اشاره:
حکیم پارسا، مرحوم حجتالاسلام والمسلمین دکتر احمد احمدی (۱۳۱۲ـ ۱۹ خرداد ۱۳۹۷)
محقق، مدرس، مترجم، مؤسس و مدیر سازمان انتشارات سمت، از
سال ۱۳۶۰ تا
پایان عمر عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی بود و افزون بر پنجاه و پنج مقاله در
موضوعات گوناگون، چندین کتاب نیز نوشت یا ترجمه کرد که از جمله آنهاست: تأملات در
فلسفه اولی (اثر رنه دکارت)، نقد تفکر فلسفی غرب (از اتین ژیلسون)، تأسیس
مابعدالطبیعۀ اخلاق (اثر امانوئل کانت)، بنلایههای شناخت، پادزهر در دفع انکار
نزول وحی. گفتگوی زیر که به مناسبت سالگرد ایشان چاپ میشود، به همت آقایان حجتالاسلام
دکتر احمد غفاری قرهباغ و حجتالاسلام دکتر عبدالله محمدی صورت گرفته که متن
کاملش در یادنامه مرحوم استاد احمدی (حکیم پارسا) به چاپ رسیده است.
در بهار ۹۷، حادثه دردناک رحلت اندیشمند فاضل، مرحوم آقای
دکتر احمد احمدی را شاهد بودیم. به همین مناسبت مزاحم شما شدیم تا نکاتی را از
محضرتان یاد بگیریم و از اندیشههای دکتر احمدی بیشتر استفاده کنیم.
منسوب به حضرت رسول(ص) است که: «اذا مات العالم، ثلم فی الاسلام
ثلمه لایسدّها شئ»؛ وقتی عالمی میمیرد جای خالی او را کسی نمیتواند پر کند، زیرا
هر عالم خصوصیاتی دارد و به درجهای رسیده که تکرارشدنی نیست. شاید بتوان گفت که
مرحوم دکتر احمدی چنین شخصیتی بود. اگر بخواهیم او را در یک کلمه وصف کنیم ایشان
مجاهد علمی بود و تمام عمر خود را در راه علم، معرفت و کمال، جهاد کرده بود. او
تمام قوای بالقوهای را که در انسان هست بر اثر مجاهدتها و زحمتها و کوششهای
مستمری که از ابتدای کودکی داشت به فعلیت رسانده بود. بر اساس چیزی که خودشان
تعریف میکردند، ایشان از کودکی تا زمانی که ما ایشان را میشناختیم و تا آخر عمر،
از هیچ کوششی دریغ نکردند. این کوششها یا در راه خدمات فرهنگی بود و یا در راه
خدمات علمی بود.
بنده از سال ۱۳۴۵ که ایشان در فوقلیسانس فلسفه دانشگاه
تهران قبول شدند، با ایشان آشنا شدم. به گمانم در آن دوره در تمام ایران فقط یک جا
در مقطع فوقلیسانس فلسفه غرب دانشجو میگرفت و نهایت سختگیری بود. تا آنجا که به یاد
دارم، کسانی که در آن دوره قبول شدند، بیش از سهـ چهار نفر نبودند: جناب آقای
دکتر احمدی، آقای پورجوادی و آقای حداد عادل که هر سه الان از شخصیتهای علمی
هستند. ما شنیدیم که در آنجا یک طلبه بسیار فاضل آمده که از شاگردان علامه
طباطبایی است و خیلی با او انس داشته و مورد توجه علامه بوده است. حتی شنیده بودیم
هنگامی که تفسیر المیزان چاپ میشد، ایشان آن را در چاپخانه تصحیح مطبعی میکرد و
تا زمانی که ایشان مطالب را نمیدید، مرحوم علامه اجازه چاپ نمیداد؛ یعنی تا این
حد به ایشان اطمینان داشت. از اینکه کسی با این درجه از فضل و کمال در دوره فوقلیسانس
دانشگاه تهران قبول شده، خیلی خوشحال بودیم. ایشان مراتب علمی را تا مقطع دکتری طی
کرد و بعد از آن ما با هم بسیار آشنا شدیم و در جاهای دیگر حشر و نشر داشتیم. وقتی
که «انجمن فلسفه» تأسیس شد، با ایشان بسیار مرتبط بودیم. ایشان هم سخنرانی میکردند
و هم وقتی که شخصیتهای خارجی را دعوت میکردیم، یکی از افراد بسیار فعال ما در
کنگرهها بودند. ما چند کنگره با متفکران آلمانی داشتیم. متفکر بسیار بزرگ آلمانی،
پروفسور هانس کونگ و پروفسور فان اس از شخصیتهای جهانی هستند. در «انجمن حکمت و
فلسفه ایران» اتاق بزرگی بود و نشستهای بینالمللی در آنجا تشکیل میشد. آقای
دکتر احمدی در آنجا بودند. در جلسات و کنگرههایی که در خارج از کشور نیز تشکیل میشد
(آلمان، یونان و سایر کشورها)، خیلی فعال بودند و بسیار کمک میکردند.
شخصیت ایشان را از چند جهت میتوان مورد بحث قرار داد. از
جهات علمی، ایشان جامع بین حوزه و دانشگاه بودند. ما تعداد کمی از اساتید داریم که
حوزه را طی کرده باشند و به دانشگاه رفته باشند. تعداد کسانی که از حوزه به
دانشگاه میروند، از تعداد کسانی که از دانشگاه به حوزه میروند، کمتر است؛ اما ایشان
از نادر کسانی بودند که حوزه را خوب خوانده بودند، زیرا محضر اساتید بزرگواری را
دیده بودند. همچنین مراحل دانشگاهی را طی کردند و همیشه در حال تکمیل بودند و
واقعا کار میکردند. ایشان بسیار علمی بودند. هنگامی که در دانشگاه بودند، علاوه
بر گذراندن دروس کارشناسی ارشد و دکتری، شروع به تألیف چند کتاب کردند. در آن موقع
در دوره فوقلیسانس، دکتر نصر کتاب ژیلسون را تدریس میکردند که واقعا عالی است و
نقد فلسفه جدید غرب است. بعدها آقای دکتر احمدی آن را با عنوان «وحدت تجربه فلسفی»
ترجمه کردند. مکتبها، گرایشها و ایسمهای فلسفی مختلف غرب (مثل کانت، هیوم،
اصالت علم و غیره)، همه در فصول مختلف این کتاب بررسی شده است. ایشان این کتاب
دشوار را در همان زمان ترجمه کرد و بعد آن را با عنوان « نقد تفکر فلسفی غرب» به چاپ
دوم رساند.
