اشاره: استاد دینانی افزون بر کتابهای متعددی
که نوشتهاند و شاگردان بسیاری که پروردهاند و سخنرانیهای متعددی که ایراد کردهاند،
در گفتگوهای مختلفی نیز شرکت جستهاند که شنیدنی و آموزنده است. آنچه در پی میآید،
بخشی از سخنان ایشان است که در گفتگویی بیان کردهاند. با حذف سخن دیگران، متن گفتار
ایشان با اندکی تغییر و تلخیص تقدیم میشود:
بعضی از متفکران، علی الخصوص غربیها و
پیروان متفکران غربی، بر این عقیدهاند که نه تنها «زادگاه فلسفه یونان است»، واقعا
هم هست و این قولی است که جملگی برآنند، من هم برآنم (و خود کلمه فلسفه که به همه زبانها
وارد شده است، بر درستی قول شاهدی است صادق)، بلکه میگویند: «فلسفه بالذات یونانی
است». فرق است میان آنکه بگوییم زادگاه فلسفه یونان است (و این قولی است درست) و آنکه
بگوییم فلسفه بالذات یونانی است (که قولی است نادرست).
«بالذات یونانی است» یعنی چه؟ یعنی آنکه
فلسفه نزد غیر یونانی عرَضی است، بیمعنی است؛ یعنی فقط یونانیان بودند که عقلشان به
فهم مطالب عالی فلسفی قد میداده است؛ غیر یونانی را نرسد که از فلسفه دم زند؛ غیریونانی
بربر است، گنگ است و گیج! شاید این را به این صراحت نگویند؛ ولی وقتی بزرگی میگوید:
«فلسفه بالذات یونانی است»، معنی حرفش، این میشود که مردم غیر یونانی نباید دم از
فلسفه بزنند! من بر آنم که اگر حقیقتا دوستدار فلسفهاند، نباید چنین چیزهایی بگویند.
چنین که بگویند، روح فلسفه را از کالبدش میگیرند، میبندندش به نژاد. «فلسفه بالذات
یونانی است»، یعنی دیگران نمیتوانند فیلسوف شوند. فلسفه میشود جغرافیا یا محلی! فلسفهای
که چنین باشد، از روح تهی است.
فلسفه محصور به مرزهای قومی، نژادی، تاریخی
و جغرافیایی نیست؛. فلسفه جهانی است. همیشگی است، از ویژگیهای انسان است، ویژة انسان
است. در عالم هیچ موجودی جز انسان فیلسوف نیست. نه جماد فیلسوف است نه نبات، نه حیوان
فیلسوف است و نه فرشته. خدا فیلسوف نیست، پیغمبر هم فیلسوف نیست؛ البته پیغمبر میتواند
فیلسوف شود؛ اما مقامی بالاتر از این حرفها دارد. فلسفهْ ظهور انسان است، طرح پرسش
اصیل است؛ پرسش از اساس هستی. پرسش کاری است انسانی. انسان پرسشهایی دارد گوناگون
و رنگارنگ: از فضا میپرسد، از هوا میپرسد،... چون میپرسد، پاسخ هم میگیرد؛ اما
پاسخ هر پرسشی را زود نمیتوان گرفت. انسان پرسشهایی دارد که به پاسخشان بهآسانی
نمیرسد. از جمله پرسشهای انسان، پرسشهای علمی است که درخور آن است که به پاسخ قطعی
برسد و فیصله یابد. اما پرسش فلسفی هرگز به پایان نمیرسد. نه اینکه جواب نداشته باشد؛
جواب دارد، ولی از جوابْ باز سؤال میخیزد. تا بشر بشر است، پرسشهای فلسفی همچنان
پرسش است. مگر آنکه دیگر اصلا نه عالمی باشد نه آدمی.
این نمیتواند اختصاص به یونان داشته باشند.
