متافیزیک آنطور که ابنسینا در «شفاء» در نظر
گرفته، توضیح عقلانی همه هستی است. ابنسینا مشتقشدن همه چیز از هستی،
ابدیت هستی و نیز نفی شناخت آنچه مجزا از منبع هستی است را در شفا توضیح
داده است. ابنسینا برای هر علمی، موضوعی در نظر گرفته و علوم را به دو
شاخه نظری و عملی تقسیم کرده است. از نظر او، علم نظری دانشی است که موضوعش
مستقل از ماست، در حالی که علم عملی برای ما کاربرد دارد.
روایت بازگشت ابنسینا به مابعدالطبیعه
سیدحسین امامی: متافیزیک
آنطور که ابنسینا در «شفاء» در نظر گرفته، توضیح عقلانی همه هستی است.
ابنسینا مشتقشدن همه چیز از هستی، ابدیت هستی و نیز نفی شناخت آنچه مجزا
از منبع هستی است را در شفا توضیح داده است. ابنسینا برای هر علمی، موضوعی
در نظر گرفته و علوم را به دو شاخه نظری و عملی تقسیم کرده است. از نظر
او، علم نظری دانشی است که موضوعش مستقل از ماست، در حالی که علم عملی برای
ما کاربرد دارد. او سه نوع علم عملی در نظر میگیرد: تهذیب اخلاق، تدبیر
منزل و سیاست مدن. او همچنین سه علم نظری را ممکن میداند: طبیعیات،
ریاضیات و مابعدالطبیعه. در عظمت فکری ابنسینا بسیار سخن گفته شده و نیازی
به تکرار نیست. ابنسینا در کانیشناسی و در شیمی قدیم هم کار کرده است.
شیخ در نجوم نیز تحقیقاتی دارد و با ابوریحان بیرونی تبادل فکر داشته است.
به مناسبت اول شهریورماه روز بزرگداشت ابنسینا در مورد مابعدالطبیعه
ابنسینا و اثرگذاری فارابی بر ابنسینا با دکتر نصرالله حکمت، استاد
دانشگاه شهیدبهشتی و نویسنده کتاب «متافیزیک ابنسینا» به بررسی نوآوریهای
ابنسینا در مابعدالطبیعه و گسست فارابی و ابنسینا از یونان پرداختهایم.
آیا فارابی و ابنسینا در مابعدالطبیعه همان چیزی را
گفتهاند که در یونان گفته شده -بهخصوص نزد ارسطو- یا طرح دیگری در
انداختهاند؟
بنده با پیشفرض خروج فارابی و ابنسینا از پارادایم یونان و
بهخصوص مدل ارسطویی آن -که در متافیزیک ارسطو ظاهر شده- میگویم آنها قصد و
عزم این را داشتند که از این پارادایم خارج شوند و قدم در سپهری برتر
نهند. این بحث را بهشکل دیگری هم در مباحث قبلی مطرح کردهام، این پیشفرض
عبارهاخری پیشفرض
کل «تاریخ فلسفه اسلامی» است که در نگارش کتاب «درآمدی بر تاریخ فلسفه
اسلامی» که بهزودی منتشر میشود، در این رابطه توضیح دادهام. در آن اثر
بنده قائلم که برای آنکه بتوانیم بحث تاریخ فلسفه اسلامی را و تحقیق و
نگارش در این باب را به درستی پیش ببریم، باید با پیشفرض استقلال حکمای
مسلمان در تفکر فلسفی حرکت کنیم. همان پیشفرض در این بحث، در شکل «خروج از
پارادایم» متعین شده است. این پیشفرض باعث میشود ما در اوج همدلی با
فارابی و ابنسینا و در حال مشارکت با درد و دغدغه آنان، در بیان چیستی
مابعدالطبیعه به خواندن متن این دو فیلسوف بپردازیم. این خوانش جانی تازه
در کالبد متن این دو فیلسوف میدمد و خونی نو در رگهای آنها به جریان
میاندازد. چنین خوانشی، نه در خوانش سنتی ما صورت گرفته و نه در خوانش
غربی و مطالعات و تحقیقاتی که مستشرقان درباره فلسفه اسلامی و تاریخ فلسفه
اسلامی انجام دادهاند. در خوانش سنتی صورت نگرفته، برای اینکه در آنجا
چنین نیازی احساس نمیشد که با این مسائل و مثلا با پیشفرض آن را بخوانند.
