مقدمه:
نوشته حاضر به مناسبت تقارن چهلمین سالگرد درگذشت سهراب
سپهری با روز بزرگداشت استاد سخن، سعدی شیرازی نوشته شده است.
فاصله میان سعدی و سهراب فاصله زمانی بیش از 700 سال است.
افکار و آرایشان اما، نزدیکتر از بعد تاریخیشان است. بدون شک سعدی، همچون جامی،
شبستری، عطار، نظامی، مولانا، و حافظ، ابن عربی، ابن سینا، سهروردی، و طوسی،... یکی
از ارکان مهم مذهب عشق است. مذهب عشق به سلسله نظرات و الگوهای اخلاقی و زیبایی
شناسی اطلاق میشود که گرچه کاملاً یکسو و یکنواخت نیستند، اما همگی عشق را رکن
اصلی و مشترک هویت مسلمانی میدانند. عشق از دیدگاه این بزرگان و سایر استادان و پیروان
این مکتب صرفاً شور و هیجانات عاطفی و احساسی نیست، بلکه یکی از أصول و مبانی
معرفت است. ابن سینا عشق را «مظهر هستی و وجود»[1] میداند، و مولانا ملت عشق را
مذهبی جدا از همه دینها میشمارد، و جامی عشق را تنها رهایی بخش بشر مینامد، و
سعدی آن را یادواره آغاز آفرینش انسان و عهد الست، و حافظ، خوشترین یادگار این
گنبد دوار.
ملت
عشق از همه دینها جداست عاشقان
را ملت و مذهب خداست . (مثنویمعنوی، دفتر دوم)
به گیتی گر چه صد کار آزمایی همین عشقت دهد از خود رهایی . (جامی، مثنوی هفت
اورنگ)
سعدی
در سر آغاز بوستان مینویسد:
مگر
بویی از عشق مستت کند طلبکار
عهد الستت کند . (بوستان، باب اول)
آثار این شعرا که از جمله ارکان مذهب عشق در زبان فارسی
هستند نقشی بنیادی و محوری در تربیت (پایدیا)[2]، و در شکلگیری ساختار فکری بسیاری
از مسلمانان غیر فارسیزبان در طی قرون متمادی داشته است. چنانکه از ابنبطوطه نقل
است که در زمان حیات او شعر سعدی در مرزهای خارج از ایران شناخته شده بوده است.[3]
برهمنهای هند اشعار مولانا و حافظ را به زبان فارسی میخواندهاند. چرا که درونمایه اصلی شعر این بزرگان،
عشق بوده است، و دامنه مذهب عشق فراتر است از منویات خاص هر مذهب.
به
جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست عاشقم
بر همه عالم که همه عالم از اوست
«مولانا»
از
صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری
که بر این گنبد دوار بماند
«حافظ»
به
عبارتی، عشق وجه مشترک هویت مسلمانی بوده، به طوری که خواجه نصیرالدین طوسی به نقل
از تهذیب اخلاق ابن مسکویه در بحث عشق و دوستی آن را فضیلتی حتی برتر از عدالت
شمرده است.[4] طبعاً این نفوذ ادبی، فکری، اخلاقی، محدود به مرزهای ایران نبوده
بلکه بسیار فراتر از آن رفته است. شهاب احمد گستردگی این حوزه فکری را، نه صرفاً
به دلیل وسعت جغرافیایی، بلکه با توجه به تنوع قومی، زبانی، و فرقهای این محدوده،
«حوزه بالکان تا بنگال» نامیده است.[5]
این نفوذ فکری، از دیدگاه احمد به مدت پانصد سال (بین
سالهای 1200-700 هجری قمری)[6] به عنوان محور معرف تفکر اسلامی در این منطقه وسیع
تعمیم داشته است؛ هم در میان خواص و هم در بین عوام مردم. مهم اینکه این حوزه نیمی
از مسلمانان جهان از بالکان و آناتولی، ایران، و شرق آسیا، و افغانستان و شمال
هند، تا خلیج بنگال را در بر داشت. این گستردگی مکانی و زمانی به این تفکر غالب،
اهمیتی ساختاری میبخشد. خصوصاً که این تفکر غالب در برگیرنده طولانیترین دوران پیش
از تهاجم خشن مدرنیته اروپایی به کشورهای اسلامی بوده است. و هم اینکه کمتر به
عنوان یک تفسیر ساختاری موثق و معتبر از اسلام مورد بحث قرار گرفته است.[7] از
خصوصیات بارز این ساختار فکری اسلامی موسوم به مذهب عشق، کاوشگری، خلاقیت، و
احترام به پیروی از خط سیرهای فکری متفاوت و مذاهب مختلف است.
قصد من از مقایسه شخصیت و آثار سعدی و سپهری در این نوشته
کوتاه اثبات این مدعاست که سهراب نمونهای از تداوم تفکر همان مذهب عشقی است که یکی
از پایهگذاران آن شیخ اجل سعدی است. برای اثبات این مدعا به چند شباهت میان این
دو شاعر به سیاق مشاعرهای پنداری و با ذکر یکی دو مورد از گزین نوشتههای این دو
به اختصار میپردازم. هدف اصلی من از این نوشتار بررسی نظرات آنان در باب مساله
الوهیت و پلورالیزم دینی است. بحث در این باب را با اشاراتی به تعلق خاطر سعدی و
سپهری به آیین درویشی و عمل و کنش آن دو به آداب و مبادی آن آغاز میکنم. منابع من
در این مقایسه گلستان وبوستان، هشت کتاب، نامههای سهراب به دوستانش، و داستانهای
زندگی او به نقل از ایشان در برخی نوشتهها، و در دو مستند درباره زندگی سهراب
سپهری خواهد بود. کلام را با تحلیلی از توجه این دو به طبیعت و ارتباط آن با دیدگاه
این دو و با مفهوم الوهیت ختم خواهم کرد. تقسیمبندی مباحث را به سیاق بوستان و
گلستان باب عنوان دادهام.
باب
اول: در سادگی و صدق
سعدی و سپهری هم در کلام و هم در منش سادگی پیش
گرفتند. هر دو حق گو و ناصح بودند، یکی به تفصیل و دیگری به اختصار. سادگی در زبان
هیچیک از این دو از غنای معنایی آثارشان نکاست. چنانکه سعدی را آفریننده زبان فارسی
شمردهاند. او که به قول خودش: «زمین به تیغ بلاغت گرفته بود» این را جز فیض آسمانی
نمیدانست.
