صلح تا کی و کجا؟ - بخش اول
دکتر رضا داوریاردکانی رئیس فرهنگستان علوم و عضو هیئت امنای بنیاد بوعلیسینا
۱۴۰۰/۰۸/۰۳
دکتر رضا داوریاردکانی رئیس فرهنگستان علوم و عضو هیئت امنای بنیاد بوعلیسینا
فغان
ز جغد جنگ و مُرغوای او
که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد
گسسته و شکسته پرّ و پای او
ز من بریده یار آشنای من
کز او بریده باد آشنای او
چه باشد از بلای جنگ، صعبتر؟
که کس امان نیابد از بلای او
همی زند صلای مرگ و نیست کس
که جان برَد ز صدمت صلای او
همی دهد ندای خوف و میرسد
به هر دلی، مهابت ندای او
برای اهل فلسفه سخن گفتن از صلح، همواره کاری بسیار دشوار
بوده است! متفکران و فیلسوفان ـ
از هراکلیتس تا هگل و نیچه ـ به عنوان تماشاگران و شاهدان تاریخ، ناگزیر باید گواهی
میدادند که تاریخ سراسر جنگ بوده است و در زمان ما نیز از وقتی جنگ بینالملل دوم
پایان یافته، همواره تاکنون در نقاطی از مناطق جهان دود آتش جنگ فضا را تاریک و
خوفناک میکرده است.
از سوی دیگر اگر این تماشاگر و شاهد تاریخ ـ به تعبیر کانت
ـ به بانگ باطن خود رجوع کند، میشنود که جنگ، این حادثه زشت و آزاردهنده و ویرانگر
را مطلقا محکوم باید کرد و صلح را به هر قیمت نگاه باید داشت؛ ولی آیا اشخاص و افراد
و حتی سیاستمداران میتوانند راه جنگ را ببندند و از آن جلوگیری کنند؟ در سال 1932
آلبرت انیشتین ـ فیزیکدان نامی ـ فکر میکرد با دعوت مردمان به صلح و قانع کردن
جنگافروزان از طریق استدلال و دعوت به اندیشیدن، میتوان از فاجعه جلوگیری کرد.
او در نامهای از فروید پرسید: «آیا
راهی برای نجات از فاجعه جنگ وجود دارد؟» فروید در جواب نوشت که: جنگ اقتضای طبیعت
انسان است؛ زیرا او غریزه مرگ و ویرانگری (تاناتوس) را با خود دارد؛ اما در پایان
نامه اظهار امیدواری کرد و نوشت: «... شاید این امید آرزوی موهوم نباشد که این دو
عامل یکی خلق و خوی فرهنگی آدمی، و دیگری ترس بهجا از وضع جنگهای آینده، بهزودی
سبب پایان جنگ شوند. منتهی نمیتوان حدس زد که این مقصود از چه شاهراهها و کورهراهها
حاصل خواهد شد. مثلا میتوانیم مطمئن باشیم که هر چه به رشد فرهنگ کمک کند بر ضد
جنگ نیز عمل خواهد کرد...» (خرد در سیاست، عزتالله فولادوند، ص331، طرح نو).
این سخن فروید یک آرزو و تعارف نیست و آن را برای خشنود
کردن انیشتین نگفته است. فروید مثل انیشتین معتقد نبود که بتوان با سعی و کوشش و
درس و آموزش از جنگ جلوگیری کرد. گفته او حتی با آنچه در مقدمه اعلامیه جهانی حقوق
بشر مصوب 1948 سازمان ملل آمده است، تفاوت دارد. در مقدمه مزبور، جنگ ناشی از جهل
و فرع نشناختن حقوق بشر دانسته شده است و این تقریبا همان چیزی است که انیشتین به
آن معتقد بود. بنای نظر اخلاقی شایع در همه جهان نیز برای پیشگیری از جنگ، بر تعلیم
و تربیت و آشنا کردن مردمان و حکومتها با خطرها و آفات و آسیبهای جنگ قرار دارد؛
ولی به گمان من نظر فروید چیز دیگری است.
