نگاه
کلنگرانه، زیبا دیدن، تماشای جهان از
عمق جان، در لحظه زیستن و امثال آن از مشخصههای شخصیت و منش زندگی حکیم است. این
سبک زندگی و نگرش به جهان در عین حال که فارغ از زندگی روزمره است، در عین حال با
آن همراه است. آگاهی رمز اصلی آرامش حکیمانه است؛ شخص میآموزد که چگونه با ورود
به ساحت ادارک خود و ایجاد هماهنگی میان عالم ظاهر و عالم باطن، به درکی واقعبینانه
از عالم بهمثابه «کُل» دست پیدا کند. درک این کل، در لحظه اتفاق میافتد، لحظهای
که در آن جهان برای اولین بار و البته آخرین بار تجربه میشود.
تعریف مسأله
هیچ کس بهتر از برنارد خروتهوئیزن، ارتباط بین حکیم
باستانی و جهان پیرامون او را توصیف نکرده است: درک حکیم از جهان تنها مختص به خود
اوست. حکیم همواره امر «کل» را نزد خود حاضر میبیند. او هیچگاه از جهان غافل نیست،
در عین حال ناظر به هستی میاندیشد و عمل میکند... حکیم بخشی از جهان است، او به یک
معنا عظیم است و اجاره نمیدهد توجهش از جهان دچار انحراف گردد، یا ارتباطش با آن
کل کیهانی منقطع شود. شخصیت حکیم در اتحادی جداییناپذیر با تصویر انسان از جهان
است.
این مطلب عینا در مورد حکیم رواقی صدق میکند که اساس تلقیاش
را یک «بلی» بهجتآفرین تشکیل میدهد
که با هر لحظه از حرکت جهان هماهنگ است؛ حرکتی که عقل کلی آن را هدایت میکند. مارکوس
اوریلوس در دعای مشهورش در مورد جهان میگوید: «همه چیز با تو هماهنگ است، ای
جهان! و تو با من هماهنگی.» به نظر میرسد نکتهای که کمتر بدان توجه شده، نظریه زیباشناسانة
او باشد که برگرفته از همین مطلب است: اگر شخص فرایندهای جهان را تجربه کرده و
نگاهی عمیق بدانها داشته باشد، کمتر پدیدهای وجود خواهد داشت که با این جریان همراه
باشد و او از آن بیخبر بماند، یا دست کم از برخی ابعاد آن آگاهی نداشته باشد. او
به آروارههای باز حیوانات وحشی مینگرد که لذتشان البته کمتر از تماشای بدلهای
آنها نیست که نقاشان و پیکرتراشان میسازند و عرضه میکنند. و از این دست چیزها
فراوان است و نصیب هر کسی نمیشود مگر کسی که حقیقتا با طبیعت و کارکردش آشنا باشد.
حکمایی مانند سنکا، از وجود به مثابه بخشی از جهان آگاه بودند و خود را به کلیت
عالم متصل کرده بودند.
همین مطلب را میتوان در مورد حکیمان اپیکوری گفت، گرچه
مادهای که او بدان اذعان دارد، جهان را نتیجه اتفاق (صُدفه) میداند که عاری از
دخالت خداوند است. با اینهمه، این برداشت از جهان با تفکر اپیکوری کاملا مطابقت
دارد: این نوع برداشت، لذت محض و آرامش ذهن و خلاصی از ترس بیدلیل از خدایان را در
پی دارد و هر لحظه را نوعی معجزه غیرقابل پیشبینی میانگارد. علت این تلقی آن است
که اپیکوریان وجود را نتیجه اتفاق محض میدانند؛ اتفاقی که او در هر لحظه آن را بسیار
شُکر میگوید، انگار معجزهای از جانب خداوند است. لذت حکیم برآمده از تأمل در
جهانی توأم با صلح و آرامش است؛ و دراین جهان، او شبیه خدایان میشود که هیچ نقشی
در اداره جهان ندارند، مبادا گردی بر آرامش ازلیشان بنشیند. لوکرتیوس در توصیف
تأمل حکیم در قیاس با خدایان میگوید: تشویش ذهن رخت برمیبندد، حجابهای جهان
کنار میروند، و من مشاهده میکنم که همه چیز در خلأیی فراگیر در حرکت است. در این
میان، نوعی لذت خداگونه را احساس میکنم و نوعی ترس عظیم بر من مستولی میشود و
تصور میکنم که طبیعت بهغایت شفاف شده و همچو نور بر من تجلی کرده است و حجابها
از هر سو برافتادهاند. این بُعد کیهانی جهان جزو لاینفک و ضروری شخصیت حکیم
باستانی است.
