دو نوع مواجهه انحرافی در خصوص علوم
تجربی همیشه وجود داشته است: نخست اینکه جهتگیری علم صرفا دنیوی است و در تعارض
با جهتگیری دین قرار دارد و با یافتههای خود نهایتا میخواهد جای دین و خدا را
بگیرد و مستندات وحیانی را رهسپار موزه تاریخ کند. دومین مواجهه اینکه: زنجیره
علم قادر است پیکر عالم و آدم را درنوردد و بهتنهایی میتواند حل کلیه مشکلات
کنونی و آینده بشر را ممکن سازد و «سعادت» را ارزانی انسان گرداند.
نخستین مواجهه که به اتخاذ موضع خصمانه در برابر علم انجامید، به متحجران و قشریمسلکان
بازمیگردد و دومین مواجهه در بین دستهای از متفکران مغرب زمین در آستانه ظهور
رنسانس دیده میشود که تحت تأثیر ماه عسل علم، با اعتماد به نفس بالایی، آموزههای
تجربی را یگانه ابزار برای کشف راز و معمای هستی به شمار آوردند و بینیازی بشر را
از مأثورات دینی و آموزههای وحیانی به تبلیغ کشاندند. این دسته از متفکران در اصل
علممداران و ستایشگران و ثناگویان علم خوانده میشوند.
جدال دین با
علم در منظر قشریگری دینی
ما میتوانیم بر علم خود بیفزاییم و از سطح فعلی دانش خود گامی بیش فراتر نهیم؛ میتوانیم
هم نیفزاییم و بر دانش فعلی خود همچنان باقی بمانیم. انتخاب هر یک از این دو بسته
به نگاه ماست. بسته به این است که کدام نگاه را برمیگزینیم: نگاهی جمودگرایانه یا
نگاهی روشنگرایانه؟ هر یک از این دو نگاه را که برگزینیم، نسبت و رابطه ما را با
مقوله علم تعیین میکند. میتوان با نگاهی بسته با امور جهان مواجهه داشت و چشم و
گوش خود را بست و متصلبانه بر عقیده و باور خود پای فشرد، یا برعکس، میتوان با
معیار عقل باورهای خود را به گفتگو گذاشت و درستی و نادرستی آن را در میدان عمل با
دیگران به محک آزمون نهاد. در جایی که عقل و گفتگو و آزمون حکومت میکند، راهی
برای ورود به قلمرو علم گشوده است و در جایی که جمود و تحجر میداندار است، انسداد
باب دانش را باید شاهد بود.
از آنجا که قشریگرایی و تحجر، یکی از نخستین جاهایی که قربانی میگیرد، علم و
دستاوردهای آن است، لذا طبیعی است که ساحت علم در نزد خشکمغزان غریبی کند و مورد
تعرض سطحیاندیشان قرار بگیرد. بدیهی است آنجا که جمودگرایی فکری میداندار است،
باید زیانبارترین شکاف را میان علم و دین از یک سوی، و عقل و ایمان از سوی دیگر شاهد
بود و برای نضج و پیشرفت علم، مانعی بزرگتر و وضعیتی بدتر از این نمیتوان متصور
بود.
نزاع کلیسا با علما در اروپای قرون وسطی نمونه بارزی است از این شکاف دامنهدار که
ناخواسته هزینه سنگینی را بر هر دو طرف تحمیل کرد؛ تا آنجا که با فاجعهآفرینیهای
خود رفتهرفته معنویت مسیحیت را خشکاند و چهرهای سیاه و ناسازگار از دین عرضه کرد.
متقابلا علم را نیز سالها به عقب راند و مانع از پیشرفتش شد. در حالی که علم و دین
دو چهره از یک حقیقتاند. کار علمی و باور دینی ذاتا با یکدیگر خصومتی ندارند. اگر
بپذیریم که مؤلف کتاب مقدس و مؤلف طبیعت یکی است، بر هر اهل ایمانی است که تضادی
بین علوم دینی و غیردینی قائل نشود و مشاهده پدیدههای عالم طبیعت را به عنوان
آیات الهی بداند و قوانین حاکم بر نظام طبیعت را به منزله نیروی مدبری که خداوند
برای اداره نظم و حرکت عالم قرار داده، بهشمار آورد. هر شعبهای از علم به نوبه
خود حقایق کلی را در مرتبهای از مراتب وجود منعکس میکند. از این منظر که بنگریم،
طبیعت کتابی است که حقایق الهی در آن تجلی یافته است. میتوان از هر طریقی، از
مشاهده محسوسات گرفته تا استفاده از تجربه و استدلال و برهان و نیز ذوق و شهود
عرفانی، پیوستگی مراتب وجود را به یکدیگر نمایان ساخت.
جبههگشودن و موضع خصمانه گرفتن علم یا دین در برابر دیگری، نشناختن این حقیقت
واحد است. شناخت نادرست دینی از یک سو، و اصالت بخشیدن به علم تجربی از سوی دیگر،
که در چهره مکتب «سیانتیسم» شناخته میشود، آنچیزی است که موجبات این رویارویی
ساختگی را فراهم آورده و میآورد. البته شعاع جمودگرایی گستردهتر از آن است که
بتوان آن را در یک محدوده زمانی و در یک جغرافیای خاص محدود دانست. این جریان
منحصر به این آیین و آن آیین نمیشود. در هر زمان و مکان و فرهنگی بیش و کم میتوان
مواردی از این نگرش را آشکارا شاهد بود. همیشه هستند عدهای متحجر که در قالب گروهها
و تحت عناوین مختلف اتخاذ موضع کنند و به طور افراطی در ظواهر فروبمانند و دین را
به صرف لفظ و ظاهر تعبیر کنند. در چنین بستری است که جدال ساختگی دین و علم سر برمیآورد.
دینداران قشری اگر قدرت پیدا کنند تمامیتخواه و خشن میشوند. در تفسیر شخصی خود
از آموزههای وحیانی نه تنها تاب تحمل مخالف را ندارند، بلکه سر آن را دارند که با
مردان علم به ستیزه برخیزند. درواقع باید گفت جدال کاذب علم و دین دستاورد علمپرستان
بیدین از یک سو، و قشریگرایان متحجر است که ابتدا در مغربزمین خودنمایی کرد و
بیش و کم جوانههایش همچنان در اینجا و آنجا دیده میشود. در اینجا به اجمال به
مواردی از این جدال در جغرافیای اسلام و مسیحیت میپردازیم و نمونههایی را ذکر میکنیم.
جدال قشریون با
علم در جغرافیای اسلام
بهرغم پشتوانههای تمدنی جهان اسلام و درخشش علم در سدههایی از تاریخ آن، پس از
ظهور عصر رنسانس در اروپا، علم تجربی در این پهنه، بسا که سبک شمرده میشد و گاه
کفر و الحاد به شمار میآمد. طی چند قرن آنچنان خاک غربت بر علم پاشیده شد که به
قول سیدجمالالدین اسدآبادی دانشوران ما بیاعتنا به پیشرفتهای غرب، همچنان سرگرم
مباحث قدیمی بودند و «هیچگاه از علت الکتریسته، ماشین بخار، و یا راهآهن» نمیپرسیدند.
علومی چون: فیزیک، شیمی، گیاهشناسی، فیزیولوژی، مکانیک، هندسه، ریاضیات، و امثال
اینها در نزد بسیاری از ایشان به هیچ نمیآمد. به زعم او اینان علم را به دو جزء
تقسیم میکردند: علوم اسلامی و علوم غربی. علوم غربی به خدا و رسول ختم نمیشد و
به عقیده آنان همین امر زمینههای گمراهی را برای فراگیران آن علم فراهم میآورد. و
لذاست که میبینیم در گذشته به سبب این تقسیمبندی، خیلی ساده از تعلیم بعضی از
علوم محروم میشدند و جرأت فراگیری علوم جدید را پیدا نمیکردند.
