اشاره:
در این گفتگو با دو استاد برجسته و صاحبنظر فلسفه اسلامی،
به بحث دیرینه کندوکاو عقل فلسفی و ارتباطش با وحی و کلام و علوم متکی بر ایمان و
بهخصوص اعتقادی پرداختهایم. این موضوع در ادیان بزرگ و مذاهب مهم همواره مطرح بوده
است و شاید هم تا کنون پاسخ اقناعکنندهای که همه عقلا و اهل فضل و مؤمنان را راضی
کند برایش نیافته باشیم. با اینهمه، طرح بحث و ورود به موضوعاتی از این دست،
همچون بارانی بر دشت اندیشه، جوانههای تازه میرویاند و ریشههای کهن را آبیاری مینماید.
ضمن سپاس از دو استاد برجسته دانشگاه تهران و انجمن حکمت و فلسفه، توجه خوانندگان
گرامی را به این گفتگو جلب مینماییم:
آقای دکتر اعوانی، به هنگام مقایسه کلام و فلسفه، سؤالاتی
از این دست مطرح میشود که: تمایز میان فلسفه و کلام در عالم اسلام در چیست؟ بسیاری
هستند که فلسفه را رهاورد سرزمین یونان میدانند. آیا ما در تاریخ فرهنگ خودمان فلسفه
محض داشتهایم؟ عقل و وحی در طول زمان تا چه اندازه بر یکدیگر تأثیر داشتهاند و ایمان
دینی، چه اثری بر خردگرایی داشته است؟ همچنین فلسفه و خردورزی چگونه بر محتوای ایمان
دینی مؤثر بوده؟
یک تمایز اساسی که بین فلسفه و کلام وجود دارد، در مبادی
آنهاست. به این معنی که مبادی «فلسفه» عقلی است، یعنی علاوه بر اینکه مسائل، مسائل
کلا عقلی است، مبادی آن نیز مأخوذ از عقل است؛ اما «کلام»، حتی اگر عقلی باشد، مبادی
خود را از وحی میگیرد و سعی آن اثبات مسائل وحی و اصول اعتقادی است. یعنی وحی و
متفرعاتش را مسلم فرض میکند و سعی مینماید که آن را اثبات کند؛ ولی فلسفه بنا به
تعریف، مبادی خود را از عقل میگیرد و هیچ چیزی را که بداهت عقلی نداشته باشد،
مفروض نمیداند.
البته اینها به این معنی نیست که فیلسوف معتقد نباشد. فرق
میان فلسفه و کلام در واقع التزام به وحی است در کلام، و عدم التزام به وحی است در
فلسفه. اما این التزام به معنای اعتقاد نیست، به این معنا نیست که فیلسوف به مبادی
وحی معتقد نباشد. نکته این است که فیلسوف به عنوان فیلسوف، حق ندارد که مبادی
استدلال و اندیشه خود را از وحی بگیرد. در آن صورت دیگر از تعریف فلسفه خارج میشود
و در واقع متکلم به حساب میآید.
اما این سؤال که آیا فلسفه محض در عالم اسلام وجود داشته
است یا نه. بنده اعتقاد دارم که فلسفه به معنای دقیق کلمه در عالم اسلامی وجود
داشته است اگر ما فارابی یا ابنسینا را به عنوان مثال در نظر بگیریم. در آثار
فلسفی این دو فیلسوف، کلا از مبادی عقلی استفاده شده و هیچ چیزی نیست که بالمآل قابل
تعلیل و تأویل به اصول عقلی نباشد؛ مثلاً آثار منطقی فارابی ریشه در اصول عقلی
دارد، یا کتب فلسفه سیاست او که سعی کرده است مدینه فاضلهای را براساس اصول عقلی
تدوین نماید؛ ولی در عین حال فارابی و ابنسینا مسلمان بوده و اعتقاد به وحی هم
داشتهاند.
وجود فلسفه محض در آثار ابنسینا کاملاً آشکار است. شما
اگر کتابی مثل «شفا» را در نظر بگیرید که شامل یک دوره از مسائل فلسفی است (از
منطق گرفته تا طبیعیات و ریاضیات و علم الهی)، ملاحظه میکنید که منطق او عقلی صرف
است، یعنی بحثی کاملاً عقلی که با دقیقترین و تحلیلیترین روشی که ما در تاریخ
فلسفه داریم مطابقت میکند؛ فیالمثل تحلیلی که درباره قیاس یا قضایا به عمل
آورده، و یا در باب برهان، یک بحث کاملا منطقی کرده و به هیچ وجه از حوزه مسائل
منطقی خارج نشده و رنگ کلامی به خود نگرفته است. همچنین ابنسینا در کتاب «فن سماع
طبیعی» سعی میکند که مبادی فلسفی علم طبیعت، از قبیل معنای طبیعت و عللی که در طبیعت
در کار است، صرفه و اتفاق، زمان، مکان، متناهی و نامتناهی و مسائلی دیگر را با روشی
عقلی اثبات کند و در علم الهی نیز به همین صورت عمل میکند.
