اشاره:
در ویژه نامه ضمیمه فرهنگی روزنامه اطلاعات، مبحثی در جنبههایی
مغفول از شخصیت فیلسوف و دانشمند نامدار ایران خواجه نصیرالدین طوسی در روزگار
جوانی و بالندگی و شرایط رشد و تکوین فکری وی با توجه به حساسیت و بحران خیزی این
سالها و این سده، آموزهها و تجارب خواجه حقیقتاً موجب اعجاب و تحسین خواهد شد.
***
کسانی
که میخواهند با حوادث و وضع سیاسی و اجتماعی قرن هفتم آشنا شوند، لازم است کتب
مهم تاریخی، خصوصاً دو کتاب ارزشمند و یگانه عصر ایلخانان ِ مغول را مطالعه کنند. نخست
«جامعالتواریخ» اثر رشیدالدین فضلالله همدانی (645 تا 718 هجری) دبیر و وزیر
برجسته این روزگار، و دیگر «تاریخ جهانگشا» اثر صاحب دیوان علاءالدین ابوالمظفر
عطا ملکبن بهاءالدین محمد جوینی (623 تا 681هجری) و البته کتب دیگر، همچون «تاریخ
گزیده» و «نسائم الاسحار» و «زبدهالتواریخ» و دیگر تواریخ هم خالی از اطلاعات
مفید در باب این روزگار نیست. اما وسعت و دقت رشیدالدین فضلالله و عطا ملک جوینی
چنان است که خواننده دچار حیرت میشود.
وصف
مورخان از حمله مغولان، خونریز و بیپرهیز، به اهالی این سرزمین، از عجایب وقایع
تاریخ است. رنجهای بیکران که بر مردم ایران وارد شد و خونهای بیحساب که بر زمین
ریخته شد، با هیچ مقیاسی قابل سنجیدن نبوده و هرگز نخواهد بود. در اینجا بر سر آن
نیستیم که در علل و اسباب چنین حمله و حیلهای که بر این میهنِ مظلوم و کهنسال
رفته بحث کنیم، اما بیگمان چند عامل داخلی نیز بوده که همواره علت سقوط نظم
اجتماعی و نظام حکومتی ایرانیان در برابر بیگانگان بوده است. تشتّت مردم، تفرّق
حاکمان و نخبگان، فساد اجتماعی و اخلاقی، جنگهای فرقهای و تعصبهای مذهبی و
سرانجام تضعیف روحیه دلیری و رزمی و حماسی در میان قوم و برآمدن خصائص چاپلوسی و
رفاهزدگی و بیکارگی و بزمی در میان این تبار، از عوامل سقوط مملکت و خرابی آن در
زیر سم اسبان تاتار بوده است.
این
وضع، نه تنها در مقیاس ایرانزمین، بلکه در مقیاس جهان اسلام نیز قابل ملاحظه بوده
است.
حمله
چنگیز در حدود سال 610 ه.ق آغاز شد و در سال 612 به لشکر سلطان محمد خوارزمشاه
برخورد کرد. از آن پس امواج پیدرپی یورش این مرد سنگدل و بیباک و پسرانش و سپس
هلاکوخان پسر تولی و برادر منگوقاآن، این حملات را ادامه داد و نه تنها ایران،
بلکه ممالک اسلامی و اغلب بلاد را به تسخیر درآورد و بلکه ویران کرد، چنان که جهان
اسلام پس از آن نتوانست کمر راست کند.
طی
یک دوره چهل ساله، خلفای عباسی که خود را امیرالمؤمنین میخواندند، از آنچه بر سر
مسلمانان ـ خاصه در ایران ـ آمده بود، شانه خالی کرده و حتی دستی بر آتش داشتند و
در تحریک و تحریص مغولان میکوشیدند.
