ما از خلأ فرار میکنیم. از اینکه
سؤالی باشد که جواب نداشته باشد، فرار میکنیم. مدام به دنبال پر کردن حفراتیم!
تاب و تحمل ابهام، سکوت و حفره را نداریم. بخشی از آن البته به خصلت خداگونگی ما
برمیگردد که به کشف و شناسایی ناشناختهها میانجامد، اما بخشی دیگر به عدم شکیبایی
و دیکتاتوری نفس مربوط است که با پر کردن حفرهها، احساس قدرت و ارزشمندی میکند و
این احساس، که اتفاقاً جذاب اما بسیار شکننده و کاذب است، منجر به بروز مشکلات زیادی
برای ما و سایرینی که به ما مرتبط اند، خواهد شد.
اکثریت قریب به اتفاق افراد، در پی پر
کردن ذهن هستند؛ چرا که در پر کردن ذهن لذتی هست اما در تخلیه ذهن، چیزی نیست. نه
لذت و نه رنج! و بهطور مسلم رخ منفعت طلب انسان، در پی سوداندیشی و لذتجوییهای
کوتاه مدت متوالی است. چرا که درک عینی، درکی محدود و چسبنده است و قادر به عبور
از آستانه محسوسات نیست.
این درک، مربوط به سنین کودکی است و
خوراک هفت سال ابتدایی زندگی را تأمین میکند. به این جهت، ذهنی که در سیر عوالم،
در همان حد و حدود عینیت کودکی باقیمانده باشد، قادر به پرواز به عوالم بالاتر
مثل عوالم خیال یا عوالم معنا نیست و چون درکی از «هیچ» ندارد، پس کششی به سمت آن
نیز حس نمیکند.
و این ماجرای تمام ذهنهای واقعگرا و
مادی است که درکی به جز عالم محسوسات (که البته پرکثرت، خیرهکننده و پرجاذبه هم
هست) ندارند و به همین دلیل، توان موشکافی مبانی و مفاهیم نمادین و سمبلیک را نیز
نخواهند داشت.
به زعم نگارنده، ادبیات و بهطور کلی
هنر، باید از دوران کودکی در انسان نهادینه شود. بهگونهای که فرد را تماماً درگیر
خود نموده و عشقی در او نهادینه سازد که روز به روز اشتیاق و شکوفایی بیشتر بینجامد
و انسان پله پله با آن رشد کند.
در این صورت است که میتوان امید به
برخاستن نوابغ و جانهای بزرگ رو به کمال، در این حیطه را داشت. در غیر این صورت،
ورود به حیطه ادبیات و هنر، پس از کودکی، امری تقریباً ناممکن است و در صورت ورود
نیز بیشتر به فهمهای کوچک کوتهنظر و تقلیدهای کمبهایی منجر میشود که ریشه در
ارضای تمایلات و ضعفهای درونی مثل تأییدطلبی یا توجهطلبی و تحسینطلبی دارد.
این دسته از تمایلات رایج که در تمامی
انسانها حاضر است، چون از کودکی به عمق بینیاز حقیقت، وصل نشده و حاصل درماندگیهای
نهفته بزرگسالی میباشند، ارزش کنکاش و حتی ماندگاری نیز ندارند.
آنچه ماندگار است، همواره معطر به رایحه
رمزآلود حقیقت بوده است که از کودکی جان را شیفته و واله خود نموده و از نیازهای
کاذب بزرگسالی مبراست. و تنها والاصفتانی از این تمایلات و نیازها عبور میکنند که
از ابزار هنر یا ادبیات، چوبدستی زرینی برای طی قلههای معرفت ساخته و در وهله
اول، عزم بر پالایش روح و روان خودگذارده باشند؛نه میل به تشویق و تحسین و تأیید دیگران!
و اما در وادی معرفت و نزد جانهای حقیقتجو،
سبک کردن ذهن برای ایجاد آن رشته اتصال نورانی به ابدیت، و برای درک عوالم معنا ـ
که ادبیات و هنر غنی نیز جزئی از آن به شمار میروند ـ یک فریضه است!
زیرا خالی کردن ذهن از روزمرگیهای
حجاب پرور، امری بسیار ظریف، دشوار، هنرمندانه و عمیق است که درهای عالم عشق را به
روی انسان خواهد گشود، و این فقط یک شرط دارد: دست کشیدن از حلوای قدرت!
تا از قدرت متصل به ذهن خسته نشویم،
راهی به سوی تفکر انتزاعی نخواهیم داشت. و تفکر انتزاعی (abstract) تفکری است والاتر و تکامل یافتهتر از
تفکر عینی. تفکری که به انسان کمک میکند تا بتواند به مفاهیمی که قابل رؤیت نیست،بیندیشد.