ابنسینا در کتاب شفا سعی میکند که یک دوره از مسائل علم
الهی را با روش منطقی و با استفاده از مبادی عقلی اثبات کند و موضوع علم الهی از
نظر موجود بماهو موجود است و تمام الهیات بالمعنیالاعم برای او، به امور عامه اختصاص
دارد، بحثی در باره وجود، عوارض علمی وجود، و تقسیمات وجود، اینها را با یک ترکیب کاملا
منطقی مطرح میکند بدون آنکه در این بحث مسأله را با وحی، اثبات بکند. سعی کرده
است مسائل کاملا به صورت فلسفی مطرح شود.
در الهیات بالمعنیالاخص هم که از ابتکارات ابنسیناست و
مسأله خداشناسی مطرح است، باز به همین ترتیب عمل میکند. وجود خدا را اثبات میکند
و مسائلی را که در امور مربوط به خداشناسی مطرح میشود، به اثبات میرساند. البته
ممکن است که گاهی مسائلی را که متکلمان هم مطرح کردهاند، مثلا در باره صفات
خداوند و برخی مسائل که ظاهر کلامی دارد، مطرح کرده باشد، اما در واقع بحث او بحث
کلامی نیست و روش کلامی ندارد و بر اصول عقلی استوار است.
در
حکمت اشراق و آثار شیخ شهابالدین سهروردی چطور که به آیات قرآنی استناد میکند؟ یا
ملاصدرا.
آرای شیخ اشراق نیز عمدتاً مبتنی بر روش استدلال است و این
روش استدلال با شهود عقلی توأم شده است. شیخ اشراق در اکثر رسایل خود، به آیات
قرآنی استشهاد میکند، اما باید توجه داشت که این استناد به آیات قرآنی به منزله اثبات
نیست، به منزلة تأیید است؛ یعنی بعد از اینکه شیخ اشراق مسائل را با روش کاملا عقلی
اثبات کرد، از کتاب الهی شاهد میآورد و تأیید آن را در شرع هم دنبال میکند و
نشان میدهد که منافاتی مابین عقل و شرع وجود ندارد.
همچنین است ملاصدرا. او در کتاب «اسفار» یک دوره مسائل بسیار
دقیق عقلی و فلسفی را مطرح میکند. یعنی در بحث وجودشناسی، دوره کاملی از مسائل
وجود که در هر نوع هستیشناسی ممکن است مطرح شود. مسائلی نظیر: وجود، اصالت وجود، تشکیک
وجود، وجود ذهنی، وجود رابط و اقسام وجود، بحثی کاملا فلسفی دارد. البته گاهی وارد
مسائلی میشود که متکلمان هم آنها را مطرح کردهاند.
چرا
با چنین درهمآمیختگی مواجه میشویم؟
تداخل مسائل میان کلام و فلسفه به این دلیل است که اینها
در بعضی مسائل با یکدیگر اشتراک دارند، مثلا هر دو وجود خدا را اثبات میکنند؛ اما
این دلیل بر این نیست که فیلسوفان در این موضوع، متکلم هستند یا وارد علم کلام شدهاند.
باید دید که «روش اثبات» چیست. این روش اثبات و «مبادی» است که متکلم را از فیلسوف
کاملا متمایز میکند. اشتراک در بعضی مسائل، گاهی باعث شده است که این توهم پیش بیاید
که آنها متکلم بودهاند، در حالی که چنین نیست.
به نظر من این تفاوت و تداخل، و اشتراک مسائل میان متکلمان
و فلاسفه، باعث ایجاد این توهم شده است. متکلم هیچ التزامی به «عقل محض» ندارد،
بلکه ملتزم به «وحی» است، در حالی که مثلا فیلسوفی نظیر ملاصدرا چنین نیست. او در
عین اعتقاد کامل به وحی در برهان فلسفی، روشش کاملا برهانی و عقلی است. حالا ممکن
است بعضی مسائل شکل کلامی پیدا کند، این امکان منتفی نیست، اما اینکه به این دلیل
ما آنها را متکلم قلمداد کنیم، خطاست.
پس
با توجه به آنچه فرمودید، تمایز کلام و فلسفه را باید در تفاوت روش این دو دانست.
بله، تمایز در روش است. البته ما در شخصی مانند خواجه نصیر
طوسی میبینیم که هر دو روش را به کار میگیرد: در کلام روش کلامی، و در فلسفه روش
عقلی. حتی کلام او رنگ عقلی میگیرد و مبدل به کلام عقلی میشود. خواجه نصیر دو روش
دارد: گاهی روش کلامی را در پیش میگیرد، نظیر کتاب «تجرید»، و گاهی نیز در صدد
اقامه برهان برای مسائل فلسفی است، مثل «شرح اشارات و تنبیهات». او تفاوت مابین این روشها را به خوبی درک
کرده و هر یک را در جای خود به کار گرفته است.
