مقالات

حکمت و فلسفه در ایران

دکتر رضا داوری اردکانی ـ رئیس فرهنگستان علوم و عضو هیئت امنای بنیاد بوعلی‌سینا  ۱۳۹۹/۰۸/۰۷
حکمت و فلسفه در ایران
دکتر رضا داوری اردکانی ـ رئیس فرهنگستان علوم و عضو هیئت امنای بنیاد بوعلی‌سینا

تاریخ شفاهی حکمت و فلسفه در ایران

دیدار و نشست با آقای دکتر داوری با «روز جهانی فلسفه» مقارن شد. این نشست، از سلسله نشست‌ها و دیدارهای «مجمع فلاسفه ایران» با بزرگان فلسفه و حکمت معاصر است و اهدافش را در چند محور می‌توان خلاصه کرد: بازخوانی تحولات فلسفی در ایران امروز و آشنایی ایرانیان با فلسفه غرب و اسلامی و تحولاتی است که پشت سر گذاشته است؛ بررسی نسبت فلسفه و فرهنگ؛ کاربردی ساختن فلسفه و علوم انسانی و اینکه فلسفه چه کارکرد و شأنی دارد. محور دیگر در نشست حاضر این است که بدانیم استاد داوری پس از سالها اندیشیدن در باره نسبت ما و تجدد از افق فلسفی، برای امروز و فردای ما چه حرفهایی دارند و ضمنا از سیر تحول و تجربه زیسته ایشان نیز بهره‌مند شویم.

فاطمه محمد

*

 

استاد داوری اردکانی: من اصلا نمی‌دانستم چنین مرکزی وجود دارد که با همت و نیت خیر بزرگانی بنا شده که شاید از جایی هم پشتیبانی نشوند. مرکز بسیار مهمی است که جای بحث فیلسوفان و صاحب‌نظران است و ای کاش در نام اینجا علاوه بر «فلاسفه»، «صاحب‌نظران» را هم اضافه می‌کردید و می‌گذاشتید «مجمع فلاسفه و صاحب‌‌نظران». ما امروز استاد ـ شاگردی به معنی قدیم نداریم، بلکه کلاس درس است و بس. ما زندگی معلمی کردیم و قدر زندگی معلمی را می‌دانیم. من معتقد نیستم در فلسفه معاصر کار خیلی بزرگی کرده باشیم. دیروز در مجمعی گفتم من در حدود 1500 صفحه درباره علم ایران نوشتم و سمتم هم «رئیس فرهنگستان علوم» است؛ اگر مهم و مؤثر و راهگشا نوشته‌ام، چرا به آن توجه نمی‌شود؟! و اگر بیهوده نوشته‌ام، چرا فریاد برنمی‌آورند که چنین فردی چرا رئیس فرهنگستان علوم است که هیچ نمی‌داند و درباره علم یاوه می‌گوید؟! بالأخره حساسیتی لازم است و تکلیف باید معلوم شود. اگر کسی حرفی نمی‌زند که موقعیت و مقام رسمی دارد، باید معلوم شود که چه گفته و چه کرده است. اشخاص وقتی بیهوده حرف می‌زنند، به آنها نمی‌گویند که چرا بیهوده می‌گویید و اینجا دیگر مسأله شخصی مطرح نیست؛ مثلا راجع به فلان شخص هر چه می‌خواهی بگو و هر جور می‌خواهی فکر کن، اما بالاخره حرفی بزن که حداقل عقل اندک آن را بپذیرد.

