اشاره: استاد فقید دکتر محمود
عبادیان متولد 1307 و درگذشته 1392 خورشیدی، یکی از متفکران برجسته میهن ما بود. وی
در زمینه فلسفه و ادبیات، صاحبنظری درجه اول بود که همواره میکوشید با نوشتن، ترجمه
و تألیف، تفکر انتقادی را به مخاطبان بیاموزد. عبادیان استاد و آموزگاری کمنظیر در
دانشگاه بود و نگارنده افتخار شاگردی و مصاحبت ایشان را طی سالهای طولانی از 1365 تا
پایان عمر ایشان را داشتهام.
گفتگوی زیر، بخشی از نوشتهها
و مصاحبههای استاد عبادیان درباره غرب و مبانی فلسفی آن بود که در دهه 1370 انجام
گرفت. بخش کوتاهی از این مصاحبه همان زمان منتشر شد، اما اصل گفتگو پس از پیاده شدن
و اصلاح و ویرایش توسط دکتر عبادیان، برای کتاب غربشناسی تنظیم و آماده شد. متأسفانه
این اثر به مرحله انتشار نرسید. اینک فرصت مغتنمی است تا این گفتگو را به صورت کامل
و در دو جلسه تفکیک شده به چاپ برسانیم. اِشراف و تسلط ایشان بر مباحث مطرح شده و دقت
در بیان و تبیین موضوعات فلسفی برای همه مخاطبان آموزنده است.
با گرامیداشت یاد دکتر محمود
عبادیان، توجه خوانندگان گرامی را به این گفتگو جلب میکنم. بخش دوم تحت عنوان «شناخت
ما از غرب» نیز در شمارههای پسین به چاپ خواهد رسید.
***
* موضوع بحث ما غربشناسی،
بر مبنای درک مبانی فلسفی تفکر، فرهنگ و تمدن غربی است. این مفهوم، عبارت شرقشناسی
را به ذهن متبادر میکند. از شما بهعنوان کسی که فلسفه غرب را خواندهاید و در سالها
در آن دیار مشغول مطالعه بودهاید تقاضا داریم نظرتان را درباره این موضوع بیان فرمایید
و اگر ممکن است قبلاً یک سیر تاریخی از بنیادیترین ممیزههای اندیشه فلسفی غرب را
بهعنوان مقدمه مطرح سازید.
ـ برای ورود به چنین بحثی نخست
باید یک سلسله مبانی را به بحث بگذاریم که به گمان من میتواند شاخصهایی باشند برای
شناخت و تمایز فرهنگ و تمدن و طرز تفکری که به اصطلاح «غربی» خوانده میشود. اگر احتمالاً
کسی در صدد شناخت این تمدن یا فرهنگ باشد میتوان امیدوار بود که با ورود به این حوزه
از دانستهها، و درک این مقولهها بتواند شناختی مفید و راهگشا کسب کند. البته کسی
نمیتواند مدعی فهم کمال یافته یا کامل و یا حتی نسبتاً کامل از یک مفهوم گسترده و
تقریباً کلی همچون غرب بشود، فقط میتوان با مجموعههایی نظیر بحث امروز ما در جهت
این درک، تشریک مساعی کرد.
اولین نکته در شناخت مفهومی که
ما در این جا به بحث گذاشتهایم، توجه به طبیعت و واقعیت است. در این جا نگاه و نسبتی
خاص بین معرفت و زندگی انسان با طبیعت و واقعیت بیرونی را شاهد هستیم. این ویژگی در
تمدنی که پایهگذاریش در یونان باستان صورت گرفته دیده میشود. معنای این سخن این است؛
هنگامی که من یک انسان ایرانی یا آسیایی را با یک انسان یونانی مقایسه میکنم، به این
تفاوت کلی میرسم که تلقی این فرد از طبیعت و واقعیت زندگی، با آنچه که من بهعنوان
یک شرقی دارا هستم تمایز کیفی دارد. یونانی همواره در وحدت با طبیعت و واقعیتی که در
دامان آن پرورش مییافته میزیسته است. یعنی آنچه که حول و حوش انسان یونانی قرار
داشته همواره مدنظر او بوده است. از ریزترین و پیچیدهترین تا کلانترین مسائل طبیعت
مورد علاقه و دقت او بوده است. راز شروع بسیاری از علوم طبیعی و آغاز علوم جدید در
قرن هفتم پیش از میلاد را میباید عمدتاً در رابطه یونانیان با واقعیت زندگی و طبیعت
دریافت.
