مقالات

پزشکی در شاهنامه

دکتر محمد سیاسی  ۱۳۹۰/۱۰/۲۲

مقدمه

شاهنامه را که سند قومیت و نسب‌نامه مردم ایران و عصاره و چکیده تمدن و فرهنگ قوم ایرانی خوانده‌اند، کتابی است که نه تنها حماسه ساکنان فلات ایران، بلکه حماسه نوع بشر را می‌سراید و در نوع خود اثر ادبی بی‌نظیری است که شاید کتاب‌هایی بدین پایه از بزرگی و ارزش، در سراسر ادبیات جهان به تعداد انگشتان دو دست نرسد.

زیبایی و ابهّت کلام و بلندی فکر فردوسی، گاهی به اعجاز می‌ماند. شاهنامه دارای ارزش‌های ادبی، اساطیری، تاریخی، اجتماعی، فلسفی، فکری و لغوی است و شایسته است که از هر یک از این مناظر، مورد پژوهش خاص قرار گیرد. پزشکی نیز که پیشینه‌ای به درازای تاریخ بشریت دارد می‌تواند موضوعی در خور پژوهش در شاهنامه حکیم و دانای توس باشد.

 

متأسفانه مقوله «پزشک و پزشکی» در شاهنامه تاکنون کمتر مورد دقت و پژوهش قرار گرفته و اگر هم تحقیقی در مورد آن صورت پذیرفته، به صورت جداگانه و انتزاعی انجام نیافته است. امید است این نوشتار بتواند دریچه‌ای کوچک به دانش پزشکی در جهان بزرگ شاهنامه بگشاید.

 

نخستین پزشک در شاهنامه

پزشک (Physician) واژه‌ای با ریشه‌ای سه هزار ساله است. به اعتقاد زبان شناسنان این واژه از ریشه اوستایی «بئشه‌زه» (Bachaza) به معنای «آسیب‌زدا» آمده است که در دوران ساسانی به صورت «بئشه‌زینتار» (Baechazintar) و در پهلوی به صورت «بئشه‌زک» (Baechazak) و بعدها «بزشک » و «پزشک» در آمده است.

به هنگام پادشاهی جمشید، فرزند تهمورث دیوبند برای نخستین بار به واژه پزشک و پزشکی و درمان و نیز گیاهان دارویی بر می‌خوریم. جمشید بنا به روایت شاهنامه هفتصد سال پادشاه بود و با فرّه ایزدی هم شهریاری و هم مؤبدی کرد. آهن را نرم ساخت و از آن ابزار و آلات جنگ پدید آورد، بافتن و دوختن و شستن جامه را به مردم آموخت. عدّه‌ای از مردم را به نیایش ایزدی، گروهی را به جنگاوری و جمعی را به کشاورزی گماشت. گرمابه‌ها و کاخ‌های بلند ساخت و جشن نوروز را بنیان نهاد و به گفته فردوسی:

دگر بوی‌های خوش آورد باز                          که دارند مردم به بویش نیاز

چو پان و چو کافور و چون مشک ناب             چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب

پزشکی و درمان هر دردمند                        در تندرستی و راه گزند

همان رازها نیز کرد آشکار                          جهان را نیابد چنو خواستار

 

اما جمشید هم مانند همه خودکامگان تاریخ:

همه کردنی‌ها چون آمد پدید                       به گیتی بجز خویشتن، کس ندید

 

ادعای خدایی و جهان آفرینی کرد و به مهتران سالخورده چنین گفت:

خور و خواب و آداب تان از من است               همه پوشش و کام‌تان از من است

به دارو و درمان جهان گشت راست              که بیماری و مرگ را کس نکاست

جز از من که برداشت مرگ از کسی؟            وگر بر زمین شاه باشی بسی

شما را ز من هوش و جان در تن است          به من نگرود هر که اهریمن است!

گر ایدون که دانید من کردم این                    مرا خواند باید، جهان آفرین!

 

و در پایان کار، فرّه ایزدی از وی گسست و به فرمان ضحّاک او را با ارّه به دو نیم کردند.

 

در حدود یکهزار و یکصد سال پیش از میلاد مسیح، مکتب مزدیسنا (Mazdyasna) توسط زرتشت پیامبر بنیان نهاده شد. او بود که فرمود بیماری‌ها از رعایت نکردن بهداشت و رفتارهای اهریمنی ناشی می‌شوند و خرافات و پندار موهوم و نقش ارواح خبیثه در ایجاد بیماری‌ها را مردود شمرد. او روش‌های متداول آن زمان از جمله قربانی کردن انسان‌ها در مقابل خدایان دروغین را به کناری نهاد و درمان بیماری‌ها را به روش: گیاه پزشکی (دارو درمانی Therapy Medical)، کارد پزشکی (جراحی Surgical Therapy) و تلقین کلام مقدّس (روان درمانی Psycho Therapy) توصیه نمود.

 

در مکتب مزدیسنا که رهبری آن برعهده زرتشت پیامبر بود، بهداشت بر درمان برتری داشت و در آن برپاکی‌ هوا، آب و خاک و آتش تاکید فراوان می‌شد. در روایات زرتشتی، تریتا (Thrita یا Serit) را نخستین پزشک آریایی می‌دانند. و ندیداد، در فرگرد بیستم می‌گوید که نام پدر «تریتا» سام بود و خود او دو فرزند داشت به نام‌های اَروَخش و گرشاسب که گرشاسب همان پهلوان اساطیری ایران است. در بندهش نام تریتا به شکل اترت (Athrat) آمده است. «او نخستین کسی از ایرانیان است که دست به تحقیق (Research) زد و هم او بود که خواص زهرها (ترکیبات شیمیایی) را در مهار کردن بیماری‌ها و تب و مرگ دریافت.[1]

 

در برخی کتاب‌ها تریتا را همان فریدون – پدر آریائیان جهان – دانسته‌اند اما بندهش، فریدون را که خود لقب «پرشفابخش» داشته، نیای بزرگ تریتا می‌داند. در روایات زردشتی اعتقاد بر این است که تریتا به یاری شهریور امشاسپند – موکّل فلزات – خواص ترکیبات فلزی را کشف کرد که در وندیداد از آنها با نام «زهر» یاد شده است؛ بنابراین تریتا را نه تنها می‌توان نخستین پزشک ایران، بلکه نخستین داروساز ایران نیز برشمرد.

 

در واقع تریتا، به منزله آسکلپیوس (Asklepius) یونانیان و آسکولاپیوس (Askulapius) رومیان است.

چنان که در وندیداد، فرگرد 20 بند 1-2 آمده است: «زرتشت از اهورا مزدا پرسید: کیست در میان پرهیزگاران، دانایان، کامکاران، توانگران، رایومندان، تهمتنان، پیشدادیان؛ نخستین کسی که ناخوشی را بازداشت، مرگ را بازداشت زخم نیزه پرّان را بازداشت، گرمای تب را از تن مردم بازداشت؟

 

اهورا مزدا در پاسخ فرمود: ای اسپیتمان زرتشت، تریتا در میان پرهیزگاران و ... و پیشدادیان نخستین کسی است که ناخوشی را بازداشت، مرگ را بازداشت، زخم نیزه پرّان را بازداشت، گرمای تب را از تن مردم بازداشت.»

و باز از دیگر کتب پهلوی چنین استنباط می‌شود که تریتا برای درمان برخی بیماری‌ها به جراحی (کارد پزشکی) متوسّل می‌گردید.

«اهورا مزدا کاردی مرصّع به تریتا بخشید تا با آن عمل جراحی انجام دهد».

 

همچنین در یسنا 9 بند 10 آمده است:

«سومین ناموری که گیاه هئوما ( Haoma) را فشرد و عصاره آن را مهیّا ساخت تریتا از خاندان سام بود. آن که صاحب دو پور دلیر یکی اروخشیه (اروخش9 و دیگری گرشاسب گردید.»

