شعر
و شهر جز شباهت لفظی شان در زبان ما چه نسبت دیگری با هم دارند و میتوانند داشته
باشند؟ ظاهرا شعر و شهر همزمانند و با هم به وجود آمده اند. زمان پیش از شعر و شهر
هم زمان قبل از تاریخ است. به عبارت دیگر، می توان گفت ایستادگی آدمی در زمین و
سکنی گزیدن در آن شاعرانه آغاز می شود. شعر با ایستادگی و شهر با سکنی گزیدن
مردمان به وجود می آید.
روستا به معنی قدیمی اش جایی برای رفع نیازهای لذاته و
زندگی در روستا به سر بردن در هماهنگی با طبیعت و تسلیم در برابر پیشامدهای طبیعی
است. اما شهر به وجود آمده است که جایی برای ساختن و همکاری و همراهی و همزبانی و تدبیر
و عیش و برخورداری و تمتّع باشد. شهر را شاعران بنیاد کرده و ساخته اند و گرچه فهم
این قضیه آسان نیست، دشوارترش کنم و بگویم شاعران آن را در زبان و شاعرانه ساخته
اند.
ما کمتر فکر کرده ایم که چرا شاعران همه شهری اند و غالبا
به شهرهای بزرگ تعلق دارند و وقتی حرفی از روستا و روستایی می زنند، از سادگی
روستا و ساده لوحی روستاییان می گویند. البته مقصود این نیست که شاعر پرورده شهر
است، بلکه شعر و شهر حتی اگر شهر را به معنی سیاست بگیریم[1]، با هم پدید می آیند.
روستای قدیم جای طاعت و تسلیم و بی گناهی بود و شهر از این حیث که فضای دعوی و
سرکشی و اختیار و قدرت و ساختن و بهره مندی است، در برابر آن قرار دارد.
سعدی در گلستان قصه ملاقات با جوانی را حکایت می کند که
مقدمه نحو زمخشری در دست داشته و ضرب زید عمرواً می خوانده و با طنز خاص خود به وی
گفته است، خوارزمشاه و ختا صلح کرده اند، زید و عمرو را هنوز خصومت است؟! جوان که
از این گفته نشاطی پیدا می کند، از مولد گوینده می پرسد و پاسخ می شنود: خاک شیراز.
جوان می پرسد از سخنان سعدی چه داری؟ به پاسخ سعدی کاری نداریم. نکته این است که
جوان ابجد خوانی در خوارزم شیراز را با سعدی می شناسد. وقتی هم که جوان خبردار می
شود هم صحبتش سعدی بوده است، نزد او می رود و تاسف می خورد که چندین روز چرا نگفتی
تا شکر قدوم بزرگان را به خدمت میان بستمی؟ چه شود در این بقعه چند روزی برآسایی؟
اما سعدی نمی تواند بماند و عذر عجیبی می آورد:
بزرگی
دیدم اندر کوهساری قــناعت
کرده از دنیا به غاری
چرا گفتم به شهر اندر نیایی که باری بندی از دل برگشایی
بگفت آنجا پریرویان نـغزند چو گل بسیار شد پیلان بلغزند
بقیه
حکایت را که می خوانیم، درمی یابیم سعدی از عذر ناموجهی که آورده است، چندان راضی
نیست و مگر نه اینکه قرار بوده او به شهر شیراز که به قول حافظ معدن لب لعل و کان
حسن است، باز گردد و نه به کوهسار و غار. در این عذر و اعتذار شاید می خواسته است
وصفی از شهر و امکانهای آن را ذکر کند. سعدی میدانسته است که شاعر به شهر و شهر
به شاعر تعلق دارد، ما نیز باید بدانیم که این تعلق یک سویه نیست، زیرا هم شاعر به
شعر تعلق دارد و هم شهر به شاعر.
یک روز (در حاشیه یکی از اجلاسهای رؤسای آکادمیهای علوم
آسیا) یکی از اعضای آکادمی علوم ازبکستان پرسید حافظ سمرقند و بخارا را از کجا
آورده که به خال هندوی ترک شیرازی بخشیده است؟ پاسخ دادم: همه شهرها در سراسر عالم
از آن شاعران است، ولی آنها شهرها را با مکر و قهر و غلبه تسخیر نکرده اند. چند بیتی
هم از سعدی و حافظ خواندم:
جهان
به تیغ بلاغت گرفته ای سعدی سپاس
دار که جز فیض آسمانی نیست
و
عراق
و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ بیا
که نوبت بغداد و وقت تبریز است
و
سپس پرسیدم مگر پاریس، پاریس بودلر و پترزبورگ شهر پوشکین و گوگل و داستایفسکی و
تولستوی نیست؟ دیگر مقام این نبود که برایش توضیح دهم که شاعران قدیم فاتحان شهر و
حافظان و پشتیبانان آن بودند. توضیح هم مخصوصاً از آن جهت مشکل می شد که از شاعران
دوران جدید نام برده بودم و این شاعران جدید نقادان شهر مدرنند. شهر مدرن، شهر سیاست
و تکنولوژی جدید و در تناسب با آنهاست. در این تناسب زیباییها و زشتیهای شهر و
درد و ملال آن نیز آشکار می شود، حتی گاهی ممکن است بعضی از دشواریها و پیچیدگیهای
شهر که از نظر سیاستمداران و مهندسان پوشیده می ماند، در نظر شاعران آشکار شود.
پس از ذکر این مقدمات و کلیات به توضیح اجمالی دو مطلب می
پردازم: اول اینکه شاعران به شهر تعلق دارند. بی جهت نیست که رودکی و دقیقی و
منوچهری و فردوسی و … نسبتشان با شهر در نامشان درج شده است. مولوی نیز از بلخ و مقیم
قونیه بوده و سعدی و حافظ، شیرازی و دلبسته به شهر خویش بوده اند.
شاعران از آن جهت با شهر نسبت دارند که حتی اگر درباره شهر
چیزی نگفته باشند سخنشان گزارش ظهور امکانهای وجود آدمی و احوال مردمان و ذکر و
فکر و علایق و بستگیهای آنان و روابطشان با یکدیگر و با سیاست و حکومت است. شهر حتی
اگر مانند مدینه افلاطونی روگرفت عالم بالا باشد، ساخته و پرداخته آدمیان است و
شاعران در پیشاپیش این سازندگان قرار دارند.
شعر ابداع است؛ ابداع شاعرانه نه ساختن بلهوسانه یا از روی
طرح مبتنی بر محاسبه و مصلحت بینی، بلکه دریافت راز و آشکارگی آن است. مشهور این
است که آدمی حیوان ناطق است و این نادرست نیست؛ اما اگر آدمی اهل راز نبود و آن را
در زبان نمی پوشاند و افشا نمیکرد، از خرد بهرهمند نمی شد. با ابداع شاعران و
رازگشایی آنان است که زبان قوت می گیرد و فهم آدمیان قوام می یابد و آنها مستعد
نظم بخشی زندگی و سامان دهی امور می شوند.
در ابتدای تاریخ غربی چنان که اشاره شد، شهر با سیاست تعریف
شده است. به عبارت درست تر در زبان یونانی شهر و سیاست یکی بودند و همین شهر سیاسی
بود که در دوره جدید مرکز بوروکراسی و تولید صنعتی و داد و سند تجاری و فرهنگی شد.
