مقالات

علم و ارزش

دکتررضا داوری اردکانی ـ رئیس فرهنگستان علوم و عضو هیئت امنای بنیاد بوعلی‌سینا  ۱۳۹۹/۰۳/۱۱
علم و ارزش
دکتررضا داوری اردکانی ـ رئیس فرهنگستان علوم و عضو هیئت امنای بنیاد بوعلی‌سینا

 

علم و جهان جدید
۱ـ یکی از مسائل مهم در همه جهان و مخصوصاً در کشوری مثل کشور ما این است که علم در چه وضع است و چه می‌کند و به کجا می‌رود؟ رأی و نظر شایع و غالب این است که علم مشکلی ندارد و آموزش و پژوهش توسعه کافی یافته و بعضی شئون آن شاید بیش از حد انتظار پیشرفت داشته است.

این سخن به یک اعتبار نادرست نیست. ما دانشمندان بزرگی داریم که صاحب آثار و مقالات علمی در سطح علم جهان‌اند و بعضی از آنان همه عمر گرانمایه خود را در راه علم صرف کرده‌اند و صرف می‌کنند، ولی تکلیف ما با علم روشن نیست و نمی‌دانیم از آن چه می‌خواهیم و با آن چه باید بکنیم و معمولا جای علم را صرفا در کتاب‌ها و مقالات و کلاس‌های درس دانشگاه می‌دانیم. البته کار‌های خوبی هم در حوزه دانش بنیان انجام شده است، اما بنای سیاست علم ما همچنان بر «مقاله‌شماری» است، یعنی هنوز متوجه نشده‌ایم که علم جدید مجموعه‌ای از معلومات و کتب و مقالات نیست، بلکه عضوی و جزئی از پیکر و وجود جامعه، یا بهتر بگویم شأنی از جهان جدید و متجدد و البته متناسب با مرتبه پیشرفت در تجدد است و اگر در این جایگاه نباشد، اثری که باید، از آن ظاهر نمی‌شود و بی‌ثمر می‌ماند.

تاریخ قدیم ما از دویست سال پیش بر اثر برخورد با تجدد اروپایی از صورتی که داشت، خارج شده و با اقتباس شئون تجدد راه تجددمابی را در پیش گرفته و هنوز هم کم و بیش در این راه است. وضعی که بر اثر این برخورد به وجود آمده، تعادل و تناسب ندارد؛ زیرا مجموعه شئونی است که جدا جدا از غرب اخذ و اقتباس شده و در کنار یکدیگر قرار گرفته است. وقتی جامعه وحدت نداشته باشد و در آن شئون دین و فرهنگ و هنر و علم و تکنولوژی از هم جدا و بی‌ارتباط باشند و در جایگاه مناسب خود قرار نگیرند، هیچ یک از این شئون نشاط و شادابی و اثر و کارکردی را که باید داشته باشند، ندارند.

دین و هنر و فلسفه و علم باید در درون هر جامعه یا زیست جهان خاص در جای خود قرار گیرند و در این صورت است که زمان، زمان شکفتگی و توانایی می‌شود و بسیاری از نیاز‌های مردمان در پناه این وحدت قرار می‌گیرد؛ وحدتی که پشت و پناه علم است و کارسازی آن را میسر و تضمین می‌کند. علمی که ما اکنون داریم، بیش از حد نیازمان است. اکنون مشکل ما نداشتن دانش و دانشمند نیست، مشکل این است که نمی‌دانیم به علم چه نیازی داریم و جایگاه علم کجاست و چه نیاز‌هایی با آن برآورده می‌شود.

شاید کسانی این نظر را نپذیرند من هم اصراری در اثبات آن ندارم، اما اگر کشور می‌داند که با علم چه سر و کاری و به آن چه نیازی دارد، خوب است که این نسبت و نیاز را اعلام کند. وضع کنونی ما مثل وضع تن و پیکری است که گرچه همه اجزا و اعضایش موجودند، اما از هم جدا و بی‌ارتباط با یکدیگرند! سر و دستی که از هم جدا باشد، چه می‌توانند کنند؟ آنها عضو تن و برای تن نیستند، هرچند که در حد خود هیچ عیبی نداشته باشند.

نکته قابل تأمل این است که ما در ابتدای آشنایی با اروپا علم اروپایی را نه از آن جهت که آن را مطلوب بالذات می‌دانستیم، بلکه برای فایده و منشائیت اثرش اخذ کردیم و آگاهانه گفتیم و هنوز هم می‌گوییم که ما به علم‌های مفید و کارساز اروپا و آمریکا نیاز داریم و بر این اساس بود که به علوم انسانی و اجتماعی و ادبیات و فرهنگ غربی اعتنایی نشد. این تلقی درست و خوبی نبود، اما فعلا به این مطلب کاری نداشته باشیم متأسفانه با این تلقی به آنچه می‌خواستیم، نرسیدیم و آنچه اتفاق افتاد، چیز دیگری بود: ما علم جدید را فراگرفتیم با فرهنگ و ادب و ایدئولوژی‌ها و فلسفه غربی نیز کم و بیش از طریق انتشارات پراکنده و مخصوصاً روزنامه‌ها و آثار سیاسی و ادبی دوره مشروطه آشنا شدیم و کم کم آداب و رسوم و شیوه زندگی غربی و دستورالعمل‌هایش در مورد علم و مدیریت و فرهنگ و مصرف را نیز پذیرفتیم.

چیزی که مغفول ماند و تقریباً به‌کلی فراموش شد، این بود که از خود نپرسیدیم که: چه شده‌ایم و چرا و برای رسیدن به چه مقصد و مقصودی از اروپا پیروی می‌کنیم؟ از علمی که فرا گرفته‌ایم چه می‌خواهیم؟ و با آن چه می‌توانیم بکنیم؟ و علم با ما چه خواهد کرد؟ و ما را به کجا خواهد برد؟ اگر امیرکبیر علم‌های کاربردی را در برنامه «دارالفنون» گنجاند، اندکی بعد علم رسمی آموزشی پژوهشی را مطلوب بالذات انگاشتند. بازی‌هایی هم که در قبال وضع علوم در جهان پست‌مدرن و در فضای مجازی به وجود آمد، ما را به سمت سیاست مقاله‌پردازی و مقاله‌شماری برد و پروای آوردن علم به متن زندگی فراموش شد.

من پنجاه سال پیش فکر می‌کردم اگر توجهی به فلسفه و علوم انسانی و اجتماعی اروپا می‌کردیم، بهتر می‌توانستیم جایگاه علم در نظام جهان را بشناسیم و با آن سر و کار شایسته تری پیدا کنیم. اکنون هم از این رأی به‌کلی منصرف نشده‌ام. در پنجاه شصت سال اخیر و به‌خصوص از سی سال پیش تا کنون آثاری از فیلسوفان و جامعه‌شناسان و مردم‌شناسان و روان‌شناسان و حقوق‌دانان و... ترجمه شده و از نعمت وجود و تعلیم استادان دانشمندی در این حوزه‌ها برخوردار شده‌ا‌یم، اما متأسفانه علم با همه شیوع و رواجی که دارد، در غربت است و تغییر مهمی در وضع آن نمی‌بینیم؛ یعنی هنوز هم نمی‌دانیم علم را برای چه می‌آموزیم و پژوهش‌هایمان برای چیست؟ غایت علم ما شده است بالابردن رقم مقالاتی که در مجلات داخل و خارج چاپ می‌شود. بالا رفتن رقم مقالات خوب است؛ اما غایت علم و علم‌آموزی نیست. بیش از بیست سال است که مرا ملامت می‌کنند که با علم مخالفم، زیرا با مقاله‌نویسی مخالفت می‌کنم!

سیاست علم
با مقاله‌نویسی نمی‌توان و نباید مخالفت کرد. من با دستورالعمل مقاله‌پردازی به عنوان سیاست علم مخالفم و نه با مقاله‌نویسی دانشمندان و اهل دانش. دریغا که این را نتوانسته‌ام به‌درستی بیان کنم و بفهمانم! اگر هم از دانشمند و پژوهشگر بپرسند که چه می‌کند و مسائل پژوهش را از کجا می‌آورد و حاصل و نتیجه کارش چیست، شاید پاسخ بدهد که: ما به کار پژوهش و آموزش مشغولیم و وظیفه علمی خود را انجام می‌دهیم و به نتیجه‌اش کاری نداریم. این پاسخ خوبی است. وظیفه دانشمند این نیست که از اثر و نتیجه پژوهش خود بپرسد و در بند آن بماند. مع‌هذا این پاسخ یک عیب کلی دارد و آن اینکه ظاهرش خیلی فیلسوفانه و باطنش هیچ است! اگر متقدمان چنین می‌گفتند، حق داشتند؛ زیرا معتقد به شرف ذاتی علم بودند و علمشان هم از سنخ علم کارساز نبود، اما علم جدید شرف ذاتی ندارد و آن را برای شرفش نمی‌آموزند.

