در این مقاله برای شناخت
بعدی از زندگی و هنر لسانالغیب خواجه حافظ، به بررسی اجمالی جدایی از دو منظر روانشناختی
و عرفانی پرداخته و سپس به نقش این اضطراب در خلاقیت این شاعر آسمانی خواهیم پرداخت.
اضطراب جدایی از دیدگاه
روانشناختی، اضطراب جدایی (SeparationAnxiety)، بخشی از رشد طبیعی کودک است. منشاء این اضطراب به عقیده «اوتورانک»
روانکاو آمریکایی آلمانی الاصل، ضربه تولد (Birth Trauma) است. بدین معنی که فرایند
تولد، یعنی جدایی از محیط امن داخل رحمی و پا گذاشتن به دنیای بیثبات و پرآشوب خارجی،
آن هم طی یک روند خشن زایمانی، نخستین تجربه اضطراب انگیز برای نوزاد است که در اصطلاح
علمی «ضربه تولد» نام گرفته و سرچشمه تمام اضطرابهای جدایی در تمام طول زندگی انسانهاست.
به عنوان مثال، در سنین شیرخواری به صورت «اضطراب جدایی از مادر» ظاهر میشود؛ یعنی
دور شدن مادر از جلوی چشم کودک برای انجام کاری، مثلاً رفتن او به آشپزخانه با این
تصور در کودک که مادرش دیگر برنخواهد گشت، همراه است و واکنش او در مقابل این جدایی،
اضطرابی است که به صورت گریه ابراز میشود که با برگشتن مادر این دلواپسی برطرف و کودک
آرام میشود.
با گذشت زمان و با دیدن
مکرر این صحنهها، کودک به تدریج اطمینان پیدا میکند که این جداییها موقتی است و
لذا به مرور زمان این اضطراب جدایی از مادر کاهش یافته و در نهایت از بین میرود که
در اصطلاح روانشناختی این روند، حل و فصل شدن(Resolution) «اضطراب جدایی از مادر» نامیده
میشود. حال اگر به هر علتی اختلالی در این روند طبیعی رخ دهد، یعنی اضطراب جدایی
از مادر حل و فصل نشود، هر نوع جدایی در مراحل بعدی زندگی، موجب زنده شدن اضطراب جدایی
اولیه میشود، اختلالی که ممکن است تأثیر مخرب در زندگی و سرنوشت شخص داشته باشد. مکتبگریزی
و ترس از مدرسه درسنین مدرسه، عدم توانایی به مهاجرت و اقامت در شهر دیگر جهت تحصیل
دانشگاهی در دوره جوانی و پیآمدهای مترتب بر آن، بعضی از شکستها و ناکامیها در سنین
ازدواج که مستلزم رفتن به خانه بخت است، میتواند ریشه در اضطراب جدایی از مادر داشته
باشد. شاید دردناکترین نوع اضطراب جدایی مربوط به پدیده مرگ یعنی جدایی از دنیا و
تمام تعلقات رنگارنگ زندگی است که معمولاً در سنین کهنسالی و گاهی زودتر یعنی در سنین
جوانی و میانسالی به سراغ شخص آمده و موجب پریشانی و افسردگی آزاردهنده و عوارض دیگر
میشود.
مکانیسمهای دفاعی برای
مقابله
خوشبختانه اضطراب جدایی
همیشه و در همه افراد نقش تخریبی و بیماریزا ندارد، بلکه در بعضی افراد، ساز و کارهایی
که مکانیسمهای دفاعی (Defense Mechanisms) نامیده میشوند.
این اضطراب را از مسیر مخرب به مسیر سازنده و خلاق هدایت میکنند. طبیعیترین نمونه
این مکانیسمها، اقدام به ادامه نسل است که به نوعی استمرار حیات میباشد. دست زدن
به اموری که در فرهنگ ما باقیات و صالحات نامیده میشود، مثل ساختن مدرسه، درمانگاه،
پل و ... و مقوله وقف که همه مشمول همین مکانیسمهاست. عالیترین و سالمترین نوع این
مکانیسمها، رویکرد شخص به خلاقیتهای هنری ماندگار است که مورد نظر این مقاله است
که اصطلاحاً مکانیسم دفاعی «والایش» (sublimation) نامیده میشود. در این
مکانیسم شخص با خلق آثاری ارزشمند و ماندنی در عرصههای ارزشمند پیکرتراشی، معماری،
موسیقی، داستاننویسی، ادبیات، شعر و دیگر زمینههای هنری به حیات معنوی خود استمرار
میبخشد و در واقع مصداق گفته زیر میشود که:
به کیمیای اثر میتوان
در این عالم دو
روز هستی خود عمر جاودانی کرد
چنین افرادی، نه تنها
خود بلکه گاهی ملتی را برای همیشه زنده نگه میدارند. مثل حکیم توس که اعلام میکند:
بسی رنج بردم در این
سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی
پی افکنـدم از نظم کاخی
بلند که از باد و باران
نیابد گــزند
نمیرم از این پس که من
زندهام که تخم سخــن را پراکندهام
از دیدگاه عرفانی
اضطراب جدایی، مولود
جدایی و دور ماندن انسان از اصل و مبدأ خویش که همان معشوق ازلی است میباشد. لذا او
ضمن شکوه از این جدایی، همواره در آرزوی برگشت به سوی آن معشوق و پیوستن به اوست. همین