خلیفه
ناصر (575 تا 622 ه.ق) که دوران دیرپای خلافتش را به کبوتربازی و پرورش پرندگان
خبررسان برای جاسوسی و خبرچینی و دستاربندی به بهانه فتوت میگذراند، بدترین نقشها
را در این عرصه ایفا کرد. به نوشته ابناثیر؛ با اینکه سه سال آخر خلافتش را بیمار
و زمینگیر بود، چیزی از ستمکاریهای وی کاسته نشد، و در حق مردم و رعایا، بدسیرت و
ستمگر بود. عراق در روزگار این مرد، ویران شد و اموال مردم را چندان گرفت که آواره
شدند و هم او بود که برای دفع خطر سلطان محمد خوارزمشاه، با مغولان مکاتبه کرد و
پای آنان را به سرزمینهای اسلامی بازکرد.(1)
آتشی
که ناصر در برافروختن آن سهمی بسزا داشت، چندان نپایید که به بغداد زبانه کشید و
در 656 ه.ق، بغدادِ عباسیان نیز آن دید که شهرهای بخت برگشته ماوراءالنهر، خراسان،
آذربایجان، جبال و گرجستان دیده بود. خلیفگانی که از زمان ناصر تا این دوران،
درخواستهای مکرر و اخطارها و استمدادهای خوارزمشاهیان و دیگر حکمرانان را در دفع
بلای عالمگیر مغول بیپاسخ گذاشته بوند، سرنوشت و فرجامی بدتر از خوارزمشاهیان
یافتند.
مستعصم
(640 تا 656 ه.ق) آخرین خلیفه حرمنشین و سستعنصر عباسی، بیتوجه به آن همه
هشدارها در تدارک رویارویی یا کنار آمدن با مغولان،اوقات را به سماع اغانی و
خوشباش با دلقکان، و خواجهسرایان و گاهگذاران بیهوده در کتابخانه هدر میداد. در
آن هنگامه سیاه به بدرالدین لؤلؤ (م657ه.ق) حکمران موصل نامه نوشته و از او مطربان
خواسته بود و درست همزمان، فرستادگان هلاکو دررسیدند و از او منجنیق و آلات حصار
طلب کردند. بدرالدین گفت: «به این دو خواسته بنگرید و بر حال مسلمانان بنگرید. خلیفه
غافل را هر چه گفتند خطر جدیست، جنگ یا صلح، یکی را تدارک بین. گفت: چون باقی ملک
به آنان سپارم بغداد را بر من واگذارند.»(2)
با
چنین وضعی میتوان گمان برد که یورشگران مغول چگونه توانستند امپراتوریهای بزرگ
را یکی پس از دیگری سرنگون و ملتهای متمدن را خوار و زبون کنند.
ابناثیر
مینویسد: «اسلام و مسلمانان در این هنگامه گرفتار فاجعهای شدند که نظیر آن دیده
نشده است. یکی حمله تاتار در شرق، که خداوند ایشان را لعنت کناد و دیگر هجوم و
خروج فرنگ از غربِ عالم اسلام به سوی شام و مصر و تصرف سرحدات دمیاط مشرف بر مصر و
شام...»(3)
یکی
از مورخان معاصر نوشته است که پس از حمله مغولان: «خراسان ویران است و از هرات تا
مازندران کسی را امکان سکونت و توطن نیست. در اقلیمی که نیمی ازو جای شیران و
گرگان است و باقی خراب و ویران... خاطرات سالخوردگان به افسانههای رؤیایی بایستهتراست
تا حادثهای تاریخی: از حدود بلخ تا دامغان، یک سال پیوسته، مردمان گوشت آدمی و سگ
و گربه میخوردند، چه چنگیزیان جمله انبارها را سوخته بودند...»(4)
در
چنین شرایطی حق همان بود که شاعر چیرهدست و خلاّق معانی که شاهد این فجایع بود
چنین قلم خویش را بر صحیفه سپید بگریاند:
کس
نیست که تا بر وطن خود گرید بر
حال تباه مردم بد گرید
دی
بر سرِ مردهای دو صد شیون بود امروز یکی
نیست که بر صد گرید(5)
بر
این اساس، بیش از این نیازی به تفصیل نیست. «از آنچه گذشت، درمییابیم که ایران و
دیگر سرزمینهای اسلامی، پیش از آنکه گرفتار این حمله بنیادبرانداز شوند، تفکر
عمیق عقلی و درستاندیشی و وحدت دینی و ملی را از دست داده، سطحینگر و خرافهگرا
و خردستیز شده بودند، این عوامل با بیکفایتی حکمرانان زمان که خود مسبّب بسیاری
از این نابسامانیها شده بودند، درآمیخت، و راه را برای هجوم مغولان و تسلیم
ناباورانه هر شهر و شهروندی هموار ساخت. درست است که سرزمینهایی گسترده و مردم
بسیار از این ایلغار مصون ماندند و مایههای دانش و معرفت به یکباره نابود نشد، و
بزرگمردانی ... آب رفته را، هر چند اندک به جویبار ایران بازگردانیده، چراغ نیممرده
محافل علمی را اندک فروغی بخشیدند.»(6) بیتردید یکی از این مردان بزرگ و
باتدبیر، خواجه نصیرالدین طوسی، وزیر و حکیم و دانشور بزرگ کشور ما بوده که در
این دوران حساس ظهور کرد و منشأ خدمات بیمانندی به ایران و علم و تمدن این سرزمین
بوده است. آنچه در مقدمه و سطور پیشین بیان کردیم برای دانستن یک نکته بود و آن نکته
این است که مردی همچون خواجهنصیرالدین طوسی، چگونه در صعبترین و دشوارترین و
سیاهترین روزگاران، از فرصتها بهره گرفت و به جای عافیتگزینی و ناامیدی و بطالت
و سپردن امور به قضاوقدر، راه روشن و دقیقی را طی کرد تا به مقام و مرتبهای عالی
رسید و منشأ خدمات بسیار به فرهنگ و دانشوران و مردمان این سرزمین شد.