یعنی تفکری که اصل و اساس هنر معناگراست. همان اندیشهای که گذشتگان ما از آن به
نام عوالم خیال یاد نمودهاند. تفکری که از چارچوبهای متداول عبور میکند. چارچوب
تازهای برای خود برمیگزیند و با آن از دیگران نیز، دستگیری میکند.
درک مفاهیم انتزاعی از 7 سالگی شروع میشود
و در 18 سالگی به تکامل میرسد؛ یعنی یک جوان هجده ساله سالم و رشد یافته، در این
سن باید در هنر یا ادبیات که وجوهی از عوالم خیال هستند، حرفی برای گفتن داشته و
به مراتبی از کمال در سیر آفاق و انفس دست یافته باشد.
متأسفانه بسیاری از بزرگسالان ما که
ادعای مطالعه و کتابخوانی دارند(روی سخنم با کتابخوانهاست و نه کسانی که با کتاب
سر و کاری ندارند)، از غور و تفحص در اجزای متون ادبی کهن یا معاصر (روی سخنم با
متون معاصر غنی و عمیق است، نه با ادا و اطوارههای رایج امروز)، باز میمانند و نیازمند
کمک میشوند. اما دلیل این ناتوانی چیست؟
دلیل اینکه ادبیات یا هنر را خوب نمیفهمیم،
این است که درک انتزاعی ما پایین است. وقتی درک انتزاعی پایین باشد، زبان سمبلیک
را درک نخواهیم کرد و به همین دلیل، اغلب افراد با ادبیات میانه خوبی ندارند.
چون ادبیات غنی، نمادین است و ما
اصلاً ذهن نمادشناسی نداریم. ما فقط چیزهایی را میشناسیم که میبینیم. مثلاً وقتی
میگوییم لیلی و مجنون، گمان میکنیم که لیلی و مجنون حتماً باید یک زن و یک مرد
با تمام ویژگیهای ملموس انسانی باشند؛ اما وقتی میشنویم که لیلی، آن معشوق ازلی
و ابدی است که در وجود تمام انسانهاست و مجنون، آن عاشق ابدی و ازلی است که در
وجود همه انسانهاست؛ گیج و سردرگم میشویم. چون درک انتزاعی خیلی پایینی داریم و
توان درک زبان سمبلیک و نمادین را نداریم و سمبلها را نیز نمیشناسیم.
و اصولاً فهم زبان نمادها فهمی تیزبین،
نکتهسنج، صبور، لطیف و منضبط است. چند نفر از پدران و مادران این سرزمین، کودکان
شان را برای دستیابی به چنین فهمی تربیت کرده یا میکنند؟ نمیدانم. اما از شواهد
و قرائن پیداست که نباید انتظار آماری خوشایند را داشت.
مفاهیم انتزاعی با حواس پنجگانه درک
نمیشوند و متأسفانه اغلب بزرگسالان در دوران قبل از هفت سالگی، گیرکردهاند و به
همین دلیل است که در هر چیزی به دنبال عینیت، اثبات و واقعیات ملموس عملی میگردند
و درکی بیشتر از آن نمیتوانند داشته باشند. به همین دلیل بوده که در طول تاریخ،
اهالی سرزمین دنیا، پیامبران شان را به سخره و انکار گرفتهاند و این چرخه باطل
همچنان در حال تکرار پیاپی است. چرا که درک انتزاعی پایین است. تا چه هنگام، بشریت
از نادانیهای گذشته خود درس بگیرد و ره توشه برای آینده بسازد. وقتی درک انتزاعی
ضعیف باشد، ادبیات را نمیتوانیم بشناسیم و به همین دلیل نمیتوانیم حافظ و
شاهنامه بخوانیم. در غزلیات مولانا و خیام به دنبال مِی و مطربهای همه جایی و عینی
هستیم، شعر سهراب سپهری، در نظرمان تمثالهایی زیبا اما فاقد معنا میآید و از
زبان رمزآلود قرآن نیز جز سطرهایی ساده و تحتاللفظی، درک نمیکنیم.
تمام ادبیات ما سرشار از تمثیل و
اسطوره است. ما این زبان را نمیشناسیم و فقط میگوییم مگر میشود بر شانههای مردی
مار بروید و نامش ضحاک ماردوش شود؟! در صورتی که از دیدگاه اینجانب، ضحاک ماردوش،
تمثیلی از سایههای روان ستمگر انسان است که از طمع سیراب نمیشود و به مرکز
خرد(در شاهنامه مغز جوانها)حملهور میشود و آن را نابود میسازد. زمانی که ما این
زبان را نشناسیم، نمیتوانیم با آثار فاخر ادبی، ارتباط برقرار کنیم و به دنبال
انتقاد و نفی و انکار و تمسخر آنها میرویم. ما این نمادها را متوجه نمیشویم؛چون
فقط به شکل توجه داریم،نه به محتوا. گرفتار شدن در عوامل بیرونی، حوصله پردازش به
مفاهیم درونی را سلب میکند. این حوصله از دوران کودکی باید در انسان شکل بگیرد.