حتی رمان و رماننویسی هم که صورتی از شعر است، با پدید آمدن و گسترش شهرهای مرکز
کار و صنعت و روابط اجتماعی جدید پدید آمده است. با آغاز عصر جدید نسبت شهر و شاعر
دستخوش تغییر میشود. این نسبت در اصل چه بوده است. شعر نه متضمن دستور زندگی است
و نه کاری به معاش هر روزی مردمان دارد، پس چرا و چگونه بگوییم که اساس زندگی
مردمان با آن گذاشته می شود؟
شاید برایمان دشوار باشد که بدانیم چگونه سعدی و مولوی و
حافظ زمان بعد از مغول را برای اسلاف ما با تسلایشان آرامش بخشیدند. اما چندان
دشوار نیست که دریابیم چگونه فردوسی اساس وحدت و همزبانی را در شاهنامه اش گذاشته
و راه خانه و طریق توطن را به ما یاد داده است. اگر فردوسی نزد شاعران بعد از خود و
به خصوص سعدی و حافظ مقامی بس بزرگ دارد، وجهش این است که آنها او را آموزگار خود
می دانسته و مقام آموزگاری اش را پاس داشته اند.
شاعران نگهبانان آرامش و تعادل زندگی مردمانند و حتی آنان
که مدح شاهان گفته اند، آنان را صریح یا در پرده به پرهیز از ستم و رو کردن به عدل
و داد خوانده اند. شاعران به معنی متداول لفظ اهل سیاست نبودند و نیستند، اما از پیوند
جان انسانها با یکدیگر و تواناییهای روحی و اخلاقی و عملی آنان باخبرند و آن همه
را به یاد مردمان می آورند.
وقتی گفته می شود که شاعران به شهر تعلق دارند منظور این نیست
که شاعر در روابط و نسبتهای سطحی و ساده ای که در زندگی روزمره وجود دارد، دخالت
می کند. شاعران به نسبتهای اساسی و عمیقی که بنیاد وحدت مردمان است، نظر دارند. اگر
نسبت و ارتباط روستاییان با یکدیگر و با طبیعت نسبتی ساده است، استعدادها و امکانهای
وجود آدمی در شهر شکفته و ظاهر می شود. شاید نظر افراطی مولانا جلال الدین بلخی در
مورد ده و روستا ناظر به همین معنی باشد. مولوی با روستا و ده میانه خوبی ندارد و
متاسفانه توضیح نمی دهد که نقص وجود روستایی در چیست و از کجاست، بلکه مردمان را
از رفتن به روستا منع می کند.
ده
مروده مـرد را احمـق کـند عقل
را بی نور و بی رونق کند
قول پیـغـمبر شـنو ای مجتـبی کـور عقل آمد، وطن در روستا
هر که روزی باشد اندر روستا تا به مـاهی عقل او ناید به جا
تا به ماهی احمقی با وی بـود از حشیش ده جز اینها چه درود
وانکه ماهی باشد انـدر روسـتا روزگاری باشدش جهل و عمی
مولانا
که خود اهل صراحت بوده و شاید بیباکی در سخن گفتن را از شمس الدین تبریزی هم
آموخته باشد، با بی رحمی، به سادگی و ساده لوحی روستاییان می تازد. درست است که
روستا جای علم و تعقل نیست و به قول شاعر روستا شیخ واصل ناشده است، اما این شیخ
را چرا باید تحقیر کرد؟ به خصوص که در زمان ما شهر، دیگر نه فقط شهری که مولانا در
نظر داشت، بلکه شهر واقعی قدیم هم نیست.
شهر امروز گرچه تفاوتی بسیار بزرگ با روستای قدیم دارد، شاید
گاهی در حماقت با روستای مورد نظر مولانا رقابت کند و از آن سبقت بگیرد. بگذریم. شعر
نشان شکفتگی وجود آدمی و ظهور و بروز استعدادهای اوست و این شکفتگی و ظهور در شهر
ممکن می شود. البته نباید گمان کرد که ظهور و بروز استعدادهای مردمان یکسره ظهور
خوبیها نیست و همواره و همیشه با آنها روابطی بر اساس عدل و درستی برقرار نمی شود.
مطلب دوم این است که گرچه شهر و شعر به هم بسته اند و علم
و سیاست و صنعت و تعاون و حتی سفر هم با شهر و در شهر به وجود می آید، در عصر جدید
نسبت میان شعر و شهر دگرگون می شود؛ زیرا در زمان مدرن شهر بیشتر مکانیکی است و با
شعر و هنر تقریبا بیگانه است و چه بسا که شعر و هنر در آن کالای مصرفی و وسیله تزیین
می شود. ولی در این دوره نیز شاعران و نویسندگان هستند و تعلق خود به شهر را از یاد
نبرده اند؛ هر چند که این تعلق صورت تازه ای پیدا کرده است.
جامعه جدید میانه خوبی با شعر ندارد یا لااقل ارتباط میان
شعر و شهر در آن بیجا و بیمعنی به نظر می رسد. شاعران در آغاز تجدد این غربت را
به جان آزمودند. از شاعران و نویسندگان روس آغاز کنیم. می دانیم که اولین شهر مدرن
در کشور روسیه ساخته شد و تقریبا همه شاعران بزرگ روس اهل این شهر و ساکن آن بودند.
شهر پطر کبیر، شهر پوشکین و گوگول و داستایفسکی و چرنیشفسکی و تولستوی و ماندلشتام
بود و این شاعران و نویسندگان از پتروگراد حکایتها دارند. هیچ یک از آنها جز چرنیشفسکی
به استقبال تجدد صوری پتروگراد نرفتند شاید چرنیشفسکی هم اگر در شاعری به پای آنها
که نام بردم، میرسید و گرفتار سودای آینده ورای تجدد (که در صورت بلشویسم محقق شد
و در سیاست قرن بیستم نیز جلوههای تازه پیدا کرد) نمی شد، نظر دیگری نسبت به شهر
مدرن پیدا می کرد.
پوشکین و گوگول و به خصوص داستایفسکی در سن پترزبورگ
دگرگونی در روابط مردمان و نسبتشان با مکان و تقلیدی بودن شهرسازی و صوری بودن
مدرنیته روس را دیده و وصف کرده اند، اما بودلر و بعضی دیگر از شاعران فرانسه در
مورد پاریس و نوسازی هوسمان حرف دیگری دارند. بودلر نیز گرچه از مدرن سازی پاریس از
جهتی استقبال کرده، بیشتر تضادهای درونی مدرنیته و آثار و عوارض مدرن سازی را دیده
است. او در ملال پاریس نشان داده است که چگونه فقر حاشیه شهر پاریس با ساختن خیابانهای
سراسری و بولوارهای روشن به درون شهر می آید و تضادهای جامعه جدید با پیشرفت مدرنیته
آشکارتر می شود.
