اشاره:
شمس تبریزی از نامآورترین شخصیتهای عرفان اسلامی است که
اندیشهها و عقایدش کمتر مورد توجه قرار گرفته است. دلیل اصلی شهرت او در بین عامه
مردم، تحولی است که در نهاد مولوی به وجود آورد. او از معدود عرفایی است که در عین
تبحر و تسلط بر علوم متداول روزگار خود، علاقهای به نگارش اندیشههایش نداشت و همین
موضوع، مهمترین دلیل پنهان ماندن اوست. تنها اثر بهجا مانده از او، یعنی «مقالات
شمس تبریزی»، مجموعهای از سخنان اوست که در جمع مریدان مولوی بیان میداشته است؛
اما همین منقولات نیز صدها سال در پرده خمول و گمنامی به سر میبرد و تا این اواخر
کمتر کسی به آنها دسترس داشت. خوشبختانه در روزگار ما به همت استاد بزرگوار دکتر
محمدعلی موحد، نسخهای نسبتا منقح از مقالات در اختیار محققان قرار گرفته که
راهگشای بسیاری از مجهولات پیرامون زندگی و اندیشههای شمس تبریزی است. «عرفان
شمس»، با عنوان فرعی «پژوهشی در اندیشههای عرفانی شمس تبریزی» کتابی است که به این
موضوع پرداخته و به همت انتشارات اطلاعات در دسترس خوانندگان قرار گرفته است. آنچه
در پی میآید، بخشهایی تلخیصشده از آن است با حذف بسیاری از پانوشتها و مآخذ.
ایمان
عرفا
در یک تقسیمبندی مقدماتی در مورد ایمان، دو تعریف بیان دادهاند: «ایمان از روی
لغت، تصدیق باشد و مردمان را اندر اثبات حکم آن در شریعت سخن بسیار است... ایشان
(عرفا) اندر ایمان به دو قسمند: گروهی گویند که قول و تصدیق و عمل ایمان است و
گروهی میگویند ایمان، قول و تصدیق است... ایمان را اصلی و فرعی است، اصل آن تصدیق
به دل باشد و فرع آن مراعات امر.»
البته
«اصل ایمان تصدیق است، ولکن این تصدیق را اوصاف است چون خوف و رجا و شکر و صبر و
محبت و معرفت و ثبات یقین و خضوع و تواضع و انقیاد که ایمان، بیاین اوصاف بقا نیابد،
تا هرچند بنده تصدیق آرد، اگر خدا را محب نباشد، کافر شود»؛ از اینرو میتوان گفت
ایمان نعمت و هدیهای است از جانب خداوند و نعمتی است پنهان: «ایمان فعل دل و نعمت
باطن است».
مشایخ
هر یک به فراخور حال خویش تعریفی از ایمان عرضه کردهاند؛ چنانکه یحیی معاذ گفت:
«ایمان سه چیز است: خوف و رجا و محبت و در ضمن، ترک گناه تا از آتش نجات یابی» و
شمس معتقد است که معنی ایمان با توجه به ظرفیت و احوال هر فرد متفاوت است و هر کسی
بنا بر توان درک خود از حقیقت، تصویری از ایمان برای خود ترسیم میکند و به همین
دلیل است که پیامبر بزرگ اسلام(ص) در جواب کسانی که از ایشان در مورد معنی ایمان
سؤال میکردند، پاسخهای متفاوتی بر حسب احوال آن اشخاص میدادند: «هر بار مصطفی
را پرسیدندی که ایمان چیست، موافق پرسنده چیزی گفتی، تا پرسنده را چه درخور بودی.
باری گفت: المُسلمُ من سلم المُسلمُون من یده و لسانه، باری گفت: من اقام الصلوه و
آتی الزکوه». شمس نیز در مجالس مختلف و بنا به حال مخاطبان، تعاریف و شروطی را برای
ایمان برشمرده است.
نخستین
گام در راه ایمان، آن است که از پرستش غیر حق دست برداری: «هر یکی چیزی میپرستند:
یکی شاهد، یکی زر، یکی جاه. هذا ربی میگویند، لا اُحبُ الآفلین نمیگویند! ابراهیم
میگوید: لا احبُ الآفلین. کو ابراهیمصفتی که به زبان حال گوید: لا اُحب الآفلین»؟
دومین
گام در مسیر ایمان، ایمان به غیب است: «گفت مگر از غیب بود چارهای. آری، ایمان به
غیب داریم. ما مؤمنیم به غیب؛ به غایب، همه چیز از غیب آید. همه فتوح از غیب باشد».