در اینجا خواننده ممکن است ایراد بگیرد که: حکمت باستانی
(از جمله حکمت افلاطونی، ارسطویی، رواقی یا اپیکوری) ارتباط تنگاتنگی با جهان
داشته است؛ اما آیا این نگرش به جهان، منسوخ نشده است؟ جهانِ کمّیشده به واسطه
دانش مدرن، در مجموع غیرقابل عرضه است، و در این جهان، فرد احساس میکند که ایزوله
و گم شده است. امروزه طبیعت برای ما چیزی بیش از «محیط زیست» انسان نیست و به یک
مسأله مطلقا انسانی بدل شده است؛ مسأله پاکسازی صنعتی. مفهوم عقل کل دیگر معنایی
ندارد.
اینهمه درست است؛ اما آیا تجربه انسان مدرن را میتوان به
علم و تکنیک محض تقلیل داد؟ آیا انسان مدرن نیز تجربه خاص خود از جهان بماهو جهان
دارد؟ و در نهایت اینکه آیا این تجربه میتواند راهی به سوی حکمت در پیش پای او نهد؟
جهان علم و جهان ادراک روزمره
میتوان گفت جهانی که ما در تجربه روزمرهمان
ادارک میکنیم، کاملا با جهان غیر قابل عرضهای که دانشمند میسازد، متفاوت است. جهان
علم در واقع به وسیله کاربردهای فنی متعددش عمل میکند و میتواند ابعاد زندگی
روزمره ما را دستخوش تغییرات اساسی نماید. در عین حال باید دانست که نحوه ادراک ما
از جهان، در زندگی روزمره کاملا تحت تاثیر مفاهیم علمینیست. برای همه ما حتی برای
یک منجّم، زمانی که شبهنگام به خانهاش میرود، خورشید طلوع و غروب میکند، و زمین
ثابت (بی حرکت) است. به گفته هوسرل، مرلوپونتی مطالب ارزشمندی در خصوص تضاد بین
جهان علم و جهان ادراک مطرح کرده است: کل جهان علم بر مبنای جهان بهمثابه تجربه
ما از آن، ساخته شده است. و اگر بخواهیم دقیقا به خود علم بیندیشیم، برای فهم دقیق
گستره و معنای آن، باید پیش از هر چیز این تجربه از جهان را احیا کنیم، تجربهای
که علم، فرع بر آن است.
برای تجربه وجودی و زنده، زمین چیزی جز بستری ثابت نیست که
من روی آن حرکت میکنم. این زمین است که حتی منجم از آن به عنوان یک نقطه مرجع
استفاده میکند؛ مثلا وقتی که از عمق فضا، زمین در چشم او شبیه یک توپ آبی کوچک است.