ظاهراً در اینجا معانی جدید و قدیم علم با هم خلط شده است. پاسخ‌های دیگر هم هست. بهترین پاسخی که من تا کنون شنیده‌ام، این است که علم به بشریت تعلق دارد و دانشمندان با پژوهش‌های خود به بشریت خدمت می‌کنند. در این پاسخ پرطنطنه، هم منشائیت اثر علم تصدیق شده و هم بی‌بهره ماندن از فواید آن توجیه شده است! معلوم نیست که این خدمت به بشریت چیست و چگونه است. از پاسخ‌های اشخاص که بگذریم، باید ببینیم کشور چه پاسخی به پرسش: «علم‌مان به کجا می‌رود»، می‌دهد. تا آنجا که من می‌دانم، کشور چندان علاقه‌ای به این پرسش ندارد و در باب آن نیندیشیده است و ظاهراً نمی‌خواهد بیندیشد!

اجمالاً بپذیریم که دانشمندان و دانشگاهیان وظیفه‌ای جز آموختن و پژوهش ندارند؛ اما دانشگاه در کشوری که هزار نیاز دارد، حتی اگر به نیاز‌های کشور توجه نمی‌کند، لااقل باید ابتدا به شأن و مقام خویش در جامعه بیندیشد و سپس در فکر جایگاه جهانی و خدمت به بشریت باشد. کاش اندکی فکر می‌کردیم و می‌دیدیم که به چه بازی‌هایی سرگرم شده‌ایم. خدمت به بشریت فکر خوبی است و شاید در کار علم و به‌خصوص برای کسانی که در مرز‌های دانش پژوهش می‌کنند، کاملا موجه باشد؛ اما من وقتی این حرف را می‌شنوم، به یاد این گفته داستایوفسکی می‌افتم که: سیاست مدرن نفرت از مردم را در زرورق عشق به بشریت پنهان می‌کند!

آیا این حکم را بر سیاست علم هم می‌توان اطلاق کرد؟ چنان‌که گفته شد، دانشمندان بزرگ حق دارند که یکسره طالب علم باشند و به چیزی جز علم نیندیشند. مگر کسی می‌تواند محمدزکریای رازی و ابوریحان بیرونی و نیوتون و پاستور را از بابت دلدادگی‌شان به علم ملامت کند؟ درست است که به علم باید دلبسته بود و آن را وسیله تلقی نکرد، اما در دوران علم جدید این دلبستگی راهش به کارسازی ختم می‌شود. از اینها که بگذریم، راستی چرا اصل اساسی سیاست علم یک کشور (آن هم کشوری که مردمش نیاز به خدمت دارند) باید تقدم خدمت به بشریت بر خدمت به مردم آن کشور باشد؟

اگر بگویند ما با این کار علاوه بر خدمت به علم جهانی، مقام علم کشور را هم در میان کشور‌ها ارتقا می‌بخشیم و اکنون مفتخریم که به رتبه شانزدهم جهان رسیده‌ایم، بحث اندکی دشوار و پیچیده می‌شود؛ زیرا از مزایای علم چشم پوشیدن و به رتبه جهانی اکتفا و دل خوش کردن، مقتضای وضع روحی و اخلاقی خاصی است که نمی‌دانیم آن را بستاییم یا بی‌وجه بشماریم و نکوهش کنیم.

برای نزدیک شدن به فهم بیشتر مطلب شاید ذکر نکته دیگری نیز مفید باشد: علوم اجتماعی دیرتر از علوم پزشکی و مهندسی و فیزیک و زیست‌شناسی و شیمی به کشور ما آمد. چرا؟ زیرا هر علمی جایی و مقامی و زمانی دارد. علم جدید برای جامعه جدید است و این جامعه با علم و فرهنگ خاص قوام یافته است و می‌یابد. ما که جامعه به معنی جدید نداشتیم و با نظم تجدد زندگی نمی‌کردیم، پس علم را برای چه می‌خواستیم و چرا و چگونه آموختیم؟ علم دو وجه دارد: یک وجه آموختنی که مقید به زمان و تاریخ نیست و یک وجه دریافتنی. مسائل و مطالب علم هرچه انتزاعی‌تر باشد، جهانی‌تر و آموختنش عملی‌تر و آسان‌تر است.

فیزیک و حتی قواعد مهندسی را در همه‌جا به همه کسانی که هوش بالاتر از متوسط داشته باشند، می‌توان آموخت؛ ولی آموختن فلسفه و علوم انسانی حتی به صاحبان هوش قوی بسیار دشوار است. علوم انسانی و اجتماعی در قیاس با ریاضی و فیزیک کمتر انتزاعی‌اند و چون با جهان متجدد تناسب و سنخیت دارند، در جایی که تجدد قوام نیافته باشد، وجودشان وجهی ندارد و اگر باشند، بیشتر انتزاعی و آموزشی‌اند. در مهندسی و بیومکانیک و فیزیک می‌توان برای بشریت پژوهش کرد و مقاله نوشت و افزایش مقالات را نشانه پیشرفت علم دانست، اما پژوهش‌های علوم انسانی عمدتاً به اینجا و اکنون تعلق دارد و کار کردش بیشتر می‌تواند نشانه وضع علم در کشور باشد.

به نظر من هر حکمی که بخواهیم در باب علم کشور بکنیم، ناگزیر باید به وضع علوم اجتماعی توجه کنیم، به‌خصوص که تحقیق در باب علم و مقام آن نیز کار فلسفه و علوم اجتماعی است. در این علوم، مقاله‌نویسی از جهات گوناگون دشوار است؛ زیرا اولاً همه پرسش‌هایش را از بیرون نمی‌توان گرفت، ثانیاً برای نوشتن مطالب این علوم هم نویسنده باید با زبانی که به آن می‌نویسد، انس داشته باشد، چیزی که در فیزیک و مهندسی ضرورت ندارد؛ و بالاخره ثالثاً پژوهش در این علوم بدون ملاحظه سیاست نمی‌تواند انجام شود با توجه به این نکات، وضع علم کشور و سیاست علم را با نظر در علوم اجتماعی می‌توان شناخت؛ ولی سیاست علم کشور تا کنون چندان توجه و علاقه‌ای به علوم انسانی و اجتماعی نداشته و در باب علم به طور کلی حکم می‌کرده و تفاوتی میان علوم قائل نبوده و البته نمی‌پذیرفته است که علوم اجتماعی مظهر وضع علم زمان باشند.

علوم انسانی
۲ـ در کشور ما از حدود صد و پنجاه سال پیش بعضی کتاب‌ها در فلسفه جدید «کتاب تقریر دکارت» و «اقتصاد سیاسی» اثر سیسموندی ترجمه رضا ریشار و... ترجمه شد، ولی کسی آن‌ها را نخواند؛ زیرا مطالبش قابل فهم نبود و هیچ‌گونه مناسبت و سنخیت با معلومات و عادات فکری و نظام زندگی ما نداشت. اما کم‌کم که عادات و آداب اروپایی به کشور ما آمد و سازمان‌های اداری و قضایی و مدرسه و بانک و دانشگاه و... از روی مدل اروپایی تأسیس شد، روابط به صورتی درآمد که به علوم اجتماعی هم اندکی نیاز پیدا شد. مع‌هذا تألیف و انتشار اولین کتاب جامعه‌شناسی (علم‌الاجتماع) تا اواخر دهه ۲۰ قرن حاضر (قرن چهاردهم هجری) به تأخیر افتاد. این اولین کتاب را که «علم‌الاجتماع» نام داشت، دکتر یحیی مهدوی نوشت. دکتر صدیقی هم جزوه کوچکی در «کلیات جامعه‌شناسی» فراهم آورده بود که هرگز آن را چاپ نکرد. هر دو دفتر متضمن گزارش مختصری از جامعه‌شناسی حوزه دورکیم بود.