او همچنین توجه کرده است که شاعر در جامعه جدید، دیگر شان
و مقام سابق را ندارد و حکایت کرده است که یک روز در خیابان بارانی پاریسهاله
شاعری از سر شاعر در گل و لای می افتد و او دیگر توان برداشتن آن را ندارد. گویی
شاعر در دنیای مدرن باید با ساز مدرنیته بسازد. آیا مقصود این است که شاعر در دوران
جدید با رضایت، شهر را به صاحبان جدید یعنی مهندسان وامی گذارد. نه بودلر و نه
داستایفسکی و هیچ یک از شاعرانی که نام بردم، چنین نظری نداشتند؛ اما شاعران و نویسندگان
بزرگ روس خصوصا تذکر داده اند که شهر و مردمش با هم، همسازی و تناسب دارند و از یک
روح برخوردار می شوند؛ یعنی فضای شهر و امکانات آن با روح مردم و علایق و روابط و
تقاضاهای آنان تناسب دارد. شهری که مثل سن پترزبورگ صرفا مهندسی است، روح ندارد. حتی
کاری که هوسمان در پاریس کرد، با اینکه در آنجا شرایط نوسازی کم و بیش فراهم بود، آثار
غیرمنتظره و مشکلاتی پدید آورد و بعد از هوسمان کمتر راه او را دنبال کردند. حتی یکی
از پیروانش در قرن بیستم، به نام موزر، که طراح و سازنده بزرگراههای امریکا بود و
خود را شاگرد هوسمان می دانست، بعد از خرابیهای بسیاری که پدید آورد، با همه غروری
که داشت در پایان راه احساس شکست کرد.
با آمدن تجدد شهر و روستا به هم نزدیک شدند و همه جا شهر
شد. پیش از آن در اطراف شهرها باغها و زمینهای کشاورزی بود و روستاییان نیز کم و
بیش به شهر نزدیک بودند، اما در دوره جدید، شهر به روستا رفت و روستا شهر شد و با این
تحول، تصنعی ترین صورت شهر خصوصاً در کشورهای توسعه نیافته پدید آمد. ولی در جهان
متجدد غربی این تحول بالنسبه با ملاحظه و رعایت شرایط صورت گرفت. معلوم است که شهر
جدید بی دخالت مهندسان نمیتوانست ساخته شود. چیزی که نمی دانیم و نمیخواهیم بدانیم
و بپذیریم، این است که اگر شهر پشتوانه شعر نداشته باشد و صرفاً مهندسی باشد، روح
ندارد. شهرهایی که در جهان توسعه نیافته در دهههای اخیر ساخته و بازسازی شدند،
شهرها و محلههای بی روح بودند. ساختمانها و خانههای بناسازی شصت، هفتاد سال پیش
تهران مثال این فقدان روح بود. شاعران در این دوره کجا بودند و با شهر چه نسبت
داشتند و برای شهری که به آن تعلق داشتند، چه کردند؟
زمانی که به آن اشاره شد، زمان رونق شعر بود. به تاریخ شعر
معاصر ایران نگاهی بیندازیم. یکی از بهترین دورانهای شعر فارسی دوران پس از
مشروطه است. در این دوران نه فقط تحولی در صورت و مضمون شعر پدید آمد، بلکه شاعران
بزرگی ظهور کردند که در عداد نام آوران شعر فارسی اند. من از آنها نام نمی برم، زیرا
همه آنها را می شناسند. صرف نظر از تحولی که در این دوره در شعر فارسی پدید آمد،
شاعران بزرگی ظهور کردند که در انواع شعر سرآمد بودند و شاید تعدادشان از صد نفر نیز
تجاوز کند، ولی رونق این دوران ظاهراً رو به پایان است. اینها در ابتدای کارشان
شاعر شهر بودند، اما وقتی شهر آنان را نخواست و به مکانیکی شدن تقلیدی میل کرد، در
شهر سنگستان چه می توانستند بکنند؟ یکی از این شاعران که امیدوارترین و خوشبینترینشان
بود، ناله کرد که:
در
این سرای بی کسی کسـی به در
نمی زند
به دشـت پر مـلال مـا پــرنده
پـر نـمی زند
مشروطه
که آمد، برخلاف آنچه می پندارند، سیاست صرف و صرف تقلید از سیاست غربی نبود. مشروطه
با هوایی که از غرب آمد و جانها را تکان داد، همراه بود و با وزش نسیم تجدد بود
که یکی از دورانهای بزرگ شعر فارسی نیز آغاز شد. شاعران این دوره همه به مدرنیته
رو کردند. حتی پروین اعتصامی که کمتر به سیاست اعتنا می کرد، به تجدد روی خوش نشان
داد. گفته شد که شاعر بنیانگذار و پاسدار خانه مهر و عشق و دوستی و نگهبان یگانگیها
و پیوندهاست. مشروطه هم با این خیال آمد که وحدت کلی و وفاق و هم داستانی بیاورد و
این جلوه تجدد بیشتر در شعر ظاهر شد.
شاعران اهل مشروطه از دوران جدید استقبال کردند و انتظار می
رفت که این استقبال بنای سیاست مشروطه را تا حدودی استحکام بخشد. اما شبیه حادثه ای
که در اروپای جدید پیش آمده بود، در دیار ما نیز رخ داد. در رنسانس، شاعران اروپا
بشارت دهندگان دوره جدید و در زمره راهگشایان آن بودند؛ اما دیری نگذشت که راه آینده
را دشوار و پرخطر دیدند تا بالاخره در قرن بیستم راهشان تیره و مقصدشان ناپدید شد.
در کشور ما نیز شاعران که از تجدد استقبال کرده بودند، خود
را در برابر راه بسته و افق تیره یافتند. شاید بتوان آنها را به قول یکی از جمع
بزرگ خودشان جنگجویانی دانست که نجنگیدند، اما شکست خوردند. نیما یوشیج که در افسانه
با بی باکی به استقبال تجدد رفت، دیری نگذشت که فریاد برداشت:
من
قایقم شکسته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم است
یک دست بی صداست
فریاد من شکسته اگر در گلو
وگر
فریاد من رساست
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم، فریاد می زنم.
اما کار نیما از فریاد هم گذشت و سرود:
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است.
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار
ملک
الشعرای بهار هم که در جوانی دل در سوسیال دموکراسی بسته بود، چندان از اساس تزویر
و جور به جان آمد که خطاب به دماوند سرود:
تو
مشت درشت روزگاری از گردش قرنها
پس افکند
ای مشت زمین بر آسمان شو! بر ری بنواز ضربتی چند
نی نی، تو نه مشت روزگاری ای
کوه نی ام ز گفته خرسند
تو قلب فسرده زمینی از
درد ورم نموده یک چند
شو منفجر ای دل زمانه وان
آتش خود نهفته مپسند
برکن ز بن این بنا که باید از ریشه بنای ظلم
برکند
شاعر
شهری را که ظلم و جهل و تسلیم به ظلم بر آن سایه گسترده و غالب شده است، نه شهر
بلکه دوزخ می داند. در نسل بعد از بهار شاعران دیگر و منجمله شاعری از دیار او، یعنی
خراسان، در شعری عجیب به نام «آنگاه پس از تندر» از هجوم توفانی گفت که تباه کننده
هر امید و آینده ای است.
اینجا
اجاقی بود روشن، مُرد اینجا
چراغ افسرد
…
باران
جرجر بود و ضجه ناودانها بود
و سقفهایی که فرو می ریخت
افسوس! آن سقف بلند آرزوهای نجیب من
وان باغ بیدار برومندی که اشجارش
از هر کناری ناگهان می شد صلیب ما
افسوس! افسوس!
