مقالات فلسفه اسلامی در ترازو - ۱۳۸۹/۱۱/۰۳ - آیا به نظر شما چیزی به نام فلسفه اسلامی وجود دارد؟ اگر ما واقعگرا باشیم، امروز آنچه به عنوان آثار ابنسینا، سهروردی، ملاصدرا و مرحوم طباطبایی وجود دارد، آن را فلسفه اسلامی نام نهادهایم. هرچند من با این نام موافق نیستم، ولی عملاً در جامعه ما چنین جا افتاده است؛ زیرا در دانشگاههای ما امروز رشتهای تحت عنوان فلسفه اسلامی داریم؛ پس من نمیتوانم بگویم فلسفه اسلامی نداریم. براین اساس چه تعریفی از موضوع فلسفه اسلامی ارائه میدهید؟ در تعریف آنچه به نام فلسفه اسلامی جا افتاده است، باید بگویم که فلسفه اسلامی یعنی حاصل کار یک عده متفکر مسلمان در قلمرو اسلام؛ اما فلسفه در تعریف ساده، باستانی و متداول آن عبارت است از: یک دانش و معرفت فراگیر در چارچوب بنیادها و مسائل اولیه که میخواهد راجع به همه موجودات جهان چیزی بفهمد. با توجه به تعریفتان از فلسفه اسلامی، رسالت و غایت آن را چه میدانید؟ در غایت علوم باید کل را با اجزایش بشناسیم. غایت فلسفه آنگاه که میخواهد بفهمد آب چیست، با غایت فیزیک و شیمی یکی میشود؛ زیرا همه در این امر که میخواهند چیزی را بفهمند و معرفت آن را به دست آورند، یکی میشوند؛ اما زمانی به کسی میتوان نام فیلسوف را داد که بتواند راجع به همه موجودات جهان فهم فراگیری داشته باشند و نسبت به تمام رشتهها جنبه پدری بیابد، به نحوی که مثلاً بتواند به شیمی، هنر، سیاست، فیزیک، اخلاق و ریاضیات کمک کند. پوپر میگوید: «من از اول قصد نداشتم فیلسوف بشوم، اما یکمرتبه دیدم عملاً وارد حوزه فلسفه شدهام.» منظور همان یافتن فهمی فراگیر و تفصیلی نسبت به همه موجودات است. این فهم، رسالت اولیه کسی است که فیلسوف میشود؛ یعنی باید بکوشد تا به این مرحله دست یابد؛ اما پس از این، رسالت سنگینتری دارد که باید به جامعهاش خط بدهد. برای مثال وقتی فرانسیس بیکن در شناخت جهان ـ از فیزیک گرفته تا متافیزیک ـ به مرحله فهم فراگیر میرسد، به مردم خود میگوید: «منطق و روش شما در فهم جهان کارایی ندارد.» این رسالت اصلی فلسفه است؛ اما مشکل جامعه ما این است که هر کس برای خود کار میکند؛ مثلاً فیلسوف، فیزیکدان، شیمیدان هرکدام به طور جداگانه و در اتاق خود کار میکنند. البته تا ملاصدرا این گونه نبود و این بلایی است که بعدها برسرفلسفه ما آمد؛ اما به هر حال، این هشداری است که اهل فلسفه به ما میدهند که اگر فلسفه را به بحث انتزاعی صرف ختم کنید و به واقعیت کاری نداشته باشید، دچار خودکامگی میشود. این هشدار بسیار گرانبهاست. در مقدمه کتاب تاریخ تحلیلی ـ انتقادی فلسفه اسلامی پس از تأکید بر «حضور انسان خردمند» به عنوان فرصت طلوع و رواج دین عقلانی و برحق و غروب و بطلان ادیان باطل، هدفتان را از تعریف فلسفه، جدا نکردن فلسفه از علم و جدا نشدن الهیات و ایمان از علم و عقل عنوان کردهاید تا فرصت نقد ادیان باطل فراهم شود و نتیجه این امر را آمادهسازی زمینه ظهور دانستهاید. اینجا دو سؤال پیش میآید: اگر ظهور منجی را یک مسأله تاریخی/ اعتقادی بدانیم، آیا میتوان آن را به یک بحث عقلانی مثل فلسفه اسلامی و سپس رسالت آن پیوند زد؟ آیا اساساً هدف فلسفه اسلامی بطلان ادیان باطل و ضدبشر است؟ فلسفه دعوت به فهم عقلانی و فراگیر جهان بهوسیله عقل و حس یعنی ابزارهای شناخته شده بشر است. اگر ما فلسفه را در جامعهمان رواج دهیم، از آنجا که در دنیا هم رایج است، بنابراین میتوانیم با همه انسانها در صحنه جهانی همصدا شویم؛ زیرا افراد بشر نمیتوانند بر سر مسائل احساسی با هم متحد شوند. اگر عامل اتحاد انسانها مسائل عقلانی باشد، آن وقت ما میتوانیم ادیان را نقد کنیم. اما وقتی فرض بر این باشد که همه ادیان را قبول کنیم، یعنی براساس معیار احساس و محبت عمل کنیم، آنگاه هیچ دینی نقد نمیشود. بنابراین فقط عمل میتواند راست را از دروغ تمییز دهد که در نتیجه ادیان باطل و خرافی از جامعه زحمتشان را کم میکنند و جامعه سکولار میشود و در این زمان دین حقیقی جایگاهش را مییابد. منظور من از ظهور مهدی موعود(عج) فراگیر شدن عقلانیت و معرفت است. یعنی شما برای بیان نظرتان از این قالب استفاده کردهاید؟ بله، چون جامعه ما این قالب را درست میفهمد. ما موضوع موعود را به دست عوام دادهایم و اینطور فکر میکنیم که باید بایستیم تا او بیاید و همه چیز را درست کند. در صورتی که وظیفه ما این است که با فهم، عقلانیت و عمل صالح، جامعه را به گونهای درست میکنیم تا امکان آمدن ایشان فراهم شود و این امر فقط با عقلانیت اتفاق میافتد. وقتی عقلانیت حاکم شود و انسان تشنه حقیقت باشد، اگر ما کالایی داشته باشیم، همه جهان آن را قبول میکنند. بنابراین من برای بیان نظرم از یک نماد مذهبی شیعه استفاده کردم. چنانکه برای ترویج فلسفه از بدو پیدایش فلسفه در سنت ما چنین بوده است. اگر از فارابی بپرسید: «چرا باید فلسفه بخوانیم»، میگوید: چون بهتر میتوانیم خدا را بشناسیم و توحید را اثبات کنیم. ابنسینا، ابنرشد و ملاصدرا نیز همین جواب را دادند. من هم برای تشویق جامعه، حوزه و روحانیت به سوی فلسفه، میگویم این هدفی که شما آن را شناختهاید با فلسفه در تضاد نیست، بلکه این هدف با عقلانی شدن جهان و انسان به دست میآید، اما پس از آن خود حضرت مهدی(عج) و دین اسلام در یک جهانی عقلانی به دست عقل سپرده میشوند. آیا این امکان سپرده شدن دین به حاکمیت عقل از سوی دین حاصل میشود؟ بله، ادیان جهان دو دستهاند. دسته اول، عقل را به دست دین میسپارند، مانند مسیحیت که میگوید: خدا جاهلان را بر ما ترجیح داده؛ زیرا جاهلان ایمان میآورند! یا تصوف که میگوید: شرط اول قدم آن است که مجنون باشی! این دسته از ادیان عقل را در پای دین و عرفان ذبح میکنند. دسته دوم: دین را به دست عقل میسپارند مانند اسلام؛ و تلاش من نشان دادن عقلانیت دین اسلام است. دین باید به افراد عرضه شود و آنان براساس آزادی و آگاهی که لازم و ملزوماند، آن را انتخاب کنند. انتخاب کردن به این معنی است که فرد باید مسائلش را به