بهرهای
از بهار
اگرچه هر فصلی زیباییها و جاذبههای ویژه خود
را دارد، هرکسی با توجه به حال و هوای خود، یکی از فصلها را بر دیگر فصول ترجیح میدهد.
بیهیچ تردیدی، مولانا فصل بهار را بر همه فصلها برتری مینهد.
از طریق یک آمارگیری بسیار ساده، میتوان این ادعا را اثبات کرد: واژه «بهار» بیش
از ۳۷۰ بار، واژههای «پاییز و خزان» حدود ۹۵ بار، واژههای «زمستان و دی» حدود ۸۰ بار و واژه «تابستان» ۸ بار در
غزلیات مولانا به کار رفتهاند، بنابراین با اطمینان میتوان مولانا را «شاعر
بهار» نامید.
بهار، با عناصر بسیار غنی و سرشارش، مجموعهای از امکانات
را برای تصویرسازی و مضمونآفرینی در اختیار مولانا قرار میدهد و مولانا هم برای بیان
تجربههای عرفانی و درونی خود، به زیباترین شکل از این امکانات بهاری بهره میگیرد.
به نظر میرسد که با نگاهی فراگیر میتوان مجموعه سخنان
مولانا درباره بهار را در سه گروه طبقهبندی کرد: ۱) بهار و خدا، ۲) بهار و رستاخیز، ۳) بهار و انسان. ما در
این نوشتار مختصر برآنیم که درمورد سومین بخش،یعنی «بهار و انسان»، به طرح مباحث
«اخلاقی» و «عرفانی» که مولانا آنها را با تأمل در فصل بهار و مجموعه عناصر متنوع
مربوط به آن، درک و دریافت کردهاست، بپردازیم.
بررسی و تحلیل همه سخنان مولانا در این بخش به فرصتی فراخ
نیاز دارد و ما به اختصار، به هشت نکته اشاره میکنیم و دامن سخن را فرا هم میآوریم.
۱.
بهار غیبی
بجز آسمان و ابری که ما میبینیم، آسمان و ابری
دیگر وجود دارند که مولانا آنها را «آسمان غیبی» و «ابر غیبی» مینامد و طبیعتاً
از چنین آسمان و ابری هم «بارانهای غیبی» میبارد؛ برای نمونه «باران هوشیاری و
آگاهی» که هرچند روز یکبار بر دنیای آکنده از حرص و شهوت و خشم و ترس و غفلت ما فرومیبارد،
از بارانهای غیبی است.
فلسفه بارش «باران آگاهی» آن است که غمی را که مصیبتها و
مشکلات برای انسانها پیش میآورند، تسکین ببخشد و انسانهای حریص غافل لحظهای به
خود آیند و این گونه سراسیمه و بیمحابا خویش را در آتش زیادهخواهی، جاهطلبی و شهوتخواهی
نابود نکنند.
البته این باران گاهبهگاه بر دنیای ما میبارد؛ زیرا که
اگر انسانها همیشه در حالت آگاهی باشند، خرابیها و نقصهای زیادی در زندگی آنها
پدید میآید. خداوند، از دنیای غیب، اندکی باران هوشیاری بر این جهان میباراند، تا
حرص و حسادت و غفلت انسانها طغیان نکند و جهان آبادان بماند، اما اگر این آگاهی
اندکی از حد درگذرد، جهان به کلی نابود میشود.
استن
این عالم، ای جان! غفلت است هوشیاری
این جهان را آفت است
هوشیاری زآن جهان است و چو آن غـالب آید، پست گردد این جهان
هوشیاری آفتاب و حـرص یخ هـوشــیاری
آب و این عالم وسخ
زآن جهان اندک ترشح میرسد تـا نغرد در جهان حرص و حسد
گر ترشح بیشتر گردد ز غیـب نـه هـنر ماند درین عالم، نه عیب/ مثنوی،
د ۱. ۲۰۷۰-۲۰۱۲
۲.