سومین
مرحله این است که سالک از ایمان زبانی به ایمان قلبی برسد و البته این موضوع نیاز
به محقق شدن شرایط و طی کردن مراحلی از جمله تزکیه درون از غیر حق دارد. شمس معتقد
است ایمان و تصدیق زبانی تنها باعث ایمان و رستگاری نمیشود و اگر به ایمان واقعی
دست یابی، در همین دنیا به رستگاری و سعادت واقعی دست یافتهای: «گفت: من قال لا
اله الا الله خالصا مُخلصا دخل الجنه. اکنون تو بنشین میگوی، دماغ خشک شود! او یکی
است، تو کیستی؟ تو ششهزار بیشی! تو یکتا شو وگرنه از یکی او، تو را چه؟ تو صدهزار
ذرهای، هر ذره به هوایی بُرده، هر ذره به خیالی برده! وعده دخل الجنه حاجت نیست،
چون آن کرد، در عین جنت است.»
بنابراین
سالک باید هواهای نفسانی را برای به دست آوردن و پیوستگی ایمان قربانی کند: «این
شخص چون گفت که ایمان آوردم، یعنی هوا مُرد و نفس مرد. مردن آن باشد که باز تاریکی
پیش ناید، آن ذوق پیوسته باشد». باید دانست که اصل «مسلمانی و ایمان، مخالفت
هواست؛ کافری موافقت هوا، آن یکی ایمان آورد، معنیاش این است که عهد کردم به
مخالفت هوا بکنم». تنها در این صورت است که ایمان به مرحله ثبات میرسد و آنگاه
مؤمن، حلاوت و شیرینی ایمان را درمییابد، زیرا «حلاوت ایمان آن نباشد که بیاید و
باز رود»، حلاوت در ثبات ایمان است.
علاوه
بر تزکیه، قابلیت فردی نیز برای ایمان آوردن لازم است؛ مثلا جادوگران فرعون این
قابلیت را داشتند. اما فرعون با وجود دیدن معجزات فراوان، ایمان نمیآورد. شمس از
این قابلیت با عنوان «اندرون» یاد میکند و میگوید: «اندرون خالی است، بر اندرون
بازمیزند، ایمان آرَد. و آن را که از اندرون نیست، هزار معجزه مینمایی، ایمان نمیآورد!»
از
جمله خصوصیاتی که شمس برای مؤمن یاد میکند، اطمینان قلب، راستی و پاکی است: «مؤمن
سرگردان نیست، مؤمن آن است که حضرت نقاب برانداخته است، پرده برگرفته است، مقصود
خود بدید؛ بندگی میکند، عیان در عیان؛ لذتی از عین او درمییابد. از مشرق تا مغرب
ملحد «لا» میگیرد و با من میگوید، در من هیچ ظنی درنیاید، زیرا معین میبینم و میخورم
و میچشم. چه ظنی باشد؟ گویم: شما میگویید چنانکه خواهید، بلکه خندهام میگیرد!»
مؤمن
با تمام وجود به درک خداوند نایل آمده است؛ بنابراین اگر تمام عالم خداوند را
انکار کنند، در ایمان او خللی وارد نمیشود. شمس ضمن حکایتی این موضوع را اینگونه
توضیح میدهد: «یکی امروز بیاید پیش تو، عصا گرفته به دستی، به دستی دیوار گرفته؛
پای لرزان لرزان مینهد و آه آه میکند، و نوحه میکند که: آخر نگویی این چه
واقعه است؟ این چه خذلان است که امروز آفتاب برنیامد؟ و دیگری هم آید: آری، من هم
در این مشکل ماندهام که چرا روز نمیشود؟ تو میبینی که چاشتگاه فراخ است، اگر
صدهزار بگویند، تو را تمسخر و خنده زیادت شود. اکنون آن که مؤمن است، محروم نیست.»