بچهها این زبان را به خوبی متوجه میشوند،
اما از دوره ادراکی به بعد (پس از هفت سالگی)،با کمک آموزش مستقیم، ذهن شان را میبندیم
و آنها هم آرام آرام از مطالعه، از دیدن و از شنیدن جدا میشوند.
قابل توجه است که این ساختار اصلاً
ربطی به سواد و تحصیلات ندارد. یک فرد بیسواد هم میتواند درک انتزاعی بالا داشته
باشد. درک انتزاعی به خردمندی منجر میشود و در طول تاریخ، خردمندان بیسواد زیادی
وجود داشتهاند. تحصیلات میتواند این ساختار را غنیتر کند، نه اینکه آن را
بسازد. اما افسوس و صد افسوس که در دوران کنونی، سواد، ارزش اصلی محسوب شده و
خردمندی در هزارتوی دوران جا مانده است. شتابزدگی ارزشگذاری بر روی سواد و تحصیلات
چنان افزایش یافته که واژه «بیسواد» در جامعه ما نوعی دشنام به شمار میرود و رگهای
غیرت بسیاری را متورم میکند!
ما هنر را خوب درک نمیکنیم. نقاشی، موسیقی،
ادبیات و تئاتر را درک نمیکنیم. چرا؟ چون تحریک بینایی و ادراک بینایی ما پایین
است. زیرساختها درست شکل نگرفتهاند. و حال میآییم و میخواهیم نقاش بشویم! تکنیک
را میآموزیم، ولی روح آن هنر را درک نخواهیم کرد. فیلمها و تئاترها و موسیقی
کنونی ما گویای این مشکل است. چون بچههای ما فقط حفظ میکنند و به دنبال فربه
کردن سواد خود هستند.
ما اگر چرایی را پیدا کنیم، چگونگی
خودش پیدا میشود. یک ذهن با ساختار درست و متعادل، مملو از چرای بیجواب و ابهام
است و در پی اثبات خود، به وسیله «یافتن جوابها» نیست. اما همانطور که در ابتدای
این مقاله اشاره شد، اغلب ما از چراهای بیپاسخ گریزانیم. زیرا داشتن یک پاسخ، یعنی:
سواد بیشتر و قدرت بیشتر!
عطش قدرت، بر انسان کنونی چنان حاکم
است که هیچ پرسش بیپاسخی را برنمیتابد و البته که همین میل به جویندگی است که
منجر به گسترش و پیشرفت فناوریهای گوناگون گردیده است؛ اما قدرت، همانقدر که
رفاه آور است، اسارتزا نیز هست.
بسیار شنیده یا پرسیدهایم که چرا در
کشور ما مطالعه کم است؟ چرا باسوادهای ما کتاب نمیخوانند؟ با شعر و ادبیات آشنا نیستند
و یا فیلمهای معنادار را متوجه نمیشوند. چرا؟ به این دلیل که درک انتزاعی در ما
ضعیف است و فقط در حد گفتگو با یکدیگر است که در آن هم همیشه مشکل فراوان پیدا میکنیم.
درک انتزاعی از همدلی و همدلی از پذیرش برمیخیزد. خوب گفتن از خوب دیدن و خوب شنیدن
سرچشمه میگیرد؛که اگر از دوران جنینی، برای کودک نهادینه نشود (یعنی مادر، خود را
به دیدن و شنیدن عمیق، عادت نداده باشد)، منجر به لکنتِ ذهن و ناتوانی در استفاده
از واژه برای کودک خواهد شد. و همچنین فرد را در حوزه شناخت خویش نیز دچار فلج
خواهد نمود. چرا که درک و شناخت خویشتن، ورای عالم محسوسات است. هرچند با تداخل
روان ناخودآگاه در خودآگاه، در حوزه عینی نیز شاهد وقوع ماجراهایی خواهیم شد که در
بُعد ناخودآگاه نیز به وقوع رسیدهاند. مثلاً کسی که در حوزه ناخودآگاه عمیقاً
دچار درد و رنج شده باشد، آن درد و رنج را بر روی جسم خود نیز تجربه خواهد کرد که
از آن به بیماری روان ـ تنی یاد میشود و منجر به توهم میشود.