تحلیل هوسرل و مرلوپونتی به ما امکان میدهد ببینیم انقلاب کوپرنیکی که از آن اینهمه
در کتب فلسفی سخن گفته شده، تنها گفتمان نظری مربوط به جهان را پریشان (متحول)
کرده، ولی به هیچ وجه درک روزمره عادی ما از جهان را تغییر نداده است. اما باید
نسبت به تضاد میان جهان علم و جهان ادراک روزمره حساستر باشیم. دلیل اینکه هوسرل
و مرلوپونتی از ما میخواهند تا به عالم ادراک زنده (یا ادراک بهمثابه یک جهان)
بازگردیم، آن است که شاید بتوانیم از آن آگاه شویم. این آگاهی به نوبه خود ادراک
ما از جهان را کاملا تغییر خواهد داد؛ چون این ادراک، دیگر ادراک اشیای مجزا نیست،
بلکه ادراک جهان بماهو جهان و از نگاه مرلوپونتی، ادراک وحدت جهان و ادراک است. از
نگاه این دو متفکر، فلسفه چیزی جز این فرایند نیست؛ فرایندی که ما از طریق آن میکوشیم
از نو، نگریستن به جهان را بیاموزیم.
به یک معنا، میتوان گفت که جهان علم و جهان فلسفه هر دو
به نحوی در تقابل با جهان ادراک عادی و روزمره هستند. در مورد علم، این تقابل و
تضاد شکل محو ادراک را به خود گرفته است. آنچه علم به ما نشان میدهد، جهانی است
که از گذر ریاضیات و ابزارآلات فنی به ابعاد کمّی و عددی تقلیل یافته است. فلسفه به
سهم خویش، ادراک عادی را متحول کرده و عمق میبخشد و ما را وامیدارد تا از هر
واقعیتی که در جهان درک میکنیم، آگاه شویم و اینکه جهان، جهانی است که ما درک میکنیم.
تمایز مشابهی بین ادراک فلسفی و عددی در آثار برگسون میتوان
یافت. او این تمایز یا تفاوت را اینگونه توضیح میدهد: زندگی اقتضا میکند که ما چشمبند
بر چشم بزنیم؛ ما نباید به راست، به چپ یا پشت سر نگاه کنیم، بلکه فقط باید به
جلو، یعنی در جهتی که گام برمیداریم، بنگریم. برای زندگی باید در دانش و حافظهمان
دست به گزینش بزنیم و تنها چیزی را به خاطر بسپاریم که در عملکردمان بر اشیا مؤثر
باشد.
برگسون در ادامه میگوید: ما همین مطلب را در مورد ادراک میتوانیم
بگوییم. ادراک به عنوان پشتوانه عمل، فارغ از کلیت واقعیت، آنچه را به ما تعلق دارد
جدا میکند. در عین حال، برخی افراد رها (بی تعلق) به دنیا میآیند: هنرمندان وقتی
به چیزی مینگرند، آن را فینفسه میبینند و دیگر متعلقی باقی نمیماند. آنها دیگر
به خاطر عمل، ادراک نمیکنند: آنها به خاطر خود ادراک، ادراک میکنند؛ یعنی بی هیچ
دلیلی، به خاطر صرف لذت بردن از آن. این کار را طبیعت هرازگاهی برای برخی خواص
انجام میدهد. آیا فلسفه نمیکوشد همین کار را به معنایی دیگر یا به روشی دیگر، برای
هر شخص انجام دهد؟ آیا نقش فلسفه این نیست که (از طریق نوعی جایگزینی یا جابجایی
توجه یا التفات ما) برای ما درک کاملتری از واقعیت عرضه کند؟ جایگزینی التفاتی که
برگسون از آن سخن میگوید، همانطور که در اصطلاح تقلیل پدیدارشناسانه مرلوپونتی
ملاحظه میکنیم، در واقع یک تغییر (تبدیل)
است: نوعی گسستگی بنیادی ناظر به وضعیت ناخودآگاه که در
آن، انسان به طور طبیعی زندگی میکند. ادراک فایدهگرایانهای که ما از جهان داریم،
در زندگی روزمره، در واقع جهان بماهو جهان را از ما پنهان میکند. ادراکات فلسفی و
زیباشناسانه از جهان تنها از گذر تغییر کامل ارتباط ما با جهان میسر است: ما باید
جهان را به خاطر خود جهان درک کنیم و نه به خاطر خودمان.
