الف) بیان فردوسی در باب فلسفه و فیلسوفان مضطرب است؛ یعنی در ابواب
مختلف شاهنامه رأی او در باب فلسفه و فلاسفه، متفاوت و در مواردی نقیض هم است. برای
مثال در «جنگ رستم با اکوان دیو»، انسان بیخرد، فلسفی و دیومنش خوانده میشود و
برعکس، خردمند کسی را گویند که عکس آنچه فلسفی میگوید، عمل کند؛ همچون رستم که
عکس آنچه اکوان دیو گفته بود، رفتار کرد و این موضعگیری حکیم ابوالقاسم در حالی
است که در ابواب دیگر شاهنامه، فیلسوف حکیم خوانده شده و از افلاطون و ارسطو به نیکی
یاد میشود. در این نوشتار در پی آنیم تا هم اضطراب حاکم بر آرای فردوسی در باب
فلسفه و فیلسوفان را بازگو کنیم و هم به جستجوی علت این اضطراب پردازیم که به
عنوان مثال آیا این اضطراب میتواند متأثر از جو حاکم بر قرن چهارم و پنجم هجری در
برخورد با فلسفه و به ویژه فیلسوفان باشد یا خیر؟ البته همین جا متذکر شویم فردوسی
در حالی شاهنامه را در سالهای پایانی قرن چهارم و دهه نخست قرن پنجم میسراید که
فارابی ـ مؤسس فلسفه اسلامی ـ آثارش را نگاشته و ابنسینا اوج دوران فلسفی خویش را
سپری میکند و هنوز محمد غزالی پای به جهان نگذاشته و امثال سنایی و خاقانی در
جهان ظاهر نگشتهاند که یکی فلاسفه را تکفیر کند و دیگری در سرودههایش مسلمانان
را به پشیمانی از دریافت آموزههای یونانی فرا خواند:
مسلمانان مسلمانان! مسلمانی، مسلمانی از این آیین بیدینان، پشیمانی
پشیمانی
شراب حکمت شرعی
خورید اندر حریم دین که محرومند از این عشرت، هوسگویان یونانی
البته این کلام به معنای دفاع از
فلسفه یونانی نیست، ولی قطعاً دفاع از عقلانیت و اندیشهورزی فلسفی به معنای حقیقی
خویش است.
کاربرد واژه فلسفه در شاهنامه
ب)
ابتدا از کاربرد واژه فلسفه در شاهنامه سخن بگوییم و نوع تعریفی که فردوسی از آن
دارد. گفتیم که فردوسی در باب جنگ رستم با اکوان دیو، فلسفه را کنش متقابل و متضاد
با خرد میداند. داستان از این قرار است که فردوسی در آغاز باب فوق با ستایش
پروردگار و خداوند را پروردگار روان و خِرد خواندن، بر خرد الهی تکیه و تأکید
نموده و نتیجه میگیرد: خردمندان از این رو که خدا، خداوند خرد است، ستایش او را
ضروری میدانند. نکته بسیار مهم و شگرفی که در ورودیه باب جنگ رستم با اکوان دیو
وجود دارد، مقایسه خرد و دانش بشری با خرد الهی است. در برابر خرد خداوند، رأی و
دانش و علم بشر سراسر بیچارگی است.