آقای دکتر نصر با ژیلسون خیلی مأنوس بود و با او رفتوآمد
داشت. ژیلسون واقعا علامه و یکی از بزرگترین و شاخصترین متفکران مسیحی قرن بیستم
بود و تألیفاتش در همه زمینههای تفکر فلسفه غرب ممتاز است. شاید او بیش از پنجاه
تألیف درجه یک داشته باشد. آقای دکتر احمدی کتاب «تأملات دکارت» را که معروفترین
و یکی از دشوارترین کتابهای اوست، در زمان دانشجویی ترجمه کرده بود. او انگلیسی
را خوب یاد گرفته بود و کار میکرد. این کتاب را نشر دانشگاهی چاپ کرد و در چاپ
دومش تجدید نظر هم کرد.
همچنین به اعتبار اینکه او دروس حوزوی را به سبک قدیم و
دروس جدید را به سبک دانشگاهی خوانده بود، در مسائل تطبیقی بسیار کار میکرد و
سمینارهایی در فلسفه تطبیقی میداد. فکر میکنم حتی یک کرسی «نظریهپردازی در فلسفه
تطبیقی» به ایشان اختصاص داده شد؛. چون تا جایی که به خاطر دارم، ایشان نقدی بر
اپیستمولوژی کانت در کرسی نظریهپردازی که در محل فرهنگستان و جاهای دیگر تشکیل
شد، داشت. جامعیت بین حوزه و دانشگاه، این اجازه را به او میداد که وارد بحثهای
تطبیقی شود؛ چیزی که ما بیشتر از همه به آن نیاز داریم. لازمه تطبیق، علاوه بر
دانستن زبان، این است که انسان یک پا را در یک سنت داشته باشد و یک پا در سنت دیگر.
ایشان هم از لحاظ حوزوی قابلیت داشتند و هم از لحاظ دانشگاهی.
به لحاظ اخلاقی نیز ایشان بیش از هر چیز انسانی متخلق بود؛
یعنی ظاهر و باطنش یکی بود. کمتر کسی را مثل او پیدا میکنید. ذرهای نفاق نداشت. اصلا
دروغ بلد نبود و به همین دلیل در نقد هم صراحت داشت. گاهی اگر باید نقد میشد،
بسیار صریحاللهجه انتقاد میکرد؛ عینا مانند کف دست بود.
این خصوصیات به زادگاهشان برمیگردد.
بله، آن هم بیتأثیر نبود. برای اینکه او زندگی خود را با
طبیعت شروع کرده بود. میدانید که ایشان در طبیعت زندگی کرده و بزرگ شده بود. همان
حالت طبیعی را حفظ کرده بود. ظاهر و باطن او یکی بود؛ رک و صریح بود و البته بعضیها
خوششان نمیآمد. از خصوصیات دیگرشان اینکه شخص مؤمنی بود؛یعنی بسیار باایمان و
قرآنخوان بود. کسی که با مرحوم علامه تا آن حد رفتوآمد داشته باشد و «المیزان»
را تصحیح کرده باشد، حتما اثری در او دارد. او بر قرآن تسلط داشت و بحثهای قرآنی
خیلی خوبی داشت. میتوان گفت که یک نوع فرهنگ قرآنی در ذات و طبیعتش بود و واقعا
در حد امکان تخلق به اخلاق الهی داشت.
پنج شش ماه قبل از وفاتشان، جلسهای در فرهنگستان داشتیم؛
جایی که دانشمندان و اساتید در زمینه مطالعات اسلامی جمع شده بودند. در آن جلسه ایشان
درباره یک آیه رهبانیت بحث کرد: «رهبانیّه ابتدعوها ما کتبناها علیهم الا ابتغاء
رضوان الله فما رعوها حق رعایتها فآتینا الذین آمنوا منهم أجرهم و کثیرٌ منهم
فاسقون». دو جلسه درباره این آیه بحث کردیم. من، آقای استاد محقق داماد و خیلی از
اساتید دیگر که از قم آمده بودند هم وارد بحث شدیم. ایشان عنایتی به قرآن و حکمت
قرآنی و تخلق به اخلاق قرآنی داشت که واقعا شایسته تحسین بود.
ایشان علاوه بر کارها و شغلهای اداری که داشت، خدمت زیادی
کرد؛ مثلا در تأسیس تربیت مدرس تهران خیلی سهیم بود و اگر اشتباه نکنم، سالهای سال
اولین رئیس دانشکده ادبیات تربیت مدرس بود و خدمات زیادی کرد و استادان مختلف را برای
تدریس در آنجا دعوت کرد. ما به احترام ایشان در آنجا درس میدادیم. ایشان آنجا را
پایهریزی کرد و الان تربیت مدرس تهران دانشگاه خیلی خوبی است. تأسیس تربیت مدرس
قم هم به همت ایشان بود. خدمتی که تربیت مدرس قم در علوم اسلامی کرده، کمتر از
تربیت مدرس تهران نیست. بنده با ایشان مخصوصا در آنجا خیلی همکاری داشتم. آنجا یک
ساختمان پنج، شش اتاقه بود؛ ولی در یک سال، دانشجویان خیلی ممتازی میگرفت. طبق
گفته خودشان، از میان ۹۰۰ نفری که شرکت کرده بودند، ۱۰، ۱۵ نفر پذیرفته شدند که
الان همه آنها استادان برجستهای شدهاند. ایشان از بنده خواستند که در آنجا فلسفه
غرب درس بدهم. هر هفته چهار ساعت به مدت ده سال آنجا بودم. تابستان سخت میشد و
گاهی گرمازده میشدم، اما میارزید؛ برای اینکه دانشجویان فوقالعادهای داشت که هر
کاری میگفتید انجام میدادند: کتاب میخواندند، بحث میکردند، رساله خوب مینوشتند
و الان همه آنها استاد دانشگاههای ایران و حتی خود تربیت مدرس هستند. ایشان
کارهای فرهنگی دیگر نیز زیاد انجام دادند.