به
راه تکلف مرو سعدیا و گر
صدق داری بیار و بیا
جواب
آنان راکه بر او ایراد کردند اینچنین داد:
هنر
به چشم عداوت بزرگتر عیب است گل
است سعدی و در چشم دشمنان خار است
نور گیتی فروز چشمه هور زشت
باشد به چشم موشک کور . (گلستان باب چهارم)
و:
اگر
ابلهی مشک را گنده گفت تو
مجموع باش او پراکنده گفت . (بوستان باب چهارم)
به
دلیل قرب تاریخی ما به سهراب سپهری اطلاعات بیشتر و قابل اعتمادتری از زندگی شخصی
او در دست داریم. چنانکه نزدیکان و دوستان او نقل میکنند، او بسیار ساده زندگی میکرد.
وسایل اتاقش یک تخت و یک میزکوچک، یک زیلو، و قفسه کتابی بود که خود او با چند آجر
و تکه چوب درست کرده بود. با اینکه کتاب زیاد میخواند در اتاقش فقط کتابهایی که
لازم داشت یا مشغول خواندن آنها بود نگه میداشت.8 سپهری در نامهای از ژاپن به
دوستی نوشته بود: «سادگی و بی پیرایگی را بیش از هر چیز در یافتهام.»9 تاریخ
نگارش این نامه دهه 50 میلادی است. این میتواند نشانگر این نکته باشد که سپهری پیش
از رفتن به ژاپن سبک زندکی مینیمالیسم را که بر اساس شکر، طاعت، ایثار، و قناعت، و
رضا و خرسندی مبتنی است، در پیش گرفته بوده است. در حالیکه نهضت مینیمالیزم در
هنرهای تجسمی در آمریکا در دهه 60 میلادی پا گرفت. زندگی ژاپنی نیز با نفوذ آیین
ذن سبک خرسندی و رضایت از کمینه سازی یا مینیمالیسم را تا حدی پذیرفته بود. این سبک
زندگی با اصول فکری او عمیقاً سنخیت داشت و اساساً با برخی تفسیرهای سطحی و و بی
مایه امروزی از مینیمالیسم که در ایالات متحده آمریکا، حتی در میان ستارگان سینما
و مشاهیری که در عمل مصرفگرایی را دین و آیین خود قرار دادهاند نیز دیده میشود،
متفاوت است.[10]
ساده
باشیم
چه در باجه یک بانک
چه در زیر درخت
زبان
ساده سعدی و سپهری چنان گیراست و چنان اثرگذار در خواننده، که عباراتی از میان
آثارشان به صورت ضربالمثل در زبان خاص و عام معمول و مشهور است. عباراتی چون:
از
کوزه همان تراود که در اوست
آن
را که حساب پاک است از محاسبه
چه باک است
تو
نیکویی کن و در دجله انداز که ایزد
در بیابانت دهد باز
ادب
از که آموختی؟ گفت: از بی ادبان
چشمها
را باید شست جور دیگر باید دید
تا
شقایق هست زندگی باید کرد
آب
را گل نکنیم
زندگی
شستن یک بشقاب است
خصلت
سهل و ممتنع در کلام سعدی و سپهری یکی از وجوه مشترک این دوست. «سعدی در نثر خود نیز
شاعر است»[11] و سپهری نیز در شعرش نقاشی میکند و در نقاشیاش شعر میگويد.
باب دوم: در سیر آفاق
سعدی جهاندیده بود. اطلاعات زیادی از زندگی او در دست نیست.
بیشتر آنچه که از او میدانیم به نقل از خود اوست. حتی تاریخ تولد و وفات او نیز
مورد اتفاق نیست. برخی او را متولد سال 606 دانسته و وفات او را به سال 691 ثبت
کردهاند. برخی دیگر از بیوگرافینویسان سعدی، از جمله دولتشاه، عمر او را بیش از
صد سال تخمین میزنند.[12] سعدی خود حکایت میکند که برای تحصیل علم به نظامیه
بغداد رفته، و گویا در محضر شیخ شهابالدین سهروردی علم آموزی کرده بود. پس از آن
سیر و سفر پیشه کرده بود. سالها در اسارت صلیبیون به کار گل مشغول بوده و در حدود
50 سالگی و در مدتی کوتاه بوستان و سپس گلستان را یکسال پس از آن به رشته تحریر در
آورد.
در
اقصای عالم بگشتم بسی به
سر بردم ایام با هر کسی
تمتع به هر گوشهای یافتم ز
هر خرمنی خوشهای یافتم
در
وصف خود مینویسد:
سفر
کردههامون و دریا بسی ز
دریای عمان بر آمد کسی
ز هر جنس در نفس پاکش علوم عرب دیده و ترک و تاجیک و روم
سفر کرده و صحبت آموخته جهان
گشته و دانش اندوخته . (بوستان، دفتر اول)
اگر
حکایات بوستان و گلستان را بر مبنای حقیقت تاریخی و نه داستانهای بر آمده از یک
فکر خلاق بدانیم، باید باور کنیم که سعدی به مکه، تبریز، دمشق، بعلبک، اسکندریه،
بصره، کوفه، جزیره کیش، بلخ، کاشغر، سومنات، اتیوپی، و صنعا، سفر کرده است. برخی
داستانها حکایت از این دارد که او در حلب به دست فرنگیان به اسیری برده شده، و در
سومنات در هند، در معبدی برای نجات جانش مجبور به قتل نفس میشود. زندگینامه نویسان
سعدی در تاریخی بودن برخی از این حکایات اختلاف نظر دارند. سفر او به سومنات که در
باب هشتم بوستان نقل شده است از منظر بعضی محققان ساختگی است. سعدی خود به صورتی زیرکانه
این نکته را که حکایاتش لزوماً جنبه تاریخی ندارند در باب اول گلستان اینگونه بیان
میکند: «جهاندیده بسیار گوید دروغ».[13] به این حکایت، در باب پنجم این نوشتار،
باز خواهیم گشت. سهراب سپهری، سیر در دشتهای کاشان را بر همه
آفاق ترجیح میداد، ولی مسافری تنها بود. او حیات را نشئه تنهایی میدانست، و در پی
جواب این سؤال بود که: «کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند؟... کجاست جای رسیدن، و
پهن کردن یک فرش؟ و بی خیال نشستن و گوش دادن به صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟»
او همچون سعدی تفکر و تعمق را در امور ساده زندگی نشان میداد. او مینویسد: «پرداختن
به کارهای خانه به پیشرفت کار واقعی ما کمک میکند. وقتی که من و تو از نردبان رفیع
معنویات پایین میآییم تا یک بشقاب را بشوییم، نه تنها چیزی از دست ندادهایم،
بلکه درستی و سلامت واقعیت را با هنر خود نزدیک کردهایم.»[14]
سیر آفاق او به سیر نفس میانجامید:
سفر
مرا به باغ چند سالگیام برد،
و ایستادم تا دلم قرار بگیرد،
و در که باز شد،
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.
