اشاره:
بسیاری از متفکران متدین معتقدند در صورتی زندگی معنا و
ارزش دارد که خدا و زندگی پس از مرگ وجود داشته باشد. برخی از متفکران بیایمان با
این نظر موافقند، اما میگویند که چون خدا و حیات اخروی وجود ندارد، پس زندگی فاقد
معنا و ارزش و در واقع عبث و بیهوده است. ادواردز این متفکران را «بدبینها» مینامد
و در این نوشتار که کاملش در فصلنامه «اطلاعات حکمت و معرفت» به چاپ رسیده، به
بررسی این موضوع میپردازد که اگر خدا و زندگی پس از مرگ وجود نداشته باشد، نتایج
بدبینانه آنان موجه هستند یا اینکه زندگی میتواند معنا و ارزش داشته باشد. او
ابتدا استدلالهای چند بدبین، از جمله شوپنهاور را ذکر میکند و نقاط قوت و ضعف این
موضع را برمیشمارد. سپس میان معنای کیهانی و زمینی، میان معنا و ارزش، و میان
ارزش شخصی و عینی تمایز قائل میشود و نتیجه میگیرد که حتی اگر مانند بدبینها بپذیریم
که خدا و حیات اخروی وجود ندارد و در نتیجه زندگی فاقد معنای کیهانی است، باز
انسان میتواند هدف یا اهدافی در زندگی داشته باشد و با شور و شوق برای رسیدن به
آن بکوشد و به زندگی خود معنا بدهد. در این حالت زندگی او واقعا بامعناست. البته
او زندگی خود را باارزش نیز میداند اما از اینجا نمیتوان نتیجه گرفت که زندگی او
واقعا باارزش است. داوری درباره ارزشمندی عینی زندگی بر عهده انسانهای عاقل است.
آیا
زندگی ارزشمند و معنادار است؟
به
این پرسشها بسیاری از متفکران متدین پاسخ مثبت دادهاند، البته با این شرط که
فقط در صورتی این پاسخ موجه است که این دو گزاره بنیادی صادق باشند: این که زندگی
بشری بخشی از یک طرح کیهانی است که خدا وضع کرده و این که پس از مرگ، دستکم برخی
از انسانها با رستگاری ابدی پاداش مییابند؛ برای مثال کلارک هنگام اظهار نظر
درباره این سخن برتراند راسل که نه تنها زندگی هر انسانی باید به پایان برسد، بلکه
زندگی به طور کلی نهایتا از میان خواهد رفت، این «آموزه یأسآور» را با زیبایی طرح
مسیحی مقایسه میکند: «اگر از ما خواسته شود که باور کنیم همه تلاشمان بدون نتیجه
نهایی است»، در این صورت «زندگی بیمعناست و اگر همه چیز در غبار مرگ پایان خواهد یافت،
چندان اهمیت ندارد که چگونه زندگی میکنیم»؛ اما از دیدگاه مسیحیت «هر عملی اهمیت
حیاتی دارد». کلارک اطمینان میدهد که «طرح عظیم خدا زندگی ابدی برای کسانی است که
پیرو مسیح هستند. در اینجا یگانه انگیزه قوی برای خوب زیستن وجود دارد... هنگامی
که زندگی، هدفمند و بامعنا در نظر گرفته شود انسانها از یأس و ترس از مرگ رها میشوند.
به
نحوی مشابه، اگزیستانسیالیست یهودی، ایمیل فکنهایم، ادعا میکند: «هر معنایی که
زندگی به دست میآورد»، از مواجهه میان خدا و انسان گرفته شده است. معنایی که از این
طریق به زندگی بشری داده میشود «نمیتواند بر حسب هدف بشری متناهی فهمیده شود که
بنا بر فرض، عالیتر از خود مواجهه است؛ زیرا چه چیزی میتواند عالیتر از حضور
خدا باشد؟» ادامه میدهد درست است که خدا همواره «نزدیک» نیست، اما «ایام دوری خدا»
به هیچ وجه عاری از معنا نیست. «ایام نزدیکی خدا فقط خود این ایام را روشن نمیکند.
معنای آن به کل زندگی گسترش مییابد... دیالکتیکی میان نزدیکی خدا و دوری خدا»
وجود دارد و به «آیندهای در آخرت که بر این دیالکتیک غلبه میشود» اشاره میکند.
بسیاری
از غیرمؤمنان معتقدند که حتی اگر جهانبینی دینی رد شود، زندگی میتواند ارزشمند و
به یک مفهوم بامعنا باشد. اما برخی دیگر با نظریهپردازان متدین موافقند که اگر هیچ
خدایی وجود نداشته باشد و اگر مرگ به معنای نابودی شخص باشد، به دو این پرسش باید
پاسخ منفی داد؛ بنابراین آنان پس از رد کردن ادعاهای ادیان، نتیجه میگیرند که
زندگی ارزشمند نیست و عاری از معناست. این نویسندگان که ما در اینجا به آنان با
عنوان «بدبینها» اشاره خواهیم کرد، داوریهای خود را صرفاً بیان برخی حالات روحی یا
احساسات نمیدانند، بلکه نتایجی میدانند که به معنایی به نحو عینی موجه هستند.
