انسان
در میان موجودات زنده این جهان تنها موجودی است که هم زندگی میکند و هم میداند که
زندگی میکند؛ بنابراین زندگی انسان با زندگی موجودات دیگر تفاوت بنیادی دارد و
هرگز نباید از این تفاوت غافل بود. ممکن است گفته شود: هر موجودی که زنده است، اعم
از اینکه نبات باشد یا حیوان، به حکم اینکه زنده است به مقتضای طبع خود همانگونه
زندگی میکند که باید زندگی کند؛ بنابراین در چگونگی زندگی خود خطا نمیکند و این
همان چیزی است که میتوان آن را «آگاه بودن به زندگی خود» خواند. در پاسخ باید گفت:
درست است که هر موجود به مقتضای طبیعت خود زندگی میکند و خطا هم نمیکند، ولی اینگونه
زندگی در یک موجود نباتی یا حیوانی دلیل بر این نیست که او میداند که زندگی میکند؛
زیرا آگاهی از موضوع آگاهی خود بیرون است و از بیرون موضوع خود به آن مینگرد. موجود
نباتی یا حیوانی از درون عمل میکند و آنچه مقتضای طبع آن است، همان را به ظهور میرساند؛
ولی انسان فقط به مقتضای طبع خود عمل نمیکند، بلکه از بیرون به خود مینگرد و به
واسطه نگاهی که از بیرون دارد و نوعی از آگاهی که بر طبیعت خود پیدا میکند، اگر
لازم باشد، برخلاف اقتضای طبع نیز عمل میکند. به عبارت دیگر، انسان زندگی میکند
و از این توانایی نیز برخوردار است که جریان زندگی خود را زیر نظر قرار دهد.
انسان
به حکم اینکه زندگی میکند و میداند که زندگی میکند، درباره معنی زندگی نیز پرسش
میکند و میکوشد تا بداند زندگی چیست و معنی آن کدام است؟ انسان نه تنها از چیستی
زندگی و ماهیت آن میپرسد، بلکه درباره غرض و غایت از زیستن نیز میاندیشد و
اندیشیدن در این باره، بدون اندیشیدن درباره آغاز و انجام آن امکانپذیر نیست،
زیرا زندگی انسان در این جهان محدود است و آنچه محدود است، آغاز و انجام دارد؛
بنابراین ادراک معنی زندگی بدون اندیشیدن به آغاز و پایان آن، معنی معقولی ندارد. به
مجرد اینکه انسان درباره منشأ پیدایش زندگی و پایان آن میاندیشد، به اقیانوس ژرفی
وارد میشود که پایانش پیدا نیست.
زندگی
همیشه در میان آغاز و پایان است و هر موجودی که در این جهان زندگی میکند نیز آغاز
و پایان دارد؛ بنابراین خصلت ذاتی زندگی کردن همواره «در میان بودن» است. چگونه میتوان
به آنچه «در میان بودن» است، اندیشید و از اول و آخر آن به طور کلی غافل بود؟
شناخت آنچه در وسط قرار گرفته، بدون شناختن مبدأ و منتهای آن، شناختی واقعی نیست و
میتوان آن را توهم شناخت به شمار آورد. چگونه میتوان درباره معنی زندگی سخن گفت
و درباره مبدأ و پیدایش و سرانجام آن لب فروبست؟
همیشه
آنچه در میان است، از آنچه ماقبل و مابعد آن شناخته میشود، کوتاهتر و کوچکتر است.
سایه در هنگام ظهر ـ که در واقع نیمروز است و میان صبح و عصر قرار گرفته است ـ از
سایههای قبل و بعد از خود کوتاهتر است و کوتاهترین نیز شناخته میشود. مدت
زندگی انسان در جهان مادی و عنصری نسبت به آنچه پیش از آن بوده و پس از آن خواهد
بود، بسیار اندک و ناچیز است. اخوان ثالث با تیزبینی شاعرانه به این موضوع اشاره کرده
و به درستی گفته است:
تا
چشم خود گشودم و بستم، گذشت عمر/بود و نبود ما، به جز از یک شرر نبود!
زمان
و محدودیت
مدت
زندگی انسان هر اندازه دراز باشد، نسبت به آنچه بوده و خواهد بود، بسیار اندک است.
زمان آغاز دارد ولی آغاز زمان از سنخ زمان نیست. زمان بودن پایان نیز نخواهد بود،
ولی پایان زمان در درون آن نیست. بهطور کلی میتوان گفت: هر آنچه محدود شناخته میشود،
به واسطه غیر خود محدود میگردد. آنچه غیر ندارد و جز خود چیز دیگری را نمیپذیرد،
محدود بودن در آن معنی پیدا نمیکند. حکما به این مسئله توجه داشتهاند و گفتهاند:
«صرف الشئ لا یتثنی و لا یتکرر»، یعنی صرف یک حقیقت بدون اینکه با غیر خود ارتباط
داشته باشد و نسبت پیدا کند، دوگانگی ندارد و تکرار نیز نمیپذیرد. فرض دو شئ
تمایزناپذیر در واقع فرض یک شئ است، اگرچه ممکن است تحت دو عنوان یا دو نام مطرح
شوند.
مکان
بدون هرگونه مکانمند قابل تقسیم نیست و اینجا یا آنجا در آن مطرح نمیشود. زمان
بدون آنچه زمانمند خوانده میشود، نیز جز یک امر موهوم چیز دیگری نیست. انسان در
زمان زندگی میکند و به اندازهگیری زمان نیز میپردازد، ولی چگونه میتوان به اندازهگیری
زمان پرداخت و از آغاز و انجام آن غافل بود و سخن به میان نیاورد؟ کسی که به آغاز
و پایان زمان توجه داشته باشد، به معنی آن نیز میاندیشد و البته اندیشیدن به معنی
زمان، مستلزم اندیشیدن به معنی زیستن در زمان نیز خواهد بود. پرسش از معنی و در
جستجوی معنی بودن، از ویژگیهای انسان است و کسی که از معنی زندگی نپرسد، از معنی
اشیا و امور دیگر نیز پرسش به عمل نمیآورد.
انسان
به حکم اینکه میتواند از خودش فاصله بگیرد، از توانایی پرسش کردن برخوردار است و
پرسیدن، در جستجوی معنی بودن است. انسان نه تنها از معنی زندگی کردن میپرسد، بلکه
از معنی همه آن اموری که در زندگی با آنها روبرو میشود نیز میپرسد. بزرگان اهل
منطق پرسشهای انسانی را به سه قسم اصلی و بنیادی تقسیم کردهاند و هر یک از آن
اقسام سهگانه را نیز به دو قسم دیگر قابل تقسیم دانستهاند. پرسشهای سهگانه اصلی
عبارتند از:
1ـ
آن چیست؟
2ـ
آیا هست؟
3ـ
اگر هست، چرا هست؟
این
سه پرسش در کتب منطقی و فلسفی حکما و منطقدانهای مسلمان که بیشتر به زبان عربی
نوشته شده است، به صورت زیر مطرح میشوند: 1ـ سؤال به ما هو 2ـ سؤال به هل هو 3ـ
سؤال به لم هو.
نخستین
سؤال خود به دو قسم تقسیم میگردد: 1ـ مای شارجه 2ـ مای حقیقه. سؤال دوم که با کلمه
«هل» مطرح میشود، به دو قسم هل بسیطه و هل مرکبه تقسیم میپذیرد و سؤال سوم که با
کلمه «لم» صورت میپذیرد نیز به دو قسم «لم ثبوتی» و «لم اثباتی» قابل تقسیم است. ما
اکنون همین اندازه یادآور میشویم که هر آنچه ممکن است به صورت پرسش درآید، در این
پرسشهای ششگانه مندرج است و در آنجا که این پرسشها مطرح میگردد و به آنها پاسخ
داده میشود، گفتگوی درست و منطقی به وجود میآید. این نیز مسلم است که گفتگوی
درست و منطقی راهی است که انسان با پیمودن آن به مقام «معرفت» نایل میگردد.
پرسشهایی
که در درون انسان شکل میگیرند، همانند وزنههایی هستند که در یک کفه ترازو گذاشته
میشوند. تردیدی نمیتوان داشت که وقتی وزنهای در یک کفه ترازو گذاشته میشود، آن
کفه خود به خود پایین میآید و کفه دیگر بالا میرود؛ اما وقتی به آن پرسش پاسخ
مناسب داده میشود، کفه دیگر ترازو با کفهای که پرسش در آن قرار گرفته است،
هماهنگ میگردد و تعادل برقرار میشود. فراز و فرود فکر فلسفی، بالا و پایین رفتن
دو کفه میزان خرد انسان است و البته با میزان عقل انسان همه امور جهان سنجیده میشود
و جایگاهشان معلوم میگردد.
زندگی
کردن در زمان، فقط در زمان بودن نیست، بلکه آگاه بودن از زمان و درک معنی آن نیز
از شرایط زندگی انسان شناخته میشود. این سخن بدین معناست که زندگی با فلسفه نه
تنها بیگانه نیست، بلکه در پرتو اندیشههای فلسفی معنی خود را هر چه بیشتر ظاهر و
آشکار میسازد. انسان با همه هستی خود در این جهان زندگی میکند و هستی انسان
دارای ظاهر و باطنی بوده و باطن او از مراتب متفاوت بسیار برخوردار است. کسی که
فقط در مرحله ظاهر زندگی فرو میماند، در همه مراتب هستی خود زندگی نمیکند و این
زیان بزرگی است که جبرانپذیر نخواهد بود. اگر کسی بخواهد آگاهانه زندگی کند و
رفتار درست داشته باشد، ناچار باید نسبت به برخی از امور نگاه انتقادی داشته باشد
و از تسامح و بیاعتنایی پرهیز کند.
