مقام
فارابی در فلسفه اسلامی بسیار با اهمیت و ارزشمند است و درباره جوانب مختلف اندیشه
او سخنان فراوانی گفتهاند؛ اما آنچه در این دهههای اخیر متداول است، بحث در این نکته
است که فارابی مؤسس فلسفه اسلامی است. این سخن، کمی قابل تأمل است و باید بررسی شود
که مبنای نگاه به تاریخ فلسفه چیست که چنین سخنی قابل طرح میشود. اگر ما نگاهی الهی
به فلسفه کنیم، فلسفه اعطائی است: «و من یوت الحکمه فقد اوتی خیراً کثیرا» و اگر نگاه
انسانی به فلسفه داشته باشیم، فلسفه کشفی است. یعنی درباره کشف قواعد ذهنی و عقلی است؛
همانطور که در تاریخ فلسفه هم گفته شده است.
درباره
منطق عدهای بر این عقیدهاند که منطق، کشف قوانین ذهن توسط ارسطو بوده است و او این
قوانین را کشف و تدوین کرده است و نام آن تا کنون منطق صوری یا ارسطویی است؛ بنابراین
اگر نگاه مبتنی بر وحدت به تاریخ فلسفه و معنای عام آن داشته باشیم، تأسیس در مقطعی
از این تاریخ، قابل معنا و قابل اطلاق نیست.
شاید
بتوان گفت که فارابی احیاکننده فلسفه اسلامی است و این احیا به همان طریقی است که
سهروردی معتقد است که احیاکننده حکمت فُرس در عهد خودش است و احیا با تأسیس از این
حیث متفاوت است. حتی در دهههای اخیر هم، برای مثال در بحث ظهور نهادهای علمی دینی،
مانند حوزه علمیه قم، این موضوع که معتقدند مرحوم شیخ عبدالکریم حائری یزدی، مؤسس حوزه
علمیه قم است، شاید بشود بر این معنا حمل کرد که ایشان احیاگر این حوزهاند؛ چون قبل
از تشرف ایشان به قم، مدارس علمیهای متداول بوده و عالمانی مشغول درس و بحث در حوزه
علوم عقلی و نقلی بودند؛ بنابراین تأسیس فلسفه اسلامی و انتساب این عنوان به فارابی،
چندان به سود فلسفه اسلامی نیست؛ زیرا اگر معتقد باشیم که فلسفه اسلامی بخش قابل پیوند
با تاریخ عمومی فلسفه است، نمیشود از مقطعی قائل به تأسیس بود، چون تأسیس همیشه با
ابداع همراه است. اگر قائل به این معنا باشیم که فارابی مؤسس فلسفه اسلامی است، باید
دامنه تاریخی فلسفه اسلامی را از تاریخ عمومی فلسفه جدا کنیم و این صدمه به نظریه وحدت
تاریخ فلسفه میزند.
به
نظر میرسد که شاید عقیده بر این باشد که فلسفه اسلامی در قالب وحدت تاریخ فلسفه، بخشی
از ظهور اندیشه عقلی در این تاریخ است که در قلمرو مسلمانان مطرح شده و پرسشهای فلسفیای
که آنها از هستی داشتند، مطرح شده و از این حیث میتوان گفت که فلسفه اسلامی برای قائلان
به این فلسفه، در واقع ناظر به گونهای کاوش و پژوهش عقلی در قلمرو پرسشهای فلسفی
است که مسلمانها داشتند.
میان
ما و قدما در توصیف مقام و اعتبار فارابی اختلاف است. آنان وی را معلم اول دانسته
و معلوم نیست که مراد از معلم، همان مؤسس است یا خیر! اما امروز از او به عنوان مؤسس
فلسفه اسلامی یاد میشود. احتمالا این نظریه مسبوق به چند انگیزه است:
1. مواجهه با وضعیتی تازه و برآمده از نسبت میان این نوع از تفکر با
فلسفههای رایج و معاصر و جدید؛
2. چنین لحاظی نزد قدما نبوده، زیرا آنها در نظر به تاریخ فلسفه، به
وحدت آن توجه کرده و کثرت و تقطیع تاریخی زمانی آن را لحاظ نکردهاند؛
3. پرسشی از مقام مؤسس و بحث از ماهیت فلسفه اسلامی به مسائلی اساسی
در بررسی هویت ایرانی و اسلامی فلسفه بازمیگردد. فیلسوفان در طرح و کشف قواعد عقل
فیلسوف محسوب میشوند نه مؤسس.