او
علاوه بر سفر به دور جهان در آثار ادبا و شعرا و هنرمندان جهان نیز سیرکرد. آثار
شعرای شرق و غرب را خوب خوانده بود، و اشعاری چند از فرانسه و انگلیسی و چینی و
ژاپنی را به فارسی ترجمه کرده بود. او در شعر مسافر حکایت سفر معنوی خود را میکند،
سفری که مقصدش همچون آدونیس در ادیسه هومر، در زمان و مکان دست یافتنی نیست.[15]
سپهری در نامهای به دوستی مینویسد: «اکنون دیریست از سفر
باز آمدهام... گل
غرب در خانه من پژمرده است. من گیاهان دیگر را آب میدهم. در شعر چین و سرود هند
گم شدم. پارهای از دوستان در اندیشه من به ریشه هندی میرسند. زمانها باید تا به شناسایی هند بزرگ نزدیک
شوم. با این همه، شادم که در آن دیار میهمانی زود آشنا خواهم بود.»[16]
به ژاپن، هند، پاکستان، افغانستان، یونان، مصر، آمریکا،
آلمان، انگلستان، فرانسه، اسپانیا، هلند، ایتالیا، و اتریش سفرکرده بود. از همه
فرهنگها درس گرفته بود ولی اهل تقلید نبود. سپهری درباره فرهنگ آمریکا مینویسد: «فرهنگ آمریکا از هر کجا که آب بخورد چیزی
تازه و در خور شناخت دارد.... برای
دیدن و جذب شدن و رشد امکانات فراوان هست. یقین دارم کار درستی کردم که به آمریکا
آمدم. تازه وارد هستم ولی میدانم چه میخواهم. به بوی دموکراسی نیامده ام. و
هنوزمجسمه آزادی را ندیدهام.[17] او را آگاه شیفته و مقلد ژاپن میشمرند. درباره
فرهنگ ژاپن مینویسد: «نو پسندی ژاپنی آدم را میزند. با هر هنر تازهای که از راه
میرسد خودش را سازش میدهد... از قرون اول میلادی تا به امروزهر چه را به او نشان
دادهاند پسندید و گرفت. سطحی هم گرفت. نه
معنویت بودیسم را آنچنان که باید در یافت و نه اصول کونفوسیونیزم[18] را توانست با
سازمانهای خودش جور کند. تایویسم هم که برای سر[19] او کلاه گشادی بود. امروز هم
که مشتاقانه به غرب ناخنک میزند. چشمش به روکش درخشان آن بیشتر خیره است.[20]
این نوشتههای سهراب برای کسانی که مضامین شعرش را درک
نکردند،[21] میتواند بیانگر این حقیقت باشد که او نه فقط مقلد شرق یا غرب نبود،
بلکه بسیار آگاهانه به جهان بیرون مینگریست. بطوری که بیش از 50 تا60 سال که از
نوشتن این متون میگذرد، تحلیل او در باب این فرهنگها هنوز نه تنها صحت و اعتبار
دارد، بلکه عمیقتر از بسیاری از تحلیلهای متداول امروز مینماید.
سعدی عمر طولانی و پر بار داشت و سپهری بر خلاف او فرصتی
کوتاه. اما او، شعر را همچون نقاشی، از کودکی آغاز کرده بود، گویی میدانست که
فرصت زیادی نخواهد داشت.
باب
سوم: درسی است و تدبیر
سعدی در زمانهای میزیست که مغولان به ایران حمله آورده
بودند. گر چه مغول، در فارس کشت و کشتار نکرد، و به گرفتن خراج سنگین بسنده کرد،
سعدی ترک وطن کرد. فلسفه زندگی او این بود که باید در برابر قدرتی که تاب و توان
مقابله با آن را نداریم، راه مدارا پیش بگیریم.
چون
نداری ناخن درنده تیز با ددان
آن به که کم گیری ستیز
هرکه با پولاد بازو پنجه کرد ساعد سیمین خود را رنجه کرد
باش تا دستش ببندد روزگار پس به کام دوستان مغزش برآر . (گلستان، باب 1، حکایت 21)
داریوش
شایگان، نقش سعدی را در تکوین روح ایرانی به نقش کنفوسیوس در جامعه چین تشبیه کرده
است.[22] این مقایسهای حائز اهمیت است، خصوصاً از حیث توجه این دو شخصیت به واسطه
و رابطه میان انسان و قدرت که سعدی به تفصیل در باب اول بوستان (باب عدل و تدبیر)
و در باب اول گلستان (در سیرت ملوک) به آن پرداخته است.
اگر بر سعدی خرده گرفتند که جبری است و اهل تسلیم، بدیهی
است که زبان و شعر و فکر سپهری نیز از نقد و نکوهش بی نصیب نماند. برخی او را به بیدردی
سیاسی متهم کردند.[23] او در زمانهای وارد پهنه هنر شده بود که کودتای 28 مرداد
نه فقط ضربهای سیاسی- اجتماعی بر حکومت، و بر عامه مردم و همچنین بر روشنفکران
زده بود، بلکه از حیث عاطفی و روحی نیز آنان را بسیار متأثر کرده بود. به همین جهت
شاعران به سیاست میپرداختند، و مبارزه سیاسی را درشعر و ادبیات نمادینه کرده
بودند. مسعود احمدی نویسنده و شاعر در وصف آن دوران میگوید: «یک فضای کاملاً سیاسی
و ایدئولوژیک بر جامعه روشنفکری ایران مسلط بود. این فضای سیاسی به خاطر خصلت و آیین
یکرونگر و یک باور، و علیرغم ادعای آزاد اندیشی، و پذیرش آرا دیگران بسیار بسته
بود. پر از تهدید، توهین، و تخفیف.» این بود که سپهری را منفعل شمردند.[24] در حالیکه
سپهری سعی بر این داشت که با زیبایی هنرش از حجم زشتیها بکاهد بدون آنکه مستقیماً
به کوچک اربابان قدرت اشارهای کرده باشد.[25] همانطور که سعدی کنفوسیوس وار میکوشید
تا «با هنرش زوایای خشن روح انسانی را بتراشد و زمختیهایش را صیقل دهد و ظرافت و
لطافت به آن ببخشد تا او را با شرایط جامعهای هماهنگ سازد که به هیچ تغییری تن در
نمیدهد.»[26]
سپهری در عصر معراج پولاد، به دنبال کاشف معدن صبح بود، و
از بمبهایی که افتاد، و گونههایی کهتر شد، و چرخ زره پوشی که از روی رویای کودک
گذر کرد، خبر میگرفت. او در شعر کوتاه «به باغ همسفران» با این اشارات کوتاه،
نظام سلطه و بهرهگیری از قدرت علیه مظلومین، از جمله عناصر طبیعت مثل درخت و آب و
سار و غوک و غیره را زیر سؤال برده و رد میکند. او نیز همچون معلمش؛ سعدی، کنفوسیوس
وار، توجه ما را به سؤالی مهم درباره نقش و موقعیت علم در بستر نظام سلطه و رابطه
انسان و قدرت جلب میکند. در عصری که استثمار طبیعت و بهرهوری مالی از آن، نه فقط
کاری معمول، بلکه بسیار منطقی و موجه نیز میرسد، سپهری با ملاطفت خاص بیانی خود
از تبعات این استثمار میگوید، و انتظار کسی را میکشد که در جستجوی معدن صبح صادق
است و نه آنان که معادن فلزات و کل طبیعت را صرفاً منابع پر بهای مادی میبینند.
