زمانی بود که هر حرف افلاطون اگر خوشم میآمد، اما ایدۀ «حکومت
فیلسوف» او هرگز به دلم چنگ نمیزد. بعدها تا عقل و تجربهام پختهگی یافت، همین ایده
او بیشتر از هر حرف دیگرش برایم جالب توجه افتاد و به عمق آن ملتفت شدم. سابق فقط
به شکلیات موضوع میاندیشیدم و این ایده را غیرعملی و ناممکن مییافتم که مثلاً فیلسوفان
منزوی و ژولیدهموی و متأمل در یک جامعه به قدرت برسند و باز دستگاه حکومت را سامان
دهند و تحولات جامعه در عرصههای مختلف را مدیریت کنند (فیلسوف مسکین تا سر از تأمل
بردارد، مُلک را آب میبرده باشد).
شانس این کار نه به فیلسوفان میسر است و نه ذوق و طبع و تمایلات
آنان به این کار میخواند. پس چهگونه میتوان خوشبختی جامعه و یا دستیابی به یک
جامعۀ اتیوپیایی را در گرو حکومت فیلسوف دانست؟! این را نوعی «تعلیق بالمحال» تصور
میکردم که ممکن است از آن در حد یک آرمان در سیاق ایجاد یک «آرمانشهر افلاطونی» سخن
گفت و آن را به واقعیتهای عینی تسری نداد.
وقتی از شکل به محتوا رفتم و تجارب توسعهیی در غرب را از نزدیک
مطالعه کردم، ایده افلاطونی را نوع دیگری یافتم و به درستی آن باورمند شدم. در فهم
محتوایی بعدی، معادلۀ «حکومت فیلسوف» به «حاکمیت فیلسوف» تغییر میکند و اصل ایده را
از امتناع به امکان منتقل میسازد. حاکمیت فیلسوف هم ممکن است و هم عملاً در غرب تجربه
شده است. درست است که در جوامع غربی فیلسوفان به قدرت نرسیدند و دستگاه حکومت و اداره
را قبضه نکردند و یا حد اکثر چنین اتفاقی در تاریخ معاصر غرب به ندرت واقع شده است،
اما اندیشۀ فیلسوفان بود که ابتکار را به دست گرفت و تحول رنسانس را آفرید و بعد از
رنسانس نیز حکومت غیرمستقیم فیلسوفان ادامه یافت که تا امروز در قالب قوانین و اصول
سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و اخلاقی جریان دارد، هرچند این ایده هر از گاهی در بعضی
از کشورهای غربی دچار اُفت میشود و ضدفیلسوفان خطرناکی به قدرت میرسند که آخرین ورژن
آن را در شخص شخیص ترامپ در امریکا میتوان ملاحظه کرد. اگر حاکمیت فیلسوفان در این
کشورها وارد کارکرد سیستمی نمیشد، ضدفیلسوفان زیادی به آسانی میتوانستند معادله را
تغییر دهند و غرب را به سرنوشت شرق دچار سازند.
نقطۀ آغازین موفقیت فیلسوفان در خلق و غلبۀ گفتمانهای انسانی
و مدنی بود که هرچند به صورت واکنش در برابر سیطرۀ ظالمانۀ دین قرونوسطایی به صحنه
آمدند، اما این گفتمانها به تدریج خود به کنش بدل شدند و به حادثهآفرینی پرداختند.
مهمترین و کلیدیترین حادثه، همانا عقبراندن دین و مجالدادن به علم بود. وقتی فلسفه
برای اولین بار توانست دین را شکست دهد، راه توسعه باز شد و علم وارد ماجرا گردید که
خودش در ذات خود یک ماجرا بود. عقبنشینی دین در واقع این فرصت را فراهم ساخت تا عقل
رها شود و مغز انسان آزادانه و بدون مزاحم عمل کند. شکست دین در برابر فلسفه به معنای
نابودی دین نبود؛ چون فلسفه هیچ وقت از دشمنش انتقام نمیگیرد و اصلاً با دین دشمنی
نداشت، فقط دین را به جایگاه مناسب آن سوق داد و در مدار حاکمیت فلسفه بود که موج اصلاحات
دینی نیز اوج گرفت و پروتستانیسم در دنیای مسیحیت بهوجود آمد. این یعنی که دین از
بین نرفت و یا بگو از بین برده نشد، بلکه به سلطۀ مطلقۀ آن پایان داده شد. این در حالی
بود که دین از هیچ فرصت و اهرمی در سرکوب فلسفه دریغ نکرد و تا خود سرِ قدرت بود، نگذاشت
که فلسفه سر بالا کند.
