همت
طلب از باطن پیران سحرخیز زیرا
که یکی را ز دو عالم طلبیدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است کاین جامه به اندازۀ هر کس نبریدند[۱]
«هین
سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود». اما بعضی سخنان هست که کهنه بشو نیست؛ زیرا
زندگی و نیازهای آدمی همواره تازه است.
«هر
نفس نو میشود دنیا و ما بیخبر
از نو شدن اندر بقا».
در
گذشته، «مجالس موعظه» به صورت یک سنت جاری و غالبا طبیعی و بیتکلف، یکی از پایگاههای
اتصال به منابع سخن و اندیشه بزرگان بود. این آثار، هر چقدر هم که بر آن گذشته
باشد، این استعداد را دارد که هر بار صورت تازهای از شناخت برانگیزد، همچون موجی
نو بر دریا که البته باز به دریا برمیگردد و در او صورت میبازد. اما در امواج اندیشگی
بعدی، با صورتها و لایههای معنائی تازه، حضور دارد. رابطه سخن و اندیشه هم از
همین جنس است.
صورت
از معنی چو شیر از بیشه دان یا
چو آواز و سخن ز اندیشه دان
از سخن صورت بزاد و باز مرد موج خود را باز اندر بحر برد[۲]
بنده
در جایگاه عرضۀ مواعظ اولیاء نیستم، اما دلم برای آن مجالس بیپیرایۀ قدیم که جای
شنیدن موعظۀ اهل معرفت و اخلاص بود، بسیار تنگ است. با همین رویکرد، میخواهم به
نام حضرت علی(ع) نیازی ببرم و از نفس او همتی طلب کنم و از ذکر جمیل کلامش برکتی
بجویم. مادرم که رحمت خدا بر او، به من میفرمود: «در مجلس ائمه شرکت کن، ولو یک توک پا!»
بی عنایات حق و خاصان حق گر ملک باشد، سیاهستش ورق
***
در
قرآن و نهجالبلاغه، بار بیان بسیاری از مفاهیم بر دوش زبان تمثیل است. این نوشته
هم در شرح مقصود، از تمثیل بهره برده است؛ زیرا روی سخن بهخصوص با نوجوانان و
جوانان است. آموزههای محوری انبیا و اولیا، برخلاف فیلسوفان، گزارههای پیچیدهای
نیست. ساده و روشن است، اما خو گرفتن روح آدمی با آن، و مکیدن و چشیدن شیر و شیرة
آن، همیشه آسان نیست و محتاج دستگیری معلمان و اولیا و توفیق الهی است. در گذشته،
در منظومه تربیت معنوی در جامعه اعتقادی ما، شرکت در «مجالس موعظه» یک سنت جدی و
جاری بود. سخنان حضرت علی، که سلام بر او، ذخیره بیمانندی از پندآموزی است. در
اینجا به یک نمونه آن میپردازیم؛ ساده در زبان اما عمیق در حکمت.[۳]
یادم میآید آنوقتها که نوجوان بودم، در شهر ما شاهرود،
رفتن به مجالس موعظه، یک رسم اجتماعی هم بود و به درجات مختلف در زندگی مردم عادی
کوچه و بازار جائی و سهمی داشت. برای عدهای، جزء برنامه جدی زندگیشان بود و عدهای
هم به قول امروزیها، بخشی از ساعات فراغت خود را به آن اختصاص میدادند. هرچه
بود، در حال و هوای طبیعی زندگی ما در آن شهر کوچک نقش داشت. آن روزها، پندپذیریها
غالبا سینه به سینه و از راه حضور و محضر بود. اصلا نفس درک محضر اهل نفس، خودش
حکایتی داشت. امروز این بساط امکانات فضای مجازی و ارتباط جمعی، تا اندازۀ زیادی
آن رسم نیکو و حال و هوای طبیعی و عاطفی را برانداخته؛ به جای تأثیر نفس، به تکثیر
نظر پرداخته، و به جای تعمق، تورق آورده است! حالا باید دید جای موعظۀ جمعی در
خرد جمعی کجاست؟ بهراستی بیشترین نیاز جامعه امروز ما، «معلم» خوب است.
