اگر
در عشق مییابد کمالت
بباید گشت دایم در سه حالت
یکی اشک و دوم آتش سوم خون اگر آیی از این سه بحر بیرون
درون پرده معشوقت دهد بار ورنه بس که معشوقت نهد
خار
این
جاست که عطار از برای نسبت عشق با اشک و آتش و خون، داستان بسیار شورانگیز رابعه
را باز میگوید. اما این حکایت چیست؟
داستان، با شرح امیر بلخ آغاز میشود که امیری است پاک دین
و دادگر. امیری دارای حکم و قهر و جاه و لطف. این امیر که به تعبیر عطار متخذ از
کعبه، نامش کعب است (به نام، آن کعبه دین، کعب بودی) دارای پسری نیکو منظر است به
نام حارث. و دختری به نام رابعه. دختری که جمال خوبان دارد. زینالعرب است، خرد در
پیش او دیوانه و حُسن و فضلش در جهان افسانه. در لطفِ طبع و سخنوری بیبدیل و در
شعر و شاعری خوش زبان و دلیر. پدر اما نگران آینده دختر دردانه و بیهمتایش. پس در
لحظات آخر عمر، حارث را میخواهد و دُردانه خویش را به او میسپارد که چون جان خویش،
حافظ این مروارید جانش باشد. پدر میمیرد حارث قدرت را به دست میگیرد و با تمام
توان در حفظ و حراست از مملکت و بر پا کردن بساط دادگری و نیز حفاظت از خواهر
ارجمند خویش میکوشد. تا این که بازی روزگار در جشنی سراسر عیش و نشاط، چشمان شهلای
رابعه را بر غلامی زیبارو به نام بکتاش میگشاید. جوانی که زیبایی جمالش، مَثَل
قوم است و نیکو رویی اش زبانزد عام. رابعه عاشق بکتاش میشود.
درآمد
آتشی از عشق زودش
به غارت برد کلی هر چه بودش
تیر
کارگر این عشق، به تمامی قلب و جان رابعه را میدَرد کار او همه شب خون فشانی و
نوحهگری میشود چنان که گویی هر نفسش چون شراره شمعی است فروزان. جسم رابعه قدرت
تحمل این عشق آتشناک را ندارد، پس بیمار میشود و حارث و طبیب نیز زار و ناتوان از
پی بردن به علت این بیماری.
پس دختر به وسیله دایه حیلتساز خود که راز عاشقی او را میداند
و میداند که این عشق، رابعه را سرگشته آفاق و اهل پرده عشاق ساخته :
کنون
سرگشته آفاق گشتم که
اهل پرده عشاق گشتم
چو بشنودم ازان سرکش سرودی ز چشمم ساختم بر پرده رودی
چنان عشقش مرا بیخویش آورد که صد ساله غمم در پیش آورد
پیامی از برای یار میفرستد که یکی از زیباترین
پیامهای عاشقانه عالم است.
الا ای غایب حاضر کجائی ز چشم من جدا آخر چرائی
دو چشمم روشنایی از تو دارد دلم نیز آشنایی از تو دارد
بیا و چشم و دل را میهمان کن وگرنه تیغ گیر و قصد جان کن
بنقد از نعمت ملک جهانی نمیبینم
کنون جز نیم جانی
چرا این نیم جان در تو نبازم که من بی تو ز صد جان بی نیازم
دلم بردی و گر بودی هزارم نبودی
جز فشاندن بر تو کارم
ز تو یک لحظه زان دل برنگیرم که من هرگز دل از دلبر نگیرم
غم عشق تو در جان مینهم من به کفر زلفت ایمان میدهم من
منم بی روی تو رویی چو دینار ز عشق روی تو رویی بدیوار
ترا دیدم که همتایی ندیدم نظیرت
سرو بالایی ندیدم
اگر آیی بدستم خود برستم
وگر نه میدوم هرجا که هستم
بهر انگشت در گیرم چراغی ترا
میجویم از هر دشت و باغی
اگر پیشم چو شمع آیی پدیدار وگرنه چون چراغم مرده انگار
نوشت این نامه و بنگاشت آنگاه یکی صورت ز نقش خویش چون ماه
همراه
با این پیام، رابعه نقشی نیز از چهره چون ماه خود، به بکتاش میفرستد. رویت نقش
رابعه و خواندن آن نامه چنان جان و دل بکتاش را به آتش میکشد که او نیز سراسیمه و
شوریده، پیامی چنین به رابعه میفرستد:
دایه
گفت برخیزای نکو گوی بر آن بت
رو و از من بدو گوی
ندارم دیدهِ روی تو دیدن ندارم