همه دانش ما به بیچارگیست به بیچارگانبر بباید گریست
تو خستو شو آن
را که هست و یکیست روان و خرد را جز این
راه نیست
سپس حکیم طوس از «فلسفهدان» سخن به
زبان میآورد و مهم اینکه در کل شاهنامه چنین ترکیبی تنها یک بار و آنهم در همین
داستان مورد استفاده قرار میگیرد. رأی حکیم ما نیز این است که رأی خردمندان چنین
است که چون احکام مرد فلسفی را شنیدند، ضد سخن و رأی او عمل کنند و به عبارتی هر
آنچه فلسفهدان میگوید، خردمند عکس آن رفتار میکند، کما اینکه رستم نیز چون رأی
اکوان دیو را شنید، ضد آن عمل کرد:
آیا فلسفهدانِ بسیارگو! بپویم
به راهی که گویی مپوی
و این خطاب عتابآلود و تند به فلسفهدان
یا همان فیلسوف در ابیات بعد نیز ادامه دارد:
تو را هرچ بر چشم سر بگذرد نگنجد همی در دلت با خرَد
سخن هرچ بایستِ
توحید نیست به ناگفتن و
گفتن او یکیست
تو گر سَختهای،
شو سخن سختهگوی نیاید به بُن هرگز
این گفتوگوی
به یک دم زدن،
رَستی از جان و تن همی بس بزرگ
آیدت خویشتن
همی بگذرد بر
تو ایام تو سرای
جز این باشد آرام تو
چون این عتاب در آغاز داستان جنگ رستم
با اکوان دیو است و در متن داستان، رستم ضد سخن اکوان عمل میکند، لاجرم خواننده قیاسی
پنهان در جان خویش میکند که حکیم طوس فلسفهدان را با دیو اکوان یکی پنداشته، زیرا
اکوان دیو چنان عمل میکند که فردوسی در ابتدای باب از آن سخن گفته، یعنی عمل به
ضد آنچه فلسفهدان میگوید. نتیجه نهایی برابر داشتن فلسفهدان و اکوان است یا به
عبارتی فیلسوف و دیو. ادامه داستان این دعوی را تأیید میکند: رستم چون در بخشی از
ماجرایش با اکوان به خواب میرود، اسیر میشود و دیو او را به هوا برمیدارد و از
رستم دستبسته میخواهد:
یکی آرزو کن که تا از هوا کجات آید افگندن
اکنون هوی
سوی آبت
اندازم، ار سوی کوه کجا
خواهی افتاد دور از گروه؟
رستم در جان
خود احساس میکند سخنان دیو باژگونه است، یعنی اگر از او بخواهد مرا به دریا بیفکن،
به کوه میافکند و اگر بگوید به کوه، به دریا. فتح بن علی بنداری اصفهانی در ترجمه
شاهنامه به زبان عربی ابیات فوق را به عربی برگردانده و مرحوم عبدالمحمد آیتی ترجمه
شیرینی از آن متن آورده که چنین است: «دیو بیامد، چون او را در سلاحش خفته دید،
جرأت نیافت بدو نزدیک شود، زمین را گرد ببرید و او را با آن به هوا برداشت. رستم بیدار
شد و از اینکه از دیو حذر نکرده و بیدار کار او نبوده است، پشیمان شد. چون بر خود جنبید،
دیو گفت: «با تو چه کنم؟ دوست داری که در صحرا به کوهت اندازم یا به دریا به آبت
افکنم؟» رستم به اندیشه فرورفت و با خود گفت که اگر به کوهم افکند، بند از بند تنم
خواهد گسست، اما در آب امید زیستنم هست؛ ولی اگر بگویم که به آبم افکن، خلاف من
خواهد کرد و مرا بر کوه خواهد افکند؛ زیرا میدانست دیوان همواره خلاف آنچه مردم میگویند،
عمل میکنند. پس گفت: مرا بر کوه و صحرا و نیزارها افکن تا ببرها و شیرها چنگالهایم
را ببینند و طعم توان و نیرومندی من بچشند.» دیو گفت: «هنوز هم از زور و توانت سخن
میگویی؟ تو را به جایی میافکنم که در آنجا نه زندهای بینی و نه مردهای.» پس او
را به دریا افکند. چون رستم در دریا افتاد، نهنگها و دیگر درندگان دریا آهنگ
خوردن او کردند. او شمشیر را به دست راست گرفت و به دفاع از خود پرداخت و با دست
چپ و پاها شنا کردن گرفت تا به ساحل رسید. پس از دریا برآمد و زره و دیگر جامههای
خود بر زمین گسترد تا خشک شوند. سر و تن شست و خدا را سپاس گفت که او را از آن
حادثه بزرگ رهانید.» (شاهنامه فردوسی، تحریر عربی، ص۲۰۶) حال مقایسه کنید این
پندار رستم را در این بیت:
چو رستم به گفتار او بنگرید هوا در کف دیو وازونه دید
با بیت ابتدای
داستان:
ایا فلسفهدان بسیارگوی! بپویم
به راهی که گویی مپوی
قطعی است که حکیم ابوالقاسم در سرودن
این داستان، مقدمه و متن را در ذهن و زبان خود منطبق ساخته و با یکسان خواندن کنشِ
فلسفهدان (که چون سخن در تقابل با خرد میگوید، لاجرم باید ضد آن عمل کرد) و فعل
اکوان دیو، خواسته یا ناخواسته فلسفهدان را دیو پنداشته و فعل فلسفی را فعلی دیومنشانه
خوانده و شگفت از حکیم ابوالقاسم در اظهار چنین رأیی!