***
موضوع
این دلنوشته، شرح بخشی از موعظهای کوتاه اما خواندنی[۴] از حضرت امیر است. سید
رضی ـ گردآورنده نهجالبلاغه ـ در میان سخنان فاخر فراوان که از او به ما رسیده
است، این پندنامه را اینطور وصف میکند: «اگر در این کتاب جز همین یک سخن نبود،
اهل نظر و بصر را کفایت میکرد.»[۵] حافظهام در نوجوانی، ۱۷ـ۱۶ سالگی، روان بود. متن کامل
این موعظه شریف را از بر داشتم. این را گفتم تا بهانهای باشد برای ادای دینی به
مرحوم حاج شیخ محمدباقر طاهری شاهرودی. آن سالها، اوایل دهۀ چهل خورشیدی، هر روز
ساعت شش صبح، در سرما و گرما، به اتفاق دو نفر از همکلاسهایم میرفتیم به منزل
ایشان در خیابان ایستگاه در شاهرود. خودش در را باز میکرد و به مهربانی ما را میپذیرفت.
روی زمین مینشستیم و درس نهجالبلاغه میگرفتیم. از آنجا، پیاده و گاهی دوان
دوان، خودمان را ميرساندیم به کلاس دبیرستان که 8 صبح شروع می شد. آن بزرگوار
بابت این تدریسها هرگز پولی دریافت نکرد که هیچ، ما را به چای صبحگاهی هم مهمان
میکرد. دلش به همین خوش بود که به این بهانه، هر روز به این کتاب شریف میپردازد
و تبرکی میجوید، رحمهالله علیه؛ اما برکت ماندگار شوق به مطالعۀ نهجالبلاغه
را از پدر عزیزم دارم که معلم بود. یک کتاب کهنۀ منتخب نهجالبلاغه داشت که
مرحوم فاضل تونی فراهم آورده بود. جملاتی از آن را از حافظه با ضربآهنگ خاصی میخواند
و به آن استشهاد و استناد میکرد و حرف مکرر خود را با حرکت انگشت اشاره مؤکد میکرد
که: کلامالملوک ملوک الکلام! سخن امیران، امیر سخنان است. توصیفها و تلقینها
و تشویقهای او، ابهت و مرجعیتی از این کتاب در ذهن من فراهم آورده و شوقی برای
خواندن و فهمیدن و به حافظه سپردنش برانگیخته بود. خدا روحش را به مهر پدری از این
فرزند راضی کناد و زحمتها و صبرهایش را، که من دیگر راهی برای جبرانش ندارم، به
آغوش رحمت خویش پاداش دهاد.
***
این
موعظه حضرت امیر، از دو جهت شاخص است: اول اینکه خطاب او به اصحاب خاص یا نخبگان
معنوی مثلا عثمان بن حنیف یا کمیل یا همام و امثال آنها نیست، بلکه «قال لرجل سأله
أن یعظه»؛ یعنی یک آدم ناشناس کوچه و بازار، خیلی بیتکلف از او تقاضا میکند که:
«موعظهام کن!» علی هم با همه شأن و منزلت و موقعیتی که دارد، حوصله میکند و
خواهش او را جدی میگیرد و مجموعهای از حالتهای دوگانه و متقابل را، در یک دستهبندی
بسیار کوتاه اما گویا، جای میدهد و پیش روی او میگذارد؛ اموری که امروز هم در
رفتار روانی و اجتماعی خیلی از ما، در زندگی روزانه، جریان دارد.
دوم اینکه نمیفرماید چطور آدمی باش، بلکه میگوید چطور
آدمی مباش! اصلا شروع کلام این است: «از آنهایی مباش که...». شکل و ترتیب سخن طوری
است که گویی دارد از ساحتهای مختلف رفتاری بخش مهمی از جامعه، لایهلایه عکس میگیرد
و نقاط آسیبپذیری را یک به یک نشان میدهد. زبان سهل و ممتنع این اندرزنامه و نوع
خطاب آن، حال و هوایی صمیمی و لحنی کاربردی برای عموم مردم دارد. بنده هم سعی میکنم
به زبانی ساده و با ذکر تمثیلهای مردمی، مطلب را در حد توان باز کنم تا برای
خودم و عامۀ مردم که این شب و روزهای ماه رمضان را به یاد او میگذرانند، تذکری
باشد و برکتی بیاورد. در اینجا مخاطب خاص را نوجوانان علاقهمند فرض کردهام، و
اگر گاهی یک نکته را از چند جنبه شرح و بسط دادهام، به جهت رعایت حال آنان بوده
است.