آنان دلایلی برای نتایج خود میآورند و تلویحا میگویند هر کس به نتیجهای خلاف آن
برسد، در اشتباه است یا عاقل نیست. اکثر بدبینها میان این سخن که زندگی ارزشمند نیست
و این سخن که زندگی بیمعناست، هیچ تمایز آشکاری قائل نمیشوند. آنان معمولا از
«عبثبودگی» یا «بیهودگی» زندگی سخن میگویند و احتمالا منظورشان این است که زندگی
نه ارزش زیستن دارد و نه هیچ معنایی دارد.
دغدغه
اصلی ما در این مقاله ارزیابی بدبینی است، آنگونه که اکنون تعریف شد. ما نه از این
پرسش که آیا زندگی، بخشی از طرحی است که خدا وضع کرده بحث خواهیم کرد و نه از این
پرسش که آیا پس از مرگ جسمانی زنده خواهیم ماند. پرسش ما این است که: اگر ایمان به
خدا و فناناپذیری رد شود، آیا نتایج بدبینانه موجه هستند؟
استدلالهای
شوپنهاور
با
بررسی استدلالهای بدبینان شروع میکنیم و به یاد داشته باشیم که بسیاری از این
استدلالها را مدافعان دینی به نحو غیرمستقیم تأیید کردهاند. نظاممندترین و
احتمالا مؤثرترین بدبین، گرچه در واقع نه افسردهترین، شوپنهاور بود. او نوشت:
جهان چیزی است که نباید وجود داشته باشد: حقیقت این است که «ما نباید از وجود جهان
خوشحالی کنیم، بلکه باید سوگواری کنیم؛ عدم جهان بر وجود آن مرجح است؛ جهان چیزی
است که نباید باشد!» بیمعناست که مانند بسیاری از فیلسوفان و انسانهای بیفکر،
از زندگی به عنوان موهبت سخن بگوییم: «آشکار است که هر کس اگر میتوانست از قبل
زندگی را ببیند و آن را امتحان کند چنین موهبتی را رد میکرد.» ما حق داریم به
کسانی که به ما اطمینان میدهند زندگی فقط یک درس است، پاسخ دهیم که: «به همین دلیل
کاش مرا در آرامش نیستی، که کاملا کافی است، باقی گذاشته بودند، جایی که به درس یا
هیچ چیز دیگری نیاز نداشتم».
شوپنهاور
استدلالهای متعدی برای نتیجهگیریاش میکند. برخی از آنها کاملا مابعدالطبیعی و
مبتنی بر نظام خاص او هستند. اما برخی دیگر ویژگی تجربیتری دارند و از نوع خاص
ارادهگرایی مابعدالطبیعی او مستقل هستند. از نظر شوپنهاور خوشبختی برای اکثریت
قاطع نوع بشر دستنیافتنی است: «هر چیزی در زندگی نشان میدهد که خوشبختی دنیوی
محکوم به ناکامی است یا چیزی جز توهم نیست.» انسانها یا نمیتوانند به اهدافی که
برایشان در تلاش هستند برسند یا به این اهداف میرسند و آنها را بسیار ناامیدکننده
مییابند. اما به محض اینکه انسان پی میبرد که هدف خاصی واقعا ارزش تعقیب را
نداشته است، چشمش به هدف جدیدی میافتد و همان جستجوی موهوم دوباره شروع میشود؛
بنابراین خوشبختی همواره در آینده یا در گذشته است و «زمان حال را میتوان با ابر
تیره کوچکی مقایسه کرد که باد آن را روی دشتی آفتابی میراند: جلو و عقب آن کاملا
روشن است، فقط خودش همواره سایه میافکند؛ بنابراین زمان حال همواره ناکافی است؛
اما آینده غیرقطعی و گذشته بازگشتناپذیر است».
انسانها
به طور کلی، به جز کسانی که آنقدر عاقل هستند که به طور کامل کنارهگیری کنند،
دائماً فریب میخورند: «گاهی با امید، گاهی با آنچه به آن امید داشتهاند.» آنان
با «افسون فاصله» فریب میخورند، افسونی که «بهشتها»یی را به آنان نشان میدهد.
اما این بهشتها مانند «خطاهای بصری که به خودمان اجازه میدهیم ما را به تمسخر بگیرند»،
از بین میروند. «حسادت شدید» که در اکثر انسانها با این فکر برانگیخته میشود که
دیگری واقعا خوشبخت است، نشان میدهد که آنان جدا از اینکه خود را برای دیگران یا
برای خودشان چگونه وانمود میکنند، واقعاً چقدر بدبخت هستند. فقط «به این دلیل که
انسانها خودشان را بدبخت احساس میکنند» است که «نمیتوانند دیدن فردی را که
خوشبخت تصور میکنند تحمل کنند»!
گاهی
شوپنهاور آماده است بپذیرد که معدودی از انسانها واقعا به خوشبختی «نسبی» دست مییابند،
اما این موضوع اهمیت چندانی ندارد؛ زیرا گذشته از اینکه این انسانهای خوشبخت
«استثناهای نادر» هستند، آنان واقعاً شبیه «پرندههای دام» هستند. آنان امکانی را
نشان میدهند که باید وجود داشته باشد تا باقی نوع بشر را به سوی احساس نادرست امید
بکشاند. به علاوه خوشبختی تا آنجا که اصلا وجود دارد، واقعیتی کاملا «سلبی» است.
ما تا زمانی که بزرگترین نعمتهای زندگی (سلامت، جوانی و آزادی) را از دست ندادهایم،
از آنها آگاه نمیشویم. آنچه لذت یا رضایت نامیده شده، صرفا فقدان میل یا درد است؛
ولی میل و درد ایجابیاند. اما در مورد اندک روزهای خوش زندگی ما اگر اصلا وجود
داشته باشند، باید گفت که ما صرفاً «پس از آنکه جای خودشان را به روزهای ناخوش دادهاند»،
متوجه آنها میشویم.
