مقالات

پایان فلسفه! -بخش سوم و پایانی

دکتر رضا داورى اردکانى - رئیس فرهنگستان علوم  ۱۴۰۲/۰۳/۳۰
پایان فلسفه! -بخش سوم و پایانی
دکتر رضا داورى اردکانى - رئیس فرهنگستان علوم

 

 

 

ســـیر پژوهش علمى چنان نیست که چیزى به نام علم یا حکم علمى عنوان شود و مدام در معرض آزمون باشد و جامعه علمى و دانشمندان منتظر بمانند که اگر در ابدیت ابطال نشد، آن را به عنوان علم و حکـــم «نزدیک به واقع» بپذیرند (این علم مطابق با واقع و نزدیک به واقع هم در اینجا و در این مورد خاص حرف عجیبى اســـت). آزمون علم و احکام علمى در جامعه اهل علم، با ملاحظه مسائل جدید و مشکلى که در حل آنها پیش مى آید و به خصوص در نسبت با پیشرفت تکنولوژى، صورت مى گیرد. در این راه نیز حکم و نظر علمى ابطال نمى شود، بلکه وقتى مســـائل پیش آمده را نتوان با آن حل کرد، چه بسا نظر دیگرى جایش را مى گیرد.

 

مختصر اینکه با بحثهایـــى از قبیل اثبات پذیرى و ابطال پذیرى احکام علمى، نه صفت ذاتى و ماهیت علم روشن مى شود و نه مددى مستقیم به فلسفه علم مى رسد. وقتى راســـل گفت: «دایره وسیعى از اطلاعات و احکام هســـت که بعضى از آنها در قلمرو علم وارد مى شـــوند»، سخنش موجه بود (به شرط اینکه گمان نشود دانشمندان همه حرفها را به محک ابطال مى زنند). این مشکل وقتى بزرگتر مى شود که پوپر تمییز میان احکام انشائى و دستورى و احکام علمى توصیفى و رعایت اصل «از هست باید بیرون نمى آید» را شـــرط فهم ابطال پذیرى قرار مى دهد؛ گویى براى فهـــم ابطال پذیرى، باید همه حرفهاى صاحب آن را که خود به ربط میان چیزها قائل نیســـت، پذیرفت تا بتوان آن را به درستى دریافت! راستى چه ارتباطى میـــان این حرفها و ابطال پذیرى وجود دارد؟ و چرا این اصل مهم ابطال پذیرى در محافل اهل فلســـفه علم، عمر طولانى نداشته و اندک مدتى پس از اینکه کارل پوپر با کشـــف و اظهار آن نئوپوزیتیویسم را کشته، کشف او نیز از دار فانى رحلت کرده است؟ فیلســـوفان اروپایى و به اصطلاح «قاره اى» که اصلا به آن توجه نداشتند. بعضى از صاحب نظران «فلسفه تحلیلـــى» مانند ایمره لاکاتوش و فیرابند هم که به آن اعتنایـــى کردند، خیلى زود از آن روی گرداندند و مخصوصا فیرابند و توماس کوهن (که از ابتدا به ابطال پذیرى اعتنا نکرده و به این جهت متهم شده بود که «اصل همه جا مورد احترام جدایى خبر و انشـــا و هســـت و باید را بازیچه خوانده» و به آن تجاوز کرده است) (کوهن؛ ساختار انقلاب هاى علمى، ترجمه فارسى، ص202 (فاتحه آن را خواندند. این همه که گفته شد، به معنى انکار مقام فضل و دانش و نویسندگى کارل پوپر نیست. او نویسنده سیاســـى و علمى قابل و توانایى است و مخصوصا هنر بزرگى در نزدیک کردن بعضى قواعد منطق و فلسفه و سیاست به فهم همگانى و مردم پسند و مطلق کردن آنها و به کار بردنشـــان براى اثبات آرای خود دارد. عیب کارهاى او این است که مسبوق به قصد رد فلســـفه و دشمنى کردن با آن و جانشین کردن حرفهاى خود به جاى فلسفه است

 .