انگار در من گریه می کرد ابر
من خیس و خواب آلود و بغضم در گلو
چتری که دارد می گشاید چنگ
انگار بر من گریه می کرد ابر
پیش
از آن، او در زمستان هوای شهر را دلگیر و درهایش را بسته و سرهای مردمان را در گریبان
و دستهاشان را پنهان و نفسهاشان را حبس و دلهاشان را خسته و غمگین و زمین را
دلمرده و سقف آسمان را کوتاه و مهر و ماه را غبارآلوده دیده و در شعری دیگر خود را
چون درختی در اقصای زمستان یافته بود که دیگر هیچ مرغ پیر یا کوری در عریانی انبوه
او لانه نمی توانست بست.
من این شاعر را با نظر به بدیع ترین اشعارش و مخصوصاً شعر
پیوندها و باغها که در شهریور 1341 سروده است، شاعر توسعه نیافتگی میدانم. او در
این شعر وقتی روح باغ شاد همسایه را با باغ خود و جوی خشکیده آن که بر لب آن بوتههای
بارهنگ و پونه و خطمی خوابشان برده است، قیاس می کند، نمی تواند از گریه خودداری
کند و همسایه او را تسلّی می دهد:
ها چه خوب آمد به یادم گریه هم کاری است
گاه آن پیوند با اشک است یا نفرین
گاه با شوق است یا لبخند یا حسد یا کین
و
می بینیم که چگونه تعلق به باغ (شهر) در شعر شاعر، به کین و نفرت بدل شده و عنان
سخن از دست او رفته تا آنجا که لب به نفرین باغ و درختها و برگهایش گشوده است:
ای
درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور
یک جوانه ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند
ای گروهی برگ چرکین تارچرکین پود
یادگار خشکسالیهای گردآلود
هیچ بارانی شما را شست نتواند
و در شعر دیگر شاید عذر تقصیر می خواهد که می گوید:
باغ نومیدان، چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست
داستان از میوههای سر به گردون سای اینک
خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی است اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز
ولی
اینها به معنی قطع ارتباط شاعر با مردم نیست. احساس درماندگی در هوای توسعه نیافتگی
هم موجب نمی شود که پیوند شاعر با مردم قطع شود. شاعر دوست مردم و پیام آور مهر و
دوستی است و عهدی را که با مردم داشته است، از یاد نمی برد و به آنان این عهد را یادآوری
می کند.
آی
مردم! آی مردم
من اگر جغدم به ویران بوم
یا اگر بر سر
سایه از فر هما دارم
هر چه هستم از شما هستم
هر چه دارم از شما دارم
مردم ای مردم
من همیشه یادم است این
یادتان باشد.
از شاعران دیگر هم می توان ابیات و اشعاری آورد که در آنها
شاعر احساس غربت خود را از شهری که در خیال داشته و از آن دور افتاده است، باز می
گوید؛ ولی اینجا مقصود تتبع در اقوال شاعران درباره شهر و سیاست نیست. نقل اشعار برای
این است که بدانیم چگونه نسبت شاعران با شهر تغییر کرده است. از دو شاعر دیگر نیز
چند کلمه ای می آورم و دوباره به بحث در نسبت شعر و شهر باز می گردم.
من
فکر می کنم که تمام ستاره ها
به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند
و شهر، شهر چه ساکت بود!
من در سراسر طول مسیر خود
جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ
و چند رفتگر که بوی خاک و توتون می دادند
و گشتیان خسته خواب آلود
با هیچ چیز روبه رو نشدم.
این
سخن که شاعر از شهر پیوند بریده و به غربت دچار شده است، بیان یک نظر نیست؛ گفته و
حکایت خود شاعر است:
اهل
کاشانم اما
شهر من کاشان نیست
شهر من گم شده است
من با تب من با تاب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام
و
در شعر دیگر ساز مهاجرت ساخته و از شهر غریب و غربت خود به ناکجاآباد شعر زمان خود
می رود:
قایقی
خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
دور باید شد دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود …
پشت دریاها شهریست
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
از
آنچه گفته شد، می توان دریافت که در زمان های متفاوت نسبت شعر و شهر چه تغییری
کرده است؟ می گویند شاعران قدیم به سیاست کاری نداشتند، اما شعر امروز کم و بیش سیاسی
شده است؛ ولی به نظر می رسد که شاعران قدیم بیشتر با شاهان و امیران و وزیران آشنایی
و نسبت داشته اند. در حالی که شاعران جدید میل چندان به نزدیک شدن به قدرت سیاسی
ندارند. شاید قدرت و سیاست هم آنها را به خود راه ندهد.
شاعران قدیم در نسبت خود با شهر پریشانی و جدایی و گسیختگی
نمی دیدند و کمتر احساس غربت می کردند، ولی شاعران جدید احساس می کنند که در شهر
جایی ندارند و در غربت به سر می برند. به این جهت است که می پرسند شهر را چه شده است
و با آن چه کرده اند و این پرسش آنها گاهی صورت سیاسی پیدا می کند و به این جهت میگویند
شاعران دوران جدید به سیاست رو کردهاند. شعر همیشه با مردم و با سیاست بوده است؛
به شرط اینکه گمان نکنیم شاعران برای مردمان مصلحت اندیشی می کرده یا به حکومت ها
دستورالعمل سیاسی و راهنمایی عملی می داده اند. نسبت شاعران با شهر مثل نسبت دیگر
ساکنان نیست. آنها گرچه بنیان گذاران شهر و سیاست اند، اما خود از شهر و سیاستی که
بنیاد شده است، همیشه و به ضرورت راضی نیستند. شهر و سیاست هم شاعران، یعنی اولین
ساکنان خود را چندان دوست نمی دارد؛ زیرا شاعر، شهر را شهر دوستی می خواهد و سیاست
با دوستی بیگانه است:
بالله
که شهر بی تو مرا حبس می شود آوارگی کوه و بیابانم آرزوست
شهر
با دوستی بنا شده است و می شود و دریغا که دوستی همیشه در آن پایدار نمی ماند.
زمان کنونی هم زمان دوستی نیست و خصوصاً نمی توان کتمان کرد که شهر و سیاست هرگز
چنانکه باید با شاعران مهربان نبوده اند و در دوره جدید دوری و جدایی میان شعر و
شهر شدت بیشتر یا صورتی دیگر یافته است. شاعر بنای شهر جدید را چندان نمی پسندد یا
لااقل خود را در بنا کردن این شهر شریک و دخیل نمی داند؛ هر چند که می داند بنای
آغازین را او خود گذاشته و حتی گاهی داعیه نگهبانی شهر نیز داشته است.
نسبت شاعر با شهر در زمان مدرنیته نسبت دیگری شده است؛ یعنی
نه شاعران در بنای مدرنیته چندان دخیل بودند و نه مدرنیته شهری بود که شاعران در
آن جایگاهی داشته باشند. مورخ فلسفه می تواند ریشه این بی جایگاه بودن را به آغاز
تاریخ غربی باز گرداند؛ یعنی به زمانی که افلاطون شاعران را از مدینه خود با
احترام بیرون راند. اما در دوران مدرن حکومت با فرمان رسمی شاعران را از شهر نمی
راند، بلکه توطن و سکنی گزیدن برای شاعر کم و بیش دشوار شده و شهرها برای او همه
شهر غربتند و سفرها و مهاجرت هاشان نیز رفتن از غربتی است به غربت دیگر.
