تا
روزگار حاضر همواره نام شمس تبریزی و مولانا را در کنار هم دیدهایم و البته
سزاوار نیز همین است؛ اما منافاتی ندارد که ما در این چند خط، نظرها را به چند
نمونه از قرابتها در شخصیت و بینش شمس تبریزی و حافظ شیرازی جلب کنیم. این نوشتار
برگرفته از دانشنامه حافظ است با حذف عمده مآخذ درون متن.
حافظ
و مولانا
با
پذیرش وجود آشنایی حافظ با مولانا، سادهتر میتوان بین او و منظومه مولانا یعنی
اسلاف و اخلافش، از جمله شمس، ارتباط برقرار کرد. برخلاف شمس که سوانح زندگی و
جوانب شخصیتش از جهات گوناگون مکتوم مانده است و مولانا دربارهاش میگوید: «خود
غریبی در جهان چون شمس نیست»، مولانا از حیث بهجا ماندن آثار و ثبت زندگینامهاش،
از بختیارترین اعلام فرهنگ ایرانی بوده و اغلب سوانح حیاتش معلوم است. با این حال،
حدود آشنایی حافظ با مولانا بهدرستی معلوم نیست. بهاءالدین خرمشاهی در مقدمه
حافظنامه ذیل عنوان تأثیر پیشینیان بر حافظ میگوید: «جای بسی تعجب است که شاعر
عظیمالشأنی چون مولوی، چه در مثنوی چه در غزلها، تأثیری بر حافظ نداشته است!» علیمحمد
حقشناس در مقالهای با عنوان «مولانا و حافظ، دو همدل یا دو همزبان» کوشیده تا
پاسخی برای این سؤال پیدا کند که: «آیا در شعر حافظ هیچ نشانهای دال بر اثرپذیری
حافظ از شعر مولانا هست یا نه؟» و به این نتیجه میرسد که بین شعر این دو، از حیث
صورت هیچ مشابهتی نیست و از حیث محتوا صرفاً نوعی همفرهنگی دیده میشود. گرچه خود
در میانه مقاله اظهار میکند: «با توجه به عمق و گستره دانش حافظ نسبت به فرهنگ
فارسی و با توجه به نفوذ فراگیر مولانا در همه سطوح و ساحات حیات اجتماعی ما
ایرانیان، چه کسی میتواند انکار کند که حافظ نیز بیگمان در میدان جاذبه و نفوذ
مولانا قرار داشته است، و از آن خود آگاهانه و ناخودآگاهانه تأثیر پذیرفته است.»
پیش از این، علی دشتی نیز میگوید: «حافظ علاوه بر اطلاعات مستولی و دقیقی که بر
ادبیات ایران و آشنایی نزدیک و متصلی که با گویندگان بزرگ چهار قرن و نیم قبل از
خود داشته است، تجلی سه گوینده بزرگ در دیوان ارجمند وی به شکل خاصی مشاهده میشود:
خیام، سعدی، مولانا».
خرمشاهی
در کتاب حافظ، در این خطوط اظهار نظری تازه دارد: «آغازگر این بحث (تأثیرپذیری
حافظ از آثار مولانا) در حوزه تحقیق ادبی، شادروان دکتر حسن ساداتناصری بود که پایاننامه
دوره لیسانس ادبیات فارسیاش در اینباره بود. اما جامعترین تحقیق تا به امروز از
آن دکتر سروش است که در مقاله «حافظ و مولوی» چند و چون این تأثیر و تأثر را با
شواهد روشنگر نشان داده است. و در آغاز آن مینویسد: «حافظ هم الفاظ و مضامین و
گاه بیتی را از مولانا وام کرده است، و هم در همه جا در تفقد عرصههای باطن و
معنا، و در سر کشیدن به خفایای ضمیر و بازنمودن جریانهای چالاک روح و احوال دل،
در پی او رفته و در مدرسه او نشسته...» سروش علاوه بر بحث مبسوط در اشتراکات و
اختلافات بینش مولانا و حافظ، در انتهای مقاله یادشده که اینک در کتاب قصه ارباب
معرفت درج است، به طور مشخص در 28 بند، اقتباسات حافظ را از مولوی برشمرده و اظهار
کرده است که در پارهای از این موارد «صبغه تأثر از مولانا لفظاً یا معناً چندان
قوی است که احتمال توارد را ضعیف میسازد و در پارهای دیگر تشابه مضمون، صرفاً
مایه تداعی ابیات مولانا میگردد و لاغیر.»
محمد
استعلامی نیز در کتاب «حافظ به گفته حافظ» درباره ارتباط حافظ و مولانا اظهار نظر کرده
و در خلال سخن، گاهی به مشابهت شمس و حافظ هم اشاره میکند: «در شعر حافظ هیچ
اشاره روشنی به شعر مولانا، یا موردی که بتوانیم با اطمینان بگوییم مضمون و تعبیر
او برگرفته از دیوان شمس یا مثنوی است، به نظر نمیرسد؛ اما آن روح بیقرار شمس، که
همزاد خود را در مولانا مییابد، همان شکوههایی را بر زبان دارد که در شعر حافظ
میخوانیم، یا با این تفاوت که حافظ همان حرفها را با اعتدال، با صلابت سخن و با کنایه
و طنز میآمیزد.»