کافی است نگاهی به پاکستان و عربستان و افغانستان بیفکنیم تا فراوان نمونههایی از
این دست را مشاهده کنیم. نحلههایی افراطی در این کشورها به ترویج افکار خود میپردازند
که میانهای با علم و مظاهرش ندارند. آنها با دیدگاه متحجرانه خود تا آنجا که میتوانند،
در برابر رشد و توسعه علمی موانع اعتقادی ایجاد میکنند. اینان اگرچه از علم و علمآموزی
سخن میرانند، اما مرادشان چیز دیگری است و غالبا به این بهانه که این علوم غربی
و غیردینی است و ممکن است پایههای ایمان را سست گرداند و رفتهرفته کفر را در دل
مومنان جایگزین نماید، آن را طرد میکنند و اجازه فراگیریاش را نمیدهند.
قشریگری و خشکمغزی انواع گروههای تکفیری ـ انتحاری همچون «طالبان»، «بوکوحرام»،
«داعش»، «القاعده» و... را از یاد نبردهایم که چگونه با افکار جامدشان با بسیاری
از مظاهر دنیای امروز به مبارزه برخاستند و انسانهای بیگناهی را به خاک و خون
کشیدند. پیش از همه از «طالبان» باید سخن راند؛ این پرورشیافتگان مدارس دینی
پاکستان که با نگرش انحرافی خود از دین، در افغانستان چند صباحی نشسته بر مسند
قدرت، فجایع آفریدند، خونها ریختند و بیرق انواع ممنوعیتها را برپا داشتند؛ از
ممنوعیت رسانههای تصویری و هنرهای نقاشی و فیلمبرداری و عکاسی و موسیقی و بستن
سینماها و چایخانهها و رستورانها گرفته، تا جلوگیری از رانندگی بانوان و ممنوعیت
آنها در خرید و فروش اجناس و استفاده از حمامهای عمومی، ممانعت از داشتن تلویزیون
و داشتن آلبوم عکس در خانه و اجرای واکسیناسیون ضد فلج اطفال و... حامیان این گروه
افراطی بههیچ وجه اعتقادی به علوم جدید و مؤسسات آموزش نوین نداشتند. چندان که مدارس
دخترانه را در سراسر افغانستان بستند و آنچنان که باید اجازه فعالیت علمی به
دانشگاهها و مراکز علمی ندادند. جتی مانع استفاده دانشجویان پزشکی از اسکلت یا
اطلس طبی میشدند که برای فراگیران این رشته ضروری است.
«بوکوحرام» نیز دستکمی از این گروه ندارد. این گروه سلفی که اندیشه افراطیاش از
همان نامش پیداست، از جمله گروههای افراطی دیگری است که در شمال نیجریه خواستار
تعطیلی تمامی مدارس نوین شده است. بنیانگذار این گروه محمد یوسف سخت با دمکراسی،
علم جدید و تحصیل دختران مخالف بود. وی که در آرایاش بیشتر تحت تأثیر افکار و
عقاید «ابن تیمیه» به عنوان پدر معنوی همه گروههای جهادی میباشد، کروی بودن زمین
را نیز زیر سؤال برد و به مقابله با مایهکوبی فلج اطفال برخاست و حرمت استفاده
از ابزارهای غربی و حتی کلاه ایمنی برای موتورسواران و دشمنی با نظام آموزشی غرب
را ابراز داشت. از جمله اقدامات این گروه در برخورد با تحصیل دختران این بود که ۲۷۶ دانشآموز را از یک مدرسه دخترانه
ربودند و به عنوان برده فروختند. «شیکائو» ـ یکی از رهبران این گروه ـ در ویدئویی
لبخندزنان در این باره گفت: «من دختران شما را ربودم. بازاری برای فروش انسانها
وجود دارد. خدا میگوید که من باید آنها را بفروشم. او به من دستور میدهد که
بفروشم»!
مشخصاتی از این دست کمابیش در سایر گروههای قشریو تکفیری نیز دیده میشود که
ذکرش چیزی جز تکرار مطالب گفته شده نخواهد بود. این گروهها اگرچه در عملیاتی کردن
تفکرات سلفی خود بارها طعم تلخ شکست را در صحنه سیاست چشیدهاند، اما تجربه هیچ
شکستی، ایمان کاذبشان را به برتری تفکرات خویش سست نمیکند و همچنان اگر مجال پیدا
کنند و قدرت بیابند، دیدگاههای انحرافی خود را از دین، با تیغ و درفش بر دیگران
تحمیل میکنند که البته حاصل کار تاکنون، چیزی جز انفجار و ترور و خونریزی و کشتار
نبوده است.
گفتنی است که هنوز هیئت بطلمیوسی در مدارس علمیه برخی از این کشورها به عنوان
نظریهای مقبول تدریس میشود و از نظریات کپلر و گالیله و نیوتون به عنوان نظریاتی
علمی، یا اصلا خبری نیست یا از آن دفاعی نمیشود. در تأیید این مطلب میتوان به
فردی چون شیخ عبدالعزیز ـ رئیس دانشگاه مدینه ـ اشاره کرد که در کتاب خود تحت
عنوان «جیران الشمس و القمر و سکون الارض» که نخستین بار در سال ۱۹۸۲ به چاپ رسیده است، نه تنها نظریه
بطلمیوس را مستند به شرع مقدس اسلام میداند، بلکه صراحتا منکران این موضوع را
تهدید به تکفیر مینماید. البه در چاپ بعدی کتاب واژه تکفیر را حذف کرده است.[۱]
در همین ایران خودمان کم نبودهاند قشریونی که در ابتدا با ورود مظاهر علم و
فنّاوری واکنش منفی نشان دادند و آن را حرام بهشمار میآوردند، اما دیری نپایید
که به پذیرش آن ناگزیر شدند. مخالفت با مدارس جدید، ورود دختران به مدارس، آموزش
علوم تجربی و زبانهای خارجی، و استفاده از انواع ابزارهایی همچون بلندگو، ضبط
صوت، تلفن، برق، راهآهن رادیو و... از جمله آنهاست. برای نمونه، مرتضی راوندی
برای نشان دادن مخالفت عدهای از افراطیون با تعلیم دختران به منظور جلوگیری از
سقوط ارزشهای اخلاقی، از قول جلالالدین دوانی مینویسد: «دختران را از خواندن و
نوشتن به کلی منع باید کرد»[۲] و در ادامه عبارت ابناخوه را میافزاید
که: «معلم نباید به زن یا دختری نوشتن آموزد.»[۳]
تلاش حاج میرزاحسن تبریزی معروف به «رشدیه» در گشایش نخستین مدارس جدید با مشکلات
فراوان همراه بود. چه رنجها و مرارتهایی که بر سر این کار کشید تا مدارس امروزی
در سطح کشور شکل بگیرد. زیرا به خیال عدهای «اگر بنا باشد اطفال به این کوچکی
مطلبی به این بزرگی را به این خوبی بدانند... به سن علما که میرسند، البته و هزار
البته از این دین بیرون میروند و دین دیگری اختیار میکنند!»[۴] رشدیه هر جا میخواست مدرسهای دائر
کند، «مالکان خانهها از ترس اینکه برای غارت مدرسه میریزند و در و پنجره را میشکنند،
خرابی بار میآورند، خانه به مدرسه اجاره نمیدادند.»[۵] این ماجرا آدمی را به یاد ماشین
دودی (قطار) در عصر ناصری میاندازد؛ در آن زمان همین که ماشین دودی راه میافتاد،
بچههای اطراف سنگ به آن میزدند، اما برعکس، هرگاه در توقفگاه به سر میبرد در
امان بود!
فقط کافی است گفته شود رشدیه در مجموع هشت بار در تبریز اقدام به تأسیس مدرسه کرد،
اما هر بار با تهدید و ارعاب و تخریب روبرو شد، تا آنجا که والدین از فرستادن
کودکانشان به مدرسه از ترس ایذاء و اذیت مخالفان خودداری میکنند. یک بار که به
مدرسه تازهتأسیس او هجوم میآورند، رشدیه از بالای بام عمارت مجاور ناظر جریانات
بود: «حضرات با بیل و کلنگ وارد شده، دست خرابیشان قوی بود، درها را درآورده میبردند.
ضمنا نارنجکی در سوراخ زیر شیراب انبار گذاشته فتیلهاش را بیرون برده، آتش زدند...
