مقالات

فلسفه، تاریخ نیست مسئله است

دکتر غلامرضا اعوانی- عضو هیأت امنای بنیاد بوعلی‌سینا  ۱۳۸۹/۰۱/۱۷
دکتر غلامرضا اعوانی- عضو هیأت امنای بنیاد بوعلی‌سینا

ابن‌سینا و به تبع وی سایر فیلسوفان مسلمان شارح صرف آرای فیلسوفان یونانی نبودند. در گفت‌وگو با دکتر غلامرضااعوانی، استاد دانشگاه و رئیس مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران، ویژگی‌ها و اهمیت حکمت مشرقی ابن‌سینا و نیز نوآوری‌های فیلسوفان مسلمان به بحث گذاشته شده که از نظرتان می‌گذرد.

به‌نظر می‌رسد که برای ورود به بحث فلسفه ابن‌سینا ضروری است، که از کتاب حکمت المشرقیین آغاز کنیم، به‌نظر شما مباحث ابن‌سینا در این کتاب چه بوده، آیا وی همانند کتاب‌های شفا و اشارات به حکمت بحثی توجه داشته است و به‌اصطلاح، فلسفه خواص او همان حکمت بحثی در مرتبه بالاتر است یا نه؟
یکی از بحثی‌ترین و تحلیلی‌ترین فیلسوفان تاریخ ابن‌سینا بود، اما در فلسفه مشرقی تفکر مورد نظر او فوق برهان است. البته ضد‌برهان نیست بلکه حکمت ذوقی است. حکمت ذوقی؛ یعنی حکمت شهودی و کشفی که می‌توان گفت شبیه آن چیزی است که ما در عرفان می‌بینیم؛ یعنی عرفانی که برهانی شده است، آن طوری که نمونه‌های آن را در رسائل رمزی ابن‌سینا و در اواخر کتاب اشارات و تنبیهات می‌بینیم. در این کتاب‌ها عرفان، برهانی شده است. مبتکر این رويکرد ابن‌سینا است و بعدها فلاسفه و حکمای اشراق مانند شیخ اشراق و ملاصدرا هم راه او را ادامه دادند.


  به‌نظر شما اگر تا به امروز حکمت‌المشرقیین را حفظ می‌کردیم، ابن‌سینایی جدید هم داشتیم؟
 
ابن‌سینا همیشه دچار تحول و به سوی حکمت الهی در حرکت بوده است، فلسفه او عرضی نیست، بلکه طولی است. طول و عمق فلسفه او روز به روز بیشتر شده است، در حالی که عرض آن ثابت بوده است. او یکی از برهانی‌ترین فیلسوفان تاریخ است. خیلی از مطالبی که در آثار ارسطو نیست و امروز در منطق جدید کشف شده در آثار ابن‌سینا هست. به‌عنوان مثال منطق شرطی در آثار ارسطو مشاهده نمی‌شود، منطق ارسطو منطق محمولات است، اما در ابن‌سینا هم منطق محمولات را می‌بینید و هم منطق شرطیه و آن چیزی که آخرین دستاورد منطق جدید است و خیلی از چیزهایی که به منطق جدید نسبت داده‌اند، اکنون در آثار ابن‌سینا مشاهده و در دانشگاه‌های غرب تدریس می‌شود.


ابن‌سینا فیلسوفی برهانی است که بیش از 10 جلد کتاب منطق دارد. پشتوانه کتاب الهیأت ابن‌سینا، بیش از 10جلد کتاب منطق است؛ یعنی معلوم است که او فیلسوف به‌شدت برهانی است، ولی برهان آخر و نهایت کار نیست؛ چون مراتب مختلف شناخت داریم، حس‌های مختلف داریم که بعضی‌ها به همین حس متوقف می‌شوند، اما معرفت فقط به این ادراک حسی منتهی و ختم نمی‌شود.


بعضی مثل ارسطو قائل به عقل هستند. ارسطو، برهان را پایان راه می‌داند و معتقد است که بالاتر از برهان چیز دیگری نیست، اما برهان در عین اینکه روش بسیار درستی است، نهایت کار نیست. انسان دارای مدارج و مدارکی عالی‌تر از برهان است، که آن را فوق برهان می‌نامیم.