 

ایرانیان در همین زمان از آب و آفتاب برای مبارزه با بسیاری از بیماری‌ها استفاده می‌کردند و خانه‌هایشان را رو به آفتاب می‌ساختند و آب و آتش را عزیز و مقدّس می‌شمردند.

 

بعدها آریایی دیگری به نام یما (Yema) به درمان بیماری‌ها پرداخت. نکته جالب توجه این که از تریتا و یما در بین هندوان که تیره دیگری از نژاد آریایی به شمار می‌آیند، یاد شده است و این حاکی از آن است که این دو پزشک بزرگ، پیش از آن که آریائیان به چند تیره بخش شوند، می‌زیسته‌اند. پروفسور استفان پانوسی، استاد عالیقدر دانشگاهی در لانکاستر امریکا و استاد پیشین دانشگاه تهران که در کتاب «گرایش‌های علمی و فرهنگی ایران از هخامنشیان تا پایان صفویه» حوزه‌های علمی و پژوهشی دوران هخامنشی را به 11 گروه تقسیم کرده، نخستین آنها را حوزه پزشکی تریتا می‌داند.

 

«حوزه پزشکی تریتا یا تریته، حکیمی که در وندیداد، بهی‌خواه نوع بشر نامیده شده است و گویا این حکیم در حکم نخستین پزشک ایرانی نیز به‌شمار می‌رود».[2]

 

نخستین انسان گوشتخوار

شکم‌پرستی و تمایل به امیال و هوای نفس، آژی دهاک (ضحّاک)[3] را پس از آن که به‌جای پدر نشست، در دام ابلیس فرو کشید؛ بدین‌گونه که ابلیس خورشگر او شد و در حالی که هنوز همه مردم گیاهخوار بودند، ابلیس به ضحّاک، گوشت خوردن را آموخت:

   فراوان نبود آن زمان پرورش             که کمتر بُد از خوردنی‌ها خورش

ز هر گوشت، از مرغ و از چارپای      خورشگر بیاورد یک یک به‌جای

 

ارتباط گوشتخواری با بدخویی، یکی از نکته‌های قابل توجه این داستان است. در واقع ابلیس می‌خواهد با خوراندن گوشت، خوی تهوّر و درندگی را در ضحّاک پرورش دهد و وی را مطیع خواسته‌های خویش سازد. ابلیس چندان مورد مهر شاه قرار می‌گیرد که ضحّاک می‌خواهد برکتف وی بوسه زند و ضحّاک نیز می‌پذیرد، اما هنگامی که برکتف وی بوسه می‌زند، ناگاه مشاهده می‌کند که:

دو مار سیه از دو کتفش برُست                   غمین گشت و از هر سویی چاره جُست

سرانجام بُبرید هر دو زِ کتف                        سزد گر بمانی از او در شگفت

چو شاخ درخت، آن دو مار سیاه                  برآمد دگرباره از کتف شاه

پزشکان فرزانه گرد آمدند                            همه یک به یک داستان‌ها زدند

ز هر گونه نیرنگ‌ها ساختند                        هر آن درد را چاره نشناختند

 

در این هنگام، باز ابلیس در لباس پزشک نزد ضحّاک می‌رود:

به سان پزشکی، پس ابلیس، تفت             به فرزانگی، نزد ضحّاک رفت

بدو گفت کین بودنی کار بود                        بمان تا چه گردد نیاید دَرود

خورش ساز و آرامشان ده به خَورد               نشاید جز این چاره‌ای نیز کرد

بجز مغز مردم مده‌شان خورش                    مگر خود بمیرند از این پرورش[4]

 

در این داستان، گذشته از این‌که فردوسی از پزشکان فرزانه و داستان زدن آنان و به بیان امروزی مشاوره با پزشکان درد آشنا سخن به میان می‌آورد، اما بیش از هر چیز جنبه کنایه‌ای مارهایی که بر دوش ضحّاک روییده‌اند، شایسته تأمل است. شاید این مارها تمثیل و تجسّمی از نفس اژدهاخو هستند که باید برای تسکین آن پیوسته به گناه دست زده به‌علاوه کشتن روزانه دو جوان برومند و دادن مغزشان به مارها به نوعی از بین‌بردن نیروی حیات، تلاش و اندیشه در یک قوم و ملّت را در ذهن تداعی می‌سازد.

 

پس از پیروزی فریدون برضحّاک، فرمانروایی به‌او می‌رسد که بعد از جمشید بزرگترین پادشاه و پهلوان داستانی ایران است.

 

دوره پهلوانی در شاهنامه به هنگام پادشاهی منوچهر نواده فریدون آغاز می‌شود. از ویژگی‌های دوران پادشاهی او پیدایش پهلوانان بزرگی چون سام، زال و رستم دستان است که به دستیاری و پایمردی آنان ایرانشهر از گزند تورانیان آسوده می‌ماند.

 

زال در شاهنامه و زالی در پزشکی

یکی از داستان‌های دلکش شاهنامه، حکایت زایش زال است و در همین‌جاست که از مرغ افسانه‌ای و مشهور شاهنامه، یعنی سیمرغ سخن به میان می‌آید. در شاهنامه در بسیاری موارد از این مرغ فرمانروا که گاه به‌عنوان پزشک و حکیم و زمانی به‌عنوان راهنمایی بزرگ در صحنه داستان‌ها پدیدار می‌شود، یاد شده است. نخستین‌ جایی که در آن از سیمرغ سخن به میان می‌آید، هنگام زادنِ زال است:

نگه کن که مر سام را روزگار                        چه بازی نمود، ای پسر گوش‌دار

نبود ایچ فرزند، مرسام را                            دلش بود جوینده کام را

نگاری بُد اندر شبستان او                          ز گلبرگ، رخ داشت و ز مُشک، موی

ز سام نریمان همو بار داشت                      ز بار گران، تَنْش آزار داشت

ز مادر جدا شد بر آن چند روز                      نگاری چو خورشید گیتی فروز

به چهره چُنان بود تابنده شید                     ولیکن همه موی بودش سپید

کسی سامِ یل از نیارست گفت                  که فرزندِ پیر آمد از خوب جُفت

 

ولی عاقبت دایه کودک این خبر را به سام باز می‌گوید:

پسِ پرده تو در، ای نامجوی                       یکی پورِ پاک آمد از ماهروی

تنش نقره سیم و رخ چون بهشت                بر او بر نبینی یک اندام زشت

از آهو، همان کش سپید است موی چُنین بود بخشِ تو، ای نامجوی

 

سام با ناخشنودی از «کودک پیر سر» یاد می‌کند و او را بچه دیو می‌خواند:

            چه گویم که این بچه دیو چیست؟                پلنگ و دو رنگ است و گر نه پَری ست

از این ننگ، بگذارم ایران زمین                     نخواهم بر این بوم و برآفرین

 

سپس به فرمان سام، کودک را در کوه می‌افکنند، اما سیمرغ به یاری او می‌آید، نوزاد را در کنف حمایت خویش می‌گیرد، زال را پرورش می‌دهد و از او پهلوانی بی‌همتا می‌سازد. سال‌ها می‌گذرد و سام شبی مردانی را در خواب می‌بیند که او را به جهت طرد فرزند نکوهش می‌کردند. سام پس از دیدن این خواب به خود می‌آید و به جستجوی فرزند برمی‌خیزد تا آن که او را در کوه البرز می‌یابد:

تنش پیلوار و به رخ چون بهار                      پدر چون بدیدش بنالید زار

      سپیدش مژه، دیدگاه قیرگون                       چو بُسَّد لب و رخ به مانند خون

 

پدر مقدم او را گرامی می‌دارد و با او عهد می‌بندد که همه آرزوهای او را برآورده سازد و چنین می‌کند.