البته در این راه، فضل تقدم با یونانیان است. در یونان فیلسوفان بزرگی پیدا شدند که
فلسفه و منطق را تدوین کردند؛ ولی نمیتوانیم بگوییم مردم دیگر فلسفه نداشتند، یا نمیتوانستند
داشته باشند. اینقدر هست که البته یونانیان در دوران اوج فلسفه یونانی (که دولت مستعجل
هم بود)، در تفکر فلسفی نیرومندتر بودند. خلاصه کنم: فلسفه را نمیتوان به قوم یا ملت
خاصی محدود و منحصر ساخت؛ فلسفه از آن انسان است. اختلاف نظر میان مردم امری است طبیعی،
به همین جهت هنوز میان فیلسوفان تعریفی که مقبول همه باشد، وجود ندارد.
از فلسفه تعریفهای بسیار مختلفی شده است.
از تعریف فیلسوفان خودمان بگیر که فرمودهاند «فلسفه علم به حقایق اشیاست به قدر طاقت
بشری» تا قول ویتگنشتاین که آن را یک بیماری میداند. ویتگنشتاین فلسفه را یک مرض میدانست!
واقعا هم فلسفه مرض است؛ چرا که فیلسوف را هیچ کس نمیتواند قانع کند. برایش صد تا
آیه بخوانید، صدتا انجیل بخوانید، نصیحتش کنید، فایده ندارد. از درونش سؤالهایی میجوشد.
نپرسید از کجا؟ میآید دیگر. خود را به آب و آتش میزند تا جواب را بیابد. راحتطلب
که دنبال فلسفه نمیرود. راحتطلب به پذیرفتههای جامعه تسلیم میشود. فیلسوف تسلیم
نمیشود.
ویتگنشتاین مهندس فضا بود. ثروت هنگفتی
به او ارث رسید. همه را بذل و بخشش کرد. وقتی خواست لندن برود، پول بلیت قطار نداشت.
باید از او پرسید: چه مرضی داری؟ مهندس نبودی که بودی، پول نداشتی که داشتی. فلسفه
خواندنت چه بود؟! بعد هم فلسفه اولش قانعش نکرد. مدتی فلسفه را رها کرد رفت اتریش.
برای خواهرش خانه ساخت. در دورافتادهترین دهات معلم شد. بعد بازگشت به فلسفه. فلسفه
دومش را طرح ریخت که صورت تدوین شدهاش پس از مرگش منتشر شد.
کسانی هستند که پرسش فلسفی بیتابشان میکند.
البته هیچ کس نیست که از پرسشهای فلسفی آسوده باشد. منتها بعضی روی نیاز خود به تفکر
فلسفی سرپوش میگذارند یا حوصله تفکر جدی و منظم و منضبط را ندارند. ابنرشد گناه متکلمان
را آن میداند که حماقت کردند و حرفهای فلسفی را میان مردم پخش کردند. فیلسوف نباید
حرفهایش را میان مردم پخش کند. استعدادهای مردم مختلف است. همه مرد میدان تفکر جدی
فلسفه نیستند. این را ه صعبالعبور است. خطرهاست در این راه، راه عشق است، راه عوام
نیست.
حکمت خسروانی
فلسفه نمیتواند مکانی ـ زمانی باشد. در
یونان باستان البته فلسفه رواج و رونق داشت؛ اما شواهدی در دست داریم که یونان از ایران
باستان اثر پذیرفته است؛ منتها فرنگیها نمیخواهند این شواهد را رو کنند. طرفداران
غربیها هم میخواهند قضیه ما را ماستمالی کنند. الحق که ایران باستان مظلوم واقع شده
است. هم ما که ایرانی هستیم و مسلمان، سعی میکنیم گذشتهمان را نابود کنیم و هم فرنگیها!
در ایران باستان حکمتی عمیق و عتیق رایج بود؛ جریانی که سهروردی سخنگوی آن است و داد
میزند که 800 سال پیش بوده. حکمت خسروانی یک جریان عظیم فکری است. سهروردی که سنگ
این حکمت را به سینه میزد، کشته شد. حالا هم اگر کسی از چیزی دم بزند که سهروردی میزد،
شاید بر او همان رود که بر سهروردی رفت!
حاصل آنکه تا بشر هست و پرسشها دارد و
پاسخ پرسشهایش را میجوید، فلسفه هم هست. فیلسوفان اسلامی کسانی بودهاند از این دست
که وصفشان رفت. حالا بیمارند؟ کنجکاوند؟ نمیدانم. میدانم که اهل طرح پرسش و طلب پاسخند.