چگونه
میتوان بدون داشتن یک فلسفه درست و منطق محکم، به انتقاد از برخی امور پرداخت و
اشخاص دیگر را مورد نکوهش قرار داد؟ هر گونه نقدی در این جهان و در زندگی بشر،
مبتنی بر یک فلسفه است و البته هر گونه تأسیس و نوآوری نیز مبتنی بر نوعی نقد
خواهد بود. زمان پیوسته میگذرد و در این گذشتنها، تازهها کهنه میشوند و کهنهتر
میشوند و کهنهها از میان میروند و جای خود را به آنچه «نو» و «تازه» است، میسپارند.
تأسیس بر نوعی از تخریب استوار است و تخریب، برای تأسیس صورت میپذیرد و البته در
ورای همه این نوشدنها و کهنه شدنها، غرض و غایتی نهفته است که ادراکش از شئون
عقل شناخته میشود و فعالیت عقل همان چیزی است که فیلسوف از آن سخن میگوید.
زندگی
بشر در این جهان، بر اساس عقل و اختیار استوار میگردد. آنجا که دین یا اخلاق
نباشد، جز هرج و مرج و آشوب چیز دیگری نخواهد بود و البته در دین و اخلاق، عقل
عملی نقشی تعیینکننده ایفا میکند. تردیدی نمیتوان داشت که عقل عملی همواره بر
اساس نوعی اختیار به فعالیت میپردازد؛ اما آیا اختیار کردن و برگزیدن یک امر در
میان امور، بدون نوعی از مرجح امکانپذیر است؟ کسی که از عقل سالم برخوردار است،
در بطلان و حتی ممتنع بودن ترجیح بدون مرجح، تردید روا نمیدارد و در اینجاست که
تشخیص ترجیح و شناختن مرجح، از شئون عقل نظری شناخته میشود و عقل عملی به عقل
نظری بازمیگردد.
برخی
از فلاسفه برای رسیدن به دین و آیین درست، روی عقل عملی که در عمل منشأ اثر واقع
میشود، تکیه میکنند؛ ولی باید به این نکته نیز توجه داشت که عمل بدون نظر، از
جایگاه محکم و معتبری برخوردار نیست و عقل عملی بدون ارتباط با آنچه عقل نظری
خوانده میشود، نمیتواند به زندگی بشر سامان دهد. عقل نظری با عقل عملی بیگانه
نیست و حتی با آنچه «غریزه» خوانده میشود نیز ناسازگاری ندارد. عقل نظری ضد
دیوانگی است و با آنچه جنون خوانده میشود، همسویی ندارد، ولی همانگونه که ذکر
شد، عقل بهآسانی میتواند با غرایز همکاری کند و برای رسیدن به امور معقول، از
آنها بهرهبرداری نماید. بیتردید حواس ظاهری و آنچه غریزه خوانده میشود، تحت
تأثیر اغراض انسان واقع میشوند، ولی عقل میتواند همه آنها را به آنچه معقول است،
تبدیل کند و از این طریق به زندگی سامان بخشد. هر فرد در زندگی خود دارای اختیار
است؛ ولی اختیار، خالق کردار و رفتار او نیست، بلکه اختیار بیش از هر چیز دیگر
توجیهکننده افعال و اعمال انسان شناخته میشود. البته این مسئله نیز مسلم است که
اختیارْ در کار توجیه کردن افعال انسان، همواره از عقل مدد میگیرد و این همان
چیزی است که «فلسفیدن» خوانده میشود.
با
توجه به این مسئله، میتوان دریافت که هر فرد در زندگی خود همواره فلسفهپردازی میکند
و در پرتو چراغ فلسفه گام برمیدارد، اگرچه ممکن است بهدرستی نداند که بر اساس
نوعی از فلسفه زندگی میکند. انسان به حکم اینکه عاقل است، بر پایه نوعی فلسفه
زندگی میکند، ولی بسیاری از مردم نمیدانند که آنچه انجامش میدهند، بر اساس یک فکر
فلسفی صورت میپذیرد. تفاوت میان فیلسوف با مردم دیگر این است که او میداند که
فیلسوف است و زندگی خود را نیز بر بنیاد اندیشههای فلسفیاش شکل میدهد، در حالی که
بسیاری از مردم، حتی اگر کارهای آنها بر پایه موازین فلسفی انجام پذیرد، نسبت به
فلسفی بودن آنها آگاهی ندارند.
«دانستن
درست» همان چیزی است که «دانستن دانستن» یا «علم به علم» خوانده میشود. کسی که میداند،
ولی نمیداند که میداند، در واقع دانا نیست. «آگاهی» به علم مرکب اطلاق میشود و
«علم مرکب» در جایی تحقق میپذیرد که شخص عالم نسبت به چیزی علم پیدا میکند و از
علم خود نسبت به آنچه معلوم او واقع میشود نیز آگاهی دارد. امتیاز انسان بر
موجودات دیگر نیز در همین است که او به آگاهی خود آگاهی دارد و از علم به علم خود
برخوردار است. موجودات دیگر در این جهان علم به علم ندارند و از آگاهی به آگاهیهای
خود برخوردار نیستند. البته انسان نیز مانند هر حیوان دیگری دارای شهوت و غضب است،
ولی ویژگی او در این است که علاوه بر شهوت و غضب، از قدرت ادراک علمی و عقلی نیز
برخوردار است و از طریق قدرت ادراک عملی و عقلی نیرویهای دیگر خود را مهار میکند
و به اندازه لازم از آنها برخوردار میگردد.
خصلت
دیگری که در انسان وجود دارد، این است که حواس پنجگانه ظاهری او متخالفاند و هر یک
از آنها غیر از دیگری به شمار میآید، ولی در عین اینکه این حواس پنجگانه متخالف
شناخته میشوند، مخالف یکدیگر نیستند و میتوانند همراه و هماهنگ بوده باشند. بر
اثر هماهنگی و همراه شدن حواس پنجگانه است که شخص میتواند به زندگی خودش سامان
بخشد و از جایگاه خاص خود در زندگی سخن بگوید. اگر همین نوع از هماهنگی که در حواس
پنجگانه یک شخص تحقق میپذیرد و زندگی او سامان پیدا میکند، در میان افراد یک
جامعه نیز تحقق میپذیرفت، آن جامعه نیز بهدرستی سامان پیدا میکرد و جامعه کامل
انسانی شکل میگرفت.
مشکل
بزرگی که منشأ پیدایش بسیاری از نابسامانیها به شمار میآید، این است که علم
انسان جامع و کامل نیست و هر اندازه یک شخص نسبت به چیزی علم پیدا کند، به همه
وجوه و جوانب آن آگاهی به دست نمیآورد. از باب نمونه میتوان گفت: وقتی به یک جسم
علم پیدا میکنیم و میدانیم که دارای ابعاد است، این خود نوعی از آگاهی نسبت به یک
شئ به شمار میآید، ولی در همان حال ممکن است از آنچه حادث بودن آن جسم خوانده میشود،
آگاهی نداشته باشیم. آگاهی انسان نسبت به برخی از جهات یک شئ و آگاه نبودنش از
جهات دیگر آن شئ، موجب پیدایش بسیاری از مشکلات بوده و منشأ اختلافها و تفرقهها
شناخته میشود. علت اینکه پیشرفت شگفتانگیز و بینظیر علوم به مشکلات جامعه بشری
پایان نداده و نتوانسته از عهده این کار برآید، در همین مسئله باید مورد بررسی
قرار گیرد. هر علمی از علوم موضوع خاص دارد و در باره آنچه بیرون از آن موضوع است،
سخن نمیگوید و موضوع هر علمی از علوم نیز از همه جهات و جوانب مورد بررسی قرار
نمیگیرد. در این صورت چگونه میتوان به یک دیدگاه شامل و جامعالاطراف نسبت به
جهان دست یافت و درباره آن سخن گفت؟
«فلسفه» گونهای از آگاهی است که از فراگیر بودن و شامل شدن
برخوردار است و میتواند از ورای هر امری از امور به آن بنگرد. فلسفه بیش از آنکه
در ادراک یک موجود محدود شود و محصور بماند، به «وجود» میاندیشد و از هستی سخن میگوید.
فلسفه با علم بیگانه نیست و با آن مخالفت ندارد، ولی از محبوس شدن در یک قالب و
فرو ماندن در آنچه فقط محسوس است، پرهیز میکند و همواره با نور عقل و چراغ
استدلال منطقی به پیش میرود. فلسفه پیوسته میکوشد که از دریچه چشم وجود به آنچه
موجود است، نگاه کند و البته این نوع از نگاه از هر نوع نگاه دیگری فراگیرتر است. از
دریچه چشم وجود به موجودات نگریستن بدون نگریستن وجود به وجود امکانپذیر نیست. هستی
به حکم اینکه هستی را مییابد، هر آنچه به هستی درمیآید نیز در آن نگریستن عام و
فراگیر مندرج است. موجود بدون وجود معنی معقول و محصلی ندارد. وجود نیز بدون موجود
برای کسی ظاهر و آشکار نمیشود.
وجود
همه موجودات از ازل تا ابد به وجود حق تعالی وابسته است. البته ظهور حقتعالی نیز
در موجودات است و جایی برای انکار آن باقی نمیماند. زندگی در ارتباط معنی پیدا میکند
و ادراک ارتباط، از ویژگیهای عقل است. در میان هر گونه ارتباطی که قابل تصور
باشد، هیچ ارتباطی برومندتر از ارتباط موجود به وجود قابل بررسی نیست. «ارتباط
موجود با وجود» یک مسئله فلسفی است و ادراکش جز به طریق عقل امکانپذیر نیست. همه
انواع ارتباطها و نسبتهایی که در زندگی و جهان به مرحله شناسایی درآمدهاند، به
رابطه میان وجود و موجود بازمیگردد و فقط در یک مسئله فلسفی مورد بررسی قرار میگیرد.
بزرگان اهل حکمت درست گفتهاند: فلسفه درختی است که ریشهاش متافیزیک است و شاخههایش
علوم. زندگی انسان در تاریخ تحقق پیدا میکند و تاریخ نیز صورت زندگانی افراد بشر
در طول زمان با یکدیگر است.