در جای دیگری نیز فردوسی از روی و موی و پیکر زال سخن می‌سراید و آن هنگامی است که سیندخت از همسرش مهراب پادشاه کابل می‌پرسد که:

چه مرد است این پیر سر پورِ سام               همی تخت یاد آیدش یا کُنام؟

 

و از او پاسخ می‌شنود که زال:

دل شیر نر دارد و زورِ پیل                            دو دستش به کردار دریای نیل

رخش پژمراننده ارغوان                              جوان سال و بیدار و بختش جوان

از آهو همان کش سپید است موی              بگوید سخن مردمِ عیب‌جوی

سپیدیِ مویش بزیبد همی                         تو گویی که دلها فریبد همی

 

رودابه، دختر مهراب، چون توصیف زال را شنید به تعبیر فردوسی: «دلش گشت پُر آتش از مهرِ زال» و به این ترتیب تنی چند از نزدیکان خود را پنهانی به دیدار زال فرستاد و آنان پس از گفتگو با زال، سپید مویی وی را با این توجیه و تعبیر زیبا و شاعرانه برای رودابه بیان کردند:

سراسر سپیدست مویش به رنگ                از آهو، همین است و این نیست ننگ

سرِ جَعدِ آن پهلوانِ جهان                           چو سیمین زِرِه بر گُلِ ارغوان

که گویی همی خود چنان بایدی                  و گر نیستی، مهر نفزایدی

 

عشق رودابه، زالِ پیر سر و پژمرده را چون گُلِ ارغوان تازه و شاداب می‌کند:

همان زال کو مرغ پرورده بود                        چنان پیر سر بود و پژمرده بود

به دیدار شد چون گل ارغوان                       سهی قّد و زیبا رخ و پهلوان

 

امروز نیز در ادبیات پزشکی به واژه آلبینیسم (Albinisme) که نوعی ناهنجاری مادرزادی است برمی‌خوریم. در این ناهنجاری، مواد رنگی در مویِ سر و تن و مژگان وجود ندارد و به این دلیل این افراد همه موهای بدن‌شان یکسر سپیدند. برای شرح و بیان آن کامل‌تر و رساتر از آنچه فردوسی درباره این «کودکان پیر سر» گفته است، نمی‌توان چیزی افزود. نام فرنگی این علامت از کلمه «آلبا» گرفته شده که به معنی سفید است، ولی هیچ ترجمه و تفسیری برای آلبینیسم، بهتر و زیباتر از واژه «زالی» نیست. دانستنی است که «زال» و «زر» هر دو به معنی پیر و دو شکل از یک کلمه هستند.[5] باری بدان گونه که در شاهنامه آمده، زال، رودابه را به همسری برمی‌گزیند و از این پیوند، رستم، یعنی شخصیتی که همه دوران پهلوانی شاهنامه بر محور وجود او می‌چرخد، به‌وجود می‌آید. ماجرا از این قرار آغاز می‌شود:

زال از سوی پدر به مأموریتی به کابل فرستاده می‌شود و در حالی که در اطراف کابل به گشت و گذار مشغول بود، به ندیمه‌های «رودابه» دختر «مهراب» پادشاه کابل برمی‌خورد و با آنها به گفتگو می‌نشیند. ندیمه‌ها آنچه دیده بودند را با رودابه در میان می‌گذارند. از سوی دیگر، سیندخت بانوی قصر، وصف زال را از همسر می‌پرسد، و «رودابه» از طریق این شنیده‌ها به زال دل می‌بندد و با کمک پرستاران، زال را از عشق خود آگاه می‌سازد؛ و به این ترتیب زال به‌سوی رودابه می‌رود و به پای کاخ بلندی می‌رسد که رودابه در آنجا سکونت دارد.

 

«جریان دیدار زال و رودابه، یکی از صحنه‌های بدیع شاهنامه است که در ادب فارسی از لحاظ آب و تاب و ظرافت عاشقانه نظیری برایش نیست.»[6] وقتی زال به پای قصر می‌رسد، رودابه گیسوانش را می‌گشاید و از بام فرو می‌ریزد تا وی از آن در آویزد و به بالای بام قصر رود، امّا زال بوسه‌ای برگیسوان رودابه می‌نهد، آنگاه کمندی بر کنگره کاخ افکنده و خود را به بالای بام قصر می‌‌رساند.

 

«دیدار زال و رودابه، همراه باگستاخی و ناز و شرم و جوانمردی؛ همه تموّج‌های روح انسانی را در خود دارد. زال و رودابه پس از این دیدار عاشقانه که تا سحرگاهان ادامه می‌یابد، پیمان می‌بندند که با یکدیگر پیوند زناشویی بندند و هیچگاه همسر دیگری برنگزینند. اما مهراب پادشاه کابل از تبار ضحّاک – دشمن دیرینه ایرانیان – است. زال بلافاصله از طریق نامه، داستان را با پدرش سام در میان می‌گذارد. سام از این پیوند خشنود نیست. چه میان فریدونیان و ضحّاکیان هیچگونه امکان مواصلت نمی‌بیند. از سوی دیگر، هنگامی که پسرش را از البرز کوه باز می‌آورد، با او پیمان کرد که هیچ آرزویی را از او برنیاورده نگذارد.

 

بنابراین در میان دو دلی جانکاهی فرو می‌ماند. خوشبختانه در این میان ستاره شِمرُ به او اطمینان می‌دهد که از این وصلت فرزندی بسیار گرانمایه که پناه ایران خواهد بود، پدید خواهد آمد. بنابراین به پسر وعده می‌دهد که خواهد کوشید تا پادشاه را با این کار همداستان کند.»[7] زیرا برای پیوند با خاندان ضحّاک (بیوراسب) که دشمنان دیرینه ایران در شمار می‌آمدند، اجازه مخصوص منوچهر شاه لازم است. از سوی دیگر، سیندخت وقتی که از عشق فرزند به زال آگاه می‌شود، افسرده و غمگین به جایگاه خود می‌رود و به خواب پناه می‌آورد.

 

مهراب چون به قصر باز می‌گردد و همسر را اندوهگین و دل فسرده می‌بیند، سبب را جویا می‌شود و سیندخت با زبانی لطیف، شوی را از عشق رودابه به زال آگاه می‌سازد. مهراب آشفته و خشمناک می‌شود و تصمیم به کشتن رودابه می‌گیرد و می‌گوید: «همان روز که فرزند دختر یافتم باید به رسم نیاکان او را می‌کشتم تا چنین ننگی دامنگیرم نمی‌شد. حتی پسر نیز اگر بر راه پدر نرود، او را فرزند پدر نباید شمرد.»

پسر کو ندارد نشان از پدر                          تو بیگانه خوانش، نخوانش پسر

 

و باز می‌گوید:

«سام یل و منوچهر شاه اگر از این واقعه آگاه شوند، دودمانمان را بر باد خواهند داد.» سیندخت با نرمی به مهراب می‌گوید که از این بابت غم مدار؛ چه سام از واقعه آگاه گشته و نامه به شاه نوشته و از او تقاضا کرده که با پیوند زال و خاندان ما موافقت کند و در نامه خود به سابقه پیوند خاندان ما با خاندان‌های ایرانی اشاره نموده و استدلال کرده است که فریدون خود سه دختر شاه یمن را برای سه پسر خویش برگزید. مهراب با شنیدن این خبر اندکی آرام می‌گیرد.»[8]

 

از دیگر سوی، منوچهر شاه به خواهش پهلوان نامی خود سام، با پیوند زال و رودابه موافقت می‌کند. این خبر به کابل می‌رسد و کاخ مهراب آماده جشن عروسی می‌شود. به این ترتیب عاشق و معشوق به وصال یکدیگر می‌رسند و عروس را آراسته و پیراسته با سرود به سیستان می‌بردند و جشن بر پای می‌دارند.