 

من از زندگی یکنواخت خودم شروع می‌کنم. من در جوانی علاقه‌مند به حرفهای مارکس بودم، آن‌هم در حوزه لنینی ـ استالینی نه مارکسیست آزاد. کودتای 28مرداد حادثه عجیبی بود و چنان‌که باید شناخته نشده است. 28 مرداد پایان نهضت استقلال‌طلبی بود، نه سرنگونی یک شخصیت سیاسی و نخست‌وزیر و یک دولت و یا بهتر است بگوییم یک حکومت در ایران. ما معمولا دولت و حکومت را با هم یا به جای هم به کار می‌بریم. پس از سرنگونی مصدق، پشت سر هم در آفریقا نهضت‌های استقلال‌طلب سرنگون شدند. دکتر مصدق یک نشانه و مرجع بود و نمی‌توانست در جوانان ایران اثر نکند. از 1332 تا اوایل دهه 1340 حدود ده سال سکوت محض بود. روشنفکران سعی می‌کردند نگذارند این چراغ مرده خاموش شود و در پی این بودند که کاری بکنند. در دهه چهل تحولی پدید آمد که هم فرهنگی بود و هم سیاسی و روحی؛ اما آنچه در روشنفکران دیدم، یأس و بدبینی بود. آنها در آن ده سال یأس و بدبینی را اعلام نکردند و سکوت کردند و در دهه چهل شروع به بیان آن یأس و بدبینی نمودند.

 

من شعر معاصر ایران را از این بحث جدا می‌کنم و نمی‌خواهم درباره‌اش حرف بزنم؛ چرا که شعر نسل خودم را بزرگ می‌دانم و همطتراز دوران درخشان شعر و ادب فارسی می‌شمارم؛ از ایرج‌میرزا گرفته تا شاعران زنده همسن و سال خودم مانند ابتهاج. روشنفکری و روشنفکران در این دوره مأیوس بودند؛ اما روشنفکران دینی‌ و کسانی که کمونیست و چپ نبودند، خیلی مأیوس نبودند. کتابی به نام «روح ملتها» منتشر شد که اثر یک دانشمند کم و بیش راسیست بود. در این کتاب روحیه آلمانی‌ها، فرانسوی‌ها و انگلیسی‌ها و... بیان شده که هر کدام چه خصوصیات روحی و اخلاقی دارند. این کتاب را انتشاراتی منتشر کرد که متعلق به نهضت آزادی بود و مهندس بازرگان مقاله مؤثری نوشت و ضمیمه این کتاب کرد که در واقع «روح ایرانی» را بیان می‌کرد. برخی گفته‌اند ایرانی دروغگو، متقلب، بی‌خرد، ضعیف، ضعیف‌الفکر، پول‌دوست، حریص و ابن‌الوقت (به معنای منفی) است. کتاب «حاجی بابا در اصفهان» را که ترجمه بسیار درخشانی دارد، جمالزاده در اوایل دهه ۱۳۴۰ دوباره ترجمه و ویرایش و تجدید چاپ کرد. او ترجمه میرزاحبیب اصفهانی را ویرایش و منتشر کرد. ترجمه میرزاحبیب ترجمه درخشانی بود، اما شاید برای خواننده‌ای که به روزنامه عادت دارد، خیلی خواندنش آسان نباشد؛ کتابی است که سرتاسر ناسزا به ایران می‌گوید و درباریان فتحعلی‌شاه و اوصافشان را بیان کرده و همه اینها را به مردم ایران تعمیم داده است. جمالزاده به این راضی نشد و مقالاتی در مجله «مسائل ایران» نوشت و «خلقیات ما ایرانیان» را بیان داشت. من با همه ارادتی که به جمالزاده (پدر ادبیات معاصر ایران) داشتم، با تندی با او برخورد کردم و گفتم شما کتاب «یونانیان و بربرها» را تأیید و ستایش می‌کنید که دارد ایرانیان را با همه صفاتی که دارند، می‌ستاید؛ این که نمی‌شود! بالاخره باید تکلیفتان را روشن کنید. خلقیات ما ایرانیان یک چیزهایی علاوه بر کتاب حاجی بابا در اصفهان دارد!

 

این دهه، دهه یأس و ناامیدی بود و تجدید عهد فکری ما با یأس و ناامیدی و قبول ناتوانی آغاز شد. من همواره به این قضایا می‌اندیشیدم. اما بیشتر نظرم بود که ببینم اروپا چگونه فکر می‌کند و در آنجا چه خبر است؟ رمان می‌خواندم تا ببینم در ادبیات اروپا چه خبر است و چه گفته می‌شود؟ مسئله فاشیسم در آن روز مسئله مهمی بود. البته آنطور که ما امروز به فاشیسم نگاه می‌کنیم، آن را نمی‌نگریستیم. من کتاب «نامه به دوست آلمانی» را چون نامه‌ها مربوط به فاشیسم می‌شد، ترجمه کردم.