صبر بی تو آرمیدن
مرا اکنون چه باید کرد بی تو که نتوان برد چندین درد بی تو
چو زلف تو دریده پرده ام من که بر روی تو عشق آورده ام من
از آن زلف توام زیر و زبر کرد که با زلف تو عمرم سر بسر کرد
ترا نادیده درجان چون نشستی دلم برخاست تا در خون نشستی
چو تو در جان من پنهانی آخر چرا تشنه به خون جانی آخر
چو صبحم دم مدهای ماه در میغ مکش چون آفتاب از سرکشی تیغ
اگر روشن کنی چشمم بدیدار به
صد جانت توانم شد خریدار
همی میرم کنونای زندگانی اگر
دریابیم ورنه تو دانی
روان شد دایه تا نزدیک آن ماه ز عشق آن غلامش کرد آگاه
که او از تو بسی عاشقتر افتاد که از گرمی او آتش در افتاد
اگر گردد دلت از عشقش آگاه دلت زو درد عشق آموزد آنگاه
قصه
این پیام آوری و پیام بری، میان این عاشق و معشوق و لاجرم فروزانتر شدن شرارههای
آتش این عشق، مدام است تا این که روزی در دهلیزی عاشق و معشوق به هم میرسند بکتاش
دست به دامن معشوق میآویزد اما رابعه که عاشقی پاک جان و عفیف است این فعل بکتاش
را برنمیتابد و با او تندی میکند:
که
هان ای بی ادب این چه دلیریست تو
روباهی ترا چه جای شیریست
که باشی تو که گیری دامن من که ترسد سایه از پیرامن من
بکتاش حیرت میکند، اگر تو را با من رفتار چنین است پس:
چرا
شعرم فرستادی شب و روز دلم
بردی به آن نقش دل افروز
چو در اول مرا دیوانه کردی چرا در آخرم بیگانه کردی
رابعه
میان عشق و شهوت تفاوت مینهد و غلامان را غلام شهوت و مردان صادق را شایق و طالب
حقیقت میداند. در اینجا عطار روایتی از ابوالخیر میآورد که از او پرسیدند دختر
کعب در عاشقی بکتاش ره به مجاز میسپرد یا حقیقت؟ عشقش فسانه بود و افسون یا عشقی
به حقیقت آراسته؟ پاسخ بوسعید چنین است که مگر میشود شرارههای سوزناکی که از
روحش سرچشمه و در قالب شعرش جاری گشته، سخنی از ره مجاز و فسانه باشد:
چنین
گفت او که معلومم چنان شد که
آن شعری که بر لفظش روان شد
ز سوز عشق معشوق مجازی به
نگشاید چنین شعری ببازی
نداشت آن شعر با مخلوق کاری که او را بود با حق روزگاری
کمالی بود در معنی تمامش بهانه
آمده در ره غلامش
آن
فعل نابخردانه بکتاش، چنان هم کارگر نبود که به تمامی سوز عشق را در نهاد دختر
خاموش سازد پس رابعه پیام دل انگیز و شور انگیز دیگری میفرستد:
الا
ای باد شبگیری گذر کن ز من آن سرخ سقا را خبر کن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی ببردی
آبم و خونم بخوردی
رابعه
این شعر را به صدای بلند در باغ میخواند غافل از این که حارث در سوی دیگر باغ آن
را میشنود. خواهر را به پیش خود میخواند و او را گمراه نامیده بر سرودن چنین
اشعاری سرزنش میکند اما رابعه به حیلتی خشم برادر را برمی گرداند. گرچه شیطان دام
بدبینی و کینه را در نهاد حارث گسترانیده. زمان میگذرد دشمنی به مُلک حارث حمله میبرد
جنگی نمایان در میگیرد بکتاش و حارث زخمی میشوند. در این جنگ مغلوبه بیم شکست
حارث و سربازانش میرود که دلیری سر و صورت پوشیده نمایان میشود دلیری بسیار میکند
و بکتاش را از صحنه جنگ به در میبرد. این سوار پوشیده رابعه است اما هیچ کس نمیداند
و نخواهد دانست که بود این سوار و از کجا آمد. یاورانی از امیر بخارا میرسند و
حارث پیروز میشود. زخمی شدن یار و گلگون شدن صورت دلدار، باز جان عاشق رابعه را
به سرودن ابیاتی زیبا برمی انگیزد. خطاب به بکتاش مجروح:
سری
کز سروری تاج کبارست سر
پیکان در آن سر در چه کارست
