«بزرگی ابنسینا در این است که وابستگی فکری ندارد و در فضای فلسفه ارسطو محدود و مقید باقی نمیماند. ابنسینا در عالم تفکر و اندیشه توقف ندارد و همواره تعالی پیدا میکند و فراتر میرود».
این توصیفی
بالنده از ابنسیناست که دکتر دینانی در کتاب سخن ابنسینا و بیان بهمنیار (مقدمه،
ص12)، از انتشارات موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران بیان کرده است. در مقدمه 43
صفحهای کتاب «سخن ابنسینا و بیان بهمنیار»، صحبت از اهمیت قرنهای چهارم و پنجم
هجری، بینصیب ماندن ما از آثار بزرگ ابنسینا مانند «الانصاف»، اهمیت اندیشههای
مشرق زمین و قیاسی که شیخ میان آن با تفکر مغربیان بیان کرده، مسائل بنیادی خاصی
که ابنسینا آنها را طرح و بسط داده و... است.
به گزارش روابط عمومی و امور بینالملل
بنیاد علمی و فرهنگی بوعلیسینا و به نقل از روزنامه اطلاعات؛آقای دکتر دینانی در
فصل نخست کتاب خود، به بررسی جایگاه ادراک و شناخت در اندیشه ابنسینا میپردازد.
از نظر وی ابنسینا درباره منشأ پیدایش اندیشه و مبدأ ظهور ادراک بررسیهای دقیقی
داشته و به درستی آنها را توضیح داده است. در فصل دوم کتاب موضوع «صرف حقیقت یا
حقیقت صرف» بررسی شده است. از نظر شیخ، هر حقی از آن جهت که حق است، واحد و یگانه
است و قابل اشاره حسی نیست. بنابراین آنچه اصل و اساس هرگونه حقی شناخته میشود،
به هیچ وجه قابل اشاره حسی نیست.
این کتاب در فصلهای بعدی با عناوینی
مانند چشم همه دیدنیها را میبیند، اما خودش را نمیبیند، آیا میتوانیم بدون
تخیل تعقل کنیم؟ آیا ادراک زمان در خود زمان انجام میپذیرد؟، عقل جز ادراک عقلی
چیز دیگری نیست، معقول حق تعالی موجود است یا موجود معقول اوست؟ قویترین و ضعیفترین
موجود، اثبات مبدأ مشترک در علوم طبیعی امکانپذیر نیست، تفاوت میان مشاهده و
یقین، آیا شوق همان ادراک است؟ تفاوت میان کل و کلی، لوازم یا صفات؟ جز ماده چیز
دیگری مانع تعقل نیست و.... ادامه پیدا میکند.
اهمیت این کتاب و بیان نکات تازه درباره ابنسینا موجب شد در گفتگویی با استاد
دینانی، توضیحی مجمل درباره بعضی از مسائل مطرح شده در کتاب داشته باشیم. این
گفتگو به همت خانم حورا نژاد صداقت و آقایان غلامرضا حسینپور و حسین شقاقی انجام
شده و زیر عنوان «ابن سینا، فیلسوف آزاداندیش ایرانی» پیشتر در ماهنامه «اطلاعات
حکمت و معرفت» به چاپ رسیده است.
به نظر میرسد شما در کتابتان باب
تازهای از ابنسیناپژوهی باز کردهاید و بیش از همه به سه اثر ارجاع دادهاید:
«التحصیل» بهمنیار، «المباحثات» و «تعلیقات». گرچه به نمطهای چهار و پنج و شش
اشارات هم اشارهای کردهاید. شما در این سه اثر، چه نکات برجستهای ملاحظه کردید
که اساس کتابتان را بر پایه آنها گذاشتهاید؟
کتاب «شفا» مهمترین اثر ابنسیناست.
کسانی که اهل فلسفه اسلامی هستند، این کتاب را خواندهاند و با آن آشنایی دارند؛
اما کتابهایی از ابنسینا و شاگردانش وجود دارد که یا دیده نشده یا کمتر خوانده
شدهاند یا اصلا کسی آنها را نمیشناسد و اتفاقاً افکار مهمش در همانها بیان شده
است. البته کتاب شفا و اشارات مهم است، ولی همگان آنها را میشناسند و مطالعاتی بر
آنها داشتهاند.