سرمای
بهار و سرمای پاییز
پیامبر اسلام(ص) در سخنی حکیمانه فرمودهاند:
«تن خود را در معرض سرمای بهاری قرار دهید؛ زیرا سرمای بهاری همانگونه که درختان
را خرم و سرسبز میکند، تن شما را نیز شاداب و باطراوت میسازد، اما خود را از
سرمای پاییزی حفظ کنید؛ زیراکه سرمای پاییزی همانطور که باغها را خشک و سرد میکند،
تن شما را نیز بینیرو و بیرمق میسازد».
به نظر مولانا باید از سطح ظاهری این سخن پیامبر گذشت و
معنای باطنی عمیق آن را فهمید. منظور از پاییز «نفس و هوا» است و درواقع این نفس و
هواست که وجود آدمی را پژمرده و ناتوان میکند و منظور از بهار «عقل و ولی خدا»
است؛ زیراکه تنها در سایه عقل و ولی خداست که میتوان تازه و سرسبز شد.
آن
خزان نزد خدا نفس و هواست عقل
و جان عین بهار است و بقاست
پس به تأویل این بود که انفاس پاک چون بهار است و حیات برگ و تاک
گفتـههای اولیــا نــرم و درشــت تن مپوشان، زآنکه دینت راست پشت
گرم و سردش نوبهار زندگی است مـایه صــدق و یقـین و بندگی است/ مثنوی، د ۱. ۲۰۵۹-۲۰۳۸
۳. دوستی
با خزان و بهار
یکی از مهمترین نکاتی که مولانا از تأمل در
بهار آموخته است، مسئله «همنشینی و دوستی» است. اگر خوب دقت کنیم، میبینیم که خاک
در مجاورت پاییز که قرار میگیرد، سرد و تیره و افسرده میشود و همه سرسبزی و زیبایی
خود را از دست میدهد و در مقابل، وقتی خاک با «بهار» دوست میشود، خرم و بانشاط و
پر بار و برگ میشود.
این حکایت ما آدمیان است که هرگاه در مجاورت یک جان تیره
افسرده ملول قرار میگیریم، نشاط زیستن در ما فرومیمیرد و سرد و خاموش میشویم،
اما در همنشینی با انسانهای سبکروح خیرخواه نیکاندیش، میبینیم که آتش حیات در وجود
ما شعلهور شده و سرشار از نیرو و نشاط و نور و گرما شدهایم.
کم
ز خاکی چون که خاکی یار یافت از
بــهاری صــد هـزار انوار یافت
آن درختی کاو شود با یار جفت از هوای خوش ز سر تا پا شکفت
درخزان چون دید او یار خلاف درکشــید او رو و سـر زیر لحاف
گفت: یار بد بلا آشـفتن اســت چون که او آمد، طریقم خفتن است/ مثنوی، د ۲. ۴۱-۳۱
۴. برق
دل و باران اشک
تا غرش رعد و درخشش برق و بارش باران و تابش
خورشید نباشد، هیچ باغی در بهار، سرسبز و پرشکوفه نمیشود. سرزمین وجود آدمی نیز اینگونه
است.
اگر کسی خواهان آن است که درونی خرم و سرسبز داشتهباشد،
باید سرزمین وجود خود را از اشک توبه سیراب کند و آههای آتشین بکشد و نالههای
جانسوز از سویدای دل برآورد.
میببایـد
تاب و آبــی توبــه را شــرط
شد برق و سحابی توبه را
آتــش و آبـی ببــاید میــوه را واجب آید ابر و برق این شیوه را
تا نباشد برق دل، و ابر دو چشم کـی نشـیند آتش تهدید و خشم؟
کی بروید سبـزه ذوق وصــال؟ کی بجوشد چشمهها ز آب زلال؟
کی گلستان راز گوید با چمـن؟ کی بنفشــه عهد بنـدد با ســمن؟
کی چناری کف گشاید در دعا؟ کی درختــی سر فشــاند در هوا؟ / مثنوی، د ۲. ۱۶۶۶-۱۶۵۳
۵.
کامل نبودن بهار بدون پاییز
درست است که گفتیم مولانا علاقهای به پاییز و زمستان
ندارد و خواهان بهار است، ولی گاه در سخنان او با نکتههای عمیقی درمورد ارزش پاییز
و زمستان روبهرو میشویم.