سر خصمت که بادا بی سر و کار مباد از سر کشد جز بر سر دار
سری را کز وجودت سروری نیست نگونساری آن سر سرسری نیست
سری کان سر نه خاک این دَرآید بجان و سر که آن سر در سر آید
حَسود سرکشت گر سرنشین است چو مارش سر بکَف کان سرچنین است
وگر سر درکشد خصم سبک سر سرش
بُر نه سرش درکش سبک تر
سری کان سر ندارد با تو سر راست مبادش سر که رنج او ز سر خاست
چو سر بنهد عدو کز سردرآید سر آن دارد او کز سر بر آید
اگر سر نفکند از سرسرت پیش سر مویی ندارد سر سر خویش
سر سبزت که تاج از وی سری یافت ز سر سبزیش هر سر سروری یافت
سپهر سرنگون زان شد سرافراز که هر دم سر نهد پیشت ز سر باز
اگر درد سرم درد سرت سر
خصمان بریده بر درت باد
نهادم پیش آن سر بر زمین سر فدای آن چنان سر صد چنین سر
کسی کز زخم خذلان کینهور گشت اگر برگشت از قهر تو درگشت
کسی کز شاخسار عیش برخورد اگر
میخورد بی یادت، جگر خورد
کسی کز جهل خود لاف خرد زد اگر زر زد نه بر نام تو، بد زد
کسی کو سوی حج کردن هوا کرد اگر حج کرد بی امرت خطا کرد
چه افتادت که افتادی بخون در چو من زین غم نه بینی سرنگون تر
همه شب همچو شمعم سوز در بر چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چو شمع از عشق هر دم باز خندم به پیش چشم برقع باز بندم
چو شمع از عشق جانی زنده دارد میان اشک و آتش خنده دارد
شبم را گر امید روز بودی مرا
بودی که کمتر سوز بودی
ازان آتش که بر جانم رسیدست بسی پایان مجو کآنم رسیدست
ازان آتش که چندین تاب خیزد عجب نبوَد که چندین آب خیزد
چه میخواهی ز من با این همه سوز که نه شب بودهام بی سوز نه روز
میان خاک در خونم مگردان سراسیمه
چو گردونم مگردان
چو سرگردانیم میدانی آخر بخونم
در چه میگردانی آخر
چو میدانی که سرمست توام من ز پای افتاده از دست توام من
من خون خواره خونی چون نگردم چرا جز در میان خون نگردم
چنان گشتم ز سودای تو بیخویش که از پس میندانم راه و از پیش
دلی دارم ز درد خویش خسته به
بیت الحزن در بر خویش بسته
بزای بند بندم چند سوزی بر
آتش چون سپندم چند سوزی
اگر اُمّید وصل تو نبودی نه
گَردی ماندی از من نه دودی
مراتر دامنی آمد بجان زیست که بر بوی وصال تو توان زیست
دل من داغ هجران بر نتابد که
دل خود وصل جانان برنتابد
ز درد خویشتن چون بیقراران یکی با تو بگفتم از هزاران
دگر گویم اگر یابم رهی باز وگرنه میکشم در جان من این راز
روان شد دایه و این نامه هم برد بسر شد، راه بر سر چون قلم برد
این نامه سراسر درد و سوز و عاشقی، چنان جان و روان بکتاش
را میگدازد که او نیز نامهای چنین مینگارد:
سر بکتاش با چندان جراحت ز
سرّ نامه مرهم یافت و راحت
ز چشمش گشت سیل خون روانه بسی
پیغام دادش عاشقانه
که جانا تا کَیم تنها گذاری سر بیمار پرسیدن نداری
بیاای نازنین همچون حبیبان دمی بنشین به بالین غریبان
اگر یک زخم دارم بر سر امروز هزارم هست برجانای دلفروز
ز شوقت پیرهن بر من کفن شد بگفت این وز خود بیخویشتن شد
نکته
لطیف دیگر در تداوم این عاشقی، مواجهت رودکی، شاعر بزرگ پارسی با رابعه است. رودکی
روزی از مسیری میگذرد. مسیری که در پس دیوار آن رابعه به اظهار دلتنگی و عاشقی خویش
از طریق سرودن سرودههایی زیبا مشغول است. مشاعرهای از پس دیوار میان رودکی و
رابعه در میگیرد. رابعه هر شعر رودکی را نغز و زیبا پاسخ میگوید. رودکی به صرافت
در مییابد با عاشقی شوریده روبروست نه شاعری که از پی دریافت صله، شعر را حرام میکند.