*
اگر
تولد حافظ را در دهه سوم سده هشتم هجری فرض کنیم، در این زمان حدود پنجاه سال از
وفات مولانا سپری شده است. دو کتاب «رساله سپهسالار» و مناقبالعارفین افلاکی تا
این زمان تألیف شده بودند و آثار سلطانولد ـ پسر مولانا ـ نیز سروده شده است که
هم تفسیرگونهای بر اشعار مولاناست و هم شمّهای از جریانات قونیه و رابطه شمس و
مولانا در آنها انعکاس یافته است، حتی یکی از مشایخ سلسله مولویه به نام شیخ احمد
رومی کتابی عرفانی به نام «دقایقالحقایق» نوشته که آن را بر تعالیم مولانا خاصه
مثنوی معنوی پایه نهاده و میتوان آن را از اولین شروح مثنوی و اندیشههای مولوی
دانست.
نیز
در همین دهه سوم سده هشتم، ابنبطوطه سفر خود را میآغازد که سی سال به طول
انجامید. او در این سفر دوبار به شیراز سفر میکند و در این فاصله به قونیه هم میرود.
وقتی او به طنجه بازمیگردد، حافظ هنوز جوان است؛ بنابراین در سفرنامه سخنی درباره
حافظ نمییابیم، اما از مولوی و سلسله او سخن میگوید که آن را به نام «جلالیه» میشناسد
و روایتی عامیانه از ماجرای شمس و مولانا را نیز در کتاب خود نقل میکند. ابنبطوطه
از معاریف شیراز مانند قاضی مجدالدین و حاجی قوامالدین یاد کرده، همانها که حافظ
نیز برایشان ماده تاریخ سروده است.
بنابراین
فرهنگ در آن زمان در حال انتشار و تحرک بوده، چنانکه به قول ابن بطوطه ملاحان در
چین شعر سعدی را به آواز میخواندند و به وقت مرگ مولانا، قاضی سراج بر تربتش شعر
سعدی زمزمه میکند. در حالی که سعدی هنوز زنده است، و از طرف دیگر در مناقبالعارفین
افلاکی، گرچه این روایت را برساخته یا ضعیف بشماریم، میخوانیم که غزلی نو از
مولانا به شیراز رسید و خلق را مسحور کرد و شیخ سعدی آن را به عنوان غزلی عجیب
محتوی بر معانی غریب، به خدمت شمسالدین هندی ارسال کرد. به گفته دکتر شفیعی کدکنی:
«در قدیم با نبودن وسایلی از نوع رادیو و تلویزیون، مطبوعات، شعر فارسی، شعر امثال
سنایی و سعدی و حافظ، یک هفته یا یک ماه بعد از سروده شدنش همان شهرتی را که در
غزنه و شیراز مییافته در سمرقند و بخارا و کشمیر و کاشغر نیز به دست میآورد.»
ایشان در ادامه همین مقاله اختصاصاً در مورد مثنوی متذکر میشود: «یک نکته را
درباره مثنوی مولانا نباید از یاد برد که این کتاب از همان آغاز به وجود آمدن،
جمعی مثنویخوان را به وجود آورد که تاکنون بیش و کم در گوشه و کنار عالم، بهویژه
بر مزار مولانا هستند.» از این نکته هم نباید غافل ماند که شاهنعمتالله ولی،
معاصر حافظ که سالدارتر از او هم هست، از مولانا کاملا متأثر بود و به قول حمید
فرزام: «در غزلسرایی بیش از همه شعرای متصوف به مولانا جلالالدین محمد توجه داشت.»
باری،
حافظ فردی است فرهنگی به معنای عمیق کلمه و جستجوگر در تمام زمینههای فرهنگی
ادبیات فارسی و دین اسلام، شخصی که زوایا و خفایای متون به جا مانده تا زمان خود
را رصد کرده و به دقت بررسیده. اکثر حافظپژوهان نیز اشاره کردهاند که او با اغلب
آثار ادبی و عرفانی و دینی پیش از خود آشنایی داشته است. بدین ترتیب اولا میتوان
به احتمال قریب به یقین حکم کرد که حافظ با نام شمس تبریزی آشنایی داشته، به سبب
شناختش از مولانا و آثار او، یعنی مثنوی که نام شمس در سه جای آن آمده و غزلیات
شمس که سرتاسر آن شرح ماجرای عشق شورانگیز مولانا نسبت به اوست و نام شمس پیوسته
در آن تکرار میشود. گذشته از این، اگر فرض کنیم حافظ با کتاب مناقبالعارفین آشنا
بوده و نسخهای از آن را دیده یا داشته، پس آنگاه بخشی از سخنان شمس را نیز که طی
ده فصل ذیل عنوان «فی بعض معارف حضرته و لطایف معانیه قدسالله لطیفته» در مناقبالعارفین
درج شده خوانده بوده است؛ و ذکر این نکته هم مناسبت دارد که مناقبالعارفین کتابی
است که مورد توجه اهل تصوف بوده، چنانچه پیش از سال 822ق یعنی کمتر از سه دهه بعد
از مرگ حافظ، در بخارا هم تلخیصی از آن صورت گرفته بوده است به نام خلاصهالمناقب.
با
اوصاف فوق، احتمال آشنایی حافظ با نام شمس تبریزی قریب به یقین است و احتمال آگاهیاش
از احوال شمس و بخشی از اقوال او که در مناقبالعارفین ضبط شده، دور از انتظار
نیست. اما بدون اینکه مدعی اقتباس حافظ از شمس یا تأثیرپذیری مستقیم حافظ از شمس
باشیم، در این مقاله متذکر مشابهتها و اشتراکاتی میشویم که با مطالعه مقالات شمس
و اشعار حافظ و نیز دقت در زندگی این دو، به نظر میرسد.
مشابهتهای
شخصیتی شمس و حافظ
همسانی
نام و لقب: اولین و کماهمیتترین مشابهت شمس و حافظ در نام و لقب است، هر دو «شمسالدین
محمد»ند.