از نقطهنظر یونانیان باستان،
سعادت یعنی طرز تلقی یا برخوردی که آدمی با طبیعت دارد. در حقیقت او از نقطهنظر طبیعت
عزیمت میکند. یونانی خود را تابعی از متغیر واقعیت طبیعی میداند. این همان نکتهای
است که در نوشتههای ارسطو و فیلسوفان مقدم بر او با واژه «آیدمونیا یا ائودایمونیا
ـ eudaimonia» مشخص
شده است. این مسأله شکلدهنده حکمت عملی ارسطو بوده و آن را در انگلیسی به happiness، معادل خوشبختی و سعادت در زبان ما ترجمه کردهاند و معادل «خیر انسانی»
گرفتهاند. با چنین دیدگاهی درباره سعادت در آن زمان هماهنگی و همنوایی انسان با طبیعت
مطرح بوده است.(1)
نخستین پایه فلسفی در یونان باستان
را در بنیادگذاری همین فلسفه طبیعی ملاحظه میکنیم. از هراکلیت تا دموکریت فلاسفهای
را میبینیم که در عین فاصله گرفتن از اسطورههای یونان باستان و روی آوری به مسائل
واقعی، عمدتاً از دینامیزم طبیعت آغاز کردهاند. در نتیجه نخستین پلهای که در شناخت
فلسفی غرب میباید مورد توجه قرار گیرد رابطه انسان با طبیعت است و با واقعیتی که طبیعت
هم جزئی از آن است. البته لازم است میان «شناخت فلسفی غرب» که کوششی از جانب ماست،
با «شناخت فلسفه غرب» تفاوت قائل شویم. درک تمایز شناخت فلسفه غرب و شناخت فلسفی ما
از غرب میتواند از درآمیختن مسائل و آشفتگی فکری نزد ما جلوگیری کند.
فلاسفه طبیعی یونان، کمابیش از
قرن هفتم پیش از میلاد توانستند آنچه را که برایشان ممکن بود از طبیعت بفهمند و با
شاگردان خود و شهروندان علاقمند به علم و شناخت و فرهنگ در میان بگذارند. این همان
نقطه اوج و اعتلایی بود که پس از آنها سوفسطائیان دنبال کردند.
* یعنی سوفسطائیان هم در
پی علوم طبیعی بودند؟
ـ هم بله و هم خیر. آنها براساس
میراثی که بهوجود آمده بود، یعنی همان رویکرد طبیعی، به نقطه اعتلای تازهای رسیدند.
از طبیعت روی برگرداندند و انسان و جامعه انسانی را نقطه عزیمت خود قرار دادند. نظریه
معروف پروتاگوراس بیانگر همین مسأله بود. او میگفت: «انسان معیار و میزان همهچیز
است.» این دومین پایه تفکر غربی است که در فلسفه غرب استمرار یافته و نتایج مهمی به
بار آورده است. پس از اشباع رابطه انسان با طبیعت، رابطه انسان با خود انسان و با جامعه
انسانی موضوع فلسفه و اندیشهورزی قرار میگیرد.
سومین پله یا پایهای که میتوان
در نظر گرفت، واکنشی است که از طرف سقراط و افلاطون نسبت به دو جریان قبلی به وجود
آمد. جریان اول یک جریان شناختی و فلسفی در رویکرد به طبیعت بود، آنچنان که هست. سپس
جریان سوفسطایی پیدا شد و آن تکیه به توان انسانی و عزیمت از امکانات و استعدادهای
انسانی بود، هرچند اندکی مبالغهآمیز! اما برآیند این دو جریان در طرز تفکر و فلسفه
سقراط و افلاطون ادامه مییابد و اعتلا پیدا میکند. این دو، نخست مطلقیت طبیعت را
زیر سؤال بردند و سپس این که سوفسطائیان توان انسانی را به صورت افراطی مورد نظر قرار
میدادند، منکر شدند.