جامعه‌شناسی هم مثل روان‌شناسی در رشته فلسفه دانشکده ادبیات تدریس می‌شد. حتی اقتصاد هم که چندین درس داشت، رشته مستقل نبود و در سال سوم دانشکده، حقوق از سیاست و حقوق جدا می‌شد؛ یعنی دانشجویان دانشکده حقوق در دو سال اول دانشکده، درسهای مشترک داشتند و در سال سوم دانشجویان اقتصاد و حقوق و سیاست از هم جدا می‌شدند. در اقتصاد و سیاست هم کتاب بسیار کم بود. از آغاز دهه
۴۰ جنبشی در ترجمه و تألیف و آموزش و پژوهش علوم انسانی به وجود آمد که مخصوصاً کوششی برای آزادشدن از ادبیات حزب توده بود.

 

از آغاز دهه ۴۰ جنبشی در ترجمه و تألیف و آموزش و پژوهش علوم انسانی به وجود آمد که مخصوصاً کوششی برای آزادشدن از ادبیات حزب توده بود. (در طی مدتی قریب به بیست سال حزب توده خود را متصدی درک و حل مسائل فرهنگی و اجتماعی کشور می‌دانست) و مهمتر اینکه «مؤسسه تحقیقات اجتماعی» تأسیس شد، گروه‌های جامعه‌شناسی و روان‌شناسی و مردم‌شناسی و جمعیت‌شناسی پدید آمدند و طولی نکشید که گروه‌های متناسب در یک دانشکده جمع شدند: دانشکده علوم اجتماعی، دانشکده علوم اداری و دانشکده علوم تربیتی و... امروز هیچ‌یک از رشته‌های فلسفه و علوم اجتماعی دستشان از حیث کتاب خالی نیست. پژوهش هم که از شصت سال پیش آغاز شده بود، اکنون رونقی پیدا کرده است؛ اما علوم اجتماعی مشکلی خاص دارد که کارش را از علوم دیگر دشوارتر می‌کند و آن این است که با سیاست ارتباط مستقیم دارد و یکی از این علوم نیز علم سیاست است.

پس طبیعی بود که سیاست نگران علوم انسانی و اجتماعی باشد. نگرانی ممکن است گاهی فضای علم را تحت تأثیر قرار دهد و مانع شود که دانشمندان در طلب درک مسائل مهم جامعه برآیند و آنان را ناگزیر سازد که به بحثهای رسمی و درسی اکتفا کنند. در دویست سال اخیر علوم انسانی و اجتماعی جز در اروپای غربی و آمریکای شمالی و ژاپن، در هیچ جا رونق چندان نداشته است و ندارد و شاید به‌ندرت منشأ اثر بوده است.

اکنون در کشور ما تعداد زیادی دانشکده علوم اجتماعی وجود دارد و جمع کثیری از جوانان به تحصیل این علوم مشغولند. کتاب و مقاله زیاد نوشته می‌شود و کسانی هم آنها را می‌خوانند، اما بهترین‌هایشان می‌خوانند که باسواد شوند و البته باسواد شدن فضیلت کمی نیست. این باسوادی لااقل در گفتار و رفتار و روابط باسوادان با یکدیگر و مردم و جامعه اثر می‌گذارد؛ ولی در نظام کنونی جهان اصل این است که مردم علم نمی‌آموزند که باسواد شوند، بلکه با این آموزش باید جایی و شغلی پیدا کنند؛ ولی در کشور‌های توسعه‌نیافته تحصیل علم با وضع زندگی و جامعه تناسبی ندارد و مخصوصاً درس‌خوانده‌های علوم انسانی نمی‌دانند با این علوم چه می‌توانند و باید بکنند و چه شغلهایی وجود دارد که شرط ادای وظایفش، دانستن دانش اجتماعی است.

ضرورت علم‌آموزی
۳ـ آیا ما مثل نیاکانمان کتاب می‌خوانیم که فاضل و عالم شویم؟ علم نیاکان ما کم و بیش با جهانشان هماهنگ بود و مقام و جای معینی داشت و دانشمندان مقام و وظایف خود را می‌دانستند؛ ولی ما کتاب‌هایی می‌خوانیم که از جهان دیگر آمده و هنوز با جهان ما و با زندگی ما انس و الفت پیدا نکرده است. ما هنوز زبان کتاب‌هایی را که از خارج وام گرفته‌ایم، به‌خوبی یاد نگرفته‌ایم و بعضی از آن کتاب‌ها با اینکه سالهاست ترجمه شده‌اند، در دیار ما هنوز غریبند و زبانشان به دشواری فهمیده می‌شود؛ ولی همین که آثار فیلسوفان و دانشمندان علوم انسانی و اجتماعی را می‌خوانیم و کم و بیش درمی‌یابیم، نشانه این است که اولا فهم‌ها دارد آماده فراگیری می‌شود و ثانیا اندکی به آن آثار نیاز پیدا کرده‌ایم. ما اکنون به علوم اجتماعی و انسانی نیاز داریم، هرچند که این نیاز مبهم باشد.

وقتی نظام زندگی متحول می‌شود و حکومت ملی قوام می‌یابد و سخن از جامعه مدنی می‌رود و روابط و مناسبات دگرگون‌شده و دگرگون‌شوندۀ اجتماعی و اقتصادی و... جای روابط ثابت قدیم را می‌گیرد، رو کردن به علوم اجتماعی هم ناگزیر می‌شود. از صد سال پیش که در زندگی و تاریخ معاصر ما بر اثر مواجهه با تجدد و تأثیرپذیری از آن تغییراتی پدید آمد، ناگزیر می‌بایست علومی هم که به این تغییرات می‌پردازد، از همان‌جا بیاید. توجه داشته باشیم که در اروپا هم تا قرن نوزدهم علوم اجتماعی به صورتی که اکنون وجود و تعین دارد، وجود نداشت و آنچه روح مردمان را در اروپا و آمریکا راه می‌برد، فرهنگ جدید بود. در اینکه علوم اجتماعی چرا و چگونه به وجود آمد، نظر‌ها مختلف است. نظر مشهور این است که این علوم در قرن نوزدهم به وجود آمد تا پاسخگوی مسائل و بحران‌های پدیدآمده در تاریخ جامعه مدنی جدید باشد.

علم آزادی و سنجش توانایی‌
سودای غرب این بود که جهان صلح و آزادی و تندرستی و رفاه بسازد؛ ولی چیزی نگذشت که این رؤیا رنگ باخت و تعارض‌هایی که به آن توجه نکرده یا از آن چشم پوشیده بودند، ظاهر شد. این تعارض‌ها که در ابتدای تاریخ تجدد پدیدار نبود، در انقلاب فرانسه، یعنی در آغاز تحقق سیاست جدید کم‌کم ظاهر شد؛ چنان‌که «آزادی و برابری» که دو شعار مهم انقلاب فرانسه بودند، خیلی زود در برابر هم قرار گرفتند. انقلابی که برای آزادی انسان صورت گرفت، آدمها را خیلی آسان و بی‌پروا می‌کشت؛ و حتی از کشتن دانشمندان و بزرگانی مثل لاوازیه پروا نکرد. مقصود از ذکر این مطالب، انکار عظمت حادثه ظهور غرب جدید نیست. تجدد با همه تعارض‌های درونی‌اش، تفکر و فرهنگ و دانشی داشت که نمی‌گذاشت تعارض‌ها به بحران ویرانگر منجر شود. هنوز هم این قدرت را دارد که وضع «پست‌مدرنش» را در همه جا منتشر کند.