رشدیه قاهقاه میخندید. مفخمالملک پیشکار ولیعهد میگوید: خانه خراب! همه به حال
تو گریه میکنند، میخندی؟! رشدیه میگوید: (روزی) هر یک از این آجرپارهها یک
مدرسه خواهد شد. من به آن روز میخندم. کاش زنده باشم و ببینم.»[۶] و همینطور هم شد!
بیم از دستاوردهای علم تنها در قشریون سنتی احساس نمیشد، باد این هراس گاه بر تن
سیاستمداران نیز میوزید و آنها را هم به مقاومت وامیداشت. نقل است که ناصرالدینشاه
وقتی احساس کرد که ممکن است ترقیات فرنگ و تکنولوژی قدرتش را از هر نظر تهدید
کند، میگفت: «شتر و قاطر و خرهای خودمان صدهزار مرتبه بهتر از راهآهن است!»[۷]
جدال کلیسا با علم
کلیسا در قرون
میانه از قدرت تمام برخوردار بود. علاوه بر اداره امور سیاسی، تعلیم و تربیت،
قضاوت و طبابت را نیز در قبضه خود داشت و پیشوایی خود را بر همه شاخههای معرفت میدید.
در سایه تعصبات فکری و خشکاندیشیهای دینی، اقتدار خود را در ضعف پایگاههای علم
میپنداشت و بیمناک بود که عنقریب ماشین علم جای اعتقادات دینی را بگیرد و با
آوردههایش، آموزههای عیسوی را از میدان بدر کند. در آن صورت است که کفر در دل
مؤمنان ریشه میدواند و اخلاقیات فاسد میگردد، بیبندوباری در سطح جامعه رواج مییابد،
نظام خانواده از هم میپاشد و خلاصه جملگی به بیدینی و کفر میگرایند. آنگاه
کلیسا و ارباب کلیسا بیمقدار میشوند و قدرت به دست دانشمندان خدانشناس میافتد!
از این رو کلیسا پیوسته میکوشید با مهار علم و دانشمندان و تسلط بر دستاوردهای
جدید علمی، سلطه و هیمنه خود را همچنان حفظ کند و تا آنجا که در توان دارد، به علم
جدید اجازه فعالیت و عرض اندام ندهد.
کلیسا در تاریخ سلطه خود آنقدر موانع ایجاد کرد که علم از هر طرف وارد میشد با آن
برخورد میکرد. هر جا میان تجربه علمی با کتاب مقدس تضاد پیدا میشد، دستور بر ترک
تجربه بود. مردم بر سر دو راهی قرار داشتند: نتایج پژوهشهای علمی را بپذیرند یا
نظرات کلیسا را؟ سرانجام چارهای نداشتند که از میان این دو، دومی را برگزینند. در
این دوره تاریخی، علم فاقد استقلال و خادم دین بود. جریان علم در بسیاری از موارد
بر اثر دخالتهای بیجای کلیسا به کندی پیش میرفت. علما در پژوهشهای علمی خود از
بیم جان، جانب احتیاط پیشه میکردند؛ چنان قدم آهسته در دنیای علم راه میگشودند
که در دام خشکمغزیهای آبای کلیسا قرار نگیرند؛ زیرا علم هر جا میآمد خودی نشان
دهد و در حوزهای اندام استوار دارد، کلیسا با قدرت تمام ورود پیدا میکرد و
دستاوردهای آن را در دهلیز تنگنظریهای خود فرو میخورد. هر نظریه جدیدی را به
اتهام اینکه به نوعی در مخالفت با کلیسا و آیین مسیحیت است، محکوم میکردند. این
مانعتراشیهای دست و پاگیر روحیه پژوهشگری را از دانشمندان تجربی میگرفت و بذر
جستجوگری را در وجود آنها از اساس میخشکاند. کلیسا در این دوره تاریخی با
برخوردهای قهرآمیز و نزاعهای خشونتبار خود به گونهای وانمود میکرد که بین دین
و علم از سویی، و بین ایمان و عقل از سوی دیگر شقاق وجود دارد؛ شقاقی بیهوده و
ساختگی که در طول چند سده بیرحمانه جانها گرفت و توانها فرسود.
در اصل باید گفت: آن قرون تاریخی نشانی از منازعه دین با علم نبود؛ در واقع، نشان
از تعارض قشریت با علم، و تعصب با تحقیق بود؛ چه، دینِ حقیقی و ایمان راستین هیچگاه
به مصاف علم و عقل نمیرود و تحلیل علمی، تحلیل کلامی را نفی و نقض نمیکند. از آن
رو که این دو اساسا موضوعات و پرسشهای متفاوتی را طرح میکنند. علاوه بر آن،
روشها و غایات آن دو نیز از هم جداست؛ بدین معنا که موضوع دین تجلی خداوند است در
حالی که موضوع علم، جهان مادی و طبیعت است. در دین، خدای متعالی و رازآلود را فقط
از طریق تجلیاش میتوان شناخت، اما جهان مادی و طبیعت را میتوان با روش استقرا و
تجربه و مشاهده مورد شناسایی قرار داد. بنابراین آنچه این تقابل بیهوده تاریخی را
موجب میشد، سطحینگری و جزماندیشی در آموزههای دینی بود که بیش از پیش به این
بلوای تاریخی دامن میزد. این بلوای تاریخی که از جزمگرایی و تعصبات خشک آبای
کلیسا نشأت میگرفت، چیزی نبود جز داشتن این باور غلط که هر کس با ما نباشد، ملحد
و بیدین است. به زعم آبای کلیسا، آنها به عنوان نمایندگان خدا بر روی زمین در همه
زمینهها تعیین میکنند که چه چیزی حقیقت است و چه چیزی خطا! کسی جز آنها شایسته
این امر خطیر نیست. مائیم معیار و مناط فضیلت!
در آن زمان الهیات مسیحی چنان با هیئت بطلمیوسی درهمآمیخته بود که هر نظریه
مخالفی، به حساب معارضه با الهیات مسیحی گذاشته میشد. هیئت بطلمیوسی میگفت زمین
یک فلک مرکزی و ثابت، و در میان افلاک متحدالمرکز آسمان محاط شده است. نتیجه این
بود که خورشید و ستارگان به دور زمین میگردند. خواست قلبی کلیسا نیز همین بود که
سپاه آسمان باید به دور زمین بچرخد. زمین مرکز عالم و قلب تمام کاینات است؛ زیرا
نجاتدهنده بشریت در زمین به دنیا آمد و به صلیب کشیده شد. با این نگاه جایگاه پاپ
نیز در عالم هستی معلوم میشد! این در حالی است که نتیجهای که بعدها کوپرنیک از
تحقیقات علمی خود گرفته بود برخلاف خواست کلیسا و جایگاه پاپ بود.
امروزه جملگی به این واقعیت علمی باور
داریم که «زمین حرکت میکند». کسی شک ندارد که زمین حرکت میکند، حتی آبای کلیسا
نیز امروزه برخلاف گذشته بدان معترفند و مشکل بتوان تصور کرد روزی را که حتی اظهار
این عبارت نیز به نوعی جرم محسوب میشد و پذیرش آن جنجال و کشمکش در پی داشت! در
دورهای جرأت بسیار میخواست که دانشمندی حاصل تحقیقات و اندیشههایش را از خلوت
خود بیرون آورد و در قالب این عبارت بر زبان جاری سازد؛ زیرا اعتراف به آن، کفر
تلقی شده، به قیمت از دست دادن جانش تمام میشد. ثابت بودن زمین در آن دوران در
ذهن و ضمیر زعمای کلیسا آنقدر مسلم انگاشته میشد که فردی چون جان کالون ـ رهبر مذهبی
پروتستانها ـ با استناد به سطری از مزمور نود و سوم، ناظر بر اینکه: «ربع مسکون
نیز پایدار گردیده است و جنبش نخواهد خورد»، اظهار داشت: «زمین ثابت است و هرگز
حرکت نخواهد کرد.» آنگاه صراحتاً پرسید: «کیست که جرأت کند مقام کپرنیک را برتر از
مقام روحالقدس بداند؟!» همین عبارت کافی بود که لرزه بر اندامها بیفکند.