ادیان عرضه کند و ببیند که کدام دین قادر است به او کمک کند، آنگاه انتخابش کند؛ زیرا دین نیامده از خدا برای ما چیزی بگیرد، بلکه دین از طرف خدا آمده تا به ما چیزی بدهد و در این میان دین اسلام تقدم عقل را میپذیرد. حتی بیسوادها میدانند که اصول دین تقلیدی نیست. هـنوز مشخص نشد که آیا ظهور موعود را یک مسأله اعتقادی ـ تاریخی دانستهاید یا خیر و همچنین راجع به هدف فلسفه اسلامی که آن را ابطال ادیان باطل دانستهاید، بیشتر توضیح دهید. مسأله اعتقاد، تاریخی نیست. مشکل من این نیست که پدر هفتادم من، مسیحی، مسلمان، زرتشتی بوده است. اعتقاد در تاریخ، تاریخی است؛ ولی امروز به عنوان یک انسان آزاد و آگاه باید گفت اعتقاد یک عینیت لحظهای است، یعنی همین لحظه مسئله ضرورت است که بدانی چه را باور کنی؛ بنابراین من در پی این موضوعم که نسل حاضر ما بتواند به باور درست برسد و من هرگز ظهور موعود را به عنوان امری تاریخی مطرح نکردم. بر همین اساس نباید فکر کنید که من یک رشته مسائل تقلیدی را تکیهگاه و هدف فلسفه قرار دادهام، بلکه از آنجا که این مسئله برای جامعه ما مهم است، به مردم هشدار میدهم که به موضوع ظهور باید براساس عقل و عقلانیت برسید. از آنجا که یکی از آرزوهای ما برای ظهور حضرت مهدی(عج) جهانی شدن اسلام است، من میگویم اسلام وقتی جهانی میشود که عقلانی شود و برای آمدن امام زمان هم جهان باید عقلانی شود. من از این مسئله استفاده کردهام و آن را پشتوانه ترویج عقلانیت قرار دادم. ابنرشد که اساس روشناندیشی غرب است، با همین استدلال وارد میدان میشود. چون جامعه غیر از این را برنمیتابد. این کار یعنی دادن یک تکیهگاه عرفی به جامعه؛ مسئله مهمی که باید به آن توجه کرد. «شک» به عنوان اصلیترین موضوع در تفکر است. اما ممکن است در جامعه شک را ضد ایمان تلقی کنند. بر همین اساس من میکوشم تا به مردم بگویم که شما برای این که به اصول دینتان برسید، باید شک کنید. در اینجا هدف نهایی مسلمان کردن نیست، بلکه تفکر است. چنان که من در کتاب «از یقین تا یقین»گفتهام، دو چیز خودمختار از ما اطاعت نمیکند: یکی طبیعت و دیگری عقل. مثلاً ما نمیتوانیم قندان را به تلویزیون تبدیل کنیم و یا نمیتوانیم به اراده خود تحمیل کنیم که قندان را تلویزیون ببیند. طبیعت و عقل دو تکیهگاه خودمختار معرفتاند. هر کسی میتواند در پاسخ به سوال «2×2» جوابی بدهد؛ ولی اگر به عقل برگردیم، فقط یک پاسخ یعنی 4=2×2 میماند. در حوزه دین هم اگر از عقل دور باشیم، آن وقت هندو، بهایی، مسیحی و هر خرافه دیگری وجود دارد؛ اما اگر به عقلانیت برسیم، فقط یک دین میماند؛ زیرا عقل محال است هم تثلیث را قبول کند و هم توحید را. آرزوی امام زمان هم این است که شما او را نه با احساسات مداحی، بلکه با عقل قبول کنید. عقل خودمختار است، افساری ندارد که ما او را به دست بگیریم مانند مقولههای کانت که نمیتوانیم آن را به دست بگیریم. در مورد امام زمان (عج) هم نمیتوانیم بگوییم او بدون دلیل وجود دارد. پس، از