ادراک زیباشناسانه
برگسون و مرلوپونتی ادراک زیباشناسانه
از جهان را به عنوان الگویی برای ادراک فلسفی در نظر دارند. همانطور که جی ریتر گفته،
تنها با شکوفایی دانش مدرن (از قرن هجدهم به بعد و در نتیجه، تغییر پیوند فلسفه با
طبیعت) بود که اندیشمندان از ضرورت شیو ه زیباشناسانه ادراک آگاه شدند؛ این امر به
وجود امکان داد تا آن بُعد کیهانی را که برای وجود انسانی حیاتی است، حفظ کند. در اوایل
دهه ۱۷۵۰ بامگارتن در کتاب «استتیکا» (Aesthetica)، حقیقت منطقی را در تقابل و تضاد با حقیقت زیباشناسانه
قرار داد: حقیقت منطقی عبارت بود از مثلا دانش کسوف که به منجم ارتباط داشت، در حالی
که حقیقت زیباشناسانه عبارت بود از ادراک احساسی یک چوپان از همان پدیده و آنگونه
که او آن را توصیف میکند (ادراک احساسی او از معشوقش). کانت نیز در نقد داوری در ۱۷۹۰، ادراک زیباشناسانه را در تقابل با معرفت علمی قرار داد.
کانت مینویسد برای اینکه عظمت اقیانوس
را درک کنیم، لازم نیست وقتی بدان مینگریم، آن را با انواع و اقسام دانشهای جغرافیایی
یا هواشناختی پیوند دهیم. بلکه: «باید برویم و اقیانوس را نگاه کنیم، درست همان کاری
که شاعران میکنند؛ دریا فقط آن چیزی است که جلوی چشمم ظاهر میشود؛ وقتی آرام است
همچون آینهای شفاف و زلال است و یا وقتی به جوش و خروش در میآید همچون دوزخ همه چیز
را میبلعد». وقتی بین سال ۱۸۱۵ تا ۱۸۳۰، سی. جی. کاروس کتابش را نگاشت، نقاشی از یک
منظره را «هنر بازنمایی زندگی زمین» نامید. از نگاه او این امر نتیجه ادراک زیباشناسانهای
است که ما میتوانیم از آن چشمانداز به زندگی ادامه دهیم و در ارتباط با زمین زندگی
کنیم که فینفسه بعدی حیاتی از وجود انسانی است.
بنابراین ادراک زیباشناسان ه بی طرفانه
به جهان به ما مجال میدهد تا ببینیم ادراک یا شعور (آگاهی) کیهانی، برای انسان مدرن
چه معنایی دارد. هنرمندان مدرن که سرگرم هنر خویشند، آن را از تجربه کاملا خاص جهان
جدا میدانند. در وهله اول، هنرمند مدرن وقتی چیزی را خلق میکند، دائما در حیاتی کیهانی
مشارکت میکند. پل کلی مینویسد: «گفتگو با طبیعت شرط لازم برای هنرمند (در پرداختن
به هنر) است». هنرمند انسان است. او خود، طبیعت است؛ در واقع بخشی از طبیعت در درون
طبیعت. پیشفرض این گفتگو با طبیعت، وجود ارتباط تنگاتنگ با جهان است که صرفا از راه
کانالهای دیداری محقق نمیشود: «امروزه هنرمند بهتر و دقیقتر از دوربین است. او یک
مخلوق روی زمین است و مخلوقی در درون عالم هستی؛ مخلوقی روی یک سیاره در میان دیگر
سیارات». به همین روست که ابزارهای دیگری غیر از ابزارهای دیداری برای ایجاد ارتباط
بین نفس و متعلق آن وجود دارد. این واقعیت است که ما ریشه در خاک داریم و همگی سهمی
از کیهان داریم. این بدان معناست که هنرمند باید در حالتی نقاشی کند که در آن احساس
اتحاد و یگانگی با زمین و جهان (عالم هستی) داشته باشد.
بنابراین از نگاه کلی، هنر آبستره در حقیقت
نوعی تداوم کار طبیعت است: پیشرفت هنرمند در مشاهده و دیدن طبیعت بهتدریج به او امکان
میدهد تا با نگاه فلسفی به جهان همراه شود و آزادانه بتواند تصاویر انتزاعی خلق کند.