زندگانی
پوشیده و رازآلود: شمس گرچه در شعر مولانا بقای جاودان یافت، اما خورشید رخش را
غبار خط ایام پوشانیده بود. اگر «مقالات شمس» را ـ که سه چهار دهه است به حوزه
پژوهشهای راجع به شمس و مولانا وارد شده ـ کنار بگذاریم، جمله آگاهیها از شمس
مربوط به دورهای است که در آخر عمرش، چند صباحی را در کنار مولانا گذرانده؛ از
زندگی شصت ساله او تا پیش از دیدارش با مولانا مطلبی در دست نیست جز چند حکایت که
در «رساله سپهسالار» و مناقبالعارفین نقل شده است و نیز اشاراتی که در مثنویهای
سلطان ولد مییابیم. و مطالب مذکور در این کتابها، در عین ارزشمندی، برای تصویرکردن
تمامیت یک زندگی شصت ساله و منظومه کامل یک جهانبینی، دستمایه ناچیزی به جویندگان
میدهند. ادامه دارد
استاد
محمدعلی موحد در ابتدای فصل دوم کتاب شمس تبریزی میگوید: «از زندگی شمس و احوال
شخصی او تا آنگاه که مقالات کشف شد، خبر مهمی در دست نبود. قدیمیترین مدارک شمس
ابتدانامه سلطانولد و رساله سپهسالار است و پس از آنها، مناقبالعارفین افلاکی؛
و این کتابها اگرچه درباره خلق و خوی شمس و تفصیل ملاقات او با مولانا اطلاعی به
دست میدهند، اما در خصوص سابقه احوال او به اشاراتی کوتاه بسنده میکنند. سلطانولد
دراینباره اصلا چیزی نمیگوید و سپهسالار در واقع در به روی گذشته شمس فرو میبندد
و دورباش میزند که: «تا زمان خداوندگار (مولانا) هیچ آفریده را بر حال او اطلاعی
نبود و الحاله هذه هیچکس را بر حقایق اسرار او وقوف نخواهد بود. از مولد و منشأ
شمس، سپهسالار همینقدر میگوید که مسکن ایشان به تبریز بود. افلاکی در مناقبالعارفین
اطلاعات بیشتری میدهد... اطلاع ما از نام خود شمس و پدر و نیای او مرهون افلاکی
است... شمس در مقالات البته درصدد نقل شرح حالی از خود نبوده، اما در خلال سخنان
دیگر به اقتضای کلام اطلاعات زیادی از خود به دست داده است...»
باری،
پس از انتشار متن منقح و کامل «مقالات شمس»، اطلاعات ارزشمندی از کودکی و نوجوانی،
استادان، دوستان و پدر و مادر شمس، به دانستههایمان درباره او اضافه شد. گرچه
هنوز وضع بسیاری از وقایع و کنه برخی حقایق مجهول است؛ اما دستکم اطلاعاتی دقیق و
دست اول از رابطه شمس و مولانا و سیر ماجراهای قونیه در اختیار داریم. با اینهمه،
هنوز ابهامات و مجهولاتی وجود دارد: شمس در چه تاریخی متولد شده؟ دوران کودکی و
جوانی و مراحل تعلیم او چگونه سپری شده؟ درباره سؤال دوم، مقالات شمس اطلاعات تازهای
به ما میدهد گرچه اندک. پدر و مادر او دقیقاً کیستند و تا چه زمانی زنده بودهاند؟
(شمس تبریزی، موحد، ص119، 196، 307، 347، 349، 368، 369، 616، 753). دراینباره
نیز تنها چند حکایت کوتاه در مقالات داریم.
شمس
در چه سنی خانه و پدر و مادر خویش را رها کرده و راه سفر در پیش گرفته است؟ آیا
شمس تا حدود شصت سالگیاش که به مولانا میپیوندد، همسری اختیار کرده بود؟ اگر تن
به ازدواج داده، آیا فرزندانی هم داشت؟ ازدواج او با دختری به نام کیمیا از
پروردگان حرم مولانا قطعی است و زندگی مشترک ایشان با واقعه طلاق یا مرگ دختر
پایان یافته؛ اما غیر از این، شمس سخنان مبهمی در خصوص همسر و فرزند به زبان آورده
که نتیجه قطعی به دست نمیدهد و ابهامات را دامن میزند؛ برای مثال معلوم نیست
فرزندان در جمله زیر اشاره به چه کسانی است، خاصه که فرزندان میتواند اشاره به
شاگردان هم باشد: «آخر غریبم، فرزندان رها کردم» (مقالات شمس، ص810، 370، 373، 382،
870). همچنین مخاطب و مدلول دقیق این عبارات، نامعلوم و از اینرو ابهامآلود است:
«مرا آرزوست بچهای که خدا بدهد الا از او نی، آرزوی بچهام از بهر این است تا
مامش تو باشی. تأهل بکنم اما میباید که قید نشود، هیچ اندیشه نان و طعام و جامه
او بر من نباشد، یعنی پیش شما باشد، به هم نباشیم.»(همان)
اگر
فرض کنیم او بین پانزده تا بیستسالگی از خانه برون رفته و پا به سفر نهاده، حدود
چهل سال زندگی را کجا و چگونه گذرانده است؟ در این باره هم، شمس در مقالات از
حضورش در برخی شهرها و حشر و نشر با برخی کسان یاد میکند که نه مدت این اقامتها
معلوم است و نه هویت برخی از این افراد، نمونه بارز این اشخاص، «شهاب هریوه» است که
با رجوع به مقالات شمس، او را فردی مهم و درخور توجه مییابیم، اما هیچنام و
نشانی از او در دست نیست. همچنین از تفسیر، فقه، فلسفه، فلاسفه، متکلمان، عرفا و ...