سخن بر سر این است که اگر همیشه بهار بود و خزانی وجود
نداشت، در آن صورت اصلاً بهار را نمیتوانستیم بشناسیم؛ چراکه هرچیزی را با ضد آن
میتوان شناخت؛ پس برای تشخیص بهار حتماً به وجود زمستان نیاز داریم.
گذشته از این، بهار شدن بهار نیز مستلزم وجود پاییز و زمستان
است. تعادل طبیعت در گرو چرخش مدام پاییز و بهار است. در بهار گویی طبیعت در حال
خرج کردن سرمایههای خود است، اما در پاییز و زمستان، طبیعت در حال تجدید قوا و تمدد
اعصاب است.
اگر همیشه بهار بود، چه بسا سرمایههای طبیعت به سرعت پایان
مییافت و زندگی نابود میشد. همانگونه که روز بدون شب کامل نیست، بهار نیز بیزمستان،
دیری نمیپاید.
حال بیایید این نکته مهم را در قلمرو احوال درونی انسان
بررسی کنیم. همانگونه که شب و
روز و زمستان و بهار مکمل و متمم هماند، قبض و بسط و غم و شادی نیز هیچکدام به
تنهایی کافی نیستند و هرکدام مکمل آن دیگری است.
«بسط» به منزله خرجکردن سرمایههای درونی و
«قبض» به منزله دخل و کسب کردن سرمایه است. با این بیان روشن میشود که غم و قبض
از لوازم گریزناپذیر زندگی آدمیاند و بلکه بدون غم امور او سامان نمیپذیرند. غم
اگرچه تلخ و جانگداز است، اما درون آدمی را برای دریافت فیضهای جدید و خیرهای نو
آماده میکند.
رنج
گنج آمد که رحمتها در اوست مغز
تازه شد، چو بخراشید پوست
ای برادر! موضـع تاریک و سـرد صبر کردن بر غم و سستی و درد
چشمه حیوان و جام مستی است کـان بلندیها همه در پستی است
آن بهاران مضمر است اندر خزان در بهار است آن خزان، مگریز از آن!
همره غم باش، با وحشت بـساز! مـیطلب در مرگ خود عمر دراز! / (مثنوی، د ۳ / ۳۷۵۴-۳۷۴۸)
خداوند
هم خافض است و هم رافع و به این ترتیب امور جهان را تدبیر میکند. نه تنها انسان بلکه سرتاسر جهان عرصه
ظهور این دو اسم خداست، او آسمان را برافراشته و زمین را پهن گسترده است، زمین را
گاهی سرسبز و گاهی خشک میدارد، روز و شب را در تقابل با هم قرار میدهد، مزاج ما
را گاهی بیمار و گاه سلامت میدارد.
جنگها و صلحها، غمها و شادیها، بیمها و امیدها و
امثال آنها جلوهگاه این دو صفت خدا هستند و تقابل آنها سبب تعادل در امور جهان میشود(مثنوی،
د ۶/ ۱۸۴۷ - ۱۸۵۴؛
د ۵/ ۳۶۹۸-۳۶۸۵ و د ۲/ ۱۶۶۶-۱۶۵۳).
۶.
ناپایداری بهار و پاییز
دقت در تغییر فصول، ما را به نکته مهمی راهنمایی میکند؛
وقتیدرمییابیم که بهار، با همه زیباییها و سودمندیها و خرمیهایش، سرانجام جای
خود را به فصل سرد و تیره و خشک پاییز میدهد، آنگاه راز مهمی بر ما آشکار میشود
و آن اینکه هیچ کامیابی و پیروزی و شادمانیای پایدار نیست.
از سوی دیگر، پاییز هم دیری نمیپاید و جای خود را به بهار
میدهد و از اینجا درمییابیم که هیچ شکست و ناکامی و اندوهی هم پایدار نیست.
فهم عمیق این نکته دقیق باعث میشود که به پیروزیها و کامیابیها
دل نبندیم و به خاطر اندوهها و شکستها بیش از حد ناراحت نشویم؛ چراکه هیچ حالی
ماندگار نیست.
ای
ز خوبی بـهاران لب گــزان! بنـگر آن سردی و زردی خزان!