داگلاس کلنر وضع پسامدرن از نظر بودریار را به این صورت خلاصه کرده است :«فنّاوری‌های سرگرم‌کنندۀ اطلاعاتی و ارتباطاتی، تجربه‌هایی را برای افراد فراهم می‌کنند که به‌مراتب پرهیجان‌تر و گیراتر از صحنه‌های ملال‌آور زندگی روزمره‌اند. کد‌ها و مدلها هم ساختاردهندۀ زندگی هر روزه می‌شوند، چون واقعیت مفرط که در آن کد‌ها بر اندیشه و رفتار فرد حکم می‌دانند، واقعی‌تر از واقعی جلوه می‌کنند.»[
۱] آیا غرب این وضع را در سراسر جهان انتشار نداده و همه جهان را در وضع پسامدرن خود شریک نکرده است؟

علوم انسانی علاوه بر آنچه گفته شد، شأن و وظیفه دیگری هم دارد یا لااقل مدعی است که آمده است تا حدود آزادی انسان جدید (و به قول فوکو این موجود تازه پدیدآمده) را معین کند. علوم انسانی و اجتماعی، علم آزادی و سنجش توانایی‌های آدمی است. اگر در تاریخ جدید تا مدتی صرفاً ادب و شعر و فلسفه تعارض‌ها را نشان می‌دادند و می‌پوشاندند، زمانی فرارسید که تعارض‌ها به وضع بحرانی رسید و مدیریت بحران ضرورت پیدا کرد. در این زمان بود که اروپا به حکم نیازمندی، به علوم اجتماعی رو کرد. فلسفه و شعر از عهده مدیریت بحران برنمی‌آیند و برنیامدند، بلکه افشاگری‌شان گاهی به مشکلات بحران نیز می‌افزود. شاعران بزرگ اروپا حتی رمانتیک‌هایشان هرگز در خوش‌بینی منورالفکر‌های قرن هیجدهم شریک نشدند و به بهشت زمینی موعود آنها دل خوش نکردند و هرچه بود، اروپا با علوم اجتماعی و انسانی و البته به مدد بعضی فلسفه‌ها تا حدودی توانست به گرفتاری‌های خود سر و سامان بدهد و مشکلات را کم و بیش رفع کند یا به تعویق بیندازد.

ویلیام جیمز و جان دیویی نیامده بودند که به آمریکایی‌ها درس پراگماتیسم بیاموزند، بلکه آمده بودند تا مشکلات دمکراسی و تعلیم و تربیت را به مدد پراگماتیسم حل کنند و اگر می‌توانند در رفع تعارض میان آزادی و ضرورت‌های سیاسی بکوشند، در بن و بنیاد فکر جامعه‌شناسانی مثل دورکیم و وبر و زیمل و مارکس و حتی در نظر متأخرانی مثل سی رایت میلز، این نگرانی و پروا پیدا بود که چگونه نظم اجتماعی را می‌توان با وجود تعارض‌های جامعه جدید حفظ کرد. با توجه به آنچه گفته شد، معلوم می‌شود که علوم اجتماعی در وطن غربی‌اش بر اثر نیاز پدید آمده است. آیا ما هم علوم اجتماعی را برای این فراگرفتیم که در سامان دادن نظم امور از آن مدد بگیریم؟ نمی‌توان گفت که ما از علوم اجتماعی و به‌خصوص از اقتصاد در عمل و سیاست هیچ بهره‌ای نبرده‌ایم، ولی بهره بردن از علم آموزشی برای رفع بعضی مشکل‌ها با علمی که برای حل مسئله به آن رسیده‌اند و مسبوق به سعی برای رسیدن به طرح و حل مسائل است، یکی نیست.

مسلما وضع تاریخی ما در صدسال اخیر اقتضا می‌کرد که علوم انسانی و اجتماعی را فرا بگیریم و شاید این آموخته‌ها اندکی به کارمان هم آمده باشد؛ اما علم آموختنی برای اینکه کارساز شود، باید مؤسس و مبتنی بر علم «یافته» و دریافتنی باشد. علمی که با آن مسائل حل می‌شود، علم یافتنی است نه علم آموختنی. شاید در یکی دو دهه اخیر نشانه‌هایی از یافت و دریافت در علوم انسانی پدید آمده باشد، اما هنوز به این پرسش‌ها که نظم زندگی ما بر چه اساس است و ما کیستیم و کجا هستیم و چه راههایی پیش روی خود داریم و... چندان توجهی نشده و شاید به همین جهت است که اعتنایی به اکنون خودمان نداریم. این بی‌اعتنایی، فهم علوم اجتماعی آموختنی و آرا و نظر‌های دانشمندان بزرگ را نیز دشوارتر می‌سازد و فکر و نظر شایع را چنان پر از سوءتفاهم می‌کند که مثلا «فکر تاریخی» را با «موجبیت تاریخی» (که گاهی ناروا «جبر تاریخ» خوانده می‌شود)، اشتباه می‌کنند و می‌پندارند اندیشیدن به شرایط امکان امور و وضع اکنون، قدرت عمل و اقدام را سلب می‌کند.

زنان در طول تاریخ آسیب‌ها و مصائبی را متحمل شده‌اند و غالبا سنتهای رایج اجتماعی و یا برداشت‌های نادرست از تعالیم برخی از آیین‌ها و ادیان یکی از عوامل مؤثر در تضعیف، نادیده گرفتن و زیر پا گذاشتن حقوق آنها بوده است. با وجود تحولات دنیای معاصر در مسیر احیا و حفظ حقوق زنان، هنوز این موضوع به عنوان یکی از مسائل جدی و چالش‌برانگیز جهان مطرح است و صاحب‌نظران از منظرهای مختلف به آن می‌پردازند. در جهان تشیع، جمعی از علما و اسلام‌شناسان مانند امام خمینی، علامه طباطبایی، شهیدمطهری و شهیدبهشتی به صورت جدی به این موضوع پرداخته‌اند؛ اما چالش‌های موجود به گونه‌ای است که بررسی موشکافانه دیدگاه‌های اسلام‌شناسان و عالمان دینی در باره زن و کوشش برای یافتن پاسخ برخی از پرسش‌های دنیای امروز از دل آنها همچنان یک ضرورت به شمار می‌رود.

اهمیت دیدگاه‌های امام موسی صدر
امام موسی صدر یکی از برجسته‌ترین اسلام‌شناسان و عالمان دینی است که متأسفانه هنوز دیدگاه‌هایش درباره دغدغه‌‌های جهان معاصر به‌خوبی شناخته و شناسانده نشده است. یکی از اموری که در منظومه فکری ایشان به صورت ویژه مورد توجه قرار گرفته، مسائل زنان است. به نظر می‌رسد ایشان در جایگاه اسلام‌شناس و رهبر دینی، از طریق تبیین عمیق آموزه‌های دینی و با برخورداری از نگاهی تاریخی و نقد تحولات پیشین و معاصر مربوط به زنان، توانسته ‌است افقهایی نو برای حل معضلات مربوط به زنان بگشاید. نحوه برداشت او از دین در تعامل با محیط بسیار پیچیده‌ای که در آن به سر می‌برد، تفاوت معنی‌داری بین منظومه فکری او در مقام پاسخگویی دین به پرسش‌ها و چالش‌های دنیای معاصر به‌ویژه مسأله زنان در مقایسه با دیگر اندیشمندان دینی ایجاد کرده است. در این نوشتار ‌کوشش می‌شود با مروری بر یکی از کتاب‌های امام موسی صدر، بخشی از نواندیشی‌های ایشان را در باره مسائل مربوط به زنان استخراج و عرضه شود.

«زن و چالش‌های جامعه» نام کتابی است که به همت مؤسسه فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر در سال
۱۳۹۷ در ۲۷۵ صفحه منتشر شده است. ترجمه نسبتا روان و دقیق این کتاب به دست جمعی از مترجمان صورت گرفته است. بخشهای اصلی کتاب بیشتر در مورد زنان و خانواده می‌باشد، نقد تمدن غربی و مسائل مشرق‌زمین در تبیین حقوق زنان از مهمترین نکاتی است که در این کتاب به آن توجه شده است. امام صدر پس از نقد عمیق و موشکافانه جایگاه زن در تمدن غرب، تبیین زیبایی از موقعیت زن در اسلام و اهمیت نهاد خانواده بیان کرده است، به گونه‌ا‌ی که می‌توان گفت از نظر او زنان یکی از ارکان اصلی تمدن اسلامی به شمار می‌روند.

موضوعاتی مانند ازدواج مدنی و ولایت پدر در ازدواج دختران، ایمان و نقش آن در زندگی جوانان، تهدیدهای برآمده از فرقه‌گرایی در جهان اسلام، تببین منتقدانه تضعیف حقوق زنان در تمدن غرب، ضرورت وجود الگوی انسان کامل برای جامعه و به دنبال آن معرفی حضرت زهرا(س) به عنوان برترین انسان و فصلی از کتاب رسالت، عناوین و یا محورهای اصلی این کتاب را تشکیل می‌دهند. جا داشت مؤسسه امام موسی صدر که زحمت زیادی برای چاپ آراسته این کتاب کشیده است، منابع سخنان امام، به‌ویژه در موضوعات تاریخی را هم تعیین می‌کرد تا بر ارزش کتاب افزوده شود. برخی عبارات کتاب نیز مبهم است، مانند: «ارزش شایستگی‌ها و علم و قدرت فهم و مقام مادری» (ص68) که به نظر می‌رسد ویرایش دوباره ترجمه خالی از لطف یا ضرورت نباشد.