فوق برهان، ضد‌برهان نیست، مثل وحی. پیامبر اسلام(ص) مبعوث نشد که قرآن را استدلال کند، وقتی می‌گوییم: «بسم‌الله الرحمن الرحیم» این عین حکمت است، با برهان که نمی‌توان به این مطلب رسید. این یک نوع معرفت فوق برهان است که آن را وحی می‌نامیم و هر چیزی که از طریق وحی نازل شده، قابل برهان است، ضد‌برهان نیست، بلکه فوق برهان است؛ یعنی تنها از طریق برهان به دست نمی‌آید.


ابن‌سینا از برهان در عین حال که او را به کمال رسانده بالاتر رفته، اما به مدارج بالاتر علم یا عقل هم توجه کرده است؛ بنابراین بحثی درباره مدارج عقل دارد.


  ابن‌سینا دارای چه نوآوری‌هایی در عرصه منطق و فلسفه بوده که می‌توانیم بر آن اساس او را فیلسوفی مشائی ندانیم؟
ابن‌‌سینا، عقل را به عقل هیولانی و عقل بالفعل تقسیم می‌کند که در ارسطو هم هست، اما مدارج عالی‌تر عقل؛ یعنی عقل بالملکه، عقل مستفاد و عقل قدسی در آثار ابن‌سینا موجود است، اما در ارسطو نیست. این مدارج نشان می‌دهد که ابن‌سینا معتقد است عقل قابل پیشرفت است، عقل قدسی؛ علم قدسی، علم الهی، علم ذوقی، کشفی و لدنی می‌آورد؛ یعنی انسان می‌تواند به مدارج علم لدنی که قرآن می‌فرماید برسد. علم لدنی؛ یعنی حکیم در عالی‌ترین مرتبه شناخت و علم مانند نبی(ع) ترقی می‌کند و معارف و حقایق را از منبع علم الهی دریافت می‌کند؛ یعنی حکیم به علم الهی متصل می‌شود و با آن یکی می‌شود و حقایق و معرفت را از علم الهی می‌گیرد. این موارد در آثار ارسطو به این معنا و مفهوم نیست.


سهروردی می‌گوید من فلسفه خود را از آنجایی شروع می‌کنم که ابن‌سینا از آنجا تمام کرد. با توجه به اینکه سهروردی از آرای ارسطو به فلسفه افلاطون حرکت کرده، آیا ابن‌سینا در حال حرکت از ارسطو به افلاطون بوده است؟
سهروردی به ابن‌سینا توجه داشت، اما این دو در جهانی زندگی می‌کردند که مسائل دیگری مطرح بود، مسائل دنیا که فقط در یونان نبوده است. البته افلاطون و ارسطو فلاسفه بزرگی بودند، اما بعد از افلاطون و ارسطو تغییراتی در فلسفه روی داد، از جمله در مورد وحی. اتفاقا وحی با دیدگاه افلاطونی در بسیاری از مسائل نزدیک است، مثلا در مسئله احدیت و دیگر مسائلی که بیرون از این بحث است. درست است که سهروردی و ابن‌سینا افلاطونی و ارسطویی هستند، اما این دو در جهانی زندگی می‌کردند که قرآن مطرح بوده است. سهروردی قرآن را حفظ و بسیار مسلط به آن بوده و برای استدلالی که می‌کند نه به‌عنوان دلیل، بلکه به‌عنوان شاهد آیه‌ای از قرآن می‌آورد.
سهروردی در اکثر کتاب‌های خود کلمه به کلمه به آیات قرآنی اشاره می‌کند. هر کلمه او رمزی است از آیات قرآن؛ بنابراین فیلسوفان مسلمان نمی‌توانستند فقط به الهیأت ارسطو اکتفا کنند. یک آیه قرآن بهتر از تمام الهیأت ارسطو، مسائل الهیأت را بیان می‌کند، حتی برخی از معانی در ارسطو یافت نمی‌شود؛ بنابراین نباید انتظار داشته باشیم که ابن‌سینا 1500 سال بعد از ارسطو، آن هم در سرزمین وحی، کلمه به کلمه اندیشه‌های ارسطو و افلاطون را تکرار کند.


