تاریخ
دقیق ملاقات جواهرکلام و هیکل به خاطرم نیست؛ ولی ظاهرا در سالهای دهه 1330 بود،
زمانی که جمال عبدالناصر با ایران روابط خصمانه نداشت. در آن زمان شبهای جمعه در
منزل مجلس روضهخوانی ترتیب میداد و همه حاضران، زن و مرد، جمع میشدند، سپس روضهخوان
میآمد. پس از آن صحبتهای دوستانه شروع میشد، پارهای اوقات هم درویشی به نام
مولوی با صدای خوش مثنوی میخواند.
گاه و بیگاه که مرحوم صبحی مُهتدی میآمد، خواندن مثنوی را
او انجام میداد. به جز او شادروانان صادق سرمد، دکتر شعاعی، دکتر غیاثالدین جزایری،
شهرآشوب شاعر و ترانهسرا و عدهای از هنرمندان و بسیاری از سرشناسان آن زمان نظیر
عبدالرحمن فرامرزی میآمدند و از حاضران با چای و شیرینی و مکالمات دوستانه پذیرایی
میشد.
یک روز خبر دادند که این شب جمعه دکتر حسنین هیکل سردبیر
روزنامه مصری الاهرام که به ایران آمده است، به منزل ما میآید. شب موعود فرا رسید،
مهمانها همه آمدند و چشم به راه ورود حسنین هیکل شدند، تا اینکه خبر دادند مهمان
محترم به اتفاق دو نفر دیگر رسیده است. پدر به احترام وی به سوی در ورودی منزل
شتافت، من هم به دنبالش. مردی ظریف با چهرهای جذاب و خندان، شیکپوش و بسیار
آراسته، همراه دو نفر دیگر، به محض مشاهده پدر، با لهجه عربی گفت: «سلام علیکم،
احوال شما ای دوست.»
مصافحه کردند، بعد همراهانش را معرفی کرد. آنگاه از همان
آستان در، هر که را دید، با او سلام و علیک کرد و دست داد، بسیار خودمانی، فروتن،
با حرکات و رفتاری موزون و موقر، به طوری که توجه هر کس را به خود جلب میکرد. به همین
ترتیب خوش و بشکنان وارد اتاق پذیرایی شد.
ظاهراً این بار دوم بود که با پدرم ملاقات میکرد؛ فارسی
را شکسته بسته و به لهجه عربی حرف میزد؛ در همان آغاز صحبتش چند شعر هم از سعدی
خواند. پدر به او خوشامد گفت و با چای و قهوه از وی پذیرایی شد. آنگاه هیکل از جیب
خود قوطی سیگار زیبایی درآورد، یک سیگار برگ از آن بیرون کشید و روشن کرد. بوی عطر
ملایمی از دود سیگارش فضای اتاق را پر کرد. چند پک به سیگار زد. بعد خواهش کرد
حاضران در مجلس را معرفی کنند تا او باب صحبت را با آنها باز کند.
هیکل سخنان خود را به زحمت اول به فارسی میگفت و هنگامی
که به اصطلاح عامیانه کم میآورد و گیر میکرد، به انگلیسی و عربی میگفت و بعد به
چهره پدر نگاه میکرد که ترجمه کند. پدر هم پرسشهای حاضران را به عربی و انگلیسی
برای او تشریح میکرد تا همه حاضران پرسش و پاسخها را خوب درک کرده باشند.
هیکل شروع کرد به پرسش از آثار باستانی ایران: تخت جمشید،
طاقبستان، شوش، کرمان، یزد و غیره. اظهار تمایل میکرد که بتواند با فراغ بال همه
اینجاها را ببیند و خیلی هم از شکوه و جلال این آثار ستایش کرد. سپس به سراغ آثار باستانی
مصر رفت و داد سخن میداد که:
ـ بله، اهرام مصر پنج هزار سال پیش ساخته شد، شاهکار علم و
هنر و معماری است... الان با همه امکانات صنعتی نمیتوانند مانند آن را بسازند. ما
پنج هزار سال پیش بیوسیله آن را ساختیم... درون آن سراسر اعجاب و شگفتی است... ما آثار با شکوهی داریم: دره شاهان، معبد
ابوسمبل، ... ما در آن دوران در علم پزشکی پیشرفتهای شگفتانگیزی داشتیم؛ جراحی
مغز انجام میدادیم و...
ظاهراً حرفهای هیکل به حاضران گران آمده بود. جوان روزنامهنگار
سخنان او را قطع کرد و به پدر گفت: «استاد، آقا همه پیشرفتهای مصر باستان را به حساب
خودشان میگذارد!» حاضران خندیدند و گفتند: «همین طور است، آن مصریها که قبطی
بودند.» پدر هم لبخندی زد و رو به هیکل گفت: «مولانا! پس شما با این همه پیشرفتها
چطور شد که کلهم اجمعین عرب شدید و زبان مادریتان عربی شد؟!»
هیکل بدون کوچکترین درنگ پاسخ داد: «برای اینکه ما یکی مثل
فردوسی نداشتیم! ... اگر
ما هم مثل شما فردوسی داشتیم... الان زبان ما عربی نبود... فردوسی به شما زبان
مادری، غرور ملی و همه چی داد... اگر او نبود... شما هم الان عرب بودید!»
سکوتی سنگین و با شکوه بر مجلس حکمفرما شد و همه حاضران با
چهرههای گشاده با تمجید و تحسین سراپای هیکل را برانداز میکردند. یکی از حضار
طاقت نیاورده و گفت: احسنت، مرحبا!
باز سکوت برقرار شد. هیکل تبدیل شده بود به یک قهرمان
باگذشت و بیطرف. سرانجام پدر سکوت را شکسته گفت:
Tanks Your Excellency متشکرم عالیجناب» و به هیکل
کرنش کرد. درحقیقت این تشکری بود از جانب همه حاضران در مجلس و حتی تمام ملت ایران.
* خاطرات علی جواهرکلام (با تلخیص)
منبع:
روزنامه اطلاعات؛ چهارشنبه 26 مهرماه 1396