 

در آخر دهه سی و اوایل دهه چهل، بنا به علاقه و مسائلی که برایم پیش آمده بود، رساله دکتری‌ام را درباره فارابی نوشتم و چیزی می‌خواستم انجام بدهم که از عهده‌اش برنیامدم یا لااقل نتوانستم آنچه را می‌خواستم بیان کنم. وقتی آثار شرق‌شناسان را می‌خواندم، می‌دیدم شرق‌شناسی مبنایش این است که یک غرب داریم و یک دیگری که دارد این غرب را رصد می کند و برعکس. این اصل، دانش و دانایی و آزادی است و آن دیگری بی‌بهر‌گی از دانش و بردگی و ناتوانی است؛ اصلش پنهان است. شرق‌شناسی علم نیست؛ اما یک صورت علمی دارد و شرق‌شناس حقیقتا ممکن است به شرق (یعنی ایران یا مصر یا...) علاقه داشته باشد و این امر در مضمون آثارشان پیداست. از ابتدایی که شرق‌شناسی شکل گرفت، دانشمندانی نمایندگان غرب بودند و باید زبان تاریخ آسیا را می‌دانستند که مهد تمدن بود. پس شرق‌شناسی با سیاست شروع نشد، اما با سیاست درآمیخت. هیچ کس را از میان شرق‌شناسان پیدا نمی‌کنید که به اندازه «کُربن» به ایران علاقه داشته باشد. من از زبان کربن شنیدم که می‌گفت شرقی دیگر وجود ندارد. او با شرق‌شناسان اختلافش در این است که شرقی را دیگر تحقیر نمی‌کند و نمی‌گوید شرقی بی‌خرد و نادان است؛ برای اینکه او با اندیشمندان ایرانی عجین شده است.

 

«نامه‌های ایرانی» مونتسکیو را اگر بخوانید، تعجب می‌کنید که او از پایه‌گذاران منورالفکری، چه تحقیری را در حق ایران روا می‌دارد! این موضوع در آثار دیگرش هم هست، اما در «نامه‌های ایرانی» که رمان است دو شخصیت دارد که ایرانیانی هستند که نه به خرد و اخلاق وفادارند و نه تربیت دارند! باید درباره چنین تلقی تفکر شود. در همان سالها یک دانشمند ایرانی (امیرمهدی بدیع) که مقیم فرانسه بود، کتاب «یونانیان و بربرها» را منتشر کرد که باید او را برای نوشتن چنین کتابی ستود؛ چرا که دفاع از ایرانیان است. یکی از مسائلی که در این کتاب مطرح شده این است که جنگی بین خشایارشا و آتن درگرفت که در آن خشایارشا شکست خورد. او گرچه آتن را تصرف کرد و مدتی در آتن به سر برد، اما کشتی‌هایش در دریا شکست خوردند و تار و مار شدند. این پیروزی یونان بر ایران در جنگ ماراتن بود. شاید اولین کسی که این واقعه را گزارش کرده است، آشیل ـ شاعر و تراژدی‌نویس ـ بوده باشد که خودش در این جنگ شرکت داشت و برادرش در این جنگ کشته شد. وی در این گزارش، خشایارشا را مذمت کرده اما بسیاری حرفها را از زبان مادر خشایارشا یعنی همسر داریوش بیان داشته که مهم است و هیچ جسارتی به ایران نکرده است. از این نمایشنامه حداقل از قرن هفدهم چنین استنباط می‌شود که پیروزی یونان بر ایران در ماراتن، پیروزی آزادی بر بردگی بود! این تقابل آن روز مطرح نبود. اگر آزادی در برابر بردگی بود، بردگی را باید در یونان دید؛ چراکه در ایران اصلا بردگی مطرح نبود و این آتن بود که برده‌دار بود. شاید برای اولین بار تقابل غرب و شرق را آشیل مطرح کرده باشد، اما در این تقابل نیامده غرب را خردمند و شرق را جاهل و بی‌خرد بخواند. من دو بار این نمایشنامه را خوانده‌ام، اما چنین تقابلی را ندیدم. این تقابل از «بسوئه» شروع می‌شود تا می‌رسد به نویسندگان قرن بیستم که ایران را به عنوان جزئی از شرق بی‌خرد و نادان و ناتوان و برده صفت مطرح کردند!