اگر بخواهیم میزان بهره‌گیری از قرآن و روایات را در سیر اندیشه فلسفی فیلسوفان مسلمان بررسی کنیم، این بهره‌گیری چگونه است؟
یکی از دستاوردهای بزرگ فلاسفه مسلمان که در متکلمان، فقها و متشرعان نمی‌بینیم، بلکه در حکمایی چون فارابی، ابن‌سینا، ملاصدرا و... می‌بینیم- و این بسیار عظیم است و در جهان ما برای فهم دین که این همه بحث می‌شود اساسی است- تفسیرشان از کتاب مقدس است. تفسیر یک حکیم با متکلم کلا در روش متفاوت است. حکیم و فیلسوف کتاب را کتاب حکمت می‌بینند؛ یعنی حکمت هم علم است و عالی‌ترین علم است و واقعا کتاب قرآن کتاب حکمت الهی است، به شرط اینکه به‌عنوان دانش و علم فهمیده شود.


پیامبر(ص) و قرآن همه جا به تعقل دستور می‌دهند. این سفارش‌ها نشان می‌دهد که اساس امور عقل و علم است، اما مردم بدون تعقل و علم آن را می‌پذیرند: «وَتِلْکَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ وَمَا یعْقِلُهَا إِلَّا الْعَالِمُونَ» یا خداوند می‌فرماید: «فَعَلِمُوا أَنَّ الْحَقَّ لِلَّهِ». توحید اینگونه نیست که بدون دلیل آن را بپذیریم. اگر در وجود دقت کنید، هر موجودی به وحدانیت خداوند گواهی می‌دهد.


در بحث ارتباط بین وجود و وحدت می‌توان ثابت کرد که هر موجودی دلالت بر وحدت دارد و واحد است، وحدانیت هر موجود وحدانیت خداوند را اثبات می‌کند. خداوند می‌فرماید: «فعلم» یعنی به علم موضوع برس، نه تقلید، البته عامه مردم تقلید می‌کنند و خداوند تقلید را می‌پذیرد، به خاطر اینکه «لاَ یکَلِّفُ‌الله نَفْسًا إِلاَّ وُسْعَهَا» اما یک عالم نباید مثل عامه مردم باشد و به تقلید قناعت کند، می‌خواهد به علمش برسد. برخی از دانشمندان بیشتر در معارف الهی مثل عامه مردم مقلدند، اما بعضی هستند که عالم‌اند، عالم دین باید هر چیزی را با علم تلقی کند و باید به علم آن موضوع برسد، چنان که حضرت رسول(ص) به آن رسیده بود، «العلماء ورثه الانبیاء(ع)».


علما باید پا به پای رسول(ص) باشند، هر چیزی که در قرآن هست به عالی‌ترین نوع علم در پیامبر(ص) هست، هر کسی که وارث رسول‌الله(ص) است، باید همین گونه باشد. حکمای اسلامی در این جهت حرکت کردند، قرآن کتاب هدایت است؛ یعنی عقل را هدایت می‌کند که به علم و معارف برسد. بنابراین حکمای اسلامی با هدایت قرآنی به درجات علم لااقل به علم‌الیقین رسیدند، علما نباید تعصب به خرج دهند، هرچه در فلسفه اسلامی حرکت کنیم. این نوع حکمت قوی‌تر است، این حکمت با فارابی شروع شده و در ابن‌سینا و سهروردی و ملاصدرا به کمال رسیده است. بنابراین عرفای اسلامی هم این‌گونه‌اند، عرفای اسلامی عارف بالله هستند. عارف‌الله نیستند، بلکه عارف بالله هستند؛ یعنی به علمی رسیدند که بالله و لله است.


بعضی از کارشناسان و استادان فلسفه معتقدند که غرب بعد از نوزایی به ارسطو روی آورد و ما بعد از ابن‌سینا از ارسطو به افلاطون روی آوردیم و این عاملی برای پیشرفت غرب و ثبوت ما است، نظر شما در این باره چیست؟
غرب رویکرد کاربردی و مقطعی به ارسطو دارد. ارسطو یک دریا است، ارسطو و افلاطون و مخصوصا افلاطون دو گونه تعلیم داشتند، یک نوع آن را برای عموم شاگردان و مردم می‌گفتند و یک نوع را برای عموم شاگردان نمی‌گفتند و آنها را برای خواص می‌گفتند. ارسطو از تعالیم باطنی افلاطون به «اگراف: نانوشته‌ها» تعبیر ‌کرده که هرگز نوشته نشده است.


ارسطو هم به تبع استاد خودش تعالیم ظاهری و باطنی داشته است، حتی دو نوع درس داشته، درس‌هایی داشته که آنها را صبح می‌‌گفته و همچنین درس‌هایی که عصر و شب می‌گفته است.