کسانی هستند که از شنیدن خطابهای مؤمن میشوند. خطیب زبردست کارها میکند. کرور کرور
مردم را به یک خطابه از این رو به آن رو میکند. بعضی اهل جدلند. با جدل میتوانید
آنان را ملزم کنید که تسلیم شوند. کسانی هم هستند که به خطابیات و جدلیات قانع و راضی
نمیشوند. هر چه سخنور نیرومند باشد و هر اندازه که سخن به نیرو باشد، خطابه قانعشان
نمیکند. پرسش دارند و تا پاسخی برهانی نشنوند، آرام نمیگیرند.
در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و
در غوغاست
چنین کسی ممکن است خاموش شود، حرف نزند؛
ولی پرسش درونی همچنان پاسخ میطلبد. اهل جدل را شاید جدل سر جایشان بنشاند تا پی کاری
گیرند. کسی که استعداد فلسفی دارد (و به نظر من همه دارند)، بهتر است بگذارد استعدادش
شکوفا شود. پس از بعثت حضرت ختمی مرتبت(ص) مردم مسلمان شدند؛ یعنی به وحی محمدی گردن
نهادند. در قرن سوم کسی پیدا شد مثل ابونصر فارابی که فیلسوف بود. پرسید: «وحی چیست:
ما هو الوحی؟» در جواب میگوییم: «وحی آن است که جبرئیل بر حضرت ختمیمرتبت آیاتی نازل
کرده است.» اما آیا این پاسخ بیان ماهیت وحی است؟ پیداست که نه. پس پاسخی به پرسش فلسفی
از ماهیت وحی نیست. ماهیت آنچه جبرئیل آورد و پیامبر به شما گفت، چیست؟ سؤال داریم
به «ما هوَ». سؤال هم داریم به «هل هو».
پاسخ فقها و محدثان و متشرعان و متدینان،
پاسخهایی نبود که کسی چون فارابی را قانع کند. به پرسش او فیلسوف باید پاسخ دهد. خواه
شما بپذیرید یا نپذیرید. فارابی به این پرسش پاسخ داده است، نیز به پرسشهایی از این
دست، فیلسوفانه پاسخ داده است که: خدا کیست؟ چیست؟ اینها پرسشهای ماهوی است. فیلسوفان
اسلامی پرسشهای ماهوی مطرح کردهاند و پاسخهایی ماهوی دادهاند. درست بودن یا نبودن
پاسخها موضوع دیگری است. فارابی و امثال او فیلسوف بودهاند، مسلمان نیز بودهاند.
پس پیداست که یونانی بودن شرط فیلسوف بودن نیست.
فلسفه اسلامی
فلسفه اسلامی محدود و منحصر به گذشته نیست.
امروز نیز مسلمانان پرسشهای ماهوی دارند و در صدد رسیدن به پاسخهایی ماهویاند. و
چون چنین است، فلسفه اسلامی زنده و پویاست. کسانی که چنین پرسشهایی داشته و دارند،
از فلسفه یونانی نیز حسن استفاده را کردهاند و میکنند. اگر نکنند، خود را محروم میکنند.
بعضی از ایشان همچون سهروردی با حکمت ایران باستان نیز آشنایی داشتهاند. خود یونانیان
هم از یونانیان پیشین و ایشان نیز از فرهنگها و تمدنهای دیگر مدد گرفتهاند. غربیان
میخواهند بگویند در یونان معجزهای روی داد و از ناگاه، در آنجا فیلسوفان ظهور کردند!
عجیب است. آنجا که باید، معجزه را قبول ندارند و اینجا که نباید، دارند!
موضوع هر علم غیر از موضوعات علوم دیگر
است. موضوع که دیگر باشد، مسائل هم دیگر میشود؛ روش بحث هم به مقتضای موضوع تغییر
میکند. موضوع فلسفه غیر از موضوع فقه، ادبیات و بلاغت است. موضوع فلسفه را فیلسوفان
ما «هستی» میدانند، نه احکام عملی تکلیفی و نه مثلا کلمه. کلام هم به حسب موضوع با
فلسفه فرق دارد و هم به حسب روش. اختلاف روش به آن است که روش مختار متکلم، جدل است
که بنایش بر مسلمات و مشهورات است. فیلسوف در قید مسلمات و مشهورات نیست. نمونهاش
ابنسینا که بعضی او را متکلم میدانند. ابنسینا منکر معاد جسمانی است و اگر متکلم
بود، خطر نمیکرد که خود را در مظان تکفیر قرار دهد!