سهراب
سپهر مینویسد:
مرا
خواب کن زیر یک شاخه دور
از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا
تفسیر
خود سپهری این است که عکسالعمل او «در مقابل زشتی وصف زیبایی است»[27] او از ما میخواهد
که نخواهیم «که این آگاهی خودش را عریان نشان دهد.»[28] آیدین آغداشلو درباره او میگوید:
«او در نسلی که از میانش برخاسته بود، سر فراز ماند. کمتر از هر کسی دروغ گفت و ریا
ورزید. صبور ماند و کار کرد. حرفی برای گفتن داشت.»[29]
باب چهارم: در اخلاق درویشی
کمتر کسی بر درویشی سعدی شک کرده، و در باب آن
گمانه زنی میکند. از اینرو هدف من در این بخش بر این است که حکایت درویشی سپهری
را بیانگر باشم. این مدعا را با اشاره و عطف به دو قطعه از نثر و بیت سعدی آغاز میکنم.
«طریق درویشان ذکر است، و شکر، و خدمت، و
طاعت، و ایثار، و قناعت، و توحید، و توکل، و تسلیم، و تحمل. هر که بدین صفتها
موصوف است به حقیقت درویش است.» (گلستان، باب دوم حکایت 47)
دل
زیردستان نباید شکست مبادا
که روزی شوی زیر دست (گلستان باب دوم حکایت پنجم)
زاهدی
در پلاس پوشی نیست زاهد
پاک باش و اطلس پوش
زورمندی مکن بر اهل زمین تا
دعایی بر آسمان نرود
دکتر
محمود فیلسوفی، دوست دوران کودکی سپهری، از اخلاق و رفتار خارقالعاده، بی ریا، و
بی تظاهر او میگوید: «اگر شاخه درختی را میشکستیم ناراحت میشد. اگر مورچهای میدید
راهش را عوض میکرد. اگر رعیتی از کنارمان حتی از فاصلهای دور رد میشد، ما را
رها میکرد و به هم نشینی با او میشتافت، و به او قول میداد که در سفر بعدی
حتماً آن چیزهایی را که او خواسته است برایش بیاورد.» و بعد داستانی را نقل میکند
که وقتی در صحرا بودند. یک شکارچی دیدند، آماده شکار خرگوشی. سهراب دستش را روی
بوق ماشین میگذارد، و به این ترتیب خرگوش را از دست شکارچی نجات میدهد.[30]
این داستان حکایت سعدی را به یاد میآورد که ازشبلی بیان میکند:
شبلی در سفر چیزی خریده بود. پس از عزیمت موری را در آن غله دیده بود. همه شب از فکر
مور بیچاره نخوابیده بود، که:
مروت
نباشد که این مور ریش پراکنده
گردانم از جای خویش
...
میازار
موری که دانه کش است که
جان دارد و جان شیرین خوش است
سیاه اندرون باشد و سنگدل که
خواهد که موری شود تنگدل (بوستان، باب دوم)
و
از آنجا که شبلی در عداد سنگدلان نبود، و پریشانی مورچه را نمیتابید، باز عزم سفر
کرد و مور را به مأمن و مسکنش بازگردانید. این عمل شبلی، حتی از طرز تفکری که جان
همه موجودات و نه فقط انسانها، و حیوانات، بلکه جان حشرات، (و حیات نباتات) را نیز
محترم میشمارد، فراتر رفته است.
و اما سهراب: اگر حکایت شکارچی و خرگوش را که در اثبات نظر
سهراب درباره ارزش جان حیوانات در بالا نقل شد، برای بعضی مثال کافی و بسنده نبوده
باشد، شاید حکایت پروانه غریق مقبول بیافتد. نقل است که گروهی از دوستان و هنرمندان
در منزل فریدون رهنما مهمان بودند. پروانهای در آب افتاده بود. سهراب به نجاتش
شتافت، و مدت زیادی مشغول خشک کردن بال پروانه بود. نکته مورد توجه من در این
داستان، این است که دوستی که این حادثه را بازگو میکند، از عمل سهراب نه فقط
متعجب، بلکه منزجر است. بعد از مدتی حیرت و غور در این عمل از دید ایشان نامعقول
سهراب، دچار تعادل مزاج میشود، با این گمان که توجه سهراب به پروانه بی نوا، که چیری
نمانده بود غرق شود، از این جهت بوده است که نام خواهرش پروانه است![31]
ظاهراً کسی دیگر هم در آن مجلس به یاد حکایت سعدی از شبلی
و مور دانه کش، و یا به یاد همین داستان از زبان عطار درباره ابوالحسن خرقانی در
تذکره الاولیا گفته شده است، نیافتاده بود، با اینکه همه ما این شعر سعدی را در کتاب
فارسی دبستان خواندهایم، و شاید حتی آن را از بر میدانیم. شبلی و ابوالحسن خرقانی،
عطار و سعدی، از اهل تصوف بودند و از مروجان مذهب عشق. سهراب نیز درویش همین مکتب
بود.