زمینه‌ها و موضوعات نوآورانه امام صدر
این مقاله در پی معرفی کامل کتاب «زن و چالش‌های جامعه» نیست، بلکه تنها مروری است بر مهمترین دیدگاه‌های امام موسی صدر در این کتاب که به اعتقاد نگارنده دارای نوآوری در زمینه زن و خانواده است. یادآور می‌شود شماره صفحاتی که در داخل پرانتز ذکر شده است، مربوط به همین کتاب است.

الف). مفهوم الگو بودن حضرت زهرا (س): در نگاه امام موسی صدر، زنان در تمدن غربی و مشرق‌زمین همواره موجوداتی پایین‌تر از مردان و یا دارای محرومیت‌های شدید بوده‌اند؛ برای مثال کنفوسیوس به عنوان عالم بزرگ اخلاق، از موقعیت زن به گونه‌ای تحقیرآمیز یاد می‌کند و به مردان می‌گوید وقتی زنتان در را برایتان باز کرد، یک سیلی به او بزنید! بودا نیز ازدواج زن پس از طلاق و یا مرگ شوهر را سبب محرومیت او از بهشت می‌داند. حتی برخی ادیان مرد را مالک و صاحب همسر می‌خواند، چنان‌که در فرمان‌های ده‌گانه زن جزو چهارپایان و اموال او شمرده شده است! (ص
۵۲)

امام صدر با استناد به این مصادیق تاریخی، از آثار منفی سنتها و آیین‌ها و ادیان نسبت به حقوق زنان انتقاد می‌کند و در مقابل، برای پاسخ به تمامی این مصائب و مشکلات، از الگویی عملی و ابدی در اسلام برای زنان یاد می‌نماید که نه تنها در مقام استدلال، بلکه در ایجاد تعلق عاطفی به آن سرمشق الهی، انسان را به مقام یقین و وجد و سرور قلبی می‌رساند. ایشان با توجه به آیات الهی و توصیف و تبیین حیات نورانی فاطمه زهرا(س) نسبت به انسان معاصر، حل معضل بزرگ مدرنیته و دیگر مسائل و مشکلات تاریخی برای زنان و مردان و خانواده و اجتماع بشری را، تأسی به این الگوی بزرگ الهی می‌داند. تحلیل و تبیین تاریخی زندگی حضرت زهرا(س) در نزد او به گونه‌ای است که نگاه اسلام به مقام زن را به عنوان برترین و دقیق‌ترین نگرش به جوامع بشری معرفی می‌نماید.

نگاه صدر به حضرت زهرا(س) از این رو نوآورانه به حساب می‌آید که آن بانوی بزرگوار یک الگو به مفهوم مطلق و مبهم نیست، بلکه سرمشقی تمام برای زنی است که بقای اجتماع به وجودش وابسته است، زنی که نهاد خانواده با وجود او استحکام می‌یابد (ص
۵۶)، زنی که در خانواده هم پزشک است، هم معلم، هم روحانی و هم قاضی (ص۶۴ـ ۶۶)؛ زنی که میان عمل او با عمل مرد در نزد خداوند تفاوتی نیست (ص۵۶)، زنی که هرگز وجودش مقدمه مرد و یا برای مرد نیست، زنی که حضور اجتماعی او تجلی وجه انسانی اوست و نه وجه زنانگی او (ص۷۵ ـ۷۶). از این روی، حضرت زهرا(س) الگویی برتر برای چنین زنی است. صدر با استناد به آیات و روایات و بیان ویژگی‌هایی که اسلام برای زن به عنوان یک انسان برشمرده، و با بررسی شخصیت حضرت زهرا(س)، وی را در مقام یک انسان کامل و الگوی همه زنان و مردان معرفی نموده است.

امام صدر موفقیت نهاد خانواده را مسئولیت‌ اجتماعی سنگین زن می‌داند (ص
۶۳) و بر همین اساس، می‌گوید تحول و تعالی جامعه به سوی کمال، به واسطه مقام زن و توانایی مادرانه او صورت می‌گیرد. در منظومه فکری امام، «مادر» مفهومی محدود به خانواده نیست، بلکه جایگاه هدایت برای جامعه است و حضرت زهرا(س) به‌ویژه با توجه به اینکه رفتار و گفتارش مبتنی بر وحی است، مادر اجتماع بشری و معیار و میزان سنجش اعمال آن است. صدر با کوششی بسیار عالمانه برای تبیین ابعاد زندگی حضرت زهرا(س) کوشیده است تا این حقیقت بزرگ را نه تنها به مسلمانان، بلکه به مغرب‌زمین نیز بشناساند. این نواندیشی در باره حضرت زهرا(س) در حقیقت پاسخ به نیاز اصلی دنیای مدرن و تمدن کنونی است؛ تمدنی که باید آن را تمدنی محروم از مقام مادری شمرد!

مباحث مربوط به حضرت زهرا(س) در این کتاب، تنها بخشی از دیدگاه‌های صدر را در باره این بانوی بزرگ در بر دارد که با توجه به محیط سخنرانی و مخاطبان آن ایراد شده است و لذا از انسجام کافی برخوردار نیست و جا دارد «مؤسسه امام موسی صدر» مجموعه دیدگاه‌های ایشان را در باره حضرت زهرا(س) گرد آورد و به صورت یک کتاب مستقل منتشر نماید.

ب) زن در خانواده
امام موسی صدر ابعاد فردی و اجتماعی زن را با محوریت نقش زن در خانواده مورد بررسی قرار داده است. به باور او، قوام و استحکام خانواده به عنوان اصلی‌ترین بنیاد اجتماعی، مرهون وجود زن است. شاید در نگاه نخستین، این سخن تکرار آرای اندیشمندان حوزه مطالعات خانواده باشد؛ اما آنچه سبب تمایز دیدگاه صدر با دیگران شده، دیدگاه متفاوت او به نقش زن در خانواده است. امام صدر در تقسیم‌بندی وظایف و مسئولیت‌های اجتماعی، در بحث خانواده، وظیفه تحکیم خانواده و قوی شدن آن را بر عهده زن می‌داند و جانب دیگر مسئولیت‌اجتماعی، یعنی استحکام و تقویت جامعه را متوجه مردان می‌داند.(ص
۶۰ ـ۶۱). خانواده از نظر صدر نهادی مقدس همچون مسجد و اولین سلولی است که اساس و لازمه شکل‌گیری جوامع انسانی است(ص۶۰)؛ شکل‌گیری و دوام جامعه وابسته به تشکیل خانواده است و در حقیقت خاستگاه ارتباطات اجتماعی همان ترکیب خانواده‌هاست و هدف این ارتباطات، «تحکیم روابط و عمق بخشیدن به ارتباط خانواده‌ها با یکدیگر است»(ص۶۰)؛ به همین دلیل نقش اجتماعی زنان باید از منظر ماده تشکیل‌دهنده جامعه یعنی خانواده و تأثیر مدیریت مادرانه زنان در خانواده مورد توجه قرار گیرد. جایگاه ویژه زن برخاسته از حضور پرمعنا و سازنده او در خانوده به عنوان پایه و اساس حیات اجتماعی است. بحث امام در حقیقت ناظر به «زن در خانواده» است، نه «زن و خانواده». وی این موضوع را با مقدس دانستن خانواده به استناد فرمایش پیامبر اکرم(ص) و مشابه ساختن آن با مسجد به تفصیل مورد بررسی قرار داده است (ص۶۰ ـ۶۱).

در پرتو این نگاه به موقعیت زنان، می‌توان گفت نقش زن در خانواده با انجام امورات زن در خانواده تفاوت بنیادین دارد. زن در خانواده تنها مسئول رسیدگی به امور خانه و خانواده نیست، بلکه «مسئولیت‌تحکیم خانواده را به عهده دارد» (ص
۶۱)؛ زن و مرد هر دو موظف به حفظ نهاد خانواده هستند، اما زنان و عاطفه عمیق مادریشان در قوام و استحکام این نهاد، نقشی مهم و اساسی دارد. امام موسی صدر برای تبیین بهتر مقام مادر در خانواده، به «گسست عاطفی و فکری نسل جدید» اشاره می‌کنند و «محرومیت از احساس مادری» را علت این گسست می‌شمرد (ص۲۴۷ـ ۲۴۸).