کسی
که به ایمان دست یابد، دروغ از او دور خواهد شد و به مقام راستی میرسد. به طوری
که حتی اگر ناخواسته خلافی بر زبانش جاری شود، خداوند آن سخن او را تبدیل به سخنی
راست و درست میکند: «زهی اسرار قرآن، زهی محمدیان! اگر دروغ گویند، آن را راست
کنند.» از رسول(ص) پرسیدند: مؤمن دروغ میگوید؟ فرمود: دروغ نمیگوید. و در جای دیگر
همین موضوع را باز یادآور میشود: پرسید: یا رسولالله، مؤمن زنا میکند؟ فرمود:
کند و مؤمن باشد علیرغم انف ابیالدرداء؛ اما مؤمن دروغ نگوید، خدا آن را راست
کند. این هدیهای است الهی به مؤمن.
مؤمن
علاوه بر اینکه راست و عاری از دروغ است، به مقام پاکی نیز نایل آمده است و گناهان
دامانش را نمیآلایند؛ اما دروغ، ایمان را ضایع میکند. به همین منظور است که مؤمن
واقعی، راستگوست و ایمان واقعی راستی.در کتاب دعواتُ الراوندی این روایت اینگونه
آمده است: مردى به رسول اکرم(ص) عرض کرد: «مؤمن زنا میکند؟» فرمود: «ممکن است.»
پرسید: «مؤمن دزدى میکند؟» فرمود: «ممکن است.» گفت: «یا رسولالله، مؤمن دروغ میگوید؟»
فرمود: «نه. خداوند در قرآن فرموده است: کسى با دروغ افترا مىبندد که ایمان
نداشته باشد.» شمس در ضمن نقل روایت دیگری بر پاکی جان مؤمنان تأکید میورزد و
معتقد است که ناپاکیها و نجاستهای عالم ظاهر، جان وارسته مؤمنان حقیقی را نمیآلاید.
به
هر حال، چه کافران و منکران بپذیرند و چه نپذیرند، سنت حق تعالی برقرار است و تأیید
و رد منکران در ایمان مؤمنان تأثیری ندارد. با وجود این، مؤمنان نسبت به عقاید خود
پایبند هستند و از ترس اینکه به غیرت و خشم خدا گرفتار شوند و یا تحت تأثیر وسوسههای
شیطان قرار بگیرند، از کفر کافران تبری میجویند: «گفت تا سخن نگوید، چنان است که
میگوید: ای آفتاب! نور مده که خاطر خفاش میرنجد. کار او این است، البته نور دهد.
جهت رنج او نخواهد ترک کردن. گرچه از خفاش آفتاب را غم نیست و نور میپاشد، آفتابپرستان
را خوف است که او از غصه با ایشان مکری کند که از آفتاب دور مانند.»
شمس
چاره این مشکل را ایستادگی و مقاومت در مقابل کفار با یاری گرفتن از ایمان و
اعتقاد راسخ میداند و میگوید: «لیکن آفتابپرست را این اعتقاد بباید در حق آفتاب
که زَهره ندارد کسی در حرمت آفتاب که او را تعرض کند. گوشش را بگیرد، به قوّت
اعتقاد و عشق آفتاب و غم نخورد. اعتقاد و عشق دلیر کند و همه ترسها را ببرد». در این
تمثیل، آفتاب نماد حضرت حق است و آفتابپرست، نماد مؤمن، و خفاش، نماد کافران و در
نهایت این عشق و ایمان به آفتاب است که آفتابپرست را در راه مبارزه با خفاشان یاری
میکند.
زیباترین
نوع ایمان آن است که شخص بعینه آنچه را به آن ایمان آورده، ببیند و و به یقین
برسد: «حضرت حق نقاب برانداخته است و پرده برگرفته است... عیان در عیان»؛ چنین کسی
است که به کمال ایمان رسیده است: «یکی بالغ شود، نداند که بالغ شدم. به آقسرا رسد،
نداند که به آقسرا رسیدم. تا نرسیده است، در خوف و رجاست. کی داند که رسد یا نرسد؟
در شک است، به یقین نرسید. خوش چیزی است دینداری که او را لطیف بیند و ایمان
آورَد، نه آنکه هیچ ندید، ایمان آورد».
آنچه
شمس را سخت میآزارد، نفاق و دورویی است. او کفار را بسی بهتر از متظاهران ریاکار
و منافق میداند که در ظاهر، سر به سجده مینهند و در دل، خیال مقام و جاه و مال میپرورند.