مرحوم آقای دکتر احمدی میگفتند: «زمانی که ما وارد بحثهای
فلسفه غرب شدیم، بعضیها حتی فلسفه اسلامی را هم حرام میدانستند، چه رسد به فلسفه
غرب و من کتاب کانت را در زیر عبا پنهان میکردم!» شما ضرورت ورود به فلسفههای تطبیقی
را چطور تعبیر میکنید؟
امروز خیلی لازم است. اکنون ما در عصری زندگی میکنیم که
جهان مانند دهکده شده است: دهکده جهانی! چهل هزار کتاب فلسفی در کتابخانه انجمن
هست. جاهای دیگر مثل قم، کتابخانههایی دارد که شاید صدهزار کتاب داشته باشد. ما نمیتوانیم
چشممان را بر این ارتباط ببندیم که زیان بزرگی است. الان ما قدری عقبنشینی کردهایم.
ایران کشوری صددرصد فرهنگی است. این کشور در جهان اسلام و در تمام دنیا، یکی از
فرهنگیترین کشورهاست. انتظار ما از این فرهنگ آن است که با تمام فرهنگهای دنیا
در تماس باشد. اگر این امر محقق شود، بزرگانی پدید میآیند. اگر نبود معارفی که از
هند و یونان باستان ترجمه شد و اگر معارف قرآنی نبودند، آیا ابن سینا و ملاصدرا
بودند؟ نبودند. به علت ارتباط با فرهنگهاست که چنین شخصیتهایی به وجود آمدند و
شاید هیچ دورهای در تاریخ بشر نبوده که در آن فرهنگها تا این حد با هم ارتباط داشته
باشند. بعضی از طلاب فاضلی که قبل از انقلاب ترجمه میکردند، میگفتند ما جرأت نمیکردیم
کتاب انگلیسی برداریم؛ میگفتند این کفر است! وقتی میخواستند چند کلمه انگلیسی
بخوانند، باید آن را پنهان میکردند. ارتباط داشتن فرهنگها یک نیاز است و ما
نباید آن را نادیده بگیریم.
این که الان کسی با اینهمه منابع غنی به فلسفه تطبیقی
ورود کند، یک مطلب است، اما دکتر احمدی در آن زمان با کمبود منابع و امکانات به
رویکرد مقایسهای پرداختند و همانطور که فرمودید، در این رویکرد، ایشان از مبنا بودن
سنت اسلامی غفلت نکرد؛ یعنی سنت اسلامی در فلسفه غرب گم نمیشود و از سنت فلسفی
اسلامی نیز محافظت میکند.
در قم علمایی هستند که خالص با آن روش قدیم درس خواندهاند
و خیلی قابل احترامند؛ اما عدهای از طلاب، غرب را میخوانند و عجیب غربزده میشوند!
من تعجب میکنم. راه را گم نکردن و چشمبسته مفتون غرب نشدن، کار سختی است؛ یعنی
باید مواظب مرزها بود که در کجا حرکت میکنیم. من کتابهایی را در قم دیدهام که
انگار ویتگنشتاین یا برتراند راسل نوشتهاند! نمیگویم این کتابها بد هستند، ولی
در کنار آنها باید یک مقایسه هم صورت بگیرد. دانشجویانی که در آن زمان تحصیل
کردند، فلسفه غرب داشتند، استاد حوزه داشتند و همه را با هم میخواندند. غربزدگی
چه در دانشگاه و چه در حوزه بد است؛ یعنی دانشجو باید بخواند و غربشناس باشد؛
بدون اینکه غربزده باشد. «غربشناسی» و «غربزدگی» دو مسئله هستند.
آفت غربزدگی در ایران و در کشورهای اسلامی زیاد است. اگر
کسی بتواند از این آفت فاصله بگیرد، کار بزرگی انجام داده است و این وقتی ممکن است
که «حکمت» را بدانید؛ یعنی اگر دید حکمی داشته باشید، غربشناس میشوید، اما دچار
آفت غربزدگی نمیشوید. حکمت میتواند هر چیزی را در جای خود قرار دهد و حقیقت هر
چیزی را تشخیص دهد. من فکر میکنم که مرحوم استاد دکتر احمدی این مرزها را تا
اندازهای رعایت میکرد. با اینکه به سطوحی از غرب رسیده بود و عروج کرده بود،
اصلا غربزده نبود.
در خصوص فلسفه تطبیقی، گاه برخی متفکران دنبال شباهتیابیها
هستند و به محض اینکه شباهتی را در تفکر اسلامی و غربی بینند، آنها را همافق میپندارند.
عدهای نیز امکان کار تطبیقی را نفی میکنند. اگر بخواهیم در دام این افراط و
تفریط گرفتار نشویم و یک بحث تطبیقی محققانه داشته باشیم، بهویژه در دوران مدرن
که انگیزهها و زمینه بحث متفاوت است، چه باید کرد؟ محقق چه اصولی را باید رعایت
کند که هم در توصیف و هم در نقد، کارش حکیمانه باشد؟
اولا ما میتوانیم فلسفه اسلامی را با غرب مقایسه کنیم؛
برای اینکه فلسفه یونان، که اصل فلسفه غرب است، ابتدا به ما رسید نه به آنها و ما
آن را از حیث حکمی بررسی کردیم و خیلی ارتقا دادیم. غربیان وارث حکمت یونان نیستند.
وارث حکمت یونان که آن را به حد بسیار بالاتری ارتقا داد، ما هستیم و از ما به
آنها رسیده است. کتابهای امثال ابنسینا، فارابی، کندی و دیگران به زبان لاتین
ترجمه شد و مورد استفاده آنان قرار گرفت. پس طبیعی است که باید مسائل مشترکی داشته
باشیم و داریم؛ البته غربیها و بیشتر از آنها خودمان، از این نکته غافلیم! مسائل
مشترک هست. شما در کانت تأثیر ابنسینا را میبینید که آنها متوجه نیستند و حاضر
نیستند بپذیرند. در دیگران نیز همینطور است. ابنسینا پیش از همه به علم مستقل
الهیات بالمعنی الاعم پرداخت. در ارسطو چنین چیزی را نداریم. بحث «وجود و ماهیت»
را ابنسینا وارد فلسفه کرد. پس هر کسی در این باره بحث کند، از ابنسیناست. حال
چه در سنت توماس و چه در کتابهای دیگر، بحث وجود و ماهیت و وجود واجب و ممکن همه
به ابنسینا برمیگردد. غربیها متوجه نیستند.