اضطراب جدایی است که مولانا در آغاز مثنوی شریف خود در نینامه از آن شکایت میکند
و اشتیاق عاشقانه و عارفانه خود را به پیوستن دوباره به مبدا کل چنین بیان میکند:
بشنو از نی چــون حکایت
مــیکند از جدایـیها شکایت مـیکنـد
سینه خواهم شــرحه شرحه
از فراق تا بگویـم شـــرح درد اشتیاق
هرکسی کو دور ماند از
اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
با این اشتیاق پیوستن
به دوست و میل به تکامل است که اضطراب جدایی و هراس از مرگ از بین رفته و مرگ در نظر
مولانا به صورت بازیچه در میآید:
مرگ اگر مرد است گو نزد
من آی تا در آغـــوشش بگیرم
تنگ تنگ
من از او عمــــری ستانم
جاودان او زمن دلـــقی ستانـد،
رنگرنگ
آزمودم مرگ من در زندگــی
است چون بمیرم پس همه پایندگی
است
نقش اضطراب جدایی در
زندگی و هنر حافظ
نگاهی گذرا بر زندگی
حافظ نشان میدهد که او در حیات خود جداییهای متعددی را متحمل شده است، او در کودکی
پدر خود را از دست میدهد. بعد از وفات پدر سه پسر از وی به جا میماند که حافظ کوچکترین
آنها بوده است پس از مدتی این برادرها از هم جدا میشوند. بعد از این جداییها. هر
دو برادر بزرگتر او یکی پس از دیگری فوت میکنند و حافظ مراتب تأسف خود را از این فقدانها
چنین بیان میکند:
همی باید برید از خویش
و پیوند چنین رفته است، حکم
آسمانی
علاوه بر جداییهای فوق،
او همسر محبوب خود را هم از دست میدهد و تأثر سوزناک خود را از فوت وی چنین ابراز
میکند:
آن یا کزو خانه ما جای
پری بود سرتا قدمش چون پری از عیب بری بود
از چنگ منش اختر بد مهر
بدر برد آری چه کنم دولت دور قمری بود
اوقات خوش آن بود که
با دوست به سر شد باقی همه بی
حاصلی و بیخبری بود
و باز جداییهای دیگری
به سراغش میآید، یعنی تنها پسر جوانش که در سفر هندوستان بود، در همان دیار به دیار
باقی میشتابد و این در حالی است که قبلا نیز پسر دیگرش از کفاش بیرون رفته بود. ابیات
زیر تأسف عمیق حافظ را در مرگ فرزندش آشکار میسازد:
بلبلی خون دلی خورد و
گلی حاصل کرد باد غیرت به
صدش خار پریشان دل کرد
قرهالعین من آن میوه
دل یادش باد که خود
آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
آه و فریاد که از چشم
حسود مه چرخ در لحد ماه
کمان ابروی من منزل کرد
علاوه بر نزدیکان خود،
حافظ دوستان و کسان دیگری از امرا و حکامی را که انس و معاشرتی با آنها داشته، در جنگ
و ستیزهای کسب قدرتی که در عصر او رواج داشته از دست میدهد و همه این جداییهای طاقتفرسا
مخصوصاً فوت پسرش در سفر باعث میشود او از سفر کردن و جدا شدن از شهر و دیار خود شیراز
و یاران خود حتیالمقدور پرهیز کرده و بر خلاف همشهری خود شیخ اجل سعدی میل و رغبت
چندانی به سیر و سفر نشان ندهد و یکی دو باری هم که به دلایلی خطر کرده و پای از شیراز
بیرون نهاده، همواره از غربت نالیده و آب رکنابادش عاقبت او را به شیراز باز گردانده
است. این هراس شدید حافظ از سفر که در اصطلاح روانشناسی «ترس بیمارگونه از سفر»:
(travel phobia) نامیده میشود.
معادل همان «اضطراب جدایی از مادر» در سنین کودکی است. چرا که به عقیده روانکاوان،
وطن مالوف هرکس به طور سمبولیک به منزله مادر اوست که اصطلاح مشهور «مام وطن» در فرهنگ
ما هم میتواند ریشه در همین نظریه داشته باشد. اضطراب حافظ از سفر به حدی است که چندین
غزل در نکوهش آن ساخته است که آوردن همه آنها در این مقاله مقدور نیست و تنها به ابیاتی
از آنها بسنده میشود:
خرم آن روز کزین منزل
ویران بروم راحت
جان طلبم و زپی جانان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر
بگرفت رخت بر بندم
و تا ملک سلیمان بروم
که در سفری از شیراز
«ملک سلیمان» به یزد «زندان سکندر» سروده است و نیز غزلی که شامل بیت:
غم غریبی و غربت چو بر
نمیتابم به شهر خود
روم و شهریار خود باشم
یادگار همین سفر است.
در وقت دیگری هم که قصد
سفر به هندوستان داشته، وزش باد مخالف در جزیره هرمز او را از ادامه دادن به سفر باز
میدارد و درباره انصراف خود از این سفر چنین میگوید:
چه آسان مینمود اول
غم دریا به بوی سود غلط
کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد
منبع: روزنامه اطلاعات؛ پنجشنبه 30 امرداد 1399