بر درخت این پند پرثمر، ابتدا بر شاخهای می نشینم که به
گمانم، جامعۀ امروز ما بسیار نیازمند آن است. فرمود: «مثل کسی مباش که به
پندارهایش میدان میدهد تا بر ارادۀ او چیره شوند و انگیزههای نفسانی بسازند و
او را به دنبال خود بکشانند، در حالی که نمیتواند در آنچه به آن یقین دارد، بر
نفس خود فرمان براند و مرکب اهتمام در آن میدان بدواند.»[۶] یعنی آدمی مباش که
توان خود را با جدیت بر چیزهایی که به حدس و گمان برای خود مفید یا موفقیت میداند،
متمرکز میکند، تند میتازد، نرد آرزو میبازد، اما نفسانیاتش اجازه نمیدهد
شواهد قطعی و عاقبت روشن و محتوم یک عمل یا یک روش را، جدی بگیرد و بر آن اساس
برنامه ریزی کند.
گاهی با جدیت دنبال چیزهایی میرویم و میدویم که در
سودمند بودنش، هزار احتمال و اما و اگر مطرح است؛ جوش میزنیم، تحلیل میکنیم،
نقشه میکشیم، سر و صدا راه میاندازیم، به هم میپریم، و بر سر چیزهایی که تصورات
و تحلیلهای ما حکم میکند، یقه چاک میدهیم بیآنکه قطعیتی در باب درستی آنها در
دست داشته باشیم. در مقابل، اموری هستند که در ضرورت و درستی آن هیچ تردیدی نداریم
و نتیجه بیتوجهی به آن هم برایمان روشن است؛ اما به لوازم منطقی این یقین گردن
نمی نهیم! مثلا همگی قبول داریم که اگر هوا و آب و خاک و غذای ما، یعنی محیط زیست
ما، آلوده و مسموم شود، اصل زندگی ما و نسل ما در خطر قرار می گیرد تا چه رسد به
فرعش.
چه
بسیار که به نتایج روشن عقلی و بدیهی یک اقدام یا یک روش یا یک روند، آگاهی روشن
داریم، اما با اینهمه، اهتمام خود را بر آن متمرکز نمیکنیم و دل میسپاریم به
خیالات و اما و اگرها و احتمالاتی که هیچ مبنای متقنی برای پیشبینی حاصل آن در
دست نیست. آن حضرت با همۀ شان و منزلت و موقعیتی که داشت، خواهش یک فرد عادی جامعه
را جدی گرفت و حوصله کرد و با زبانی دور از پیچیدگی، او را اندرز داد که: اینگونه
مباش!
از شکل بیان و ترتیب سخن در این اندرزنامه برمیآید که آن
حضرت، از روش و منش این نوع آدمها رنج میبرد. نشانههای این آزردگی، در دیگر
کلمات آن بزرگوار هم فراوان دیده میشود؛ چنانکه گویی در طول و عرض زندگی، با
مردمانی از این دست بسیار مواجه بوده است. با درک چنین فاصلۀ شخصیتی میان او و
اینان، حس «تنهایی» در او قابل درک است. شاید آن فریاد «فُزت و رب الکعبه» (به خدای
کعبه رستگار شدم) که به هنگام ضربت خوردن از او روایت شده است، پژواکی از این غربت
تلخ بوده باشد؛ نمیدانم. «دست بردار ازین در وطن خویش غریب»!