شوپنهاور
اغلب از آموزه خود درباره طبیعت «سلبی» خوشبختی و لذت به سوی این نظر متداولتر که
آنها دقیقا به اندازه بدبختی و درد «ایجابی» هستند منحرف میشود. اما او استدلالهای
دیگری دارد که به هیچ وجه بر این نظریه که خوشبختی و لذت سلبی هستند متکی نیستند.
شاید مهمترین آنها استدلال از طریق «فانی بودن» همه چیزهای خوب و نابودی نهایی همه
امیدها و دستاوردهای ما در مرگ باشد. همه لذتها و خوشیها «در دستان ما ناپدید میشود
و سپس حیرتزده میپرسیم: آنها کجا رفتند؟» به علاوه، خوشیی که دیگر وجود ندارد،
«به حساب» نمیآید. این خوشی به همان اندازه کم به حساب میآید که اگر هرگز تجربه
نشده بود: آنچه بوده دیگر نیست؛ آن به همان کمی وجود دارد که آنچه هرگز نبوده است.
اما درباره هر چیزی که وجود دارد میتوانید، در لحظه بعد، بگوئید که آن بوده است.
از این رو چیزی که در گذشته ما اهمیت زیادی داشته از چیزی که در حال حاضر ما اهمیت
کمی دارد پستتر است، زیرا دومی یک واقعیت است و نسبتش با اولی همچون نسبت چیزی با
نیستی است.
برخی
انسانها از این مطلب نتیجه گرفتهاند که لذت بردن از زمان حال باید «هدف عالی
زندگی» باشد. این نادرست است؛ زیرا «آنچه در لحظه بعد دیگر وجود ندارد و همچون یک
رؤیا به طور کامل نابود میشود، هرگز نمیتواند ارزش کوشش جدی را داشته باشد.»
«داوری نهایی طبیعت» نابودی با مرگ است. این «آخرین برهان» است بر این که زندگی یک
«مسیر نادرست» است، و همه آرزوی بشر «یک انحراف» است، و «هیچ چیز اصلا ارزش کوشش،
تقلا و تلاش ما را ندارد.» نتیجه، گریزناپذیر است: «همه چیزهای خوب بیهوده است،
جهان در همه اهدافش با شکست مواجه شده است و زندگی کسب و کاری است که هزینههایش
را جبران نمیکند».
بیهودگی
همه چیز
برخی
از استدلالهای شوپنهاور را به عنوان خیالپردازیهای انسانی تنها و بدخلق که سرشار
از تحقیر نوع بشر است و از عشق یا دوستی بسیار ناتوان است احتمالا میتوان کنار
گذاشت. میتوان به نحو قابل قبولی گفت که بدبختی خود شوپنهاور کاری کرد که او
بدبختی انسانها را بیش از اندازه برآورد کند. اغلب درست است که وقتی به چیزی میرسیم
که آرزویش را داشتهایم، آن را ناامیدکننده مییابیم و گرچه «حسادت شدید» به موفقیت
انسانهای دیگر متداول است، اما همدردی و بخشش واقعی آنقدر که شوپنهاور ادعا کرده
نادر نیست. به علاوه آموزه او مبنی بر این که لذت سلبی است و درد ایجابی، تا آنجا
که میتوان معنای روشنی برایش قائل شد، آشکارا نادرست به نظر میرسد. اما به این
مطلب باید افزود که برخی از استدلالهای شوپنهاور به هیچ وجه شخصی نیستند و اساسا
همان نتایج را کسانی تأیید کردهاند که نه تنها بودهاند و نه بدخلق و فاقد موهبت
عشق یا دوستی هم نبودهاند.
درو
کلرنس
درو نیز نتیجه گرفت که زندگی یک «مزاح مزخرف» است! او هم یکی از دلایلش بیهدفی
آشکار رویدادها بود. او در دفاع تکاندهندهاش از قاتلان پسربچهای اظهار کرد: «این
جهان پیر ملالآور ادامه مییابد، در حالی که با تولد، با زندگی و با مرگ مشغول پدید
آوردن است، و همه چیز آن از آغاز تا پایان کور است»! و در جای دیگری نوشت: «زندگی
به سان کشتی روی دریاست که با هر موجی و با هر بادی به این سو و آن سو می رود؛
کشتیای که عازم هیچ بندرگاه و لنگرگاهی نیست، بدون سکان، بدون قطبنما، بدون
ناخدا؛ فقط مدتی شناور است و سپس در امواج گم میشود»! علاوه بر بیهدفی زندگی و
جهان، واقعیت مرگ وجود دارد. درو نوشت: «من دوستانم را دوست دارم، اما آنان همگی
باید به سرانجامی مصیبتبار برسند.» هر قدر انسان بیشتر دلبسته چیزها در جهان
باشد، مرگ وحشتناکتر است. او نتیجه میگیرد که زندگی «ارزشمند نیست» و میافزاید:
«زندگی وقفهای ناخوشایند در نیستی است، و بهترین چیزی که میتوانی در موردش بگویی،
این است که: زیاد دوام ندارد».