در پرتو تعالیم کلیسا، مؤمنان قرون وسطی بیشتر عمرشان را در دلهره تمهید و تدارک
مرگ و قیامت سپری میکردند. اجرای دقیق مراسم دینی در کلیسا برایشان اصل بسیار
مهمی شناخته میشد. بر پایه تبلیغات دینی، نسبت به امور دنیوی و شناختن قوانین
فیزیکی و به کار بردن آن در امور زندگی اعتنای چندانی نداشتند. افکار و تحقیقات
رایج بیشتر حول محور الهیات و متون مقدس دور میزد. دیدگاه حاکم بر کلیسا این بود
که علم واقعی، علم شرعیات است و نه علم مادیات. چنین تبلیغ میشد که علم دنیوی
زمانی معتبر است و آموزش آن مجاز خواهد بود که مؤید الهیات مسیحی باشد. در تلقی
عامه، پژوهشی درست و راستین شناخته میشد که با قرائت مسلط کلیسا مطابقت کند و الا
مستقلا مجاز به عرضه شدن نبود.
در آن زمان سر و کار داشتن با محکمه انگیزاسیون یا همان دادگاه تفتیش عقاید،
کمترین واکنش زعمای کلیسا در برابر جرایم علمی عالمان و دگراندیشان بود. انگیزاسیون
یکی از نمادهای قرون وسطی است که شیوه برخورد کلیسا با تفکرات جدید را نشان میداد.
هم برای سرکوب بدعتگذاری و مخالفت سیاسی به کار گرفته میشد و هم برای جلوگیری از تحقیقات
علمی که با تعالیم دینی ناهمساز به نظر میرسید. البته بخت خیلی یار بود اگر مجرم
علمی از سر ترس یا هر دلیل دیگر، سرانجام در پیشگاه کلیسا توبه میکرد، در عوض حکم
تکفیر نمیگرفت. آنجا بود که از زیر ابزار شکنجه دادگاه تفتیش افکار همچون گالیله
جان سالم به در میبرد. شاید این بزرگترین هدیه ارباب کلیسا و نمایندگان خداوند بر
روی زمین به مجرم علمی بود؛ هدیهای که در اصل، بخشودگی گناه آن مجرم علمی را در
پی داشت.
برخورد کلیسا
با مجرمان علمی
در تاریخ
مسیحیت دانشمندان زیادی در زمره مجرمان علمی به شمار میآمدند که در نتیجه، سر و
کارشان با تیغ و درفش میافتاد. این تازه غیر از شمار کثیری از مجرمان علم دینی
است که از جانب کلیسا حکم تکفیر میگرفتند. چه مردان و زنانی که «در دادگاههای
دینی به مرگ محکوم شدند تا مبادا یک انحراف جزئی از دین، کتاب مقدس و کلیسای
خطاناپذیر صخرهمانند را سرنگون کند.»8 شرح این ماجرا مجال دیگری میطلبد که خارج
از موضوع مورد بحث ماست. اما در فهرست مجرمان علوم تجربی میتوان به اخترشناس و
فیلسوف آزاداندیش ایتالیایی «جیوردانو برونو» اشاره کرد. وی یکی از قربانیان تعصب
و جهل کلیسایی بود که از نخستین پیروان جهان کپرنیکی بهشمار میآمد. او پیش از
گالیله جرأت بیان حقیقت و دفاع از آن را در برابر کلیسای کاتولیک یافت. او با
اقدام خود مردم را واداشت تا درباره نظریه کپرنیک بیندیشند و به مباحثه برخیزند.
حاصل تحقیقات او همچون کپرنیک به این امر اشاره داشت که برخلاف آنچه گفته میشود،
زمین مرکز جهان نیست. جهان کیهانی بیپایان است و در آن بیشمار خورشید و ستارگان
وجود دارند. معتقد بود در کنار دنیایی که میبینیم، سپهرهای دیگری هست و در آن سوی
سپهرها، گیتیهای دیگری و در ورای آن گیتیها نیز گیتیهای دیگری. داشتن چنین نظریهای
در آن روزگاران، گناهی بس بزرگ محسوب میشد. در نظر آبای کلیسا چه گناهی از این
بزرگتر که کسی مرکزیت زمین را منکر شود و درنتیجه، انسان را به عنوان اشرف مخلوقات
وابسته به یک سیاره سرگردان حاشیهای نماید! در تلقی ارباب کلیسا، داشتن چنین
نظریهای تنزل مقام انسانی نیست؟! او به واسطه همین نظرات نواندیشانه بود که
سرانجام به دست پیروان مذهب کالوَن کیفری سخت گرفت: مدتی را در زندان سپری کرد تا
شاید از نظراتش دست بشوید. اما او به گفته خود سخت باور داشت و بر این نظر بود که
باید از کتاب مقدس به خاطر آموزههای اخلاقیاش تبعیت کرد، نه به عنوان یک مرجع
اطلاعات علمی. برونو بهرغم اصرار زیاد کلیسا و حتی شخص پاپ کلمان هشتم مبنی بر
برگشتن از عقاید خود، توبه نکرد و شجاعانه بر سر نظرات خود ایستاد. در نتیجه، به
دست دینورزان متعصب و سطحیاندیشان کلیسا در میان شعلههای فروزان آتش در میدان
گلهای شهر رم سوزانده و بدینسان شهید راه علم شد. این عاقبت نواندیشی و جانبداری
از تحقیقات علمی در آن روزگار بود!
نوزده سال پس از مرگ برونو، پزشک سی و چهار سالهای به نام «جولیو چزاره وانینی»
ایتالیایی در تولوز به گناه آزاداندیشی به همان سرنوشت گرفتار شد. قضات طی حکمی
او را به دست دژخیم سپردند «تا او را در صندوق روبازی بنشاند، جز جامه زیرین چیزی
بر تن نپوشد. افساری بر گردنش بگذارند، و اعلانی با این عبارت روی شانههایش
بنهند: «ملحد و منکر خداوند». سپس او را بدین شکل به کنار مدخل اصلی کلیسای سناستفان
ببرند تا روی زانو بنشیند... و از خداوند، پادشاه، و دستگاه عدالت بخواهد که او را
به سبب کفر و الحادش ببخشند. آنگاه او را به میدان سالین ببرند، بدنش را به چوبهای
که در آنجا افراشتهاند ببندند، نخست زبانش را ببرند، سپس او را خفه کنند، و بعد
بدنش را بسوزانند و خاکسترش را به باد دهند.»9 این بود جواب آن کتابهایی که پیش
از ورود به تولوز نوشته بود!
هنگامی که وانینی را از زندان بیرون آوردند و با شکنجه زبانش را از حلقوم درآورند
و خواستند او را به آتش بسپارند، در واپسین لحظات فریاد برآورد :«برویم، برویم مثل
فیلسوفی با خوشحالی جان بدهیم.» ظاهراً اشاره او به سقراط بود که با خوشحالی جام
شوکران را سرکشید. لهیب آتش، جام شوکران او بود.
سرنوشت گالیله که از حامیان پا برجای کپرنیک شناخته میشد، به گونه دیگری رقم خورد.
او که در حین خروج از دادگاه به آهستگی گردش زمین را بر زبان جاری میساخت، با
اقاریر و تنفرنامهای به خواست کلیسا تن داد و با این سخنان جان خود را خرید و
نگذاشت ساحت علم بر اثر جهالتها و تاریکاندیشیهای کلیسا بیش از این رنگ خون به
خود بگیرد. گالیله کاتولیک معتقدی بود. به هیچوجه قصد درافتادن با کلیسا را نداشت.
گرایشهای مذهبی نیز به او اجازه چنین کاری را نمیداد. اما او چه کند که کلیسا بر
اساس موازین خود حاصل تحقیقات علمیاش را برنمیتابید؟ بیتردید مرور زمان کلیسا
را به صدق نظریه او متقاعد میکرد؛ چنانکه یاران بلندپایه گالیله نیز در کلیسا
این مطلب را به او یادآور شده بودند. او در حالی که چند روز مانده بود تا شصت و نه
ساله شود، با توبهنامه تاریخی از مرگ حتمی نجات یافت و از مقامات اجازه گرفت به
خانهاش بازگردد.