خواجه
نصیرالدین که نام کاملش نصیرالدین محمدبن محمدبن حسن طوسی است در سال 597 ه.ق در
توس، شهر معروف خراسان چشم به جهان گشود. بنابراین میتوان دانست که نوجوانی و
جوانی خواجه درست مقارن حمله مغول و اتفاقاً سهمگینترین یورش ویرانگران تاتار در
عهد چنگیز و پسرانش بوده است. اهمیت خواجه از دو جهت قابل توجه است. ابتدا اینکه
او در دورههای حساسی از تاریخ ایران زیسته که فرهنگ و تمدن ایرانی در معرض تهدید
و انهدام قرار داشته و دیگر اینکه او خود به موقعیتی دست یافت که توانست تأثیر
زیادی بر اوضاع جاری نهاده و از بسیاری ویرانیها و صدمات جلوگیری نماید و حتی
منشأ خدمات فراوان شود.
دوران
کودکی، نوجوانی و جوانی خواجه با سه دولت قدرتمند گذشت. خوارزمشاهیان، اسماعیلیان
و خلفای عباسی. هجوم مغول به اقتدار همه آنها پایان داد و دوران تازهای را در
ایران و کل جهان اسلام و بلکه شرق دور و آسیای صغیر را رقم زد. در چنین دورانی،
خواجه به درستی دریافت که جز با پرورش فکر و بصیرت خود نمیتواند به مقامی شایسته
و انسانی مؤثر و مفید بدل شود. او میتوانست چون برخی صوفیان یا متعصبان، به دنبال
گوشهنشینی و آموزههای خنثی و بیتأثیر رود، اما چنین نکرد. بهترین و کارآمدترین
علوم عصر خود را برگزید، خواند و در همه آنها به سرآمد دوران بدل شد.
معروف
این است که خواجه در علوم نقلی شاگرد پدرش محمدبن حسن و پدرش شاگرد فضلالله
راوندی بوده و این فضلالله نیز از شاگردان سید مرتضی، دانشور بزرگ شیعه بوده است.
خواجه فلسفه را نیز نزد دایی خود تحصیل کرد و چون نیاز به تحصیل بیشتر و عمیقتر
یافت، به نیشابور رفت تا نزد استادان بزرگ علوم عقلی و نقلی و نجوم و سایر دانشها
به تحصیل و پژوهش پردازد. همه این تلاشها و آموزشها در بحرانیترین و سختترین
شرایط، در هنگامه یورش تاتار انجام پذیرفت. اراده خواجه بر پیشرفت، ترقی و استفاده
از هر امکانی جهت رشد و اعتلای عقلی و فرهنگی و اجتماعی و حتی شغلی قرار گرفته بود.
باری
نصیرالدین جوان، برای تکمیل معلومات خود به نیشابور مهاجرت کرد که از قرن سوم به
بعد، یکی از قلبهای تپنده فرهنگ و علم در جهان اسلام محسوب میشد. در آنجا نزد
استادان متبحری تحصیل و شاگردی کرد. از جمله فریدالدین داماد نیشابوری که با پنج
واسطه شاگرد حکیم بیمانند و طبیب نابغه ایران ابوعلیسینا بود. نصیرالدین نزد وی
اشارات ابنسینا را فراگرفت. بجز فریدالدین، نزد قطبالدین مصری نیز شاگردی کرد. این
قطبالدین نیز از جمله دانشمندان دقیقالنظر و بزرگوار عصر خود بود. شاگردان
فراوانی نداشت، اما اگر فرد مستعد و علاقهمندی میدید میپذیرفت و با حوصله و
پشتکار او را پرورش میداد. قطبالدین نیز شاگرد امام فخررازی متکلم و مفسر نامدار
ایرانی بود و به نصیرالدین قانون بوعلیسینا را آموخت.