برخی او را اهل تسلیم خواندهاند. اگر این بدین معنا باشد
که او ادعا یا انگیزه تغییر شرایطی که امکان تغییرش را ندارد نداشته است، شاید این
مدعا درست باشد. سپهری، همچون سعدی، معتقد بود که جلوی زور زیاد نمیتوان ایستاد و
جنگید. باور او این بود که همه کس ملزم است که پیش از مداخله یا حتی سعی در نفوذ
در مسائل اجتماعی، خودداری، متانت، و تعادل فکری و روانی خود را تکامل بخشد. بنابراین
او اهل تسلیم نبود، بلکه همچون سایر مدبران مذهب عشق، معتقد و مصر به تکامل و تهذیب
نفس بود، نه تسلیم در مقابل قدرت، و واگذاری خود به ابتذال. دوستان نقل میکنند که
یک روز فرح پهلوی برای دیدن او عزم رفتن به مراسم بازگشایی نمایشگاه نقاشیاش را
کرده بود. تشریفات انجام شده بود. معصومه سیحون، دوست سهراب، و صاحب نمایشگاه، به
سهراب خاطر نشان کرده بود که حتماً در آنجا حاضر شود. سهراب، نه در آن روز، و گویا
نه در هیچ وقت دیگر، در روز اول بازگشایی نمایشگاهش حاضر نشد. یکی از دوستان او این
واقعه را چنین تفسیر میکند: «او با ابتذال کنار نمیآمد. حاضر نبود کنار نقاشیاش
بایستد و بزرگان بیایند و عکس بگیرند.»[32] این عمل، خود اعتراضی جدی است به رسوم
سخت موجه شناخته شده در ترفیع نفس.
یکی دیگر از دوستانش فهیمه راستکار درباره او چنین میگوید:
«سهراب دائم در حال تراشیدن خودش بود، و دائم پاکتر و تراشیدهتر میشد. مذهبی،
به صورتی که ما میشناسیم نبود، ولی برای خودش در هر چیزی حدی قائل بود، در خوردن
و آشامیدن، راه رفتن و سخن گفتن، و کار کردن.»[33] مذهبش مذهب عشق بود. سفر او را
به سرزمینهای استوایی برده بود و در زیر سایه آن بانیان تنومند، همانجا که سیدارتا
گوتما به بیداری رسیده بود، عبارتی به ییلاق ذهنش وارد شده بود که: «وسیع باش، و
تنها، و سر به زیر، و سخت». ولی او این ندای بیداری را پیش از این در سعدی، و
حافظ، و مولانا، و بابا طاهر، و دیگر پایههای مذ هب عشق شنیده بود، و در کار تراشیدن
خود بود، که این نوا را از بودا، از تایو، و از ودا، و سایر متون و نمادهای مقدس
در سایر ادیان نیز شنید.
دو تن از دوستان او، غلامحسین نامی (نقاش)، و معصومه سیحون،
حکایت میکنند که روزی سهراب، چند تابلوی خود را که در نمایشگاه مانده بود، و جایشان
را تنگ کرده بود، روی سقف ماشین قراضهاش بست، تا به خانهاش در گیشا ببرد.گویا در
راه، در بزرگراه پارک وی (چمران)، باد و حرکت ماشین، تابلوها را به وسط خیابان میاندازد.
وقتی سهراب و غلامحسین نامی، که همراه او بود، با تذکر سرنشینان سایر ماشینها،
متوجه این مساله شدند، دیگر دیر شده بود. چرخهای چند اتومبیل از روی تابلوها عبور
کرده بود. آثار نابود شده را که دیدند، سهراب شروع به خندیدن کرد، و مرتب میخندید.
غلامحسین نامی میگوید: «هنوز
نمیدانم این عمل سهراب را چطور تفسیر کنم، خصوصاً که سهراب اهل خنده زیاد نبود.»
و بعد تفاسیری را عنوان میکند، از جمله این فکر که شاید خوشحال بود از اینکه این
تابلوهای فروش نرفته دیگر دست و بالش را نمیگیرد. داستان دیگری که منصوره حسینی
(نقاش) نقل میکند بی شباهت به این حکایت نیست. او نقل میکند که از سهراب خواسته
بوده که نقاشی ماهیهایش را به او هدیه کند. چند دیدار گذشته بود و از آن خبری
نبود. بالاخره یکروز سهراب اظهار کرده بود که آن را به خجسته کیا هدیه داده است، و
خجالت میکشد که آن را از او پس بگیرد. پیشنهاد کرده بود که چند نقاشی دیگر را به
جای آن به ایشان هدیه کند. منصوره حسینی نقل میکند که سهراب چندین تابلو برایش
آورد، و ایشان هر یک را جلوی چشمان سهراب پاره پاره کرده و به کناری انداخت، تا وقتی
که دوازده نقاشی او را نابود کرد. او ادامه میدهد: «سهراب خم به ابرو نیاورد، و هیچ
نگفت.» و در این جای داستان میگوید: «به نظرم خود بودا بود.»[34]
در باب پنجم گلستان حکایتی است از کاروانی در حجاز، که
رهزنان بر آن زدند و بردند. همه مال باختگان تضرع کردند، «مگر آن درویش خرقه پوش
که بر قرار خود مانده بود و تغیر در او نیامد. گفتم مگر آن معلوم تو را نبردند. گفت
بلی بردند، ولیکن مرا با آن معلوم چنان الفتی نبور که به مفارقت آن خسته دل باشم.»[35]
این طریق درویشی سهراب بود: قناعت، توکل، تسلیم، و تحمل، «هر که به این صفتها
موصوف است به حقیقت درویش است.» این عبارت سعدی را به یاد میآورد که، «از کوزه
همان تراود که در اوست.» و گفته سپهری، که: «نهاد ما از رفتار ما میتراود، از
نگاه ما، و صدای ما، و درنگ ما.»[36]
بسیاری از مطالبی که درباره سپهری نوشته شده است او را پیرو
مذهب بودا و خصوصاً آیین ذن میشمارد. اینکه سهراب با ادیان و آداب سرزمینهای
مختلف آشنایی داشته، و بطور اخص با آیینهای هند الفت داشته، غیر قابل انکار است. اما
نادیده گرفتن این نکته که او، و شعر او، و حتی نقاشی او، ریشهای عمیق در عرفان
اسلامی و ایرانی دارد، سهل انگاری در ترسیم تصویری درست از این شاعر و نقاش قرن بیستم
است. او خود میگوید: «در ادبیات فارسی، شاعران عارف برای من جای دیگری دارند.»[37]
نهتنها خودش را شاگرد مکتب عرفان ایرانی اسلامی میداند،
بلکه اشاره به این دارد که شاید حتی در این مورد تندروی داشته باشد. در نامهای به
دوستی نوشته بود: «فروتنی شرقی به دیده من جای بلندی دارد. میان ما و این خاور دوریها
پیوندهایی است.... عرفان ما و بودیسم اینان، هر چه به دور از هم که باشد، در جاهایی
برخورد مییابد. و شاید یکی میشود.»[38]
و توحید باب پنجم: در الوهیت
سعدی در باب سوم بوستان، در وصف اهل محبت مینویسد:
نه
سودای خودشان، نه پروای کس نه
در کنج توحیدشان جای کس
و
در غزلی چنین میسراید:
بر
خیز تا یکسو نهیم این دلق ازرق فام را بر
باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبلهای با بت پرستی میرود توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
و
سپهری در «خدا» شک میکند:
«جهان
غمناک است، و خدایی هست، و خدایی نیست، و خدایی...».