صاعقه تفتیش افکار به گونه دیگری به تن فیزیکدان برجستهای چون «یوهانس کپلر» نیز
اصابت کرد؛ به او امر شد عموم کتابهایش را که مورد سوءظن ترویج افکار بدعتآمیز
بود، به مأموران دولت تسلیم کند. در عین حال خوشبختانه به او اجازه دادند که بین
کتابهای مورد اعتراضش یکی را برگزیند. «به طوری که او احساس کرد که حکم سگی را
دارد که به او تکلیف کنند که یکی از تولههایش را تسلیم کند.» طرفه اینکه متکلمان
مسیحی در قرون وسطی بر این عقیده بودند که ستارههای دنبالهدار گلولههای آتشینی
هستند که خداوند آنها را بر روی مفسدان فرود میآورد. آنچنان بر این عقیده غلط پای
میفشردند که از استادان ستارهشناسی اکیداً میخواستند چیزی برخلاف این عقیده به
شاگردان خود آموزش ندهند. در نتیجه، مخالفت با این خواسته واکنش تند کلیسا را در
پی داشت.
برخورد خصمانه کلیسا و متعصبان مسیحی با علمای تجربی و یافتههای علمی فقط به
کشفیات نجوم و علم هیئت، یعنی نظریه حرکت زمین محدود نمیشد؛ به بسیاری از موضوعات
علمی دیگر نیز سرایت میکرد. از آن جمله است: امور مربوط به علم پزشکی و فیزیک و
شیمی. اکثر کسانی که به علم پزشکی اشتغال داشتند متهم به جادو، کفر و الحاد میشدند.
کافی بود که کسی به این علم میپرداخت از سوی ارباب کلیسا عنوان جادوگر میگرفت. کالبدشکافی
اجساد به واسطه اعتقاد به روز رستاخیز و زنده شدن دوباره انسان حرام به شمار میآمد
و مرتکب آن مجرم شناخته میشد.
در نظر کلیسا، بیماریهای رایج آن
روزگار، همچون وبا، طاعون و آبله، انتقام و مجازات الهی به شمار میآمد؛ عقیده
مرسوم در آن دوران این بود که ابتلا به این بیماریها نتیجهگناه آدمی است و به
شیاطین و ارواح خبیثه مربوط میشود. از این رو تلقیح و مایهکوبی برای پیشگیری از
این بیماریها با مخالفت قاطبه مسیحیان همراه بود.
نمونه تاریخی و عبرتآموز دیگر بر مخالفت کلیسا با کشفیات علم پزشکی، استفاده از
داروهای بیهوشی بود که بسیاری از مسیحیان قشری آن را حرام میدانستند؛ در سِفر
پیدایش تورات آمده است وقتی حوا از میوه ممنوعه میخورد خداوند به او خطاب میکند:
«الم و حمل تو را بسیار افزون گردانم؛ با الم فرزندان خواهی زایید»؛ لذا به استناد
این عبارت، استفاده از بیهوشی برای رفع درد ناشی از زایمان بر خلاف خواسته خدا
تلقی میشد! ویلیام هاروی پزشک انگلیسی، کاشف جریان خون و صاحب رساله مهم «در باب
حرکت قلب و خون» را به جرم اینکه در تحقیقاتش برای نخستین بار ثابت کرده بود در
رگهای بدن انسان ماده سیالی به نام خون وجود دارد، مورد شکنجه و آزار قرار دادند.[۸] شورشیان خانه او را در لندن غارت
کردند و تمامی نوشتهها و مجموعههای تشریح او را از میان بردند.[۹] جان اوبری ـ زندگینامهنویس انگلیسی
ـ گفته است: «شنیدم که وی روزی میگفت: پس از انتشار کتاب گردش خون، پیشه طبابتش
سخت از رونق افتاد و عوام او را دیوانه دانستند.»[۱۰]
در طول قرون وسطی، علم شیمی به عنوان یک علم شیطانی شناخته میشد! در سال ۱۳۱۷م، پاپ این علم را رسماً تحریم و تمام
متخصصان آن را ملحد اعلام کرد. در سال ۱۲۹۲م، راجر بیکن به جرم تمایل به شرکت در
مباحث علمی، به مدتی طولانی گرفتار در زندان شد.[۱۱] مخالفت با نصب میله فلزی برقگیر بر
بالای ساختمانها و اتصال آن به زمین، از جمله مواردی است که میتوان بدان اشاره
داشت؛ به دلیل یک عقیده غلط که صاعقه از عواقب خشم خداوند است که در نتیجه معاصی
آدمی میباشد؛ از جمله این معاصی میتواند چشمپوشی در تعمیر کلیساها باشد!
عصر نوزایی علم
جدال طولانی
کلیسا با علم، در نهایت کاری از پیش نبرد؛ سرانجام شعله فروزانش پس از آنهمه بگیر
و ببندها رفتهرفته فروکاهید. با تغییر نگاه انسان در دوران نوزایی (رنسانس)، و
شور و شوق وی در چیرگی بر طبیعت، هوای تازهای در عرصه علم درگرفت. یخهای علم در
این هوای تازه بهتدریج باز شد و به عبارتی، ماه عسل علم پدیدار گشت. آرام آرام
علم تجربی جای اصلی خود را پیدا کرد و در پهنه اروپا رو به گسترش نهاد. چرخ پژوهشهای
تازه و نوآوریهای فنی به گردش درآمد. دانشمندان جانی تازه گرفتند و آزاد از
مداخلات دینی و به دور از نظارت آبای کلیسا، پرشور کار خود را دنبال میکردند. کسی
مانع از پژوهشهای علمی آنان نمیشد.
مردم تازه میفهمیدند که جهان و اسرار طبیعت چیزی نیست که تاکنون به آنها میگفتند؛
واقعیت چیز دیگری است. در قرائت قشری از دین در قرون وسطی، انواع بیماریها که در
نظر آنان مجازات الهی به شمار میرفت، حالا ناشی از چیزهایی مانند انگل و باکتری
دانسته میشد. بهتدریج درمییافتند که با چیرگی بر طبیعت چگونه میتوان به بهرهوری
هر چه بیشتر از طبیعت و نعمات دنیا رهنمون گردید. علم به طبیعت برای رسیدن به این
بهرهوری به منزله یکی از ابزارهای لازم شناخته شد.
دیگر علم تجربی موتور محرکه پیشرفت و توسعه به شمار میآمد. شور و شوق تجربهپذیری
در علم در قلمرو زندگی و در کل معارف بشری تسری یافت. کلیسا نیز که دیگر از قدرت
سیاسی جدا شده بود، پس از گذشت آنهمه نامهربانی و بیمهری نسبت به علم و عالمان،
بالاخره سر تعظیم فرود آورد و ناگزیر از پذیرش علم شد. حتی کسانی که با منتهای
تعصب و اعتقادات خشک و بیروح خود، آخرین سنگرهای مقاومت را نگاهدار بودند، از سر
ناگزیری روزی با علم آشتی کردند.
چیزی نگذشت که آن غربتهای چند سده که زندان کلیسا فراهم ساخته بود، رو به افول
نهاد و رفته رفته چهره علم گشوده شد. آزمایشگاهها رونق گرفتند. دانشمندان یکی پس
از دیگری با استفاده از روش استقرایی، دستاوردهای تجربی خود را به ارمغان آوردند. انجام
آزمایش و برگرفتن نتایج اصل گرفته شد. اختراعات و اکتشافات علمی روزافزون امکان
بروز و ظهور یافت. علم تجربی که بر اثر تنگنظریها روزگار غربت خود را تجربه کرد،
رو به شکوفایی نهاد و افکار را متوجه پیشرفتهای فزاینده خود ساخت؛ درست همانگونه
که فیلسوف تجربیگرا فرانسیس بیکن، در آرمانشهر خیالی خود، یعنی «آتلانتیس نو» به
تصویر کشیده بود.
آتلانتیس نو طلوع روز خجستهای را نوید میداد که شجره علم تجربی به بار نشیند و
بشر را با خوشههای پربار و انبوه خود بهرهمند گرداند. نویدی که چندان هم با
واقعیت بیگانه نبود و پس از گذشت سالهای زیاد، بالاخره به وقوع پیوست. طلوع روزی
که زندگی عالمان به دور از نظارت و سلطه کلیسا حول محور علم و دانش شکل میگیرد؛
عصری که حاکمیت در اختیار دانشمندان است و همه توجهات معطوف پژوهش و دانشورزی است.