گفتیم که شاعر دوست مردم و آموزگار آنان است. او به مردمان
زبان می آموزد و با این آموزش فهمشان را تقویت می کند. مردمان معمولا کمتر توجه
دارند که از شاعران چهها آموختهاند. آنها گمان می کنند که همیشه زبان و فهمشان ثابت
بوده است و خود صاحب زبان و فهم خویش بوده اند و غافلند که استوار سخن گفتن را از
شاعر آموخته اند.
شعر و سخن شاعر همواره نو است. شاعر سخن تکراری نمی گوید و
با سخن نو زبان را غنا می بخشد و از این راه خرد و فهم هم زبانان را تقویت می کند.
ولی مردمان کمتر می دانند که اگر شعر نبود زبانشان تا چه اندازه علیل بود و شاید
اصلاً زبان نبود. زبان داشتن و شاعر بودن در وجود آدمی با هم ملازمت دارند. مردمان
همه این بخت را ندارند که قوّه و امکان شاعر بودن را به فعلیت برسانند، اما چون
سخنان تازه شاعران با جانشان پیوند دارد آن را به گوش قبول می شنوند و چه بسا که
آن را سخن خود بدانند.
خوبست فکر کنیم که اگر شعر و شاعر نبود آیا ما فارسی زبانها صاحب زبان کنونی بودیم؟ در نظر
آوریم که اگر فردوسی و مولوی و سعدی و حافظ و به طور کلی شاعران بزرگ زبان فارسی
نبودند، زبان فارسی چه وضعی داشت؟ نکته دیگر این است که فهم ها با زبان تناسب
دارند و اگر شعر نداشتیم زبانمان محدود و فهممان هم متناسب با زبان محدودمان بود.
شاید حتی داشتن زبان محدود هم وجهی از نسبت داشتن آدمی با شعر باشد.
اگر زبان نبود یا زبان در حد وسیله تفهیم و تفاهم برای رفع
نیازهای هرروزی محدود می ماند، آدمی شهر و سیاست و قانون و علم و … نداشت. می دانیم که قبول این معنی تا چه اندازه
دشوار است.
شاعران و مخصوصاً شاعران قدیم درباره شعر و شهر و مقام و
جایگاه شاعر در شهر جز به اشاره سخن نگفته و دعوی بنیان گذاری نداشته اند. بیان این
بنیان گذاری آسان نیست و هم اکنون نیز که بیان می شود بیم آن است که برای بسیاری عجیب
به نظر آید. از جمله نوادر سخن شاعرانه که در آنها معنی شعر و مقام شاعر بیان شده
است، قطعه درخشانی از احمد شاملوست. شعر شاملو مضمونی کم و بیش ژان پل سارتری
دارد، اما مزیت و امتیازش شاعرانه بودن آن است.
بخشی از سخن شاعر را بخوانیم و بشنویم و اندکی در آن تأمل
کنیم. او در ابتدا شعر را آزادی و رهایی می داند و سپس به بیان مقام شاعر می رسد.
شاعر آگاه است که غوغای عام او را بوته ای خودرو که بی دخالت جالیزبان در کنار جویی
روییده است، می داند و چنین حکایت می کند:
این
چنین است که کسان مرا آن گونه می نگرند
که نان از دسترنج ایشان می خورم
و آنچه به گند نفس خویش آلوده می کنم هوای کلبه ایشان است
حال آنکه چون ایشان بدین دیار فراز آمدند
آنکه چهره و دروازه بر ایشان گشود، من بودم
تا
آنجا که من می دانم، در ادبیات و فلسفه معاصر ایران، هرگز کسی این چنین با صراحت و
عمق و ظرافت از پیوند شعر و زندگی آدمیان سخن نگفته است. در شعر شاعر لفظ «کسان»
به معنی غوغای عام و مشتغلان به کارهای عادی و گویندگان سخن متداول و معمولی است،
نه به معنی مردم. کسان خود را صاحب اصلی نظم زندگی و مالک کلبه جهان می دانند که
شاعر هوای آن را به گند نفس خویش آلوده می
کند. در شعری که خواندم قضیه معکوس می شود و شاعر به مدعیان یادآوری می کند که
این شهر و دیاری که شما دارید و می پندارید که همیشه کلبه شما بوده و صاحب و مالک
آن بوده اید ابتدا مأوا و مسکن من بوده و دروازه آن را من به روی شما گشوده ام.
در زمان ما نه فقط صاحبان فهم و خرد همگانی و به قول شاعر
«کسان»، بلکه شاید خواص و مدیران و گردانندگان جامعه و گروههایی از دانشمندان نیز
شعر را بیهوده و شاعر را حتی اگر به زبان نیاورند، لاطائل گو و بیهوده کار می دانند.
در جامعه جدید اگر گفته اند هنر بزرگ مرده است، سخن شان در
تناسب با وضعی است که وصف شد. شاعر به قول بودلر در این زمان دیگر هاله ای دور سر
خویش ندارد و بی جایگاه است. ولی گمان نکنیم که این هاله را عوام و کسان از سر او
برداشته و او را از جایگاهش فرود آورده اند، بلکه کسان که شاعر را آلوده کننده هوای
کلبه خویش میدانند، در این تحول تنها نیستند و آموزگارانی دارند.
شاید برای اولین بار چنانکه گفتیم فیلسوف بنیانگذار فلسفه
بود که گرچه کوشید حرمت شاعران را نگاه دارد، ناگزیر و به اقتضای نظام مدینه ای که
طرح آن را یافته و درانداخته بود، به شاعران در آن مدینه جایی نداد. من معتقد نیستم
که فیلسوف با شعر مخالف بوده است، بلکه به تفسیر شایع از قول او درباره شعر اشاره
کردم. پس بپرسیم آیا تجدد نیز به پیروی از افلاطون است که جایی در نظام خود برای
شعر و شاعر نیافته است؟ جامعه مکانیکی و مهندسی شده به شعر چه نیازی دارد و با آن
چه می تواند بکند؟ این
جامعه بی آنکه خود را نیازمند مدد از جایی بداند، مدعی بنیان گذاری شهر و جهان جدید
و ساخت و پرداخت و سامان بخشی آن است و شاید حتی تصور این را نکند که اگر شعر
نبود دوستی و مهر و پیوند و علم و ارزشها هم بی
بنیاد می شد و شهری هم وجود نداشت.
فهم همگانی در زمان کنونی و در جامعه جدید از درخت زندگی بیشتر
شاخه و ثمر را می بیند و معمولاً به
تنه و ریشه درخت کاری ندارد و قهراً نمی تواند به زمین و آبی که درخت در آنجا روییده
و از آن نیروی رشد میگیرد، بیندیشد.
نظم شهر جدید را به نظم مدینه افلاطونی چندان نزدیک نباید
دانست و وضع شعر و مقام شاعر در دوره جدید را نیز با وضع شعر در مدینه افلاطون قیاس
نباید کرد. به خصوص توجه باید کرد که آرای افلاطون و ارسطو، مخصوصاً در مورد شعر و
شاعری، با تفسیرهای خاص به جهان اسلام منتقل شده و در کتابهای منطق صورتی پیدا
کرده است که با آرای افلاطون و ارسطو تفاوتها دارد. این صورت و تلقی از شعر است
که بی اعتنایی به شعر و حتی مخالفت با آن را تا حدودی موجّه ساخته است، وگرنه
مردم در هیچ جا با شعر و شاعر مخالف نبوده اند؛ زیرا جهان را با شعر و در شعر می شناخته
اند. شاعر هم این را می
دانسته است، وگرنه نمی
گفت:
طاق
و رواق مدرسه و قیل و قال علم در راه جام و ساقی مهرو نهاده ایم
دانشمندان
در مدرسه درس منطق می آموختند و هنوز هم می آموزند که شعر جایی پس از برهان و جدل و
نزدیک به سفسطه دارد. البته منطق در جای خود بسیار مهم است، اما میزان و ملاک حکم
در باب شعر نیست و اگر شعر را با آن بسنجند، قهراً جایگاهی در نزدیکی مغالطه و
سفسطه پیدا می کند.