در
«نزدیک آی» از شک عبور میکند: «به در آی، بی
خدایی مرا بیاگن، محراب بی آغازم شو».
و
در «صدای پای آب» به یقین میرسد: «و خدایی که در این نزدیکی است، لای این شب
بوها، پای آن کاج بلند، روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.»
در شعری با عنوان «تا» با وامگیری از سبک مولانا، در ریتم
و تکرار کلمات در دیوان شمس، گویی در رهروی، همخوانی، یا مشاعره با خداوندگار است،
که گفته بود:
چه
تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم نه
ترسا و یهودیم، نه گبرم، نه مسلمانم
نه شرقیم، نه غربیم، نه بریم، نه بحریم نه از خاکم، نه از
بادم، نه از آتش
**
مکانم
لا مکان باشد، نشانم بی نشان باشد نه
تن باشد، نه جان باشد، که من از جان جانانم
**
این
جهان و آن جهان مرا مطلب کائن
دو گم شد در آن جهان که منم
**
دویی
از خود برون کردم، یکی دیدم دو عالم را یکی
بینم، یکی گویم، یکی دانم، یکی خوانم
سپهری
مینویسد:
و
خدایان هر افسانه که هست، و نه چشمی نگران، و نه نامی ز پرست.
شهر
تونی، شهر تونی،
در
کفها کاسه زیبایی، بر لبها تلخی دانایی.
شهر
تو در جای دگر، ره میبر با پای دگر.
آمدهام،
آمدهام، پنجرهها میشکفند...
شهر
تو را نام دگر، خسته نهای گام دگر...
آمدهام،
آمدهام، درها رهگذر باد عدم.
خانه
ز خود وارسته، جام دویی بشکسته.
سایه
«یک»، روی زمین، روی زمان.
هو
الأول، هو الاخر، هو الظاهر، هو الباطن
بغیر
از هو و یا من هو دگر چیزی نمیدانم
سپهری
سایه توحید را نه فقط در آیین مسلمانی، بلکه بطور گسترده در آیینهای شرق جست، و یافت.
او در مقدمه آوار آفتاب، مینویسد: «آسیا «وحدت» را در گسترشی بی کران در یافت. آسیاییان
به فراترها رفتهاند.... این جا انالحق میزند... به برهمن... میپیوندد، بودا میشود،
به تایو راه مییابد.... این جا همسانی با طبیعت، پایان راه نیست.... رؤیا و واقعیت
بر تارو پودی یکتا گسترش مییابد، و چوآنگ تسه خواب پروانه شدن میبیند و یا پروانه،
خواب او شدن.... هوشمندی خاور، انسان را با طبیعت هماهنگی میدهد.»[39]
در
این مقدمه، (که گر چه شاید با حذف و اختصار من از نقل کامل متن دو- سه صفحهای روشن
نباشد)، آگاهی عمیق او از ادیان شرق؛ مذاهب هند و چین، و ژاپن، و پیوند و نزدیکی آنان
با وحدت عرفان اسلامی، بر آشنایان به ادیان جهان، کاملاً آشکار است. کامیار عابدی مینویسد:
«توجه به آیین بودایی و شرق دور، در واقع، از زندگی خوابها، یعنی از آغاز دهه
1330، در شعر سپهری آغاز میشود.» نقل است از برخی، من جمله از داریوش آشوری، که: سپهری
«از عرفان شرق دور، بیش از عرفان ایرانی تأثیر پذیرفته است.»[40] و از سیمین دانشور،
که علیرغم اینکه شعر سهراب را «مطلق» و «ناب» میشمرد، اما در شعرش اثر چندانی از میراث
«ادبیات سنتی ما» نمیبیند.[41]
من
گمان نمیکنم که این قضاوتها صحیح باشند. آنچه که از مطالعه آثار سپهری بر میآید،
این است که، او ریشهای محکم در عرفان اسلامی ایرانی؛ در مولانا، و شبستری، و سعدی،
و سایر استوانههای مذهب عشق دارد. و شاخههایش، در ادیان شرق دور نمایانند. شاید عرفان
و توحید او را بتوان در نقاشیهای تنه درختانش، که محکم ایستادهاند، علیرغم کجی، آشکارا
بتوان دید. در این سلسله نقاشیها، درخت مرکزیت دارد، و دهکده، سایهای دور و کمرنگ
است. نقاشی درختهای سهراب را از هر طرف که ببینیم، مستحکمند و پایدار. او در شعرش در
آیینهای هندویی؛ در ودا و ودانته، در بودا و مذهب ذن، و در مفهوم تایو، غور میکند،
و وحدتی راکه در خانه عرفان خود آموخته است را، در آنجا نیز مییابد. سعدی، در پایان
حکایت سومنات که داستانی ساخته و پرداخته ذهن او است، از گذار در آیین دیگر آدمیان،
درس توحید میآموزد. او، چه در نظامیه بغداد تحصیل کرده باشد، یا نه، قطعاً آگاه به
علوم و امور زمان خود بود. طبعاً نمیتوان باور کرد که او تفاوت میان مغ و برهمن و
گبر و کشیش را نداند و بلکه همه را از یک آیین، و همه را بت پرست بشمارد. داستان سومنات
در باب هشتم بوستان اینگونه آغاز میشود:
بتی
دیدم از عاج در سومنات مرصع
چو در جاهلیت منات
چنان
صورتش بسته تمثالگر که
صورت نبندد از آن خوبتر
ادامه
داستان حکایت از اقامت سعدی در بتکده، و سؤال او از علت پرستش بت دارد:
عبادت
به تقلید گمراهی است خنک
رهروی را که آگاهی است
برهمن
به شادی بر افروخت روی پسندید
و گفتای پسندیده خوی
سوالت
صواب است و فعلت جمیل به منزل
شود هر که جوید دلیل
بسی
چون تو گردیدم اندر سفر بتان
دیدم از خویشتن بیخبر
جز
این بت که هر صبح از اینجا که هست برآرد
به یزدان دادار دست
سعدی
شب را در آنجا میگذراند، و به راز آن بت آگاه میگردد. پشت پرده حرکت دهندهای را
میبیند، که جنباننده آن بت است.