نسبت هست و باید در اینجا شاید لازم باشد اشاره دیگرى به بحث نسبت «هست» و «باید» بشود. این مطلب وجهى از طرح دوباره جدایى «نظر» و «عمل» است. مى دانیم که از زمان یونانیان، کسانى دو قلمرو علم و عمل را از هم جدا دانستند و شاید اولین بار این جدایى در آرا و اقوال سوفسطاییان صراحت و تعین پیدا کرد. سوفسطاییان به وجود ربط و نسبت میـــان چیزها قائل نبودند. آنها وجود را منکر بودند و آدمى را میزان بود و نبود و درستى و نادرستى و خوبى و بدى مى دانستند. سقراط و افلاطون و ارسطو گرچه نظر و عمل را دو چیز مى دانستند، نسبت و ارتباط میان آنها را انکار نمى کردند. افلاطون علم را راهنماى عمل مى دانست و ارسطو به دو عقل نظرى و عملى قائل شد. به نظر او عقل عملى مستمد از عقل نظرى است. البته این نسبت و مدد و استمداد امر وجودى بود و در منطق که عالم مفاهیم است، نمى گنجید. در قضیه نسبت میان هست و باید، عجیب است که مهمترین مسئله زمان، یعنى نسبت علم و عمل را به نسبت منطقى میان مفاهیم تحویل کرده و نتیجه گرفته اند که حکم انشائى از حکم خبرى برنمى آید. مگر تا این زمان کســـى «است» و «باید» را مفاهیم منطقى مى دانسته و قائل به استنتاج حکم انشائى از حکم خبرى بوده که لازم باشـــد آن را انکار و رد کنند؟ قضیه نسبت میان نظر و عمل در تاریخ جدید، امر تازه اى اســـت که نمى توان آن را بدون رجوع به اصـــول تجدد و تحولى که در تفکر و علم و عمل به وجود آمده است، درک کرد.

در این عالم نسبت میان علم و عمل صورت و طرح تازه اى پیدا کرد و مخصوصا مشکل زمانى بزرگ و پیچیده شد که در ظاهـــر نیز اراده به قدرت و علم تکنولوژیک که در وجود با هم بودند، همسو و یگانه شدند و بنا بر این گذاشته شد که هیچ حکمى بیرون از مبادى و قواعد نظام جهان جدید دخالت در امور نداشته باشد. پس اراده پنهان در علم و فرهنگ جدید راهبرى امور را به عهده گرفت و دین و اخلاق در زمره امور وجدانى و شخصى درآمد. این هم کم و بیش ظاهر و اعلام شد که علم جدید به دین و اخلاق کارى ندارد. براى تأیید و اثبات اینها هم نیاز به استدلال نبود؛ زیرا اصول موضوعه اعم از اصول موضوعه علم یا تاریخ نیاز به استدلال ندارند و قابل اســـتدلال هم نیستند. صورت موجه بحث این است که «احکام علمى» احکام خبرى است و در اســـتدلال از مقدمات مرکب از احکام خبرى، حکم انشائى (باید و نباید و شاید و نشاید و خوب اســـت و بد است و زشت است و زیباست و حق است و باطل است و...) نمى توان استنتاج کرد. تعبیر اختصارى اش هم این است که از «است»، «باید» نتیجه نمى شود (و گاهى در میان ما به این صورت تعبیر مى شود که از «هست»، «باید» بیرون نمى آید).

 

 پیداست که از مقدمات خبرى، نتیجه انشائى نمى توان گرفت؛ اما کســـى از احکام خبرى نتیجه انشائى و اخلاقى نگرفته و نمى دانم چرا این قضیه عادى و امر مسلم ّ منطقى نزد کسانى کشف بزرگ تلقى شده است! در این مورد خاص به چند نکته باید توجه شود: چند نکته اســـتدلال «باید از هست استنتاج نمى شود» را به دیوید هیوم ـ فیلســـوف تجربى مذهب و شکاک اســـکاتلندى ـ نسبت داده اند.

 