 

چند ماهی می‌گذرد و رودابه که از زال باردار شده است، از سنگینی بار فرزندی که در شکم دارد خمیده و زرد و نحیف می‌گردد. شدت درد آن چنان است که رودابه از خورد و خوراک می‌افتد و بی‌هوش در بستر جای می‌گیرد؛ اطرافیان نگران و گریان می‌شوند. مادر رودابه (سیندخت) به سیستان می‌آید و بر بالین فرزند می‌شتابد، ولی کاری از دست کسی برنمی‌آید. ماجرا را به زال خبر می‌دهند. زال سراسیمه به بالین همسر می‌شتابد و از دیدن رنج او دردمند و آشفته می‌شود و در اندیشه برداشتن رنج از رودابه، ناگاه به یاد سیمرغ می‌افتد و به‌خاطر می‌آورد که سیمرغ پری از پرهای خود را به او داده و توصیه کرده است که در هنگام گرفتاری آن را در آتش افکند.

 

آتشی می‌افروزد و پر سیمرغ را در آتش می‌افکند و در همان زمان سیمرغ در آسمان پدیدار می‌شود.

بسی بر نیامد برین روزگار                          که آزاد سرو، اندر آمد به بار

شکم گشت فربه و تن شد گران                  شد آن ارغوانی رُخش زعفران

بدو گفت مادر که ای جان مام                     چه بودت که گشتی چنین زرد فام؟

چنین داد پاسخ که من روز و شب                همی برگشایم به فریاد، لب

توگویی به سنگستم آگنده پوست               و گر آهن است آن که تیز اندروست

چُنین، تا گَهِ زادن آمد فراز                           به خواب و به آرام، بودش نیاز

چنان بُد که یک روز ازو رفت هوش                زِ ایوانِ دستان، برآمد خروش

یکایک به دستان رسید آگهی                     که پژمرده شد برگ سروِ سَهی

به بالینِ رودابه شد زالِ زر                           پر از آب رخسار و خسته جگر

همی پَرِّ سیمرغش آمد به یاد                     بخندید و سیندُخت را مژده داد

یکی مجمر آورد و آتش فروخت                     و ز آن پرّ سیمرغ لختی بسوخت

همان در زمان تیره گون شد هوا                  پدید امد آن مرغ فرمانروا

چنین گفت با زال: کین غم چراست؟            به چشم هژبر اندرون، نم چراست؟[9]

 

شکاف رستمی (رستمینه)

چون رستم قهرمانی برگزیده است، طبیعی است که طرز زادنش هم با دیگران تفاوت داشته باشد. رودابه مادر رستم، در همان دوران آبستنی احساس سنگینی عجیبی می‌کند و می‌گوید: «تو گویی به سنگستم آگنده پوست» و این نشان آن است که جنینی غیرعادی در زهدان خویش پرورش می‌داده‌ است. سیمرغ زال را رهنمون می‌شود که مرد بینادل پرفسونی را خبر کند، تا نخست رودابه می‌مست (بیهوش) ساخته و سپس تهیگاه وی را شکافته و آن شیر بچه را از پهلوی رودابه بیرون کشد.

 

این داستان از شگفتی‌های شاهنامه است که استاد بزرگ، فردوسی توسی با این‌که پزشک نبوده است، اما چنان دقیق و با مهارت اصطلاحات طبی را به کار برده که با آن‌که بیش از هزار سال از روزگار وی می‌گذرد، پزشکان امروزی را نیز به شگفتی و تحسین وا می‌دارد. فردوسی در شاهنامه اثر جاودان خویش واژه‌هایی از قبل «خنجر آبگون» به‌جای «چاقوی جراحی»، «مرد بینادل پُرفسون» به‌جای جراح، «مست کردن» معادل بی‌هوشی، «داروی هوش بر» در ازای داروی بیهوش‌کننده، «کافتن» و شکافتن به جای شکاف جراحی (Incision)، چرخش نوزاد در زهدان مادر، که امروزه از آن تحت عنوان ورسیون (Version)[10] نام برده می‌شود، «دوختن» به جای «بخیه جراحی»[11] و استعمال روغن (=پماد) برای بهبود زخم سخن گفته[12]، را مورد استفاده قرار داده است.

 

ترسیم گوشه‌ای از داستان زادن رستم، آنجا که سیمرغ با زال به گفت‌وگو می‌نشیند و به او راه زادن رستم را آموزش می‌دهد:

بیاور یکی خنجر آبگون                               یکی مرد بینادل پر فسون
نخستین به می «ماه» را مست کن             ز دل بیم و اندیشه را پست کن
بکافد تهیگاه سرو سهی                            نباشد مر او را ز درد، آگهی
و زو بچه شیر بیرون کشد                           همه پهلوی «ماه»، در خون کشد
و ز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک                  ز دل دور کن ترس و تیمار و باک
گیاهی که گویمت با شیر و مشک               بکوب و بکن هر سه در سایه خشک
بسای و بر آلای برخستگیش                      ببینی همان روز پیوستگیش
بدو مال از آن پس یکی پرّ من                      خجسته بود، سایه فرّ من
بگفت و یکی پر، ز بازو بکند                         فکند و به پرواز بر شد بلند
بشد زال و آن پرّ او برگرفت                          برفت و بکرد آنچه گفت، ای شگفت
بدان کار، نظاره شد یک جهان                     همه دیده پرخون و خسته روان
فرو ریخت از مُژّه سیندُخت خون                   که کودک، ز پهلو کِی آید برون؟
بیامد یکی مؤبد چربدست                          مر آن ماه رخ را به مِی کرد مست
بکافید بی‌رنج، پهلویِ ماه                           بتابید مر بچه را سر ز راه
چنان بی‌گزندش برون‌ آورید                         که کس در جهان این شگفتی ندید
شگفت اندر او مانده بُد مرد و زن                  که نشنید کس، بچه پیلتن
همان دردگاهش فرو دوختند                       به دارو همه درد، بسپوختند
شبان روز، مادر ز مِی خفته بود                   ز مِی خفته و هُش از او رفته بود
چو از خواب بیدار شد، سرو بُن                    به سیندخت، بگشاد لب برسخن


امروزه در کتاب‌های پزشکی، عمل بیرون آوردن نوزاد را از شکم مادر که با شکافتن زهدان صورت می‌گیرد به‌نام عمل قیصری یا سزارین (
Cesarean Section) می‌شناسند و آن را منسوب به تولد ژولیوس‌سزار، قیصر روم می‌دانند؛ ولی با توجه به این‌که دوران تاریخ اساطیری ایران پیش از تولد ژولیوس سزار بوده و فردوسی هم نه از زاییدن سزار اطلاع داشته و نه طبیب بوده است؛ بنابراین همان‌گونه که بعضی از پژوهشگران ایرانی پیشنهاد کرده‌اند، اگر این عمل را به‌جای سزارین، «شکاف رستمی» (Rostamic Section) «عمل رستمی» و «رستمینه» یا «رستم‌زایی» بنامیم، راه مبالغه و اغراق نپیموده‌ایم.[13]



داروی هوش بر
در افسانه‌های ایران باستان از دارو گَردِ بیهوشی یا داروی هوش بر سخن بسیار رفته است. محققاً گردی که در شراب می‌ریخته و بیماران را بدان وسیله بیهوش می‌کرده‌اند، همان «بنگ» یا «حشیش» بوده است. در وندیداد هم صریحاً از «بنگ» سخن به میان آمده است: «اگر مردی با دختری خردسال یا بزرگ نزدیکی کند... اگر دختر بگوید که مردی، مرا حامله کرده و آن مرد به دختر بگوید برای انداختنِ حمل، نزد پیر زنی برود و چاره پرسد و آن پیر زن برای او «بنگ» آورد... یا یک گیاه مُسقِطِ حَمل بیاورد و دختر به‌وسیله آن حمل خود را بیندازد، از این عمل مرد و دختر و پیر زن، هر سه گناهکارند.»[14]