فارابی
در کوششهای فلسفی خود به تأمل در نسبت میان فلسفه و دین و بحث از مدنیت پرداخت که
البته تأمل در این مسائل در یونان هم رایج بود و با طرح آنها در عالم اسلام، نمیتوان
او را مؤسس فلسفه اسلامی دانست. مؤسس بودن او در منظری قابل بررسی است که به جای تاریخ
فلسفه، بتوان به تاریخ فلاسفه التفات کرد. پرسش فیلسوفان مسلمان با حکیمان یونان تفاوت
دارد. نمیتوان فلسفه را ذاتاً یونانی دانست و در عین حال قائل به تأسیس فلسفه اسلامی
یا هر فلسفه دیگر شد. اگر فلسفه از خارج از جهان اسلام آمده باشد، طرح تأسیس آن معنا
ندارد. فلسفه اسلامی شرح بسط و تفصیل فلسفه یونان نیست، بلکه تحقق دورهای از تاریخ
فلسفه است که طی آن نسبت جدیدی با وجود، تحقق یافته و این نسبت در دیانت مسلمانان نیز
تأثیر کرده است.
در
کتاب «الجمع بین رأی الحکیمین» به خوبی نشان میدهد که اندیشه فارابی در طول فلسفه
افلاطون و ارسطوست. او در این کتاب پس از تتبع به جمع آرا پرداخته و جمع، تنها گویای
این معنا نیست که نوع تفکر فلسفه اختصاص به دوران یونان دارد، بلکه نوع تفکر فلسفه
اسلامی در برخی مسائل انطباق با حکمت یونان دارد نه به طور کامل.
فارابی
چون نمیخواست به شناسایی اندیشههای آنها اکتفا کند، به جمع میان فلسفه اسلامی و
اندیشههای افلاطون و ارسطو روی آورد و توانست بر مبنای تلقی عقل نزد مسلمانان و با
دخیل دانستن عناصری از اندیشه فلسفی یونان، به جهانشناسی فلسفی در تمدن اسلامی ـ ایرانی
دست یابد. در طرح فلسفی او، اجزایی از حکمت یونان دیده میشود و فلسفه اسلامی چیزی
بیش از این نیست. به نظر فارابی توجه مسلمانان به فلسفه با مدنیت آنان آغاز شد و نفی
آن در حقیقت به اندیشه ذاتی دانستن فلسفه، نزد یونانیان و نفی تمدنهای دیگر بازمیگردد.
بنابراین فلسفه اسلامی، تداوم تاریخ فلسفه است نه صورتی برگرفته از مادهای به نام
حکمت یونان. از شاخصههای فلسفه اسلامی، آمیختگی آن با فرهنگ ایران کهن است و استواری
نسبت اخیر توانسته که تا کنون فلسفه اسلامی را در قلمرو خود تمرکز بخشد. معهذا اسلام
و یونان و ایران مبنای فلسفه اسلامی هستند، اما فلسفه اسلامی عین هیچ یک از آنها نیست.
حکمت
نبوی
فارابی
«تأله» را با «جهانشناسی فلسفی» آمیخت و نخستین فیلسوف مسلمان بود که جمع میان تعبد
وتعقل کرد. عینیت جبرئیل و عقل فعال نزد حکیمان پس از وی، از نتایج کوششهای فلسفی
فارابی محسوب میشود. توجه او به قرآن کریم برخاسته از اصالت فلسفه نزد وی است. بلکه
طریق تأویل نیز در نظر او به این اصل قابل توجه بوده است. ماهیت فلسفه اسلامی به بسط
فلسفه در اسلام بازمیگردد. فارابی در عالم اسلام و طرح مدینه فاضله، دو منبع نبوت
و فلسفه را لحاظ کرد و آنها را از اجزای مدینه دانست.
در
مدینه فاضله وی، حکومت متعلق به فیلسوفان است و خدا در آن مدینه غایب نیست و نمیتوان
نقش نبی را در آن مدینه نادیده گرفت. به نظر وی فلسفه با رهاورد انبیا مرتبط است و
رأی او موجب شد که نبوت، شأن فلسفی در مدینه پیدا کند و بعدها «حکمت نبوی» مطرح شود.
فلسفه مدنی فارابی برخاسته از نوع تعلق او به اندیشه فلسفی در یونان و اسلام است.
البته مؤسس بودن فارابی مشروط به توجه وی به اندیشه مدینه فاضله نیست؛ زیرا دین جنبه
ناظر به فلسفه عملی در حکمت اوست. فلسفه نزد او عین آرای اهل مدینه و مسبوق به حکمت
نظری است. وی بعدها به فلسفه نظری اهمیت نداد و فیلسوفان مسلمان هم آن را دنبال نکردند.
در
حقیقت با توجه فارابی به مدینه فاضله، تقسیم جامعه به طبقات گوناگون صورت گرفت. صبغه
فلسفه به تمدن نشان میدهد که با تأسیس آن تفکر به حد تعالی خود رسیده، در حالی که
فلسفه اسلامی در عهد فارابی به کمال خود نرسید تا به واسطه آن بتوان او را مؤسس فلسفه
اسلامی دانست.
منبع:
روزنامه اطلاعات؛ چهارشنبه ۲۴ فروردینماه ۱۴۰۱