البته در آثار فیلسوف چنین استدلالى دیده نمى شود و او چنان که کاپلستون ـ مورخ انگلیسى فلسفه ـ گفته است، «صاحب عقل سلیم واقع بینانه و ستایش انگیزى بود» و بى پروایى هاى بیهوده نمى کرد. وانگهى اهل بازى با مفاهیم و ترتیب قیاس هاى منطقى نبود و در این باب نظر به جدایى عقل و اخلاق از هم داشت و اخلاق عقلى را بى وجه مى دانست. هرچند که شاید در فلسفه او وجهى از عقل عملى هم بتوان یافت. این که اگر چیزى در مقدمه قیاس نباشـــد، در نتیجه هم نمى تواند بیاید و چون در قضایاى علم «باید» وجود ندارد، از آنها نتیجه اخلاقى استنتاج نمى توان کرد، حرف روشـــن و بى چون و چرایى است. این ســـخن را هر ابجدخوان فلسفه مى داند و هیچ کس هرگز نکوشیده است با ترتیب قیاس مرکب از قضایاى خبرى، نتایج اخلاقى بگیرد؛ یعنى در بحث از نسبت میان علم و عمل، هرگز نظر به استنتاج منطقى نبوده است؛ زیرا علم و عمل دو امر وجودى اند و نسبتشان نسبت وجودى است، نه مفهومى و منطقى. از ابتدا که مسئله نظر و عمل مطرح شد، ارسطو عقل نظرى را از خرد عملى (فرونزیس) متمایز دانست؛ اما در جهان ارسطو همه چیز به هم پیوسته بود. او منطق را هم صورتى از موجود و مظهر آن مى دانست؛ ولى هرگز قیاسى ترتیب نداد تا عمل را از نظر و اخلاق و سیاست را از مابعدالطبیعه استنباط کند. عمل و نظر از سنخ مفاهیم کلى انتزاعى نیستند.

 

نسبتشان هم نسبت اندراج نیست که یکى بتواند از دیگرى نتیجه شود. عمل و نظر نسبتى واقعى و بسیار نزدیک و حتى نزدیکتر از نسبت مفاهیم با یکدیگر دارند. وقتى بنا را بر این بگذارند که جهان اتمهاى جدا از هم است، پیداست که میان نظر و عمل هم ربطى نمى بینند؛ ولى جهان انســـانى جهان ربطها و ارتباط هاست، نه جهان بیگانگى و دورى از یکدیگر. در این جهان مردمان در نسبتى که با هم دارند، فهم و خرد خاص پیدا مى کنند و جهان خاصى را قوام مى دهند و اگر از هم جدا باشند، زندگى شان پریشان و آشفته مى شود. در جهان بشرى همه چیز به همه چیز مربوط اســـت. پدر و مادر و خواهر و برادر از هم استنتاج نمى شوند؛ اما نسبت نزدیک و مهرآمیز با هم دارند. میوه درخت از شاخه و تنه و ریشه استنتاج نمى شود، اما اگر ریشه و تنه و شاخه نباشد، میوه هم نیست . این چه استدلال بدى است که بگویند: «چون باید از است نتیجه نمى شود و علم از سنخ توصیف است وعمل با قصد و انشا ملازمه دارد، عمل و علم از هم جدا هســـتند» و کار به جایى برسد که حتى علم و تکنولوژى را هم از هم جدا بدانند؟ و مگر «خبر» و «انشا» دو امر متباینند و به هم ربطى ندارند؟ اگر در حقیقت خبر تحقیق کنیم، درمى یابیم که خبر بدون قصد انشا وجود ندارد یا اگر باشد، فهمیده نمى شـــود. علم نه فقط با تعلق خاطر پدید مى آید، بلکه درک و دریافتى مناســـب با مقتضاى زمان و تاریخ و نیازهاى تاریخى است.

 

 خرد و علم و اخلاق و مهر و کین و... در جعبه ها و بسته هاى جدا از هم در وجـــود آدمى قرار ندارند، بلکه همه با هم و در نسبت با هم پدید مى آیند. حرفهایى از این قبیل که: «باید» از «است» نتیجه نمى شود، سخن سوفسطایى است و اگر این حرفها در جایى مقبول واقع شود و مخصوصا اگر آنها را فلسفه بدانند، فلسفه را با سخنان عامیانه درآمیخته انـــد. به عبارت دیگر فلسفه باید بسیار مهجور و غریب شده باشد که چنین اقوالى سخن فلســـفه تلقى شود. اگر از پایان فلسفه مى پرسند، من از فقر و فقـــدان آن گفتم.