بررسی
آنچه ریشههای تاریخ شناخته میشود، جز در پرتو اندیشههای فلسفی میسر نیست؛ به
عبارت دیگر میتوان گفت: زندگی انسان نیز همانند درختی است که ریشههایش در فلسفه
مورد بحث قرار میگیرد و شاخههایش در علوم. انسان موجودی است که همواره خود را
آزاد مییابد، ولی آزادی واقعی و نفسالأمری در مطلق تحقق میپذیرد؛ بنابراین
انسان به حکم اینکه میتواند از ادراک معنی مطلق برخوردار گردد، خود را آزاد مییابد.
انسان نه تنها به واسطه گستردگی ادراک خود در عالم معنی میتواند به درک معنی مطلق
دست یابد و این امر از ویژگیهای اوست، بلکه حتی از جهت صورت ظاهری نیز تنها
موجودی است که راستقامت است و این امر در حالت بیداری تحقق میپذیرد.
انسان
در غیر حالت بیداری نمیتواند راستقامت بودنش را حفظ کند. انسان زندگی اجتماعی
دارد و با افراد همنوع خود بر اساس قانون رفتار میکند. حیوانات نیز زندگی میکنند،
ولی هر حیوانی به حکم غریزه مخصوص به خود عمل میکند و با قانونی که محصول اندیشه
است، آشنایی دارد؛ بنابراین زندگی اجتماعی انسان بر پایه اندیشه استوار است و آنجا
که در اندیشه انسانها خلل وارد میشود، زندگی آنها نیز اختلال پیدا میکند. جامعهای
که درست میاندیشد، به درستی و خوبی زندگی میکند و البته نابسامانی در اندیشه،
نابسامانی در زندگی را نیز به دنبال میآورد.
انسان
در مورد چهار موضوع بیش از هر چیز دیگری میاندیشد و به اهمیت آنها آگاه است: 1ـ
زمین، 2ـ آسمان، 3ـ فنا یا مرگ، 4ـ بقا یا رستگاری. اندیشیدن در مورد مسئله سوم و
چهارم، نقش تعیینکنندهای در زندگی انسان دارد و منشأ آثار فراوان شناخته میشود.
اندیشیدن به فنا، موجب پیدایش قلق و اضطراب است و هیچ گونه قلق و اضطرابی با آرامش
در زندگی سازگار نیست. البته تفکر در بقا، موجب آرامش بوده و در زدودن آن اضطراب
نقش عمده و بنیادینی دارد. درست است که انسان موجود است و به هستی خود آگاهی دارد،
ولی درک معنی نیستی، فهم او را از هستی خود در معرض تهدید قرار میدهد. کسی که در
اضطراب فرو میرود، از مسیر متعارف و معمول زندگی خود بیرون میرود و با مردم دیگر
نیز به طور متعارف رفتار نمیکند.
انسان
در زندگی خود ممکن است مرتکب خطا شود و از اینکه ممکن است مرتکب خطا شود نیز آگاهی
دارد. همین آگاهی، منشأ پیدایش نوعی قلق و اضطراب میگردد. تنها چیزی که میتواند
بر این حالت غلبه کند، اعتماد بر معرفت و شناخت خویشتن است که زیربنای هر گونه
اعتماد دیگری است. کسی که بر شناخت و معرفت خود نسبت به امور اعتماد ندارد، چگونه
میتواند با اعتماد کامل به زندگی خود در این جهان ادامه دهد؟ البته اعتماد داشتن
انسان بر شناخت و معرفت خویش، خود نوعی شناخت از معرفت و شناخت است: شناختن شناخت
و معرفت داشتن به معرفت که در اصطلاح حکمای مسلمان «علم مرکب» خوانده میشود.
«علم مرکب» از ویژگیهای انسان است و موجودات دیگر جهان از آن
برخوردار نیستند. این سخن به معنی این است که «شناخت» اعتبار خود را از شناخت به
دست میآورد و هیچ موجود دیگری در جهان نمیتواند به آنچه شناخت و معرفت خوانده میشود،
اعتبار بخشد. شناخت به حکم اینکه شناخت را میشناسد، به خطای در شناخت نیز آگاهی
پیدا میکند. به عبارت دیگر تصحیح شناخت به واسطه شناخت صورت میپذیرد و هیچ موجود
دیگری نمیتواند در تصحیح شناخت و اعتبار بخشیدن به آن نقش داشته باشد.
بسیاری
از علمای علم اصول فقه در جهان اسلام، از ذاتی بودن «حجیت قطع» سخن میگویند. شاید
بهتر این باشد که به جای سخن گفتن از ذاتی بودن حجیت قطع، از ذاتی بودن «حجیت علم
و معرفت» سخن گفته شود. اعتبار «قطع» به این است که از نوعی شناخت و آگاهی حکایت
میکند، ولی ممکن است در برخی از موارد، حالت «قطع» جنبه نفسانی داشته باشد و از
غیرمتعارف بودن شخص دارای قطع حکایت کند. در میان افراد بشر کسانی هستند که نسبت
به هر امری از امور به آسانی قطع پیدا میکنند و در حالت قطع خود نیز پافشاری میکنند
و اصرار میورزند.
اینگونه
اشخاص در اصطلاح علمای علم اصول، «قطاع» خوانده میشوند و البته «قطع قطاع» حجیت
ندارد و معتبر شناخته نمیشود، اگرچه به شخص قطاع نمیتوان گفت که به حکم قطاع
بودنش، قطع او دارای اعتبار نیست. شخص قطاع تنها هنگامی میتواند به معتبر نبودن
قطع خود آگاهی پیدا کند که بهدرستی دریابد قطاع است و بهآسانی و بیرون از حد
متعارف، نسبت به هر چیزی قطع پیدا میکند. در اینجا دوباره به این نتیجه میرسیم که
هر گونه شناخت و معرفتی در پرتو شناخت و معرفت دیگر قابل بررسی و چون و چرا خواهد
بود.
چون
و چرا کردن از کارهای ذهن است و طرح پرسش نیز از شئون آن بهشمار میآید. در آگاهی
مطلق، پرسش معنی پیدا نمیکند. در نادانی مطلق نیز پرسش مطرح نمیگردد. پرسش تنها
در جایی مطرح میشود که ذهن انسان نسبت به برخی از امور آگاهی دارد و نسبت به امور
دیگر جاهل است و آنها را نمیشناسد. از اجمال به تفصیل رفتن نیز از مواردی است که
در آن، پرسش جایگاه دارد و میتواند نقش بزرگ و تعیینکننده داشته باشد. آنچه مسلم
است و نمیتوان در آن تردید روا داشت، این است که با کلید «پرسش»، قفل دروازه شهر
آگاهی گشوده میشود و آنچه در شهر آگاهی به مرحله بروز و ظهور میرسد، در معرض
نگاه انسان قرار میگیرد. پرسش نیز دارای شروطی است که اگر رعایت نشود، نه تنها
مفید و مؤثر نیست، بلکه ممکن است خطرناک و زیانبار نیز باشد.
کسی
که از جزئیات یک شئ میپرسد، بدون اینکه از معنی ماهیت و هویت آن کوچکترین آگاهی داشته
باشد، فقط وقتش را تلف میکند و هرگز به حقیقت آن نخواهد رسید. در جزئیات فروماندن
و از کلیات به طور کلی غافل شدن، جز وارد شدن در آشوب و پریشانی اندیشه نتیجه
دیگری نخواهد داشت. جزئی بدون اینکه نشانهای از یک کلی بوده باشد، جزئی نیست و
اگر کلی معنی نداشته باشد، جزئی نیز دارای معنی نخواهد بود. باید توجه داشت که
جزئی با آنچه «جزء» خوانده میشود، تفاوت دارد و کلی نیز با آنچه «کل» شناخته میشود،
متفاوت است.
اجزای
یک کل همواره متناهی بوده و کل نمیتواند اجزای غیرمتناهی داشته باشد، در حالی که
یک کلی میتواند افراد بیشمار داشته باشد و البته ممکن است یک امر کلی بیش از یک
فرد در جهان خارجی نداشته باشد. فرض افراد بیشمار برای یک کلی، به کلی بودن آن
لطمه وارد نمیسازد، چنانکه نداشتن بیش از یک فرد نیز با کلی بودن یک امر کلی
ناسازگار نیست. این سخن در مورد یک کل و اجزایش صادق نیست، زیرا یک کل اجزای بیشمار
و غیرمتناهی ندارد، همانطورکه یک کل اگر بیش از یک جزء نداشته باشد، نمیتوان از
آن به عنوان یک کل سخن به میان آورد.
مسئله
زمان
آنچه
ممکن است در اینجا به عنوان یک پرسش مطرح شود، این است که: آیا «زمان» نسبت به
لحظههای گوناگون خود یک کل است و لحظهها اجزای آن شناخته میشوند یا اینکه زمان
یک امر کلی است و لحظههای گوناگون به عنوان افراد آن مطرح میشوند؟ جای هیچگونه
تردید نیست که نسبت زمان به لحظههای گوناگون خود، از سنخ نسبت یک کل به اجزای آن
شناخته نمیشود؛ زیرا آنجا که جزئی از اجزای یک کل از میان برداشته میشود، آن کل
نیز دیگر همان کل سابق بهشمار نمیآید، در حالی که زمان حتی اگر همه گذشته خود را
از دست بدهد و به آینده خود نیز هنوز نرسیده باشد، در یک لحظه که لحظه «حال»
خوانده میشود نیز زمان است و عنوان زمان بودن از آن سلب نمیگردد.
لحظه
حال بازگشت لحظههای گذشته نیست، عنوان لحظههای آینده نیز بر آن اطلاق نمیگردد،
بلکه لحظه حال فقط لحظه حال است و عنوان زمان بودن بهدرستی در مورد آن صدق میکند.