از نظر امام، جوامع ماده‌گرا با گسست عاطفی میان نسلها موجب تضعیف هر چه بیشتر نهاد خانواده شده‌اند (ص
۲۲۶)، ولی رفتارهای منفی زنان و مردان هم به تضعیف این نهاد کمک می‌کند و لذا «رفتار منفی که از مرد یا زن سر بزند و موجب سستی و تزلزل خانواده بشود»، مانند اقدامی است که «برای ویران شدن مسجد» صورت بگیرد و لذا «حرام» است (ص۶۲)؛ بنابراین «ترجیح امور خانه و خانواده برای زنان در اسلام»، همسو با قبول اثربخشی حضور آنها در خانواده و تعیین‌کننده بودن نقش زنانه آنها می‌باشد و باور به نقش اجتماعی، «مانعی برای فعالیت مختلف زنان در امور اجتماعی نیست» (ص۱۰۷)، هرچند روشن است که از سویی دیگر: «کار زن نباید بر وظایف خانوادگی او تأثیر بگذارد» (ص۱۵۵).

ج) مادری به مثابه رکن تمدن
به استناد آنچه در بند قبل ذکر شد، می‌توان گفت از نظر امام موسی صدر معیار موفقیت هر جامعه‌ای بستگی به زنان آن جامعه دارد؛ زیرا زن عامل استحکام خانواده است و از سوی دیگر جامعه موفق و سالم، از خانواده‌های سالم تشکیل شده است. صدر با تکیه بر اهمیت این بنیاد اجتماعی و تأکید بر این‌که نباید به اشتباه جامعه را مجموعه‌ا‌ی از افراد دانست، می‌گوید: «تصویر الگویی که دین می‌پسندد، خانواده است و جامعه از خانواده‌ها و نه افراد شکل یافته است» (ص
۱۱۴)؛ بنابراین برای برخورداری از جامعه سالم و موفق، باید به موقعیت و جایگاه زنان در آن جامعه توجه نمود.

از نظر امام صدر، بر اساس مفاهیم قرآنی زن و مرد در عقل با هم برابرند و در شکل‌گیری فرزند سهیم هستند و زن نیز مانند مرد در «بقای جامعه مشارکت دارد» (ص
۱۱۴)؛ اما نقش و وظایف او با مردان تفاوت دارد: «تفاوت زن و مرد، متناسب با توانایی‌های آن دو است» (ص۱۱۴). نقش اصلی زن، اداره موفق خانواده است (ص۶۳)، اما اداره خانواده به مفهوم محدودماندن نقش زن به اموری مانند »اشتغال محض به خدمت و زاییدن و زنانگی» نیست (ص۱۱۳). حضور موفق زنان در خانواده را نباید خدمت به مردان تلقی کرد، بلکه نقش خانوادگی زن به معنای نقش سازنده و فعال ایشان در عرصه حیات اجتماعی است. امام موسی صدر معنای عمیق این حضور را که می‌توان آن را کاملا نوآورانه شمرد، این‌گونه بیان کرده است: «اداره موفق خانواده به عهده زن گذاشته شده، چه مسئولیت اجتماعی سنگینی است! خدمت به مرد نیست، خدمت به جامعه است؛ زیرا اگر مواد و مصالح مثل آهن و بتون و سنگ نامرغوب باشد، سالن محکم و با دوامی نخواهیم داشت. اساس خانواده اگر ضعیف باشد، جامعه از هم می‌پاشد.»(ص۶۳)

وجه نوآورانه این نگاه در مقایسه با برداشت‌‌های موجود، این است که نقش خانوادگی و نقش اجتماعی در عرض هم در نظر گرفته نشده است تا نقش‌آفرینی در یکی از این عرصه‌ها، منجر به محدود شدن نقش‌آفرینی در عرصه دیگر شود، بلکه این دو در یک رابطه طولی با هم و مکمل همدیگر در نظر گرفته شده‌اند. از منظری دیگر مهمترین و اصلی‌ترین نقش زن در خانواده، «مادری» است و «عاطفه نامحدود مادری» (ص
۱۶۲) و «تقویت تربیت خانوادگی و پشتیبانی از آن» (ص۱۶۳) است که به عنوان دو ویژگی مهم مادری تفسیرکننده نقش اجتماعی زن است.

نگاه به نقش مادری زن که تاکنون یک نقش خانوادگی تلقی می‌شد، به عنوان یک راهبرد اساسی برای ساختن جامعه، از ابداعات امام صدر است. از نظر ایشان جوامعی که به رنج گسست‌های عاطفی میان نسلی دچار آمده‌اند و بحران‌های اخلاقی مانند سیلابی ویرانگر آنها را مورد هجوم قرار داده است، از «حس مادری» و عاطفه مادری محروم بوده‌اند (ص
۲۴۷ـ ۲۴۸). در این جوامع برخی کوشیده‌اند برای جایگزینی این محرومیت، «حس مادری را برای آنها خریداری کنند و با استخدام خدمتکار و یا مؤسسات و یا دایه، حس مادری تشریفاتی را جایگزین حس مادرانه(شان) نمایند» (ص۲۴۷)، ریشه تاریخی «تجاری ساختن» (ص۲۴۷) مقام مادر و شکل‌گیری «شرکت‌های گوناگون» (ص۲۴۷)، برای جایگزین شدن به جای مادر در خانواده، موضوع دیگری است که مورد توجه امام قرار گرفته است (ص۲۴۶) و در این مختصر فرصت پرداختن به آن نیست؛ ولی باید توجه داشت که محرومیت خانواده و جامعه از مقام زن و مادر، معضل بزرگ تمدن مادی بشری است.

این که در تمدن جدید «انسان معاصر» و به‌ویژه «جوان معاصر» (ص
۲۰۶) همواره احساس نگرانی دارد (ص۲۰۸) و نمی‌تواند انس بگیرد، امید ببندد و احساس آرامش کند (ص۲۰۹) و گرفتار «محنت بی‌ایمانی» است (ص۲۱۱)، ریشه در این دارد که «جوان معاصر چه در غرب و چه در شرق، مراقبت خانواده را از دست داده است»(ص۱۶۱). رها شدن از این «محنت که آینده کل تمدن را تهدید می‌کند»(ص۲۰۶) و برخورداری از «ایمان که همان آگاهی است که با باور و اطمینان درونی همراه می‌باشد»(ص۲۰۴)، در گرو زنده شدن نقش مادر است. جوانان «نیازمندند تا تجلی خدا را ابتدا در مادر خود ببینند و پس از او در پدر و دیگران، تا در پرتو آن، به خدا و ارزش‌های والا ایمان بیاورند. در غیر این صورت، ایمان به خدا و امور متناهی، ناشی از توهم خواهد بود و اموری فرضی به شمار خواهد آمد» (ص۱۶۱). اکنون می‌توان پی برد که در نظر گرفتن «نقش ملی» برای زنان از سوی امام صدر و دعوت آنها به «داد و ستد با محیط جامعه» (ص۱۱۳) دقیقا به چه معناست. در چنین نگاهی است که نقش‌آفرینی زن در خانواده در قالب مادری و عاطفه مادری، در حقیقت گام برداشتن برای رفع یکی از اصلی‌ترین آسیب‌های تمدن جدید و حرکت به سوی یک تمدن آرمانی است و بر همین اساس است که می‌توان گفت صدر با تغییر نگاه رابطه عرضی خانواده و جامعه به یک رابطه طولی و تبیین مقام مادری زن در خانواده، عملا نقش مادری را به عنوان یک رکن از ارکان تمدن بالا برده

است.

 

چرا ما پرسش نداریم؟

۵ ـ مسئله را از کجا و چگونه می‌توان یافت؟ گرفتاری بزرگ جهان توسعه‌نیافته این است که مسئله ندارد و نمی‌خواهد مسئله داشته باشد؛ زیرا جایی که مسئله هست، مجال ظهور برای داعیه تنگ است. جهان توسعه‌نیافته هم بی دعوی و داعیه نمی‌شود. این جهان بدون تحقیق و قبل از آن، همه چیز را می‌داند و برای حل هر مشکلی چاره‌ای می‌شناسد! ولی افسوس که هرگز فکر نمی‌کند که چرا با علم و دانایی و توانایی عظیمش، هیچ مشکلی رفع نمی‌شود. جهان توسعه‌نیافته در هر صورت این پندار و گمان را برای خود محفوظ نگاه می‌دارد که به رفع همه مشکلات علمی و عملی تواناست و برای اینکه در این گمان شک ایجاد نشود، دیروز و حتی گاهی یک لحظه پیش را از یاد می‌برد تا مبادا معلوم شود که مشکل گذشته همچنان باقی است!