 

اکنـــون نظر خود را درباره پایان فلسفه خلاصه مى کنم. لازمه بقای فلسفه اسلامی وقتى در جایى و زمانى فلســـفه وجود داشته اســـت و دیگر نیست، مى توان گفت که فلسفه در آنجا و در آن زمان پایان یافته است. ما هم در طى مدت هزار سال فلسفه داشته ایم و اکنون اگر به احیا و تجدید آن نپردازیم، باید در انتظار پایان یافتن فلسفه دوره اسلامى باشیم. کسانى هم که با فلسفه میانه اى ندارند و با آن مخالفند، معمولا مخالفت خود را دلیل بر پایان یافتن کار فلسفه مى دانند. در کار کارناپ و پوپر دیدیم که آنها با سفر به عالم انتزاعیات و دور شـــدن از زمین و آنچه در آن مى گذرد و مخصوصا خلط مراتب و جایگاه ها و قرار دادن علم و فلسفه در برابر یکدیگر، على رغم قصدى که براى دفاع از علم داشتند، از عهده این مهم برنیامدند و نتوانستند از آن تعریفى به دست دهند که علم جدید را مطلق کند و به کار فلسفه نیز پایان بخشد؛ اما پایان یافتن فلسفه به معنایى که در صد و پنجاه سال اخیر در تفکر اروپا مطرح شده است، مطلب دیگرى است.متفکران اروپایى با نظر در تاریخ تفکر، دریافتند که فلســـفه به معنى مابعدالطبیعه که در یونان و در تعلیمات و آثار ســـقراط و افلاطون و ارسطو ظهور کرده و ســـیر تاریخى دوهزار ساله داشته، در دوران جدید و در فلســـفه هاى هگل و مارکس و نیچه به پایان رسیده است.

 

فلسفه از آغاز و از زمان سقراط و افلاطون، در صدد درانداختن طرحهایى براى نظم بخشیدن به جهان بوده و فلسفه هرگز از زندگى و سامان آن جدا نشده و صرفا یک علم نظرى محض نبوده اســـت. یونانیان طرحى داشتند که با انقراض مدینه هایشان به کار نیامد و حتى شاید زمینه را نیز براى این انقراض فراهم کرد؛ پس از آن هم تا دوره جدید فلســـفه نظر محض نبود، بلکه راهش را در نسبتى که در روم با سیاست و در اروپاى مسیحى و ایران با دین پیدا کرد، پیمود.

 

در دوره جدید، فلسفه حول «سوژه» دکارتى که مظهر علم و اراده خاص دنیاى جدید بود، قوام یافت و از طریـــق طراحى قدرت به زندگى جدید وارد ش د . ا ی ن ط ر ا ح ى و ص و ر ت بخشى در هگل به پایان رســـید و بحران آن در آرای بسیارى از نویسندگان قـــرن نوزدهم و به خصوص در آثار مارکس و نیچه آشکار شد. از پایان قرن نوزدهم تاکنون، دیگر فلسفه دخالتى در ساخت جهان و جهان سازى ندارد. در نیمه اول قرن بیستم هم فیلسوفان احساس کردند که پاى نظم جهان جدید در جایى مى لنگد و فیلسوفى مثل هوسرل اظهار نگرانى کرد که با پایان یافتن فلسفه، شاید اروپا نابود شـــود و اکنون در حدود صد سال است که فلسفه بیشتر در کار نقد وضع دانش و سیاست و فرهنگ جهانى است که تکلیف آن را تکنیک معین مى کند نه تدبیر و تأمل. فلسفه به معنى مابعدالطبیعه و نظمى که جهان و انسان باید از آن پیروى کنند، پایان یافته است؛ اما فلسفه به معناى تفکر پایان ندارد. تفکر پیش از آنکه فلســـفه به معنى علم مابعدالطبیعه پدید آید، وجود داشته است و هم اکنون هم کم و بیش اینجا و آنجا وجود دارد.

 

نمى گویم جهان کنونى را تفکر راه مى برد؛اتفاقا جهان کنونى با دور شدن از خرد تاریخى رو به بیراهه دارد و این بیراهه شاید به پرتگاه هاى خطرناک برسد. این جهان دیگر از پشتوانه خرد سامان بخش فلسفه برخوردار نیست و به راهى مى رود که شاید راه خرد نباشد، ولى مراتب خرد و بى خردى در همه جا یکســـان نیست. کشورهایى در جهان هستند که به کلى از خرد بى بهره نشده اند؛ اما در مناطقى از جهان توسعه نیافته، کشورهایى هستند که شاید در هیچ یک از شئون علمى ـ فرهنگى و اجتماعى و سیاسى شان نشانى از خرد نتوان یافت. حتى بعضى کشورها که از ما هم دور نیستند، با بستن گوش و چشم خود اصرار در طى راه بى خردى دارند! آنجا جهان قحط خرد و بازار وفور و رونق و حکومت حماقت است و آثار آن نیز در گفتارها و کردارها پیداست. نقد فلسفه ها به بحث فلسفه بازگردیم.