ولی این امر را چندان مهم نباید دانست یعنی اگر در تاریخ
علم و فرهنگ و فلسفه ما به شعر و اخلاق و سیاست، چنانکه باید اعتنا نشده است، به
نظر نمی رسد که این بیاعتنایی
اثر مهمی داشته است. اظهارنظرهای پراکنده در رونق یافتن و بی رونق شدن شعر اثری ندارد و حتی گمان نباید
کرد که مدیران و متصدیان امور می توانند با توجه و تصمیم
خود چرخ فرهنگ و تفکر را مانند چرخ یک کارخانه بگردانند یا متوقف کنند. البته سیاست
اگر بخواهد و بتواند با پشتیبانی از علم و پژوهش راه پیشرفت و توسعه را هموار می سازد، اما شعر و فلسفه را با علم و
تکنولوژی قیاس نباید کرد. وقتی گل شعر و تفکر پژمرده است، باغبان بهترین کاری که میتواند
بکند، غمخواری برای گل و گلزار است.
خلاصه کنم شاعران آغازکنندگان دورانهای تاریخی بودهاند؛
حتی دوران مدرن که شاعر در آن احساس ملال می
کند، با شعر و تفکر گشایش یافته است؛ ولی امیدوارم وقتی
گفته می شود که شاعران بنیان
گذاران و گشایش گرانند، کسی آنان را ملامت نکند که چرا به جای جامعه های پر ازجنگ
و نزاع و فساد و فقر، از اول بنای نظام صلح و سلامت و عدل را نگذاشته اند.
شاعران را با حاکمان و حکمرانان قیاس نباید کرد. آنها
آغازکنندگان و بشارت دهندگانند و با زبانشان باب درک امکانات زندگی و نظم را به روی
آدمیان می گشایند، نه اینکه سازمان دهنده و مدیر و مدبر امور زندگی باشند. آنها به
قول حافظ پادشاهان ملک صبحگه اند و هر چند جام گیتی نمایند و گنج در آستین دارند،
کیسه تهی و خاک رهند.
گنج
در آستین و کیسه تهی جام گیتی نما و خاک رهیم
جام
گیتی نما آنچه را که هست و می تواند باشد، نشان می دهد؛ اما نمی تواند اساس یک
جامعه مکانیکی را طوری بگذارد که چرخ های آن چنان بگردد که همه هر چه میخواهند در
دسترس داشته باشند. شاعران دوره جدید هم با اینکه گشایشگر عهد جدید بودند، در
ساختن رویای مدینه صلح و رفاه و بی مرگی قرن هجدهم مشارکت نداشته اند و حتی بعضی
از آنان سودای جامعه صلح و رفاه و بی مرگی را خام و احیانا منجر به عاقبتی مصیبت
بار یافتند(کریستوفر مارلو: دکتر فاوستوس، گوته: فاوست و بسیاری از نویسندگان و
شاعران معاصر).
در
جامعه جدید شاید بعضی از اهل علم و تدبیر که از ذوق و درک شعرو فلسفه نیز کم و بیش
برخوردارند، گمان کنند که اگر در گرداندن چرخ امور از شعر و فلسفه و فرهنگ استمداد
شود، تعادلی در گردش امور به وجود می آید و به مدد آن، از بعضی عوارض نامطلوب جلوگیری
می شود. اگر شهر و سیاست کنونی از شعر و هنر روی گردانده و با این غفلت ملال را به
زندگی راه داده است، این روگردانی یک امر عارضی و اتفاقی نبوده است که اگر شعر را به
آن برگردانند، کارها سامان یابد. شعر با تصمیم این و آن نرفته است که با تصمیم بعضی
دیگر بازگردد. ملال کنونی زندگی، لازمۀ نظم مدرن است. پاریس شهر مدرن، شهر پر از زرق
و برق و روشنایی، برای بودلر «شهر ملال» بوده و شاعر فکر نمی کرده است که با نوشتن
ملال پاریس شهر، شهر شادی می شود. او به عنوان شاعر دریافته است که دیگر گشاینده در
و دروازه شهر به روی مردمان نیست، بلکه شهرش مجموعهای از تضادها و تعارض هاست و
روشنایی خیابانها و بولوارهای ساخته هوسمان این تضادها و تعارضها را آشکارتر کرده
است.
پاریس
برای بودلر شهر ملال بود. ملال شهر مدرن درمان ندارد. در شهر مدرن، شاعران هیچ کارهاند.
شهر جدید شهر مهندسان است. در این شهر نه فقط مهندسان یعنی صاحبان شهر جدید، بلکه دیگر
ساکنان هم حتی اگر رغبتی به شعر داشته باشند، برای شعر و شاعر در شهر جایی نمی شناسند.
اکنون کار شهر و ساخت و پرداخت آن و برآوردن نیازهایش به عهده سیاستمداران و مهندسان
است. این دو گروه دست در دست یکدیگر دارند و کارها را با محاسبه و طراحی و اتخاذ تصمیم
پیش می برند. شهر دیگر به شاعر نیاز ندارد. از طریق ترویج شعر و ادبیات هم کاری برای
ملال شهر و شهر ملال نمی توان کرد. معهذا توجهی که دانشجویان مهندسی به شعر و فلسفه
می کنند، بسیار معنی دار است و می تواند نشانه آغاز تذکر و خودآگاهی تاریخی به وضع
جامعه جدید و نظم زندگی کنونی و آینده آن باشد.
شهر
مهندسان
وقتی
گفته می شود شهر، شهر مهندسان است و صاحبان کنونی آن دیگر برای شاعر در شهر حقی قائل
نیستند، شاید استنباط شود که شهر را باید از مهندسان گرفت و به شـاعران سپرد؛ ولی مهندسان
صاحبان حقیقی شهرهای امــروزیانـد. آنـها شـهر را با زور و غلبــه از شاعران نگرفتهاند،
بلکه چون زمانه، زمانـه مهندسی است و کار جهان بدون مهندسـان و مهندسی نمیگردد، کار
شهر هـم به دســت آنان است. وانگهی نسبت شاعران با شهر را با مقام و شأن مهندسان در
شهر قیاس نباید کرد، زیرا مهندسان وظایف فنی و اجرایی دارند و شاعران بیشتر بشارتدهنده
بودهاند.
در
آنچه نوشتهام، حتی به خوبی و بدی یا درستی و نادرستی این وضع کاری نداشتهام و ندارم
و مگر میزانی وجود دارد که بتوان با آن خوب و بد و درست و نادرست ازل تا ابد را معین
کرد؟ آنچه گفته شد، گزارشی از باطن تاریخ شهر بود. در این تاریخ، شاعران از ابتدا تا
آغاز مدرنیته جایی داشتند، اما اکنون در مدرنیته در آن جایگاه نیستند. آنها را نمیتوان
به این مقام بازگرداند. هیچکس اختیار آن را ندارد که هر تغییری را که بخواهد، در تاریخ
به وجود آورد یا آنچه در تاریخ روی داده است، ملغی کند.