به این ترتیب هنرمند آثار هنری را خلق میکند یا در خلق آثار هنری مشارکت میکند که
تصویری از کار خلاقانه (یا خلقت) خداوند هستند. درست همانطور که کودکان به هنگام بازی،
تقلید میکنند، ما نیز در بازی هنر، از نیروها و قوایی تقلید میکنیم که جهان را خلق
میکنند یا به خلق جهان تداوم میبخشند. برای نقاش، طبیعتِ طبیعت بخش مهمتر از طبیعت
پیشینی است.
این آگاهی یا شعور کیهانی را در آثار کِزان
نیز میتوان ملاحظه کرد. او مینویسد: «آیا اثر تینتورتو در ونیز را دیدهاید که در
آن، زمین و دریا، و کره خاکی بالای سر مردم آویزان هستند؟ افق از دور در حرکت است؛
اقیانوسها و اجسام میگریزند، چرخشی عظیم اتفاق افتاده، سیاره در میان ه فضا پرتاب
شده، سقوط میکند و میغلتد. او برای ما پیشگویی میکرد. او پیشتر از همین اتفاق کیهانی
که فی الحال در حال نابودی ماست خبر داد و من به سهم خود میخواهم در طبیعت گم شوم،
تا دوباره با او و مانند او متولد شوم. در مکانی از سبزه، مغزم در تونلی از درخت غلت
میخورد. این عظمت، طوفان جهان به کوچکی انگشت شصت است».
نقاش به گفته کلی، خود را تکهای از طبیعت،
و در درون طبیعت احساس میکند. همین مطلب را میتوان در اثر راجر کالیوس در خصوص تجربه
زیبایی مشاهده کرد: ساختارهای طبیعی همزمان مرجع اول و آخر تمام زیبایی قابل تصورند.
در عین حال زیبایی، ادراکی انسانی است. از آنجا که انسان خود به طبیعت تعلق دارد، این
چرخه به آسانی میتواند بسته شود و احساسی که انسان از زیبایی دارد، وضعیتش را به مثابه
یک موجود زنده و بخش مکمل جهان هستی انعکاس میدهد. البته نمیتوان چنین نتیجه گرفت
که طبیعت الگوی هنر است، بلکه باید گفت هنر نمونه خاصی از طبیعت است و وقتی تحقق مییابد
که عمل زیباشناسانه، روند طراحی و اجرا را از سر بگذراند.
فرایند هنرمندانه در یک چیز با طبیعت شریک
است و آنهم روند خلق است، و خلق یعنی نمود دادن به اشیا. مرلوپونتی بر این ایده بسیار
تأکید کرده است: «هنر دیگر تقلید از اشیای مرئی نیست؛ بلکه اشیا را مرئی میکند. هنر
طرح یا نقشه اصلی پیدایش اشیاست. نقاشیها نشان میدهند که چگونه اشیا، اشیا میشوند
و چگونه جهان، جهان میگردد. چگونه کوهها در پیش چشم ما کوه میشوند». نقاشی سبب میشود
حضور اشیا را احساس کنیم، این که اشیا اینجا هستند.
تجربه هنر مدرن به ما امکان میدهد یک
لحظه با نگاهی فلسفی، به معجزه ادراک فی نفسه بنگریم، تا جهان به رویمان گشوده گردد.
با اینهمه، تنها راه درک این معجزه، تأمل روی ادراک و تغییر جهت توجهمان است. به این
ترتیب میتوانیم ارتباطمان با جهان را تغییر دهیم و وقتی این کار را کردیم، شگفتزده
خواهیم شد. و این دقیقا لحظهای است که گویی جهانی پیش چشم ما رخ نموده که پیشتر آن
را ندیدهایم.