ابنسینا شاگردان زیادی نداشت؛ ولی
چند نفر از آنان، بهترین و برگزیده بودند که در واقع یک اقبال برای او به حساب میآیند؛
زیرا در غیر این صورت، همین آثار نیز از شیخ باقی نمیماند. شاگرد خوب اهمیت زیادی
در معرفی استاد دارد. از شاگردان ایرانی برگزیدة ابنسینا باید به بهمنیار،
جوزجانی، معصومی و... اشاره کرد. جوزجانی کسی بود که شرح حال ابنسینا را نوشت.
بهمنیار نیز کتاب التحصیل را نوشت که همگی اندیشههای استادش است. این کتاب اهمیت
زیادی دارد؛ ولی کمتر خوانده شده است. ابنسینا در روز فرصت کافی نداشت؛ زیرا طبیب
بود و او را به معالجه عینالدوله و فلان الدوله و... وامیداشتند، در اصل شیخ را
به کار گل میگرفتند! به همین جهت شبها در فرصت فراهم شده، با شاگردان خود مشغول
درس دادن و بحث کردن و پاسخ دادن میشد.
من در کتاب «سخن ابنسینا و بیان
بهمنیار»، بیش از همه به کتابهای شاگردان شیخ ارجاع دادهام. البته نه به این معنا
که از اشارات و... غافل بوده باشم؛ ولی از آنجایی که بارها آنها مورد بررسی قرار
گرفتهاند و دیگر سخن در بابشان به تکرار رفته، قصد داشتم حرفهایی تازه از ابنسینا
را بیان کنم. من در این کتاب که اتفاقاً تعداد برگهایش چندان هم زیاد نیست، کوشیدهام
اندیشههای تازه و ناشناختة شیخ را با سادگی به زبان فارسی توضیح دهم. این کتابها
خوانده نشدهاند. از هر کس که بپرسید، ابنسینا را فقط با شفا و اشارات میشناسند.
ضمن اینکه فقط بخشهایی از آن دو را میخوانند. من ناگفتههای ابنسینا را در این
دو کتاب توضیح دادهام.
پس مطالب مطرح شده در کتاب شما، در
شفا و اشارات نیامده است؟
بعضی از آنها اصلاً در شفا و اشارات
بیان نشدهاند.
آیا میتوان گفت تعلیقاتی بر شفا و
اشارات نوشتهاید؟
این تعلیقات در واقع خلاصه اندیشههایی
است که شاگردان میپرسیدند و شیخ در بزنگاههای مطلب پاسخ میگفت و سپس شاگردان
همانها را مینوشتند.
کتاب المباحثات چه جایگاهی دارد و
چقدر خوانده شده است؟
المباحثات از کتابهای مهمی است که
خوانده نشده. ملاصدرا این کتاب را خوانده و حتی از آن نقلقولهایی نیز دارد؛ ولی
پس از ملاصدرا این کتاب دیگر خوانده نشد و در کتابخانهها گرد غفلت بر آن نشسته
است.
شما در کتابتان بر مستقل بودن اندیشه
ابنسینا و ارسطویی نبودن او تأکید کردهاید. گرچه بعضی بر تأثیرپذیری شیخ از
ارسطو اشاره دارند، شما چگونه به استقلال فکری او پی بردهاید؟
ابن سینا اندیشههای ارسطو را مطالعه
کرده، ولی او را تحویل نگرفته و در او باقی نمانده است؛ مثلا بحث کلی طبیعی، برهان
صدیقین و... در مباحث ارسطو وجود نداشته است. البته ارسطو را بالاتر از افلاطون میداند.
حتی در جایی درباره افلاطون میگوید: «و بضاعته فی العلم مزجاه» [بهرة او از دانش
اندک است]. اینکه ابنسینا فیلسوفی بوده که اندیشه گذشتگان خود را نیز مطالعه کرده
و از صفر شروع نکرده، بیانگر استقلال فکری اوست.