روز دیدی طلعت خورشید خوب مرگ
او را یاد کن وقت غروب!
بدر را دیدی بر این خوش چار طاق حسرتش را هم ببین اندر محاق!
همچنین هر جزو عالم میشــمر اول و آخــر درآرش در نــظـر!
هـرکه آخربیــنتر او مســعودتر هــرکه آخـربیـنتر او مـطرودتـر / (مثنوی، د ۴/ ۱۶۱۴-۱۹۹۳)
۷. شیوه
سپاسگزاری گلستان از بهار
بهار باعث میشود که گلستانی پر از گلها و شکوفههای
رنگارنگ پدید آید. حال این گلستان چگونه میتواند از بهار تشکر کند؟
به نظر مولانا جوشش چشمه از زمین، رویش گیاهان و خرمی
درختان و بوی دلانگیز گلها، بهترین تشکر از بهارند. در واقع همه گلها و گیاهان،
با طراوت و شکوفایی خود دارند از بهار سپاسگزاری میکنند.
اگر یک انسان مؤمن میخواهد از خدا تشکر کند، بهترین کار
آن است که با شکفتگی و نشاط و طراوت ناشی از ایمان، شکر خدا را به جای بیاورد.
انسان پژمرده افسرده ملول هر قدر هم که با زبان شکر کند،
همه وجودش نشانه ناسپاسی و ناشکری اوست. اگر باغ ایمان در درون جان کسی شکوفا شود،
محال است که همه وجود او را غرق شور و شادی و نشاط نکند .
حمد
عارف مر خدا را راست است که
گـواه حمد او شد پا و دست
حمدشان چون حمد گلشـن از بـهار صد نشانی دارد و صد گیر و دار
بر بهارش چشمه و نخل و گیاه وآن گلستان و نگارستان گواه/ (مثنوی، د ۴/ ۱۷۷۶-۱۷۶۴ و د 6/ ۴۵۵۰-۴۵۳۸)
۸. بهار
و سنگ و خاک
اگر هزاران بهار بر یک «سنگ» بگذرند و بارانهای
پربرکت بهاری بر آن فروببارند و نسیم روحبخش جانفزا روز و شب آن را نوازش کنند و
خورشید جوانمرد، بیدریغ نور و گرمای خود را نثار آن کند، بر روی آن سنگ گل یا گیاهی
نخواهد رویید. اما «خاک» نرم فروتن کنار آن سنگ، با بارش اولین بارانها و با
نوازش نخستین نسیمها و با اولین تابشهای خورشید، به گلزاری پر رنگ و بو تبدیـل میشود.
(مثنوی، د ۱/ ۱۹۱۲-۱۹۱۱)
راز مسأله در چیست؟ بهار که همان بهار است و باد همان باد
و باران همان باران و خورشید همان خورشید؛ پس چرا سنگ آنگونه ماند و خاک اینگونه
شد؟ راز مسأله در «سنگ بودن» و «خاک بودن» است.
سعی باد و باران و خورشید در سنگ صلب خاره که همه درهای
وجود خود را روی هرگونه تحولی بسته است، هیچ تأثیری ندارند، ولی خاک را به گلستان
تبدیل میکنند.
انسانهایی که غرق غرورند و خودبینی مجال دیدن هیچچیز و هیچکس
را برایشان باقی نگذاشته است و بیشفقتی و سنگدلی آنها را به سنگهای خارای نفوذناپذیر
تبدیل کردهاست، از وزش نسیم و تابش آفتاب و بارش باران و رویش گیاهان چه بهرهای
میبرند؟
آنها که به سبب کینههای کهنه، در «اکنون» حضور ندارند و
اسیر دردها و رنجهای گذشتهاند، از دگرگونی فصلها چه نصیبی دارند؟ از مولانای نادرهکردار
شیرینگفتار بشنویم:
از
بهاران کی شود سرسبز سنگ؟ خاک
شو! تا گل برویی رنگ رنگ
سالها تو سنـگ بودی دلـخراش آزمــون را، یک زمانی خاک باش!
منبع:
روزنامه اطلاعات؛ چهارشنبه ۲۸ اسفندماه ۱۳۹۸