تولستوی
تولستوی
برخلاف درو، سرانجام ایمان آورد؛ اما برای چندین سال تنها موضعی که میتوانست برای
آن توجیه عقلانی بیابد، شکلی افراطی از بدبینی بود. تولستوی در این مدت کاملا غرق
در فکر مرگ خودش و مرگ کسانی بود که دوستشان داشت و به طور کلی در فکر طبیعت گذرای
همه دستاوردهای بشری بود. او در «یک اعتراف» نوشت: «امروز یا فردا بیماری و مرگ به
سراغ کسانی که دوستشان دارم یا به سراغ من خواهد آمد؛ هیچ چیز مگر بوی گند و کرم
باقی نخواهد ماند. دیر یا زود کارهای من فراموش خواهند شد و من وجود نخواهم داشت.
پس چرا به تلاش کردن ادامه دهم؟»
تولستوی
سرنوشت انسان را به سرنوشت مسافر در داستان شرقی تشبیه میکند که حیوان خشمگینی در
تعقیبش است و او در چاهی خشک پناه میگیرد. در ته چاه اژدهایی را میبیند که دهانش
را برای بلعیدن او باز کرده است. او برای گریز از حیوان خشمگینی که در بالا و
اژدهایی که در پائین است، شاخه کوچکی را که در شکافی در چاه در حال روئیدن است میگیرد.
هنگامی که اطرافش را مینگرد متوجه میشود دو موش در حال جویدن بن شاخه هستند. درمییابد
که خیلی زود شاخه خواهد شکست و او خواهد مرد، اما در همین زمان چند قطره عسل را روی
برگهای شاخه میبیند و درصدد برمیآید که آنها را بلیسد: «من هم به شاخه زندگی چسبیده
بودم و میدانستم که اژدهای مرگ آماده است تا مرا چندپاره کند... کوشیدم تا عسلی
را که قبلا به من تسلی میداد بلیسم، اما عسل دیگر به من لذتی نمیداد... من فقط
اژدهای گریزناپذیر و موشها را میدیدم و نمیتوانستم نگاهم را از آنها بردارم!»
از
نظر تولستوی این ملاحظهها ناگزیر به این نتیجه منجر میشود که زندگی یک «فریب
احمقانه» است و هیچ «معنای معقولی» را نمیتوان برای یک عمل واحد یا برای کل زندگی
در نظر گرفت. برای پرسشهای «زندگی برای چیست؟» «که چه بشود؟» «چرا باید زندگی
کنم؟» پاسخ این است که: «زندگی هیچ حاصلی ندارد»، «هیچ چیز ارزش انجام دادن
ندارد»، «زندگی ارزشمند نیست». چه راههای برونرفتی برای انسانی که خودش را در این
«وضعیت وحشتناک» مییابد وجود دارد؟
تولستوی
با قضاوت بر اساس رفتار انسانهایی که مشاهده کرده بود، میگوید تنها چهار راهحل
ممکن را میتواند در نظر بگیرد. اولین راهحل راه جهل است. کسانی که این راه را
برمیگزینند، صرفا با پرسشهایی که او را عذاب میداد مواجه نشدهاند یا هنوز
مواجه نشدهاند. هنگامی که فردی کاملا دریابد معنای مرگ چیست، این راهحل برای او
قابل استفاده نیست. راه دوم راه «مکتب اپیکوری» است که عبارت است از پذیرش «یأس
زندگی»، اما غنیمت شمردن هر مقدار از لذات زندگی که ممکن و در دسترس است. این راه
عبارت است از «نادیده گرفتن اژدها و موشها و لیس زدن عسل به بهترین نحو، بهویژه
اگر مقدار زیادی از آن در همان اطراف باشد.» تولستوی میافزاید که این راهحل را
اکثر انسانهای متعلق به «حلقه» او اتخاذ کردهاند، و منظورش از حلقه، احتمالا
روشنفکران ثروتمند روزگارش است.
تولستوی
این راهحل را رد میکند، زیرا اکثریت قاطع انسانها ثروتمند نیستند و از این رو
عسل کمی در اختیار دارند یا هیچ عسلی ندارند، و همچنین به این دلیل که بودن در
زمره کسانی که عسل دارند یا در زمره کسانی که عسل ندارند، امری تصادفی است. به
علاوه اظهار میکند که لذت بردن از عسل هنگامی که حقیقت را در مورد مرگ و محرومیتهای
اکثریت قاطع انسانها میدانیم، مستلزم «ضعف اخلاقی» خاصی است که او خود فاقد آن
بود. راهحل سوم خودکشی است. تولستوی این راهحل را راه «قدرت و توانمندی» مینامد.
این راه را معدودی «انسانهای فوقالعاده قوی و راسخ» انتخاب میکنند. آنان پس از
اینکه درمییابند «مردن بهتر از زنده بودن است، و وجود نداشتن بهتر از هر چیزی
است»، بیدرنگ به کل این «مزاح احمقانه» پایان میدهند. وسایل پایان دادن به زندگی
به سادگی در اختیار هر کسی هست، اما بیشتر انسانها ترسوتر و بیعقلتر از آن
هستند که از آنها استفاده کنند. سرانجام راه «ضعف» وجود دارد. این راه، دیدن حقیقت
هولناک و با وجود این چسبیدن به زندگی است. انسانهایی از این دست توانایی ندارند
که عاقلانه عمل کنند و تولستوی میافزاید که به این دسته آخر تعلق داشت.