مطالبی بیان میکند که معلوم است بحثها و جستجوهایی در این میان داشته است. گرچه
غالب این موارد کوتاه و گذراست. و همه این موارد را مقایسه کنیم با وضع زندگی
مولانا، که تقریباً در همه زمینههای فوق اطلاعات دقیقی را از او داریم.
وضع
حافظ
وضع
حافظ نیز همانند شمس است. بهدقت نمیدانیم در چه تاریخی متولد شده است. از دوران
زندگیاش، از کودکی و جوانی تا میانسالی و پیری، منبع و آگاهی موثق و قطعی نداریم.
از خانواده و پدر و مادرش هیچ نمیدانیم. دیگر اینکه از تحصیلات و استادان، یا
احتمالا پیران حافظ اطلاع دقیقی در دست نداریم. در این باره اغلب قریب به اتفاق
گفتهها از نوع حدسیات است. تنوع حکایت در باب حافظ بسیار است: از اینکه او معشوقی
به نام شاخ نبات داشته و خمیرگیر نانوایی بوده و... تا آنکه برخی اشعارش محصول
الهام شمرده شده، از حافظ قرآن بودنش تا احاطهاش بر موسیقی و مقامهای موسیقایی و
امثال ذلک...
شادروان
زرینکوب در مقدمه از کوچه رندان مینویسد: «در شعر او (حافظ) همه چیز رنگ ابهام
دارد و رنگ اسرار. اما تا وقتی که او را جز در این غزلها نمیتوان جست، در شناخت
او این نقطه استفهام باقی خواهد بود. با اینهمه اگر جویندگان دیگر در مسجد و
خانقاه رد او را گم کردهاند، آیا نمیتوان در جستجوی او به کوچه رندان نیز
نومیدانه سرکشید؟ البته که میتوان. مشکل آن است که از این کوچه بتوان به سلامت
گذشت و اگر رندان راستین را در این کوچه پر اسرار نتوان شناخت، بیم آن هست که
نتوان به سلامت از آن عبور کرد. به علاوه، در کنار این رندان شهر باید سایه حافظ
را درست تشخیص داد، سایه واقعی او را. اما این سایه لغزنده را نمیتوان صید کرد. در
واقع شاعر شیراز، در یک عمر که به پیرانهسر نیز رسید، چنان رندانه زیست که نه
ردپای درستی از خود باقی گذاشت، نه سرگذشتی که سایه او باشد، آن روشنی که یک اثر
هنری را آینه احوال هنرمند میکند، در شعر او نیست و از سرگذشت او نیز آنقدر کم در
شعرش رسوب کرده است که نمیتوان از خلال این اشعار سیمای واقعی او را بهدرستی طرح
کرد. نه نامهای از او در دست هست نه یادداشت روزانهای.» و نهایتاً به قول شبلی
نعمانی: «در تاریخ شعر و شاعری واقعهای از این اسفناکتر نیست که حالات زندگی
حافظ به قدری کم معلوم است که لبهای تشنگان ذوق از آن تر هم نمیشود. بنابراین
زندگی و شخصیت شمس و حافظ از حیث ابهام پوشیدگی بسیار نزدیک به هم به نظر میرسد.
رویگردانی
از نوشتن و تدوین آثار
شمس
سخنانی بیان کرده که به قلم دیگران نوشته شده، او خود از نوشتن اعراض میکرد و از
همین روی سخنان مکتوبشدهاش قرنها در خفا ماند؛ چنانکه میگوید: «من عادت نبشتن
نداشتهام هرگز. سخن را چون نمینویسم، در من میماند و هر لحظه مرا روی دیگر میدهد.
سخن بهانه است، حق نقاب برانداخته است، و جمال نموده...»
حافظ
شعر میگفته، اما او نیز هیچگاه دست به جمعآوری دیوانش نزد؛ چنانکه به گفته
جامع دیوان حافظ: «به واسطه محافظت درس قرآن و ملازمت بر تقوا و احسان... به جمع
اشتات غزلیات نپرداخت و به تدوین و اثبات ابیات مشغول نشد، و مسوّد این ورق... در
درس گاه... قوامالمله و الدین... به کرّات و مرّات که به مذاکره رفتی، در اثناء
محاوره گفتی که: این فراید فواید را همه در یک عقد میباید کشید... و آن جناب
حوالت رفع ترفیع این بنا بر ناراستی روزگار کردی و به عذر اهل عصر عذر آوردی...»
(مقدمه گلندام). و یکی از دلایل اختلافات و دگرسانیهای بیشمار در اشعار حافظ را که
گاه منجر به اختفای کلام حقیقی شاعر میشود، باید محصول همین اعراض او از تجمیع
نسخه نهایی اشعارش دانست.
کم
سخنی
شمس
و حافظ هر دو گویندگانی کم سخن هستند. در خصوص شمس این امر آشکار است، او چنانکه
خودش گفته عادت به نوشتن نداشته، و از طرفی قصد در پنهان کردن خویش داشته و این
سیره از مختصات اصلی شخصیت و زندگانی اوست. او خود بر این رویه عملیاش صراحت و تأکید
داشته است و مولانا نیز، هم به کمسخنی شمس اشاره داشته و هم بر گوشهگیری و
تنهاروی او تأکید کرده است، از جمله در غزلیات میگوید:
شمس
تبریز کمسخن بود شاهان
همه صابر و امیناند
در
خصوص حافظ نیز حجم کم اشعارش در این باره گواه است. از بین شعرای طراز اول
ادبیات فارسی، به استثنای خیام که شهرتش به شاعری نبود، حافظ کمترین حجم آثار را
دارد. دیوان او از غزلیات سعدی هم کمحجمتر است، حال آنکه سعدی علاوه بر آن،
گلستان و بوستان و «مواعظ» و «رسائل» هم دارد. مولانا و بیدل دهلوی هر یک حدود ششبرابر
حافظ غزل دارند و هر کدام آثار مفصل دیگری هم دارند؛ صائب تبریزی چهارده برابر
حافظ غزل ساخته است فارغ از مفردات و غیره، تعداد ابیات شاهنامه فردوسی، هر کدام
از طبعها را که در نظر بگیریم، بیش از دهبرابر دیوان حافظ است؛ و به همین ترتیب
میتوان محاسبه کرد خمسه نظامی و آثار عطار را.