زمان در یک لحظه غیرقابل تقسیم زمان است همانگونه که در امتداد همیشگی خود نیز
زمان شناخته میشود؛ بنابراین لحظه را نمیتوان یک جزء از کل زمان بهشمار آورد،
چرا که زمان بسیط است و به عنوان یک کل، طبیعتاً از اجزای گوناگون تشکیل شده است. نسبت
زمان به لحظههای گوناگون خود از سنخ نسبت یک امر کلی به افراد خود نیز شناخته نمیشود،
چرا که افراد یک امر کلی بهواسطه زمان و مکان و برخی از عوارض با یکدیگر تفاوت
پیدا میکنند، ولی لحظههای گوناگون زمان را نمیتوان بهواسطه یک زمان دیگر از یکدیگر
جدا ساخت. تفاوت میان لحظههای گوناگون زمان بهواسطه خود همان زمان است، چنانکه
وحدت و یگانگی همیشگی زمان نیز، خصلت ذاتی خود زمان شناخته میشود.
در
جایی که مابهالاختلاف به مابهالاشتراک بازمیگردد، عنوان تشکیک یا مشکک بودن بر
آن صدق میکند. اکنون با توجه به اینکه تشکیک و ذومراتب بودن از خصلت ذاتی وجود
شناخته میشود و در ماهیت تشکیک معنی پیدا نمیکند، بهدرستی میتوان گفت زمان از
سنخ «وجود» است و در زمره مقولات و ماهیات قرار نمیگیرد. فلاسفه بزرگ نیز در طول
تاریخ فلسفه، از مقوله بودن زمان و ماهیت آن سخن نگفتهاند، ضمن اینکه همه آنها به
اهمیت زمان و جایگاه آن در هستی اشاره کردهاند و از «دهر» و «سرمد» به عنوان باطن
زمان سخن به میان آوردهاند. خداوند متعال سرمدی است. موجودات مجرد و ممکنالوجود
دهری شناخته میشوند، ولی موجودات مادی و عنصری زمانی بوده و همواره تحول و تغییر
میپذیرند.
بودن
و شدن
زندگی
کردن به مرحلهای از هستی انسان اطلاق میشود که در گردونه زمان به سر میبرد و
با تحول و تغییر بدون توقف همراه است؛ اما مرحلهای که او به تجرد کامل میرسد، یک
موجود دهری شناخته میشود و از قید زمان آزاد میگردد. زندگی کردن در زمان، همان
چیزی است که «شدن» خوانده میشود؛ ولی تحقق دهری و سرمدی، در واقع همان «بودن» است.
«شدن» عین «بودن» نیست، ولی شدن همیشه برای رسیدن به بودن معنی پیدا میکند.
تفاوت
میان بودن و شدن همان تفاوت میان وجود و موجود است. موجود به وجود وابسته است،
ولی وجود به موجود وابسته نیست، بلکه فقط در آن ظاهر و آشکار میشود. وجود تاریخ
ندارد، ولی تاریخ وجود پیدا میکند. به عبارت دیگر وجود به تاریخ وابسته نیست، ولی
تاریخ به وجود وابسته است و به وجود موجود میگردد. کسی نمیتواند از تاریخ وجود
سخن بگوید، زیرا کسی که از تاریخ وجود سخنی میگوید، باید موجود بوده باشد و آنچه
موجود است، در پرتو نور وجود، موجود شده است. پرتو نور نشاندهنده نور است، ولی
درباره نور سخن نمیگوید. تذکر وجود امکانپذیر است و انسان میتواند متذکر هستی
باشد، ولی تذکر به هستی، غیر از سخن گفتن درباره تاریخ هستی شناخته میشود. زندگی
تاریخ دارد و تاریخ شرح ماجرای زندگی است، ولی زندگی وجود نیست، بلکه زندگی از
صفات هستی است و صفت جلوهای از موصوف شناخته میشود. زندگی یک انسان در این جهان
نشاندهنده آن انسان است، ولی آن انسان بیش از آنکه فقط زندگی باشد، دارای زندگی
است و زندگیکننده به شمار میآید. زندگی بدون زندگیکننده معنی ندارد، تاریخ نیز
بدون موجودی که تاریخ را رقم میزند، به ظهور نمیرسد. همانگونه که تاریخ بدون
آنچه تاریخمند خوانده میشود، معنی پیدا نمیکند، زمان نیز بدون آنچه زمانمند به
شمار میآید، جز یک امر موهوم چیز دیگری نخواهد بود.
تاریخ
ظرف وقایع و حوادث جهان است و اگر از همه وقایع و حوادث صرفنظر شود، تاریخ نیز
جایگاهی نخواهد داشت؛ ولی آیا میتوان از یک واقعه یا حادثهای سخن گفت که به
اندیشه درنمیآید و از قابلیت اندیشیده شدن نیز برخوردار نیست؟ در پاسخ باید گفت: هر
گونه واقعه یا حادثهای به اندیشه درمیآید و از قابلیت اندیشیده شدن برخوردار
است؛ بنابراین تاریخ وقایع و حوادث جهان تاریخ اندیشیدن به آنها نیز شناخته میشود.
این سخن در مورد تاریخ فلسفه روشنتر فهمیده میشود، زیرا تاریخ فلسفه تاریخ
اندیشیدن انسان به هستی و جلوههای وجود است. فلسفه با تفکر به هستی آغاز میشود و
هستی نیز بدون تفکر به آن مطرح نمیگردد.
در
اینجا ممکن است گفته شود اگر در تاریخ و استمرار آن، اندیشیدن به تاریخ نیز اهمیت
دارد و نقش بنیادی ایفا میکند، انتقال اندیشه از یک شخص به شخص دیگر چگونه صورت
میپذیرد؟ در پاسخ باید گفت: انتقال آگاهی از یک شخص به شخص دیگر همانند انتقال آب
از یک ظرف به ظرف دیگر نیست، بلکه این انتقال از طریق آگاهی شخص به جهل خویش است. شخص
مادام که نداند که نمیداند، درصدد دانستن برنمیآید، ولی به مجرد اینکه از نادانی
خود آگاه شد، برای دانستن آماده میشود و با آماده بودن انسان برای دانستن دانایی
فرا میرسد.
اگر
همه جهان پر از آگاهی باشد و یک موجود برای آگاهی آمادگی نداشته باشد، آن موجود
هرگز به آگاهی نمیرسد. به این ترتیب، آگاهی به ندانستن، مقدمه آگاهی شناخته میشود
و در واقع آگاهی هر چه باشد، همیشه به سوی آگاهی بیشتر میرود و این آگاهی است که
آگاهی میطلبد. اندیشه همیشه به ماورای خود توجه دارد و نفس ناطقه انسان که به
سبب ذات منوّر است، همواره خود را منورتر میسازد. نور به سوی نور میرود و ظلمت
در ظلمت فرو میماند. تاریکی همان نبودن روشنایی است و کسی که از تاریکی بیشتر سخن
میگوید، در واقع به روشنایی کمتر اشاره میکند. وقتی گفته میشود اندیشه همیشه به
ماورای خود توجه دارد، منظور این است که اندیشیدن توقف ندارد و توقف اندیشه مرگ
اندیشه شناخته میشود.
توجه
اندیشه به ماورای خود، تحقق یافتن آن در امر مورد اندیشه است و در اینجاست که
تفاوت میان «توهم» و آنچه «اندیشیدن درست» خوانده میشود، آشکار میگردد. اوهام در
بیرون از خود تحقق پیدا نمیکنند، بلکه فقط در خودشان فرو میمانند و البته آنجا که
وهم به عنوان یک اندیشه در خود فرو میماند، از اندیشیدن بازمیماند و در واقع از
خود تهی میگردد. تهی شدن اندیشه از اندیشیدن، با خود بیگانه شدن است و این همان
چیزی است که پوکی و بیمعنایی خوانده میشود.
وقتی
میگوییم «اندیشه همیشه میاندیشد»، منظور این است که: علم هرگز بدون عمل نیست و
عمل از لوازم ذاتی علم به شمار میآید. البته عمل دارای مراتب و مراحل متفاوت است
و در هر مرتبهای به مقتضای آن مرتبه به ظهور میرسد. عمل اندیشه، اندیشیدن است و
عمل دست، برداشتن چیزی و گذاشتن آن است و عمل چشم و گوش نیز دیدن و شنیدن است. با
توجه به اینکه عمل اندیشه اندیشیدن است، بهآسانی میتوان دریافت که علم بدون عمل
نیست و عمل نیز بدون اینکه به نوعی از علم منسوب گردد، عمل شناخته نمیشود. اگر
بپذیریم که زمان بدون زمانمند یک امر موهوم به شمار میآید، باید اعتراف کنیم که مکان
بدون مکانمند نیز جز یک امر موهوم چیز دیگری نخواهد بود. اندیشه بدون اندیشیدن نیز
به آنچه یک امر موهوم خوانده میشود، نزدیک است و نمیتوان آن را یک واقعیت دارای
اعتبار به شمار آورد. ارتباط وثیق و محکم میان علم و عمل باعث میشود که برخی از
اندیشمندان بزرگ مانند کانت به اولویت «عقل عملی» باور داشته باشند و آن را بر هر
گونه نظر مقدم بدانند.
در
نظر این اشخاص، «علم اخلاق» منطق هر گونه فعل و عمل است و زیربنای زندگی بشر
شناخته میشود. شاید کمتر کسی در جهان پیدا شود که در اهمیت علم اخلاق برای زندگی
بشر تردید داشته باشد و نقش عمل را نادیده انگارد. ذهنی بودن و عینی بودن دو مرتبه
از مراتب وجود شناخته میشود و تفاوت مراتب گوناگون هستی نیز به وحدت هستی لطمه
وارد نمیسازد. با اینهمه، این پرسش همچنان به قوت خود باقی میماند که: آیا کدام
یک از این دو عالم یعنی عالم ذهن و جهان خارج، گستردهتر بوده و بر دیگری احاطه و
اشراف دارد؟ این پرسش در مورد دو مرحله نظر و عمل نیز مطرح میگردد و گفته میشود که:
آیا نظر بر عمل احاطه و اشراف دارد یا اینکه عمل است که میتواند در تصحیح نظر و تکمیل
آن نقش عمده و بنیادی داشته باشد؟
در
پاسخ باید گفت: چه کسی میتواند ادعا کند که دایره عمل گستردهتر از دایره نظر
است؟ جای هیچگونه تردید نیست که در برخی از موارد عمل در نظر مؤثر است و میتواند
در تغییر و تحول نوع نگاه انسان به امور، نقش داشته باشد؛ ولی در وسعت و گستردهتر
بودن عالم نظر، بر جهانی که عمل در آن تحقق میپذیرد، جایی برای تردید وجود ندارد.