***
سفارش
مولا به آن مرد که از کسانی نباشد که از یقینیات میگریزند و به احتمالات و خیالات
میآویزند، مرا به یاد یکی از نکتهپردازیهای مولانا در ضمن یکی از قصههای دفتر
چهارم مثنوی میاندازد، در بخش «رد کردن معشوقه عذر عاشق را و تلبیس او را در روی
او مالیدن». در آنجا به سادگی، ولی با مهارت تمام توضیح میدهد که چرا کورسوی چراغ
گمان یا دانش بیرونی و عاریتی، هرگز جای بینش و اشراق درونی را نمیگیرد:
جز
مقام راستی یک دم مایست هیچ
لالا، مرد را چون چشم نیست
اگر
فرجام کاری یا روشی برای ما مشخص است، چرا باید از این بینایی و دانش، دل بگردانیم
و به احتمالات و شایدها و اما و اگرها بسپاریم؟ درست است که دانشمند عاقل اهل بصیرت
هم ممکن است با ناکامی مواجه شود، اما نمیشود به استناد اینگونه موارد، از عقل و
علم گریخت و عنان نفس را به گمانپردازیها سپرد. آری، ممکن است یک بینا هم تصادفا
در راهی به چاهی بیفتد،
عمرها
باید به نادر گاهگاه تا
که بینا از قضا افتد به چاه
اما
آیا میتوان از این اتفاق نادر نتیجه گرفت که پس اصلا فرقی نمیکند که چشم داشته
باشیم یا نداشته باشیم؟! گیرم که به چاه افتادن بینا را قضای روزگار بدانیم، بسیار
خوب، اما فروافتادن نابینا در چاه که دیگر کار قضا و قدر نیست! اصلا انتظار
عقلانی همین است که بیفتد! اگر نیفتد، جای سؤال دارد. به قول مولانا کسی که در راه
پر از چاه، چشم بسته میرود، در واقع آن قضای شوم را در بغل گرفته و همراه خود
دارد میبرد!
کور
را خود این قضا همراه اوست که
مر او را اوفتادن طبع و خوست
بعضی
از کجفهمیهای ما ناشی از نشناختن قلمرو معناداری یک مفهوم اعتقادی است؛ مثلا
«توکل» یکی از آنهاست که در قلمرو مثال «بینا و چاه» میگنجد و نه در حوزۀ «نابینا
و چاه». برای رهرو روشناندیش در درون، و روشنبین در بیرون است که «توکل» معنا
دارد؛ زیرا بر سر راه یک بینای چراغ به دست هم، چاهی پنهانی شاید ناگهان دهان باز
کند؛ اما همان معنا، برای کسی که چشمها را فروبسته و در راه پر از چاه گام نهاده،
بازی با عقلانیت است. امان از آن «جهل» که در خم رنگرزی
اهل گریز از عقل، فرو رفته باشد و رنگ توجیه به خود گرفته باشد، به نام تقدس، به
کام تقلب!
برای پیشگیری از خلط دو مبحث و دو ساحت مختلف با یکدیگر،
باز هم از بیان نمادین مولانا بهره میگیرم:
آن
توکل کو خلیلانه تو را وآن
کرامت چون کلیمت از کجا؟
تا نبرّد تیغت اسماعیل را تا
کنی شهراه قعر نیل را
آری،
اگر در ساحت مراحل و مراتب ابراهیمی و موسوی طی طریق کردی، آنگاه از معنای اینکه
تیغت گلوی اسماعیل را نبرّد یا رود نیل جلوی پایت شاهراه خشک باز کند، بپرس! زبان
ساحت این عوالم بهکلی متفاوت است از زبان ساحت زندگی عقلانی آدمیان که اساسا ربطی
ندارد به گریز از ضرورتهای منطقی و درآویختن به ریسمان احتمالات و خیالات و سیر
کردن در سبد تصوراتی که از ساحتی دیگر به عاریت گرفتهایم.