به هر تقدیر تفسیر افلاطونی‌ای که فلاسفه ما ارائه دادند خیلی عمیق‌تر است، اگرچه آثار او برای عوام است اما تمام مطالب را در ضمن به‌طور اشاره بیان کرده است. آن چیزی که غرب در رنسانس از ارسطو می‌فهمیده، یک ارسطوی بسیار سطحی بوده است، در ایتالیا و در فلورانس و جا‌های دیگر آکادمی تشکیل شد و فلاسفه دست به ترجمه آثار افلاطون و ارسطو زدند و از تعالیم باطنی و الهی افلاطون مطالب و چیزهای جادو و سحر می‌فهمیدند، به تعالیم الهی او اصلا توجه نمی‌کردند، درصورتی که دریا است.


اکنون نیز غربی‌ها در مورد ارسطو هم این برخورد را دارند و مقطعی و کاربردی با آن برخورد دارند. بسیاری از شارحان افلاطون هستند که آثار او را می‌خوانند ولی نمی‌فهمند و فقط یک چیزهایی را بیان می‌کنند، خیلی از افراد هم آثار ارسطو را مطالعه می‌کنند، اما به آن اعتقادی ندارند. ارسطو تعالیم باطنی زیادی دارد که آنها نمی‌فهمند. آثار ارسطو را می‌خوانند و چون نمی‌فهمند می‌گویند او ما را دست انداخته است، نمی‌گویند که دارد مطلبی می‌گوید و ما نفهمیدیم. بنده این تعالیم باطنی را بررسی کردم، متوجه شدم مطابق استانداردهای ما (اندیشه‌ها و آثار ملاصدرا، ابن‌عربی و... ) چقدر مفاهیم الهی در آن موجود است.


عالی‌ترین چیزهایی که ابن‌عربی در مورد احد، واحد، نفس‌الرحمن، مراتب وحدت و... می‌گوید او نه به زبان عرفانی، بلکه به زبان استدلالی خیلی عالی می‌گوید. منتها شارحان و فیلسوفان معاصر می‌گویند اینها ما را دست انداخته‌اند. ما اکنون فیلسوفی نداریم که افلاطونی باشد، اما ابن‌سینا افلاطونی است، البته التقاط کرده، اما قدری در اواخر عمر به او گرایش داشته است. ملاصدرا خیلی بهتر افلاطون را می‌فهمیده تا امروزی‌ها. خودش در حرکت جوهری در نظریه مثل نمی‌گوید من ابداع کردم، می‌گوید من احیا‌کننده نظریه افلاطون هستم، یعنی به‌نظریه او احترام ‌گذاشته است.


  اکنون فلسفه اسلامی دارای رکود و رخوت است و بعد از ملاصدرا فیلسوف برجسته‌ای نداشتیم، به‌نظر شما برای رفع این حالت و ایجاد پویایی در فلسفه اسلامی چه باید کرد؟
 
اولا باید افراد استعداد داشته باشند، هر کسی نمی‌تواند فلسفه بخواند، البته هر علمی نیاز به استعداد دارد، مثلا هر کسی که نمی‌تواند ریاضیدان باشد، فلسفه به افراد باهوش نیازمند است، افرادی که قدرت فهم مسائل بسیار صعب و دشوار و انتزاعی را داشته باشند که امروزه این چنین نیست. دوم مهم‌تر از همه چیز که امروزه اصلا رعایت نمی‌شود داشتن استادی است که این راه را رفته باشد و این معانی را درک کرده باشد، این امر خیلی مهم است، اکنون استاد خوب فلسفه کم داریم، دانشجوی فلسفه زیاد داریم.


مرحوم حائری، آشتیانی و علامه‌طباطبایی و دیگران افرادی بودند که مسائل فلسفی را لمس کرده بودند. وقتی مسائل فلسفی را بیان می‌کردند، آنها را واقعا فهمیده بودند و اگر سؤالی مطرح می‌شد، چنان توضیح می‌دادند که برای دانشجو کاملا حل می‌شد. استاد فلسفه باید به فلسفه علاقه داشته باشد و به‌دنبال چیزهای دیگر نباشد. استاد باید به‌دنبال فهم حقیقت وجود باشد، آن هم حقیقت اعلی که خیلی مهم است، علوم جدید دارای حقایق مقید درباره عالم هستند، اما فلسفه در پی حقیقت مطلق است، اگر دانشجوی فلسفه استاد نالایقی داشته باشد، چون مسائل فلسفی را نمی‌فهمد ضررش خیلی بیشتر است. آن چیزی که اکنون کمبود داریم استاد با تجربه و راه بلد است که شاگرد‌پرور هم باشد و مفاهیم فلسفی را خوب هضم کرده باشد و نظریه‌ها را خوب بداند. این‌گونه نیست که اینها در مدت کوتاهی حاصل شود، توانایی در این امور به چندین سال زمان نیاز دارد تا بتواند شبهات را رفع کند. البته فلسفه بهجت و شادی می‌آورد و انسان را زنده می‌کند.