فروید با اینکه خود یکی از نمایندگان بحران فرهنگ و تاریخ
جدید است، هنوز به قدرت فرهنگ جدید اروپا اعتقاد داشته و امیدوار بوده است که در این
فرهنگ و با این فرهنگ بتوان بر طبیعت پیروز شد. پس چه باک که جنگ در طبیعت آدمی باشد؟
فرهنگ آمده است که بر طبیعت غلبه کند. اینجا فرهنگ چیزی بیش از آموختهها و آموختنیهاست.
این ماجرا در تاریخ غربی، نزدیک به سه هزار سال سابقه دارد. از هُمر و هسیودوس که
بگذریم، هراکلیتس میگفت: «نام عدل را هم نمیدانستند اگر بیعدالتیها نمیبود» و
«جنگ پدر همه چیزها و پادشاه همه چیز است و بعضی را چون خدایان آشکار کرده است و
بعضی را چون آدمیان برده ساخته است و بعضی را آزاد» و «باید دانست که پیکار عدل
است و همه چیز از راه پیکار و ضرورت پدید میآید»
به نظر هراکلیتوس، هومروس خطا کرد که گفت: «ای کاش میشد
جدال از میان آدمیان و خدایان برخیزد!» او نمیدانست که برای ویرانی جهان دعا میکرد؛
زیرا اگر دعای او مستجاب میشد، همه چیز از میان میرفت.
در زمان سقراط و افلاطون، سوفسطاییان به مردمان میآموختند
که تکلیف عدالت در جنگ معین میشود و حق با غالب است؛ اما سقراط و افلاطون مدینه
را مدینة صلح و آرامش میخواستند و شاگردشان ارسطو بنای سیاست اخلاقی را گذاشت و
بخش بزرگی از کتاب پرقدر خود «اخلاق نیکوماخوس» را به وصف و شرح و بیان دوستی اختصاص
داد. قبل از او، افلاطون در آثار خود این رأی را که «حق با قوی است و حکومت، حکومت
غلبه است»، رد کرده بود.
در کتاب «نوامیس» از قول آتنی (که ظاهراً و قاعدتاً باید
سخنگوی افلاطون باشد) آمده است: «قاعده پنجم (از قواعد فرمانروایی) این است که اقویا
حکومت کنند و ضعیفان فرمان ببرند» و مخاطب او کلینیاس سخن او را با این جمله تأیید
میکند که: «ضرورت چنین حکم میکند»؛ اما آتنی توضیح میدهد: «آری، این حکم ضروری
در مورد جانداران جاری است و پیندار (شاعر یونانی) آن را موافق طبیعت خوانده است؛
ولی به عقیده من مهمتر از همة آن قاعدهها، قاعده ششم است که بر طبق آن، دانایان
باید زمام حکومت را به دست گیرند و نادانان زیردست باشند.»
افلاطون در اینجا با ظرافت و حفظ حرمت پیندار، نظر خود را
این چنین به جای گفته شاعر میگذارد که: «این قاعده را پیندار عزیز، من به هیچ روی
خلاف طبیعت نمیدانم، بلکه ادعا میکنم قاعده موافق طبیعت این است که حکومت تنها به
دست قانون باشد و هر کس از روی کمال رغبت و بیآنکه زور و اجباری در میان باشد، از
فرمان آن پیروی کند.» (افلاطون، نوامیس، بند 690، ترجمه محمدحسن لطفی).
دوران ظهور اراده و اقتدار بشر
فیلسوفان جهان اسلام هم با نظر به منابع آرا و نظرهای خود یعنی
اسلام و فرهنگ ایران و فلسفه یونان، گرچه بعد از فارابی مباحث سیاست را تفصیل ندادند،
هر جا از سیاست گفتند، جانب سیاست اخلاقی را نگاه داشتند. به این نکته هم باید
توجه کرد که در دورانهای گذشته، مسئله صلح و حفظ آن مطرح نبود؛ زیرا مردمان خود
را در تعیین سرنوشت خود و کشور خود آزاد نمیدیدند که بتوانند تکلیف صلح و جنگ را
معین کنند.