درست است که در فلسفه، بعضی مسائل جزئی مشترکند یا مسائل
راهحلهای مختلف دارند، ولی در تطبیق، مبادی خیلی مهم است. شما فیلسوف را به
مبادی میشناسید. به قول ارسطو کوچکترین خطا یا حرکت در مبدأ در نتایج خیلی تأثیرگذار
است. اول راهتان را کشف کنید. اگر من از این طرف بروم، به بندرعباس میرسم و اگر
از آن طرف بروم، به مشهد میرسم. خیلی فرق میکند. اشتباه آنها این است که به
مبادی توجه ندارند. مبادی حکمت، همیشه الهی است. هیچ حکیمی را مطلقا نمیتوان حکیم
گفت، مگر اینکه الهی باشد. ممکن است غربیها متوجه این نکته نشوند، اما فلاسفه
اسلامی خیلی به آن توجه کردهاند که آنهایی را هم که الهی نمیدانستند، الهی
بودند؛ مثلا ارسطو در مورد پیشسقراطیان میگوید آنها از حکمای طبیعت و قائل به یک
علت مادی هستند. درحالی که او نفهمیده است! سهروردی موقعیت او را درست میکند و میگوید
آنها حکمای الهی و سفیران الهی بودند، برای اینکه مبدأشان را میدانستند.
پرسش اصلی آنها این بود که «آرخه» (یعنی مبدأالمبادی)
چیست؟ برخلاف گفتۀ ارسطو، آنها حکمت ذوقی داشتند؛ حکمت آنها رمزی بود، بحثی نبود؛
بنابراین در همه حکیمان ـ چه شرقی و چه غربی ـ کنفوسیوس، اوپانیشادها، زردشت،
افلاطون، ارسطو، سقراط و تمام حکمای ما (مثل ملاصدرا، ابنسینا، سهروردی)، کل هستی
از مبدأ توجیه میشود؛ مثلا ابنسینا بین واجبالوجود و ممکنالوجود فرق میگذارد.
این خیلی مهم است که بین حق و خلق فرق میگذارد. «برهان واجب» را اولین بار ابنسینا
وارد فلسفه کرد. رساله « فصوص الحکمه» که
منسوب به فارابی است، درواقع متعلق به ابنسیناست. اصلا تقسیم و بیان و ساختار آن متعلق
به ابنسیناست و الان هم ثابت شده است؛ بنابراین ابنسینا بین واجب و ممکن فرق میگذارد.
هرچه ممکن دارد، از واجب است. واجب باید همه صفات کمال را داشته باشد. این موضوع
را در اوپانیشادها، بین «آتما» و «مایا» هم میبینید که وجود عالم بدون حق، یک
فریب است. اکثر مردم در این خیال و فریب هستند. در پیشاسقراطیان هم، بهرغم
گفتار ارسطو، چنین موضوعی مطرح بود؛ مثلا هراکلیتوس درباره «لوگوس» صحبت میکند. لوگوس
آتش است و آتش رمز لوگوس است. او میگوید احد (لوگوس) در همه چیز هست؛ یعنی لوگوس
در همه چیز هست. این مسئله «ارتباط وحدت و کثرت» است. یا وقتی پارمنیدس درباره
وجود مطلق بحث میکند، حکمت محض است.
قدر مشترک همه حکما این است که با سیر عقلانی به مبدأ میرسند
و تمام چیزها را از دیدگاه مبدأ میبینند. افلاطون حکمت را تشبّه به خدا و تألّه میداند.
او میگوید حکیم متأله چیزها را آنطور میبیند که گویی خدا میبیند؛ یعنی از آن
منظر الهی به همه چیز نگاه میکند. ابنسینا، سهروردی و ملاصدرا نیز همینگونهاند.
از اول تا آخر قرآن نیز همینطور است. هر چیزی، حتی باران را، خدا میفرستد؛ یعنی
همه چیز را از جانب خدا میبیند و دید الهی دارد. اما این دیدگاه در دوران جدید
نیست. از دکارت به بعد، تمام سعی فلسفه بر این است که خدا را حذف کند. البته ممکن
است که در بعضی از مسائل، دید مشترک باشد.
گاهی اوقات ما مسائل جزئی را از یک فیلسوف میگیریم، ولی
از دید کلی او غفلت داریم؛ مثلا کانت میگوید: «حکمت نظری ممکن نیست.» این به این
معناست که معرفت ممکن نیست! هیچ حکیمی چنین حرفی نزده و سخن باطلی است. اصلا اگر «حکمت نظری» امکان ندارد، پس چرا کانت سه
نقد نوشته است؟! عقل نظری را با پای خود نوشتهای یا با عقل خود؟ وقتی نقد کردهای،
پس چطور عقلت امکان معرفت ندارد؟ اصلا خودش عین تناقض است. تو این نقدها (نقد عقل
محض، عقل عملی و قوه حکم) را با عقلت نوشتهای و عقلی که نقد کند، اوبژکتیو است؛ یعنی
عقل، برخلاف آنچه فرض کردهای که اوبژکتیو نباشد، اوبژکتیو است و همچنین نمیتواند
ترانساندانتال به معنای کانتی باشد. بنابراین دو صفتی که کانت برای فلسفه خودش وضع
کرده، متناقض هستند. ترانساندانتال نمیتواند اوبژکتیو باشد و اوبژکتیو هم نمیتواند
ترانساندانتال باشد. عقلی که معرفت نداشته باشد، نمیتواند سه کتاب نقد بنویسد. به
همین دلیل گفتم که او این کتابها را با انگشت پای خودش ننوشته!