نصیرالدین
در این دوران، راه و روش خاصی برای سلوک و تحصیل و پیشرفت در پیش گرفته بود. برنامهریزی
و نظم و استمرار سرلوحه کارش بود. ریاضتکش نبود، اما به قاعده غذا میخورد و میخفت
تا از ادامه راهی که میرفت بازنماند. استاد دیگری که یافت، معینالدین سالم بن
بدران مصری، از علمای بزرگ شیعه بود. نزد او فقه خواند و تا آنجا پیش رفت که خود
به مجتهد و فقیهی یگانه و برتر از استادش بدل شد. معینالدین معتقد بود که این شاگرد
نابغه، حرفی از گذشتگان نیست که نشنیده و رقمی و مکتوبی نیست که ندیده باشد. معتقد
بود که: آوازه این جوان از همه ما و بسیاری علمانی متقدمان فراخواهد شد. دیگر
آموزگار نصیرالدین، خواجه شیخ ابوسعادات اصفهانی بود. در این دوران، نصیرالدین که
هنوز به مرز بیستوپنج سالگی نرسیده بود، نزد استادش ابوسعادات فقه میخواند و در
مقابل به استادش حکمت میآموخت. استادِ کهنسال، در برابر جوان دانشمند زانوی ادب
برزمین میزد و نکتهها میآموخت.
نصیرالدین
در انتخاب دوستان و همسخنان دقت فراوان داشت. او در همین زمان، هنگامی که نزد شیخ
ابوسعادات اصفهانی درس میخواند، با شیخ میثم بحرانی و سیدعلی بن طاووس حسینی
همدرس و هممباحثه بود.
با
این حال، ایام و مجال، سرنوشت خواجه را نیز درنوردید. توفان مغولان به توس و
نیشابور و سراسر خراسان رسید. جوانِ دانشمندِ ما، به ناچار میباید مأمنی برمیگزید
تا بتواند خود را حفظ و دانش خود را کامل سازد. تلاشهای وی به جایی رسیده بود که
در شهرها و مراکز و مدارس علمی، نام وی و برخی آراء و نظرات وی طرح و نقل میشد. این
آوازه به گوش محتشمان یا حاکمان اسماعیلیه نییز رسیده بود. یکی از این محتشمان،
علاءالدین محمد پادشاه اسماعیلیه و دیگری، ناصرالدین عبدالرحیم ابیمنصور، محتشم
قهستان بود. آنان با تکریم و احترام و با فرستادن واسطههایی بسیار سرشناس و
محترم، اعتماد خواجه را جلب و او را به قلاع اسماعیلی دعوت کردند. نصیرالدین که
پریشانی ایام را میدید، به ناچار این مسیر را نزدیکتر به صواب یافت و گام به
راهی نهاد که برگزیده بود.
ناصرالدین
محتشم قهستان، با احترام فراوان در طی سالهای 619 تا 624ه.ق او را پذیرفت. وی خود
مردی دانشمند بود و میدانست که نصیرالدین چه گوهر ذیقیمتی است و تقریباً در تمام
جهان اسلام نمیتوان کسی به ذکاوت و تبحر او را سراغ کرد. نصیرالدین در دوران
اقامت در کنار اسماعیلیان، از آرامش خاطر این دوران و امکانات و کتابخانههای غنی
ایشان بهره فراوان برد. او به درستی این انتخاب را انجام داده بود. چند کتاب مهم،
از جمله کتاب معروفش «اخلاق ناصری» را در همین دوران نگاشت. این اثر، به خواهش
ناصرالدین نوشته شد و به نام او نامگذاری شد. وی از نصیرالدین خواست که کتاب
«طهارهالاعراق» ابوعلی مسکویه رازی را که کتابی در زمینه اخلاقی است به اختصار به
فارسی برگرداند. خواجه این کار را انجام داد و فصول دیگری را که لازم بود در آن
کتاب باشد، خود تألیف و بدان افزود. از دیگر کتب وی در این دوران، معیارالاشعار
(در عروض و قافیه)، اساسالاقتباس (در منطق)، رسالههایی در هیئت نجوم، شرح اشارات
ابوعلیسینا، رساله معینیه (در علم هیئت، برای معینالدین فرزند ناصرالدین محتشم)
و ترجمه کتاب اخلاق محتشمی را میتوان نام برد.