پرواز با بالهای کاغذی
باز هم پلی بزنم میان عمق تفصیلی سخن مولا و مولانا که (در
حاشیۀ قصۀ رنجور در دفتر ششم مثنوی) تمثیلی بسیار گویا و مناسب احوال بحث ما آورده
است:
گر
سعیدی از مناره اوفتید بادش
اندر جامه افتاد و رهید
چون یقینت نیست آن بخت ای حسن تو چرا بر باد دادی خویشتن؟
آمدیم
و یک آدم خوشاقبال که اتفاقا جامۀ بلند و گشادی هم به تن دارد، از سر مناره به
پایین پرت شد و از قضای روزگار، باد زیر پیراهنش افتاد و با آن چتر نجات، سالم به
زمین رسید! آیا این دلیل میشود که تو هم فردا پیراهن گشادی بپوشی و بالای مناره
بروی و با خیال راحت خودت را بیندازی پایین و آسودهخیال هم باشی با این حساب که
فلانی افتاد و طوری هم نشد؟ مغز آن جمله از اندرز حضرت امیر(ع) به آن مرد، در واقع
همین است که وقتی هر آدم عاقلی میداند که نتیجۀ منطقی پرت شدن از سر مناره مردن
است، با زندگیات بختآزمایی نامعقول مکن؛ تجربۀ عمومی تاریخ را آینۀ خویش کن:
سرنگون
افتادگان را زین منار مینگر
تو صدهزار اندر هزار
پس
مبادا گماناندیشیها و تحلیلهای پر از ایهام و ابهام و احتمال، تو را به وادی
ماجراجویی و آرزوپردازی بسپارد و از خردورزی دور بدارد. راهی را برو که هم دانشش
را داری و هم پای رفتنش را. وقتی میدانی که طناببازی در ارتفاع نمیدانی، روی
امنیت زمین زیر پایت حساب کن. آن را بسنج و پایت را بستای. سودای هواگردی (کایتسواری)
از سر قله، با این بالهای کاغذی که به خودت بستهای جور درنمیآید! بر پای مستقر و
رونده بر روی زمین تکیه کن. در آرزوی پرواز، پای گام به گام اما مطمئن به جلو رفتن
را به بالهای کاغذی مفروش. عاقبتبین باش:
تو
رسنبازی نمیدانی یقین شکر
پاها گوی و میرو بر زمین
پَر مساز از کاغذ و از کُه مپر که در آن سودا بسی رفتست سر
حبّذا دو چشم پایانبین راد که نگه دارند تن را از فساد
کشتینشستگانیم،
ای باد شرطه برخیز
تاریخ
موجخیز است و سرنوشت کشتی زندگی بر این امواج خواندنی است. ناخدای خرد، با
برخاستن باد موافق، بادبان میگشاید و چون هواها و گماناندیشیها وزیدن میگیرد،
برمیچیند. تاریخ آموزگاری سختگیر و حسابرسی پرحوصله است. واقعیت این است که
تمایلی نفسانی در کسانی وجود دارد که از امور محاسبهپذیر بگریزند و به احتمالاتی
بیاویزند که قابل ارزیابی نیست. کم نیستند بحثهای داغ و احتجاجهای بیحاصل و
تحلیلهای تهی که اتفاقا در بستهبندیهای رنگارنگ به بازار میآید و غوغا میانگیزد.
در این میان، توجه به امور یقینی و حتی بدیهی رنگ میبازد و جدالهای فرصتکش و
شکافهای اجتماعی فرسایشی افزایش مییابد و فضای رقابتهای نابخردانه بر سر صید
سایهها اوج میگیرد.
در توضیح مقصود، تمثیل بسیار آشنائی از مولانا را که ضمن
«قصه دیدن خلیفه لیلی را» در دفتر اول مثنوی آورده، بازگو میکنم با زبانی مناسب
احوال نوجوانان: مرغی در ارتفاع میپرد و سایهاش روی زمین میدود. صیاد ظاهربین
بیخردی، در خیال شکار مرغ، دوان دوان چندان میرود که از پای میافتد، در حالی که
بینوا نمیداند که به صید سایه رفته است! همچنان میدود و هرچه تیر توان و سرمایه
و مهارت که در ترکش عمر اندوخته، میاندازد؛ اما یک لحظه درنگ نمیکند و سرش را
بالا نمیگیرد که اصل مرغ را در حال پرواز در آسمان ببیند!