 

اینها را گفتم تا بیان دارم که مسئله من چه بود؛ من نمی‌خواستم درباره یک فیلسوف اسلامی مطلبی بنویسم که شرح حال و افکار آن اندیشمند باشد. من می‌خواستم بدانم که فلسفه اسلامی چگونه آغاز شده است. شرق‌شناسان می‌گفتند که شرقی‌ها کاری نکرده‌اند و چیزی نگفته‌اند، بلکه آثار یونانیان را خوانده‌اند و سر و تهش را زده‌اند و آنچه را با اسلام مطابقت نداشته حذف کرده‌اند و مابقی را با اسلام تطبیق داده‌اند! این ادعایی است که ظاهراً هم موجه است و کسی که فلسفه نخوانده باشد، به راحتی آن را می‌پذیرد. من دغدغه این را داشتم که ببینم آیا فلسفه اسلامی در شروع چنین بوده است؟ در مطالعه‌ای که درباره فارابی داشتم، به نتیجه دیگری رسیدم. عده‌ای معتقدند فلسفه اسلامی اصلا به یونان ارتباطی ندارد و عده‌ای نمی‌خواهند بپذیرند که در گذشته در هیچ جای دیگری (در چین، هند و ایران) بحث ماهیت و جوهر و عرض و علیت و صورت و ماده و... مطرح بوده است و اینها مباحث افلاطونی ـ ارسطویی هستند.

 

اما وقتی دقت می‌کنیم، می‌بینیم که فلاسفه اسلامی نیامده‌اند سر و ته مطلب را بزنند. من از بحث «علیت» شروع کردم که مسئله‌ای نیست که با اسلام و دین و ایران ربطی داشته باشد. افلاطون و ارسطو چیزی از علت می‌فهمند و در شروع فلسفه اسلامی با فارابی چیز دیگری از علیت فهم می‌شود. برای ارسطو علت، علت صوری است و خدا را علت فاعلی موجودات نمی‌داند. برای فیلسوفان اسلامی علت، علت فاعلی است از چهار علت (فاعلی، صوری، مادی، غایی) و بقیه علل به تبع آن مطرح می‌شوند. این اقتضایش آن است که بتوان گفت خدا موجد کائنات است یا جاعل کائنات؟ ارسطو وقتی از ماهیت حرف می‌زند، یعنی این شئ موجود (این درخت، آسمان، دانش، دین و...). سقراط در پرسش‌هایش از چیزهایی پرسش می‌کند که هستند، اما در عالم اسلام «الماهیه من حیث هی لیست الا هی»؛ ماهیت یعنی عدم. طرفداران اصالت وجود که می‌گویند ابن‌سینا و فارابی اصالت وجودی هستند، راست می‌گویند. وقتی ماهیت عدم است، دیگر اصالت نمی‌تواند داشته باشد.

 

فلسفه اسلامی به صورتی شکل گرفت که «دین» و «فلسفه» را با هم جمع نمود؛ یعنی تمام کوشش فارابی در این راستا بود که دین و فلسفه یکی است، منتها یک ظاهر و یک باطنی دارد؛ ظاهرش «شریعت» است و باطنش فلسفه است. این طرح تازه‌ای بود که فلسفه را با دین تطبیق نکرده، بلکه دین را با فلسفه تطبیق نموده است. عده‌ای می‌گویند اگر این ابتکار فارابی بوده، پس هیچ چیزش یونانی نیست؛ اما این ادعا بی‌انصافی است. این حرف از یونان گرفته شده و به شکل دیگری پرورانده شده است. فکر یونانی است و این اصلا عیب و عار نیست که برویم شاگردی کنیم و چیزی بیاموزیم و خودمان هم صاحب‌نظر باشیم و به آن بیفزاییم؛ همانند فارابی، ابن‌سینا، سهروردی و بسیاری از اندیشمندان مسلمان که صاحبنظرند و در فلسفه تعمق کردند و به اصول فلسفه دست یافتند و به عقل بسیطی رسیدند که فلسفه را می‌سازد و مدد می‌دهد که بتوان فلسفه را شکل داد.