شمس بر آن است که کفار از دوزخ رهایی مییابند، اما افراد ریایی و منافق را از
دوزخ و قهر پروردگار، رهایی نیست: «بر مؤمن شکر واجب است که کافر نیست. بر کافر
شکر واجب است که منافق نیست. آوردهاند آن وقت که دوزخ خالی شود از اهل دوزخ، به
نظاره قومی بیایند، چون بدان درکات دوزخ، بینند درهای آن درکات برهم میزند، فراز
و باز میشود، چون خانه خراب خالی، ناله اهل نفاق بشنوند. گویند: شما چه قومید که
همه خالی شدند، شما هنوز در اینجایید؟ گویند: ما طایفه اهل نفاق بودیم که هیچ
امکان خلاص نداریم!»
به
طور خلاصه شمس برای ایمان، سه مرحله متصور است: در مرحله نخست، آدمی باید دست از
پرستش غیر حق بردارد و به صورت زبانی به خداوند ایمان بیاورد. مرحله دوم، ایمان به
غیب است و با گذر از آن، آدمی به ایمان قلبی نایل میآید. برای دستیابی به ایمان
قلبی، فرد نیازمند تزکیه روح و روان است و پس از طی این مراحل، ایمان به مرحله
ثبات میرسد و حلاوت ایمان را درمییابد. تا کسی قابلیت درک ایمان را نداشته باشد،
به ایمان واقعی دست نخواهد یافت و ایمان هر کسی با توجه به ظرفیت و قابلیتش متفاوت
است؛ اما کسی که به ایمان واقعی دست یابد، سه خصلت در وجودش نهادینه خواهد شد: اطمینان
خاطر، راستی و پاکی. کسی که به مقام ایمان برسد، تأیید و رد دیگران در ایمانش تأثیری
ندارد.
عنایت
«عنایت»
توجه حضرت حق است به فرد. تا عنایت او شامل حال بندهای نشود، بنده قادر به عبادت
و طاعت نخواهد بود: «عنایت بیش از طاعت است، طاعت از اثر عنایت است». عطار میگوید
با وجود عنایت است که نقصها از میان میرود و آدمی به کمال میرسد:
عنایت
چون ز پیشان یار باشد کجا
اندر میان اغیار باشد؟
ولی
اول نبی را در هدایت نماید
آفتابی در عنایت
عنایت
گر تو را با خاص گیرد همه
نقصان تو اخلاص گیرد
سنایی
بر آن است که بدون عنایت، کسی نمیتواند به خدا برسد: به خدای ار کسی تواند بود/ بیخدای،
از خدای برخوردار. در نظرگاه عرفا، گاه معنای عنایت، مفهومی نزدیک به هدایت الهی پیدا
کرده است:
زاهد
ار راه به رندی نبرد، معذور است عشق
کاریست که موقوف هدایت باشد
شمس
هدایت را موقوف عنایت پروردگار میداند و میگوید تا عنایات خدا شامل کسی نشود، به
درگاه او راه نمییابد. او از زبان خداوند چنین میگوید: «در حق همه همین بود تا
ما نیاوردیمشان، نیامدند؛ تا نخواستیم، نشد». وقتی عنایت الهی شامل حال کسی بشود،
حتی اگر بین او و خدا از آسمان تا زمین مانع وجود داشته باشد، به یاری حق و به وسیله
اسبابی، آن حجابها و فاصلهها از میان برداشته میشود: «دیواری بود از آسمان تا
زمین پیش راه تو، لگدی زد و آن دیوار را انداخت و تعلیم کرد که دیوارها را چگونه
اندازد که پیش است. اکنون چون کار تو موقوف اعانه اوست، تا به پایان آید، یا بعد
از یاریهای او به جذبه حق برسد.»
شمس
با تأویل آیهای از قرآن، همین موضوع را با وضوح بیشتری بیان کرده و میگوید تا
عنایات الهی در نرسد، کسی موفق به حرکت در مسیر خداوند نخواهد بود: «الذین جاهدُوا
فینا لنهدینهُم سُبُلنا. یعنی اگر مقدم و مؤخر خوانی، چگونه خوانی: الذین هدیناهُم
سُبُلنا، جاهدوا فینا. این است مراد. اگر نه اینها که در این راه مجاهده کردند، بیهدایت
ما جهاد کردند، آنگاه ما راهشان نمودیم تا با هدایت ما جهاد کردند...» تا هدایت و
عنایت الهی نباشد، کسی قادر به جهاد و حرکت در مسیر حق نمیشود. پس از این خدمت و
جهاد ظاهری است که خداوند جان ایشان را به حقیقت ارواح اولیا مطلع میسازد.