«آتلانتیس نو» خبر از عصری میداد که حاکمانش به چیزی جز اعتلای علم و توسعه دانش
نمیاندیشند. در پژوهشهای علمی خط قرمزی نمیشناسند. مانعی سد راه محققانش دیده
نمیشود. آتلانتیس نو درآمدی شد برای ورود به دنیای نوین که فن و تجربه عملی مشخصه
آن بود. اتفاقا طراح این آرمانشهر نیز زندگیاش را بر سر همین تجربه عملی باخت. این
دنیای نو بالاخره سررسید و عالمی را از نور درخشان خود بهرهمند گرداند.
اما دریغا در ماه عسل علم، سرنوشت علم به گونهای دیگر رقم خورد. علم اینبار به
گونهای دیگر زاویهنشین خاک غربت شد؛ غربتی که اینبار مداحان و ثناگویان افراطی
علم و علمزدگان در چهره «سیانتیسم» اساس آن را تدارک میدیدند. تجربیگرایان
افراطی در طلیعه خورشید علم، آنچنان مفتون و مسحور پیشرفتهای علم شدند که نقش بت
اعظم به علم بخشیدند، و سادهلوحانه چنان در شیپور مدح و ثنای این بت دمیدند که
جبههای دیگر از نبرد گشوده شد: «جدال علم با دین»! خاستگاه این جدال چیزی نبود جز
برداشت انحرافی از علم تجربی که در پی موج عظیم علمی در قرن هفدهم پدیدار شد. دوباره
همان جدال و همان نزاع، اما برعکس، در صحن تاریخ تکرار شد و به گونهای دیگر گردِ
غربت بر خاک علم پاشیده شد!
دین در این جدال نوظهور برخلاف دوره گذشته، در موضع تدافعی قرار گرفت. بدینسان
رؤیای عصر رنسانس که آمده بود با نگرش جدید، علم را از چارچوب تنگ قرون وسطی رهایی
بخشد، نهایتا بر باد رفت؛ عصری که برخلاف ادعای علمستیزان و علمستایان، نه ضد
دینی بود و نه حتی غیر دینی.
معبد علم
آزادی علم از
انقیاد کلیسا، و درنتیجه طلوع موفق و خیرهکننده دستاوردهاى علوم تجربى در قرون
جدید، این توهم آشکار را در میان جمعى از اندیشمندان مغربزمین به وجود آورد که
علم، تنها راهنمای قابل اعتماد و یگانه راه مناسب برای وصول به حقیقت است. علم در
آرمانشهر خود قادر است تمامى مجهولات عالم تکوین را معلوم سازد و بشر جستجوگر را
در کشف راز و معمای هستی مددرسان و هدایتگر باشد. بر اساس چنین رؤیایی، تنها علم
تجربی است که توان آن را دارد تا کشتی زندگی بشر را رهنمون به سعادت کند و برکنار
از بیم موج و مصون از گردباد حوادث به ساحل نجات برساند. برخی کتابها تحت تأثیر
موج سنگین مدرنیسم با آب و تاب عصری را بشارت میدادند که علم و دستاوردهایش میتوانند
انسان را به زندگی آرمانی خود نایل گرداند و آمال بشر را یکایک جامه عمل بپوشاند. در
جای جای این کتابها القا میشد که بین پیشرفت علم و عقبنشینی دین رابطه مستقیمی
است.
برخی کتابها تحت تأثیر موج سنگین
مدرنیسم با آب و تاب عصری را بشارت میدادند که علم و دستاوردهای علمی توان آن را
دارد که انسان را به زندگی آرمانی خود نایل گرداند و به آمال بشر جامه عمل بپوشاند.
در جای جای این کتابها چنین القا میشد که بین پیشرفت علم و عقبنشینی دین رابطه
مستقیمی است! نتیجه اینکه هرچه پیکر دانش و فنون علمی تناورتر و نیرومندتر میشد
این گروه بیشتر بر موضع افراطی خود، یعنی نفی دین پای میفشرد. هواداران افراطی
علم در توانایی و موفقیتهای علم بسی اغراق میکردند. با نوعی فشار ایدئولوژیکی
افراد را وامیداشتند که فقط به علم گوش فرادهند و هر چه جز آن را نادیده بگیرند. در
اصل دلشان میخواست علم رافع همه مشکلات بشر باشد و بتوان از رهگذر آن به راز و
معنای هستی دست یافت و با تکیه بر آن، آرامش و امنیت خاطر پیدا کرد. به همین رو
کعبهای از ساحت علم ساختند تا جملگی به طوافش درآیند و در پرتوش آرام گیرند. علممداران
چنان اسطورهای از علم ساختند و چتر این اسطوره را گسترانیدند که هر چیز را به آن
نسبت میدادند. در چنین وضعی علم شد کلاهی زرین و پرافتخار بر سر هر چیزی! و برعکس
اگر چیزی مهر تصویب علم را بر چهره نداشت، فاقد اعتبار شناخته شده و مطرود میآمد.
جان کلام
ثناگویان علم این بود: با ظهور علم، دیگر چه نیازی است به دین؟! دین مربوط به
دوران پیش از علم است! به تصورشان الحاد نوعی تفکر علمی است و تفکر علمی نیز نوعی
الحاد! درست از این جهت بود که برخی روشنفکران غرب در آن دورانِ علمزدگی با دیانت
درافتادند و بساط دین را جمعشده پنداشتند. اینان چیزی در ساحت علم میدیدند که
با واقعیت علم فاصله داشت. بیشتر انگاره و خیالات خودشان را به زبان میآوردند. میخواستند
علم را به جاهایی بکشانند که جایگاه اصلیاش نبود. درواقع، علم در بهترین شرایط و
اوج پیشرفت خود، قربانی غالیان خود شد! غالیان تنپوشی بلندتر از قامت علم بر تنش
کردند. این متفکران وظیفه و نقش علم را با وظیفه و نقش دین اشتباه گرفتند. آنچه
فلسفه علممدارانه اقتضا میکرد، به علم سرایت دادند. در حالی که علم فینفسه،
روشی کمادعاست. نظر به ذات خود هیچگاه داعیه آن را نداشته و ندارد که در جریان
پیشرفتهای بیحد و حصر خود، خلأهای معنوی بشر را پر کند و نقشی ماورایی برای
انسان عهدهدار شود تا بدینسان بر جایگاه وحی و دین بنشیند. علم تلاشی است
متواضعانه و پرثمر برای درک بخش کوچکی از کل واقعیت به نحوی تجربی.
بنا بر نظر
«والتر ترنس استیس» پژوهنده و نویسنده انگلیسی، هیچگونه تضاد و تعارضی میان معارف
دینی و کاوشهای علمی وجود ندارد. رشد و پیشرفت علم هرگز بر دیانت اثر منفی نداشته
است. صرفا برخی نگرشهای روانشناختی، و نه منطقی است که به ناسازگاری میان رشد
علم و بقای دین دامن زده است. در حالی که انسان در هر موقعیتی نیازمند ارزشهای
دینی است. این ثناگویان افراطی علماند که به قصد معارضه با دین، یا تحت تأثیر ماه
عسل علم در دوره رنسانس، چنین داعیه بیهودهای را در سر میپرورانند. اینان آنچه
خود میخواهند و میپسندند، بر علم تجربی تحمیل میدارند؛ آنهم چیزی که خارج از
قدرت و رسالت علم محسوب میشود.