و
بعد بقیه داستان، که به کشتن و به چاه انداختن آن برهمن و فرار سعدی منجر میشود. محققین
آثار سعدی؛ ایرانی، و غیر ایرانی، بر این قول متفقند که این حکایت، داستان تاریخی بر
گرفته از وقـایع زنـدگی سعدی نیست. از دید جلال متینی، «حکایت سفر هندوستان و ضلالت
بـتپرسـتان» حکایتی گیـرا، و سـرگرمکننـده، و پـرهیجـان اسـت، کـه براساس اُسـلوب
مقامهنویسی نوشته شده، و سعدی در آن، آفـرینشی ادبـی درجـه اول خلق کرده است.[42]
علی نقینژاد، این سبک مقامهنویسی را جد اعلای سبک پیکارسک که در اسپانیای قرن 16
مرسوم شد، میداند. او این سبک و نام آن را مشتق از واژه اسپانیایی پیکارو به معنی
دغل باز، و محیل، و کلک زن، میشمرد. و سپس نتیجه میگیرد که: «قهرمان مقامه هم محیل
و دغل باز است.»[43]
امیل
هومرین هم همین نکته را بیانگر است. او حکایت سومنات را، از طرفی، مهارت شاعری زبردست
در بکارگیری یک سبک هنری، و وسیلهای برای جلب توجه ولی نعمت خود، و از طرف دیگر، آنرا
گواهی بر جبری بودن سعدی دانسته است. او مدعی است که سعدی، بت را، در این حکایت، سمبول
انسان دانسته است، که از خود حرکتی ندارد، بلکه این خداوند خلقت است که جنباننده اوست.[44]
سپهری،
جبری نبود. کار دولتی را رها کرده بود، تا به هنر بپردازد. از فروش نقاشیهایش امرار
معاش میکرد. شعرش اما، از هر گونه بستگی آزاد بود. در نقاشیاش «نیازی نیافت، ابروهای
کمانی و بته جقه نقاشی کند تا کارش ملی نما، و محلی نما، شود. آن دیوارهای نرم و کاهگلی
و آن خاک مخملی بسیط و ممتد را که میبینی، در مییابی که کجا را میگوید.»45 اگرچه
شاید سپهری با سعدی در جبر موافقت ندارد، اما در توحید با هم متفقند. سعدی در پایان
حکایت بت سومنات، معرفت حاصل از آن را چنین بیان میکند:
یکی
این که هر گه که دست نیاز بر
آرم به درگاه دانای راز
به
یاد آید آن لعبت چینیم کند
خاک در چشم خود بینیم
بدانم
که دستی که برداشتم به نیروی خود برنیافراشتم
پس
ای مرد پوینده بر راه راست تو
را نیست منت خداوند راست
تکبر
مکن بر ره راستی که
دستت گرفتندو برخواستی
بت
و بتپرست، در مقام معرف معرفت شده و سعدی از آن بعنوان نمودار و سمبل توحید برای تعلیم
و تعلم بهره میگیرد. این حکایت، بی شباهت با داستان زیبای موسی و شبان،که در آن مولانا
با فصاحت و شیرینی تمام، ایمان و توحید شبان را، علیرغم قائل شدن جنبه انسانی برای
خداوند، میستاید، و کلیم را عتاب میزند، به جرم انکار مناجات شبان، نیست. شبانی را
که از دید موسی «خود مسلمان ناشده کافر شده بود»، نزد خداوند باریتعالی، بنده متصل
حق، و سوختهجان است.
هندوان
را اصطلاح هند مدح سندیان
را اصطلاح سند مدح
من
نگردم پاک از تسبیحشان پاک
هم ایشان شوند و درفشان
ما
زبان را ننگریم و قال را ما
روان را بنگریم و حال را
ناظر
قلبیم اگر خاشع بود گرچه
گفت لفظ ناخاضع رود...
موسیا
آدابدانان دیگرند سوخته
جان و روانان دیگرند
مولانا،
در این داستان به طوری آشکار، تفسیر ساده انگارانه از کفر و دین را مردود میشمارد.
حکایت سعدی از بت سومنات، بر خلاف آنچه که مینماید، رد بت، یا بطور اعم، رد دین هندو،
یا آیین زرتشت، و مسیحیت نیست، بلکه قائل به این حقیقت است که از بت، و بت پرستی، و
از همه آیینها و ادیان میتوان درس گرفت. این تعبیرات با فهم معنایی قرآن در حکایت
یوسف پیغمبر که از زلیخا درس توحید و ایمان گرفت، همخوانی دارد. چنانکه شیخ مجمود شبستری
در گلشن راز سروده است:
بت
اینجا مظهر عشق است و وحدت بود زنار بستن عقد
خدمت
چو
کفر و دین شود قایم به هستی شود
توحید عین بت پرستی
مسلمان
گر بدانستی که بت چیست بدانستی که
دین در بت پرستی است
یکی
بین و یکی گوی و یکی دان بدین
ختم آمد اصل و فرع ایمان
پلورالیزم
دینی سپهری را شاید بتوان در شعر «شورم را» به طور روشن یافت. آنجا که مینویسد:
قرآن
بالای سرم، بالش من انجیل، بستر من تورات، و زیر پوشم اوستا، میبینم خواب: بودایی
در نیلوفر آب. هر جا گلهای نیایش رست، من چیدم.
ختم
کلام:
از
دیگر خصوصیات مشترک سعدی و سپهری فرا زمانی و فرامکانی بودن شعر آنان است. این خصوصیت،
محبوبیت شعر سعدی و جاودانگی و نفوذ او را بر شرق و غرب در طی مدت زمانی بیش از هفت
سده، تثبیت کرده است. شعر سپهری، در اسلوب بیانی بسیار متفاوت از آثار سعدی است، اما
از حیث محتوی و مضمون، فرا گرا و متضمن اخلاق است. سپهری نیز همچون سعدی، پیوسته مذهب
عشق است. از این رو که هویت انسان، یا هویت خلقت، و راه معرفت را موکول و معطوف به
عشق میداند. این نوشته را با دو عبارت از این دو شاعر بزرگ به پایان میرسانم.
در
هیچ کجای هشت کتاب، سهراب و سعدی آنقدر به هم نزدیک نمیشوند که در «سوره تماشا». در
این شعر نسبتاً کوتاه، که به تقلید از سبک برخی از سورههای قرآن نوشته شده است، سپهری
برگ درخت را بهترین آیت واحد مطلق میشمارد. او مینویسد:
برگی
از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم:
چشم
را باز کنید. آیتی بهتر از این میخواهید؟
میشنیدم
که به هم میگفتند: سحر میداند، سحر.
غزل
سعدی را همه خواندهایم که:
برگ
درختان سبز در نظر هوشیار هر
ورقش دفتری است معرفت کردگار
بامدادان
که تفاوت نکند لیل و نهار خوش
بود دامن صحرا و تماشای بهار
بلبلان
وقت گل آمد که بنالند از شوق نه
کم از بلبل مستی تو بنالای هشیار
سهراب:
سفر مرا به باغ چند سالگیام برد، و ایستادم تا دلم قرار بگیرد، و در که باز شد، من
از هجوم حقیقت به خاک افتادم.