این سنت، ابنسینا را فیلسوف همیشه تاریخ میداند و هرگز به ذهنش خطور
نمیکند که او را بهعنوان حاشیهنشین فلسفه یونان تلقی کند و اگر در
قرائتشان و در شرح و تفسیرشان از ابنسینا، در جایی گفتهاند که مثلا
«ابنسینا همرأی با ارسطو است؛ باید توجه داشته باشیم که اساسا ذهن و زبان
و ادبیات این سنت چیز دیگری است و اصلا ارسطوی این سنت، ارسطوی دیگری است و
در واقع ارسطوی مسلمان شده است. در این سنت و در این قرائت سنتی از فارابی
و ابنسینا، وقتی در متن آثار این دو فیلسوف دیده میشود که آنان سخن از
«خدا»، «مبدأ وجود» یا «غایت مابعدالطبیعه» میگویند، این را یک امر بدیهی و
عادی تلقی میکنند و تصورشان این است که هر حکیمی و هر فیلسوفی باید به
این قائل باشد و اگر یک فیلسوفی چنین نگوید، اساسا فیلسوف نیست. بنابراین
این خوانش سنتی بدینگونه فارابی و ابنسینا را میخواند و آنچه بنده
میخواهم مطرح کنم، با این خوانش سنتی متفاوت است.
این خوانش [خروج از پارادایم یونان] در خوانش غربی هم وجود
ندارد، چراکه اساسا پیشفرض قرائت آنان، تبعیت محض ابنسینا از یونان و از
ارسطو است. بنابراین از نظر آنان ابنسینا نه حق این را داشته که از فلسفه
یونان خروج کند و نه توان این را داشته. اگر هم در آثارش و در لابهلای
عباراتش جایی سخن از خدا گفته، در صدد این بوده که به نحوی فلسفه یونان را
با دین جمع کند یا مثلا حتی برخی از آنها گفتهاند که ابنسینا با آوردن
تعابیر دینی و برخی آیات در برخی آثارش، در صدد این بوده که دل متشرعان را
بهدست آورد. بههرصورت عرضم این است که خوانش بنده با محوریت «مساله» و با
مراجعه به «متن آثار» این دو حکیم و با پیشفرض «عزم آنان برای خروج از
مابعدالطبیعه ارسطو» است؛ آن هم بهخاطر نقیصهای که در آن مشاهده
میکردند. در واقع بهخاطر این نقیصهای که این دو فیلسوف در مابعدالطبیعه
ارسطو و در فلسفه یونان میدیدند، چنین میاندیشیدند که اساسا این
مابعدالطبیعه سر از سرگردانی و تحیر و گمشدگی در میآورد. بنابراین طرح
نویی در بیان مابعدالطبیعه و فهم آن و تاسیس آن داشتند. امروز اکثر کسانی
که درباره فارابی و ابنسینا و جریان فلسفه اسلامی و فلاسفه مسلمان
–بهخصوص در سطح دانشگاهها- اظهارنظر میکنند -تا آنجایی که بنده دیدهام و
سخنان ایشان را شنیدهام- در همین پارادایم غربی قرار دارند و ندیدم یا
کمتر کسی را دیدم یا بنده نمیشناسم که به متن آثار فارابی و ابنسینا با
محوریت «مساله و متن» و با «درد و دغدغه» مراجعه کرده باشد و این متن را
خوانده باشد علیالاغلب از منابع دستدوم و سوم و آن چیزی که غربیان و
مستشرقان درباره فلسفه اسلامی و فلاسفه اسلامی گفتهاند از این منابع
استفاده کردهاند و در این پارادایم بودند و هستند و در همین پارادایم
درباره فلسفه اسلامی و سنت اسلامی ما اظهارنظر میکنند.
آقای دکتر! در مابعدالطبیعه فارابی و ابنسینا، مطابق
آنچه در متن آثار میبینیم، مجبوریم از خدا و از ایمان سخن بگوییم. در این
موقع عدهای میگویند این سخن گفتن از این فلسفه یا اساسا خود این فلسفه،
یک بیان تئولوژیک است یا این فلسفه تئولوژی است.