چگونه میتوان
به تعارض و ناسازگاری علم و دین باور داشت و اعتبار دادن به شیوههای علمی را
ضرورتا متضمن نابودی باور دینی قلمداد کرد؛ آنهم به هنگامی که میبینیم در میان
دینداران، دانشمندان برجسته و صاحبنامی پیدا میشود. نمونههایی از این دست کم
نبوده و نیستند. باید خاطرنشان کرد آنچه به اتخاذ این موضع افراطی (تضاد بین علم و
دین) به طور روزافزون دامن زد و بذر بیدینی را در خاک غرب پاشید، از یک سو
برخوردهای تند و خصمانه کلیسا در برابر نظریات علمی بود، و از سوی دیگر ظهور
دورانی است که علم در آن اقبال تمام یافت و چون مسافری از راه رسیده در منزل آدمی،
شیرین و عزیز جلوه کرد. ثناگویان علم، طبیعت را به ماشین پیشرفتهای تشبیه کردند
که حامی و پشتوانه بلامنازع انسان در مسیر رشد و پیشرفت به شمار میآید. تفسیر
ماشین از طبیعت بیپروایانه وحی را نادیده انگاشت و طبیعت و عقل را در صدر معتقدات
نشاند. تمامی دستاوردهای علمی که در فنّاوری (تکنولوژی) خلاصه میشد، به منزله
ارزشهای کمّی به طور افراطآمیزی احترام یافت و منشأ رستگاری، فلاح و اعتلای بشری
به شمار میآمد. علم دیگر در اذهان ثناگویان علم مطلقا رهاییبخش مینمود. آنان در
این جهت چندان افراط ورزیدند که خود را مؤمن حقیقی و مقهور واقعی قدرت عالمگیر
خدای ماشین علم قلمداد نمودند.
افراطیون سینهچاک
علم با ترویج تئوریهای خود، نگره «انسان مساوی ماشین» را با نوازشهای پدرانه خود تقویت نمودند و واقعیتِ «صبغه الهی
داشتن انسان» را با اظهارات پرخاشگرانه خود به باد سرزنش و ریشخند گرفتند. بیش از
پیش در برابر اصل بیهمتایی و بیمانندی انسان در میان موجودات ارضی و سماوی اتخاذ
موضع کردند و قوانین مکانیکی را حاکم بر نفس و جاری در روح انسانی نیز نمودند. ثناگویان
علم چنین به رشته تبلیغ کشاندند که گویی بهشت و دوزخی که ادیان خبر از آن میدهند،
افسانهای بیش نیست؛ اینها تماما برای فریب و ترساندن مردم به کار میآیند! در
باور آنان علم کاشف از این واقعیت است که جهان ازلی است و قانون طبیعی، بدون هیچگونه
مداخلهای از جانب خداوند، جهان را اداره میکند. جالبتر اینکه این ضربالمثل بر
سر زبانها افتاد که: «هر جا سه نفر پزشک گرد آیند، دو نفرشان ملحدند»؛ زیرا پزشک
را با دین چه کار؟ و دین را با علم چه نسبت؟!
در تلقی حامیان
افراطی علم در دوره تاریخی رنسانس، جهان ماشینی است که یکه و تنها با انفصال قطعیاش
از ساحت ربوبی به راه خود ادامه میدهد. در این منظومه فکری، ارض و سماء از
خردترین ذره تا کلانترین ستاره، جملگی محصول حرکات مکانیکی مادهای است که اساس
عالم را تشکیل میدهد. در این ماه عسل علم، همواره مفاهیم مکانیک در تحلیل
رویدادها و وقایع و جریانات به مدد گرفته میشود و در حوزه آمال و ایدهها جریان
مییابد. اینگونه تبلیغ میشود که علم همواره این بخت بلند را داراست که موقف بشر
کنونی شناخته گردد و سرفصل تکاپوی اندیشه انسانی به شمار آید. علم قدسی و نور ازلی
را در این بارگاه راهی نیست. جهان یکسره مکانیکی و ریاضی است و از خاصه اخلاقی،
انسانی و معنوی بیبهره. همه چیز دکورهای کمّی و شبهریاضی است. آنچه محل اعتبار و
توجه میافتد، روابط کمی است و بس. شناخت هر چیز در این حوزه نظر تنها با کشندههای
پنجگانه حسی حاصل میآید. در این دیدگاه حسگرایانه، کتاب «معنی» خالی و بیمحتواست
و ارزش خواندن ندارد. ریشههای این تفکر را باید در برخی اندیشههای فلسفی و تئوریهای
اندیشمندان غربی از آغاز رنسانس تاکنون بازجست.
معارضان علم
ضعف کارکردی
موضع افراطی علمگرایی در مغرب زمین، و استخدام علم و فناوری در جهت منافع قدرتهای
استعماری، و در نتیجه بروز دو جنگ بزرگ جهانی و لرزش زمین به واسطه ریختن بمبهای
آتشزا بر فراز شهرها، رفتهرفته به پیدایش موضع مخالف خود، یعنی علمستیزی و علمگریزی
دامن زد. طولی نکشید که علم از سوی جناحهاى مختلف مورد نکوهش قرار گرفت و گاه
برخى اندیشمندان غربى تمامى مزیتهاى آن را زیر سؤال بردند. عدهای بر این عقیده
شدند که پیشرفت بیحد و حصر علم، زندگی انسان را از معنی تهی کرده است. علم از
اینکه بگوید چگونه باید زندگی کرد، عاجز است. علمجویی موجب فساد و ویرانی فرهنگ
بشری و بازداشتن ذهن انسان از توجه به خداوند میشود؛ لذا ادعای بهتر شدن وضع بشر
در سایه علم، افسانهای فاوستگونه بوده و راهی جز فاصله گرفتن از علم نیست. اوج
این دیدگاه انتقادی را میتوان در قرن نوزدهم و بیستم شاهد بود.
گفتنی است
متفکرانى که در این حوزه قرار مىگیرند، در اعلام موضع انتقادی خود نسبت به علم در
یک سطح نبوده و نیستند؛ به طورى که برخى در داورى جانب احتیاط و انصاف را اتخاذ میکنند.
جماعتى نیز در این عرصه شکیب را از دست داده، در برابر علم و محصولاتش زبان به
اعتراض مىگشایند و آن را از اساس مایه ضلالت و فرومایگى بشر و عامل سیاهیهای
روزگار به شمار مىآورند. طرفه اینکه عدهای نیز پروا نکرده، به طنز یا به جد در
زمره مروجان جهل و مبلغان نادانی قرار میگیرند! در تلقی این دسته از افراد، علم
تماماً حاصل غرور انسانی و نفسانیات بشری معرفی میشود! بریان آپلیارد
ـ روزنامهنگار
انگلیسی ـ در مورد علم با احساساتی خاص چنین ابراز میدارد: «علم از لحاظ روحی فرساینده است و
مراجع و سنتهای قدیمی را از میان میبرد و بنابراین تجارب جدید را فاقد معنا، به
مفهوم سنتی آن میسازد.... علم به هیچوجه یک راه خنثی برای معرفت نیست؛ بلکه یک
نیروی ویرانگر و حتی شیطانی است که فرهنگ ما را از جوهر معنوی خالی کرده است.»[۱۲]
برتولت
برشت که تمامى نابسامانىهاى اجتماعات بشرى را معلول علم و فرآوردههاى دانش تجربى
مىداند، در نسبت دادن بیدادگرىهاى عصر جدید به این دستاورد بشرى، چنین اظهار
مىدارد: علم، فاشیسم را در اروپا به وجود آورد. ما محتاج بودیم که علم در تمدن
اروپایى، از بازگشت روح انسان متمدن به جاهلیت قومى و نژادپرستى که پلیدترین طرز
تفکر بشرى است، جلوگیرى کند. نه تنها علم چنین کارى نکرد، بلکه خود فاشیسم را به
وجود آورد و تربیت کرد و آلت قتالهاى در دست فاشیسم گردید؛ بنابراین من به علم
ایمان ندارم[۱۳]. همو در جایی دیگر به ذلت صاحبان دانش در برابر اربابان قدرت
متعرض میشود و بردگی علم را در برابر سرمایه، با عبارتی تلخ چنین بیان میدارد:
نسلی حقیر از مخترعان پرورشیافته که برای هر کاری میتوان اجیرشان کرد!