-------------------------------
پینوشتها
1.
Ibn
Sina, "A Treatise on Love" translated by Emil L. Fackenheim. Medieval
Studies https://archive.org/
stream/IbnSinaAvicennaATreatiseOnLove/Ibn%20Sina%20%28Avicenna%29%20%20A%20Treatise%20On%20Love_djvu.txt
2. Paideia
3.
Travels of Ibn Battuta,
https://play.google.com/ books/reader?id=IZ5CAAAAcAAJ&pg=GBS.PR3
4.
«و اهل مدینه فاضله اگرچه مختلف باشند در اقاصی عالم به حقیقت متفق باشند چه دلهای
ایشان با یکدیگر راست بود و به محبت یکدیگر متحلی باشند و مانند یک شخص باشند در
تعلق و تودد.» خواجه نصیرالدین طوسی اخلاق ناصری مجتبی مینوی و علیرضا حیدری
(تهران: انتشارات خوارزمی 1387 چاپ ششم صفحه 286-285
5.
Shahab Ahmed, What is Islam? The Importance of
Being Islamic, (NJ: Princeton University Press) 2016
6.
1850-1350 میلادی
7.
Ahmed, 82
8.
گلی امامی (مترجم و دوست) در مستند هیچستان
https://www.youtube.com/watch?
v=wN59n9ZzGD4 (Accessed on April 11, 2020)
9.
«نامههای دوستان» (پاریس، 7سپتامبر1957)، هنوز در سفرم به کوشش پریدخت سپهری
(انتشارات فرزان، 1380). به نقل از ایلیا دیانوش، برهنه با زمین: گزین گونهها و
ناگفتههای سهراب سپهری (تهران: انتشارات مروارید،1390)، ص. 66
10.
https://www.newyorker.com/magazine/2020/02/03/the-pitfalls-and-the-potential-of-the-new-minimalism
11. حسن انوری گزیده گلستان سعدی
تهران: نشر قطره 1384. ص 66
12. کشاورز، ص 468. به نقل از جلال متینی،
«مقامه منظوم به زبان فارسی»، ایران نامه، 3، 1985. ص 706
13. Fatemeh Keshavarz, "Much Have I Roamed
through the World: In Search of Sadi's Self-Image" International Journal
of Middle East Studies, Vol. 26, No. 3 (August 1994), p. 469.
14. دیانوش، ص 61
15. Houman Sarshar,
"Sohrab Sepehri" Encyclopedia Iranica.
http://www.iranicaonline.org/articles/sepehri-sohrab) Accessed
on April 10, 2020)
16. دیانوش ص 71
17.
دیانوش صفحه 86
18. در متن منبع ک از قلم افتاده و انفسیانیسم
نوشته شده است.
19. او Empirique
pratique برای سر
20. دیانوش ص 87
21. مهدی اخوان ثالث در نقد شعر سپهری گفته
است: «این شعر نو و مدرن نیست، شعر نو و مدرن زمانه ما نیست. آب را گل نکنیم؟ اگر
نانی نمیدهی به درویش...؟ یا وقتی میگوید: ده بالاتر چه خوب است، آب را گل نمیکنند
و... یعنی
کجا مثلاً؟ روسیه؟ ژاپن؟ آمریکا؟ و... آخر کجا است آن ده بالاتر، آن نا کجا ابر ده
بالاتر کجاست؟ یک قدری قضایای پس پشت مزایا را هم بشناسیم؟ نه براستی آخر کجاست آن
ده بالاتر که سهراب برای رسیدن به خلق و خوی و تربیت آنان، یادآوریمان میکند؟ روسیه؟
آمریکا؟ زیر دستهایشان؟» نقل از باغ تنهایی، ص 326
22. داریوش شایگان، پنج اقلیم حضور: بحثی
درشاعرانگی ایرانیان (تهران، فرهنگ معاصر، 1393) ص 101
23.
ر.ک. «سهراب سپهری: شعر نقد و تعهد اجتماعی» بهار داوری اردکانی کرگدن شماره 101،
28 مهر 97
24. مسعود احمدی در مستند هیچستان
25. شماره 68، 1399 بهار داوری
اردکانی، گل سرخ، سیاست و سلطه: چرا شعر سهراب سپهری سیاست گریز نیست رجوع کنید به
تجربه
26.
شایگان 101
27. سیر1393 ص 364. نقل از روزنامه ابرار سهشنبه
5 آبان ماه 1371 شماره 1152
28. همان
29. آیدین آغداشلو، «گریزان از جدال با جهانی
مغشوش» در باغ تنهایی: یادنامه سهراب سپهری، (تهران: موسسه انتشارات نگاه، 1389. ص
267)
30. 59 محمود فیلسوفی، همکلاسیام سهراب، تهران نشر آسیم، 1385
31. منصوره حسینی در مستند هیچستان
32. مستند سهراب: یادماندههایی از سهراب سپهری
کاری از سیمای مرکز اصفهان 1393
33. فهیمه راستکار در مستند هیچستان
34. منصوره حسینی در مستند هیچستان
35. گلستان، باب پنجم، حکایت 18
36. همان، ص 119
37. نامههای دوستان (تهران،16 فروردین 1339)
هنوز در سفرم- به کوشش پریدخت سپهری (انتشارات فرزان، 1380). به نقل از ایلیا دیانوش،
برهنه با زمین: گزین گونهها و
ناگفتههای سهراب سپهری تهران: انتشارات مروارید،1390)، ص 78
38. دیانوش، ص 45
39.
آوار آفتاب (سپهری، بی نا، 1340، صفحههای آغازین: بی صفحه شمار) به نقل از کامیار
عابدی، دو رساله درباره سهراب سپهری (تهران: نشر بازتاب، 1387) ص 27-26
40.
عابدی، ص 35. به نقل از داریوش آشوری، پیامی در راه (امامی و دیگران، ص 26)
41.
باغ تنهایی، ص 338
42.
مقامهای منظوم به زبان فارسی، دکتر جلال متینی، سلسله موی دوست، مقالههای برگزیـده
درباره سعدی، گردآوری دکتر کاووس حسنلی، بی جا، انتشارات هفت اورنگ، 1378. به نقل از
نقی فلاح نژاد، «اُسلوب مقامات در بوستان سعدی»، بهار ادب، شماره دوم، سال دوم، تابستان
88، ص 56
43.
همان، ص 60
44.
Sa'di's Somnatiyah, Th. Emil Homerin, Iranian
Studies, Vol. 16, No. 1/2 (Winter - Spring, 1983), pp. 31-50
45. باغ تنهایی، 266
منبع: روزنامه اطلاعات؛ پنجشنبه 19 تیرماه 1399