در هنگام زاده شدن رستم هم از «بنگ» برای بیهوشی رودابه استفاده شده است:

شبانروز، مادر ز مِی خفته بود                     ز میِ خفته و هُش از او رفته بود


از نکات جالب و شگفت انگیز «داروی هوش‌بر» آن است که ایرانیان به شهادت وندیداد و شاهنامه از خاصیت سقط‌آور حشیش (=بنگ) اطلاع داشتند؛ در حالی که چند سالی بیش نیست که ممالک پیشرفته غربی به این خاصیت بنگ پی‌برده‌اند و مطالعات اخیری که در دانشگاه یوتا در آمریکا صورت پذیرفته، این مطلب را به‌ثبوت می‌رساند.[15]


در جای دیگری شاهنامه از دارویِ هوش‌بر نام برده است و آن هنگام رفتن بیژن به دیدار منیژه دختر افراسیاب است که به فرمان منیژه، بیژن را با «داروی هوش‌بر» مست و بیهوش و سپس با خوراندن «روغن» وی را از خواب بیدار می‌سازند:

منیژه چو بیژن دژم روی ماند                       پرستندگان را برِ خویش خواند
بفرمود تا «داروی هوش‌بر»                         پرستنده آمیخت با نوش‌بر
بدادند چون خورد مِی مردِ مست                 ابی خویشتن، سرش بنهاد پست
بگسترد کافور برجای خواب                         همی ریخت بر چوب صندل گلاب
بیاراستندش یکی جای خواب                     به بیداری بیژن آمد شتاب
بیاورد روغن مر او را بداد                             که تاگشت بیدار و چشمش گشاد[16]


گفتنی است که در ایران هنوز هم کسانی که بنگ و حشیش زیاد مصرف می‌کنند، برای جلوگیری از عوارض احتمالی، قبل یا بعد از مصرف این مواد، مقداری کره یا روغن می‌‌خورند.


فردوسی در داستان سیاوش و ماجرای دلدادگی سودابه دختر پادشاه هاماوران و زنِ کاووس نیز به این دارو اشاره می‌کند. آنجا که سودابه درصدد برمی‌آید وسیله‌ای برانگیزد تا شاهزاده را به شبستان خویش کشد، سیاوش به این عشق گناه آلود – عشق نامادری – گردن نمی‌نهد، اما ملکه آرام نمی‌نشیند و برای آلوده کردن سیاوش چاره‌جویی می‌کند و از یکی از پرستاران (خدمتگزاران) خود که آبستن است می‌خواهد تا با خوردن دارو جنین خود را بیفکند و به دروغ ادعا کند که آن جنینی است که از سیاوس در شکم داشته است:

زنی بود با وی به پرده درون                        پر از چاره و رنگ و بند و فسون
گران بود و اندر شکم بچه داشت                  همی از گرانی به سختی گذاشت
بدو راز بگشاد و زو چاره جُست                    کز آغاز پیمانت خواهم نخست
یکی دارویی سازکین بفکنی                      مِهی یابی، ار عهد من نشکنی
به کاووس گویم که این از من است              چنین کُشته بر دست اهریمن است...
چو شب تیره شد، دارویی خورد زن              بیفتاد از او بچه اهرمن[17]

 

سیمرغ در نقش جراح
سیمرغ، مرغ درمانگر، شاه مرغان، مرغ بزرگ بال و مرغ فرمانروا، نمادی از خِرَدسرشتی و خِردَ دریافتنی است. رای او درست و اندیشه او همواره با آینده‌نگری همراه است. در ادبیات ایران زمین جایگاه سیمرغ، البرز است:

   یکی کوه بُد نامش البرز کوه                        به خورشید نزدیک و دور از گروه
بدانجای سیمرغ را لانه بود                         بدان خانه از خلق بیگانه بود


در اوستا، در ورهرام پشت، کرده [14] چنین می‌خوانیم:
«زرتشت از اهورا مزدا پرسید، ای اورمزد والا، ای آفریننده جهان هستی، ای اَشو، اگر مردان آزار دهنده به من آزار رسانند، چاره آن چیست؟


پس اهورا مزدا پاسخ داد: ای زرتشت اسپیتمان، پری از مرغ بزرگ بال را به‌دست‌آور، آن پر را با خود داشته باشد و با آن افسون دشمن را دور کن. هرکس استخوانی یا پری از آن مرغ نیرومند با خود داشته باشد، هیچ مرد نیرومندی نمی‌تواند بر او چیره شود. دیگران به او کرنش خواهند کرد و او دارای فرّ و شکوه بسیار خواهد شد. چنین است کار مرغ مرغان. این پَرِ پیروزی بخش را بزرگان خواستارند، بزرگ‌زادگان خواستارند، کیکاووس خواستار آن بود... آن توانایی و پیروزگری که فریدون پهلوان داشت از فَرّ سیمرغ بود، کسی که نابود کرد اژی‌ دهاک (ضحّاک) سه زبان و سه سر و شش چشم و هزار فند را. آن دیو دروغگوی فزون زورمند، آفت جهان تنی، دروغگویی که بزرگترین دروغگویان (اهرمن) او را برضد جهان هستی و برای از بین بردن جهان اشویی برانگیخت.»

 ابا خویشتن بر یکی پَرِّ من                          همی باش در سایه فَرِّ من
گرت هیچ سختی به روی آورند                    زنیک و ز بد گفت‌وگوی آورند
بر آتش برافکن یکی پَرِّ من                          ببینی هم اندر زمان فرّ من
که در زیر پرّت برآورده‌ام                               ابا بچگانت بپرورده‌ام


از آنجا که سیمرغ، زال را در دامن البرز کوه پرورده بود، بین او و زال، دوستی استوار بود. از این رو سیمرغ در زادن رستم همانند پزشکی دوراندیش، به یاری زال می‌آید. چه شایسته بود که نماد پزشکی ایران زمین به جای افسانه یونانی (مار و عصا)، نقشی از مرغ خردمند فرمانروا، «سیمرغ» باشد.


بی‌گمان و به دانستگی، در شاهنامه هرکجا که سیمرغ به درمان پرداخته است، در درمان‌های خویش، تن و روان، هر دو را در نگاه دارد. زیرا هر جا که تن رنجور و ناتوان می‌شود، روان نیز از تدبیر درست باز می‌ماند.