آنجا که صحبت از موضوع ظهور موعود زبان جامعه ماست و از آنجا که مبحث امامت عقلانی است و من هم براساس عقل به امام زمان معتقدم، در کتابم چنین نتیجهگیری کردهام. براساس یک تقسیمبندی متداول، ادیان در گروههایی مانند انحصارگرایی، کثرتگرایی (پلورالیسم)، وحدت متعالی ادیان و غیره تقسیم میشوند. به نظر میرسد نگاه شما به اسلام، انحصارگرایانه است،از نوع نگاهی که پلاتینگا به دین مسیحیت دارد و با نگاهی پلورالیستی مانند نگاه جانهیک به ادیان مخالفید. برداشت شما کاملاً درست است. من از شما میپرسم آیا ما در ریاضیات و فیزیک پلورالیسم داریم؟ این که شما یک فیزیک و من فیزیک دیگری داشته باشم و بگوییم هر دو درست است؟ اگر کسی بگوید آب عنصر است و دیگری بگوید آب مرکب است و شخص سومی بگوید، اصلاً آب از عناصر مادی نیست بلکه هورقلیاست؛ این بیشتر به جوک شبیه است. آیا وجود خدا در جهان کمتر از آب ارزش دارد؟ آیا توحید در جهان کمتر از آب ارزش دارد؟ آیا زندگی نسلها که در ادیان باطل زندگی میکنند، کمتر از آب ارزش دارد که در مباحث علمی پلورالیسم وجود ندارد؛ ولی در بحث دین و حتی فلسفه پلورالیسم وجود دارد! پلاتینگا میگوید: تثلیث حق است؛ یعنی هیچ کدام از ادیان دیگر را قبول نمیکند؛ چرا ما میگوییم هم نظر او درست است هم نظر دیگران؟ آیا بشر حق ندارد بفهمد که خدا یکی است یا سه تا؟ اگر ما اجازه بدهیم همه نظرشان را بگویند، بدان معنی است که واقعیت این نیست؛ ولی از آنجا که میخواهیم دل افراد مختلف را نشکنیم و به زندگیمان ادامه دهیم، هر کس نظر خود را بگوید. پلورالیسم از ابتدا بیشتر اهداف سیاسی ـ اقتصادی را دنبال میکرد تا اهداف معرفتی. البته بعد از اینکه کانت گفت حوزه متافیزیک قابل دسترس و داوری نیست و حوزه خودکامگی است، نتیجه آن طبعاً پلورالیسم میشود؛ یعنی ذهن شما و ذهن من هر فکری میخواهند بکنند و هیچگاه این فکرها قابل ارزیابی نیستند. آقای لگن هاوزن میگوید: «کاش سنتگرایان به ما میگفتند که نبوت جدیدی پیدا کردهاند یا از زبان پیغمبران صحبت میکنند!» اما اگر از زبان پیغمبران صحبت میکنند، هیچ پیغمبری چنین چیزی نمیگوید که هم من و هم دیگری حقیم. سنتگرایان میگویند ادیان در اصول اختلاف ندارند؛ در حالی که باید گفت اختلاف ادیان در اصول بیشتر از اختلاف آنها در فروع است؛ زیرا یک دین اصلاً برای انسان اصالت قائل نیست و دیگری انسان را اصل قرار میدهد. در دهههای اخیر افرادی، بعضی از مبانی فلسفه اسلامی را اصل قرار داده و از نظریات برخی فیلسوفان اسلامی در تاریخ فلسفه بهره جسته، آن را در رشتههای دیگر به کار بردهاند و بر این نظرند که تمام کالاهای اندیشهای در تاریخ و اندیشه فلسفه اسلامی وجود دارد. آیا اساساً این کار صحیح است و ما مجاز به امروزی کردن اندیشه فیلسوفان اسلامی هستیم؟ سؤال بسیار مهمی است و بسیار هم در جامعه رواج دارد؛ زیرا عدهای از این کار نان میخورند. دانشگاه ما اصلاً به مسائل جدی نمیپردازد. عدهای فکر میکنند اگر این گونه نگویند، از کار و نان میافتند؛ بنابراین میگویند: بله، همه چیز را میتوان از فلسفه اسلامی استخراج کرد. به نظر میرسد علت این امر احساس حقارتی است که شرق میکند و میخواهد بگوید ما همه چیز داریم و ما مهم هستیم. نمونه آن پیروز شدن در یک مسابقه فوتبال است که آن را بیش از حد بزرگ میکنیم و رادیو و تلویزیون شدیداً به این مساله دامن میزند. اگر بگویید همه علوم را داریم،مخالفم و اگر هم بگویید نداریم، مخالم. پیشنهاد من این است: بیاییم حوزههای دیگر را در نظر بگیریم. مساله ما در فیزیک این است که طبیعت را بهتر بشناسیم. مسائلمان را به ارسطو، نیوتن عرضه کنیم و بعد ببینیم پاسخهای کدام یک درباره سؤال ما بیشتر به کار میآید و از عهده حل کردن مشکلات ما بیشتر برمیآید. بنابراین اولین کار این است که ما در فلسفه مسائلمان را مشخص کنیم. اکثر کسانی که امروز از فلسفه اسلامی سخن میگویند، بیشتر بر جنبههای اشراقی آن تأکید میورزند. اما اگر فلسفه اسلامی را فقط به جنبههای مشّایی محدود کنیم، آیا این جنبه مشایی صرف حرفی برای امروز و مواجهه شدن با فلسفههای امروزی دارد؟ فلسفه چیزی است که با عقل به آن میرسید؛ بنابراین اشراق جزء فلسفه نیست. این اشکالی است که در بین اکثر دانشگاهیان ما وجود دارد. آقای فیاضی که در حوزه استاد شناخته شدهای هستند، میگوید: «ما قبول داریم که عرفان و مکاشفه جزء فلسفه نیستند، ولی میتوانند برای ما مسأله ایجاد کنند». منظور ایشان این است که اگر فردی به اشراق برسد، میتواند آن را به مسأله تبدیل و سپس آن را در فلسفه بررسی کند. من نمیتوانم بگویم «هر انسانی داناست، هر دانایی گمراه است؛ بنابراین هر انسانی گمراه است.» و اگر کسی به من بگوید چنین استدلالی به لحاظ عقلی و منطقی غلط است، من نمیتوانم به او پاسخ بدهم که به این امر در مکاشفه رسیدهام و تو از طریق عقل بدان نمیرسی! در منطق ارسطویی و اسلامی و همچنین در کتاب منطق ملاهادی سبزواری آمده است که مکاشفه اگر درست باشد، فقط برای صاحب مکاشفه حجیت دارد. در حالی که فرق فلسفه با مکاشفه این است که فلسفه زبان جهانی ماست و به یک نفر محدود نیست. فلسفه مشّایی صرف، فارغ از بخشهای اشراقی آیا چیزی فراتر از مکتب نوتومایی است و چه کمکی به ما میکند؟ فلسفه مشایی ما در بیشتر قسمتش در حد متافیزیک ارسطوست که از خود ما هم متأثر است. اما که گفته فلسفه همیشگی ما این است؟ این فلسفه در زمان مطرح بودن توما، ابنسینا و ملاصدرا کارآمد بوده، در حالی که ما امروز باید فلسفه امروز را داشته باشیم، که نداریم. چرا در غرب این فلسفه کارآمد وجود دارد و آنها توانستهاند از فلسفه قرون گذشته عدول کنند. درحالی که در مورد فلسفه اسلامی چنین اتفاقی نیفتاده است؟ زیرا آنها از خواب جزمیت بیدار شدهاند؛ ولی ما نشدهایم و غمانگیزیاش این است که ما آنها را بیدار کردهایم، ولی خودمان خوابیدهایم! راسل در جلد اول تاریخ فلسفه (در فصل نه یا ده) میگوید: «ابنرشدی که در شرق اسلامی نقطه پایان بود، در غرب مسیحی نقطه آغاز شد.» غربیان در قرن دوازدهم میلادی بهوسیله ما از هپروت نوافلاطونی بیرون آمدند و عقلانیت ارسطویی را حاکم کردند. در حالی که درست در همان زمان ما بهوسیله غزالیها از عقلانیت به سوی تصوف و اشعریت رفتیم. هنوز هم تنها کسی که در جامعه ما از غزالی انتقاد میکند، من هستم و دیگران فقط تجلیل میکنند. پس انتظار نداشته باشید که در فلسفه پیشرفت کنیم؛ زیرا ما هنوز از تجربه و نام تجربهگرایی میهراسیم. رویکرد تحلیلی دکتر حائری را به فلسفه اسلامی چگونه ارزیابی میکنید؟ رویکرد دکتر حائری را از نظر آموزش روش تحلیل میپذیرم؛ ولی از نظر نتیجه زیاد کارگشا نمیدانم؛ چون خیلی سعی کرده تطبیق بدهد. این روزها ما باید به سراغ بنیادها، برویم نه تطبیق. بنابراین تحلیل ایشان خوب و آموزنده است؛ ولی در مرحله تطبیق که میخواهد بگوید: همه نظرها عین هستند، کارگشا نیست. یکی از مهمترین آثار شما «تاریخ تحلیلی ـ انتقادی فلسفه اسلامی» است. لطفاً راجع به دو واژه تحلیل و انتقاد که معرف نگاه شما به فلسفه اسلامی است، توضیح بدهید. شاید این عبارت با بعضی از تعریفهای فنی همخوانی نداشته باشد، اما معنایی که من درنظر گرفتم، این است که ما با فلسفه اسلامی صرفاً توصیفی و گزارشی برخورد نکنیم؛ مثلاً فقط نگوئیم ابنسینا در فلان موضوع این را گفته، بلکه وارد عمل شویم و بفهمیم چرا ابن سینا چنین گفته و ریشه نظرش چیست؟ مراد من از واژه «تحلیلی» این است. در واقع تحلیل را در مقابل گزارش آوردم؛ زیرا آنچه در اکثر کتابهای تاریخ فلسفه آمده فقط گزارش است مثلاً کندی میگوید خدا یکی است و دلیلش هم برهان صدیقین است. در کتابهای ما فقط به این گزارش اکتفا میشود، درحالی که من از آن فراتر رفتهام؛ مثلاً تحلیل میکنم چرا فارابی فقط از ده عقل سخن گفته و از هشت یا یازده عقل حرفی نزده است؟ چرا ابنسینا عقل فعال را در سرنوشت جهان ماده دخالت داده است. هدف من پرداختن به چراهاست. و از آنجا که ما در تاریخ نویسیهای گزارشیمان انتقادی نداریم، خواستهام بپرسم تقسیم جهان به واجب و ممکن بر چه مبنایی است؟ من این تقسیمبندی را قبول دارم؛ ولی آن را معتبر نمیدانم. میتوان اسب را به بالدار و بیبال تقسیم کرد، هیچ تناقضی پیش نمیآید؛ زیرا ما در مرحله مفهوم چنین تقسیمبندی کردهایم؛ ولی به محض اینکه به سراغ عینیت میرویم و میبینیم اصلاً اسب بالدار نداریم، تقسیمبندی ما به هم میخورد. بنابراین اگر به سراغ عینیت برویم و بخواهیم وجود را به واجب و ممکن تقسیم کنیم، باید به جای گزاره هر ممکن محتاج واجب است، بگوئیم هر ممکنی محتاج یک چیز است؛ مثلاً یک فرد محتاج اکسیژن و اکسیژن محتاج چیز دیگری است و نیازی نیست بلافاصله واجب را جلو بیاوریم. بنابراین وقتی روی عینیت کار کنیم، در مورد یک رادیو فقط میتوانیم بگوییم به چیزی محتاج است، بلافاصله به این نتیجه نمیرسیم پس خدا وجود دارد. و این همان جنبه انتقادی کار من در کتاب است. هدف اصلی شما از این کتاب چه بود؟ این همان هدف روشن و همیشگی من است که بدانیم آنچه داریم، برای همیشه کافی نیست، بلکه آنچه داریم، دارای صدها و هزاران کاستی است. و هدفم آگاهی دادن به جامعه است. خداوند در آیه 53 سوره مومنون میفرماید: «فتقطّعوا امرهم بینهم زُبراً کل حزب بما لدیهم فرحون: تا کار (دین)شان را میان خود قطعه قطعه کردند [و] دسته دسته شدند: هر دستهای به آنچه نزدشان بود، دل خوش کردند.» مشابه این آیه در سوره روم آیه 22 هم آمده است. نباید چنین باشیم و فقط به آنچه داریم، دلخوش کنیم. درصورتی که ما فقط جشن داشتههامان را میگیریم. شما یکی از مشکلات اصلی حوزه علوم انسانی را که منجر به عدم تحول در این حوزه شده است، نداشتن مسئله ارزیابی میکنید. نداشتن مسأله دقیقاً به چه معناست؟ آدم مسأله را در خواب نمیبیند و از این طریق مسألهدار نمیشود، بلکه نقد مسأله را ایجاد میکند. مسأله یعنی مشکل، بنبست و مشکل را فقط نقد و بررسی مشخص میکند. اگر ما به آثاری که داریم، دلخوش کنیم، یعنی مسأله نداریم؛ ولی اگر آنها را زیر ذرهبین ببریم و ببینیم آیا میتوانند معضلات ما را حل کنند یا نه، آنگاه است که مسأله خواهیم داشت. بنابراین مسأله از نقد ایجاد میشود. نقاد کیست؟ نقد کار کسانی است که آگاه و بیدار میشوند. بنابراین ما اول باید به دنبال بیداری باشیم و بعد سنت مان را نقد کنیم. نقد هرگز به معنی نفی نیست. وقتی مسأله مشخص شد، به راه حل نیاز دارد و از آنجا که درد را شناختهایم، درمان را هم میشناسیم. لااقل یک بار درمان را در مواقع مشابه آزمایش میکنیم. بنابراین از آنجا که نقد نداریم، مسأله نداریم و چون مسأله نداریم، هر کاری میکنیم به هوا میرود! اهل فلسفه ما از نقد و نقادی میترسند یا اصول و روش نقادی را بلد نیستند؟ حالتی پیدا شده که عمداً میخواهیم نقد نکنیم. باید جرأت پیدا کنیم. در غرب هم وقتی نقد شروع شد، عدهای کتک خوردند و بسیار سختی کشیدند ؛ بنابراین اولین قدم رواج نقد است. من از دوستانم انتظار دارم یاری کنند نقد پا بگیرد. نقد برخی از اهالی فلسفه اسلامی در انتهای کتاب به عنوان ضمیمه آورده شده است. چرا همزمان پاسخ را با آنها ننوشتید؟ من به خاطر تمایل ناشر یعنی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی نقد آقایان را به آخر کتاب ضمیمه کردم. با اینکه چنین کاری به لحاظ عرفی رایج نیست و پس از انتشار کتاب، نقدها صورت میگیرد. با این حال این امر را به خاطر توجه به مسأله نقد، پذیرفتم؛ اما آنها را بیپاسخ گذاشتم؛ زیرا جواب دادن به نقدها در این زمان را نوعی مقابله با نقد میدانستم. خواستم تا اهالی فلسفه متن کتاب و سپس نقدهای ضمیمه شده را بخوانند و خودشان تصمیم بگیرند و من بعدها به نقدها پاسخ بدهم. براساس آنچه در کتاب آوردهاید، داوری یکی از اصول اساسی در پژوهش است. ویژگیهای یک داور در حوزه فلسفه اسلامی چیست و به عبارت دیگر چه کسانی را شایسته داوری در این حوزه نمیدانید؟ داوری جایگاه مهمی دارد؛ ولی در درجه چهارم از اهمیت قرار میگیرد. اول تشخیص کاستیهاست که منجر به مشخص شدن و شکلگیری مسأله میشود. دوم، مسأله به سوی پژوهش پیش میرود، در مرحله سوم پژوهش به دردها پاسخ میدهد و در آخرین مرحله داوری صورت میگیرد. داور کسی است که مشکل را میشناسد و به دنبال درمان است؛ اما کسی که مشکل را نمیشناسند و به دنبال درمان هم نیست، نمیتواند داوری کند. یکی از مشکلات ما این است که اگر کار اول را پسندیدیم کار اول، همان کار آخر میشود و به بعد از آن ادامه نمییابد، در حالی که غربیهای جدید پس از گام اول، بلافاصله گامهای بعدی را برمیدارند. امیدوارم کتاب من به عنوان قدم اول قبول شود: نه آنقدر تخریب شود که تبدیل به قدم آخر شود و نه آنقدر تجلیل شود ـ هر چند احتمالش بسیار ضعیف است ـ که باز هم تبدیل به قدم آخر شود! من در این اثر روش خاص خود را داشتم. امیدوارم کسانی که تجربه بیشتری دارند، با روش و منطق بهتری کار را ادامه بدهند. من یک قدم ضعیف برداشتهام و امیدوارم تمام این اثر نقد شود تا دست ناقدان را ببوسم برای اینکه این راه ادامه پیدا کند. پیشنهاد شما برای استفاده کاربردیتر از فلسفه اسلامی چیست؟ از زمان رضاشاه به بعد تصمیم به اقتباس تمدن از غرب گرفته شد و فلسفه غرب به عنوان یک رشته باب شد تا ما به تجدد گرایش پیدا کنیم. یک عده مثل آل احمد ما را غرب زده خواندند، در حالی که ما فقط اطلاعاتمان را از غرب میگرفتیم؛ ولی غربزده نشدیم. پس از انقلاب، ما با دست خودمان، غربزده شدیم! بسیاری از چیزهای بنیادی غرب اکنون بهوسیله خود ما جا افتاده که قبلاً نبود؛ یعنی غربیان به ما تحمیل نکردند؛ مثلاً ما امروز مرتب غرب را نقد میکنیم؛ ولی شعبههای زیادی از دانشگاه آزاد باز کردهایم. در این میان دانشجو نام و اندیشه غرب را که به روزتر، با جلوهتر و آراستهتر است، میبیند؛ در نتیجه تأثیر میگیرد. ما نمیتوانیم جادو کنیم که او متأثر نشود. فلسفه غرب با او در باره آزادی سخن میگوید، ولی او در فلسفه اسلامی با مسأله وجود و ماهیت روبرو میشود و مثلاً به او گفته میشود به جای اینکه بگویی ماهیت من ماهیت چای را مینوشد، بگو وجود من وجود چای را مینوشد. دانشجو با خود فکر میکند چه فرقی میکند وجود من چای را بنوشد یا ماهیتم! در نتیجه آن مباحث را فقط برای کسب نمره میخواند. بنابراین پیشنهاد من این است اجازه بدهید فلسفه اسلامی نقد بشود، افراد نقدهایشان را بگویند تا ما کاستیها را بشناسیم و فلسفهای هماهنگ با فلسفه حال دنیا داشته باشیم که خط دهنده و راهگشای حقانیت ما باشد. ما معتقدیم که دین و مذهب ما حق است در نتیجه فلسفه راهگشای دین و مذهب ما میشود. من بر این نظرم که هم عقل راهگشاست و هم دین ما حق است و شایستگی جهانی شدن را دارد، پس اجازه بدهیم عقل رشد کند. منبع: اطلاعات حکمت و معرفت تعداد بازدید ۱۵۴۰ برچسب:فلسفی ارسال نظر میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای) 12345 × برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم اینجا کلیک کنید.