بیخبر
کان عکس آن مرغ هواست بیخبر
که اصل آن سایه کجاست
تیر اندازد به سوی سایه او ترکشش خالی شود از جستجو
و
دست آخر او میماند و ترکشی خالی و عمری که از دست رفته و بازنمیگردد. کار اولیا
و آموزگاران معنوی نیز همین است که چنگی در موی صیاد بیخبر و بیخرد بزنند و سرش
را به بالا بگردانند و مرغ واقعی را نشانش بدهند:
سایۀ
یزدان چو باشد دایهاش وا
رهاند از خیال و سایهاش
در
ارزیابی سعی صیاد توهمزده در این تمثیل، فقط سرمایۀ شخصی او به هدر رفته است؛ اما
زیان بزرگتر وقتی است که خیالپردازیهای نفسانی و فرار از خردورزی، جامعهای را به
شکار سایهها بکشاند، خرد جمعی را به حاشیه براند و ترکش سرمایههای ملی را خالی
کند.
غنیمت و غرامت
این بحث، توجه ما را میکشاند به یکی دیگر از جملات
پندنامۀ مورد نظر: «کسی مباش که برای ارزشهاى ناپایدار سخت رقابت مىکند، اما از
ارزشهاى ماندگار بسیار آسان درمیگذرد. غنیمت را غرامت میپندارد و غرامت را
غنیمت»![۸] کسی که به ارزشهای ماندگار میاندیشد و قدر و قیمت آن را درک میکند،
آن را برای منافع زودگذر به حراج نمیگذارد، تا چه رسد به ارزشهای منحصر به فرد
که اصلا نمیشود قیمتی برایش تصور کرد.
یار
مفروش به دنیا که بسی سود نکرد آن
که یوسف به زر ناسره بفروخته بود!
آن
که یوسف را در چاه پیدا کرد، و آن که او را به بهای ناچیزی به چنگ آورد اما به
سودای سود فروخت، و آن دیگرانی که از پس یکدیگر، او را خریدند و فروختند، همگی میپنداشتند
که غنیمتی خورده و سودی بردهاند؛ اما اگر زیباییشناس بودند، میدانستند که به
هرچه بفروشندش، بازندهاند. آن یگانه را اصلا به بازار نمی بردند، چرا که قیمتش
هرچقدر هم گران، باز هم ارزان است،
گفتم:
خراج مصر طلب میکند لبت گفتا:
در این معامله کمتر زیان کنند
بعضی
مواریث معنوی و مادی و مدنی تمدنی ما از این قبیلاند، ماندگار و بیهمتا؛ قیمتی
برایشان متصور نیست. منابع بیپایانی هستند که همواره تمدن و هویت فرهنگی ما را
تغذیه کردهاند. نگاهبانی از آنها، هم شرط عقل است و هم شرط عشق. هم نشانۀ مدنیت
است و هم سپر دفاع ملی. تاریخ گاهی سرمایههایی میپرورد که به هر قیمتی که دست از
آنها بشوییم، باختهایم. دردا و دریغا از جفای بازار سود و زیان در حق این نادرهکاران
و نادرهسازان!
یوسفی
در چاه و این کنعانیان بر
سر بازار سودند و زیان
چون نمیدید آن جمال نورده چشم یعقوب و زلیخا کور بهْ[۹]
گرفتار
میان قوم ناهموار
در مثل مناقشه نیست. همین مولانا که در
بازشکافتن موعظۀ حضرت مولا، از تمثیلات او بهره بردیم، حاصل گوهرشناسی شمس بود که
به خلق شاهکار ماندگاری در ادبیات فارسی و تمدن بشری منجر شد. منطق او برای رفتن
به سوی مولانا و محافظت از او چه بود؟ گفت: «مقصود از وجود عالم، ملاقات دو دوست
بود... مرا فرستادهاند که آن بندۀ نازنین ما میان قوم ناهموار گرفتار است، دریغ
است که او را به زیان برند... آبی بودم، بر خود میجوشیدم و میپیچیدم و بوی میگرفتم،
تا وجود مولانا بر من زد، روان شد، اکنون میرود خوش و تازه و خرّم!»[۱۰]
راستی، آنچه شمس تبریز با مولانا کرد، در چه ساحتی میگنجد؟
آیا او از همان مربیانی بود که چنگ در موی صیاد سایهها برد و اصل مرغ هوا را
نشانش داد؟ دایهای ایزدی بود که او را از پندارهای سایهوار رهانید؟ آیا آنچه شمس
بر مولانا خواند، هم از جنس موعظه بود؟ یا زبانی دیگر و تکانی دیگر؟ «عشق را خود
صد زبان دیگر است». بگذاریم به وقت خود و در جای خود.