عمل محدود است و در ظرف زمان و مکان تحقق میپذیرد؛ ولی نظر در قید زمان و مکان
معین نیست و به ماورای زمان و مکان نیز میرود. نظر پیشرونده است و هیچ دیوار
بلندی وجود ندارد که از پیشروی نظر جلوگیری کند و مانع عبور آن گردد؛ ولی به این
مسئله نیز باید توجه داشت که نظر هر اندازه به پیشروی خود ادامه دهد و در هر راهی که
قدم بگذارد، به باطن نفس ناطقه و ژرفای روان آدمی نمیرسد، زیرا ژرفای روح انسان
پایان ندارد و به عمق آنچه بیپایان است، نمیتوان رسید. برای اینکه معلوم شود
چگونه است که نظر نمیتواند به ژرفای روح انسان دست یابد، بهتر است به آنچه عنوان
«معنی» بر آن اطلاق میشود، توجه گردد. نظر برای اینکه به حقیقت یک معنی دست پیدا کند،
یک تعریف میدهد، ولی هر گونه تعریفی برای معنی، خود یک معنی دارد و به هر گونه
معنایی که انسان میرسد، میتواند از معنی آن معنی پرسش به عمل آورد. در این
تسلسل هرگز نمیتوان به معنایی دست یافت که نتوان از معنی آن معنی پرسش به عمل
آورد. نکته جالب توجه این است که نظر در پیشروی خود، به ژرفای باطن انسان نمیرسد؛
ولی از ژرفای باطن انسان به ظهور رسیده است. کلام نیز به حکم اینکه نشاندهنده نظر
انسان است، از همین خصلت برخوردار است. مردم در زندگی خود سخنی میگویند و خود را
متکلم میشناسند، ولی با یک نگاه دقیق میتوان دریافت که بیش از آنکه ما کلام را
ایجاد کنیم و متکلم شویم، این کلام است که ما را متکلم میکند و به سخن میآورد. انسان
در همان حالی که برای اشخاص شنونده سخن میگوید و خود را گوینده میشناسد، شنونده
سخن خویش نیز به شمار میآید.
انسان
در همان حالی که برای اشخاص شنونده سخن میگوید و خود را گوینده میشناسد، شنونده سخن
خویش نیز به شمار میآید؛ به عبارت دیگر میتوان گفت: انسان به درون ذات خویش گوش فرا
میدهد و به ماورای ذات خود میاندیشد و با آن ارتباط برقرار میکند. انسان تنها موجودی
است که «سیر آفاقی» و «سیر انفسی» دارد. او در این سیر دو سویه به همان اندازه که میتواند
به ژرفای درون خویش راه پیدا کند و به پیش رود، از سیر و سیاحت در بیرون خویش نیز برخوردار
است و میتواند در آن فضای گسترده گام بردارد. از درون بیرون آمدن و از بیرون به درون
رفتن، کار فکر و خصلت اندیشه است و به این سبک و اسلوب اندیشیدن، همان چیزی است که
«فلسفه» خوانده میشود. همانگونه که سایه انسان به مقتضای اوقات و ساعتهای روز کوتاه
و بلند میشود، فلسفه نیز به مقتضای نوع تفکر و سنخ اندیشه اشخاص، کوتاهی و بلندی دارد
و هرگز نمیتوان برای فلسفه از یک اندازه معین سخن به میان آورد.
آنچه
بر زبان انسان جاری میشود، همه چیز نیست؛ ولی انسان میتواند از همه چیز سخن بگوید
و آنچه میداند، آن را با زبان ظاهر سازد. این توانایی به واسطه آن است که او به روی
همه چیز گشوده است و با امور بیگانه نیست. البته انسان میتواند با آنچه مورد علاقهاش
نیست، بیگانه شود و دریچه ورود به ساحت آن را به روی خود مسدود سازد. این توانایی از
آثار اختیار و اراده انسان است و «اختیار» همان چیزی است که به آزادی انسان معنی میبخشد.
موجودی که دارای اختیار نیست، هر اندازه بزرگ باشد، نمیتواند هموزن اختیار شناخته
شود، زیرا اختیار از این توانایی برخوردار است که آن موجود بزرگ را نادیده انگارد و
از آن روی بگرداند. تنها چیزی که از اختیار بزرگتر است و بر آن برتری دارد، همان چیزی
است که «آگاهی» خوانده میشود.
آگاهی
اختیار را به وجود میآورد و به آن معنی میبخشد. اختیار اگر مسبوق به آگاهی نباشد،
کور است و البته معلوم است که اختیار کور و نابینا، راه به جایی نمیبرد و در گمراهی
ابدی فرو میماند. با توجه به آنچه ذکر شد، بهآسانی میتوان پذیرفت که عظمت و شکوه
اختیار از عظمت و شکوه آگاهی ناشی میشود و آنجا که آگاهی نباشد، اختیار وجود ندارد
و اگر هم وجود داشته باشد، قابل اعتماد نیست و ممکن است بسیار خطرناک و زیانبخش باشد.
فاجعههایی که در طول تاریخ زندگی بشر به وقوع پیوسته و مفسدههایی که هماکنون در
جامعه انسانی دیده میشود، از آثار گونههایی از اختیار است که از روی آگاهی محکم
و متین تحقق نپذیرفته است. تنها چیزی که خیر محض و نیکویی صرف است و هیچگونه مفسده
و ناهنجاری در آن دیده نمیشود، آگاهی درست و معقول است و البته هر گونه مفسده و نا
بهنجاری در جوامع بشری نیز از آثار ناآگاهی شناخته میشود. آگاهی گوهری است که از مخزن
تعقل متین و استوار به دست میآید و انسان تنها موجودی است در این جهان که عاقل آفریده
شده است و البته عقل نیز جز تعقل کردن چیز دیگری نیست. نکتهای که نباید نادیده گرفته
شود، این است که انسان در عین اینکه عاقل آفریده شده است، از جنبههای غیر عقلی نیز
برکنار نیست. به عبارت دیگر میتوان گفت: انسان معجونی است که عناصر گوناگون در به
وجود آمدن او نقش داشتهاند.
در
این مسئله نیز نمیتوان تردید داشت که هر یک از عناصر، در معجونی که از آنها به ظهور
میرسد، نقش ایفا میکند. به همین جهت است که انسان در زندگی خود میتواند نقشهای گوناگون
داشته باشد. البته اگر عقل به کمال خود در انسان فعالیت کند، عناصر دیگر را در خدمت
میگیرد و آثار منفی هر یک از عناصر دیگر را محو و نابود میسازد. توانایی عقل از هر
موجود دیگری در عالم بیشتر است و هیچ موجودی در این جهان نمیتواند عقل را محکوم و
مغلوب نماید. هیچ حکمی در این جهان از حکم عقل بالاتر نیست. و هیچ میزانی نیز از میزان
عقل راستتر آفریده نشده است.
عقل
میزانی است که میزان بودن میزانهای دیگر را معین میکند و به سنجیدن درست آنها اعتبار
میبخشد؛ بنابراین عقل میزان همه میزانهای جهان است و اگر هر چیزی با میزان مخصوص
به خود سنجیده میشود، همه میزانهای جهان با میزان عقل سنجیده میشوند. اگر عقل که
میزان همة میزانهاست، وجود نداشته باشد، هیچ میزان دیگری نیز میزان نخواهد بود. ممکن
است گفته شود: هر گونه زیبایی و جمال در این جهان به واسطه ذوق درک و دریافت میشود،
در حالی که آنچه ذوق خوانده میشود، همان چیزی نیست که تحت عنوان «عقل» مورد بحث و
بررسی قرار میگیرد. در پاسخ باید گفت: ذوق همان چیزی نیست که تحت عنوان عقل مورد بحث
و بررسی قرار میگیرد؛ ولی بدون حساب و کتاب نیز نیست و به هیچوجه با عقل و خرد بیگانه
شناخته نمیشود. ذوق چیزی نیست که بدون میزان باشد و البته میزان نیز از شئون عقل شناخته
میشود؛ بنابراین ذوق نیز از زیر سیطره عقل بیرون نیست و مانند هر نوع ادراک دیگری
اعتبار خود را از عقل میگیرد. درست است که انسان از حواس گوناگون برخوردار است و با
زیباییهای محسوس سر و کار دارد، ولی ادراک حسی به تنهایی نمیتواند زیبایی را بدانگونه
که در واقع تحقق میپذیرد، دریابد.
اکنون
اگر کسی ادعا کند که هنر و زیباییشناسی بیش از هر علم دیگری به فلسفه نزدیک است، گزاف
سخن نگفته است. انسان به حکم اینکه دارای وهم و خیال و حس مشترک و حواس پنجگانه است،
ارتباطش با آنچه در بیرون او قرار میگیرد، یکسان نیست. به عبارت دیگر میتوان گفت:
انسان از دریچههای مختلف و متعدد میتواند به مشاهدة جهانی که در آن زندگی میکند،
بپردازد. هر یک از دریچههای ادراکی انسان طریقی است که او در آن گام برمیدارد. آنچه
در اینجا به عنوان پرسش مطرح میگردد، این است که اگر هر یک از انواع ادراکی انسان
طریقی است که او میتواند در آن گام بردارد، آیا کدام یک از آنها باید انتخاب شود
و ملاک انتخاب یک طریق از میان چندین طریق چیست و چگونه است؟
در
پاسخ باید گفت: درست است که طرق ارتباط انسان با جهان بیرون، مختلف و متعدد است، ولی
همه این راهها همانند نهرهایی هستند که به یک دریا متصل میشوند و شنا کردن در آن دریا،
همان طریقی است که انسان در آن گام برمیدارد؛ بنابراین همه راههایی که انسان میتواند
در آنها گام بردارد، به یک راه منتهی میشوند و آن راه روشن و مستقیم، همان است که
راه عقل خوانده میشود. وقتی گفته میشود: راه عقل مستقیم است و کجی در آن وجود ندارد،
منظور این است که راه عقل نزدیکترین راه برای رسیدن به مقصد نیز شناخته میشود؛ زیرا
خط راست و مستقیم کوتاهترین فاصلهای است که میتوان در میان دو نقطه به تصور درآورد.