آنان سعی کردند در فراسوی این
دو، یک زمینه یا یک مأخذی برای حقیقتی بیابند که نه مستقیماً به خود انسان ارتباط دارد
و نه مستقیماً از طبیعت میتواند منتج شود. به این خاطر مسأله «ایده ـ Idea» یا «مُثُل» طرح شده است. درباره
این مسأله بحثهای زیادی شده، انتقاد کرده یا آن را برجسته ساختهاند، در آن اعتلای
آرمانی دیدهاند و آن را پشتوانه نظریههای دیگر قرار دادهاند. اما اگر ما خود را
در سیری که من به طور ناقص بدان اشاره کردم قرار دهیم، میبینیم کاری که سقراط و افلاطون
در آن مرحله موفق به انجام آن شدند در عالم تفکر و فلسفه، یک گام مهم به پیش بود. آنها
کوشیدند زمینهای را پدید آورند که حقیقت به عنوان حقیقت، نه وابسته به انسان باشد
و نه مستقیماً وابسته به طبیعت. در نتیجه دنیای ایدهها را پیش کشیدند. این مسأله را
ما میتوانیم گام سوم در حرکت فلسفی تمدن غرب قرار دهیم. در این برداشت رابطه انسان
با یک نیروی فراسوی انسان و طبیعت، زمینه فلسفی پیدا میکند. یعنی زمینهای از حقیقت
در فراسوی توان انسانی و عینیات طبیعی دیده میشود. این مباحث، مرحلهای است که دور
تمدن یونان باستان بسته میشود. میتوان گفت که در فرجام این دوران، فلسفه ارسطو سعی
میکند ما بین این جنبشهای مختلف سهگانه، آشتی و شاید نوعی همسویی عینی به وجود بیاورد.
نتیجه آن انتقاد از برخی جوانب ایدهها یا مثل افلاطونی میشود.
* ما به طور کلی با نظریه
مثل افلاطون آشناییم. چه وجهی از آن موجب برجستگی است تا جایی که شما آن را یکی از
پایههای فلسفه و جهانبینی غرب مینامید؟
مثل افلاطونی دو جنبه دارد.
یک جنبه آن این است که برای نخستین بار در طول تاریخ تمدن و فرهنگ انسانی، تجرید یا
انتزاع امور به مرتبهای از اعتبار دست مییابد که حقیقتی بیش از خود اشیاء و پدیدهها
مییابند. این امری است که افلاطون در آن محق بوده و امروزه ما نیز میتوانیم ادعا
کنیم که او موفق شده است نخستین گام را در راه ارزش دریافت تجریدی نسبت به مسائل بردارد.
جنبه دوم این نظریه که از سوی ارسطو ـ و بعداً فلاسفه دیگر ـ نقد شده، این است که پایه
این تجرید را نه در خود طبیعت و واقعیتهای انسانی، بلکه در ماورای این دو میبیند.
این همان جنبهای است که مورد اعتراض و انتقاد بسیاری از فیلسوفان پس از او قرار گرفته
است.
به طور خلاصه میتوان دستاوردهای
فرهنگی یونانی در چارچوب تمدن غرب را چنین برشمرد: این فرهنگ دید کاوشگرانه و همنوا
با طبیعت و با جامعه انسانی را دامن زده و شاید برای نخستین بار به معنای فلسفه پدید
آورده است. این نخستین مشخصه و پایه تمدن اروپای غربی و یا غرب به طور کلی است.
این تمدن و طرز تلقی با توافق
و غلبه مسیحیت در قرن سوم بر اروپا، منسوخ میشود. با کنار رفتن آن، قرون وسطای مسیحی
آغاز میگردد. درباره این دوره و گستره فلسفی و آثار فرهنگی و تمدنی این دوران من صلاحیت
اظهارنظر ندارم. این دورانی گسترده، پیچیده و مبهم است که فلسفه یونان و تلقی خاص دینی،
نسبت خاصی باهم پیدا میکنند و موضوعات و عبارات هر یک با استفاده و حمل بر مفاهیم
دیگری، شکل تازهای به خود میگیرد. بنابراین میتوانیم این دوره از بحث مختصرمان را
فعلاً در این جا تمام کنیم.
* آن چه
که میماند در این نگاه تاریخی به بنیادهای فلسفه و تفکر غربی، از رنسانس به بعد است.
در این جا بهتر است بیشتر از آنکه به تعارض این دوران با قرون وسطی تکیه کنیم، بر
سر ویژگیها و اختصاصات فکری و فلسفی که در این زمان رواج و بعداً استمرار یافت درنگ
نماییم.
طرز تفکری که رنسانس را پدید
آورد و به همراه این دوره فرهنگی در اروپا پایهریزی شد بازمیگردد به آن چه که گفتیم.
در دوره مسیحی دیگر نه انسان و نه طبیعت نتوانست همچون دوران یونانیان به پرسشها و
مسائل فلسفی پاسخ بدهد. جهان دیگری مدنظر قرار گرفت. در این دوران تحت تاثیر آموزشهای
نوافلاطونی، مسائل متافیزیکی آن زمان مطرح بود و مبانی کلامی و الهیات در ادیان سهگانه
بزرگ و تفسیر فلسفی آنها در کانون نظر و توجه قرار گرفت.