نقاط
قوت موضع بدبینانه
آیا
امکان دارد شخصی که با بدبینها در رد کردن دین اشتراک نظر دارد، به نتایج متفاوتی
برسد بدون اینکه آشکارا شخص نامعقولی باشد؟ پاسخ هر چه باشد، هر شخص فهیم و واقعگرایی
مطمئنا باید بپذیرد که ادعاهای بدبینها بهرهای از حقیقت دارد. این که انسانهای
معدودی به خوشبختی واقعی و ماندگار دست مییابند، این که خوشیهای زندگی (در جایی
که اصلا وجود دارند) خیلی زود از بین میروند، این که رویدادهای کاملا پیشبینیناپذیر
اغلب بهترین اهداف را بر هم میزنند و شریفترین طرحها را خراب میکنند اینها و بسیاری
چیزهای دیگر از این دست مطمئنا انکارناپذیر هستند. گرچه نباید با قاطعیت گفت که هیچ
پیشرفت مهمی در آینده صورت نخواهد گرفت، اما سرنوشت انقلابهای گذشته که متعهد به
رها کردن انسان از برخی رنجهای ظاهرا گریزپذیرش بودهاند، امید زیادی را برنمیانگیزد.
فکر مرگ هم، حتی برای کسانی که به اندازه تولستوی غرق در آن نیستند، میتواند
کاملا تحملناپذیر باشد. به علاوه، برای بسیاری از کسانی که درباره مقتضیات نظریه
فیزیکی تأمل کردهاند، آشکار به نظر میرسد که به علت افزایش دائم بینظمی در
جهان، کل زندگی در هر جا سرانجام نابود خواهد شد.
نگرانیهایی
از این دست باعث شد تا برتراند راسل رساله معروفش را با عنوان «پرستش انسان آزاد»
بنویسد. او در این رساله نتیجه گرفت که «همه کارها در طول اعصار، همه فداکاریها،
همه الهامها، همه روشنایی نیمروز نبوغ بشر محکوم به نابودی در مرگ عظیم منظومه
شمسی است، و کل معبد موفقیت بشر ناگزیر باید در زیر آوار جهانی ویران دفن شود». به
همین ترتیب، ویلهلم اُستوالت اظهار کرد که: «در نهایت مجموع کوشش بشر هیچ اهمیت
مشخصی ندارد.» گرچه قابل بحث است که این نظریه فیزیکی واقعا چنین مقتضیات غمباری
دارد یا نه، اما فرض کنیم موضع مورد تأیید راسل و اُستوالت موجه است.
داوریهای
ارزشی تطبیقی
با
قبول نقاط قوت ادعاهای بدبینها، هنوز امکان دارد برخی آشفتگیها و استنتاجهای
تردیدپذیر را در استدلالهای آنان بیابیم. اولا در شیوهای که نویسندگانی مانند
درو و تولستوی به این نتیجه میرسند که مرگ بهتر از زندگی است، ناسازگاری بسیار
روشنی وجود دارد. آنان با گفتن این مطلب به ما شروع میکنند که مرگ چیز وحشتناکی
است، چون به امکان هر تجربهای که آن را ارزشمند میدانیم، پایان میدهد. از اینجا
نتیجه میگیرند که هیچ چیز واقعا ارزش انجام دادن ندارد و مرگ بهتر از زندگی است.
اگر
برای لحظهای این ادعا را نادیده بگیریم که با توجه به مرگ گریزناپذیر ما هیچ چیز
«ارزش انجام دادن» ندارد، بسیار آشکار به نظر میرسد که ناسازگاریی وجود داشته
باشد در این که ابتدا داوری کنیم مرگ چنین شر ترسناکی است و سپس اظهار کنیم مرگ
بهتر از زندگی است. چرا در ابتدا داوری کردیم که مرگ شر است؟ مطمئنا به این دلیل
که پایان زندگی است. اگر چیزی به نام y بد
است، چون پایان چیزی به نام x است،
این مطلب فقط در صورتی میتواند درست باشد که x
خوب باشد یا ارزش مثبت داشته باشد. اگر x خوب نباشد، پایان آن بد نخواهد بود. نمیتوان
به نحو سازگار هر دو مطلب را پذیرفت. به این ناسازگاری میتوان پاسخ داد که پیش از
اینکه انسان مرگ را درک کند، زندگی ارزش مثبت دارد اما هنگامی که شخص از ناگزیر
بودن نابودیاش آگاه میشود، زندگی تحملناپذیر میشود و مسئله واقعی این است.
فرض
کنیم برخی انسانها پس از اینکه مرگشان را درک میکنند، نمیتوانند فکر آن را از ذهنشان
دور کنند، آنقدر که این فکر مانع همه دیگر فعالیتهایشان میشود، اما این نه گریزناپذیر
است و نه اصلا شایع. برعکس، این فکر از نظر همه انسانها ـ مگر برخی از اگزیستانسیالیستها
ـ غیرعادی و بیمارگونه است. درک اینکه انسان خواهد مرد، در مورد اکثر انسانها
مانع نمیشود که آنان درگیر فعالیتهایی شوند که ارزشمندشان میدانند، یا مانع نمیشود
که از چیزهایی لذت ببرند که پیشتر لذت میبردند. اگر به انسان گفته شود در صورتی
که روز و شب به مرگ فکر نکند، «به نحو اصیل» زندگی نمیکند، به او واقعا توهینی بیجهت
شده است. شخصی که میداند استعدادهایش به آن اندازه زیاد نیست که آرزویش را داشت و
یا آنقدر خوشتیپ نیست که علاقه داشت باشد، معمولا در موردش داوری نمیشود که «غیراصیل»
زندگی میکند، بلکه برعکس، داوری میشود که اگر دائما در مورد محدودیتها و نقصهایش
فکر نکند و حداکثر استفاده را از هر استعدادی که دارد ببرد، عاقل است.