پس رودکی لختی بعد در مجلس حارث، بدون آن که از نهاد حارث آگاه باشد اشعار رابعه
را میخواند و چون حارث سوال میکند این مرواریدهای جانفزا از آن کیست رودکی میگوید
از آنِ رابعه است دختر کعب. و سپس ماجرا را بدون آنکه از عواقب وخیمش آگاه باشد
فاش میکند:
ز
سرمستی زبان بگشاد آنگاه که
شعر دختر کعبستای شاه
بصد دل عاشقست او بر غلامی در افتادست چون مرغی بدامی
زمانی خوردن و خفتن ندارد بجز
بیت و غزل گفتن ندارد
اگر صد شعر گوید پر معانی بَرِ
او میفرستد در نهانی
اگر آن عشق چون آتش نبودی ازو
این شعر گفتن خوش نبودی
شراره
خشم در جان حارث برافروخته میشود اما هیچ نمیگوید و مترصد فرصت میشود تا این
عشق را به خون بنشاند.بکتاش تمامی نامههای رابعه را در صندوقچهای چون جان نگهداری
میکرد. یکی از دوستانش به طمع آن که در این صندوقچه سیم و زر و گوهر است آن را میرباید
به نامهها دست مییابد و ناجوانمردانه آنها را به نزد حارث میآورد. حارث از شدت
خشم، بکتاش را در درون چاهی اسیر و محبوس میسازد و رابعه را در حمامی با دیوارهای
سفید زندانی. در حالی که دستور داده درب حمام را از خشت و گچ مسدود سازند و فصاد
را نیز فرمان داده رگهای نازنین رابعه را به دشنه تیز پاره کند. شرح این زندانی
شدن( که در اصل حبس عشق است توسط جهل و چه دردناک است که عاشقان را در این سرای
فانی گریزی نیست از جهالت جاهلان مست و قدار) توسط عطار بسیار زیباست:
در
آن گرمابه کرد آنگاه شاهش فرو
بست از گچ و از خشت راهش
بسی فریاد کرد آن سرو آزاد نبودش هیچ مقصودی ز فریاد
که میداند که دل چون میشد از وی جهانی را جگر، خون میشد از وی
چنین قصه که دارد یاد هرگز چنین کاری کرا افتاد هرگز
بدین زاری بدین درد و بدین سوز که هرگز در جهان بودست یک روز
بیا گر عاشقی تا درد بینی طریق
عاشقان مرد بینی
درآمد چند آتش گرد آن ماه فروشد
آن همه آتش بیک راه
یکی آتش از آن حمام ناخوش دگر
آتش از آن شعر چو آتش
یکی آتش ز سوز عشق و غیرت دگر
آتش ز رسوایی و حیرت
یکی آتش ز بیماری و سستی دگر
آتش ز دل گرمی و مستی
که بنشاند چنین آتش بصد آب کرا با اینهمه آتش بود تاب
رابعه
که آخرین نفسهای حیات خویش را میکشد و میداند تا لحظاتی دیگر باید فرشته مرگ را
به جای آغوش گرم حارث در بر کشد با خون خویش عاشقانهترین منظومه عشق را در غم انگیزترین
لحظه حیات عاشقان، بر روی دیوار سفید حمام مینگارد و آنگاه جان به جان آفرین تسلیم
میکند. فردا چون در حمام میگشایند با پیکر بی جان این دلداده عاشق روبرو میشوند
و دیواری سراسر گلگون از عاشقانههای رابعه.