خلوتجویی
شمس
و حافظ هر دو به لحاظ روحی تنها و خلوتجو بودند. روایاتی که در خصوص زندگانی شمس
اولا از مقالات، و سپس از اشعار مولانا و پسرش، و نیز از دو کتاب «رساله سپهسالار»
و مناقبالعارفین افلاکی به دست میآید، حاکی از این روحیه و رویه است. شمس این
روحیه را از کودکی در خود مییابد و به وقت پیری آن را بازگو میکند: «این سخن بود
که به خردگی اشتهای مرا برده بود. سه چهار روز میگذرد چیزی نمیخورم، نه از سخن
خلق، بلکه از سخن حق بیچون و بیچگون... پدر من از من خبر نداشت. من در شهر خود
غریب، پدر از من بیگانه، دلم از او میرمید...». در «رساله سپهسالار آمده است: «تا
زمان حضرت خداوندگار هیچ آفریده را بر حال او اطلاعی نبوده و الحاله هذه هیچکس را
بر حقایق اسرار وقوف نخواهد بود»
خود
شمس میگوید: «با کسی کم اختلاط کنم» و به سلطانولد هم وصیت کرده که: «با یاران
اختلاط کم کن» و در جای دیگر گفته است: «با هیچ خلق سخن نگفتهام الا با مولانا.»
باز هم در مقالات سخنهایی در باب تنهایی وجود دارد، از جمله: «خدا خود مرا تنها
آفرید، یا مرا تنها برون بردند بر سر کوهی، و پدر و مادر من مردند، مرا ددگان
پروردند!» «سلامت در تنهایی است.» از ابیات مولانا هم میتوان به این بیت شاخص اکتفا
کرد:
شه
شمس تبریزی مگر، چون بازآید از سفر یک چند
بود اندر بشر، شد همچو عنقا بینشان (کلیات شمس)
اینک
به حافظ مراجعه میکنیم و بین این بیت حافظ با بیت بالا از مولانا که درباره شمس
گفته شده شباهتی میبینیم:
ببُر
ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر که
صیت گوشهنشینان ز قاف تا قاف است
حافظ
نیز خود را تنها میخواند و تنهاییاش را با آهوی وحشی قیاس میکند:
الا
ای آهوی وحشی کجایی مرا
با توست چندین آشنایی
دو
تنها و دو سرگردان، دو بیکس دد
و دامت کمین از پیش و از پس
و
در جای دیگر گفته است:
محرم
راز دل شیدای خود کس نمیبینم ز خاص و عام را
اگر
این شعر مهم و مشهور حافظ را بیان حال واقعی او بدانیم: سینه مالامال درد است ای
دریغا مرهمی/ دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی.
آیا
مضمون این بیت مشابه این سخن شمس نیست؟ «به حضرت حق تضرع میکردم که: مرا به
اولیاء خود اختلاط ده و همصحبت کن! به خواب دیدم که مرا گفتند که: تو را با یک ولی
همصحبت کنیم. گفتم: کجاست آن ولی؟ شب دیگر دیدم که گفتند: در روم است. چون بعد
چندین مدت بدیدم، گفتند که: وقت نیست هنوز! الامور مرهونه باوقاتها» (مقالات شمس).
یکی دیگر از غزلهای مشهور حافظ نیز با شکوه از تنهایی آغاز میشود: ای پادشه
خوبان، داد از غم تنهایی/ دل بیتو جان آمد، وقت است که بازآیی!
لازم
است تذکر دهیم تنهایی مورد نظر ما در اینجا، تنهایی وجودی است. وگرنه هر دو ایشان
در کنار این خُلق و خوی خلوتجو، از رفیق و دوست و جمع یاران هم یاد و حتی بر آن
تأکید میکنند؛ از جمله شمس میگوید: «خوشی در جمعیت یاران است» و حافظ نیز همین
نظر را دارد: صحن بستان ذوقبخش و صحبت یاران خوش است!
روحیه
انزوا و گوشهنشینی را از مطاوی دیوان حافظ میتوان دریافت. اگر تنهایی شمس و حافظ
و استغاثهای که به شوق همدمی با یک یار موافق سر دادهاند علت یکسانی هم نداشته
باشد، همچنان این خصلت و سرگذشت، یکی از مشترکات این دو شخصیت بزرگ تاریخ ما باقی
خواهد ماند و قطعاً این امر آثار و نتایج مشابهی در رفتار و گفتار ایشان به جا
نهاده است. این مورد اخیر، از خصایص روحی شمس و حافظ بود که تأثیرات اندیشگی نیز
به جا نهاده است. اما در ادامه اختصاصاً به برخی از مشترکات فکری ایشان اشاره میکنیم.