* آیا رابطهای مابین نظریه
ایدههای افلاطون با نگرش دینی دیده نمیشود؟ به نظر میرسد نیاز انسان به نوعی حقیقت
مطلق یا ثابت، که بتواند بیشتر مورد اعتماد قرار گیرد در این دو، منشأ طرح بسیاری از
مسائل است. ضمن این که عدم ثبات مسائل طبیعی نمیتواند چنین اقناعی را به وجود آورد.
بله چون نظریه یا امر مطلق را
نمیشد در پدیدههای طبیعی، و در حال تحول و زودگذر و در انسانی که به هر حال میرنده
و گذراست، پیدا کرد، لذا لازم میآمد که حقیقت در ورای اینها جست و جو و پایهریزی
شود.
* آیا رجوع به بدیهیات
الهی و عقلی که پایه هر استدلالی قلمداد میشد، صورت ذهنی و نوعی پایه فلسفی نظیر همین
حقیقت مطلق بود؟
به یک معنا بله، یعنی ارسطو
با یک برخورد انتقادی میکوشید راه را برای فلسفه و علم باز کند و پایههای محکم برای
استدلال ایجاد نماید. او متوجه شد که ما جوهر ـ یا
Ousiaـ های اولیه و ثانوی داریم، جوهر اولیه، پدیدههای
مادی و ملموس زندگی است و جوهر ثانوی که در واقع مسأله فلسفه است، همان تجرید یا انتزاع
امور میباشد. ارسطو به انتزاع کردن از امور تکیه دارد، ولی افلاطون به اموری آسمانی
و روحی پایبند است. این تفاوت مابین دو نقطه نظر را باید مورد توجه قرار دهیم.
* پیوستگی فلسفه و تفکر
در غرب را پس از ارسطو چگونه میبینید؟ آیا فلوطین و فلاسفه مسیحی در امتداد همانها
بودند یا نوعی مقابله با آن، این دوره مسیحی، در فلسفه غرب، دوره گسست بود یا تعارض
با تفکر یونانی یا نوعی فترت؟
پیوستگی
تفکر غربی در زمان مورد اشاره شما، تنها پلی است که فلوطین را به افلاطون میرساند.
یعنی از عالم ایدههای افلاطون بهره میگیرد و به آن بارد الهیاتی ـ Theology ـ میبخشد. درست است که ارسطو
اعتقاد به یک شکل دهنده خلاقی دارد که کمابیش میتوان از آن خدا یا خالقی مقدم بر موجودات
دیگر دریافت، اما به طور مشخص این مسأله به دست فلوطین تدوین شده است. در این جا نظریات
فلاسفه یونان و به ویژه ایده افلاطونی، بدل به حقیقتی میشود که مظهر جمال و کمال است
و مبداء زندگی و امکان به معنای فلسفی آن. این سیر ادامه پیدا میکند تا میرسد به
کسانی مثل قدیس توماس آکوینی که سعی میکنند از یک سو رجعت مجددی به برخی ارزشهای
فلسفه و فرهنگ کلاسیک یونان داشته باشند و از طرف دیگر، بحرانی را که تفکر کلامی مسیحی
در قرنهای دهم و یازدهم با آن روبهرو بود مورد حل و فصل قرار میدهند. آنان کوشیدند
به کمک اخلاق و فلسفه و علوم یونانی، تفکر و دیدگاههای کلامی خود را بازسازی کنند
و پایهای فلسفی، علمی و اخلاقی بدان ببخشند. مشخصترین صورتبندی این تلاش در نوشتههای
توماس دیده میشود.
* پس از انقطاع نسبی که
در قرون وسطی پدید آمد، گسترش بعدی تفکر غربی چگونه میسر شد؟
ـ ما نمیتوانیم دوره تفوق مسیحیت
را یک دوران انقطاع تمام و کمال از دوره یونان باستان بنامیم. چنان که اشاره کردم،
تفکر نو افلاطونی ریشه در فلسفه یونانی و به خصوص افلاطون داشت. متنها با تعبیرات و
تغییرات بعدی و با رشدی که در جهت دیدگاههای تئولوژیک و دینی به مسأله داده شد. بدین
ترتیب یکی از جنبههای توجه به این سنت فکری برجسته شد و جنبههای دیگر تقریباً کنار
گذاشته شد. در رنسانس عکس این توجه انجام میگیرد. سنتی را که فلوطین پایهریزی کرده
و علوم دینی را بر اساس آن استوار ساخته منسوخ کردند و رجعت میکنند و به آن رابطه eudaimonia یعنی رستگاری و سعادت. در حقیقت
رابطه سعادتمندانه انسان با طبیعت را باز مییابند. با این تفاوت که اینبار انسان
نقطه عزیمت فرهنگ جدید قرار میگیرد و به هر حال همنوایی سابق الذکر را احیا میکند.