روش متکلمان اثبات عقاید دینی است. غزالی
متکلم است. میگوید برای اثبات عقاید دینی اگر لازم شد به خصمت دروغ بگویی، بگو؛ واجب
است که بگویی! باید عقاید دینی را به اثبات برسانی به هر قیمت که شده، حتی اگر شده
به دروغ گفتن! غزالی آدم کوچکی نیست؛ متفکر بزرگی است. فارابی، ابن سینا و ملاصدرا
که فیلسوف هستند، این حرف غزالی را نمیزنند. میان فلاسفه و متکلمان فرق بسیار است؛
مثلا بین ابنسینا و فخر رازی. فخر رازی یکی از هوشمندترین آدمها در کل تاریخ بشری
است؛ ولی روشش کلامی است. ابن سینا نمیتواند از مبانی فلسفی خود خارج شود.
غالب جوانهایی که میگویند امثال ابن
سینا متکلماند، دلشان میخواهد فیلسوف حتما بیدین باشد! زکریای رازی را که فیلسوف
و یگانه فیلسوف اسلامی میدانند، از آن روست که او را بیدین میدانند. که گفته است
فیلسوف حتما باید دین نداشته باشد؟ دینداری و دیننداری هیچ کدام در جوهر فلسفه تأثیری
ندارد. اگر بگویید آدم دیندار پیشفرض دارد، میپرسم: مگر آدم بیدین پیش فرض ندارد؟
بدون پیشفرض انسان اصلا نمیتواند فکر کند.
فیلسوف میتواند از خودش فاصله بگیرد.
مادامی که نتواند فاصله بگیرد، فیلسوف نیست. ابنسینا از فیلسوفان دیگر، در فلسفه هیچ
کم ندارد. مگر کانت که اینهمه در فلسفه بزرگش میدانند، مسیحی نیست؟ کانت یک مسیحی
متعصب است. تمام فلسفهاش در خدمت مسیحیت است و شما از او یک لیبرال تمامعیار میسازید!
او میگوید من عقل را خلع سلاح میکنم تا جا برای ایمان باز شود. با صراحت تمام این
حرف را نوشته. او لیبرالتر است یا ابنسینا؟ ابنسینا هرگز چنین چیزی نگفته است. در
مورد ابنسینا بیانصافی شده. من در سخنان ابن سینا سخنان فلسفی میبینم و او را و
امثال او را یک سر و گردن از همه فیلسوفان غربی بزرگتر میبینم. ابن سینا در ردیف
ارسطوست. اگر نگویم از ارسطو بزرگتر است. ارسطو را خوانده ولی ذرهای در قید او باقی
نمانده است، از ارسطو فرار کرده است.
درست است که فلسفه علم به حقایق است. متاسفانه
فلسفه اسلامی در بخشهای طبیعیات و ریاضیات پیشرفتی نداشته است؛ ولی در الهیات، فیلسوفان
اسلامی هنوز هم در دنیا حرف اول را میزنند. در الهیات کسی در این قرن به گرد ابن سینا
و ملاصدرا هم نمیرسد. یک عده جوان مجذوب پلاتینجا هستند؛ اصلا بررسی کنید، بیانصافی
نکنید. البته در طبیعیات من هیچ حرفی ندارم. اما در الهیات که بخش اصلی فلسفه است،
من ملاصدرا را از جمیع فیلسوفان غرب یک پله بالاتر میدانم. فلسفهخوانهای ما اشتباه
میکنند. تازه فلسفه اسلامی فقط ابن سینا و ملاصدرا نیست.
فلسفه اسلامی امروز اوجش در الهیات است.