به واقع این امری که از مشهورات است، اما از مشهوراتی که
جاافتاده و مقبولیت گسترده یافته. البته بنده معتقدم هیچ اصل و اساسی
ندارد، نمیدانیم چه باید بکنیم، بههرصورت آیا ما میتوانیم از خدا و
ایمان در فلسفه سخن بگوییم یا نمیتوانیم؟ به بیان دیگر آیا خدا و ایمان
معنایی غیرتئولوژیک دارد یا ندارد؟ اگر بگوییم «ندارد»، یا پاسخ بشنویم که
«نه! اساسا خدا و ایمان مباحث تئولوژیکند یعنی بحث کردن درباره خدا و
ایمان، بحث تئولوژیک است» به همین معنای منفی که به کار میبرند، یعنی یک
مبحث اعتقادی کلامی است و ربطی به فلسفه ندارد؛ اگر پاسخ ما این باشد که ما
معنای غیرتئولوژیک برای این دسته از مباحث و تعابیر نداریم، معنایش این
است که ما هرگز نباید در فلسفه از خدا سخن بگوییم و به عبارت دیگر، فلسفه
مشروط به عدم خداست یا فلسفه مشروط به کفر است مثلا؛ آیا این گونه است؟ اگر
ما در پهنه فلسفه در جستوجوی حقیقتیم و میخواهیم هستیشناسی کنیم و [در
عینحال] این عالم، «مبدأ هستی» و «مبدأ وجود» داشته باشد، آنگاه چه کنیم؟
اگر ما حقیقتجو هستیم و این عالم خدایی داشته باشد، باید چه کنیم؟ به گمان
بنده اگر این عالم خدایی داشته باشد و مبدأ وجودی داشته باشد و ما در
فلسفه به آن نپردازیم و درباره آن نیندیشیم، فلسفه میشود «یک فریب بزرگ»،
یعنی ما حقیقت عالم را مغفول نهادیم و به آن توجهی نکردیم. واقعا چه اصراری
است که بگوییم ما در جستوجوی حقیقتیم و میخواهیم حقیقت موجودات و حقیقت
معانی را درک و دریافت کنیم اما سخن از خدا که به میان میآید، فرار کنیم؟
به راستی این را نمیتوانم درک کنم و بفهمم، مگر اینکه بگویند میتوان در
فلسفه به خدا و ایمان در یک معنای غیرتئولوژیک پرداخت.
ما میخواهیم این مطالعه در دیدگاه فارابی و ابنسینا را برای
فهم معنای مابعدالطبیعه نزد این دو فیلسوف و فرآیند خروج از پارادایم
یونان - بهخصوص فاصله با ارسطو- را در سه کتاب این سه فیلسوف بررسی کنیم؛
کتابهای متافیزیک ارسطو، رساله اغراض [مابعدالطبیعه] فارابی و فصول آغازین
الهیات شفاء ابنسینا.
برای این کار باید مقدمهای را عرض کنم. ابنسینا پس از آنکه
همه علوم روزگار خود را آموخت، آنچنانکه خودش در زندگینامه خودگفتهاش به
ابوعبید جوزجانی بیان کرده، عزم آن میکند که مابعدالطبیعه بخواند و سراغ
آن اثری میرود که در آن دوران بهنام مابعدالطبیعه ارسطو به زبان عربی
ترجمه شده بوده است. به خواندن آن میپردازد، 40بار آن را میخواند. پس از
40بار خواندن مابعدالطبیعه ارسطو، مقصود نگارنده این اثر را در نمییابد و
به این نتیجه میرسد که این علم هیچ ثمرهای ندارد و علمی عقیم و سترون
است. رخداد دوم بهگونهای کاملا اتفاقی و برنامهریزینشده در بازار و
توسط یک دستفروش کتاب، رساله پنج صفحهای اغراض فارابی بهدست او میرسد، و
وقتی به خانه میرود، بیدرنگ به خواندن آن میپردازد و فیالمجلس معمای
مابعدالطبیعه ارسطو برای او روشن میشود. البته ابنسینا منطق این اتفاق را
درک میکند و پس از آن به شکرگزاری از خدا میپردازد. رخداد سوم زندگی
ابنسینا این است که او عزم خروج از ارسطو میکند، زیرا با خواندن رساله
اغراض فارابی، سِّر ناکامیابی را در طرح مابعدالطبیعه ارسطو کشف میکند و
با الهامگرفتن از فارابی، درصدد آن برمیآید که مابعدالطبیعهای را با شرط
امکانش -که ایمان به مبدأ وجود است- تاسیس کند.