تحسین فلسفه
ج)
البته قطعاً این رویکرد فردوسی در باب ترکیب فلسفهدان (که گفتیم در کل شاهنامه
فقط همین یک بار مورد استفاده قرار گرفته) نظر نهایی در باب فلسفه و فیلسوف نیست؛
چون به غیر از مورد فوق، در بقیه موارد رویکرد فردوسی نسبت به فلسفه از سر تحسین و
اقبال است؛ برای مثال در بیان داستان اسکندر، مصداق فیلسوف، انسانی حکیم و خردمند
است و در داستان پادشاهی داراب، ارسطو فیلسوفی خردمند و بیدار و گستردهکام خوانده
میشود، همچنان که در بابی دیگر از امثال افلاطون به عنوان افرادی خردمند و بادانش
یاد میشود. فردوسی در داستان اسکندر، فیلسوفان را کسانی میداند و میخواند که
نامه برای روشنک میبرند تا تصویری خردمندانه و خردپسند از اسکندر ارائه دهند:
بیامد یکی فیلسوفی چو گرد سخنهای شاه جهان یاد کرد
و در جای دیگر:
بشد مادر شاه
با ترجمان ده از فیلسوفان شیرینزبان
که به نظر میرسد فردوسی فیلسوف را در
این جایگاه به معنای زباندانی مسلط بر زبان رومی و فارسی میداند که به عنوان
مترجم میان پارسیزبانانی چون روشنک و رومیزبانانی چون اسکندر عمل میکند.
در باب پادشاهی
لهراسب، فیلسوفان روم «اخترشناس و طالعبین» خوانده میشوند و همینجا متذکر شویم
اغلب کاربردهای کلمه فیلسوف در شاهنامه، اضافهای چون روم دارد یعنی فیلسوفان رومی؛
اما این بدان معنا نیست که حکیم طوس هر گاه سخن از فیلسوف میگوید، مطلقاً فیلسوفان
روم را در نظر دارد. خواهیم دید که حکیمی دانا به رموز و اسرار از دیار هند نیز فیلسوف
خوانده میشود. در داستان لهراسب، میرین که نجیبزاده رومی است، به خواستگاری دختر
قیصر میرود. قیصر شرط پذیرش این خواسته را کشتن گرگی مهیب میداند که در اطراف آن
سرزمین سکنی دارد. میرین مغموم و متحیر، به کتابهایی پناه میبرد تا از اختر و
طالع خویش آگاه گردد. پس آثاری که میخواند، کتابهایی در باب طالعبینی و اخترگشایی
است.
چو آمد به ایوان پسندیده مرد ز هر گونه اندیشهها یاد
کرد
نوشته بیاورد و
بنهاد پیش همان
اختر و طالع و فال خویش
و در چند بیت بعد، نویسندگان نوشته
مذکور در بیت فوق که اخترشناس و طالعبین هستند، فیلسوف خوانده میشوند:
بیامد به نزدیک هیشوی، تفت سراسر بگفت آن سخنها که رفت
وزان اختر فیلسوفان
روم شگفتی که آید
بدان مرز و بوم
بنداری این داستان را چنین روایت و
مرحوم آیتی چنین ترجمه کرده است: قیصر گفت: «آن رسم و آیین که زین پیش با آن خو
گرفته بودیم، به پایان آمد و از این پس دخترم را به کسی خواهم داد که کاری شگرف
کرده باشد. نخست آنکه به بیشه قاسقون رود. در آنجا گرگی است خاکیرنگ، به تن همچون
اژدهاست و به نیرو همچون پیل. این گرگ را شاخ است. هر کس که این دیو را بکشد، دختر
بدو دهم.» زمین بر امیر خواستگار با همه گشادگی تنگ شد. به ایران بازگشت و تنها بنشست
و به نگریستن در کتابها پرداخت. دید که یکی از دانشمندانشان گفته است در فلان
روزگار، مردی از ایرانیان به این سرزمین میآید که سه کار خواهد کرد: یکی آنکه
دُخت قیصر به زنی گیرد و دو دیگر آنکه در روم دو حیوان درنده را که مردم را آزار میرسانند،
بکشد. آن مرد میدانست که گشتاسبْ کتایون ـ دخت قیصرـ را به زنی گرفته و اکنون میان
او و هیشویه دوستی و رفاقت است. پس سوار شد و نزد هیشویه رفت و ماجرا بگفت و آنچه
در کتاب آن فیلسوف دیده بود، برشمرد.»(همان، ص۲۸۵)
در همین داستان لهراسب، بار دیگر کلمه
فیلسوف تکرار میشود و در این موضع، فیلسوف «نگهبان گنج» خوانده میشود؛ مردی دانا
که قیصر به همراه گنج و غلامان بسیار به کتایون هدیه میدهد.