الهیات اسلامی را باید در سنایی بخوانید. باید سنایی را خواند و فهمید، همچنین عطار
را. کجا الهیاتی پیدا میکنید که با مصیبتنامه عطار برابری کند؟
فلسفه خواندههای ما حتی اسم بعضی از حکمای
بزرگمان را نشنیدهاند! ابوسلیمان سجستانی حکیم است، همچنین ابویعقوب سجستانی و حمیدالدین
کرمانی و ابوالحسن عامری و... اینها هر کدامشان با بزرگترین فیلسوفان غرب برابرند.
بر این بزرگان ظلم و بیانصافی تاریخی رفته است. من دردمندانه حرف میزنم. میگویند
«اسفار خواندهایم»،کجا؟ کی اسفار خواندهاید؟ عطار با آنکه فای فلسفه را بدتر از کاف
کفر میداند، از هر فیلسوفی فیلسوفتر است. من که روی بخش الهیات فلسفه اسلامی تکیه
میکنم، عطار را نیز مرد این میدان میدانم.
حکمت خالده
حکمت خالده میراث ایران باستان است که
سهروردی آن را احیا کرده است. جریانی است فکری که بعضی از فیلسوفان بدان پیوستهاند.
حکمت خالده عقل را در واقع خالد مینامد. خالد هم بدین معنا نیست که چیزی ثابت و لاییناهی
باشد. در کتابهایم نوشتهام که عقل جلوههای گوناگون دارد. منطق ارسطویی صورتی است
از عقل، ولی تمام عقل نیست. منطقهای پیش از ارسطو هم صورتهایی است از عقل. عقل چیزی
نیست که متوقف شود. خالد یعنی عقل جایی حد یقف ندارد که متوقف شود. آیا عقل را باید
با عقل تعریف کرد یا با غیر عقل؟ آیا عقل تعریفکننده بالاتر است یا عقل تعریفشونده؟
عقل تعریفشده همین که تعریف شد، در چهارچوب قرار میگیرد؛ ولی عقل تعریفکننده هم
در چهارچوب قرار میگیرد و هم میتواند بالاتر رود.
عقلی که منطق ارسطو را ساخت، عقل بود ولی
میتوانست از این هم بالاتر رود. عقل خالد حد یقف ندارد. فلسفه اسلامی ولیدة این عقل
خالد است که جلوهها و چهرههای مختلف دارد. فلسفه ابنسینا جلوه و چهرهای است از
آن؛ فلسفه ملاصدرا جلوه و چهره دیگری است از آن. گاه میان جلوهها، تفاوت از زمین تا
آسمان است؛ ولی هر یک صورتی است از عقل و این عقل همچنان ادامه دارد.
عرفان نظری همان فلسفه اسلامی است و میان
آنها هیچ تفاوتی نیست. با خانقاه و تصوف و جلوههای عرفانی کار نداریم؛ ولی میان ابن
عربی که عارفی است تمامعیار و ظاهراً با فلسفه سرسازگاری ندارد و ملاصدرا که فیلسوف
بزرگ اسلامی است، فاصله چندانی نیست میان «اسفار» و «فتوحات مکیه» همان اندازه فاصله
است که میان اسفار و «شفا». میان ابنترکه قیصری و دیگر شارحان فصوص با اسفار، تفاوت
بسیار جزئی است. یک الهیاتی در جهان اسلام است عمیق و عظیم و عالی. عرفان نظری ما با
فلسفه ملاصدرا چنان فاصلهای ندارد. البته با حکمت ابنسینا در شفا فاصلهاش بیشتر
است.
ولی همین ابن سینا که شما رئیس مشائیه
میشناسیدش، در نمط نهم «اشارات» سخنانش با عرفانی نظری چه فرقی دارد؟ دردمندانه عارف
بوده است. شواهد زنده آوردهاند که او از جوانی همین احساس عرفانی را داشته است؛ بنابراین
عرفان نظری با فلسفه اسلامی فاصله چندانی ندارد. اینها همه جلوههای یک حقیقت است و
آن الهیات و حکمت است که میتوانیم آن را الهیات متعالی بنامیم و نظیرش را در هیچ آیین
دیگری نمیبینیم.
منبع: روزنامه اطلاعات؛ شنبه 22 شهریورماه 1399