در
هر سه عقلی که کانت نوشته که فقط میتوانیم بگوییم نومن وجود دارد و نومن متکثر است
و بر فنومن علیت دارد، از معقولات استفاده میکند. چطور میتوانیم از نومن صحبت کنیم؟
یونانیان
قدیم، پیش از ارسطو، همه از نومن و فنومن گفتهاند. اصل نومن و فنومن مبتنی بر اصل
«ظهور» است؛ یعنی نومن باید در فنومن ظاهر شود، در حالی که ما ظهور را نمیشناسیم؛
ظاهر شده که شناخته شود. خدا در عالم ظاهر شده که شناخته شود. حال ببینید کسی که حکیم
باشد، چگونه است. یکی از شاگردان آقاعلی مدرس به نام بدیعالملکمیرزا سه سال رفت خارج
و فلسفه کانت خواند. وقتی برگشت، کانت را برای آقاعلی توضیح داد. آقاعلی گفت: «این
حرف متکلمان اشعری است؛ چون آنها علم را بین خدا و انسان مشترک لفظی میداند. » و این
درست است، چون اشاعره عقل را در حوزه «عقل محض» قبول ندارند، بلکه در حوزه «اراده»
قبول دارند؛ یعنی قائل به اصالت اراده هستند. اکثر بلکه تمام فیلسوفان جدید اصالت ارادهای
هستند.
من
مقالاتی در این باره به انگلیسی نوشتهام و آنجا اثبات کردهام که حتی دکارت که او
را قائل به اصالت عقل میدانیم، قائل به اصالت اراده است؛ برای اینکه او اعتقاد دارد
حقایق ازلی تابع اراده خداست و خدا میتوانست طور دیگری اراده کند؛ یعنی در تفکر او
علم خدا جایی ندارد. او مثال میزند که خدا میتوانست اراده کند که مجموعه زوایای مثلث
۱۹۰ درجه شود، یا خدا میتوانست اراده کند ۴×۲ برابر ۹ شود؛ اما اراده خود را تغییر
نمیدهد. حرف بسیار مزخرفی است و با اصالت عقل او جور درنمیآید. عقل حکم میکند که ۲+۲ برابر ۴ است، نه اراده. هیوم، کانت، شوپنهاور، روسو و نیچه اصالت ارادهای هستند.
اما در فلسفه اسلامی اجازه ندادند که اصالت اراده در عقل دخالت کند. البته اراده جایگاه
خودش را دارد، اما اراده تابع علم است. عقل، علم است. در قرآن هم اراده تابع علم است.
بلکه
در دیدگاه بعضی از حکمای مسلمان ما، اراده هویتی غیر از علم ندارد.
بله،
همه اینها یکی است، ولی تقدم با علم است. عقل هم همان علم است. اینکه میگویند «جعل
به ماهیت تعلق نمیگیرد»، به این دلیل است که ماهیت معقول است، تابع عقل است، مجعول
نیست. ما جعل الله المشمش مشمشه بل أوجدها. ماهیت در علم حق ازلی و ابدی است. مشیت
تابع علم است. شاء شیئا. شئ از مشیت آمده. در علم حق اشیا وجود دارند و با اراده موجود
میشوند. در قرآن هم آمده است: «اذا أراد شیئا أن یقول له کن فیکون»، یعنی شئ پیش از
اراده است و قول «کن» را میپذیرد. اراده تعلق به وجود میگیرد نه ماهیت و حقیقت اشیا.
فلاسفه اسلامی «قاعده جعل» را وضع کردند، یعنی اصالت ارادهای نیستند. در فلسفه ما
اصالت اراده جایی ندارد. این در حکمای قدیم مانند افلاطون و ارسطو نیست. اصلا در حکمت
نمیتواند باشد. البته اراده خیلی مهم است. اراده هست، ولی تابع علم است.
و
شأنی جدای از علم ندارد.
در
قرآن ببینید که علم چه جایگاهی دارد. عالم پدید آمده از علم و ظهور علم حق است.
ما
باید شنا کردن را در رودخانه یاد بگیریم و بعد به دریا و اقیانوس برویم. مگر نباید
ابتدا بن تفکر فلسفیمان را در حوزه قوی کنیم؟ یعنی آیا ممکن است من اول فلسفه هوسرل
را بخوانم بعد فلسفه علامه طباطبایی یا خواجه نصیرالدین را؟
در
غرب هم «حکمت» بوده است. در قرون وسطی کسانی مانند سنتوماس با اینکه نظریات کلامی
داشتند، ولی حکیم بودند. «تیمائوسِ» افلاطون را بخوانید و ببینید او چطور خدا را در
حین خلق عالم نشان میدهد. او در این رساله بارها اسم خدا را میبرد. او حکیم الهی
بود؛ بنابراین در آنجا هم حکمت بود، آنجا هم حکمت عمق دارد. کسانی مثل ژیلسون هم در
آنجا بودند. بستگی دارد که شما حکمت بخوانید. بعضیها اول شنا یاد میگیرند بعد راه
رفتن. در آمازون بچهها اول شنا یاد میگیرند و بعد راه رفتن.
فلسفه
را نمیتوان با نوار یاد گرفت، باید نزد استاد سالهای سال تلمذ کرد و زانو زد. برای
اینکه فلسفه تربیت است، نه فقط تعلیم. فلسفه با تزکیه نفس همراه است: «قد أفلح من
زکّاها». ما خیلیها را دیده بودیم که واقعا مهذب بودند و از اساتید مختلف حوزه تهران
مطالب را یاد میگرفتند. الان اکثر دانشجوها سعی دارند نمره بیشتری بگیرند.
از
غزالی که باهوشتر نیستند. غزالی با آن عظمتش آثاری را بدون استاد مطالعه کرد و نفهمید!
بله.
بدون استاد واقعا نمیشود مفاهیم را درک و هضم کرد. ما الان کم داریم. الان میروند
نوار گوش میدهند. اینها شاگردان نواری هستند. نوار، مرده است، حتی وجود کتبی هم ندارد،
نه وجود لفظی دارد و نه وجود کتبی، یک شبحی از وجود است. به قول افلاطون «حکمت در حکیم
زنده است». نوشته مرده است. وقتی میگویید «شفا» خواندم، ابنسینا مرده است. خذوا العلم
من أفواه الرجال؛ یعنی از روح او تلقی کنید و ارث روحانی و معنوی ببرید.