چرا ابنسینا -که نابغه شرق است- با آن همه جلالت
مقام [در تیزفهمی و علم،] 40بار مابعدالطبیعه ارسطو را خوانده و آن را
نفهمیده؟ این قصه را بارها برایمان نقل کردهاند ولی هیچکس تاکنون آن را
تحلیل نکرده، نشان نداده و نگفته که چگونه است که ابنسینا 40بار متافیزیک
ارسطو را خوانده، اما آن را نفهمیده و چگونه با مطلب کوتاهی از فارابی
-یعنی رساله اغراض- بهیکباره تمام آن مابعدالطبیعه را درک کرده است؟
خود ابنسینا با این تعبیر مطلب را بیان میکند؛ میگوید:
«فما کنت أفهم ما فیه، والتبس علی غرض واضعه». جمله اول این است «فما کنت
أفهم ما فیه» آنچه را که در این کتاب بود، نمیفهمیدم و درک نمیکردم،
یعنی چه؟! چطور ابنسینا متافیزیک ارسطو را میخواند و درک نمیکند؟ امروز
هر دانشجوی فلسفهای که متافیزیک ارسطو را میخواند، میفهمد؛ ابنسینا
چگونه نفهمیده است؟ بحث علل اربعه را نفهمیده است؟ بحث ماده و صورت را
نفهمیده است؟ بحث قوه و فعل را نفهمیده است؟ بحث حرکت را نفهمیده است؟ کدام
مطلب را نفهمیده است؟! کجای متافیزیک ارسطو نفهمیدنی است آن هم برای
ابنسینا؟ آن هم پس از 40بار خواندن؟ آن هم ابنسینایی که پیش از ورود در
متافیزیک، تمام علوم عصر خودش را به نحو کامل آموخته و ازجمله منطق ارسطویی
را. این تعبیری است که خودش بهکار برده است و ما میدانیم که خدای منطق
ارسطویی است و دایرهالمعارف منطق شفا این را حکایت میکند و بهما
میگوید. جمله دوم به گمان بنده، جمله اول را تفسیر میکند، «والتبس علی
غرض واضعه» غرض و مقصود مولف و نگارنده این اثر را نمیتوانستم دریابم.
بسیار دشوار بود، نتوانستم با مقصود نگارنده این کتاب ارتباط برقرار کنم.
در واقع ابنسینا با مقصود ارسطو از نگارش این اثر مشکل دارد و
بعدا در بحث الهیات شفا - در همان فصل اول- این مطلب را بهنحو دیگری
توضیح میدهد. اگر بگوییم ابنسینا مقصود ارسطو را درنیافته -که خودش
تصریح میکند- و درنیافتن مقصود ارسطو باعث میشود بگوید این علم بیفایده و
بیثمر است، علمی غیرنافع است. در آنصورت وقتی میگوید 40بار متافیزیک
ارسطو را خواندم، بهگونهای که متن آن را از حفظ داشتم و آن را نفهمیدم،
به گمان بنده این نقدی تند و تیز و گزنده است نسبت به ارسطو و ما باید به
آن توجه کنیم. در محاورات معمولی روزمره، اگر کسی به کسی بگوید که تو را
نمیفهمم و درک نمیکنم، این وجه خوشی ندارد اما ابنسینا میگوید: من
40بار متافیزیک ارسطو را خواندم و نمیفهمم او چه میگوید! این به اعتقاد
بنده نقدی بسیار گزنده است.
با خواندن رساله «اغراض» این مطلب برای ما عیان میشود. این
رساله پنجصفحه است اما آن چیزی که باعث شده ابنسینا نسبت به مابعدالطبیعه
نگاهی متفاوت پیدا کند و به بیان دیگر چیزی که باعث شده ابنسینا به
مابعدالطبیعه بازگردد، [در این رساله است]. در واقع او با 40بار خواندن
متافیزیک ارسطو، از مابعدالطبیعه اعراض کرده بود و پشت کرده بود به آن و
دیگر نمیخواست به مابعدالطبیعه بازگردد و حتی نمیخواست کتابی را که
موضوعش مابعدالطبیعه است، خریداری کند؛ اما رساله فارابی و به گمان بنده
همین چند سطر آغازین این رساله که در همان صفحه اول آمده، ابنسینا را
متحول کرد و دوباره به مابعدالطبیعه بازگرداند و اگر این رساله اغراض نبود و
اگر نبود دقتنظرها و تفطنهای فارابی در این رساله کمحجم، امروز ما
ابنسینای طبیب و منطقدان و ریاضیدان داشتیم، اما ابنسینای فیلسوف
نداشتیم. به این یکی یا دو سطر اشاره میکنم: در ابتدای این رساله فارابی
میگوید که «مقصود ما از نگارش این مقاله این است که غرضی که کتاب ارسطو
معروف به مابعدالطبیعه مشتمل بر آن است را بیان کنیم... » این دقیقا همان
چیزی است که ابنسینا دنبالش میگشته است. کلمه غرض در اینجا آمده و در
عبارت ابنسینا هم آمده بود «والتبس علی غرض واضعه». [غرض] یعنی مقصود.