قرابتهای
فکری شمس و حافظ
پیر
راه و آداب خرقه: در آداب سلوک به نظر میرسد شمس و حافظ، هر دو در عین توجه دادن
به اهمیت پیر در راه سلوک، خودشان به معنای اخص و معمول در آداب و تعالیم صوفیه،
نه پیری داشتهاند و نه در عمل بساط ارشاد به راه انداختهاند. شمس از تن دادن به
رابطه مرید و مرادی پرهیز داشته و حتی بیشتر تمایل دارد رابطهاش با مولانا دوستی
و یاری معرفی شود، نه شیخی و مریدی: «... مرا میباید که ظاهر شود که زندگانی ما
با هم به چه طریق است؟ برادری است و یاری؟ یا شیخی و مریدی؟ این خوشم نمیآید»
(مقالات شمس). درباره پیر حافظ بحثهای گوناگونی شده است، محمد معین در این باره
میگوید: «حافظ از مریدی و مرادی بیزار بود... و گرد خانقاه و مریدبازی نگشته و
خود نیز علناً به تربیت مریدان... اقدام ننموده و فرمود:
رطل
گرانم ده ای مرید خرابات شادی شیخی که خانقاه ندارد (حافظ
شیرین)
احمدعلی
رجائی بخارایی میگوید: «انتخاب مرشد و پیر و خانقاهنشینی و خرقهپوشی و ورزیدن
معاملاتی که خاص صوفیه است، نمیتوان از حافظ انتظار داشت...» (فرهنگ اشعار حافظ).
منوچهر مرتضوی در کتاب مکتب حافظ، بحث مبسوطی در خصوص پیر در تصوف و پیر در مکتب
حافظ کرده است و ضمن توجه دادن به تأکید حافظ بر اهمیت پیر، همین نظر را تأیید میکند
و در میان سخن به نام شمس هم اشارهای میکند: «تردیدی نیست که حافظ تمام مدت عمر
با آرمان پیری شمسسان سرگرم بوده، ولی او را نیافته است؛ زیرا اگر یافته بود،
دیوان و آثارش نمیتوانست از تأثیر مستقیم صحبت و دلالت و هدایت، حتی نام و نشان
صریح آن پیر دور و برکنار باشد.» ایشان بعد از ذکر شواهدی از کاربرد پیر در شعر
حافظ، میگوید: «اینهمه دلیل پیرجویی حافظ است نه مدرک و سند پیرداشتن حافظ.»
خرقه
گرفتن و خرقه دادن نیز از آداب صوفیان خانقاهی است و ارتباط مستقیم با رابطه مریدی
و مرادی دارد. طبعاً کسی که از اصل ارتباط پیر و مراد رویگردان است، به آداب خرقه
هم پایبند نخواهد بود. شمس و حافظ هر دو خرقه را تحقیر و تمسخر میکنند؛ برای مثال
شمس خرقه به معنای رایج را شایسته آتشخانه گرمابه میشمارد و از خرقه صحبت نام میبرد:
«هر کسی سخن از شیخ خویش گوید. ما را رسول علیهالسلام در خواب خرقه داد، نه آن
خرقه که بعد از دو روز بدرد و ژنده شود، در تونها افتد و بدان استنجا کنند، بلکه
خرقه صحبت؛ صحبتی که نه در فهم گنجد، صحبتی که آن را دی و امروز و فردا نیست»
(مقالات شمس). و حافظ نیز این خرقه مرسوم را سزاوار سوزاندن میداند و آن را برای
باده به گرو مینهد و در عوض، از حق صحبت پیر خرابات سخن میگوید: ای بسا خرقه که
مستوجب آتش باشد!
به
جان پیر خرابات و حق صحبت او که
نیست در سر من جز هوای خدمت او
مدام
خرقه حافظ به باده در گرو است مگر
ز خاک خرابات بود فطرت او
تنها
باید توجه داشت که در این خصوص، سخن حافظ رنگ و بوی سیاسی بیشتری از سخن شمس دارد.
همانطور که گفته شد، شمس و حافظ هر دو در عین دوری از ارتباط شیخی و مریدی، و
تحقیر و تمسخر آداب خرقه، هر دو هم لزوم ارشاد پیر در مسیر سلوک را یادآور میشوند
و هم اطاعت محض از پیر را، در ضمن بر نام خضر تأکید میورزند؛ برای مثال شمس میگوید:
«چون مرید کامل نشده است تا از هوا ایمن باشد، از نظر شیخ دور بودن، او را مصلحت
نباشد» (مقالات شمس). «شیخ چیست؟ هستی. مرید چیست؟ نیستی. تا مرید نیست نشود، مرید
نباشد». (پیشین)، «خنُک آنکه بندهای را یافت و قصه موسی و خضر را پیش دل نگاه
داشت و امام خود ساخت» (پیشین). و حافظ هم گفته است:
قطع
این مرحله بیهمرهی خضر مکن ظلمات
است بترس از خطر گمراهی
***
به
می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که
سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
غربت
وجودی و غربت شخصی
غربت
در معنای اول هم به معنی دوری از وطن است و هم به مکانی اطلاق میشود که وطن آدمی
نیست؛ و غریب کسی است که از وطن خویش جدا افتاده. این مفهوم متقبل معانی مجازی هم
شده است؛ مثلا امری غیر عادی در میان امور معمولی را نیز غریب میگویند و از این
رهگذر کسی که رفتارش از جهاتی مطابق عرف نباشد نیز غریب یا غریباحوال توصیف میشود.
به همین قیاس، فردی که در غربت است یعنی در وطن و خانمان و جایگاه معمول خود نیست
و بنابراین در برابر آنان که در محل و دیار اصلی و آشنای خویش استقرار دارند غریب
به حساب میآید. با این مقدمات، طبق تعلیمات عرفانی، از آنجا که انسان ریشه و
خانمانش جایی غیر از این جهان است، یعنی در ملکوت الهی و در جهان جاودانه جای
داشته و برای مدتی موقت به این جهان فرستاده شده، این در عالم غریب است.