انتقاد دیگر و بنیادیتری به این ادعا که «مرگ بهتر از
زندگی است»، وجود دارد. این انتقاد به این ادعا که گرچه مرگ بهتر از زندگی است اما
از آن بهتر این است که از ابتدا متولد نمیشدیم و به این داوری که زندگی بهتر از مرگ
است نیز وارد میشود. ما هنگامی با چنین اظهاراتی سروکار داریم که مقصود از آنها
نه صرفا بیان برخی حالتهای روحی، بلکه مطالبی است که به معنایی، درست یا به نحو عینی
موجه هستند. ممکن است استدلال شود مقایسه ارزشی هر داوری به این مضمون که « A بهتر یا بدتر یا به خوبی B است»، فقط در صورتی معنا دارد که هم A و هم B، از جهت مربوطه، اصولا قابل بررسی باشند. اگر
گفته شود زندگی برای یهودیها در ایالات متحده از زندگیای که در آلمان نازی
داشتند بهتر است، این مقایسه معقول به نظر میرسد. در چنین مواردی دو طرف مقایسه
قابل مشاهده یا دست کم قابل توصیف هستند. این شرایط در برخی از موارد هنگامی که
مقایسههای ارزشی بین مرگ و زندگی صورت میگیرد، تحقق پیدا میکند؛ اما در آن نوع
موردی که تولستوی و بدبینها با آن سروکار دارند، تحقق پیدا نمیکند. اگر مفهوم حیات
اخروی معقول باشد، برای فرد مؤمن یا برای فردی که در این خصوص به نتیجه نرسیده
است، بامعنا خواهد بود که چیزهایی را مانند «مرگ نمیتواند بدتر از این زندگی
باشد» یا «نمیدانم پس از اینکه مُردم، مرگ برایم بهتر خواهد بود یا نه» بگوید. در
ایلیاد، آشیل مقایسه بیمعنایی را انجام نمیداد هنگامی که فریاد برآورد ترجیح میدهد
عمل کند: « ... به عنوان برده فردی دیگر/ که دارایی اندکی دارد، با وسایل ناکافی
برای معیشت/ تا اینکه به عنوان پادشاهی روحوار بر ارواح همه درگذشتگان حکومت کند.»
همچنین بازماندگان میتوانند به نحو بامعنایی درباره فرد
درگذشته بگویند «مرگ او (برای جهان) بهتر است» یا برعکس؛ اما برای خود شخص، اگر حیات
اخروی وجود نداشته باشد، مرگ متعلّق ممکن مشاهده یا تجربه نیست، و سخنان او مبنی بر
اینکه زندگیاش بهتر، یا به خوبی، یا بدتر از مرگش است، باید به عنوان سخنان بیمعنا
کنار گذاشته شود، مگر اینکه منظور از آنها فقط بیان برخی آرزوها یا حالتهای روحی
باشد. در نگاه اول این عقیده که در شرایط مورد بحث، مقایسههای ارزشی میان زندگی و
مرگ بیمعناست، ممکن است ناموجه به نظر برسد؛ زیرا گرایش گستردهای وجود دارد که
به مرگ به عنوان نوع مبهمی از زندگی مانند خواب، استراحت، یا نوعی بازگشت به خانه
فکر کنیم. چنین «توصیفاتی» ممکن است
به عنوان تسلی قابل تحسین باشن.
نامربوط بودن آینده دور
این ملاحظهها ما را خیلی به جایی نمیرسانند. آنها نه
نشان میدهند که زندگی ارزش زیستن دارد و نه اینکه زندگی «معنا دارد». پیش از اینکه
به این مسائل به طور مستقیم بپردازیم، شاید باید چیزی درباره ترجیح عجیب و کاملا گزافی
آینده نسبت به حال گفته شود، ترجیحی که نویسندگانی مانند تولستوی و درو، بدون اینکه
درکش کنند، به آن قائل شدهاند. درو میگوید اگر زندگی چرخه بیپایانی از نوع یکسانی
از فعالیتها نباشد و در عوض، مانند سفری به سوی مقصدی باشد، «عبث» نخواهد بود.
تولستوی به روشنی میگوید اگر در پی زندگی کنونی رستگاری ابدی باشد، زندگی ارزشمند
خواهد بود و برخی از اعمال ما دستکم یک «معنای معقول» خواهند داشت. احتمالا از
نظر درو آنچه باعث میشود زندگی دیگر عبث نباشد، ویژگی مقصد است، نه صرفا این واقعیت
که زندگی مقصدی دارد؛ و از نظر تولستوی آنچه باعث میشود زندگی ارزشمند باشد، صرفا
ابدی بودن زندگی بعدی نیست، بلکه «رستگاری»ای است که زندگی بعدی عطا خواهد کرد.