سیمرغ، نیروی خویش را از کردگار دادگر یکتا و خداوند جان آفرین دارد، نه از خدایان پنداری که بد سگال و بدکردارند و خشم و هوس بر آنان چیره است:

فرو برد سر پیش سیمرغ زود                       نیایش همین بافرین بر فزود
که ای شاه مرغان، تو را دادگر                     بدان داد نیرو و زور و هنر
که بیچارگان را همی‌یاوری                          به نیک همه داوران داوری
ز تو بد سگالان همیشه نَژَند                       بمان همچنین جاودان زورمند


نام سیمرغ در اوستا «مرغوسنه» است. نیز در بهرام یَشت کرده 41 و رشن یشت کرده [17] از مرغ سئنه یاد شده است. نام سیمرغ در سنسکریت«
Cyena» یا سینا به معنای شاهین است، اما در اوستا، سینا نام مردی است پاکدامن که صدسال پس از ظهور زرتشت به دنیا آمده است؛ در البرز کوه اقامت گزیده و حکیمی مرتاض بوده است و پس از یک قرن زندگی از حکمت و درمان و شفای بیماران درگذشته است. بی‌گمان، سینای اوستایی و سیمرغ پارسی از یک ریشه‌اند و بین این مرغ درمانگر و آن پزشک فرزانه دانا پیوستگی برقرار بوده است. پس هرجا به نام فرخنده سیمرغ خداینامه، اوستا و شاهنامه بر‌می‌خوریم، رمز‌گونه‌ای از نام یک پزشک را پیش‌رو داریم. [18]

 

امّا مشهورترین نقش سمیرغ در هنگام زادن رستم دیده می‌شود. به دستور سیمرغ، پهلوی رودابه را شکافتند و رستم را از آن شکاف بیرون کشیدند. سمیرغ در جای دیگری نیز به کمک زال و رستم می‌آید و آن، هنگام نبرد رستم و اسفندیار است. اسنفدیار پسر گشتاسب، هم شاهزاده است و هم پهلوان و صفت استثنایی دیگری دارد و آن این است که رویین‌تن است و این صفت، او را در درجه‌ای بالاتر از رستم قرار داده است.

گشتاسب پس از این‌که او را ناگزیر به گذشتن از هفت‌خوان می‌کند به پسر می‌گوید: اکنون تنها یک دشمن برای او مانده است و آن رستم است و اگر رستم را دست بسته بیاورد، تاج و تخت را به وی خواهد سپرد. رستم ابتدا، در جنگ از اسفندیار شکست می‌خورد، زال برآن می‌شود که از سیمرغ چاره‌جویی کند. یاری‌ خواستن از سیمرغ یک بار هنگام زادن رستم بود و دیگر زمانی است که مرگ او را تهدید می‌کند؛ زال پر سیمرغ را آتش می‌زند، سیمرغ در همان لحظه حاضر می‌شود، به سان جراحی ماهر با منقار خود، پیکان‌ها را از تنِ مجروح سوار و اسبش ـ رستم و رخش ـ‌ بیرون می‌کشد و زخم آنها را التیام می‌بخشد.[19]

 نگه کرد مُرغ اندر آن خستگی                      بجُست اندر آن نیز پیوستگی
از او چار پیکان، بیرون کشید                       به منقار از آن خستگی، خون کشید
برآن خستگی‌ها بمالید پَرّ                          هم اندر زمان، گشت با زور و فَرّ
بدو گفت: این خستگی‌ها ببند                    همی‌ باش یک هفته، دور از گزند


آنگاه سیمرغ راز کشتن اسفندیار را به رستم می‌آموزد و او را بر لب دریاچه به درختِ گَزِ موموزی که پرورده آبِ رَز است راهنمایی می‌کند:«که شاخه‌ای از آن ببُرد و بر آتش راست کند و آن چوبه گز را که تنها سلاحی است که بر اسفندیار کارگر است به چشم او بزند.»

بر این گَز، بُوَد هوش اسفندیار                     تو این چوب را، خوارمایه مدار
تهمتن، گز اندرکمان راند، زود                      بدان سان که سیمرغ فرموده بود
بزد تیر بر چشمِ اسفندیار                           سیه شد جهان، پیشِ آن نامدار
نگون شد، سرِ شاهِ یزدان‌پَرَست                  بیفتاد، چاچی کمانش، زدست [20]


گیاهان دارویی و دارو در شاهنامه
در ایران باستان پزشکی به سه شاخه بخش می‌شد: نخست، درمان روحانی یا روان‌درمانی که به آن کلام‌خدایی یا «مانتره» (Mantra) می‌گفتند و بنابر روایت کتاب‌های مذهبی زرتشتیان، بزرگترین و ارجمندترین پزشکان از این گروه بودند که به آنان «پزشکان روحانی» یا «منتره بئشه زو» (Mantra Baechazu) گفته می‌شد. روش دیگر، درمان جراحی یا کارد پزشکی بود که «کَرِه‌تو بئشه زو»( karetu Baechazu) نام داشت و سومین روش درمان، «درمان گیاهی» یا «اُروَرو بئشه‌زو» (Orvaru Baechazu) که قدمتی بسیار در تاریخ پزشکی ایران و جهان دارد. اسناد برجای مانده حاکی از آنند که ایرانیان باستان با گیاهان طبی به خوبی آشنا بوده و بسیاری از آنها را می‌شناختند.
پزشکان معمولاً هنگامی به درمان‌روانی و روحانی می‌پرداختند که درمان‌دارویی و جراحی‌ بی‌اثر بود و نتیجه‌ای نمی‌داد. گیاه‌درمانی به سه شکل خوراکی، موضعی و بخوردادن (= بخاردادن) انجام می‌گرفته است. عده زیادی از مردم، برگ، ریشه و میوه گیاهان را به صورت خام به کار می‌بردند و گاهی آن را به شکل عصاره، جوشانده و پخته شده استفاده می‌کردند و یا شراب حاصل از آن را می‌نوشیدند.


استعمال گیاهان به صورت موضعی به این شکل بود که فشرده یا عصاره گیاه را با آب مخلوط کرده و بر اندام‌های بیماران می‌مالیدند. طریقه بخار دادن یا بخور دادن هم در ایران متداول بوده و گیاهانی از قبیل کُندُر و صَندَل به این منظور استفاده می‌شدند.در شاهنامه فردوسی از گیاهان طبی، فراوان سخن به میان آمده و در ابتدای شاهنامه و هنگام شرح پادشاهی جمشید، از گیاهان معطّری که به این منظور به کار می‌رفتند مانند پان، کافور، مشک، عود، عنبر و گلاب نام برده شده است.


«بان» یا «پان» درختی است که در آسیای جنوبی و جنوب‌شرقی و شمال آفریقا می‌روید؛ برگهایش شبیه برگ اقاقی و گلهایش قرمز یا سفیدند و به شکل خوشه‌ای در انتهای ساقه قرار دارند و هنوز هم در شبه‌قاره هند به شکل‌های گوناگون مصرف می‌شود. «کافور» ماده معطر جامدی است که از برخی گیاهان از قبیل ریحان و بابونه و به‌خصوص از نوعی درخت با نام «کامفورا» که در ژاپن و چین و جزایر سوماترا می‌روید، تهیه می‌شود. این دارو در پزشکی به عنوان تقویت‌کننده قلب به کار می‌رود و سابقاً برای مومیایی کردن اجساد کاربرد داشته است.


فردوسی در این زمینه می‌گوید:

همی ریخت کافور، گِرد اندرش                    برین گونه بَر، تا نهان شد سرش

 

«مُشک» ماده‌ای معطّر که از کیسه کوچکی که در زیر پوست شکم و مجاور اندام تناسلی جنس نر آهوی ختایی(ختنی) قرار دارد، به دست می‌آید، مشک تازه، ماده‌ای است روغنی و قهوه‌ای رنگ و بسیار معطّر که اگر بماند سخت و شکننده و قهوه‌ای تیره مایل به سیاه می‌شود. این ماده به دو صورت در تجارت عرضه می‌شود: یکی مشکی که در کیسه است، مشک (نافه) و دیگر مشکی که از نافه خارج شده و با مواد خارجی آمیخته است. مشک در عطرسازی و معطرساختن برخی مشروبات الکلی گران‌قیمت نیز به کار می‌رود.