در داستان
پادشاهی داراب باز این قیصر روم است که گروهی از فیلسوفان روم را به عنوان هدیه
همراه با زر و سیم روانه ایران میکند. کاملا مشهود است که فردوسی هر خردمند رومی
را به صورت عام فیلسوف میخواند و رویکردی تخصصی آنچنان که در بطن فلسفه یعنی
«علم وجود بما هو وجود» هست، از فلسفه و فیلسوف ندارد.
چهل کرده مثقال هر خایهای همان نیز گوهر گرانمایهای
ببخشید بر
مرزبانان روم هر
آن کس که بودند ز آباد بوم
از آن پس همه فیسلوفان
شهر هر آن کس که بودش از
آن شهر، بهر
در حالی که فردوسی اغلب فیلسوف را
مترداف با دانای رومی میآورد، در داستانی شگفت از مواجهه اسکندر با پادشاه هند (کید)،
رازدانی عالِم به اسرار، فیلسوف خوانده میشود.
تو را چار چیزست کاندر جهان کسی آن ندید از کهان و مهان:
یکی چون بهشت
برین دخترت کز او تابد
اندر زمین افسرت
دگر فیلسوفی که
داری نهان بگوید همه
با تو راز جهان
روایت دیگر از این فیلسوف چنین است:
چهارم نهان دارم از انجمن یکی فیلسوف است نزدیک
من
همه بودنیها
بگوید به شاه ز
گردنده خورشید و رخشنده ماه
حکیم طوس از رازدانی این به تعبیر او
فیلسوف، حکایتی شیرین دارد که بهخوبی نشان میدهد فردوسی چون لقب فیلسوف را برای
شرقیان به کار میبرد، چه در ذهن دارد. این حکایت بیان آزمودن فیلسوف هندی به دست
اسکندر است:
پر از روغن گاو، جامی بزرگ فرستاد زی فیلسوف سترگ،
که: این را به
اندامها در بمال سرون
و میان و بر و پشت و یال
این حکایت در ترجمه شیرین مرحوم آیتی
از اصل داستان مذکور در شاهنامه عربی چنین است: «اسکندر سپس به تجربه فیلسوف
پرداخت و جامی پر از زهر نزد او فرستاد و فرمود تا همه اعضای خود را به آن آغشته
سازد تا رنج و خستگی راه از او دور شود. چون عالم در آن جام نظر کرد، هزار سوزن در
آن افکند و به نزد اسکندر بازگردانید. اسکندر فرمود تا آن سوزنها ذوب کردند و از
آنها گویی آهنین ساختند و نزد حکیم فرستاد. حکیم از آن گوی آهن، آینهای تابناک ساخت
و نزد شهریار روانه داشت. اسکندر آن آینه در زیرزمینی نمناک نهاد تا زنگار گرفت و
سیاه شد و بازپس فرستاد. حکیم از آن آینه زنگ بزدود و آن را با دارویی صیقل داد آنسان
که دیگر زنگار نگیرد و آن را پیش اسکندر فرستاد. سپس اسکندر فیلسوف را به نزد خود
خواند و او را از آن رمزها پرسید.