ابنسینا طبق فرمایش شما مقید به
عقلانیت فلسفی است و مسائل را با نگاه عقلانی و فلسفی پاسخ میدهد. ولی مسأله مهم
دیگری نیز وجود دارد. آیا مسائلی که او به شکل فلسفی میخواهد به آنها پاسخ دهد،
غالباً فلسفیاند یا دینی؟
به نظر من ابنسینا یک فیلسوف تمام
عیار است. حتی دین او نیز فلسفی است، یعنی دین را میفلسفد. دین و فلسفه با یکدیگر
در ارتباطند و مسائل مشترکی دارند؛ مثلا خدا در دین هست و در فلسفه نیز. هم فیلسوف
درباره خدا و بودن و نبودن او و چگونگی بودن او صحبت میکند و هم دیندار. ابنسینا
مسائل دینی را فلسفی میکند. توحید فلسفی دارد و منافاتی بین این دو نمیبیند.
البته در بحث معاد تا حدی متفاوت است؛ زیرا در ظاهر دین، معاد جسمانی است، در حالی
که ابنسینا در باب معاد روحانی سخن گفته است. گرچه در شفا اشارهای به معاد
جسمانی نیز دارد، ولی در اصل باورش به معاد روحانی است. ملاصدرا نیز میکوشد با
لطایفالحیلی معاد را جسمانی کند.
به نظر شما ابنسینا افلوطینی نیست؟
ابداً! غربیان ابنسینا را افلوطینی
میدانند. این درست نیست.
یعنی ابنسینا اثولوجیا را نخوانده
بوده؟
ابنسینا اثولوجیا را خوانده بود و
تأثیراتی نیز بر او داشته است؛ ولی نه افلاطونی است و نه افلوطینی. ابنسینا یک
فیلسوف ایرانی مسلمان است. ابنسینا خسروانی است و شیخ اشراق پس از او خسروانی
است، یعنی به ایران باستان نظر داشتهاند. هنوز هم یا این موضوع را نمیفهمند یا
نمیخواهند بیان کنند. ابنسینا بیش از آنکه یونانی باشد، ایرانی است.
افلاطون نیز تحت تأثیر حکمت ایرانی است. افلاطون اندیشههایش را از ایران گرفته
است. یک ایرانی در درس افلاطون حضور داشته و به اندیشههایش اشکال وارد میکرده
است. غربیها متعصب هستند و میخواهند همه چیز را به غرب ربط دهند. این است که ابنسینا
را نوافلاطونی میدانند. او اولین حکیم خسروانی است که از یونان هم استفاده میکند.
ابنسینا متکلم نیست. فیلسوف است.
در کتاب شما آمده است که علت بیاعتنایی
شیخ به افلاطون در این است که گرچه مثلا نظریه مُثُل در باب کلیات مهم است، اما
قدرت توجیه رابطه عالم معقول و محسوس را ندارد. چرا چنین عدم قدرت توجیهی وجود
دارد؟
زیرا افلاطون وقتی کلیات را مُثُل میداند، ناچار است بگوید که این عالم ظلّ و
سایه آن عالم است، یعنی برای این عالم واقعیتی قائل نیست. این مسأله قدری سخت است،
ولی ابنسینا آن را حل کرده است. ابنسینا با کلی طبیعی نیازی به مُثل ندارد. همان
کلی که در عالم عقل است، در اینجا نیز هست، پس هم محسوس است و هم معقول. همین است
که دیگران آن را متوجه نشدهاند. هنر ابنسینا این است که میگوید: همان کلی
معقول، محسوس نیز هست.
همین شما در عین حال کلی هم هستید.
شما انسانید یا بخشی از انسانیت؟ شما هم کلی هستید و هم فرد. کلی ابنسینا را
نفهمیدهاند. افلاطون این مسأله را نفهمید و شاید ارسطو هم نمیتوانست آن را
بفهمد. عظمت ابنسینا در همین فهم جزئی و کلی بودن است. یک فرد که بمیرد، انسان
مرده است یا یک تکه از انسانیت؟ اگر بگویند انسان وفات کرد، مجاز نگفتهاند؛
واقعاً انسانی وفات کرده، خدا رحمتش کند!