 

من شصت سال است که از بابت پرسش کردن ملامت می‌شوم. وقتی دفتر کوچک «شاعران در زمانه عسرت» منتشر شد، نویسنده‌ای که با فلسفه و ادبیات هم آشنایی داشت، آن را مجموعه پرسش‌های بی‌پاسخ خواند. پرسش نباید کرد، بلکه پاسخ آماده باید داشت! اگر می‌گفتند به فکر پاسخ پرسش‌هایت باش، حرف خوبی زده بودند؛ اما می‌گویند: پرسش مکن! طرح پرسش نوعی تشکیک در علم و قدرت است. جایی که علم و قدرت هست، پرسش کردن وجهی ندارد، اما دانشمند اجتماعی در شرایطی که هر روز نسبت به روز قبل تازه است، چگونه پرسش نداشته باشد؟ آیا او می‌تواند مدعی دانستن چیزی شود که دیروز وجود نداشته و امروز پدید آمده است؟ ولی در دیار ما توقع دارند علمی ساخته شود که متعلق و معلومش هنوز به وجود نیامده است؛ غافل از اینکه علم قبل از معلوم، علم خدایی است و اختصاص به خدا دارد. اتفاقاً یکی از مسائل مهم در علوم اجتماعی ما می‌تواند این باشد که: چرا ما پرسش نداریم؟

 

پرسش وقتی پیش می‌آید که مردمان فرا روی افق باز و روشن قرار گرفته و شوق و شور دانستن داشته باشند؛ ولی وقتی افق بسته باشد، ملال جای شوق و شادی فهم و دانستن را می‌گیرد و راه رسیدن به مسئله تیره می‌ماند. در این وضع دانش‌آموخته یا دانشمند چه می‌تواند بکند؟ از دانش‌آموخته و دانشمند توقع معجزه نباید داشت. چیزی که همیشه می‌توان در انتظارش بود، این است که دانشمند وضع و موقع خود و محدودیت هایش را دریابد و مثلا در شرایط کنونی از خود بپرسد که: ما را چه شده است که راه نمی‌جوییم و پرسش نداریم؟ و این چه دردی است که مشکل‌ها را همیشه آسان گرفته‌ایم؟ و با اینکه در رفع آنها موفق نشده‌ایم، از خود نپرسیده‌ایم چرا از عهده کاری که آن را سهل می‌انگاشتیم، برنیامده‌ایم؟

 

درد مسئله نداشتن

اگر درد مسئله نداشتن را دریابیم، شاید به بعضی مسائل به‌خصوص در سیاست و علوم اجتماعی و فلسفه پی ببریم. توهم همه‌دانی موجب می‌شود که چشمها و گوشها بسته شود و وضع موجود پنهان بماند و شرایط موجود شناخته نشود و علم و جهل را یکی بپندارند. درک شرایط با صرف گزارش بوده‌ها و داشته‌ها و کار‌ها حاصل نمی‌شود؛ زیرا درک شرایط با درک «امکان»‌ها ملازمه دارد و امکان‌ها بوده و داشته نیستند. علم اجتماعی علم تغییر است و اگر بر بنیاد محکم و استوار قرار داشته باشد، باید به ما بگوید که تغییر در چه سمت و چگونه صورت می‌گیرد. این سخن درست که احکام علم، ارزشی نیست چنان‌که باید فهمیده نشده است. معمولا از این سخن استنباط می‌شود که احکام خبری علم، مستقل از درک و فهم و قصد شناسنده وجود دارند.

 

وقتی گفته می‌شود علم «اُبژکتیو» است، به‌خصوص اگر ابژکتیو «عینی» ترجمه شود، این پندار تقویت می‌شود که علم، علم واقع و مستقل از درک و قصد و نظر عالم و مدرک است و البته که دانشمند به حکم رعایت روش نمی‌تواند نظر و سلیقه و خواست شخصی خود را در علم وارد کند. بلکه او باید در پژوهش خود امانتدار و صادق باشد و در قضایا به میل خود تصرف نکند و خبر نادرست ندهد؛ ولی این بدان معنی نیست که احکام علم احکام خبری محض است. اگر کسی بگوید که همه خبر‌ها مسبوق به انشاء است، نمی‌توان و نباید بی تأمل آن را ردّ کرد. در این یکی دو قرن اخیر معمولا دانشمندان علوم اجتماعی به‌خصوص دورکیم و اصحاب حوزه او اصرار بیشتری داشتند که بگویند احکام علوم اجتماعی را با احکام انشایی نباید اشتباه کرد، زیرا علوم اجتماعی گرده‌برداری شده از روی علم فیزیک است و احکام آن نیز احکام خبری است؛ اما اخیراً بیشتر به ماکس وبر استناد می‌شود که او احکام ارزشی را از احکام علمی جدا می‌دانسته است.

 

همه دانشمندان این تفاوت را تصدیق می‌کنند، اما ماکس وبر در این قول حرفی را که همه پژوهندگان درباره متدولوژی علم و رعایت روش گفته‌اند و حتی رأی دورکیم را تکرار نکرده، بلکه می‌خواسته است بگوید احکام علم گرچه ارزشی نیستند، اما همه مسبوق به نحوی انشاء و حکم انشایی‌اند. به نظر وبر دانشمند نمی‌تواند در مسائل بی‌نظر باشد و از امور عکسبرداری کند. حتی عکاس در عکسبرداری بی‌نظر نیست.

 

لئو اشتراوس در جایی که از آراء ماکس وبر بحث کرده، نوشته است: «اگر در نوشته‌ها و آثار وبر در هر گامی از فضایل و معایب فکری و اخلاقی... به زبان ستایش و سرزنش سخن نمی‌رفت، راستی که این آثار و نوشته‌ها نه تنها ملال‌آور و کسالت‌بار، بلکه مطلقاً بی‌معنی می‌بود.»[۲] حق با لئواشتراوس است؛ زیرا ماکس وبر نه فقط شرایط تاریخی و نظر دانشمند را در طرح پژوهش و پرسش آن دخیل می‌دانست، بلکه دانشمند را موظف به اظهار نظر دانسته و معتقد بود که اگر آن را بپوشاند و بخواهد صرفاً گزارشگر باشد، کاری مخالف شرافت فکری کرده است.[۳] می‌بینیم که چگونه دانشمند جامعه‌شناس پای «اخلاق» را در عرضه علم پیش می‌آورد.

 

علم و اخلاق

۶ ـ چه نسبتی میان علم و اخلاق وجود دارد؟ دانشمند اگر فارغ از هر نظر اخلاقی بود، رو کردنش به علم می‌بایست اتفاقی باشد؛ یعنی دانشمند میان کار علمی و غیرعلمی تفاوت قائل نشود. ولی دانشمند با این حکم ارزشی در علم وارد می‌شود که: دانستن امری شایسته و شریف است. ممکن است بگویند مردم برای رفع نیازشان یا به حکم ضرورت اجتماعی به مدرسه می‌روند و چیز‌هایی را یاد می‌گیرند. این درست است، دانشمند هم برای رفع نیاز خاص دانشمند نمی‌شود، بلکه دانش را انتخاب می‌کند بی‌آنکه همیشه بداند که جهان او چه نیازی به دانش دارد. به عبارت دیگر دانشمند علم را وسیله قرار نمی‌دهد. او شاید با استعداد شخصی خود دانشی را بجوید که جامعه و کشورش به آن نیاز دارد، اما به این جهت که دانشمند بودن را «فضیلت» می‌داند، رویکردش به علم اخلاقی است.

 

نسبت علم با اخلاق در این حد نیز محدود نمی‌ماند. علم با اخلاق آغاز می‌شود و با اخلاق پیش می‌رود؛ چنان‌که شرط پایداری در علم، وفاداری و دوست داشتن آن است. در این باره اشتباهی که ممکن است پیش آید، این است که بگویند دانشمندان کار اخلاقی نمی‌کنند و حاصل کارشان ارزش اخلاقی ندارد و حتی ممکن است حاصل بعضی پژوهش‌های علمی در راههای خلاف اخلاق به کار رود و از آنها به انسان و طبیعت آسیب‌های کلی برسد. بحث در این نیست که احکام و مضامین و نتایج پژوهش‌های علمی و به طور کلی حاصل کار دانشمند اخلاقی است.