اما بالعکس، کسی که آگاهانه در مراحل
سیر و سلوک به معنایی دست یافته باشد، آن معنا را به صورت عینیت یافته در واقعیت نیز
خواهد دید که برای خود وی، ترجمان حقایق رازآلود است که از آن به کشف و شهود یاد میگردد
و هنر متعالی جلوهای از این سیر و سلوک است که گواه بر رشد و تعالی فرد است.
این است که در ادیان بزرگ، از جمله دین
مبین اسلام نیز گفته شده است که اعمال انسان در روز قیامت، گواه و شاهد وی خواهند
بود که یادآور همین معناست. این نیز یک درک انتزاعی است.
اما کمترین خسارت عینی بودن بیش از حد
و ماندن در حد و حدود عالم محسوسات و عینیات، این است که همه چیز را به صورت عینی
باور میکنیم و به هر چیزی تجسم یا شکلی در حد و حدود دایره ادارک محدود خود میبخشیم
تا بتوانیم آن را به حیطه باور خود بکشانیم.
حتی بسیاری از افراد، در همین عصر
فوران صنعت و دانش، خدا را همچنان فردیت میبخشند و در ذهنهای کوچک و محقر خویش،
خدایی جسمانی را میپرستند که تنها ویژگیاش داشتن قدرت بیشتر است.
میبینید؟ درد، همچنان بر سر قدرت است.
قدرتی که آرزوی آن را در دل میپروریم، اما چون فطرتاً میدانیم که چنین قدرتی
نداریم، در گوشه ذهن خود آن را به خدایی نسبت میدهیم که به قول عرفا، تشبیهی است
و تجسم یافته ذهن خیالپرداز ماست و حتی به نوعی شرک خفی محسوب میشود. پس، درک
انتزاعی برای خودشناسی و خداشناسی نیز امری ضروری است. بعد از درک انتزاعی، مرحله
خردمندی سر میرسد. برای ورود به عالم فرزانگی، به ذهن باز، شناخت و تسلیم نیاز
داریم؛ با ذهن بسته ممکن است که متخصص و باسواد و مشهور شویم ولی هرگز فرهیخته و
فرزانه نخواهیم شد. حتی آرزوی فرزانگی نیز مانع فرزانگی است.
فرهیختگان و فرزانگان، همگی از سکوت
کمک گرفتهاند. و سکوت هم در زمانه ما دچار خسران شده است. افرادی را میشناسم که
در قالب و جامه استاد و تعلیمگر، به سکوت دعوت میکنند و از سکوت یاد میکنند و
تمثیل میسازند، اما خود، در اولین خم کوچه وادی سکوت واماندهاند.
لازم به ذکر است که سکوتی که از سر
خودنمایی صورت گیرد، اصولاً سکوت نیست. یک روانرنجوری کهنه است که نیاز به درمان
عمیق دارد. همین!
اما ذهن باز، در سکوتی از جنس بلور،
از جنس تسلیم و از جنس تماشا در سپهرهای معنا پرواز میکند. سکوتی که دروازههای
شهود و اشراق را میگشاید و باز هم از دو رکن تماشای محض و شنیدن محض، سرچشمه میگیرد.
ذهن باز، توانایی دریافت از هستی را دارد و کارآیی تماشا و شنیدن، در ذهن باز است.
ما لحظه به لحظه در معرض بارش آگاهی از جانب هستی هستیم و وقتی ذهنمان بسته و
گرفتار هزار معضل درونی و بیرونی باشد، دریافتی نخواهیم داشت. چرا که مدام در حال
نشخوار پسماندههای اذهان دیگر یا تجربیات گذشته خویشیم.
ذهن بسته فقط در حافظهاش انباشت
اطلاعات دارد، ولی ذهن باز با معلم شروع میکند، اما در آموزههای معلم نمیماند و
با کمک کتاب از معلم عبور میکند و با کمک تماشا و شنیدن مداوم و شکیبایانه به
شهود میرسد و از آگاهیهای ناب تازه تغذیه میشود.
خردمند، هیچ چیزی را حفظ نیست. چون
کار ذهن باز، حفظ کردن نیست، بلکه کارش رمزگردانی و رمزگشایی است. در ذهن باز،
حافظه، آگاهیها را بایگانی و رمزگذاری میکند و هرجا که نیاز به آن اطلاعات باشد،
آن را رمزگشایی میکند. فرد با ذهن باز، یک هنرمند حقیقی است. تفکر دارد، اهل کیفیت
است، درک انتزاعی دارد و آفرینشگر و خلاق است.
منبع: روزنامه اطلاعات؛ پنجشنبه 16 امرداد
1399