این پندنامۀ حضرت امیر(ع) که اشاراتی به بعضی فقراتش رفت،
علاوه بر معانی معرفتی، کاملا کاربردی است، و برای توضیح این جنبه آن، بهتر از
تمثیلات مثنوی مولوی نیافتم. این را هم از قلم نیندازم که تا آنجا که بنده میدانم،
در شعر کهن پارسی، در توصیف معرفت و معنویت مولا که سلام بر او، از مولانا بلندتر
و فاخرتر نگفتهاند. دریغم میآید در اینجا از باب عرض احترام، این تجلیل و توصیف
منحصر به فرد، ممتاز و جامع او را خطاب به حضرت امیر، نیاورم:
تو
ترازوی احدخو بودهای بل زبانهی هر ترازو بودهای
همچنانکه
گفتم، انگیزهام از پرداختن به این موعظه شریف حضرت امیر این بود که به ذکر یاد
و نام او تبرکی بجویم، فرصتها به پایان میرسند، اما حکایت شرح بقیۀ فقرات این
پندنامه همچنان باقی است که اگر توفیق رفیق باشد، در آینده به آن خواهم پرداخت؛
اما دریغ دارم که در این مجال مختصر، جملۀ پایانی این اندرزنامۀ او را نیاورم:
«چونان کسی مباش که حق خود را به کمال مىستاند و حق دیگرى را به کمال نمىدهد. از
مردم مىترسد، نه در راه طاعت خدا، و از خدا نمىترسد در راه طاعت بندهها!»[۱۱]
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسّکین بولایته امیرالمؤمنین.
یونسکو، رمضان ۱۴۳۸، پاریس
-----------------------------------
پینوشتها
----------------------------------
پینوشتها
۱. فروغی بسطامی
۲. از دفتر اول مثنوی مولانا
۳. جا دارد از دو استاد فقید، دکتر سیدجعفر
شهیدی و دکتر محمدابراهیم آیتی، که رحمت خدا بر آنها، به احترام یاد کنم که رنج
بردند و دو ترجمه خوب از نهجالبلاغه به یادگار گذاشتند که همواره مورد رجوع بنده
نیز هست.
۴. و قال علیه السلام لرجل سأله أن یعظه. نهجالبلاغه،
حکمت ۱۵۰.
۵. قال الرّضی: و لو لم یکن فی هذا الکتاب الا
هذا الکلام لکفى به موعظه ناجعه و حکمه بالغه و بصیره لمبصر و عبره لناظر مفکّر.
۶. تغلبه نفسه على ما یظنّ و لا یغلبها على ما
یستیقن!
۷. اطلاعات ۲۸/۲/۱۳۹۹، ص۶، در شرح حکمت ۱۵۰
نهجالبلاغه،
۸. ینافس فیما یفنى و یسامح فیما یبقى؛ یرى
الغنم مغرماً و الغرم مغنماً.
۹. این قطعه از مثنوی «بانگ نی سایه» را استاد
شجریان در آواز بیات ترک به زیبایی تمام، به همراه گروه پایور، خوانده است که اینطور
آغاز میشود: باز شوق یوسفم دامن گرفت/ پیر ما را بوی پیراهن گرفت.
۱۰. مقالات شمس تبریزی، به تصحیح استاد محمدعلی
موحد، ص۶۱۹
و ۹ـ ۷۷۸ و ۱۴۲.
۱۱. یستوفی و لا یوفی و یخشى الخلق فی غیر ربه
و لا یخشى ربه فی خلقه.
منبع: روزنامه اطلاعات؛ دوشنبه ۲۹ اردیبهشتماه ۱۳۹۹