 

در اروپا و امریکا نقد فلسفه ها به عنوان تحقیق و تأمل در آثار فیلسوفان، هنوز هست. وضع موجود جهان و کار و بار آن نیز نقد مى شود چنان که تفکر پست مدرن را نقد فلسفه جدید و جهان متجدد و اعلام پایان آن مى توان دانست. ّى هم دارد که همیشه و همه جا معلوم و فلسفه سر پیدا نیست و شاید تا آدمى هست، با او باقى بماند و در هنگام به نهایت رسیدن درماندگى، دستگیرى اش ّ امکان آغازى دیگر و پیدایش چشم و کند. این سر گوش دیگر و دیدن و شنیدن چیزها و سخنان نو و بدیع است. این گشایش آغاز دیگر که هیچ کس از آن خبر ندارد، بیشتر در زمان هایى صورت مى گیرد که تنگى و درماندگى به نهایت رســـیده است. در چنین شرایطى است که وجود به زبان مى آید و در گـــوش آدمیان و متفکران چیزى مى گوید که با آن بناى عالم و آدمى دیگر گذاشـــته مى شود.

 

البته مراد این نیست که ابتدا مردمان هستند و سپس تفکر و علم به آنان اعطا مى شود. آدمیان با «تفکر» آدمى شـــده اند و مى شوند. به عبارت دیگر تفکر به حیوانیت افزوده نمى شـــود تا آدمى به وجود آید. آدمیان از تفکر دور مى شوند و به پریشانى مى افتند و دوباره به آن فراخوانده مى شوند و رو مى کننـــد. پس وقتى آدمى و تفکر از هم جدا نمى شوند چگونه بگوییم فلسفه پایان یافته است یا پایان مى یابد؟ ادوار تاریخى و صورت هاى تفکر پایان مى یابند، اما تفکر پایان نمى یابد. پایان تفکر، پایان انسان مطلب دیگر این است که با توجه به اثر و شأن و نفوذى که فلســـفه در دوران تجدد داشته است، آدمى بدون نظر به همه صورت هاى آن و به خصوص صورت جدید فلســـفه، نمى تواند تفکر کند. به این جهت تفکر آینـــده، حتى اگر بگوییم مابعدالطبیعه نیســـت، دور از فلسفه و بیگانه با آن نخواهد بود. پیداست که همه مردمان به یک اندازه مستعد و آماده تفکر نیستند. آنها که از خرد دور افتاده اند، اگر خطر این دورى را درنیابند، از عهده گشـــایش هیچ راهى برنمى آیند؛ اما به هر حال امکان تفکر همیشـــه در همه جا هست؛ یعنى این امکان وجود دارد که مردم گرفتار انحطاط نیز خطر را احساس کنند. معمولا انحطاط و پریشانى با بى خردى و جهل و ناتوانى قرین است؛ یعنى قوم منحط و بى بهره از خرد، از بى خردى خود خبر ندارد و چه بسا که خود را صاحب خرد تمام و عین خردمندى مى پندارد و این غفلت و جهل، احتمال سقوط و تباهى را بیشتر مى کند؛ اما گاهى هم ممکن است که مبتلایان به درد انحطاط، به درد خویش پى ببرند و به ضعف و فقر خود آگاه شوند یا لااقل این آگاهى که معمولا پنهانى و تدریجى پدید مى آید، بارقه هایى داشته باشد. این بارقه ها، بارقه هاى تفکر اســـت. آدمى از تفکر جدا نیست؛ اما در بازى تفکر همه همواره به یک اندازه سهم ندارند. بعضى به آن نزدیکترند و بعضى دورتر و البته این وضع ثابت نمى ماند. ممکن است آن که دور است، نزدیک شود و نزدیکان از قافله بمانند و دور شوند؛ اما تفکر از تاریخ آدمى حذف نمى شود. زیرا پایان تفکر پایان انسان است.

 

 

۶۲

ارسال نظر


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم اینجا کلیک کنید.

همدان - بنای آرامگاه بوعلی‌سینا - ساختمان اداری بنیاد بوعلی‌سینا

 ۹۸۸۱۳۸۲۶۳۲۵۰+ -  ۹۸۸۱۳۸۲۷۵۰۶۲+

info@buali.ir

برای دریافت پیامک‌های بهداشتی در زمینه طب سینوی، کلمه طب را به شماره ۳۰۰۰۱۸۱۹ ارسال کنید