 

من می‌خواستم این را بفهمم و به اینجا رسیدم که فلسفه اسلامی تأسیس جدیدی است و فقط تقلید آرای یونانیان نیست که هر جایش را نفهمیدند و به مذاقشان خوش نیامد، حذفش کردند؛ این حکم درست نیست. ما در فلسفه خودمان یعنی در ایران‌زمین کار بزرگی انجام دادیم؛ چراکه هیچ جا چنین توجهی به یونان و کانون فلسفه اروپا نکرده‌اند و به فلسفه عنایت نداشته‌اند. حتی وقتی فلسفه در غربت خودش به مصر رفت، خیلی محدود و بسته ماند و اثری نکرد و وقتی اسکندریه نابود شد، هیچ اثری از فلسفه باقی نماند و شاید بتوان گفت آثارش به جاهای دیگر چون انطاکیه منتقل شد. تنها جایی که فلسفه بعد از آوارگی و غربتش خانه و مأوایی پیدا کرد و سکنی گزید، ایران بود و چیزی شد که همه شاهد آن هستیم. حال با این میراث چه باید کنیم؟

 

ما امروز مسائلی مانند خشکسالی، گرسنگی و... داریم که نمی‌توان از فیلسوف چند قرن پیش پرسید چرا در آن زمان این مسائل مطرح نبوده و به آن نپرداخته‌اید؟ یا مثلا مسئله فقر در انقلاب فرانسه مطرح شد و بعد مارکس آن را تفسیر و تحلیل کرد. من در جایی گفتم «نمی‌شود که برخی مسائل را از ابن‌سینا پرسید» و برخی گفتند: این جسارت به فلسفه اسلامی است! حال آنکه چنین نیست. مسائل مستحدثه را نمی‌توان از ابن‌سینا پرسید، می‌توان با او هم‌سخن، همدم، همفکر و همداستان شد و از او آموخت و بهتر به مسائل روز پرداخت. اصلا رابطه فلسفه گذشته و امروز این است که به ما درس فکر کردن می‌آموزد. علم هر زمانی، علم خاص همان دوره است و در هر عصری جایش را به علم روز همان دوره می‌دهد و دیگر علم دیروز کاربرد ندارد. فلسفه چنین نیست که بگوییم دیگر فلسفه گذشته کاربردی ندارد.

 

ما امروز به علوم یونانیان، چینی‌ها، هندی‌ها، اینکه چگونه کاغذ و باروت و ... را می‌ساختند و به تکنولوژی آنها کاری نداریم؛ اما فلسفه آنها همچنان زنده است و این کاری به تکنولوژی آتن زمان افلاطون ندارد. در کشور ما فلسفه‌ها زنده است، چون تفکر است. علم معین ابن‌سینا و تفسیر شفا به صورتی که تدریس می‌شود، به کار مردم امروز نمی‌آید، بلکه به این کار می‌آید که بیاموزیم و در این فلسفه‌ها تأمل کنیم.