عقل راه است، ولی تفاوت آن با راههای دیگر در این است که میتواند از جهان طبیعت و
عالم عنصری تا عالم ماورای طبیعت و متافیزیک امتداد یابد. در میان الفاظ و کلماتی که
رایج و شایع بوده و بسیاری از مردم در هنگام سخن گفتن از آنها استفاده میکنند، سه
کلمه بیش از کلمات دیگر مطرح میشوند: 1ـ خدا، 2ـ وجود، 3ـ روح. چگونه ممکن است انسان
به معنی هر یک از این سه کلمه آگاهی داشته باشد ولی با آنچه تحت عنوان «متافیزیک» مطرح
میگردد، بیگانه باشد و آن را نادیده انگارد؟ خداوند تبارک و تعالی همه جا حضور دارد،
ولی با چشم ظاهری دیده نمیشود و محسوس نیست. وجود نیز همه چیز است، ولی جز در چهره
یک موجود معین به ظهور و بروز نمیرسد و بالاخره روح نیز در همه سلولهای یک بدن فعالیت
دارد، ولی کسی نمیتواند در اعضا و جوارح یک بدن به مشاهده آن بپردازد. چگونه میتوان
از موجود سخن گفت، ولی از آنچه وجود خوانده میشود، صرفنظر کرد؟ هر موجودی در پرتو
نور وجود موجود شده است؛ ولی وجود به هیچ موجودی وابسته نیست و چون وجود است، موجود
شناخته میشود. به عبارت دیگر میتوان گفت: وجود به خود موجود است و هر گونه موجود
دیگری به وجود موجود میگردد.
در
وابستگی موجود به «وجود» است که فقر و نیازمندی معنی پیدا میکند و در بینیازی وجود
از هر گونه موجود است که بینیازی ظاهر میشود. هر چه در این باب گفته شود، این مسئله
مسلم است که «منطق خیال» غیر از «منطق عقل» است و انسان به حکم اینکه هم از عقل برخوردار
است و هم از خیال، میتواند بر اساس هر یک از این دو منطق سخن بگوید. عالم خیال بسیار
گسترده است، ولی آنچه در خیال میگنجد، به حکم اینکه دارای شکل و صورت است، محدود خواهد
بود؛ اما آنچه معقول است، به حکم اینکه شکل خاص و معینی ندارد، از محدوده خیال فرا
میرود، اگرچه عقل نیز نامحدود نیست. عقل به تحقق هستی اعتراف میکند، ولی به حکم اینکه
خودش از شئون هستی شناخته میشود، نمیتواند هستی را در خود بیاورد و بر آن احاطه و
اشراف پیدا کند. انسان در عین اینکه به محدود بودن ادراک خود آگاهی دارد، به نامحدود
نیز میاندیشد و از بیپایان بودن هستی سخن میگوید. سخن گفتن از هستی و اندیشیدن به
وجود، کار فلسفه است و هر علمی از علوم، جز با آنچه موجود شناخته میشود، سروکار ندارد.
اکنون
اگر بپذیریم که هر موجودی به وجود نیازمند است و موجود بدون وجود معنی معقول و محصلی
ندارد، میتوانیم بگوییم که علوم نیز از زیر سیطره فلسفه بیرون نیستند و با حکم فلسفه،
جایگاه خود را پیدا میکنند. هستی در همه جا هست و در هیچ جایی محدود نمیشود. انسان
به آثار هستی مینگرد و به واسطه هستی خود سخن میگوید. یکی از اهل معرفت گفته است:
«لاتنظر العین الا الیه و لا یقع الحکم الا علیه»، یعنی چشم جز به او نمینگرد و حکم
جز بر او واقع نمیشود؛ چیزی از هستی بیرون نیست و آنچه هست، از آثار هستی شناخته میشود.
نصیرالدین دهلوی در شعر زیبای خود به همین موضوع اشاره کرده است:
ای
زاهد ظاهربین! از قرب چه میپرسی؟ او
در من و من در او، چون بو به گلاب اندر
در
سینه ناصر دین جز عشق نمیگنجد این
طرفه تماشا بین، دریا به حباب اندر
دریا
در حباب نیست، ولی حباب از دریا جدا نمیشود. وجود در یک موجود خلاصه و محدود نمیگردد،
ولی موجود به هیچوجه از وجود منفک و جدا نخواهد شد.
معنی
لحظه
انسان
همیشه در لحظه زندگی میکند؛ ولی لحظه بدون گذشته و آینده معنی معقول و محصلی ندارد.
گذشته اکنون نیست؛ آینده نیز هنوز نیامده است؛ ولی لحظه از آنها جدا نیست و معنی لحظه
بودن خود را در پرتو معنی گذشته و آینده به دست میآورد. انسان همیشه در لحظه زندگی
میکند ولی او هم به گذشته میاندیشد و هم به آینده امیدوار است. کسی که به آینده امید
ندارد، نمیتواند به زندگی خود ادامه دهد و اگر گذشته نداشته باشد، نمیتواند از شخصیت
خود سخن بگوید. انسان که همواره در لحظه زندگی میکند، به گذشته و آیندهای که اکنون
حضور ندارند، وابستگی دارد و به آنها میاندیشد. وقتی از لحظه و رابطه آن با گذشته
و آینده سخنی گفته میشود، منظور این است که همه امور این جهان در نوعی رابطه معنی
پیدا میکنند و هیچ موجودی در عالم امکان بدون هر گونه رابطه تحقق نمیپذیرد. موجودات
در پرتو روابط معنی پیدا میکنند و موجودی که از هر جهت مستقل باشد، در عالم پیدا نمیشود.
موجودی که از هر جهت مستقل باشد، جز ذات پاک حق تعالی چیز دیگری نیست. جهان هستی رشتهای
از ارتباطها شناخته میشود و اگر از این رشته بزرگ ارتباطها صرفنظر گردد، از جهان
سخن به میان نمیآید. زندگی اجتماعی بر اساس ارتباط صورت میپذیرد و آنجا که ارتباط
نباشد، جامعه به وجود نمیآید. البته روابطی که یک جامعه بر پایه آن استوار میگردد،
بیش از هر چیز دیگر جنبه قراردادی دارد؛ ولی روابطی که در میان موجودات جهان هستی وجود
دارد و آنها را به یکدیگر پیوند میدهد، تکوینی بوده و از قراردادهای انسانی ناشی نمیشوند.
چگونه
میتوان از نقش عظیم «ارتباط» در جهان هستی و در زندگی انسان غافل بود، در حالی که
زبان و سخن گفتن بر نوعی از ارتباط استوار است؟ سخن گفتن انسان بر اساس رابطه میان
مبتدا و خبر، یا موضوع و محمول و یا فعل و فاعل و مفعول شکل پیدا میکند و در ارتباط
کلمات مفرد با یکدیگر جملهها ساخته میشوند. انتقال معانی از طریق ارتباط کلمات با
یکدیگر و تبدیل شدن تصورات به تصدیقها تحقق میپذیرند.
اگر
ارتباط میان کلمات و تصورات با یکدیگر بهدرستی صورت نپذیرد، سخنها آشفته میشود و
آنجا که سخن آشفته شود، زندگی نیز آشفتگی پیدا میکند و در نتیجه جهان نیز آشفته دیده
میشود. در آشفته بودن سخنها، دروغگو از راستی سخن میگوید و راستی، دروغ پنداشته میشود.
آنجا که دروغ به جای راستی مینشیند، گفتن برای نگفتن است و نگفتن نیز از معنی سکوت
برخوردار نیست. در دروغ گفتن که منشأ مفاسد اجتماعی شناخته میشود، ارتباط کلمات با
یکدیگر از میان برداشته نمیشود، بلکه ارتباط کلمات با معانی مقصود، اختلال پیدا میکند.
هر چه در این باب گفته شود، این مسئله مسلم است که اختلال در زبان، اختلال در زندگی
است و در زندگی مختل، جهان نیز مختل دیده میشود. اگر انسان زندگی را آنچنان که هست
بپذیرد، دروغ نمیگوید و به دروغ گفتن نیز نیازی نخواهد داشت. البته شناختن زندگی بدانگونه
که هست، از آثار عقل است؛ زیرا عقل بهدرستی میداند که یک شئ مادام که به سرحد وجوب
و ضرورت نرسد، موجود نمیشود؛ بنابراین آنچه موجود شناخته میشود، مسبوق به وجوب است
و البته آنچه واجب و ضروری است، نمیتواند غیر از آنچه هست، باشد. ممکن است گفته شود:
درست است که شناختن زندگی بدانگونه که هست، از آثار عقل است؛ ولی عقل محدود است و
محدود نمیتواند زندگی را آنگونه که هست، بشناسد. در پاسخ باید گفت: عقل محدود است،
ولی حد آن، دیواری است که بهآسانی نمیتوان به آن دست یافت. هر دیواری که در برابر
عقل قرار میگیرد، عقل میپرسد: ماورای آن چیست و چگونه میتوان به آن رسید؟ پرسیدن
از آنچه ماورای دیوار است، در حکم نادیده گرفتن آن دیوار خواهد بود. دیوارهایی که در
برابر عقل قرار میگیرند، به هیچ وجه اندک نبوده و کوتاه نیز شناخته نمیشوند؛ ولی
عقل با طرح پرسش از آنچه در ورای دیوارهاست، آن دیوارها را نادیده میانگارد و از آنها
عبور میکند.