آنگاه
که عنایت الهی فرا رسد، نیازی به تلاش و کوشش فراوان نیست، بلکه بهراحتی میتوان
به مقصد رسید. این موضوع را شمس در ضمن حکایت زیبایی بیان میدارد: «قصه آن که
گنجنامهای یافت که: به فلان دروازه بیرون روی، قبّهای است، پشت بدان قبه کنی و
روی به قبله کنی و تیر بیندازی؛ هر جا تیر بیفتد، گنجی است. رفت و انداخت، چندان
که عاجز شد؛ نمییافت و این خبر به پادشاه رسید. تیراندازان دورانداز انداختند،
البته اثری ظاهر نشد. چون به حضرت رجوع کرد، الهامش داد که: نفرمودیم که کمان را
بکش. آمد تیر به کمان نهاد، همانجا پیش او افتاد. چون عنایت دررسیده، خُطوتان و
قد وصل. اکنون به عمل چه تعلق دارد؟ به ریاضت چه تعلق دارد؟ هر که تیری را دورتر
انداخت، محرومتر ماند. از آنکه خطوهای میباید که به گنج برسد.» اگر عنایت حق
نباشد، چندین ریاضت و مجاهده باعث گشایش باطن و رسیدن به حق نمیشود. در این حکایت،
گنج نماد حقیقت است، تیرانداز نماد سالک و کمان نماد ریاضت. این داستان را مولانا
در دفتر ششم مثنوی با شرح و بسطی تمام به نظم درآورده است.
شمس
معتقد است آنچه باعث رهایی بندگان حق از وسوسههای شیطان و فتنههای آخرالزمان میشود،
همان عنایت خداست: «گویند دجال بُز و گوسفند و مرغ را بکشد، دست فرو مالد، درست
شود و زنده شود. بندگان حق بدان غرّه نشوند. این معتقد را که مقلد است، "عنایت"
پاسبان اوست، گاهگاهی که اثر آن عنایت پنهان به جان رسد، آن تقلید چندان قوّت گیرد
که آن خبر را به هزار از این معاینه دجال ندهد».
با
عنایات حق، وسوسههای شیطان نیز هیچ کاری نمیتواند بکند: «آدم را نسیان بود: ربنا
ظلمنا انفسنا. هیچ دیگر نگفت و به سخن دیگر مشغول نشد. ابلیس آغاز کرد: أنا خیرٌ
منه... فبعزّتک لأغوینهُم اجمعین... عنایت را یکسو نهاد و او را یکسو، تا چه کند؟
او را از من برآری، مرا از او چگونه برآری؟» وقتی حق بخواهد که کسی را یاری دهد و
طالب کسی باشد، شیطان و صدهزار چون او نمیتوانند مانعی در راهش باشند. شمس اینگونه
به یاران امید میدهد: «حق تعالی در تکمیل کار شماست. هم ظاهراً هم باطنا، جمله از
آن شماست. از شما هیچ فوت نخواهد شد». عنایات حضرت رسول(ص) نیز به اراده خداوند،
شامل حال مؤمنان است: «این خاص باشد که ماتشاءُون الا ان یشاء اللهُ و ماتشاءُون.
ای مصطفی، هر چه تو خواهی، آن خواسته ما باشد... جز به دست و دل محمد نیست حل و
عقد خزانه اسرار.»
هدایت
موقوف عنایت حق است و اگر عنایات حق شامل حال کسی بشود، بزرگترین حجابها و موانع
به راحتی از سر راه برداشته میشود و بدون عنایت خداوند، ریاضت هیچ سودی به حال
فرد نخواهد داشت. عامل نجاتدهنده بندگان از وسوسههای شیطان و فتنههای
آخرالزمان، عنایت پروردگار است. در این صورت، شیطان و دجال به هیچوجه نمیتوانند
بر بندگان غالب شوند.