پندار
شایع این است که ما قدرت و اختیار داریم که هر چه را دوست می داریم و خوب و درست می
دانیم، بیاوریم و به جای نامطلوبها و نادرستها بگذاریم و با اینکه هرگز از عهده چنین
کاری برنیامدهایم، نمیپذیریم که این سودای قدرتپنداری بیش نیست. وانگهی مگر ما خوبها
و درستها را بهدرستی می شناسیم؟ اگر مراد از آنها خوبها و درستهای مشهور مثل عدل
و آزادی و سلامت و درستی و... است، باید فکر کنیم که چرا کوششها برای تحقق این مطلوبها
به جایی نرسیده است؟ در مورد خوبها و بدهای جزئی و موقعی هم کمتر اتفاق نظر وجود دارد.
در
بحث شعر و شهر، مقصود این نیست که شعر برای شهر خوب است و باید در شهر جایگاه سابق
را بیابد. اصلا بحث به صورتی که مطرح شد، بحث سیاسی و اجتماعی نبود و از آن هیــچ پیشــنهاد
عمــلی اســتنــباط نمیتوان کرد. معهذا بسیار محتمل است که وقتی کسی آن را می خـواند،
بپــرسد که: شعر و شهر را چگونه باید با هم آشتی داد؟ و کار شهر چگونه سامان می یابد؟
و مهندسان در شهر چه جایگاهی باید داشته باشند؟ در اندیشه و سودای آشتی دادن شعر و
شهر نباید بود؛ زیرا این سودا سودی ندارد و به جایی نمی رسد، بلکه باید فکر کرد که
در تاریخ چه روی داده و اکنون جهان در چه وضعی است و اصول راهنمای آن کدام است؟ و ما
کجا هستیم و به کجا می رویم؟
شعر
و شهر
زمان
ما مسائل اجتماعی و سیاسی ـ اقتصادی و فرهنگی بسیار دارد که باید بکوشیم آنها را بیابیم.
اما شعر و شهر مسئله اجتماعی و فرهنگی نیست. شهر کنونی گرفتاریها و مشکلاتی دارد که
ربط مستقیم به شعر و شاعری ندارد؛ یعنی درد علاجشدنی شهر، نداشتن دوست شاعر نیست.
طرح مسئله شعر و شهر تعلق به حوزه تفکر تاریخی دارد و وجهی از اندیشیدن به تاریخ و
آینده است و در این کار، «معماران» که واسط و رابط مهندسان و شاعرانند، اثر بزرگی می
توانند داشته باشند. اما اینکه کار شهر چه باید باشد، پرسشی است که مدیران شهری و مطلعان
روابط انسانی و معماران و مهندسان شهر باید به آن پاسخ بدهند.
آنچه
اجمالا می توان گفت، این است که شهر برنامه هماهنگ توسعه می خواهد و البته تدوین چنین
برنامهای آسان نیست. تدوین برنامه در صورتی ممکن می شود که شرایط اجرای آن نیز مهیا
باشد. وقتی چنین شرایطی وجود ندارد، برنامهنویسان هم کاری نمیتوانند بکنند. اگر شهر
یا کشوری بی برنامه است، مقصر بیبرنامه بودن، برنامهنویسان نیستند؛ زیرا وقتی عزم
اجرای برنامه وجود نداشته باشد، تدوین برنامه نه ممکن است و نه وجهی می تواند داشته
باشد.
پرسش
سوم پاسخی بالنسبه روشنتر دارد. شهر کنونی شهر مهندسان است. مهندسان شهر را با غلبه
تسخیر نکردهاند، بلکه در سیر تاریخ و با ظهور تجدد شهرها نظام و صورتی پیدا کرده است
که کارگزاران آن مهندسانند. مهندسان با دعوت تاریخ به شهر آمده و کارها را به عهده
گرفتهاند، نه اینکه امیر و حاکمی آنها را فراخوانده و کار شهر را به عهدهشان گذاشته
باشد. هیچ حاکم و امیری هم نمیتواند مهندسان را از مقامی که در شهر دارند، عزل کند.
از گفته و نوشته من هم نباید استنباط شود که می توانیم و باید شهر را از دست مهندسان
بگیریم و به شاعران بسپاریم و مگر کار شاعر در شهر قدیم و مهندسان در شهر جدید با هم
چه شباهتی دارد که یکی بتواند کار دیگری را انجام دهد؟
شهر
کنونی به مهندسی نیاز دارد و بسیاری از نیازهای آن را مهندسان می توانند برآورند و
در برآوردن این نیازها مهندسان شهرساز و معماران موثرتر و کارسازترند. اگر شهر برنامه
داشته باشد، آنها کارهای مهم و بزرگ می توانند انجام دهند و البته در شهر بیبرنامه
هیچ کس هیچ کار مهم و مؤثری نمیکند.
این
که گفتم شهر قدیم شهر شاعران بود و شهر جدید به مهندسان تعلق دارد و شاعران در آن جایی
ندارند، مراد این نیست که بیاییم در شهر جدید جایی هم به شاعران بدهیم و مگر این پیشنهاد
معنی دارد؟ مسئله شعر و شهر و سیاست، مسئله عمل و سیاست نیست. تاریخ اقتضاهایی دارد
و در هر تاریخی امکانهای معینی هست که مردمان و مخصوصا گردانندگان امور می توانند
آنها را به فعلیت برسانند. این امکانها در بعضی تاریخها محدود و در تاریخ تجدد دارای
دامنهای وسیع است و به این جهت است که در تجدد تصمیمهای اجتماعی و سیاسی مهمی گرفته
شده است.
شاید
تغییراتی که در دوران تجدد در جهان پدید آمده است، موجب شده باشد که گمان کنیم می توانیم
حدود امکانهای عمل مردمان در تاریخ را نیز تغییر دهیم. حدود قدرت و اختیار آدمیان
در هر تاریخی محدود است و آن حدود را نمیتوان با تصمیم تغییر داد. اگر تاریخ کنونی
تاریخ مهندسی شده است و شعر دیگر در آن جایگاهی ندارد، کسی نمیتواند با اتخاذ تصمیم
این وضع را تغییر دهد.
غایت
جهان، بسط تکنولوژی
ممکن
است بپرسند پس چرا قضیه شعر و شهر را که از قلمرو تصمیم ما بیرون است و کاری برای آن
نمیتوان کرد، پیش آوردهایم و چرا با لحن تاسفآمیز از غیبت شاعران در شهر سخن گـفتهایم؟
این تاسف اگر حقیقتا تاسفی باشد، تاسف از پایان یافتن جهان پیش از تجدد و آمدن تجدد
نیست. پایان یافتن جهان قدیم تاسف ندارد. نکته این است که آمدن جهان جدید را نباید
آمدن همه خوبیها و زیباییها و درستها و درستیها دانست و توجه باید کرد که این جهان
که در آن زیست حیوانی ـ انسانی صورت انسانی ـ حیوانی پیدا کرده است، برخلاف تصدیق بلاتصور
شایع، جهان کامل و کمال جهان قدیم نیست.