* یعنی یکی از ویژگیهای
قرون وسطای مسیحی این بود که آن وحدت نواخت یا به قول شما همنوایی انسان با طبیعت و
جامعه را به هم زده بود.
ـ اصلاً منسوخ کرده بود. رنسانس
یکی از کارهایی که میکند زدن پلی به دوره یونان باستان به واسطه همان دو شاخصه مهم
است. اول این که انسان محوریت مییابد و رابطه انسان و طبیعت نیز بر همان اساس اعاده
میشود. با این تفاوت که در رنسانس انسان به عنوان فرد
Individual یا به آلمانی
Individum مورد توجه قرار میگیرد. امری که در یونان باستان
به این شکل هنوز مطرح نشده بود. در واقع میتوان گفت که جنبش فرهنگی رنسانس، گذشته
از آن که به اومانیسم یا انسان گرایی یونان باستان متکی است، عنصری را نیز که با واقعیت
و خواست زمان مطابقت دارد به آن میافزاید، یعنی تکیه به فرد انسانی. این همان نکتهای
است که پست مدرنیستها هم اینک مجدداً آن را مطرح کردهاند.
* به طور خلاصه تشابهات
و تمایزهای مابین رنسانس و دوران یونان باستان را مطرح نمایید.
ـ تشابهات این دو زنده کردن انسان
به عنوان مصدر هر نوع تغییر و تحولی در زندگی است. دوم استقرار مجدد رابطه، انسان با
طبیعت و حتی حرکت از طبیعت، همان طور که در دید ارسطو، این که انسان تابعی از متغیر
طبیعت است و برای این که خوشبخت باشد باید آن چنان سلوکی داشته باشد که طبیعت امر یا
خود طبیعت یا معنای physics ایجاب
میکند. این نوع نگرش در دوره رنسانس مجدداً به صورت و بیان تازهای ابقا میشود. کسانی
که «هملت» نمایشنامه معروف شکسپیر را خواندهاند حتماً به این مسأله برخوردهاند. او
در حالی که بازیگرانی را برای صحنه سازی نزد عمویش برای دستیابی به حقیقت موضوع قتل
پدرش آماده میکند، از گرداننده گروه خواهش میکند که طبیعت را آینه خود قرار دهد و
آن چنان رفتار کند که طبیعت پسند است. بنابراین در این دوره، خطوط کلی فرهنگ یونان
باستان پذیرفته میشود به اضافه یک سلسه مسائل افزونتر که خاص دوره جدید است. مثلاً
پیشرفت علوم، برجسته شدن فردیت و شخصیت انسان که اومانیسم نوین برمبنای آن متولد میشود
و این دوره را از یونان باستان متمایز و مشخص میکند.
* بنابراین ما سه ویژگی:
همنوایی با طبیعت، اومانیسم و رویکردی به علم تجربی را میتوانیم برای این دوره برجسته
سازیم و مهم به شما آوریم.
ـ بله، مثال این دوره را میتوان
با توجه به پیکر تراشان و نگارگران دوره اول رنسانس یافت. کسانی مثل میکل آنجلو و لئوناردو،
اینها شروع کردند در قدم اول به رعایت آناتومی، یعنی کوشیدند گرفتاریهایی را که عقاید
رایج بر سر راه تشریح پیکر انسانی قرار میداد کنار بگذارند. آنها برای انعکاس حقیقت
جسم و پیکر انسان، آناتومی تشریح را به صورت تجربی مشاهده کردند و آزمودند و به دانش
امروزی و دقیقی درباره پیکر انسان دست یافتند. این مطالعه یعنی به شناخت طبیعی موجود
منجر شد.