 

من صرفا مشغول تدریس نشدم که بخواهم متون را بیاورم و گزارش‌های فلسفی مختلف از آنها بدهم. البته این گاهی عیب تلقی می‌شد و ملامت هم می‌شدم. من هیچ وقت قبول نکردم که فارابی، کانت و... درس بدهم، اما بالاخره تاریخ فلسفه درس می‌دادم و به مسائل زمان ‌می‌پرداختم؛ البته نه از موضع جامعه‌شناسی، روان‌شناسی، مردم‌شناسی و سیاسی. من همواره به مسائل زمان می‌پرداختم و دوستانم به من خرده می‌گرفتند که این حرفها آکادمیک نیست و اگر به فرض در نامه‌های دکارت تتبع کنی، کاری آکادمیک کرده‌ای! البته که این کار لازم و قابل‌تحسین است که کسی صورت قطعی و صورت تحقیقی‌اش را بنویسد و تفسیر کند؛، اما من به دنبال این بودم که ببینم دکارت چه کرده و چه تعلیمی داده و چه چیزی را از اخلاقش منتقل کرده و دیگرانی چون اسپینوزا چه چیزهایی را از او گرفته‌اند و چه رابطه‌ای بین لایب‌نیتس و دکارت است و... چون با خود فکر می‌کردم اگر قرار است که فلسفه در جامعه اثری نداشته باشد و کاری نکند، چرا باید خواند؟ مگر زیست، اشرافیت فکری است که حرفهای قشنگ و گنده بزنیم که مردم نفهمند و گیج شوند!

 

فلسفه نمی‌تواند با زندگی بی‌ارتباط باشد. ما باید ببینیم در جامعه چه نقایصی وجود دارد. مرحوم دکتر شریعتمداری می‌گفت: «آموزش و پرورش خیلی اشکال دارد و برای اینکه اصلاح بشود، باید تربیت معلم اصلاح شود» و من می‌گفتم: مشکل ما این است که نمی‌توانیم معلم تربیت کنیم! این آموزش و پرورش مربوط به کل کشور است. اگر کل کشور را اصلاح نکنیم و فکر و طرح و برنامه کلی برای کشور نباشد، نه اقتصاد اصلاح می‌شود، نه آموزش و پرورش و نه هیچ سازمان و ارگان دیگری. چرا چنین است که هست؟ چرا آموزش و پرورش، اقتصاد، مدیریت و... این‌گونه است؟ ما به نسبت جمعیتمان، سه‌برابر معدل جهانی و دوبرابر آمریکا کارمند داریم! آیا فلسفه می‌تواند به طرح و بررسی این مسائل بپردازد که چرا آموزش و پرورش و اقتصاد ما این‌گونه است؟ چه شده است که ناتوان شده‌ایم؟

 

باید قبول کنیم که نقایص و قصورها و ناتوانایی‌هایی داریم؛ اما نباید این ناتوانی را به ملت ایران و روح ملت ایران نسبت دهیم. ملت ایران در قرون چهارم و پنجم توانایی‌ها داشته و «اجرت ملاحان جیحون را به انطاکیه شام حواله کرد» و توانا بود. دوران ابن‌سینا و غزالی و... دوران قدرت ما بوده و ایرانی رفته علوم چینی و هندی و یونانی و همه را فراگرفته و بارور ساخته و عرضه داشته است. اگر بعضی مستشرقان و سیاحان و مورخان گفته‌اند ایرانی ضعیف‌النفس و بی‌تربیت و بی‌خرَد است، مطلقا درست نیست، بلکه ایران ادوار زیادی را پشت سر گذاشته و خود را نشان داده است. ما چندهزار سال تاریخ داریم و بنیانگذار اولین امپراتوری روی زمین هستیم. همه اینها نمی‌تواند ناشی از ضعف ما باشد. ما در طول تاریخ به ضعف مبتلا شده‌ایم!

 

روح الله مدامی: شما در آثارتان مواجهه متفاوتی با جهان غرب دارید و غرب جغرافیایی، فلسفی، سیاسی، علمی را تفکیک نموده‌اید. شما شناخت غرب را ضرورت می‌دانید و معتقدید فلسفه نزد قوم خاصی نیست؛ چرا که تعقل از صفات ذاتی بشر است و نباید به نژاد و جغرافیای خاصی آن را متصل کرد. آیا بر این دیدگاه باقی مانده‌اید یا در آن تجدید نظر کرده‌اید؟ شما در خصوص فلسفه و جهان توسعه‌نیافته معتقدید «جهانی که در حال توسعه است، نه از نام فلسفه، بلکه از حقیقت فلسفه در آن خبری نیست؛ بنابراین در چنین جامعه‌ای علم و سیاست مبنا و مسیر درستی نخواهد داشت».