بصیرت
بصیرت
در عرفان اسلامی جایگاه ویژهای دارد، تا آنجا که عرفا درک بیواسطه از حقیقت عالم
را منوط به بازشدن چشم بصیرت میدانند و بدون آن، دستیابی به معرفت واقعی را امکانپذیر
نمیدانند. به همین منظور عارف میکوشد به وجود چشمی در درون آدمی معتقد شود تا با
آن، بدیهیات عالم ازلی را درک کند. از حضرت رسول(ص) روایت شده است: «للقلب اُذُنان
و عینان. فاذا اراد الله تعالی بعبد خیراً، فتح عینیه التین فی قلبه». شمس تبریزی
با توجه دادن به چشم باطن برای درک حقیقت، فلاسفهای را که به این حقیقت پینبردهاند،
نکوهش میکند: «اگر شهاب، حکیم هریوه شنیدی که از گریه جمادات و خنده جمادات میگویم،
به زبان نشابوریان گفتی: این چه باشد؟ عقل فلسفی بدان نرسد.» آنها نمیدانند که
راحتی و شادی و غضب ریشه در باطن دارد و به بصیرت این باطن دست نیافتهاند: «هیچ
نمیدانی و نمیبینی محل غضب و راحت و مشقت از تن تو و یا از دل تو، کجاست. اکنون
تو آن محلی؛ نامرئی، نامعین، و زبان و حرف و اعضا و اجزای دیگر، آلات وی است. حکما
این را منکر شوند. اکنون این دیده خود را چه کنم؟»
شمس
میگوید گاه بصیرت به شکلی باور نکردنی، مثل باز شدن دری در ازدحام به فرد عطا میشود،
اما حفظ کردن آن، از به دست آوردنش مشکلتر است. البته این بصیرت به کسی داده میشود
که قابلیت دریافتش را داشته باشد: «دریچه دل باز شد. چون ازدحام بود، بیقصد یکی
برزد بر در، باز شد. اکنون نگاه دار تا فراز نشود. چون دریچه باز باشد، هر که
بگذرد، ببینی. چون بسته باشد، آوازهایشان شنوی و ذوقی یابی، اما کجا آن و کجا این؟»
آنچه
باعث حفظ بصیرت میشود، شکر است که باعث میشود پرتو نور خدا بیش از پیش بر قلب
بتابد و آن را از تاریکی نجات دهد: «بر دلها مُهر است و بر زبانها مهر است و بر
گوشها مهر است. اندکی پرتو میزند؛ اگر شکر کند، افزون کند.» کسی که پردهها از
جلو چشم باطنش کنار میرود، دنیا و آخرت، و حال و آینده برایش یکسان است: «همان
انگار که قیامت است و غیب آشکار شده است، والله که غیب آشکار است و پرده برانداختهاند،
ولیکن پیش آن کسی که دیده او باز نیست.» وقتی آدمی به بصیرت دست مییابد، در درون
جان خویش چیزهایی میبیند که عقل حیران میشود: «آن دگر گفت: در کشتی بودم. گوهری
چون آفتاب پیدا آمد در روی دریا. یکی نظر کردم در آن گوهر، خواست نور چشمم را
ربودن، به دو دست، دو چشم را گرفتم و تماشاها و عجائب دریا میگفت. گفتم: تماشا میروی؟
تماشا میخواهی؟ بیا اندرون من تماشا کن. تفرج عالم خود کردی، تفرج عالم من و
اندرون من بکن!»
شمس
به کسانی که اندک بصیرتی یافتهاند، هشدار میدهد مبادا این بصیرت اندک و اطلاع از
احوال، تبدیل به حجابی بزرگ شود: «آنچه میگوید که مرد را اول نظر که ببینم
بشناسم، در غلط عظیم است او و جنس او. آنچه یافتهاند و بر آن اعتماد کردهاند و
بدان شادند و مستاند، آن نظر ناری است، آتشی است، اندرونتر میباید رفتن و از آن
گذشتن که آن هواست». پس بالاتر از اشراف بر خواطر و ضمایر، حکمتی بر بصیرت مترتب
است، و آن نیرویی است که بتوان به وسیله آن به شناخت حق تعالی نایل آمد. عرفا درک
بیواسطه از حقیقت عالم را منوط به باز شدن چشم بصیرت میدانند و بدون آن، دستیابی
به معرفت را امکانپذیر نمیدانند.
منبع: روزنامه اطلاعات؛ یکشنبه 9 آذرماه 1399