چون
که گل رفت و گلستان شد خراب بـوی
گـل را از کـه جوییـم؟ از گلاب
کتاب
هم میخوانیم، ولی کتاب مرده است، حکیم زنده است.
به
نظر میرسد شما دو واژه «فیلسوف» و «حکیم» را تفکیک میکنید. درباره حکمت ما در قرآن
داریم که «یؤتی الحکمه من یشاء و من یؤت الحکمه فقد أوتی خیرا کثیرا». مرحوم دکتر احمدی
مسئول «اندیشکده معنویت» در مرکز الگوی اسلامی ـ ایرانی پیشرفت بودند. ایشان میان اینکه
حکمت و معنویت به صورت انضمامی با هم مرتبط بشوند یا اینکه معنویت در جان حکمت حضور
داشته باشد، تفکیک میکردند. قدری در این باره بفرمایید.
در
اینجا به چند سؤال باید پاسخ داد: اول فرق میان حکمت و فلسفه. ابتدا حکمت به یونانی
«سوفیا» گفته میشد. بعد عدهای گفتند که سوفیا مال خداست، یعنی حکیم خداست و ما «فیلوسوفیا»
هستیم، یعنی «دوستدار حکمت». نمیشود انسان بگوید حکیم است و خودش را با خدا مقایسه
کند. دوستدار حکمت خیلی معنادار است. اگر «رساله میهمانی» (سمپوزیوم) افلاطون را بخوانید،
متوجه میشوید که «حُبّ» یعنی چه. عدهای در آن میهمانی نشستهاند. طبیب از دیدگاه
طب، حب را نشان میدهد و میگوید عناصر با هم مخلوط میشوند. شاعر از دیدگاه دیگری
حب را تعریف میکند. وقتی به سقراط میرسد، او از دید بانوی حکیمهای به نام دیوتیما،
تعریف عشق را بیان میکند.
این
رساله یکی از شاهکارهای جهان است که درباره عشق نوشته شده. افلاطون آنجا میگوید ما
انواع مختلفی از حب داریم: حب مال، حب جاه، حب مقام؛ ولی حب فلسفه چیست؟ حب فلسفه حب
خداست؛ راهی است که انسان را به حق میرساند. انسان در آنجا میفهمد که معنای حب چیست.
«أدین بدین الحب أنی توجهت». این حبی است که انسان را صددرصد الهی میکند؛ یعنی «حکمتِ
بحثی» را به «حکمتِ کشفی» میرساند. ممکن است کسی حکمت مفهومی و تصوری و تصدیقی خوانده
باشد، ولی به باطن و حقیقت نرسیده باشد. نهایت علم بحثی علمالیقین است. تنها با حب
است که به عینالیقین و حقالیقین میتوان رسید. آن حب است که مثل جاذبه شما را به
طرف حق میکشد.
امروزه
فلسفه از معنای حب خارج شده است. استاد دکتر نصر همیشه میگفتند فلسفه جدید دیگر فیلوسوفیا
نیست، «میزوسوفیا»ست؛ یعنی «بغض حکمت» است. علائم حکمت دیگر در آن نیست. در فلسفه اسلامی
و مسیحی و گذشته، حب حکمت معنای دقیقی داشت. حب حکمت انسان را الهی میکند. در دوره
جدید اسم فلسفه باقی مانده، اما حب حکمت و حب حقیقت نیست. حقیقت و وجود مطلق خداست.
هر مقیدی از آن مطلق آمده است. وجود عالم مقید است. اگر خدا را واجب بگیرید، صفات کمال،
اولا و بالذات به وجود واجب تعلق دارد، و ثانیا و بالعرض، هر کمالی که در عالم است،
از حق است؛ اما امروزه دیگر این حب نیست.
من
احب شیئاً حشر معه.
بله.
شلینگ حرف خیلی خوبی زده است که من همیشه تکرار میکنم. شلینگ یک کتاب «تاریخ فلسفه»
دارد که در آن دوره جدید را با قدیم مقایسه میکند و میگوید در دوره قدیم حکمت بود.
حکمت هم مانند تختهای است که نمیشود تمامش را پاک کرد. فرق فلسفه یا حکمت قدیم و
فلسفه جدید در این است که در فلسفه قدیم هیچکس همه تخته را پاک نمیکرد. بعضی از مسائل
یا مبادی آن را تصحیح میکرد. وی میگوید بعد از دکارت، هر فیلسوفی تخته را به طور
کلی پاک میکند و از نو مینویسد. از طرف دیگر حکمت از نظر حکمای قدیم، مثل افلاطون،
سیر نزولی داشت. آنها قائل به نظریه پیشرفت نبودند و فکر نمیکردند که هرچه جلو برویم،
همه حکیم میشوند؛ یعنی تصور آنها بر این بود که به عصر تاریکی نزدیک میشویم. نظریه
پیشرفت در قرن نوزدهم و بیستم مطرح شد. در سنت اسلامی همیشه حکمت و فلسفه مرادف بودند
و فلسفه را همیشه به معنای حب حکمت در نظر میگرفتند. در قدیم هر علمی را حکمت میدانستند
و هر چیزی که انسان را از جهل رها کند، حکمت مینامیدند. میگفتند حکمت طبیعی، حکمت
ریاضی، حکمت الهی.
ابنسینا
در الهیات شفا میگوید هر علمی حکمت خوانده میشد.
در
قرن هفدهم و هجدهم در اروپا نیز همینطور بود. مثلا نیوتن نمیگفت «فیزیک»، میگفت
«حکمت طبیعی». امروزه جنبه فیلوسوفی و حکمت جدا شدهاند و میگوییم فیزیک و شیمی و
ریاضی و تصور میکنیم هیچ ربطی به حکمت ندارند.
حکمت
ارتباط وثیقی با مبدأشناسی و مبدأگرایی دارد. این موضوع رابطه وثیق حکمت و معنویت را
هم نشان میدهد.