 

شما ابن‌رشد را توسعه‌دهنده فلسفه اسلامی نمی‌شناسید و معتقدید «او با رویکرد به فلسفه غرب و یونان به غزالی پرداخته، حال آنکه غزالی با پرسش‌های بیست‌گانه خود در واقع مسیر فلسفه را از طریق سهروردی مجدد زنده نموده است.» شما معتقدید پاسخ غزالی در فلسفه اسلامی داده نشده و او را نه صرفا مخالف مطلق فلسفه، بلکه موافق ریاضیات و منطق می‌شناسید. به نظر می‌رسد که نمی‌خواهید قطعا غزالی را محکوم کنید، بلکه به گونه‌ای از او دفاع می‌کنید و غزالی را فرصت دیگری برای جهان اسلام تشخیص می‌دهید.

 

شما در نامه‌ای فرموده‌اید: «دین آخرین مایه امید است، ولی متأسفانه دچار پیروان دروغین و ظالمانی همچون داعش شده است که تلقی دیگری از دین را به نمایش گذاشته است». در مورد دمکراسی هم معتقدید که «دچار نوعی حماقت شده و سوسیالیسم را که مدعی نویدی از بهشت بود، به همراه دارد و به دوزخی سخت که منجر به تحقیر انسان شده، سوق داده شده است». از منظر شما امید، پایه و مایه نشاط و شادی است؛ اما راه امید روشن نیست. شما به عنوان یک اندیشمند بزرگ معاصر، چگونه مسیر امید را روشن نمی‌بینید؟

 

دکتر داوری: من از غزالی دفاع کرده‌ام. من یکی از بزرگترین متفکران عالم اسلام را ابوالحسن اشعری می‌دانم؛ اما این معنایش آن نیست که با او موافقم، ولی قبول دارم که او مسائلی را مطرح کرده که همچنان گرفتارش هستیم و نمی‌توانیم بگوییم متفکران عالم اسلام و حتی متکلمان شیعه (متکلمان سنی که همه اشعری هستند) به‌راحتی از آن گذشته‌اند و تحت تأثیرش قرار نگرفته‌اند. غزالی معروف به این است که اشعری است. همه در عالم اسلام، ابوحامد غزالی را می‌شناسند و اعتبار و عظمتی دارد و من به تفکر غزالی و عظمت فکر او احترام می‌گذارم؛ اما این معنایش آن نیست که هرچه می‌گوید، صحیح است. ما همه اهل فلسفه به کانت احترام می‌گذاریم، آیا این معنایش آن است که همه کانتی هستیم؟

 

بی‌امید نمی‌توان زندگی کرد، منتها وقتی در طوفان گرفتار می‌شویم، یا هنگامی که داریم غرق می‌شویم باید دست و پا بزنیم. یک وقت یک افقی باز می‌شود مانند وقتی که پیامبری مبعوث می‌شود و آینده‌ای را نشان می‌دهد یا رنسانس در اروپا اتفاق می‌افتد که دارد بهشت زمینی را به تصویر می‌کشد و یوتوپیانویسان اروپایی همه دارند بهشت زمینی را نشان می‌دهند. فرانسیس بیکن هم که فیلسوف این دوره است، دارد «آتلانتیس نو» می‌نویسد. این چشم‌انداز و امید همگانی همتها را هماهنگ و توأم می‌سازد و تمدنی مانند تمدن اسلامی، تمدن یونانی، تمدن جدید غربی می‌سازد. شما باید با امید، خودتان را زنده نگه دارید. من روزی یادداشتی در خانه یکی از فرزندانم پیدا کردم که برای دانشگاهش یک متن رسمی نوشته بود که وقتی از پدرم چیزی می خواستیم، اولین حرفی که می‌زد، می‌گفت: «علم». پرسیدم: این را برای چه نوشتی؟ گفت: وقتی می‌خواهید در دانشگاهی استخدام شوید، باید بنویسید که در کجا تربیت شده‌اید؟ چرا این درس را خواندید؟ چه می‌خواهید بشوید و... من هم نوشتم که پدرم معلم بوده و این‌گونه با ما رفتار می‌کرده است. فرزندان من که من را به‌خوبی می‌شناسند، منتها می‌خواستم به آنها بگویم اگر چشم‌اندازی پیدا نیست، نمی‌توان مأیوس شد. انشاءالله چشم‌انداز پیدا می‌شود و باید در انتظار آن بود. ما شیعیان یاد گرفته‌ایم در انتظار باشیم. انتظار که طولانی می‌شود، سخت می‌شود منتها آدمی عادت می‌کند.