بدبختی و شکنجه ابدی چندان زندگی را ارزشمند نخواهد کرد. تولستوی هیچ تمایلی نشان
نمیدهد که درباره رستگاری در زندگی بعدی بپرسد «برای چه؟» یا «که چه بشود؟» اما اگر رستگاری در زندگی
بعدی نیازمند هیچ توجیه بیشتری نباشد، چرا باید رستگاریی که ممکن است در زندگی
کنونی وجود داشته باشد، نیازمند توجیه باشد؟
منطق داوریهای ارزشی
به نظر میرسد بسیاری از بدبینها در خصوص منطق داوریهای
ارزشی سردرگم هستند. اگر شخصی چیزی را ذاتا ارزشمند نداند یا اگر آن را با خیر دیگری
که ممکن است با آن در تعارض باشد بسنجد، با معناست که درباره آن بپرسد: «آیا واقعا
ارزشمند است؟» یا «آیا واقعا به زحمتش میارزد؟» بیمعناست که او چنین پرسشی را
درباره چیزی بپرسد که آن را به خودی خود ارزشمند میداند و در جایی که هیچ تعارضی
با دستیابی به هیچ خیر دیگری وجود ندارد. (این ملاحظه کاملا مستقل است از این که
فرد در خصوص وضعیت منطقی داوریهای ارزشی ذاتی چه نظری داشته باشد.) شخصی که در یکشنبهای
شلوغ به سمت ساحل رانندگی میکند، ممکن است هنگامی که سرانجام به آنجا میرسد، بیندیشد
این سفر واقعا ارزشمند بود یا نه. کسی پس از یک سلسله معالجات پزشکی، ممکن است بپرسد
که این معالجات ارزش وقت و پول صرف شده را داشت یا نه. چنین پرسشهایی بامعنا
هستند، زیرا سختیهای رانندگی با ماشین و وقت و پولی که صرف معالجات پزشکی شده
است، معمولا به خاطر خودشان ارزشمند دانسته نمیشوند. همچنین زنی که به منظور
گرداندن خانواده از شغل پزشکی دست کشیده، ممکن است از خودش بپرسد که این کار
ارزشمند بود یا نه، و در این مورد این پرسش بامعنا خواهد بود نه به دلیل اینکه او
گرداندن خانواده را فقط یک وسیله میداند، بلکه به دلیل اینکه او گرداندن خانواده
را با خیر دیگری میسنجد.
اگر شخصی به هر دلیلی، بسیار شاد است چون عاشق شده، چون جایزه
نوبل را برده، چون بچهاش از یک بیماری جدی بهبود پیدا کرده است و اگر این شادی، او
را از انجام دادن یا تجربه کردن چیز دیگری که آن را ارزشمند میداند بازندارد، به ذهنش
خطور نمیکند که بپرسد: «آیا این شادی ارزشمند است؟» در واقع این پرسش برای او نامفهوم
خواهد بود، درست همانطور که خود تولستوی اگر این پرسش درباره رستگاری در جهان پس از
مرگ مطرح شده بود، احتمالا نمیدانست از آن چه باید بفهمد.
در اینجا ارزش دارد به یاد آوریم که ما نه در آینده دور، بلکه
در زمان حال و همچنین به یک معنا، در آینده نسبتاً نزدیک زندگی میکنیم. برای اینکه
موضوع را ملموس کنیم، چند رویداد روزمره را بررسی میکنیم: شخصی با دندان درد نزد دندانپزشک
میرود و پزشک به او کمک میکند که دردش از بین برود. فردی به اشتباه به جرمی متهم
شده است و علاوه بر از دست رفتن آبرویش با امکان محکومیتی سخت مواجه است؛ با کمک وکیلی
فداکار بیگناهی او اثبات و تبرئه میشود. درست است که صد سال بعد همه شرکتکنندگان
در این رویدادها مردهاند و هیچ یک از آنان در آن زمان نمیتواند از ثمرات هیچ یک از
این کوششها بهره ببرد؛ اما بسیار روشن است که این مطلب بدان معنا نیست که کوشش دندانپزشک
ارزشمند نبوده یا کار وکیل ارزش انجامش را نداشته است. به میان آوردن ملاحظههایی در
خصوص آنچه در آینده دور روی خواهد داد یا روی نخواهد داد، در چنین موقعیتهایی و در
بسیاری از موقعیتهای بشری دیگر، گرچه مطمئنا نه در همه موقعیتهای بشری، کاملا بیربط
است. نه تنها نهایی بودن مرگ در اینجا بیربط است، بلکه این واقعیتها که زندگی چرخه
بیپایانی از نوع یکسانی از فعالیتهاست و تاریخ جهان نمایشی با پایانی خوش نیست نیز
به همان اندازه بیربط هستند.
اتفاقاً این مطلب همچنین پاسخی است به مدافعان دینی مانند س.کلارک
که معتقدند هر تلاشی اگر «بدون نتیجه نهایی» باشد، بیهوده است و «اگر همه چیز در غبار
مرگ پایان خواهد یافت، چندان اهمیت ندارد که چگونه زندگی میکنیم!» تلاش اگر به مقصودش
دست پیدا کند بیهوده نیست، حتی اگر بدون نتیجه نهایی باشد؛ و اگر معیارها و اهداف خاصی
داشته باشیم، بسیار اهمیت دارد که چگونه زندگی میکنیم، گرچه نتوانیم از «غبار مرگ»
اجتناب کنیم.