فارابی میگوید من میخواهم در این رساله، مقصود ارسطو را از آن کتابی که
نوشته و معروف به مابعدالطبیعه است، توضیح دهم و بیان کنم.
فارابی با این کار یعنی نوشتن اغراض مابعدالطبیعه ارسطو،
تیزهوشی و پیشبینی خود را نشان داد، یعنی او پیشبینی کرده بود که
خوانندگان با خواندن این کتاب، شاید غرض ارسطو را در نیابند که در واقع هم
همین اتفاق افتاد.
اگر از فارابی بپرسیم که چرا میخواهی این کار را انجام دهی؟
چرا تو باید رسالهای بنویسی در بیان مقصود ارسطو از نگارش کتاب
مابعدالطبیعه؟ این پرسش بسیار مهمی است. ارسطو کتاب خودش را نوشته و آنچه
میخواسته درباره مقصودش و موضوع کتاب و درباره مباحث کتاب در کتابش گفته
است، چرا فارابی باید یک رسالهای بنویسد و مقصود ارسطو را از نگارش کتاب
مابعدالطبیعه توضیح دهد؟ خود فارابی این را جواب میدهد یعنی در واقع پاسخ
یک پرسش مقدر [را] میدهد، بنده در جای دیگری هم عرض کردم که اساسا فلسفه
اسلامی یک فلسفه «مسالهمحور» است یعنی در تمام عبارات و صفحات فیلسوفان
مسلمان، مساله موج میزند، منتها روش نگارش آنها این نبوده که به شکل امروز
نخست مساله را منقح کنند؛ گرچه در پارهای از موارد، این کار شده اما
علیالاغلب مساله و پرسش، مقدر است و بهنحوی پنهان [حضور دارد]، نمونهاش
در همینجاست و [فارابی] خودش این را پاسخ میدهد: «اذ کثیرُ من الناس
یسبقُ الی وهمهم آن فحوی ذلک الکتاب و مضمّنه هوالقول فیالباری سبحانه و
تعالی و العقل و النفس و سائر ما یناسبها... » یعنی بسیاری از مردم چنین
میپندارند که محتوای این کتاب، بحث درباره باری تعالی و عقل و نفس و سایر
مباحث مرتبط با خدا و عقل و نفس است. فارابی دارد وضعیتی را برای ما توصیف
میکند که در روزگار او در میان مردم -وقتی میگوید مردم، در اینجا منظورش
مردم عادی کوچه و بازار نیست- بلکه مرادش عرف اهل فلسفه است، عرف اهل
مطالعه آن روزگار که اینها با اشتیاق سراغ مابعدالطبیعه میرفتند و به
هنگام اقدام برای خواندن مابعدالطبیعه ارسطو بهعنوان فیلسوف پرآوازه
یونانی، توقع و انتظار خاصی از این کتاب داشتند. این دو سطر بسیاری از
مسائل ما را حل میکند؛ ازجمله آن مسالهای که اساسا مواجهه فیلسوف مسلمان
با پیامبر و وحی است، برخلاف فیلسوف یونانی که مواجههاش [با] سوفسطائیان
است.
فلسفه که در خلأ متولد نمیشود، فلسفه در مواجهه فیلسوف با
مساله و درد و دغدغه تولد پیدا میکند و پا به عرصه ذهن انسان میگذارد.
مساله اصلی و محوری و مرکزی فیلسوف یونان، مواجهه با سوفسطائیان است و
اینکه سوفسطائیان قائلند که «انسان محور همهچیز است» و «بیرون از انسان
حقیقتی نیست»، اما فیلسوف قائل است که حقیقتی هست. اما فیلسوف مسلمان
مواجههاش با سوفسطائیان نیست، مواجههاش با منکران حقیقت نیست، بلکه
مواجهه او با حقیقت برتر است، یعنی مواجههاش با وحی است و فیلسوف مسلمان
در میان مومنان زیست میکند و یکی از شواهد عرضم همین است که اهل فلسفه
روزگار فارابی، با این توقع و انتظار و با این چشمداشت به مطالعه و قرائت
متافیزیک ارسطو میپردازند که در این کتاب با خدا، عقل و نفس و مباحث مرتبط
با این موضوعات آشنا شوند. در هر صورت تعبیر مابعدالطبیعه نزد اهل مطالعه و
تفکر آن روزگار، این نکته را به ذهنشان متبادر میکرده است که در این اثر
باید مباحثی مطرح شود درباره خدا، عقل و نفس و مباحث مرتبط با اینها.