مراتب معرفت با مراتب وجود انسان ارتباط دارد، انسان‌ها دارای قوه حس هستند که یک مرتبه ادراک است، محسوس هم یک مرتبه‌وجود است، پس یک مرتبه ادراک با یک مرتبه‌وجود ارتباط برقرار می‌کند و ادراک می‌کنیم. در مقابل یک مرتبه نفس هم داریم، یک نفس که احساس ندارد و ادراک نمی‌کند. وقتی که چیزی را ادراک می‌کنیم مایه کمالی برای نفس است و برای انسان شادی می‌آورد، وقتی منظره‌ای را می‌بینیم و شاد می‌شویم این‌گونه شاد می‌شویم.


عقل هم این‌گونه است، عقل یک قوه است و با آن وجودی را ادراک می‌کنیم، در عین حال عقل یک مرتبه نفس است که نفس ما با آن تعقل به کمال می‌رسد و حقیقت را ادراک می‌کند و موجب شادی می‌شود. بنابراین حکمت وقتی به معرفت رسید موجب کمال نفس می‌شود، امروزه از این‌گونه مسائل غفلت می‌شود، قدما چه افلاطون و چه ارسطو به این چیزها خیلی توجه ‌داشتند. وقتی ارسطو در اول متافیزیک می‌گوید: «انسان همان است که می‌‌داند و دیگر هیچ»، یعنی آن علمی که به او رسیده حقیقت اوست. انسان همان علمی که در او تحقق پیدا کرده است. مولوی می‌گوید: ای برادر تو همه اندیشه‌ای/ مابقی خود استخوان و ریشه‌ای. انسان که پوست و گوشت نیست، نفس او، علم و حقیقتی است که در او متحقق شده، همان کمال است که فقط برای او می‌ماند. فلسفه این نیست که بگوییم که مثلا من شرح منظومه را خواندم، اگرچه خواندن خوب است، ولی خواندن تقلیدی است. اگر حقیقتی که در فلسفه و آثار فلسفی است در فرد تحقق پیدا نکند، تقلید محسوب می‌شود و فلسفه با تقلید همخوانی ندارد.


علم تحقیقی علمی است که در نفس تحقق یافته باشد، مولانا می‌گوید از محقق تا مقلد فرق‌هاست. محقق کسی است که به علم تحقیقی رسیده باشد و در او تحقق پیدا کرده باشد، نه اینکه مطلبی را خوانده باشد و در او تحقق پیدا نکرده باشد که در این صورت مقلد محسوب می‌شود.


چه روشی را می‌توان در مطالعه آثار فلسفی به کار بست؟
امروزه فلسفه را به‌صورت تاریخ مطرح می‌کنند، اما در گذشته مسائل فلسفه مطرح بوده، نه تاریخ فلسفه. وقتی می‌گوییم توحید، توحید اصل توحید است، تاریخ نیست. بنابراین باید فلسفه را به‌صورت مسئله بخوانیم. این‌گونه مطالعه به ما بینش می‌دهد نه اینکه به‌عنوان کنجکاوی فلسفه را مطالعه کنیم. برای فیلسوف فلسفه زنده است، یعنی هیچ وقت مانند تاریخ و موزه نیست، وقتی اکنون فلسفه فیلسوفی را می‌خوانیم باید به‌گونه‌ای مطالعه کنیم که هم‌اکنون برای ما وجود دارد.

 

 

منبع: همشهری آنلاین


۱۴۹۸

ارسال نظر


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم اینجا کلیک کنید.

همدان - بنای آرامگاه بوعلی‌سینا - ساختمان اداری بنیاد بوعلی‌سینا

 ۹۸۸۱۳۸۲۶۳۲۵۰+ -  ۹۸۸۱۳۸۲۷۵۰۶۲+

info@buali.ir

برای دریافت پیامک‌های بهداشتی در زمینه طب سینوی، کلمه طب را به شماره ۳۰۰۰۱۸۱۹ ارسال کنید