اما
اسماعیلیان در قلعههای محصورشان، چنان که به نظر میرسید و خواجه شنیده بود،
نبودند. آنها گروهی زیرزمینی، جنگجو و به یک معنا تروریست بودند که دائماً با
جاسوسی و توطئهچینی و مخاصمه روزگار میگذرانیدند. خواجه از این مسائل احساس خطر
میکرد. خصوصاً که در عقاید کلامی و ایدههای مذهبی نیز با آنها متفاوت بود. نصیرالدین
در مرز سی سالگی، هنوز در آغاز راه بود، اما تجربههای بسیار اندوخته و دانش
بیکرانی آموخته بود. مخمصه و زندانی به بزرگی قلعه معروف اسماعیلیان او را
دربرگرفته بود. او نیازمند آزادی بود تا ایدههایش را بپرورد و بتواند اثری بزرگ و
ژرف بر حیات مردمان عصر خویش نهد. انتخابی دشوار برای مردی که بسیار میدانست و
بسیار شهرت داشت و در معرض خطرات بزرگ بود.
خواجهنصیرالدین
میباید از قلعه اسماعیلیان خارج میشد و این گریز با آن همه تمهیدات امنیتی و
جاسوسان اسماعیلی، کاری دشوار بود. از این پس، جوانی خواجه به میانسالی میرسید و
او دورانی بزرگ و عجیب را آغاز میکرد. خروج و بلکه فرار از الموت در دوران
حکمروایی هلاکوخان مغول. زمانی که خلافت عباسیان در امواج توفانی مغولان از هم فرو
میگسست و ایران و مذهب تشیع، با وجود مردانی همچون نصیرالدین، از مغولان خونریز و
بیاندیشه، سلاطینی هنرپرور، مسلمان و صاحب فکر و متمدن ساختند و بر ویرانههایی
که هیچگاه جبران نشد، اعتقاد و هویت و دانستههای خود را دوباره بنا کردند.(7)
---------------------------------
پینوشتها:
1ـ
الکامل فیالتاریخ، ابوالحسن عزالدین ابن الاثیر، بیروت چاپ 1386ه.ق/ 1966م. جلد12،
ص440.
2ـ
سرگذشت دانشمندان و مراکز دانش در حمله مغول، دکتر نورالله کسایی، مندرج در کتاب:
هجوم مغول به ایران و پیامدهای آن، جلد دوم، دانشگاه شهید بهشتی، 1379، صفحات 963
و 964.
3ـ
الکامل فیالتاریخ، همان، ص 360.
4ـ
کشاورزی و مناسبات ارضی ایران در عصر مغول، ا.پ.پطروشفسکی، ترجمه کریم کشاورز،
انتشارات نیل، 1365، جلد1، صص 127 و 128.
5ـ
منتخبات شعر ایران، انتشارات وزارت فرهنگ، چاپ اول، 1350، ص81.
6ـ
سرگذشت دانشمندان و مراکز دانش...، همان، ص 995 .
7ـ
بخشی از سرگذشت خواجهنصیرالدین طوسی را از این منابع اخذ کردهایم:
ـ
مقدمه استاد علامه جلالالدین همایی بر: منتخب اخلاق ناصری، مؤسسه نشر هما، چاپ
ششم، 1374.
ـ
سرگذشت و عقاید فلسفی خواجه نصیرالدین طوسی، محمد مدرسی (زنجانی)، انتشارات
امیرکبیر، چاپ اول، 1364.
ـ
تاریخ فلاسفه ایرانی از آغاز اسلام تا امروز، دکتر علیاصغر حلبی، انتشارات زوار،
چاپ اول 1381، صفحات 516 تا 548.
ـ
مقدمه کتاب: آدابالمتعلمین اثر خواجه نصیرالدین طوسی، به ترجمه عبدالرسول چمنخواه
و اسماعیل ارسن، نشر روزبهان،چاپ اول 1388.
و
سرانجام: احوال و آثار خواجه نصیرالدین طوسی، مرحوم استاد محمدتقی مدرس رضوی،
انتشارات اساطیر، چاپ سوم، 1384.
منبع:
روزنامه اطلاعات؛ چهارشنبه ۱۷ فروردینماه ۱۴۰۱