چنانکه دیدیم، دوران جدید دوران ظهور اراده و اقتدار بشر
بود. این دوران یکسره پینداری و سوفسطایی نبود که جنگ را فرمانروای جهان بداند.
جنگ را هم انکار نمیکرد؛ اما میتوانست طرح صلح در برابر جنگ را دراندازد. در
سخنان فروید، نزاع و تنازع میان فرهنگ و طبیعت، تصدیق شده است. فروید از کسانی است
که مخصوصا به برخورد و تقابل میان «فرهنگ» و «طبیعت» نظر داشته و آن را با دید
روانکاوانة خود شرح و بیان کرده است.
این فرهنگ چیست که میتواند در برابر طبیعت بایستد و آن را
مهار کند؟ گرچه روانشناس بزرگ در کتاب «ناراحتی در تمدن»، تقابل میان طبیعت و
فرهنگ را مایه ناراحتی آدمیان دانسته است، امیدش به صلح یکسره به فرهنگ مستقل از طبیعت
نبوده و او طبیعت آدمی را منحل در غریزه مرگ و ویرانگری نمیدانسته است. به نظر او
اروس (عشق) نیز وجهی از وجود آدمی است. کوشش فروید در این راه، دنباله سعی شاعران
و متفکران دوران جدید برای رفع تعارضهای درون تاریخ مدرنیته بود. دوران جدید با
ظهور بشری آغاز شد که در خود اراده به تسخیر طبیعت و تصرف در جهان را میدید.
اراده به تسخیر و قهر، متضمن تعارض است و نمیدانیم آزادی و قهر چگونه در تاریخ و
در وجود آدمی با هم جمع میشوند؛ ولی میدانیم که در تاریخ فرهنگ و فلسفه و هنر جدید،
برای رفع این تعارض و جمع آزادی و ضرورت و مهر و کینتوزی و تعدیل خشونت و حفظ صلح
چه سعی عظیمی شده است.
مثال و اوج این کوشش را در تفکر کانت میبینیم. کسانی که
کانت را فیلسوف مدرنیته دانستهاند، شاید به کوشش او برای جمع ضرورت در علم و آزادی
در اخلاق و سیاست و امیدش به «صلح دائم» و اعتقاد به تحقق روان و عقل کل، در پایان
راه نظر داشتهاند. کاری که کانت کرد، از جهات مختلف اهمیت دارد. اولا او تنها فیلسوفی است که به امر صلح
اعتنای تام داشت. همیشه نویسندگان و فیلسوفان از جنگ و صلح گفتهاند و در زمان ما
بزرگانی چون تولستوی، رومن رولان، برتراند راسل و گاندی از صلح دفاع کردهاند؛ اما
این مهم است که فیلسوف مدرنیته در آغاز عهد تجدد، به صلح نه به عنوان وضعی که در
آن جنگ وجود ندارد، بلکه به عنوان حق بشر و وضعی که باید با پیشرفت عقل به وجود آید،
فکر میکرد.
تفاوت کانت با اخلافش و بهخصوص هگل، این بود که او در
نگاه به تاریخ، به آغاز مینگریست و فکر میکرد که این آغاز است که در آن، تکلیف
حادثه معین میشود نه اینکه پایان و آینده، راه اکنون را معین کند. او اصل پیشرفت
را اصل رهآموز راه صلح و انقلاب فرانسه را امیدبخش آینده میدانست. ثانیا کانت
برخلاف انتظاری که از فیلسوف اخلاقی میرود، به صلح با نظر اخلاقی و سیاسی نگاه نمیکرد؛
یعنی صلح را به این اعتبار که آرزوی مردمان و مایه راحتی خیال و آرامش و متضمن
صلاح کشورهاست، در نظر نداشت، بلکه آن را چیزی که باید در پایان تاریخ محقق شود، میدید.
ادامه دارد...
منبع:
روزنامه اطلاعات؛ سوم آبانماه 1400
۱۱۷۴