بله،
حکمت اصلا نمیتواند بدون مبدأ باشد؛ مثلا اگر به حکمای پیش از سقراط نگاه کنیم، متوجه
میشویم که یک سؤال در همه، از تالس تا پارمنیدس و افلاطون، مشترک است: Ti esti arche (تی استیهه آرخه)؛ یعنی «مبدأ المبادی چیست؟»
اشتباه ارسطو این بود که آن را به ماده تأویل کرد؛ چرا که سخن آنان به صورت رمز بود.
مثلا میگفتند لوگوس مبدأ است و رمز لوگوس، آتش است. ارسطو همان آتش را به عنوان مبدأ
المبادی در نظر میگرفت. مثل اینکه شما بگویید سهروردی قائل به روحالانوار بود و رمز
نورالانوار آتش است، پس سهروردی قائل به این است که آتش علت همه چیز است! رمزشناسی
در حکمت ذوقی هست، ولی در حکمت بحثی نیست. علوم جدید رمز نمیشناسند.
یعنی
در حکمت پیش از سقراط، بحث پیدایش کثرت از وحدت بوده، در حالی که وانمود میشود بحث
مادی است.
اصلا
سؤال آنان توحیدی است. کاپلستون میگوید آنها ماتریالیست بودند. البته ماده امروزی
غیر از ماده ارسطویی است، اما این حرف به آن تفسیر بد ارسطو برمیگردد که گفت اینها
قائل به عنصر مادی بودند. شما به سؤالشان دقت کنید که یک سؤال حکمی طراز اول است: مبدأ
المبادی چیست؟ بنابراین آنان موحدند و میخواهند تمام کثرات عالم را به وحدت برسانند.
آیا میتوانیم بگوییم که پارمنیدس که بین نومن و فنومن و حقیقت وجود و ظاهر وجود فرق
گذاشت، قائل به اصل مادی بود؟ یا میتوان هراکلیتوس را که قائل به لوگوس بود و عالم
را ظهور لوگوس میدانست، ماتریالیست دانست؟ البته او در مورد آتش هم گفته، اما آتش
رمز لوگوس است. او میگوید احد در همه چیز ظهور کرده است. این آرخه همان احد و همان
لوگوس است.
به
هر حال فلسفه قدیم با حکمت یکی بود، ولی دوره جدید اوضاع فرق کرد. ما هم به ویتگنشتاین
«فیلسوف» میگوییم هم به نیچه. هر کسی ابداعی در منطق یا یکی از شاخههای دیگر داشته
باشد، به او فیلسوف میگوییم؛ اما این تعریف با آن چیزی که ما از حکمت میدانیم مطابقت
ندارد. حکمت درجاتی دارد. حکمت متعالیه از پایینترین درجه حکمت شروع میکند و تا بالاترین
درجه و وحی تعالی پیدا میکند. مراتب حکمت، تشکیکی است. همه هم حکمت است، حال یکی حکمت
بحثی است، یکی حکمت ذوقی است، یا یکی جامع حکمت بحثی و حکمت ذوقی است. همه حکیم هستند
و همه در این نکته اشتراک دارند که از منظر مبدأ به عالم مینگرند. کثرت بدون وحدت
نمیشود: «ألهیکم التکاثر حتى زرتم المقابر». امکان ندارد که کثرت بدون وحدت باشد،
مثل این میماند که زوج داشته باشید و فرد نداشته باشید. مهمرین بحث فلسفه همین ربط
وحدت و کثرت است که یک مسئله توحیدی است، اما امروزه جایی ندارد.
پیرو
فرمایش شما که چرخش مفاهیم عالی و تنزلی پیدا میشود، الان میبینیم که واژه «معنویت»
که در دوران مدرن هست، از آن تعالی تنزل پیدا کرده و به یک حالت آرامشی که در حد تخدیر
است نزدیک گشته. وقتی استیس میخواهد تجربههای عرفانی را توضیح دهد، میپرسد: اگر
آن ادراک فوقبشری از راه استعمال مواد مخدر حاصل شده باشد، آیا ما آن را تجربه عرفانی
میدانیم یا خیر؟ و پاسخ مثبت میدهد: ما به علت آن توجه نمیکنیم و آن را معنویت و
تجربه عرفانی میدانیم! در حالی که در حکمت اسلامی معنویت توأم با تعالی واقعی است،
نه صرف یک تخدیر روانشناختی.
من
یک شعر مولانا را میخوانم، چون اشعار گاهی یک مطلب را خلاصه میکنند.
گفت
المعنی هو الحق شیخ دین بحـر
مـعنـیهـای رب الـعالمین
اصل
معنا خداست. صفات خدا اصل معنای وجود است. شیخ دین هم حتما شمس بوده است. ابنعربی
هم این مضمون را دارد. ابنعربی عبارت زیبایی دارد که به خدا اشاره میکند و میگوید
تو معنای وجود هستی. مولانا میگوید: آن که خودش بحر معانی ربالعالمین بود، به من
گفت اصل معنای هستی، خداست. صفات خدا معنی وجود است. سمیع و بصیر معناست که در سمع
و بصر ما ظاهر شده است.
خلق
را چون آب دان صاف و زلال انـدر
آن تـابـان صفـات ذوالـجـلال
عـلـمشـان
و حـلمشـان و عدلشـان چــون سـتـاره
چــرخ در آب روان
ستاره
چرخ ثابت است و عالم همیشه در حال گذر است.
پادشاهـان
مظهر شاهی حق عارفان مرآت
آگاهی حق
عارف
«آینه علم حق» است. همه حکما اینطور بودند. چرا ارسطو وقتی به عقل فعال الهی میرسید،
از آن تفسیر به علم میکرد؟ میگوید هیچ چیزی بدون علم از قوّه به فعل نمیرسد. معلم
یک علت معدّه و عامل اتصال عقل شما به عقل فعال الهی است. نظریه علم آگوستین با اشراق
الهی توجیه میشود. شما روز را میبینید، ولی خورشید را نمیبینید و هر چه را که میبینید،
با خورشید میبینید. پس لازم نیست خورشید را ببینید. نظریه مثُل افلاطون همان اتصال
به علم الهی است؛ بنابراین توجیه حکما اینگونه است که در همه نظریهها صفات به خدا
میرسد. امروزه چون در معرفتشناسی به اصل واحدی قائل نیستند، نمیدانند چطور میتوانند
معانی را منتقل کنند. یا اگر اصلی هم دارند، به ماده، یا در نهایت به ساختار مادی ذهن
انسان مراجعه میکنند. به قول لائوتسه، هر چیز شریفی در آخرالزمان پست میشود. یعنی
به جای اینکه چیزها را با خدا توجیه کنند، با ماده توجیه میکنند!