جرج برنارد شاو دانشمند و نویسنده طنزگوی ایرلندی یکی دیگر
از بدبینان تمدن کنونی است که تا واپسین دم حیات خویش دست از این نگرش نسبت به
تمدن و فرهنگ کنونی بشر برنداشت. وی بر آن بود که میان ما و گذشتگان که در دههزار
و بلکه بیستهزار سال پیش میزیستند، تفاوتی وجود ندارد و برتری و پیشرفتی که برای
انسان امروز نسبت به انسان دیروز قائلند، پندار و گمانی بیش نیست و از داوری سطحی
سرچشمه گرفته است؛ زیرا پیشرفت حقیقی عبارت از افزایش تواناییهای تن و عقل و
غریزه است.[۱۴]
شاو در سال ۱۹۳۳ در یکی از دانشگاههای بزرگ کشور چین طی
سخنانی در میان جمع کثیری از دانشجویان، تعلیمات دانشگاهی را سخت به تازیانه تلخ و
طنز شکننده خود گرفت و گفت: «از صمیم قلب اعتقاد دارم که همه دانشگاهها را باید
یکسره از بیخ و بن برانداخت، آنگونه که اثری از آنها بر جای نماند! کوشش بسیار
کردهام تا انظار را متوجه سازم که پایههای تمدن کنونی نزدیک است به سبب جنگ بزرگ
جهانی فروریزد. همانگونه که این جنگ ثابت کرد که ما از چه تمدن ناچیزی برخوردار
بودهایم. آتش این جنگ را مردانی برافروختند که از دانشگاهها بیرون آمده بودند. در
حقیقت دو طبقه از مردم هستند که یکی از دیگری خطرناکتر است: اول طبقه نیمه درسخواندگان
که نصف تمدن را ویران کردهاند؛ دوم طبقه تمامدرس خواندگان یعنی دانشگاهدیدگان و
ایناند که نزدیک است جهان را یکسره ویران سازند!
بدبینی نسبت به علم و دستاوردهای آن در زبان شارل پگی، یکی
دیگر از عناصر بدبین غرب، آنچنان بالا میگیرد که تجربه علمی را مایه ضلالت، خفت،
سقوط آدمیت و از دست رفتن همه امیدهای آدمی معرفی میکند. پیام او صراحتا چنین
است: «پاکی و بیخبری را از یاد مبرید، پاکی و بیخبری پُر و تجربه علمی خالی
است!... آنچه زاییده میشود، پاکی و بیخبری است. آنچه میمیرد، تجربه علمی است...
دانایی در نزد پاکان و بیخبران است و نادانی از آن دانشمندانی است که تجربه را
ملاک شناخت عالم و رسالت آدم دانستند... کودک پُر است، اما بزرگسال دانشمند تهی
است...»[۱۵]
نارسایی و ناکامی تمدن صنعتی و بینش علمگرایی در فراهم
آوردن موجبات احساس رستگاری و سعادت آدمی، مورد بحث و تأمل ژرژ برنانوس از منکران
دیگر علم نیز بوده است؛ به طوری که وی را به ذکر عباراتی بسیار تند و بدبینانهای
واداشته است. سخن این نویسنده قرن نوزدهم فرانسوی چنین است: به شاعران وفادار
باشید و از این بالاتر، عالم کودکی را از یاد مبرید. سعی کنید که هرگز شخصیت دانشمند
و بزرگی مشوید حالا نمیفهمید! وقتی چند سال بعد که علم دیگر همه جا را فراگرفت،
این سطور را دوباره میخوانید، این نویسنده پیر را که بیش از پیش به ناتوانی
قدرتمندان، نادانی و جهالت دانشمندان و سادهلوحی زیرکان ماکیاولصفت و سبکسری و
بیمغزی درمانناپذیر مردم جدی معتقد است به دعای خیر یاد کنید. آری، همه کارهای
نیکی که علم انجام داده است دور از نظر ما انجام یافته و به ما مربوط نیست![۱۶]
ناتوانی علم در تأمین خواستهای روحی جامعه بشری رفته رفته
بذر دلسردی و ناامیدی را در میان برخی از دانشمندان مغرب زمین کاشت و برخی از
اذهان را به طغیان علیه علمپرستی آماده ساخت. مورفی فیزیکدان مشهور میگوید: مثل
اینکه همه جوانها و مردم انتظار میکشند که ما فیزیکدانها در آزمایشگاه، اصلی را
مکشوف نماییم که ناقض منطق و قوانین علمی بوده و بطلان آن را به اثبات رساند. به
علاوه حکومت یک احساس دیگر را نوید دهیم.
از سوى دیگر، فوداستیه اظهار مىدارد که تنها وظیفه و رسالت
علم براى آنکه خود را از این چارچوب تنگ که در آن گرفتار آمده است، نجات دهد، این
است که اعلام کند: «قلمرو بررسىها و شناختهاى من، بسى کوچکتر از قلمرو نیازهاى
بىحد و حصر آدمى است».[۱۷]
لوکنت دونویى دانشمند بلژیکی در کتاب «سرنوشت بشر» ترقى
حقیقى انسان را عبارت از تکمیل و اعتلاى خود انسان مىداند. به اعتقاد او تمدن باید
در درون انسان برپا شود، نه در بیرون انسان. هر تمدنى که مبنى بر تکمیل مکانیکى و
راه حلهاى فنى است، رو به زوال و شکست است.[۱۸]
پناه آوردن به طبیعت از گرفتارىهاى ناشى از فناورى و علمزدگی،
توصیه دیگرى است که برخى منتقدین علم ذکر کردهاند. هنرى دیوید تورو نویسنده
شاعرپیشه و فیلسوف طبیعتگرای آمریکایى، در کتاب «والدن یا زندگى در جنگل» آدمیان
را براى گریز از بلایاى عصر ماشین به دامان بیشهها فرامىخواند و خود عملا چنین
کرد و دیرزمانى را در جنگلى عارى از هرگونه وسایل زندگى، یکه و تنها زیست و کتابى
که در این باره به رشته تحریر درآورد، شرح زندگى جنگلنشینى و اندیشههاى یک انسان
آزاده و وارسته از قید و بندهاى تمدن امروزى است.[۱۹]
همو کتاب دیگری دارد در دفاع از حقوق فرد و آزادی و احترام
انسانی به نام «عصیان مدنی» که در آن
همکاری نکردن با حکومتهای ستمگر را توصیه میکند. این کتاب بزرگانی را تحت تأثیر
خود قرار داده است. از جمله آنها باید از مهاتما گاندی نام برد که روش مقاومت منفی
خود را از این کتاب الهام گرفت. تولستوی نیز متأثر از این کتاب، شهر را رها کرد و
به روستای خود پناه آورد. در آنجا زمینهای خود را به کشاورزان داد و با آنها به
کار کشاورزی پرداخت.
-------------------------------
پینوشتها
۱ـ توکلی صابری، محمدرضا، «علم چیست؟»،
ص۸۴
۲ـ راوندی، مرتضی، «سیر فرهنگ و تاریخ
تعلیم و تربیت در ایران و اروپا»، ص۷۶ نشر گویا، ۱۳۶۴
۳ـ همان، ص۸۲
۴ـ رشدیه، شمسالدین، «سوانح عمر»، ص۳۳، نشر تاریخ ایران، ۱۳۶۲
۵ـ همان، ص۳۲
۶ـ همان، ص۳۳
۷ـ «روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه»، با
مقدمه و فهارس: ایرج افشار، ص۴۶۲، امیرکبیر، ۱۳۸۵
۸ـ قربانی، زینالعابدین، «اسلام و
حقوق بشر»، ص۴، انتشارات کتابخانه صدرا، تهران
۹ـ دورانت، ویل، تاریخ تمدن، «آغاز عصر
خرد»، ص۲۰۰
۱۰ـ همان، ص۱۹۹
۱۱ـ توفیق الطویل، «تاریخچه کشمکش عقل و
دین»، برگردان و بازنگرش علی فتحی لقمان، ص۳۵
۱۲ـ
هات، جان اف، «علم و دین از تعارض تا گفتگو»، ترجمه بتول نجفی، ص ۳۵، انتشارات طه
۱۳ـ
شریعتی، علی، مجموعه آثار، ج۲۵، ص۲۱۳
۱۴ـ کسمایی، علی اکبر، قرن دیوانه، ص ۱۱۹
۱۵ـ شریعتی، علی، همان، ص۲۱۴
۱۶
ـ همان، ص۲۱۴
۱۷
ـ همان، ص۲۱۸
۱۸ـ کسمایی، همان، ص۱۷
۱۹ـ همان، ص۵۷
روزنامه اطلاعات؛ سه شنبه ۱۳ اسفندماه ۱۳۹۸