اما «مشک اَذفَر» یا «مشک چوپان» یا «کنوپُود» (
Chenopode) گیاهی است که در ناحیه مدیترانه و بیشتر نقاط ایران می‌روید، گیاهی است با برگ‌های سبز مایل به زرد، که سرشاخه‌های آن بوی مخصوصی دارد و در پزشکی سنتی یا طب عوام به عنوان خلط‌آور، ضد تشنج و تسکین دهنده سرفه و تنگی نفس به کار می‌رود.«عود» درختی است که اصل آن از هندوستان است. از سوختن چوب این گیاه بوی خوشی متصاعد می‌شود که به علت شیره‌های صمغی و روغنی موجود در آن است؛ چوب این گیاه در مُنَبَّت‌سازی مورد استفاده دارد. عود انواع دیگری هم دارد که از آن جمله می‌توان به صمغ خوشبوی آن که در عطر‌سازی استفاده می‌شود، اشاره کرد.«عَنبَر» ماده‌ای چرب و خوشبو و کدر و خاکستری رنگ و رگه‌دار است که از روده یا معده نهنگ عنبر گرفته می‌شود؛ این ماده در عطرسازی به کار می‌رود.از برخی گیاهان، که هم مصرف طبی دارند، در شاهنامه نام برده شده است مانند «دَرمَنه» یا «دِرمَنه» که گیاهی است که می‌گویند منشأ آن از ترکستان است و ارتفاعش تا نیم‌متر می‌رسد، درمنه خودرو و بیابانی است، از آب و عصاره آن در پزشکی استفاده می‌شده است و هنوز هم بعضی ترکیبات آن به نام«درمنه تُرکی» در پزشکی استفاده دارد. در شاهنامه از درمنه، چنین یاد شده است:

بکردیم تاراج، گنج و بُنَه                              به ایران نهشتیم، جز درمنه


همچنین از گیاهی به نام «زَریر» که به مناسبت زردی برگ‌ها و گلبرگ‌های آن به خورشید تشبیه می‌شود، در شاهنامه نام برده شده است:

بپوشید روی هوا را به تیر                           رخ شیدِ تابان، شده چون زَریر


این گیاه که در رنگرزی هم به کار می‌رود و برخی آن را برگ زردچوبه می‌دانند در پزشکی به معنی زرداب یا صفرا و بیماری یرقان آمده است.


«زَریر» نام برادر گشتاسب هم هست، فردوسی هنگامی که از پدر گشتاسب سخن می‌راند، چنین می‌گوید:

دو فرزند بودش به سان دو ماه                     سزاوار تخت و نگین و کلاه
یکی نام، گشتاسب، دیگر زَریر                    که زیر آوریدی، سرِ نرّه شیر


از گیاه «ژاژ» نیز در شاهنامه نام برده شده است:

درآن مزر‌بینی درختان ناژ                            زمینش همه لاله‌زار است و ژاژ


«ژاژ» گیاهی است به غایت سفید و شبیه به دِرمَنه، در نهایت بیمزگی و هرچند شتر آن را بجود نرم نشود و به سبب بیمزگی علاقه‌ای به خوردن آن ندارد. درباره هویت این گیاه اختلاف است،مؤلف «برهان» آن را هم علفی که در دوغ کنند و هم آن را نوعی کنگر نوشته و مترادف «خارشتر» دانسته است. شادروان علی‌اکبر دهخدا در لغت‌نامه آن را همان «کاکوتی» می‌داند.


ژاژ به معنی سخن یاوه و بیهوده هم به کار می‌رود و اصطلاح ژاژخای به معنای بیهوده‌گویی و یاوه‌سرایی از نام این گیاه گرفته شده است.همچنین از «کوکنار» که به گیاه خشخاش و گُرزه آن هر دو اطلاق می‌شود، در شاهنامه نام برده شده است:

به نزدیک ایشان، یکی مرغزار                     فراوان دراو کوکنار و چنار


خون سیاوش یا پَر سیاوشان یا سیاوشان
گیاهی است دارای ساقه‌های باریک و تیره رنگ، برگ‌هایش ریز و دارای اسیدگالیک و اسید تانیک که ماده‌ای تلخ‌مزه است و هم‌اکنون نیز در ترکیبات دارویی به کار می‌رود. فردوسی در داستان غم‌انگیز سیاوش می‌گوید که چون سیاوش کشته شد و خون او بر زمین ریخت:

گیاهی برآمد همان گه ز خون                     بدانجا که آن طشت شد سرنگون
گیا را دهم من کنونت نشان                       که خوانی همی خون اسیاوشان


معروف است که پرسیاوشان گیاهی است که هر چه آن را ببُرند باز می‌روید و جان تازه می‌گیرد و این گیاه نشان زندگی پس از مرگ است و مداومت حیات سیاوش است.


در اسکندرنامه آمده است: «چون اسکندر به «سیاوش‌گرد» رسید همان ساعت برنشست و برفت تا آنجا که گور سیاوش بود، چون آنجا رسید، پنداشت که بهشت است، برخاک او رفت، خاک او سرخ بود، خونِ تازه که می‌جوشید و درمیان آن خونِ گرم، گیاهی برآمده بود سبز ...»


هنوز در گوشه‌هایی از ایران سیاوش نماد شهیدی است که در روزهایی معین برای او عزاداری می‌کنند. در مراسم سوگواری در کهکیلویه، زن‌هایی هستند که تصنیف‌های خیلی قدیمی با آهنگ غمناکی به مناسب مجلس عزا می‌خوانند و زاری و مویه می‌کنند و این عمل را سوسیوَش (= سوگ سیاوش) می‌نامند.


هوم(Haoma)
گیاه کوچکی است که در افغانستان، ایران و شبه قاره هند می‌روید، آریائیان قدیم گیاه مزبور را مقدّس می‌دانستند، عصاره آن را می‌جوشاندند و برآن بودند که شیره آن روح را فرح می‌بخشد و خدایان را قویدل و مسرور و حس‌جنگجویی آنان را تهییج می‌کند. مصرف مایع مزبور درمواقع قربانی، یکی از کهن‌ترین مراسم مذهبی آریایی است، این شراب را روی آتش می‌ریختند و نیز روحانیون موقع اجرای مراسم مذهبی از آن می‌نوشیدند، مایع «هوم» نوشابه‌ای مستی‌آور بوده است.هوم که هندیان به آن «سُوم» یا «سوما»(Suma) می‌گویند، در آیین هندوان نیز به اندازه ایرانیان ارجمند بوده است.در اوستا به این گیاه صفتِ ‌دور دارنده مرگ داده شده است و قسمت‌هایی از اوستا ـ یسنا 9و10و11 ـ به «هوم‌یشت» نام‌گذاری شده و به «هوم» اختصاص دارد. «مراسم هوم» از مهمترین مراسم مزدیسناست که با آداب و شست‌و شوی مخصوص، با سرود اوستا در مقابل مجمرآتش، پنج تا هفت ساقه از هوم را در هاون فشرده و به آن نام «پراهوم»(Perahum) می‌دهند، برگزار می‌شود.در یسنا( بند 22) درباره هوم نوشته شده است:«هوم به آن دلیرانی که در پیکار اسب تازند، زور و نیرو بخشد، هوم به زایندگان، پسران‌نامور و فرزندان پارسا دهد، هوم به آنانی که به میل در آموزش نَسک [21] نشینند، تقدیس و فرزانگی بخشد.»[22] به نظر«دکتر مک‌نن»(Dr.Mequenen)، «هوم» همان گیاهی است که در پزشکی جدید به نام علمی‌«اِفِدرا»(Ephedra Vulgaris) خوانده می‌شود.[23] در زبان عامه این گیاه را «ریش‌بُز» می‌گویند. از گیاه افدرا، آلکالوئیدی به نام «افدرین»(Ephedrine) به دست می‌آید که هنوز هم در پزشکی مورد استفاده دارد. این دارو به خصوص روی دستگاه اعصاب خودکاربدن (= سیستم سمپاتیک) موثر بوده، اثر تحریکی دارد و به این ترتیب بر قلب، ریه، دستگاه گوارش، غدد عرق و عضلات مجاری ادرار و نیز در باز و بسته شدن(= انقباض و انبساط) مردمک چشم ها ورگ‌های بدن مؤثر است.افدرین، جزو داروهای محرک دستگاه اعصاب خودکار (= سمپاتیک) بوده، موجب تنگ شدن سرخرگ‌ها و بالا رفتن فشار خون و گشاد شدن مردمک چشم می‌شود و امروزه نیز در جراحی‌های گوش و حلق و بینی به طور موضعی برای جلوگیری از خونریزی و به عنوان تنگ‌کننده رگ‌ها و بندآورنده خون به کار می‌رود.هوم همچنین ریشه در فرهنگ ملی و باستانی ایران دارد و در کتاب‌های طبی اسلامی هم از آن به نام «هوم‌‌المجوس» نام برده‌اند.در تحفهالمؤمنین (= «تحفه حکیم مؤمن » و «ذخیره خوارزمشاهی») خواص طبی آن به طور کامل شرح داده شده و نوشته شده است که: « هوم‌المجوس بدان سبب که به این عنوان نامیده می‌شودکه آتش‌پرستان آن را در عبادت خود به کار برند و بدان منافع عجیبی نسبت دهند.»[24]