مفهوم
معنویت بدون دین شکل میگیرد؟
بدون
خدا نمیشود. معنویت دو راه بیشتر ندارد: یکی حکمت است و دیگری دین. دین هم نه به
صورت اشعری، بلکه دین حِکمی. چون خداوند در قرآن همیشه کتاب را با حکمت میآورد: «و
یعلمه الکتاب و الحکمه». پیامبر معلم حکمت است، یعنی پیامبر اولا و بالذات حکیم است.
ما پیامبران را هیچ وقت جزو حکما محسوب نمیکنیم، ولی خداوند میگوید «یعلمه الکتاب
و الحکمه». و خداوند همه پیامبران را معلمان حکمت میداند. این شعر حافظ وصف روزگار
ماست. گاهی عرفا و شعرای ما یک کتاب را در یک بیت خلاصه کردهاند. این حکمتی است که
در پرتو وحی محمدی پدید آمده است. اینها حسنهای از حسنات حضرت رسول(ص) است. حافظ میگوید:
مـزاج
دهـر تبه شد در این بلا، حافظ کجاست
فکر حکیمی و رأی برهمنی؟
یک
بلایی آمد و مزاج روزگار تبه شد. وقتی مزاج دهر تباه میشود، دو راه برای نجات انسان
هست: فکر حکیم و رأی برهمن. برهمن در نظر هندیان عالم دینی است که او را حکیم میدانستند؛
بنابراین راه نجات، یا حکمت دینی است و یا حکمت رسمی. الان هر دو کم بلکه نایاب هستند.
در غرب که خیلی کم هستند، در نزد ما زیاد بود اما روز به روز کمتر میشود. کجاست فکر
حکیمی و رأی برهمنی؟
در
پایان اگر لازم میبینید که نکتهای درباره آقای دکتر احمدی از شما به یادگار بماند،
بفرمایید.
چیزی
که دکتر احمدی را متمایز کرد، جد و جهدش بود. ایشان آدم مجتهدی بود و در هر کاری که
میکرد، جدیت داشت. وقتش را تلف نمیکرد، از وقت نهایت استفاده را میکرد و اینهمه
کارهای خوب کرد، مثلا همین «سمت» که ایشان تأسیس کرده است، حدود دوهزار و چهارصد، پانصد
جلد کتاب دانشگاهی منتشر کرده که واقعا یک دستاورد است. ایشان اساتید مختلف را مشغول
کردند که کار مهمی است. این باید برای ما نمونه باشد.
بین
سقراط و کنفوسیوس یکی دو قرن فاصله بود. یکی این طرف دنیا بود و دیگری آن طرف. تمام
رسالههای سقراط مبتنی بر «تعریف» بود. تعریف سقراط هم تعریف ارسطویی نیست که جنس و
فصل باشد، بلکه رسیدن به حقیقت یک چیز است. او میخواهد ما را متوجه کند که حقیقت هر
کاری را که میکنیم، درک کنیم. در دیالوگهای افلاطون وقتی دو نفر بحث میکنند، یکی
این میگوید و یکی آن، و بحث دائما کاملتر و کاملتر میشود. آن وقت یا در وسط بحث آن
را رها میکنند و یا به نتیجه میرسند. منظور این است که ما حقیقت و تعریف هر کاری
را که میکنیم، باید بدانیم و مطابق آن حقیقت حرکت کنیم. فیلسوف از نظر افلاطون کسی
است که علم به حقایق دارد. میگوید حاکم باید حکیم باشد. چون حاکم باید جامعه را ارشاد
کند؛ بنابراین باید حکیم باشد یعنی به علم حقایق برسد و بتواند جامعه را هدایت کند.
کنفوسیوس
هم همین حرف را میزند. میدانید که او به مسئله حکومت، اجتماع و خانواده خیلی توجه
دارد. او اصلی دارد که آن را به «اصلاح نامها» ترجمه کردهاند. او معتقد است جامعه
اصلاح نمیشود مگر نامها اصلاح شوند؛ یعنی هر کسی حقیقت هر کاری را که میکند، بداند
و خودش را با آن حقیقت تطبیق بدهد. این مهم است. پادشاه، معلم، نجار و هر کس دیگر وظیفهاش
خدمت به جامعه است، و این در صورتی ممکن است که به عمق آن کاری که میکند، علم داشته
باشد و مطابق آن عمل کند.
آقای
دکتر احمدی مجد بود. در کاری که میکرد، سعی میکرد خوب موازین را رعایت کند. حتی در
خرج پول هم خیلی دقت میکرد. از بیرون میگفتند او خسیس است، ولی او دقیق بود. پول
را بیخود خرج نمیکرد، به اندازه خرج میکرد. کسی که امانتی دارد، باید آن را حفظ
کند و کاری که دارد، باید بهخوبی انجام دهد. الحمدلله در کارهایی که به او محول شده
بود تا آنجا که من میدانم، توفیقی داشته و خدمت کرده است. و واقعا به نظر من جامعه
ما یکی از خدمتگزاران خودش را از دست داد. امیدواریم که خداوند روح ایشان را با معصومین
محشور بگرداند و او را از رحمت خاصه خودش بهرهمند کند.
ایشان
عضو هیأت امنای «انجمن علمی حکمت و فلسفه» هم بود و در تأسیس این انجمن خدمت کرد. در
طول انقلاب بیشترین سخنرانیها در زمینه حکمت، فلسفه، عرفان و کلام را در اینجا داشتیم.
حدود ۲۵ـ۲۶ سال به صورت هفتگی سمینارهای مختلف داشتیم و ایشان، هم به عنوان سخنران
و هم به عنوان مشاور، همیشه به ما کمک میکردند.
*حکیم پارسا (یادنامه دکتر احمدی)
منبع:
روزنامه اطلاعات؛ یکشنبه ۲۵ خردادماه ۱۳۹۹