 

گاهی منظور از فلسفه، مجموعه اطلاعات فلسفی است که این با زندگی خیلی ارتباطی ندارد؛ اما اینکه جهان را چطور می‌بینیم؟ وجود را چگونه می‌بینیم؟ آغاز و انجام را چگونه می‌یابیم؟ مقصود چیست و... اینها با زندگی مرتبط است که ما کمتر به آنها می‌اندیشیم و می‌پردازیم. ما امروز هزاران دانشجوی تحصیلات عالی فلسفه داریم و بعضی از آنها خیلی خوب هستند. فکر کردن یک چیز است و علم آموختن چیز دیگر. خلأ امروز ما کمتر فکر کردن و کمتر به مسائل اندیشیدن است. ما امروز اصلا «مسئله» نداریم! ما چه در داخل و چه در خارج از کشور، عالم و اندیشمند کم نداریم؛ اما اصلا نیاز به علم احساس نمی‌کنیم، وگرنه علم و عالم زیاد داریم. تقاضایی وجود ندارد! دانشگاهی چه باید بکند؟ اصلا دانشگاه در جامعه ما چه مقامی دارد؟ علم باید منشأ اثر باشد. دپارتمان‌هایی که در مجمع فلاسفه در حال فعالیت است، خیلی کارها می‌توانند بکنند و می‌توانند اندیشمندان را به طرح مسائل و بحث و بررسی پیرامون آنها دعوت کنند و اختلافات را بررسی نمایند. این خیلی خوب است که تنها محدود به اهل فلسفه هم نیست؛ چراکه ما نیاز داریم در زمان کنونی اندیشمندانمان با هم تعامل داشته باشند. یکی از برکات «فرهنگستان علوم» این است که دانشمندان در رشته‌های مختلف (فیزیکدان، شیمیدان، مورخ، مهندس و...) کنار هم می‌نشینند و با هم بحث می‌کنند. این مجمع از این جهت محل خیلی خوب و پرباری خواهد بود. فلاسفه معتقدند باید به علوم انسانی بپردازیم. اصحاب علوم انسانی غالبا معتقدند فلسفه مزخرف است و ما به فلسفه نیازی نداریم! وقتی به آنها می‌گوییم شما می‌توانید یک جامعه‌شناس یا روان‌شناس بزرگ معرفی کنید که اهل فلسفه نباشد؟ می‌گویند ما نیازی نداریم! آنها باید احساس نیاز کنند که اگر مسئله‌یاب و اهل فکر هستید، به فلسفه نیاز دارید؛ چراکه اگر فلسفه بدانید، عظمت و عمق یا هر اندیشمندی را بهتر و بیشتر می‌فهمید.

 

 

منبع: روزنامه اطلاعات؛ چهارشنبه 7 آبان‌ماه 1399

 

 

 

۱۶۷۶

ارسال نظر


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم اینجا کلیک کنید.

همدان - بنای آرامگاه بوعلی‌سینا - ساختمان اداری بنیاد بوعلی‌سینا

 ۹۸۸۱۳۸۲۶۳۲۵۰+ -  ۹۸۸۱۳۸۲۷۵۰۶۲+

info@buali.ir

برای دریافت پیامک‌های بهداشتی در زمینه طب سینوی، کلمه طب را به شماره ۳۰۰۰۱۸۱۹ ارسال کنید