در شاهنامه هوم همچنین نام مردی است از تبار فریدون که چون افراسیاب از کیخسرو شکست خورد و فراری شد، هوم او را بگرفت و به کیخسرو تسلیم کرد و عاقبت افراسیاب کشته شد:

بیاویخته آن دو تن، سخت دیر                      به آخر ورا، هوم آورد زیر


بیماری‌ها و ناهنجاری‌ها در شاهنامه
در شاهنامه از برخی ناهنجاری‌های عضوی و بیماری‌ها نیز نام برده شده است. به عنوان نمونه می‌توان به برآمدگی غده جلوگردن که به نام «جَخش» ذکر شده است، و این بیماری را ما امروز به نام «گواتر» می‌شناسیم، اشاره نمود:

         فرستاد و گفت ای پل پهلوان                       جَخش باد بر گردنِ دشمنان [25]


همچنین از ناهنجاری‌های جسمی از قبیل «کاژ» به معنای لوچ و اَحول یاد شده است:

                  به دو چشم کاژ و سرش بود کل                  به یک پای لنگ و به یک دست شَل


و از لفظ «لوش» و «لوشین» به معنای لقوه و فلج صورت سخن گفته:

ز لوشین دهانت سخن، راست ران              زدشمن، مرا آگهی ده نهان


در شاهنامه حتی از حالات و صداهایی که در زمان هیجان و شرایط غیرعادی پیش می‌آید نیز یاد شده است، مانند کلمه «خَنجه»:

به وقت جماعش، یکی خنجه خاست           توگویی، که گاوی بغریّد راست


واژه «پزشک» را فردوسی بارها در شاهنامه تکرار کرده و به همین معنای امروزی به کار برده است:

         نه آن خستگان را خورش یا «پزشک»                       همه جایِ غم بود و خونین سرشک
  پزشک آمد و دید«پیشار» شاه                                سویِ تندرستی نشد کارِ شاه


واژه پیشار(= پیشاب) نشان دهنده آن است که پزشکان در ایران باستان هم از بررسی ادرار بیماران برای تشخیص و ارزیابی سیر برخی بیماری‌ها استفاده می‌کرده‌اند.

 

 

-----------------------
پی‌نویس‌ها
1- افشار، ایرج و روبرت رویمر، دکتر هانس، سخنواره، مقاله پیشینه پزشکی در ایران، به قلم: چراغعلی اعظمی سنگسری، صص 475-477، انتشارات توس، چاپ اول، 1376

2- پانوسی، دکتر استفان، گرایش‌های علمی و فرهنگی ایران از هخامنشیان تا پایان صفویه، ص 72، نشر بلخ، چاپ اول 1383

3- در برخی نامه‌های پارسی از ضحّاک با نام بیوراسب یاد شده است.

4- شاهنامه، چاپ مسکو، زیر نظر ی. الف. بِرمکس، جلد اول، ص 47

5- صفا، دکتر ذبیح الله، حماسه سرایی در ایران، صفحه 561

6- اسلامی ندوشن، دکتر محمدعلی، ایران و جهان از نگاه شاهنامه، صص 95-96، موسسه انتشارات امیرکبیر، چاپ اول 1381

7- پیشین، صص 98-99

8- دبیرسیاقی، دکتر سیدمحمد، برگردان شاهنامه به نثر، صفحه 42، نشر قطره، چاپ پنجم 1385

9- شاهنامه، چاپ مسکو، جلد اول، صص235-240

10- بتابید مر بچه را سر ز راه

11- «همان دردگاهش فرو دوختند»

12- گیاهی که گویمت... بِسای و برِ آلای برخستگیش

13- نجم‌آبادی، دکتر محمود، تاریخ طب ایران، جلد اول، صفحه 238، انتشارات دانشگاه تهران
14- فقرات سیزدهم و چهاردهم، باب پانزدهم وندیداد به نقل از جلد اول تاریخ طب ایران، تألیف دکتر محمود نجم‌آبادی
15- سیاسی، دکتر محمد، حشیش، تاریخچه، علائم و عوارض آن، دانشگاه اصفهان، 1355
16- شاهنامه، چاپ کتاب‌های جیبی، جلد سوم، صفحه 157
17- شاهنامه، چاپ مسکو، جلدهای دوّم و سوّم
18 - ابویی، دکتر محمدجواد، پزشکی در ادبیات ایران زمین،
صص73ـ 76، دفتر نخست، انتشارات علم نوین 1385( اقتباس با اندکی تلخیص)
19 - اسلامی ندوشن، دکترمحمدعلی، زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه، صص352ـ358
20- شاهنامه، چاپ کتاب‌های جیبی، صص333ـ342 و نیز شاهنامه چاپ مسکو، جلد ششم، ص 304
21 -به هریک از 21 بخش اوستا، نسک(
Nask) می‌گویند.
22 -استاد پور داود، یسنا، جلد اول، به نقل از تاریخ طب ایران
23-دکتر محمدمعین، مزدیسنا، صفحه 500
24 -اقرب‌الموارد، به نقل ازلغت‌نامه دهخدا، شماره 143
25 -در ضبط و تلفظ این واژه اختلاف است. شادروان دکتر معین آن را جَخش و چخش ضبط کرده و شادروان علی‌اکبر دهخدا به نقل از فرهنگ اسدی خَجش ذکر نموده و شعری هم منسوب به لبیبی(یا رودکی) به عنوان شاهد آورده( با تقدم حرف خ بر ج).

آن خجش ز گردنش در آویخته گویی             خیکی است پر از باد بیاویخته از دار

در معجم شاهنامه تألیف محمد‌علوی طوسی نیز کلمه خجش ضبط شده، ولی در ذیل معجم شاهنامه به نقل از شیخ عبدالقادر بغدادی این واژه را «چخش» دانسته است. آقای سعید سیرجانی در کتاب آستین مرقع خود صفحه 76 با نقل شعر لبیبی ( که در بالا آمده است)، آن را «خجش» ضبط کرده است.

 

 

منبع: روزنامه اطلاعات؛ پنجشنبه 22 دی 1390

 

 

۴۳۰۵

ارسال نظر


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم اینجا کلیک کنید.

همدان - بنای آرامگاه بوعلی‌سینا - ساختمان اداری بنیاد بوعلی‌سینا

 ۹۸۸۱۳۸۲۶۳۲۵۰+ -  ۹۸۸۱۳۸۲۷۵۰۶۲+

info@buali.ir

برای دریافت پیامک‌های بهداشتی در زمینه طب سینوی، کلمه طب را به شماره ۳۰۰۰۱۸۱۹ ارسال کنید