گذری بر تاثیرگذارترین اندیشههای رنه دکارت
رنه دکارت از آن جهت که توانسته
مکتبی نو عرضه کند و در آغاز دورهای جدید از حیات فکری بشر قرار گیرد و
بهعنوان معمار فلسفه جدید شناخته شود در تاریخ فلسفه و اندیشه اهمیت
بسیاری دارد. در قرون وسطی عقل انسان قوهای تلقی میشد که در اثر عنایت
الهی به انسان داده شده و رسیدن به حقیقت و مطابقت آن با عین ثابت امور در
علم خداوند بود.
در دوره جدید، حقیقت، دیگر مقارن با یقین دینی نشد و انسان تصمیم گرفت خود
را از بند غیر برهاند و برای رسیدن به موجود یقینی از خود شروع کند لذا
دکارت با کوژیتو، بنیاد را «من انسانی» قرار داد که با آن، انسان به نحوی
مطلق خود را موجودی میشناسد که وجودش از همه امور یقینیتر است. این «من»
همان نقطه اتکا برای دکارت بود تا چون ارشمیدس با آن دنیایی را زیرو رو
کند.
او میگوید: «ارشمیدس برای از جاکندن کره خاکی و انتقال آن به مکانی دیگر،
تنها خواستار یک نقطه ثابت و ساکن بود. من هم اگر بخت یاری کند و تنها به
یک امر یقینی و تردیدناپذیر دستیابم، حق دارم عالیترین امید را داشته
باشم.»(تأملات: 245) اساسیترین نقطه تمایز دوره مدرن نسبت به دوره قبل،
پناه بردن انسان به خویشتن است. انسان خود میشود پایه اعتبار هستی، موجودی
که بن و بنیاد وجود همه موجودات است و همه موجودات به او قائم هستند. در
دوره یونان، موجود به معنای چیزی بود که ظهور(Phenomenon) میکند و حضور
مییابد و در قرون وسطی، موجود به معنای «مخلوق» بود.(کاتینگهام: 49)
کوجیتو نقطه اتکای ارشمیدسی دکارت
هایدگر در مقاله عصر تصویر جهان میگوید: «فقط هنگامی علم به معنی جستوجوی
حقیقت است که حقیقت تبدیل به یقین علمی شود. موجود در درجه اول بهعنوان
«ابژه» تعریف میشود. تبدیل معنای «شیئی» به «ابژه» و تبدیل حقیقت به یقین
علمی معلول این واقعیت است که انسان عصر جدید با رهایی از قیدوبندهای قرون
وسطی به خود واگذار میشود و خود را به خود وامی گذارد. سوبژکتیویسم و
اصالت فرد (individualism) از نتایج آزاد شدن انسان در عصر جدید است.
انسان و حقیقت ذات انسان در عصر جدید تبدیل به سوژه میشود و این تغییر یک
امر ظاهری نیست بلکه ماهیت انسان در عصر جدید ماهیت جدیدی است؛ یعنی ذات
انسان تغییر کرده و به صورت فاعل شناسا درآمده است. از ویژگیهای انسان عصر
جدید این است که تغییردهنده و تغییرکننده است، مرکز جهان است و همه چیز به
تبع او، به خواست او و برای او تعین میشود. دکارت با تفسیر انسان
بهعنوان فاعل شناسا زمینه متافیزیکی انسانشناسی جدید را فراهم میآورد.»
دکارت و علم
دکارت اولین کسی است که نسبت جدید میان انسان و عالم را که در عصر رنسانس
حاصل شد و در آرای متفکران مختلف آن عصر نظیر لوتر پنهان مانده بود، تبیین
کرد. هگل، در تاریخ فلسفه خود در شأن فلسفه دکارت میگوید: «رنه دکارت،
روح متهوری است که تمام تحقیق خود را از آغازگاهی راستین آغاز کرد و
زمینهای تازه فراهم آورد که بر آن فلسفه بنا شده است و پس از هزار سال به
موطن خود بازگشت.» بیتردید این بزرگترین تجلیلی است که تا به حال از
فلسفه دکارت به عمل آمده است. دکارت در نامهای که به مترجم فرانسوی کتاب
خود، اصـول فلـسفه یعنی پیکو نوشته است در مورد متـافیزیک چنین آورده:
«کلیت فلسفه مانند یک درخت است که ریشههای آن متافیزیک، تنه آن طبیعیات و
شاخههای آن که از تنه روییده است، تمام علوم دیگر است.»
مارتین هایدگر ما را به تأمل در این کلام دکارت فرامیخواند. او در کتاب
متافیزیک چیست خود میپرسد: «ریشه درخت فلسفه موقف خود را در کدامین خـاک
مییابد؟ ریـشهها کل و در نتیجه کل درخت، مایههای مغذی و نیروی خود را از
کدامین زمین برمیگیرند؟ کدامین بنیان نهان در زمین و خاک، زمام باروری و
نگهداری بنیان درخت را به کف دارد؟ کجاست آنجا که ذات متافیزیک میآرمد و
به جنبش میآید؟ اگر بنیاد متافیزیک را فرادید داشته باشیم، متافیزیک چیست؟
اساسا متافیزیک از بن و بنیاد چیست؟» پاسخی که هایدگر، خود به این پرسش
ارائه کرده است این است که: «متافیزیک، خاک خود را فراموش کرده است. ریشه
در خاک گم میشود و خود را فراموش میکند و خاک که بالندگی ریشه از اوست با
آنکه ریشه را فراگرفته است اما از تیررس آن مخفی میماند.»
خاکی که ریشه درخت فلسفه در آن آرمیده است، به واقع همان ساحل امنی است که
هگل در ابتدای درسگفتارهای خود پیرامون تاریخ فلسفه درباب فلسفه دکارت
عنوان کرد. این ساحل امن همان سوبژکتیویته بود. خاک تفکر فلسفی و زمینی که
ریشههای درخت فلسفی در آن مستقر شده سابژکتیویته سوژه است. این کلامی است
که «هگل» ما را به آن متفطن ساخت. هگل ذات فلسفه را سوبژکتیویته میدانست.
این ذات همان خاکی است که هگل از آن میپرسید. تفکر فلسفی ریشه در ذات
انسان دارد و به مقتضای ذات اوست که فلسفه درون انسان مأوا میگزیند.
پایگاه اطلاعرسانی مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی؛ 23 بهمنماه 1395