سرِ
انگشت در خون میزد آن ماه بسی
اشعار خود بنوشت آنگاه
ز خون خود همه دیوار بنوشت بدرد دل بسی اشعار بنوشت
چو در گرمابه دیواری نماندش ز خون هم نیز بسیاری نماندش
همه دیوار چون پر کرد ز اشعار فرو افتاد چون یک پاره دیوار
میان خون وعشق و آتش و اشک بر آمد جان شیرینش بصد رشک
چو بگشادند گرمابه دگر روز چه گویم من که چون بود آن دلفروز
چو شاخی زعفران از پای تا فرق ولی از پای تا فرقش بخون غرق
ببردند و بآبش پاک کردند دلی
پر خونش زیر خاک کردند
نگه کردند بر دیوار آن روز نوشته بود این شعر جگر سوز:
شرح
خون و درد و آتش عاشقان از این دلکشتر و زیباتر و سوزناکتر، در تمامی عرصه و
گستره شعر فارسی،،سراغ ندارم.
نگارا
بی تو چشمم چشمه سارست همه رویم
بخون دل نگارست
ز مژگانم به سیلابم سپردی غلط
کردم همه آبم ببُردی
ربودی جان و در وی خوش نشستی غلط کردم که بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیایی غلط کردم که تو در خون نیائی
چو از دو چشم من دو جوی دادی بگرمابه مرا سرشوی دادی
منم چون ماهیی بر تابه آخر نمیآیی بدین گرمابه آخر؟
نصیب عشق این آمد ز درگاه که
در دوزخ کنندش زنده آنگاه
که تا در دوزخ اسراری که دارد میان سوز و آتش چون نگارد
تو کَی دانی که چون باید نوشتن چنین قصّه بخون باید نوشتن
چو در دوزخ بعشقت روی دارم بهشتی نقد از هر سوی دارم
چو دوزخ آمد از حق حصّه من بهشت عاشقان شد قصّه من
سه ره دارد جهان عشق اکنون یکی آتش یکی اشک و یکی خون
کنون من بر سر آتش ازانم که
گه خون ریزم و گه اشک رانم
بآتش خواستم جانم که سوزد چو
جای تست نتوانم که سوزد
باشکم پای جانان میبشویم بخونم
دست از جان میبشویم
بدین آتش که ازجان میفروزم همه خامان عالم را بسوزم
ازین غم آنچه میآید برویم همه ناشسته رویان را بشویم
ازین خون گر شود این راه بازم همه عشاق را گلگونه سازم
ازین آتش که من دارم درین سوز نمایم هفت دوزخ را که بین سوز
ازین اشکم که طوفانیست خونبار دهم تعلیم باران را که چون بار
ازین خونم که دریائیست گویی درآموزم شفق را سرخ روئی
ازین آتش چنان کردم زمانه که
دوزخ خواست از من صد زبانه
ازین اشکم دو گیتی را تمامت گِلی در آب کردم تا قیامت
ازین خون باز بستم راه گردون که تا گشت آسیای چرخ بر خون
ازین گردی که بود آن نازنین را ز اشکی آب بر بندم زمین را
بجز نقش خیال دلفروزم بدین
آتش همه نقشی بسوزم
بخوردی خون جان من تمامی که
نوشت بادای یار گرامی
کنون در آتش و در اشک و در خون برفتم زین جهان، دل خسته بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی منت
رفتم تو جاویدان بمانی
چو بنوشت این بخون، فرمان درآمد که تا زان بی سر و بی جان بر آمد
دریغا نه دریغی صد هزاران ز
مرگ زار آن تاج سواران
پس
از جان سپردن رابعه، بکتاش در پی فرصتی خود را نجات میدهد، به سراپرده حارث میرود
و سر آن نابکار را از تن جدا میسازد، آن گاه با جانی آغشته از درد و آتش و خون به
خاک یار بی همتای خود میرود، دشنهای از نیام بر میآورد، سینه خود را میدرد و این
گونه جاودانه در بر یار وفادار خویش میآرامد:
بآخر
فرصتی میجست بکتاش که
تا از زیر چاه آمد ببالاش
نهان رفت و سر حارث سحرگاه ببرید و روان شد تا سر راه
بخاک دختر آمد جامه بر زد یکی دشنه گرفت و برجگر زد
از این دنیای فانی رخت برداشت دل از زندان و بند سخت برداشت
نبودش صبر بی یار یگانه بدو
پیوست و کوته شد فسانه
والسلام
منبع:
روزنامه اطلاعات؛ پنجشنبه ۲۸ فروردینماه ۱۳۹۹