به
هر حال اندیشه غربت، چه در معنای کلی و هستیشناختی، و چه در معنای اختصاصی و
شخصی، در سخنان شمس و حافظ بارز است. شمس خود را غریب نامیده: «من غریبم» و غریب
را کاروانسرای لایق است» (مقالات شمس). «پدر من از من خبر نداشت. من در شهر خود
غریب، پدر از من بیگانه» (پیشین). و مولانا بهترین وصفی که از او به دست داده این
است: «خود غریبی در جهان چون شمس نیست» (مثنوی معنوی)؛ و نیز حافظ، دعاگوی غریبان
جهان، خود را مکرراً غریب میخواند:
در
غریبی و فراق و غم دل پیر شدم ساغر
می ز کف تازهجوانی به من آر
همچو
حافظ غریب در ره عشق به
مقامی رسیدهام که مپرس
قتیل
عشق تو شد حافظ غریب، ول به خاک
ما گذری کن که خون مات حلال
و
پیش از اینها، در غزلهای آغازین دیوان حافظ غزلی هست با ردیف غریب:
گفتم:
ای سلطان خوبان، رحم کن بر این غریب گفت:
در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
غربت
گرچه همواره از مضامین بنیادی تعلیمات صوفیه بوده، اما جلوه آن، هم از لحاظ حکمی و
عرفانی و هم از لحاظ شخصی، در شمس و حافظ بارزتر است. این غربت هم رازآمیز بودن
شخصیت این دو را دامن زده و هم بر حقیقت درونی کلام و چند و چون بیرونی آثارشان
پردههای ابهام نهاده است. این بینش و روش غریبانه با اندیشه مطلوب بینشان نیز
مرتبط است.
مطلوب
بینشان
شمس
و حافظ هر دو با تفکر عرفانی و تصوف پیوند تنگاتنگ دارند. شمس ارتباط و نزدیکی
بیشتری با صوفیه دارد و با قطعیت بیشتری میتوان او را یکی از عرفای اسلامی به
شمار آورد؛ اما همواره کسانی بودهاند که در تعلق حافظ به عرفان و تصوف تردید کرده
یا حد او را چیزی برتر از این دانستهاند. منوچهر مرتضوی مینویسد که حافظ: «مشربی
وسیعتر و نامحدودتر از مشرب صوفیه دارد» (مکتب حافظ) و محمدرضا شفیعی کدکنی میگوید:
«من حافظ را در قلمرو شعر عرفانی نمیدانم، او عرفان است و چیز دیگر» (مقدمه
مختارنامه).
مطلوب
بینشان
شمس
و حافظ هر دو با تفکر عرفانی و تصوف پیوند تنگاتنگی دارند. شمس ارتباط و نزدیکی
بیشتری با صوفیه دارد و با قطعیت بیشتری میتوان او را از عرفای اسلامی به شمار
آورد؛ اما همواره کسانی بودهاند که در تعلق حافظ به عرفان و تصوف تردید کرده یا
حد او را چیزی برتر از این دانستهاند. منوچهر مرتضوی مینویسد که حافظ: «مشربی
وسیعتر و نامحدودتر از مشرب صوفیه دارد» (مکتب حافظ) و محمدرضا شفیعی کدکنی میگوید:
«من حافظ را در قلمرو شعر عرفانی نمیدانم، او عرفان است و چیز دیگر» (مقدمه
مختارنامه).
این
داوری درباره شمس هم از جهتی صدق میکند. درست است که شمس در اصول اندیشه، عارف
است؛ یعنی بنیاد هستیشناسی او بر وحدت قرار دارد و قائل است که آدمی در این عالم
غریب است و باید به وطن و اصل خویش بازگردد، و شناخت صحیح حقیقت را از طریق شهود
ممکن میداند، و غالباً جستجوهای فلسفی را تخطئه میکند، به لحاظ آداب عملی نیز بر
اظهار نیاز به سوی حق و زهدورزی و سماع تأکید دارد و از مصطلحات صوفیه مانند وقت و
سرَ و مانند اینها سخن میگوید؛ اما اندیشه و آداب او با عرف معمول عرفا تفاوتهایی
دارد؛ برای مثال به برخی تفاوتهای او با مولانا اشاره میکنیم.
برخلاف
تفکر رایج، اندیشه و شخصیت و عملکرد مولانا و شمس، در همه جوانب یکسان نیست. شمس
تفاوتهایی در شیوه زندگی، شخصیت، روحیه، اندیشه و رفتار اجتماعی با مولانا دارد،
از جمله: زندگی این دو با هم متفاوت بوده است، شمس پنهانرَوی میکرده، اهل
منبرگویی و نوشتن نبوده، مولانا برعکس، آشکارا و با جماعت زیسته، سالها تعلیم دیده
و آثار بسیاری به جا نهاده. شمس اهل برپاکردن مدرسه و خانقاه و مریدان نبود و
مولانا همه اینها را داشت. شمس صریحاً میگوید اهل همصحبتی با عوام نیست، در حالی
که مولانا با خاص و عام، عارف و عامی، و امیر و رعیت در حشر و نشر بود.