این
جهان غایتش بسط تکنولوژی و غلبه آن بر همه چیز و بر وجود آدمی است. وجود آدمی نیز در
این جهان به انتفاع و تمتع و آثار و توابع آنها تحویل شده است. انتفاع و تمتع در حد
خود ضرورت زندگی است؛ اما همة وجود آدمی نیست. در جهان ما درست است که آدمی همهکاره
می نماید، اما نمیدانیم نشان این موجود همهکاره را در کجا باید بجوییم! اگر بگویند
او را می توان در «فضای مجازی» یافت، بروند و ببینند که در آن فضا چه کاره است؟ من
که اندکی جستجو کردهام، چیزی نیافتهام، شاید او در فضای مجازی و در آشوب ارقام و
اوهام آن گم شده باشد، شاید در آنجا سر و کاری هم با شعر داشته باشد!
وقتی
گفته می شود شعر هیچکاره است، مراد این نیست که مردم شعر نمیخوانند و به شعر اعتنا
ندارند. در زمان ما بیش از هر زمان شعر هست. ما نیز تاریخ طولانی شعر و شاعران داریم.
چیزی که وجود ندارد، درک و احساس شاعرانه نسبت به وطن و خانه است. شاعر این نسبت را
پیش از این در شعر می یافت و به یاد ما می آورد و آن را ضمان می شد. اکنون دیگر شعر
راه وطن و توطن را به ما نمینماید و ضامن پیوند با آن نیز نیست. پس اینکه شاعران از
شهر بریدند و مهندسان کار شهر را به دست گرفتند، بیان یک واقعه تاریخی ـ اجتماعی که
در وقت معین رخ داده باشد، نیست، بلکه یکی از آثار و لوازم عصر مدرن است.
عصر
مدرن، شهر و وطن را از شاعران گرفت و آن را ابتدا به فیلسوفان سپرد؛ اما خیلی زود آن
را از آنها نیز بازپس گرفت و به مهندسان داد. پس این درست نیست که کسی بگوید: مهندسان
چرا آمدند و نمیبایست بیایند. وقتی تاریخ قدیم پایان یافت و دوران جدید آغاز شد، زمان
به مهندسی نیاز داشت. آنها به اقتضای تاریخ جدید آمدند و اگر نمیآمدند، زندگی نظام
پیدا نمیکرد. معنی سخن این نیست که نظام جهان جدید، ساخته دست مهندسان است. طرح این
نظام پیش از آنکه مهندسان بیایند، به صورتی فراهم شده بود. این طراحی اجمالی در غوغای
فکری قرون ۱۶ تا
۱۸ میلادی
در اروپا اجمالا پدید آمد. در این طراحی شاعران و نویسندگان و فیلسوفان دخالت داشتند
و در پایان قرن هجدهم و با آغاز «انقلاب صنعتی»، کار اجرای طرح به عهده سیاستمداران
و مهندسان گذاشته شد. اکنون هم این هر دو گروه باید باشند؛ زیرا کار این جهان را آنها
می توانند و باید انجام دهند. به این اعتبار جهان جدید، جهان آنهاست.
درست
است که بحث در باب شعر و شهر متضمن نقد جهان کنونی است، اما این نقد را مخالفت با جهان
و با سیاستمداران و مهندسان و کار و بار آنان نباید دانست. مهندسان اگر نباشند و کار
خود را انجام ندهند، نظم این جهان از هم می پاشد. سخن این است که این جهان گمشدهای
دارد. فلسفه کمتر این گمشده را جستجو می کند و اگر جستجو کند، قصدش این نیست که چیزی
را بیابد تا با آن کار جهان را به صلاح آورد. مارکس می گفت: «تاکنون فیلسوفان جهان
را تفسیر کردهاند، از این پس جهان را باید تغییر داد.» این حرف هرچند به اعتباری موجه
است، اما تغییردادن جهان کار فیلسوفان نیست و اگر آنها این مهم را به عهده گیرند، چه
بسا که فلسفه را به ایدئولوژی مبدل کنند.
فلسفه
گزارش تاریخ وجود و ماجرایی است که بر عالم و آدم گذشته است و شاید به ما یادآوری کند
که بهدرستی نمیدانیم جهان به کجا می رود و آیندهاش چه خواهد بود. اندیشه اصلاح کار
جهان در حدود امکانات می تواند کارساز و مؤثر باشد؛ اما صاحبان این اندیشه بیشتر اهل
سیاستاند. تدبیر سیاسی صرفاً در حدود امکانهای هر عصر می تواند کارسازی کند، اما
سودای برهم زدن حدود امکانها و تغییر اساس جهان سودایی بیهوده است و نه فقط کار سیاستمداران
نیست، بلکه تا شرایط آن فراهم نشود، از عهده هیچ کس برنمیآید.
بسیاری
از ما غافلیم که جهان محیط بر ماست، نه اینکه ما بر آن احاطه داشته باشیم. جهان کنونی
ممکن است دگرگون شود و به جای آن جهانی دیگر بیاید، اما این حادثه با رأی و تدبیر ما
صورت نمیگیرد، بلکه در تفکر و با تفکر متفکرانی که می آیند، آغاز می شود. وصف جهان
کنونی و جهانهای دیگر هم برای ستایش از آنها یا عیبجویی و مخالفت با آنها نیست. همه
جهانها حسنها و عیبهایی داشتهاند، اما جهان کنونی وضعی خاص پیدا کرده است. در این
جهان ابتدا اراده آدمی و قدرت آن اصالت داشته و دایره امکان عمل آدمی در آن وسیع بوده
است، اما اکنون آدمی در این جهان در حصار آنچه خود ساخته محبوس و اسیر شده است و اراده
و عمل خویش کرده است.
امروز
اختیار و قدرت آدمیان در هیچ جا و در هیچ حوزهای از نظر و عمل از تاریخهای گذشته
بیشتر نیست. حتی سیاستمداران و قدرتهای سیاسی و اقتصادی تابع قدرت علم و تکنیکاند.
این قدرت را با تدبیر و تصمیم سیاسی و اخلاقی نیز نمیتوان تعدیل کرد. نقد جهان کنونی
و حتی اظهار نارضایتی گروه های عظیم مردمان اثری در تغییر نظام جهان ندارد، الا اینکه
ممکن است تا حدودی از قوت این توّهم و پندار که «قدرت ظالمان بهزودی در هم خواهد شکست
و همه چیز درست خواهد شد و مظلومان به حق خود خواهند رسید» بکاهد. این قبیل توهمها
و بهخصوص اینکه تاریخ، تاریخ پیشرفت آزادی است، به دوران کنونی تعلق دارد. جهان را
می توان با تدبیر اداره کرد، اما اساس آن را با تدبیر دگرگون نمیتوان کرد. بهخصوص
در جایی که از تفکر نشانی نباشد، تدبیر هم جایی نخواهد داشت؛ زیرا تدبیر به تفکر بسته
است و هر جا تفکر نباشد، تدبیر هم نیست. چنانکه جهان توسعهنیافته با دور شدن از تفکر،
از داشتن تدبیر هم محروم مانده است. در مسئله شعر و شهر، از تدبیر کاری برنمیآید.
شعر و شاعر همیشه هستند؛ اما در تاریخ جدید پیوندشان با شهر و وطن بریده است. کسانی
این جهان را می پسندند، کسانی هم آن را دوست نمیدارند. از این پسندیدن و دوست نداشتن
باید گذشت و به آنچه می تواند بیاید و می آید، اندیشید.
روزنامه
اطلاعات؛ دوشنبه یکم دیماه 1399