 

دانش مجموعه پژوهش‌ها و آثار مدون علمی نیست، بلکه طرحهایی برای درک امکان‌ها و مسائل و حل آنهاست و به این جهت در نسبتش با زندگی و زمان تعیّن و مقام می‌یابد. درست است که احکام علمی نه اخلاقی‌اند نه ضد اخلاق، بلکه بیرون از قلمرو اخلاقند؛ اما دانشمندان به‌خصوص دانشمندان علوم اجتماعی یا لااقل روحیه جهانی که آنها در آن به سر می‌برند، حتی پژوهش‌های راهبر به ویرانگری و آسیب‌رسانی را نیز برای مقصد و مقصود موجهی می‌خواهند. اصل راهنمایشان هم این است که وضع موجود باید دگرگون شود و آنها معمولا صورتی اجمالی از آنچه باید پدید آید، در نظر دارند. فیزیکدانان بزرگ اروپا در زمان جنگ بین‌الملل بمب اتمی نمی‌ساختند که شهر‌ها و کشور‌ها را نابود کنند، بلکه با نیت پیشگیری و جلوگیری از نابودی مطالعه و پژوهش می‌کردند. ساختن سلاحی که بتوان جنگ را با آن پایان داد، پیشنهاد مشهورترین دانشمند زمان بود که سی سال آخر عمرش را بیشتر صرف دفاع از صلح کرده است.

 

 

اکنون هیچ دانشمندی به‌خصوص دانشمند علوم اجتماعی دعوی جستجوی حقیقت ندارد، بلکه همراه با گردش چرخ این جهان و برای حل مسائل و رفع موانع پژوهش می‌کند و معمولا فکر نمی‌کند که ممکن است چرخ طور دیگری هم بگردد! دانشمند علوم اجتماعی می‌پرسد و می‌خواهد بداند که در کجا و کدام تاریخ به سر می‌برد و او خود کیست و کجاست و فردایش چه خواهد بود؟ دانشمند امروز پروا یا سودای فردا دارد. حتی اگر نظر به امروز و اکنون می‌کند، می‌خواهد بداند چه هستیم و چه می‌کنیم و فردا چه می‌شود. امروز و فردا را دیدن یا درست بگویم در فکر امروز و فردا بودن، یک کنجکاوی بیهوده نیست، بلکه چیزی از سنخ احوال اخلاقی است.

اگر می‌گویند اخلاق با احوال چه نسبتی دارد، به آنچه از زمان یونانیان اتیک و اتوس (آداب و عادات اخلاقی) خوانده شده است، نظر دارند؛ ولی اینجا مراد عادت اخلاقی نیست. درست است که اخلاق عادت نیکوست، اما حصول عادت نیکو موکول به درک و یافتن فعل نیکو و ثبات در ادای آن است. اگر آدمی مایل به اخلاق و دوستدار خوبی و وابسته به آن نبود، عادات خوب هم به وجود نمی‌آمد؛ پس تعلق داشتن به خوبی است که آدمی را نه فقط اخلاقی می‌کند، بلکه به کار‌های بزرگ دیگر نیز توانا می‌سازد که یکی از آنها کسب دانش و کوشش در راه آن است.

وظیفه دانشمند چیست؟
7ـ خواننده این نوشته ممکن است بگوید: نویسنده یک بار به دانشمندان اعتراض می‌کند که چرا به جای توجه به کارسازی علم، از شرف آن می‌گویند و در پایان، تعلق به علم را فضیلت می‌شمارد و قوام وجود علم را بدون تعلق و دلبستگی دانشمند به دانش دشوار می‌یابد! از بابت ابهامی که در نوشته وجود دارد، عذر می‌خواهم؛ اما گناه همه این ابهام بر گردن زبان و بیان من نیست، بلکه نسبت آدمی با علم نسبت دشوار و پیچیده‌ای است. علم حتی اگر علم کارساز باشد، در وجود دانشمند ناظر به کارسازی نیست؛ اما در تحققش باید کارسازی کند. دانش جدید اگر در بیرون از روح و جان دانشمند کارسازی نکند، دانش نیست. به عبارت دیگر دانشمند علم را وسیله نمی‌انگارد، اما علمش علم بی اثر و بدون سود و ثمر در زندگی مردمان نیست.

دانش هر وقت و هرجا باشد، جایگاه تاریخی خاص دارد و تابع مصالح و منافع گروهی و شخصی نیست؛ پس آن را تابع علایق اخلاقی هم نمی‌توان دانست؛ توأم بودن و تابع بودن را با هم اشتباه نکنیم. اگر در جهان قدیم از فضیلت و شرف علم سخن گفته می‌شد، برای توجیه بی اثر بودن و کارساز نبودن علم نبود. پژوهش‌هایی هم که در زمان ما برای رفع نیاز‌های هر روزی صورت می‌گیرد و نتیجه‌اش قدرت تسخیر و تصرف و گاهی ویرانگری است، ربطی به شرف ذاتی علم ندارد، بلکه به اقتضای اجرای برنامه علم انجام می‌شود. این پژوهش‌ها باید کارساز باشند و اگر نباشند، پرداختن به آنها را به هیچ وجه دیگر توجیه نمی‌توان کرد و مخصوصا توجیه اخلاقی برای علمی که باید کارساز باشد و کارساز نیست هرچه باشد، اخلاقی نمی‌تواند باشد.

دانشمند معمولا می‌داند که برای چه پژوهش می‌کند، یعنی وظیفه خود را می‌شناسد و به آن عمل می‌کند. وظیفه دانشمند چیست؟ دانشمندانی که در مراکز بزرگ علمی به پژوهش مشغولند، معمولا به آنها پیشنهاد یا ابلاغ می‌شود که چه پژوهشی را به عهده بگیرند؛ اما آنها که در دانشگاه هستند و استقلال بیشتری دارند، باید با آگاهی از نظام علم و با درک اهمیت و تقدم مسائل، مسئله پژوهش خود را برگزینند، ولی همه اینها کم و بیش پیوستگی و اقتضا‌های نظام علم را می‌شناسند. در یک نظام علم پژوهش‌ها قاعدتاً باید با یکدیگر هماهنگ و ناظر به اجرای برنامه آینده و مددکار آن باشند. در جهان توسعه‌نیافته این قاعده رعایت نمی‌شود و نمی‌تواند رعایت شود؛ زیرا علم نظام و برنامه ندارد، نه اینکه دانشمندان قصوری داشته باشند.

به این جهت علم ناظر به غایت و مقصدی هم نیست. این علم شغلی است که شاید در میان شغلها از حیثیت و آبروی بهتر برخوردار باشد! در جهان توسعه‌یافته علم حکم دیگری دارد، یعنی دانشمندان و مؤسسات علمی نه فقط امکان‌ها بلکه ضرورت‌های کار پژوهش را بیشتر در نظر می‌آورند و به این جهت باید نگران نتایج کار و پژوهش خود باشند و همین نگرانی و پرواست که دانش را به سمت عالم ارزش‌ها می‌برد، وگرنه علم و اخلاق به عنوان دو امر متحقق ممتاز از هم، با هم نسبت و ارتباطی ندارند و شاید حتی دقت و وسواسی که دانشمند در رعایت روش دارد و نگران است که مبادا از راه درست دور شده باشد، به عادات اخلاقی بازنگردد، بلکه لازمه رعایت روش علم و جزئی از آن باشد. اخلاق با درک اینکه علم چرا به وجود آمده است و چه می‌کند و به کجا می‌رود، وارد علم می‌شود.

 

 


 

--------------------------

پی‌نوشت:

۱. بودریار، چرا همه چیز تا کنون ناپدید نشده؟ ترجمه احسان کیانی‌خواه، ص۱۶

۲ـ لئو اشتراوس، حق طبیعی و تاریخ، ترجمه باقرپرهام، نشر آگاه، ۱۳۷۳ ص۷۲.

۳ـ همان‌جا، ص۷۳

 

  

منبع: روزنامه اطلاعات؛ یکشنبه ۱۱ خردادماه ۱۳۹۹

 

۶۳۵۱

ارسال نظر


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم اینجا کلیک کنید.

همدان - بنای آرامگاه بوعلی‌سینا - ساختمان اداری بنیاد بوعلی‌سینا

 ۹۸۸۱۳۸۲۶۳۲۵۰+ -  ۹۸۸۱۳۸۲۷۵۰۶۲+

info@buali.ir

برای دریافت پیامک‌های بهداشتی در زمینه طب سینوی، کلمه طب را به شماره ۳۰۰۰۱۸۱۹ ارسال کنید