نظریات
ایشان در مورد اغلب عرفای بزرگ از جمله حلاج و بایزید تفاوت دارد. شمس درباره آنها
انتقادات گزندهای میکند، اما مولانا بر هیچ یک از عرفای طراز اول نمیتازد، بلکه
همواره آنها را تمجید و تکریم میکند. حتی در واژگان این دو تفاوتهایی دیده میشود
که در برخی موارد نشان میدهد شمس علاوه بر سنت صوفیه، با سنت حکمای فارسی هم
مرتبط است؛ برای مثال شمس همواره از واژه «سخن» استفاده میکند (مقالات شمس)، که
بیش از هر جا در زبان فردوسی، ناصرخسرو، بیهقی و نظامی دیده میشود، در حالی که
مولانا به جای آن، همواره واژه «زبان» را به کار میبرد. همه این تفاوتها باعث میشود
که مولانا را یک عارف تمامعیار به شمار آوریم. اما در خصوص شمس، آنگاه که جدا از
سنت مناقبنویسی به سخنان خود او در مقالات اصالت میدهیم، در اظهار این حکم قدری
تردید میکنیم، همان تردیدی که بهرغم نوشتههای تذکرهنویسان، در خصوص حافظ اظهار
شده است، خاصه از سوی محققان معاصر. حافظ بارها، خود را رند میخواند و اغلب قریب
به اتفاق محققان نیز مکتب او را مکتب رندی نامیدهاند که ورای عرفان است یا دستکم
سوای عرفان، دور نیست که شمس را هم در این وادی به حافظ نزدیک بدانیم.
حافظ
بارها خود را رند میخواند و اغلب قریب به اتفاق محققان نیز مکتب او را «مکتب
رندی» نامیدهاند که ورای عرفان است یا دستکم سوای عرفان؛ دور نیست که شمس را هم
در این وادی به حافظ نزدیک بدانیم. تصمیمگیری در این موضوع بررسی گستردهتری میطلبد،
در این باره عجالتاً به اظهار نظر سعید حمیدیان، نویسنده آخرین شرح کامل و مفصل
دیوان حافظ تا زمان حاضر، اکتفا میکنیم: «شمس که سخنانش به منزله مرامنامه رندی
است، درباره مقام شامخ رند میگوید: «آن مرید درآمد، شیخ را گفت که: «رندوار
آمدیم». شیخ گفت: «إن شاءالله شما را و ما را به مقام رندی برسانند.» (شرح شوق).
باری،
در کلام شمس نوعی از حکمت و حیرت در برابر هستی و حقیقت دیده میشود که گهگاه
سخنان او را از یک عارف و متأله صرف جدا میکند. البته این شیوه سوابق دیگری در
میان عرفا دارد، از جمله عطار هم از این حیث قابل توجه است. به هر روی، در نوعی از
حیرت حکیمانه، بینش شمس و حافظ به هم نزدیک است. از شواهد نظرگیر این مورد عبارات
زیر است که در آنها شمس این عقیده خاص خویش را تکرار میکند که: مطلوب بینشان است.
این رمزی از حال مطلوب که در عالم او نشان نیست، هر نشان که هست، نشان طالب است نه
نشان مطلوب، همه سخن طالب است. (مقالات شمس). خود تقاضای این سودا بیقراری است و
سفر است در ابتدا، اگرچه مطلوب را جای نیست! (پیشین). این همه خود نشان و راه طالب
است، از مطلوب هیچ نشان نیست. (پیشین). در همه عالم، همه سخن از آن طالبان است، از
مطلوب چه نشان است؟ (پیشین). و در دیوان حافظ نیز در این معنی ابیات توجه برانگیزی
وجود دارد:
ـ
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز؟ که
هر چه گفت برید صبا، پریشان گفت
ـ
با هیچکس نشانی زان دلستان ندیدم یا
من خبر ندارم یا او نشان ندارد
ـ
فغان که در طلب گنجنامه مقصود شدم
خراب جهانی ز غم تمام و نشد
ـ
بگفتا: چون به دست آری نشانش؟ که
از ما بینشان است آشیانش
ـ
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست اینقدر
هست که بانگ جرسی میآید
بهویژه
وقتی به این نکته توجه میکنیم که این اندیشه را نزد مولانا نمییابیم و نیز با
امعان نظر به تفاوتهای دیگر میان شمس و مولانا که پیش از این تذکر داده شد، اهمیت
چنین مشابهتهایی میان شمس و حافظ اهمیت بیشتری مییابند.
در
آخر باید بگوییم که مشابهتهای دیگری هم میتوان بین شمس و حافظ یافت، مثلا اندیشه
ازلی بودن عشق، یا تشابهی که بین این سخن شمس وجود دارد: «عقل حجت خدای است؛ ولیکن
چون بر وجه استعمال نکنی، متناقض نماید. و از بهر این است که هفتاد و دو ملتاند. عقلها
با هم مخالفند و متناقضاند» (مقالات شمس) با این بیت حافظ:
جنگ
هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چون
ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند
اما
اغلب اینگونه موارد بازمیگردد به آبشخورهای مشترک ایشان. همچنین در برخی ترکیبات
و کلمات، مشترکاتی بین این دو دیده میشود، برای مثال ترکیب «درویش خرسند» از ترکیبات
نادر و مشهور در اشعار حافظ است و گویی پیش از دیوان حافظ تنها یک بار در مقالات
شمس به کار رفته است. در اینجا بحث و بررسی چنین مواردی چشم پوشیدیم. دیگر اینکه
شمس و حافظ تفاوتهای بسیار دارند، که خارج از غرض این نوشته است. مقصود نوشته
حاضر جلب نظر پژوهشگران بود به مشابهتهای این دو شخصیت دردانه که در عین شهرت و
شناخته بودن، چهره حقیقیشان غریب و ناشناخته است. بدون اینکه در پی اثبات
تأثیرپذیری مستقیم حافظ از شمس باشیم.
*دانشنامه
حافظ و حافظپژوهی
چاپ شده روزنامه اطلاعات؛ دوشنبه
۲۹ فروردینماه ۱۴۰۱ (با حذف منابع)