* مسأله منطق هم خیلی مورد
مناقشه بود، در این دوره روش و روششناسی چه جایگاهی در تفکر رنسانس داشت؟
ـ این مسأله مربوط به علوم میشود
و مسأله مهمی است. اما اگر اشاره شما به بیکن و رویکرد استقرایی اوست، اولاً این رویکرد
ریشه در آثار ارسطو دارد و ثانیاً بر آن اشکالاتی وارد است. انسان درست در همان زمانی
که دست به استقراء میزند همزمان قیاس هم میکند. منتها اگر استقراء تفوق داشته باشد،
عنصر قیاس تکمیل کننده و زمینه آن است، عکس این موضوع هم صادق است. بنابراین نمیتوانیم
این مسأله را چیزی خاص رنسانس بدانیم. اما از جهت تکیه بر روی استقراء و به کارگیری
آن در علوم تجربی، کمک بزرگی بود به تجربه گرایی و آمپیریسم. این مسأله به رشد آزمونگرایی
در شناخت کمیتها و توجه به علوم تجربی بسیار یاری رساند.
* فلاسفه در دوره رنسانس
چه جایگاهی در تحول فرهنگ غرب داشتهاند؟
ـ در رنسانس ما بیشتر با پیشرفت
علوم و هنرها سروکار داریم تا فلسفه، در قرون پانزدهم و شانزدهم ما هنوز سراغ چندانی
از تفکر فلسفی نداریم، دلیل این امر واضح است، زیرا روزگاریست که در واقع خلأ «علمی»
و جنبههای علمی نظیر هنر و ادب و علوم دنیایی را که در دوره قرون وسطی حذف شده بود،
میبایست مجدداً ابقا میکرد. براساس گسترش اینها، تفکر فلسفی همنوا با واقعیتهای
زندگی امکان موجودیت یافت. این جیزی است که نشانههای اولیه آن را در قرن هفدهم و بعد
مشاهده میکنیم. در نتیجه ما در دوره رنسانس تا حدودی با تفکر فلسفی سروکار داریم،
اما با فلسفه تجریدی و انتزاعی خاص و متمایز هنوز سروکار نداریم. رنسانس بیشتر در پیشرفت
علوم، هنر و ایجاد ادبیات خاص تجلی یافت. کوششی بود برای جبران کردن عقب ماندگیهای
قرون وسطایی در یکصد و بیست و چندساله رنسانس سعی شد این عقب ماندگیها برطرف شود و
زمینهای برای دوره روشنگری در اروپای غربی به وجود آمد.
جناب دکتر عبادیان از شما سپاسگزارم
و از آن جا که بحث روشنگری و پس از آن دامنه وسیعی دارد و بحث ما هم ادامه خواهد داشت،
به لحاظ زمانی، این بحث را محدود میکنیم و در جلسه بعد به شناخت ما از غرب و شناخت
شرقشناسان میپردازیم.
-------------------------
پی نوشت:
1. ائودایمونیا ( Eudaimoniaبه یونانی: εὐδαιμονία) واژهای یونانی است که
در زبان فارسی معمولاً به سعادت، بهروزی و شادکامی ترجمه میشود. در یونان باستان والاترین
هدفِ حیات را رسیدن به ائودایمونیا میدانستند. ارسطو نیز در اخلاق نیکوماخوسی بر این
عقیده صحه گذاشت و معنای موردنظرش برای رسیدن به سعادت را بازگو کرد.
از نظرِ ارسطو، هر چیزی را برای
رسیدن به چیز دیگر انجام میدهیم ولی این سلسله نمیتواند ادامه یابد، چرا که مستلزم
تسلسل است. بدینسان باید غایتی پایانی برای اعمال متصور شویم که این غایت را غایتِ
دیگری نیست. این غایت برای خود (لنفسه) است و رسیدن به آن برای خود آن اهمیت دارد،
نه برای رسیدن به چیز دیگر. ارسطو این آموزه یونان باستان را مورد تأیید قرار میدهد
که غایتِ نهایی حیاتِ انسان و خیرِ اعلی، همانا ائودایمونیا است.
در این آموزه، رسیدن به کامروایی
و نیکزیستی، آماجِ پایانی اخلاق نیک از دیدگاه ارسطو است. بر پایه این آموزه، کامروایی
یک حس خوشبختی است که از راه گزینش بخردانه کردارها (حکمت عملی (به یونانی: φρόνησις، فرونَسیس)) میتوان به آن رسید. به باور ارسطو این گزینش بخردانه
همواره با میانهروی و گزیدن راه میانه در بین دو قطب افراطی سازگاری دارد. این گزینش
معقول به همراه بهینگی بدنی میتواند حس کامروایی را در شخص ایجاد کند.
منبع: روزنامه اطلاعات؛ چهارشنبه 17 آذرماه 1400