یعنی در واقع اینجا و در این اثر میخواهند خدا و انسان و مبدأ هستی را
بشناسند و بعد انسان را و عوالم میانی را که عبارت است از عقول -که از
طریق این عوالم میانی، میان خدا و انسان ارتباط [پیدا] میشود و همچنین
انسان راه بازگشت را از طریق این عقول برتر طی میکند و به حقیقت تقرب پیدا
میکند- و مباحث مربوط به این سه چیز را: خدا، عقل و نفس؛ دنبال اینها
میگردند. این توصیفی که فارابی از اهل فلسفه آن روزگار میکند یک توصیف
عام و شامل است که تا زمان ابنسینا هم استمرار داشته و ابنسینا هم که
دنبال مابعدالطبیعه ارسطو میرود، دقیقا با همین توقع و انتظار میرود که
در این کتاب خدا و عقل و نفس را پیدا کند و ببیند که ارسطو بهعنوان حکیم و
یکی از مصادیق اتم فیلسوف، درباره خدا و عقل و نفس، چه چیز گفته. ابنسینا
با مطالعه این اثر میبیند چیزی از این مباحث در آن نیامده است بنابراین
غرض نویسنده را نمیفهمد. مراد فارابی یا مردمی که اهل فلسفه بودند و سراغ
مابعدالطبیعه میرفتند و تلقیشان این بود که علم مابعدالطبیعه همان «علم
التوحید» است، مرادشان از علم توحید بحث اعتقادات نبوده است، بحث پیدا کردن
مبدأ عالم بوده است. فارابی میگوید مردم –یعنی عرف اهل فلسفه- سراغ
مابعدالطبیعه ارسطو میرفتند با این تلقی و با این تصور «فلذلک نجد اکثرً
الناظرینً فیه یتحیرُ و یضٌل... » به همین جهت مبدأ تحیر و سرگردانی و
گمشدگی شده است. اکثر کسانی که در این کتاب نظر میکنند و آن را میخوانند،
به تحیر و سرگردانی و گمشدگی کشیده میشوند، «اذ یجدُ اکثرً الکلام فیه
خالیا عن هذا الغرض... »، زیرا اکثر مباحثی را که در این کتاب آمده،
بیارتباط با غرض [مییابند]. یعنی اینها فکر میکردند باید مقصود از علم
مابعدالطبیعه، خدا، عقل و انسان باشد بعد میروند آن را میخوانند و
[میبینند] اکثر مباحثی که در آن آمده، ربطی به موضوعی که آنها فکر
میکردند، ندارد و یک گام فراتر مینهد، میگوید: «بل لا یجدُ فیه کلاما
خاصا بهذا الغرض... » ابتدا میگوید اکثر مباحث را بیارتباط با این موضوع
میبینند و یک گام فراتر مینهد [و میگوید] اساسا در این کتاب هیچ کلامی
که مخصوص این موضوع باشد، نمییابند. البته بعد یک استثنا میزند و
میگوید «الا در مقاله یازدهم که همان کتاباللام است.» ابنسینا وقتی همین
چند سطر را میخواند، معمای متافیزیک برایش حل میشود و اینها شرح حال خود
ابنسیناست و میبیند که فارابی دارد حال او را توصیف میکند و این میشود
یک مقدمه و تمهید که ابنسینا الباقی این رساله را با اشتیاق بخواند؛
بهخصوص دو صفحه آتی [آن] را. پس از آن میخواهد الهیات شفا بنویسد و
مابعدالطبیعهای را -آن چنانکه خودش از آن تلقی دارد و درست میداند و آن
نقیصه متافیزیک ارسطو را ندارد- [مطرح کند]. آن بذر بنبست و تحیر و گمشدگی
که در متافیزیک ارسطو هست، بعدا در جریان تاریخ فلسفه غرب بسط پیدا کرده
است.
منبع: پایگاه اطلاعرسانی مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی؛ 29 امرداد 1397