تردیدی
نمیتوان داشت که عبور کردن از دیوار سخت و بلند، آسان نیست و شاید در برخی موارد امکانپذیر
نباشد، ولی باید توجه داشت که هر چیزی هر اندازه سخت و استوار باشد، وقتی زیر سؤال
میرود و مورد پرسش قرار میگیرد، سختی و استواری خود را از دست میدهد. شاید هیچ موجودی
در جهان از جهت سختی و صلابت از یک ایده و عقیده استوار سختتر نباشد، ولی همان ایده
سخت و عقیده استوار وقتی زیر سؤال میرود و مورد پرسش قرار میگیرد، از سختی و صلابتش
کاسته میشود، تا جایی که ممکن است به طور کلی محو و نابود گردد.
علت
اینکه عقل میتواند از موانع عبور کند و در قفس عادتها و رسوم گرفتار نگردد، این است
که از توانایی درک مطلق برخوردار است. هیچ موجود دیگری در این جهان به مطلق نمیاندیشد
و از توانایی ادراک آن نیز برخوردار نیست. باید توجه داشت که وقتی میگوییم انسان به
حکم عاقل بودن، از توانایی ادراک مطلق برخوردار است، منظور این نیست که او به مطلق
دست مییابد و آن را در ذهن خود ترسیم میکند؛ زیرا مطلق به مجرد اینکه در ذهن وارد
میشود و صورت ذهنی پیدا میکند، مقید میگردد و نمیتوان آن را مطلق به شمار آورد؛
بنابراین وقتی گفته میشود انسان از توانایی ادراک مطلق برخوردار است، به این امر اشاره
میشود که او به مطلق توجه دارد و میکوشد در راه نزدیک شدن به آن گام بردارد، البته
از این امر نیز نباید غافل بود که انسان از آن جهت به مطلق توجه دارد که با مطلق بیگانه
نیست و نشانهای از آن را در خود مییابد.
ممکن
است گفته شود: اگر انسان با مطلق بیگانه نیست و نشانهای از آن را در خود مییابد،
چرا نمیتواند به مطلق دست یابد و آن را در ذهن خود ترسیم کند؟ در پاسخ باید گفت: چشم
انسان با خود بیگانه نیست و همواره درصدد مشاهده خویشتن خویش برمیآید؛ ولی هرگز نمیتواند
خودش را مشاهده کند و تصویر آن را همانند تصویر موجودات دیگر نشان دهد. انسان اگر با
مطلق سنخیت نداشت، نمیتوانست به مطلق توجه داشته باشد؛ ولی به ذهن آوردن مطلق و به
تصویر درآوردنش امکانپذیر نیست. آنچه موجب شگفتی میشود، این است که انسان به مطلق
توجه دارد و از آن سخن میگوید، ولی آنچه در ذهن خود ترسیم میکند و در قالب الفاظ
و کلمات میریزد، مقید است. دلیل مطلق جز مطلق چیز دیگری نیست، اما مقید نیز بدون مطلق
معنی معقول و محصلی ندارد. انسان در زندگی کردن خود مقید است و در رابطه با هر یک از
امور این جهان مقید میگردد؛ ولی از این توانایی نیز برخوردار است که از هر قیدی خود
را آزاد کند و به آنچه قید نمیپذیرد، توجه کند. توجه به مطلق داشتن و در آرزوی رسیدن
به آن کوشیدن، از ویژگیهای انسان است و بزرگی او نیز در همین نکته نهفته است.
مطلق
همیشه مطلق است؛ ولی جز در آنچه مقید است، به ظهور نمیرسد؛ بنابراین توجه داشتن به
مطلق نیز جز توجه داشتن و روبرو شدن به آنچه وجه مطلق شناخته میشود، چیز دیگری نخواهد
بود. انسان همواره با امور متناهی و محدود سروکار دارد و پرداختن به امور محدود متناهی،
خطا نیست. خطای بزرگ انسان در این است که او «غیرمتناهی» را «متناهی» و محدود کند و
متناهی و محدود را به جای غیرمتناهی و نامحدود بنشاند. این خطا منشأ هر گونه خطای دیگری
است که انسان ممکن است مرتکب شود. متناهی را به جای غیرمتناهی نشاندن، شرک است و شرک
نه تنها منشأ پیدایش گناههای دیگر است، بلکه بزرگترین گناه است. انسان به واسطه
اینکه عاقل و خردمند است، از مطلق و مقید سخن میگوید و به تفاوت میان ذاتی و عرضی
باور دارد.
فلسفه
اندیشیدن
به جوهر و عرَض و تقسیم کردن امور به دو قسم ثابت و متحرک، از ویژگیهای انسان است
و البته طرح این مسائل و بررسی جایگاه آنها در عالم اندیشه، همان چیزی است که فلسفه
خوانده میشود. عقل بزرگترین مظهر خدای متعال در عامل است و هیچ موجود دیگری در این
جهان نیست که در مظهر بودن برای حق تعالی بر عقل، تقدم داشته باشد. کسانی با این سخن
سر سازگاری نداشته و روی تقدم «اراده» بر «عقل» اصرار میورزند و میگویند: خداوند
سبحان با اراده این عالم را آفریده است و برگزیده شدن انسان نیز از آثار اراده حق تعالی
است. در نظر اینان، برگزیده شدن انسان از سوی خدا دلیل بر این است که نقش اراده از
هر چیز دیگری بیشتر است، زیرا برگزیدن بر اساس اراده صورت میپذیرد.
کسانی
که به «اصالت اراده» باور دارند، به این مسئله توجه ندارند که اراده همواره مسبوق به
عقل است و از روی آگاهی گزینش میکند؛ بنابراین آگاهی است که به اراده اعتبار میبخشد
و آنجا که آگاهی نباشد، اراده ارزشمند نخواهد بود. ممکن است انسان چیزی را بخواهد و
نسبت به آن اراده داشته است، ولی آن چیز مورد رضایت خدا نباشد، ولی هرگز امکان ندارد
که انسان چیزی را بداند و خدا آن را نداند؛ بنابراین آنچه انسان میداند، خدا نیز آن
را میداند و در این آگاهی خطا نیست و رذیلت معنی ندارد، در حالی که آنچه انسان اختیار
میکند و مورد اراده او قرار میگیرد، اگر مورد رضایت حق تعالی نباشد، نوعی از رذیلت
و گناه به شمار میآید. اراده اگر منشأ کارهای بزرگ و نیک شناخته میشود. مبدأ پیدایش
گناهها و رذیلتها نیز به شمار میآید، در حالی که آگاهی از آن جهت که فقط آگاهی شناخته
میشود، گناه و رذیلت به بار نمیآورد.
آگاهی
بیش از هر چیز دیگر جنبه الهی و آسمانی دارد، ولی اراده به همان اندازه که میتواند
الهی و آسمانی باشد، از آنچه جنبه زمینی و گناهآلوده بودن خوانده میشود نیز برکنار
نیست. هیچ فیلسوفی در فلسفه خود بیش از کانت و شوپنهاور از اراده بهرهبرداری نکرده
است؛ ولی همه آنچه از فلسفه پرطرفدار کانت برمیآید، این است که خدا فقط یک اصل
موضوعی برای یک نظام اخلاقی است. چیز دیگری از قول به
«اصالت اراده» برنمیآید. البته همه کسانی که به تقدم اراده بر عقل باور دارند، از
این سخن خرسند میشوند و با همین نوع از نگاه به هستی مینگرند. تاریخ نیز در نظر
اینگونه اشخاص جز بسط اراده انسان، آنهم یک اراده کور، چیز دیگری نیست!
وقتی از «اراده کور» سخن گفته میشود، منظور این است که
اراده نسبت به آنچه غیر مراد خود خوانده میشود، مسدود و دربسته است و نمیتواند
به مشاهده آنها بپردازد، در حالی که عقل همواره به روی غیر خود مفتوح است و در
«زبان» که مظهر آن شناخته میشود،
جلوههای خود را یکی پس از دیگری ظاهر و آشکار میسازد. زبان تجسد تفکر است و تفکر
جلوة بارز عقل بهشمار میآید. بدون زبان، تفکر امکانپذیر نیست و اگر هم باشد،
هرگز به ظهور و بروز نخواهد رسید. زبان نور هستی است و آنجا که نور نباشد، همه چیز
در تاریکی فرو میرود. نور به حسب ذات خود روشن است و هر چیز دیگری را نیز روشن میکند. زبان نیز از همین خصلت برخوردار است و به
حکم اینکه در خود و برای خود ظاهر است، امور دیگر را نیز به ظهور میرساند.
انسان به حکم اینکه دارای زبان است، میتواند دربارة جهان
سخن بگوید. کسی میتواند درباره جهان بگوید که در مقابل جهان قرار میگیرد و در اینجاست
که بیش از هر چیز دیگر شگفتانگیز بودن هستی انسان آشکار میشود؛ زیرا انسان هم در
جهان است و هم در مقابل جهان موضع میگیرد. شگفتانگیز بودن وجود انسان به گونهای
دیگر نیز ظاهر و آشکار میگردد: قرار گرفتن در میان «آزادی»
و «سرنوشت»، از جمله تقابلهایی است که انسان آن را ادراک میکند و هیچ موجود دیگری
در این جهان از آن آگاهی ندارد. انسان با قرار گرفتن در این تقابل، از موجودات دیگر
ممتاز میگردد. آزادی انسان بیش از هر چیز دیگر در آنجا ظاهر میشود که او میتواند
با خود به مخالفت بپردازد و از خواستههایش صرفنظر کند. موجودات دیگر از قدرت
مخالفت با خود برخوردار نیستند. شجاعت مخالفت کردن با خود از هر گونه شجاعت دیگری که
بر اثر مخالفت با غیر خود به ظهور میرسد، بیشتر است.