گذشته نابودشده
در بیان بیارزشی زندگی، شوپنهاور اظهار کرد: «آنچه بوده است،
به همان کمی وجود دارد که آنچه هرگز نبوده است» و «چیزی که اهمیت زیادی دارد و اکنون
گذشته است، پستتر از چیزی است که اهمیت کمی دارد و اکنون حاضر است.» چند نظر در اینجا
درست است. در وهله نخست، اگر حق با شوپنهاور باشد، این مطلب باید به هر دو نحو تأثیرگذار
باشد: اگر فقط زمان حال به حساب میآید، پس غمهای گذشته نیز همچون لذتهای گذشته «به
حساب» نمیآیند. به علاوه، این پرسش که آیا «چیزی که اهمیت زیادی دارد و اکنون گذشته
است پستتر از چیزی است که اهمیت کمی دارد و اکنون حاضر است»، برخلاف آنچه شوپنهاور
فرض میکرد، پرسشی ساده درباره امر واقع نیست، بلکه پرسشی درباره ارزشگذاری است و
انسانهای گوناگون بر اساس شرایط و علایقشان، پاسخهای گوناگونی خواهند داد که نمیتوان
گفت هیچ یک از آنها اشتباه است.
ویکتور فرانکل ـ بنیانگذار معنادرمانی ـ فرد بدبین را با کسی
مقایسه کرده است که با ترس و ناراحتی میبیند چگونه تقویم دیواریاش هر روز هنگامی
که برگی را از آن میکند، کوچکتر و کوچکتر میشود؛ اما آن نوع شخصی که فرانکل او را
تحسین میکند، «هر برگ متوالی را با برگهای قبل از آن به صورت منظم بایگانی میکند»
و «با غرور و شادی» درباره همه غنایی تأمل میکند که برگهای کنده شده از تقویم نشانه
آن هستند. چنین شخصی در کهنسالی به جوانان حسادت نمیکند. او میاندیشد: «نه، ممنون،
به جای امکانات، من در گذشتهام واقعیات را دارم».
این عبارت نقل شد نه به دلیل اینکه حکمت فراوانی در بر دارد،
بلکه به دلیل اینکه نشان میدهد ما در اینجا نه با داوریهایی درباره واقعیت، بلکه
با داوریهای ارزشی سروکار داریم و داوری ارزشی شوپنهاور یگانه داوری ارزشی ممکن نیست.
با وجود این، اظهارات او شاید پادزهر مفیدی برای تسلای سطحی و کوششها برای پوشاندن
بدبختی عمیق و گریزناپذیری باشد که سرمایه کسب و کار بخش زیادی از روانشناسی عامهپسند
است. گرچه داوریهای شوپنهاور را درباره ارزش کمتر گذشته نمیتوان گزارههایی دانست
که به نحو عینی صادق هستند، اما آنها خیلی خوب آن چیزی را بیان میکنند که انسانهای
بسیار زیادی به ناچار در مواقع خاصی احساس میکنند. برای کسی که بر اثر سرطان در حال
مرگ است، تسلای کمی است که فکر کند زمانی شاد و سالم و سرحال بود؛ و گرچه بدون تردید
کهنسالانی هستند که به جوانان حسادت نمیکنند، اما میتوان تصور کرد آن نوع گفتاری
که مثبتاندیشان از آن حمایت میکنند، اغلب دفاعی در برابر احساسات بسیار دردناک افسوس
و درماندگی در مواجهه با کهنسالی و مرگ و گذشته اکنون تغییرناپذیر است.
معانی «معنای زندگی»
اکنون به این پرسش میپردازیم که با فرض رد ایمان به خدا و فناناپذیری،
آیا زندگی باز میتواند «معنا» یا «اهمیت» داشته باشد. کورت بایر به دو مفهوم بسیار
متفاوت که انسانها این تعابیر را به کار میبرند و به اشتباهاتی که هنگام تفکیک نشدن
آنها ایجاد میشود، توجه را جلب میکند. هنگامی که شخصی میپرسد آیا زندگی معنایی دارد،
گاهی آنچه میخواهد بداند، این است که آیا یک عقل فرابشری وجود دارد که انسانها را
همراه با دیگر چیزها در جهان، برای برآوردن غایتی ساخته است؟ یعنی آیا نقش انسانها
احتمالا شبیه نقش یک ساز (یا نوازنده آن) در یک سمفونی است؟ کسانی که میپرسند: آیا
تاریخ معنایی دارد یا نه، اغلب این کلمه را به همین مفهوم به کار میبرند. هنگامی که
مکبث فریاد برآورد: زندگی «داستانی است/ پر از هیاهو و خشم،/ هیچ معنایی ندارد» به
این پرسش کیهانی پاسخ منفی میداد. از قرار معلوم مقصود او این نبود که زندگی بشری
بخشی از طرحی است که یک فردی فرابشری آن را طراحی کرده است، بلکه این بود که زندگی
بخشی از هیچ طرحی نیست. به همین ترتیب، هنگامی که فرد هویل در کتاب «طبیعت جهان» به
آنچه آن را «موضوعهای عمیقتر» مینامد، میپردازد و اظهار میکند که ما خودمان را
در یک «موقعیت هولناک» مییابیم که در آن «به سختی سرنخی وجود دارد برای اینکه آیا
وجودمان اهمیتی واقعی دارد یا نه»، کلمه «اهمیت» را به این مفهوم کیهانی به کار میبرد.
اما وقتی میپرسیم آیا زندگی شخص خاصی معنایی دارد یا داشته است، معمولا با موضوعهای
کیهانی سروکار نداریم، بلکه با این پرسش سروکار داریم که آیا اهداف خاصی را میتوان
در زندگی او یافت.
ادامه دارد...
منبع: روزنامه اطلاعات؛ شنبه ۲۱ تیرماه ۱۳۹۹