نگاه به جهان از دریچهای تازه
تا اینجا چیز تازهای نگفتهایم. دلیل
یادآوری این مطالب تعریف حوزه تجربه ما بود که در آن، یک نوع رابطه با جهان وجود دارد
که شبیه همان رابطهای است که میان حکیم باستانی و عالم هستی وجود دارد: جهان ادراک.
اکنون میتوانیم نشان دهیم که از دیرباز در روزگار باستان، اعمالی وجود داشته که فیلسوفان
با انجام آنها کوشیدهاند درک خود از جهان را تغییر دهند؛ چیزی شبیه تقلیل پدیدارشناسانه
مرلوپونتی یا تغییر کانون توجه (التفات) که برگسون مطرح کرده است. قدر مسلم، گفتمانهای
فلسفی که برگسون، مرلوپونتی و دیگر فیلسوفان باستانی بر اساس آنها شیوه تغییر ادراک
را توضیح میدهند یا توجیه میکنند، تفاوت بسیاری با یکدیگر دارد، درست همانطور که
مباحث کلی یا سزان در خصوص نقاشی را نباید با پدیدارشناسی مرلوپونتی اشتباه گرفت. به
هر حال، مرلوپونتی ورای تفاوت گفتمان، عمیقا از فصل مشترک تجارب کلی یا سزان و تجربه
خود، آگاه بود. همین مطلب را میتوان در مورد تجربه مشابهی که در پس متون بسیار برجسته
باستانی نهفته است، بازگفت.
برای مثال، اجازه دهید به فقرهای از یکی
از نامههای سنکا به لوسیلیوس توجه کنیم: «من معمولا وقت زیادی به تأمل در حکمت میگذرانم.
و با همان حیرتی بدان مینگرم که به جهان مینگرم. این جهانی است که من غالبا احساس
میکنم اولین بار است که آن را میبینم». اگر سنکا از حیرت سخن میگوید، بدین دلیل
است که او گاهی احساس میکند که جهان را به یکباره کشف کرده است، گویی او آن را برای
نخستین بار میبیند. در این لحظات، او از تغییر و تحولی آگاه میگردد که در ادراکش
از جهان اتفاق افتاده است. بالطبع او عادت نداشته جهان را طور دیگری بنگرد و در نتیجه،
دلیلی هم نبوده که از آن متعجب شود؛ اما اکنون به یکباره و به ناگهان دچار حیرت شده،
چون جهان را از دریچه نگاهی نو و تازه مینگرد.
لوکرتیوس اپیکوری با این تجرب ه سنکای
رواقی آشنا بوده است. او میگوید میخواهم تعلیم جدیدی را بیان کنم: «حقیقتی حیرتانگیز
میخواهد گوش شما را بنوازد و چهرهای جدید از اشیا خود را بر شما منکشف خواهد کرد!»
تعجبی ندارد اگر این تعلیم جدید به تصور درآید: لوکریتوس در شرف مطالبه وجود فضایی
ناکرانمند بود و دراین فضای ناکرانمند، عوالم متکثر جای گرفتهاند. لوکریتوس برای آماده
کردن ذهن خواننده جهت بیان این مطلب جدید و بدیع، مطالبی در خصوص واکنشهای روانشناختی
بشر به امور بدیع بیان میکند. او از یک سو میگوید ما میدانیم که پذیرش یا باور یک
امر جدید، دشوار است. هر آنچه عادات ذهنی ما را مشوش میکند، از پیش برای ما نادرست
و غیرقابل پذیرش است؛ اما وقتی آن را پذیرفتیم، همین عادت که امر جدید را حیرتآور
و شگفتانگیز و متناقض میداند، در نهایت آن را امری عادی و پیش پا افتاده تلقی میکند
و حیرت ما بهتدریج فروکش میکند. به این ترتیب، لوکریتوس توضیح میدهد که چگونه جهان
به نحوی به نظر ما میرسد که گویی نخستین بار است که آن را میبینیم.
ادامه دارد
منبع؛ روزنامه اطلاعات؛ شنبه ۱۷ خردادماه ۱۳۹۹