انسان نه تنها قدرت مخالفت با خواستههای خود را دارد، بلکه
از قدرت غلبه کردن بر اضطرابهای درونی خویش نیز برخوردار است. تردیدی نمیتوان
داشت که این قدرت، از یک سو و غلبه کردن بر اضطرابهای درونی خود از سوی دیگر،
نشاندهنده نوعی شجاعت است که در هیچ موجود دیگری یافت نمیشود. پایبند بودن به
موازین اخلاقی یکی دیگر از ویژگیهای انسان است. چنانکه دینداری و رو به سوی حق
تعالی داشتن نیز از ویژگیهای دیگر انسان است. البته اخلاقی بودن انسان همان چیزی
نیست که تحت عنوان دینی بودن او مطرح میگردد، زیرا دین داشتن در انسان گشوده شدن
دل او به سوی خداست و خداوند در همه جا و همه وقت حضور دارد. این حضور بیواسطه
و دلیل، قابل درک و دریافت است. در داستان حضرت ابراهیم خلیل و ذبح اسماعیل، مطلق
بودن موازین اخلاقی مخدوش میشود و مشیت حق که مطلق است، به جای آن قرار میگیرد.
موازین
اخلاقی اگرچه مطلق است، ولی بهواسطه امر الهی مقید میشود و به حالت تعلیق درمیآید.
حقیقت دین بیش از آنکه از طریق برهان و استدلال منطقی برای انسان اثبات گردد، از
راه خشیت به ظهور میرسد. البته امید به رستگاری نیز در این باب نقش مهمی را ایفا
میکند. کسانی که از موازین اخلاقی به عنوان امور فطری سخن میگویند، به این نکته
توجه ندارند که منشأ پیدایش اخلاق در انسان، نوعی بررسی و مقایسه است که در میان
«آنچه هست» و «آنچه باید باشد»، صورت میپذیرد. منشأ و پیدایش بایدها و نبایدهای
اخلاقی، شخص انسان است و شخص در هر فردی با کلمه «من» مطرح میگردد. اشخاص مادیمسلک
میگویند: آنچه تحت عنوان «من» مطرح میگردد، نوعی برچسب کاربردی است که بر یک
واقعیت مادی و طبیعی چسباندهاند! اینان این امر توجه ندارند که دستگاه عصبی هر چه
باشد، نمیتواند شخص بودن انسان را توجیه کند. چگونه میتوان بر مادی بودن فکر و
عنصری بودن اندیشه اصرار ورزید در حالی که مادی بودن فکر مانند این است که گفته
شود زیباترین تابلوهای جهان جز میلیونها ذره رنگ چیز دیگری نیست! در نظر اینگونه
اشخاص زیباترین انسانی که میتوانند او را دید، جز آنچه میلیونها یا میلیاردها
سلول خوانده میشود، چیز دیگری نیست!
عالم هر فردی از افراد انسان بدان گونه است که او به عالم
میاندیشد. نوع اندیشیدن هر شخص نشاندهندة عالمی است که او در آن زندگی میکند.
زندگی واقعیت است، ولی واقعیت زندگی برای کسی که زندگی میکند، همانگونه است که
او زندگی را ادراک میکند. یکی از اندیشمندان میگوید: گاهی در گوشهای نشستهام و
میاندیشم. در همان هنگام کسی مرا مورد خطاب قرار میدهد و به طرح یک پرسش میپردازد.
ناگهان از اندیشههای خود منصرف میشوم و میگویم: ببخشید!
من جای دیگر بودم. منظور او از اینکه میگوید: «در جای دیگر بودم»، این است که به
چیز دیگری میاندیشیدم. اندیشیدن این شخص، اندیشیدن به عالمی بوده است که در آن
زندگی میکرده است. آنچه تحت عنوان «من» مطرح میشود، جهان را تجربه میکند، ولی
خودش یک بخش از تجربة جهان نیست. به طور کلی میتوان گفت: آنچه «من» خوانده میشود،
یک بخش از جهان نیست، بلکه یک جا یا جایگاهی است که جهان را مورد مشاهده قرار میدهد.
این تجربه نیست که انسان را میسازد، بلکه انسان است که به
شکار تجربه میرود و در به دست آوردن انواع تجربهها از خود مهارت نشان میدهد.
آنچه تحت عنوان «من» مطرح میگردد، نه تنها بخشی از جهان بیرونی و عینی نیست، بلکه
حتی بخشی از ذهن نیز بهشمار نمیآید، زیرا «من» به ذهن فرمان میدهد و در تنظیم کردن
و سامان بخشیدن به آن نقش ایفا میکند. هرچه «من» از آن آگاهی دارد، بخشی از «من»
است؛ ولی «من» بخشی از آن چیزهایی نیست که نسبت به آنها آگاهی دارد. هر انسانی به
عنوان «من» در جهان زندگی میکند و زیستن را شأن خود میشناسد، ولی عکس این سخن
صادق نیست و کسی نمیتواند ادعا کند که آنچه «من» خوانده میشود، شأن زندگی شناخته
میشود. بیتردید ذوالشأن از شأن برتر و بالاتر است و البته آنچه «من» خوانده میشود،
ذوالشأن است و زندگی شأن او به شمار میآید.
تقسیم موجودات این جهان به سه قسم جماد، نبات و حیوان تقسیم
شناختهشدهای است و کسی آن را مورد انکار قرار نداده است. البته انسان براساس فصل
مقسّم و مقوّم خود، یعنی ناطق بودن، نه تنها از حیوانات، بلکه از همه موجودات دیگر
ممتاز میگردد. همة این موجودات در این جهان به ظهور میرسند. انسان تنها موجودی
است که مانند هر موجود دیگری در این جهان به عرصه هستی قدم میگذارد؛ اما میداند که
در جهان زندگی میکند و جهان مسکن او شناخته میشود.
مسکن گزیدن در جهان بیش از آنکه به معنی زنده بودن در این
جهان باشد، بر زندگی کردن در این جهان دلالت دارد. زنده بودن خصلت هر موجودی است که
تغذیه میکند و از رشد و نمو متناسب برخوردار است؛ ولی زندگی کردن، چیزی است که به
مراتب از زنده بودن برتر و بالاتر است. در زندگی کردن است که انسان از ژرفای درون
خود بیرون میآید و از بیرون وجود خود، به ژرفای درون خویش بازمیگردد. در این بیرون
آمدن از درون و دوباره به درون رفتن است که زندگی انسان شکل پیدا میکند و دلمشغولیهای
او به صورتهای گوناگون به ظهور و بروز میرسد. تنوع زندگی انسان بیش از آن است که
بتوان با موازین کمّی آن را اندازهگیری کرد. لحظههای زندگی انسان تهی نیستند و
در هر لحظه، چیزی هست که در لحظه قبل از آن نبوده. عارف شاعر به همین مسئله اشاره کرده،
آنجا که به زیبایی گفته است:
از
یکی اندیشه کاید در درون صد
جهان گردد به یک دم سرنگون
گذر
لحظهها به اندازهای پرشتاب است که انسان نمیتواند آنها را ببیند، ولی چیزی در
لحظهها هست که ناپیداست، اما ثابت است و به زندگی معنی میبخشد. ندیدن، دلیل بر
نبودن نیست. بهترین شاهد برای اثبات این ادعا آن است که جان در تن است، ولی تن جان
را نمیبیند. این جهان و آنچه در آن است، مخلوق خداست؛ ولی خلق یک بار برای همیشه
صورت نپذیرفته است، بلکه خلق در هر لحظه صورت میپذیرد و حق تعالی همیشه در کار
آفرینش است. شاعر عارف به همین نکته اشاره کرده است آنجا که میگوید:
همیشه
خلق در خلق جدید است اگرچه
مدت عمرش مدید است
انسان
تنها موجودی است که به «معنی زندگی» توجه میکند و بر اساس معنایی که از زندگی میفهمد،
به زندگی ادامه میدهد. فهم همة افراد بشر از معنی زندگی یکسان نیست و هر کسی از دیدگاه
خاص خود به زندگی مینگرد، با اینهمه بیشتر مردم از نوعی فهم مشترک در زندگی
برخوردارند و در کنار یکدیگر با صلح و آرامش روزگار میگذرانند.
راقم این سطور مانند هر فرد دیگری از نگاه خاص خود به زندگی
مینگرد و ادعا ندارد که آنچه از زندگی میفهمد، عمیقتر است و بر فهم اشخاص دیگر
از زندگی برتری دارد. چندی پیش به فضل الهی توفیقی بهدست آمد که با جناب آقای کریم
فیضی که سالهای متمادی در حوزه و دانشگاه به تحصیل فلسفه و علوم و معارف دینی
اشتغال داشته است، آشنا شدم و بر اثر این آشنایی، باب مذاکرات علمی گشوده شد که بیش
از ده سال است ادامه دارد. این فاضل باذوق و خوشقریحه، در این سالها، درباره برخی
از مسائل مهم فلسفه و عرفان به طرح مسائلی پرداخته که از اهمیت برخوردار بوده است.
این پرسشها با پاسخهای این حقیر در چندین مجلد به طبع رسیده و اکنون در اختیار
علاقهمندان قرار دارد. در خلال همینگونه از گفتگوها و مباحثهها بود که جناب آقای
فیضی به طرح مسائلی درباره معنی زندگی هم پرداخت و در خصوص زندگی خود حقیر هم با کنجکاوی
و سماجت پرسشهایی به عمل آورد. پاسخ به این پرسشها آسان نبود، ولی به هر صورت کوشیده
شد که آن پرسشها بدون پاسخ نماند. حاصل آن پرسشها و پاسخها، اثری است که با
عنوان «فلسفه و زندگی»، اکنون در اختیار خوانندگان محترم قرار گرفته است. امیدوارم
در آنچه بر زبان آمده و به طبع رسیده است، چیزی وجود داشته باشد که برای خواننده
مفید افتد.
فلسفه و زندگی
چاپشده در: روزنامه اطلاعات؛ یکشنبه 5 تیرماه 1401