سلسله تحولات موفقیتآمیز غربِ مابعد پیروزی فلسفه از آنجا ادامه
یافت که ایده افلاطونی «حکومت فیلسوف» را از طریق حاکمساختن فلسفه تحقق بخشید و دنیای
غرب عملاً تحت حاکمیت فیلسوفان قرار گرفت. شما اگر دقت کنید، متوجه میشوید که تمام
مکاتب فکری و یا «ایسم»ها در غرب، زاده فکر و اندیشه فیلسوفان آن بوده اند و دولتها
به نوبه خود از این مکاتب تبعیت کردند. این مکاتب به اساس نیازها ایجاد شدند و ما در
روند تحول و توسعه در غرب معاصر، ایسمهای متعددی از قبیل اومانیسم و لیبرالیسم و سوسیالیسم
و سیکولاریسم و صدها «ایسم» دیگر را شاهد بودهایم. فرق این ایسمها با مکاتب فکری
مشابه در شرق این است که دولتهای غربی از فیلسوفان و مبتکران ایسمهای شان پیروی کردند،
در حالی که در شرق از یکسو فلسفه سرکوب شد و از جانب دیگر هیچ حکومتی به عملیشدن
گفتمانهای مدرن فلسفی حتی در فاز تقلید از غرب هم مجال نداد. به عبارۀ دیگر، در شرق
معاصر نه فلسفه مدرن تولید شد و نه فیلسوفان به حاکمیت رسیدند، برعلاوه اینکه مزاحمت
دین در راه فلسفه و خرد تا هنوز خاتمه نیافته است.
شرق نباید از فلسفه بترسد و دین نباید فلسفه را دشمن وجودی خود
فرض کند. دین در همزیستی با فلسفه میتواند اصلاح شود و در مرتبه خود کارآفرینی کند
و از ابزارهای فلسفی در تبیین قضایای کُلی خود کار گیرد و بالاخص در بخش مابعدالطبیعه
به کمک فلسفه بشتابد، کما اینکه فلسفه نیز میتواند از دین کمک گیرد و به چالشهای
روحی و عاطفی و حتا اخلاقی بشر راه حل پیدا کند. درانداختن دین با فلسفه و ایجاد مزاحمت
در راه خرد با عنصر دین هرگز به صلاح نیست و به توسعه هم کمکی نمیکند. شاید این حرف
به دلیل اینکه زیاد تکرار شده، چندان جدی به نظر نرسد، اما وقتی در کنار آن به این
نکته هم اشاره کنیم که روشنفکران دینی در جهان اسلام به دنبال آشتیدادن فلسفه و دین
اند و میخواهند فاصله میان دین و علم را کم کنند و آن را به حد اقل برسانند، جلب توجه
میکند. حالا خود این ادعا یک مسأله است و کسانی آن را معضله میانگارند، هرچه باشد،
ضرورت به این دارد تا به یک گفتمان مسلط بدل شود. اجبار شرق اسلامی به تولید فلسفه
مدرن و یا الزام آن به تقلید از غرب در تبعیت از ایسمها تا کنون جواب نداده است و
فرض بر این است که در آینده نزدیک هم به دلیل غلبه گفتمانهای دینی و یا مزاحمت قرائتهای
رادیکال اسلامی جواب نخواهد داد و از تولید خشونت جلوگیری نخواهد کرد. لذا روشنفکری
دینی در صدد است تا راه فلسفه را از طریق رفع تضاد میان دین و فلسفه و یا کاهش مزاحمت
دین در برابر علم بگشاید و سرانجام، فیلسوفان را به قدرت برساند. «حکومت فیلسوف» در
شرق هنوز یک نیاز جدی و حیاتی است.
منبع: ماندگار [روزنامه صبح افغانسان]؛ 23 سرطان 1398