فیلسوف گفت: آن
سوزنها از آن روی در سمّ افکندم تا بگویم که زهر در مسامات بدن رخنه میکند تا به
گوشت و خون و استخوان رسد، آنگونه که این سوزنها. اما پادشاه که از آن سوزنها
گوی آهنین ساخت، اشارتش به آن بود که قلبش در این حوادث چون گویی آهنین سخت شده
است و او دیگر معانی دقیق را درنمییابد و رازهای پنهان را برنمیتابد. من از آن
گوی، آینهای ساختم اشارت به آنکه من به نیروی مهارت خویش در صنعت و به دانش خود،
میتوانم قلب او را چونان آینه صافی و درخشان سازم. پادشاه در پاسخ من آینه را
زنگارگرفته نزد من فرستاد، اشارت به آنکه دلش چونان آینه بوده، ولی به سبب آن
خونها که ریخته است، اکنون زنگار گرفته است. من آن زنگ بزدودم، یعنی که با دانش مینوی
خویش بار دیگر دلش را صافی و درخشان خواهم ساخت و از او هر آلودگی و ریم را میزدایم.
اسکندر او را
تحسین کرد و فرمود تا زر و سیم بیاورند و جامههای فاخر و جامی پر از گوهرها و گفت
همه را به فیلسوف دهند. فیلسوف از قبول آنها سر باز زد و گفت: با من گوهری است
نهان که با وجود آن، در شب نیاز به نگهبانم نباشد و در راهها که میروم، از دزدانم
باک نیست و در این دنیا از طعام و جامه بینیازم ساخته و هیچ چیز بیشتر از آن مرا
خوشدل نمیسازد. و من نمیخواهم نگهبان چیزهایی جز آن باشم. اسکندر از سخن او در
شگفتی شد و گفت:
اندیشه و سخن
سودمند تو و دانش بسیار تو را از هر چیز بیشتر میپسندم.» (همان، ص۳۶۲ـ۳۶۳).
در موارد دیگر
نیز نگاه فردوسی به فیلسوف کاملا مثبت و از سر اقبال است: در بیان پادشاهی شاپور
ذوالاکتاف فیلسوفان، پاکیزهرأی و خردمند خوانده میشوند:
تو گر بخردی، خیز پیش من آی خود و فیلسوفان پاکیزهرأی
و در داستان پادشاهی یزدگردِ بزهگر،
فیلسوفان بسیاردان نامیده میشوند:
ز رومی و هندی و از پارسی نجومی و گر مردم هندسی
همه فیلسوفان
بسیاردان سخنگوی
وز مردم کاردان
و در داستان انوشیروان، فیلسوفان روم
سخنگوی بادانش و پاکبوم خوانده میشوند:
گزین کرد زان فیلسوفان روم سخنگوی بادانش و پاکبوم
همچنان که فردوسی از ارسطاطالیس یا
همان ارسطو با صفت حکیم یاد میکند:
حکیم ارسطالیس پیش اندرون جهانی بر او دیدگان پر ز خون
و در باب افلاطون که او را خردمند و
با دانش میخواند:
یکی مرد پیرست با رأی و شرم سخن گفتنش چرب و آواز نرم
کسی کش فلاطون
به دست اوستاد خردمند و بادانش و
بانژاد
خلاصه و نتیجه
د)
اولا فردوسی در هیچ کدام از ابیات شاهنامه، به فلسفه رویکردی چون فلاسفه که محور
مباحثشان، وجود و قِدم و حدوث و عرض و ذات است، ندارد. ثانیاً نحوی از رویکرد
افراطی برخی ایرانیان و اسلامیان که نگاهی از سر کفر و انکار نسبت به فلسفه
داشتند، در برابرکردن فعل دیو و فلسفهدان نزد فردوسی به چشم میخورد (و این البته
تأثیر از جوّ زمانه است؛ زیرا فردوسی در اوایل قرنی وفات یافت که در همان قرن غزالی
ظهور کرد)؛ ثالثاً در موارد دیگر کاربرد نام فیلسوف که اغلب هم صفت دانشمندان رومی
است، به عنوان صفتی عام مورد استفاده قرار میگیرد که نشان از خرد و هوش و آگاهی
صاحب آن دارد و نه فیلسوف به معنای رسمی آن. رابعاً در اندیشه فردوسی، حکمتْ محور اندیشهورزی
است و حکیم بزرگمهر مصداق بسیار برجسته آن. این معنا یعنی مفهومشناسی حکمت در
شاهنامه را در مقالهای دیگر به تفصیل مورد بحث قرار دادهام که در اردیبهشت ۱۳۹۷ در این جریده شریفه چاپ گردیده است.
منبع: روزنامه اطلاعات؛ یکشنبه ۲۸ اردیبهشتماه ۱۳۹۹