تا آنجا که با اندیشههای شما آشنایی
داریم، جناب عالی تمایز میان عقلانیت را نفی میکنید، مانند عقلانیت سینوی، عقلانیت
یونانی و... و به وحدت عقلانیت اعتقاد دارید. اما از سوی دیگر وقتی می فرمایید ابنسینا
بیشتر متأثر از خرد و اندیشه ایرانی است تا اندیشه یونانی، تمایز گذاردن بین خرد
ایرانی و خرد یونانی، در ذهن من با وحدت عقلانیت که شما از آن دفاع می کنید، تعارض
ایجاد میکند؟
پاسخ را با مثالی آغاز میکنم. سیب،
سیب است. در حالی که سیب لبنان، سیب نطنز، سیب دماوند و... داریم؛ ولی واقعاً همهشان
سیب هستند. فقط یکی طعم بهتری دارد، دیگری کمی گس است، یکی دیگر رنگ و بوی بهتری
دارد. این تفاوتها جزئی است. عقل، عقل است. نمیتوان گفت عقل در خلأ است. عقل
همیشه در یک محیط است و رنگ محیط بر آن اثر میگذارد. اگر این اثرگذاری بسیار زیاد
باشد که منجر به انحراف عقل گردد، دیگر کار تمام شده است؛ اما اگر میزان و ماهیت
عقلانیت محفوظ بماند، و اندک رنگی از محیط بگیرد، اشکالی ندارد.
خرد ایرانی و خرد یونانی هر دو خرد
هستند، ولی یک تفاوت دارند. خرد ایرانی معنویتر از خرد هراکلیتوس است. پس عقل یک
میزان بیشتر ندارد و یک عقل نیز بیشتر وجود ندارد، حتی اگر اندک رنگی از محیط خود
گرفته باشد. همه جای عالم دو بر دو مساوی با چهار است. آیا جبرئیل میگوید: دو بر دو
مساوی با سه است؟ چه کسی میگوید دو بر دو با چهار برابر نیست؟ آن کس که عقل
ندارد. این عقل ریاضی است. عقل بالاتر میگوید: هر معلولی علت میخواهد.
شما در یکی از مباحث کتاب مطرح کردهاید که بدون تخیل نمیتوان تعقل کرد. لطفاً
در این زمینه توضیح دهید.
اگرچه ما از تخیل شروع کردیم، ولی بدانید که حتی بدون حس نیز نمیتوان تعقل کرد.
در تقسیم بندی حکما که از ابنسینا شروع شد، ادراکات یا حسی است (یعنی حواس پنجگانه
که جزئی است)، یا خیالی (شکل و صورتی جزئی در ذهن است، بدون حضور در آنجا)، یا
وهمی (شکل ندارد، معنی است اما جزئی، مانند ترس از شیر)، یا عقل که کلی است.
عقل دارای مکان و زمان نیست؛ مثلا میگوییم: انسان. حال منظور انسان شرقی است یا
غربی؟ سیاه یا سفید؟ عالم یا جاهل؟ مؤمن یا کافر؟ اینجا منظور از «انسان» شخص
مخصوصی است یا ماهیت کلی؟ عقل درک کلیات میکند. غربیها متوجه این مسأله نیستند.
اگر کلی نبود، آیا امکان شناخت چیزی وجود داشت؟ اگر ما معنی کاغذ را نمیدانستیم،
آیا میتوانستیم آن را به کتاب سرایت دهیم؟ در جزئی امکان سرایت وجود ندارد.
حس فقط در حالی است که شما چیزی را
صرفاً در همان زمان در اختیار داشته باشید؛ مثلا یک کتاب در دستتان باشد.
خیال اندکی وسیعتر از حس است. تا آخر عمر آن صورت در ذهن باقی میماند. کلی از هر
دو وسیعتر است. هر مکتوب و کاغذی کلی است.