آقای
دکتر دینانی، به نظر میرسد که تمایز روشها، نتیجه تمایز مهمتری باشد که تمایز
موضوعات است؛ یعنی روشهای خاص منتج از موضوعات خاص هستند. بنابراین اگر اختلافی در
روش این علوم دیده میشود، الزاماً باید ما را به تمایز موضوعات این دو راهنمایی
کند. لذا برای پیشگیری از ابهام در بحث، بهتر است که تمایز موضوعات این علوم را
دنبال کنیم و شاخههای هر یک را بدین ترتیب مطرح سازیم.
من نخست توضیحی درباره مطالب مطرحشده در اینجا بدهم. در
پاسخ به این سؤال که در ذهن بسیاری پیدا شده که فلاسفه اسلامی، آیا فیلسوفاند یا
متکلم، و انگیزههای اینان چه بوده است؟ باید گفت که در واقع همیشه خلط بین فلسفه
و کلام باعث طرح چنین سؤالی شده است؛ ولی همانطور که آقای دکتر اعوانی اشاره کردند،
برای تمایز میان کلام و فلسفه، باید میزانی داشته باشیم که این در کتب فلاسفه مطرح
شده و خود آنها به روشنی بدان پاسخ دادهاند.
تمایز علوم به چند چیز است: تمایز موضوعات، مبادی و مسائل.
این موازین در مورد کلام و فلسفه هم صادق است. فلاسفه اسلامی البته مسلمان بودند و
به حکم مسلمان بودن، میتوانستند متکلم هم باشند؛ اما آنجا که تفلسف کردهاند، به هیچ
وجه فلسفهشان را با کلام درنمیآمیزند. فلسفه موضوعاً و محمولا، و از حیث مبادی و
روش، کاملا از کلام جداست. موضوع علم کلام پاسداری و حفظ عقاید دینی است، از هجوم
شبهات مخالف و معاند، و پاسخ به آنها. حالا ممکن است پاسخ متکلم گاهی مبتنی باشد
بر مسلمات؛ به عبارت دیگر متکلم میتواند جدل کند و برای حفظ عقاید دینی، به
مجادله یعنی استفاده از مبادی جدلی روی آورد؛ اما این مبادی از نظر فلسفه هیچ
اعتباری ندارد؛ یعنی فیلسوف هیچگاه مسلمات عندالخصم را به کار نمیبرد، بلکه فیلسوف
همواره بر بدیهیات و مبادی برهان تکیه میکند.
ابنسینا وقتی وارد آثار فلسفیاش میشود، موضوع فلسفه را
«وجود» میداند. در حالی که مسأله وجود، بماهو موجود برای متکلم مطرح نیست. متکلم
اگر هم در این زمینه بحث کند، به منظور کلامی است؛ بنابراین موضوع فلسفه، در نظر فلاسفه
ما «وجود» است و مسائل فلسفه هم مسائل وجود است. براهینی هم که به کار میبرند، بدیهیات
و براهین عقلی است، نه مسلمات و مقدمات جدلی که متکلم از آنها استفاده میکند. اگر
آثار فارابی و ابنسینا را ملاحظه کنید، خواهید دید که مسائلی که آنها مطرح کردهاند،
فلسفه محض است. مسئله وجود، تقسیمات وجود و امثالهم، ذاتاً و جوهراً یک سلسله
مسائل فلسفی است. یا مسئله اثبات خداوند.
ابنسینا درباره اثبات صانع با صراحت تمام میگوید:
«خوانندگان تأمل کنند که برای اثبات خدا ما به هیچ چیز نیاز نداشتیم، جز تأمل در
نفس وجود». یعنی وارد مسئله حدوث و قدم که متکلمان بدان استناد میکنند و امثالهم،
نمیشود. تمسک به آیات و روایات هم نمیکند. اثبات صانع از نظر او یک مسئله فلسفی
است، ضمنا ممکن است اعتقادی هم باشد؛ بنابراین ابنسینا و سایر فیلسوفان مسائل
فلسفی را مطرح کردهاند با روش و مبادی فلسفی.
البته همانطور که گفته شد، اینها با اعتقادات دینی که
فلاسفه داشتهاند، منافاتی ندارد. اما اول مسائل فلسفی را اثبات کردهاند و ضمن
آن، اگر گاهی به آیات هم تمسک میشود، برای اثبات عدم منافات بین دین و فلسفه، و
وحی و عقل است. خود این موضوع به گمان من، برای فیلسوف یک موضوع فلسفی است که میبیند
بین دین و عقل، بین معقول بودن و معتقد بودن به دین تنافی نیست. خود این موضوع برای
فیلسوف الهی، یک مسئله فلسفی محسوب میشود. از دید فیلسوفی مثل ابن سینا و
صدرالمتألهین، بین معقول محض و منقول صریح، تنافی نیست. آنچه برای او معقول است،
در دیانت مقدس اسلام منقول هم هست، یعنی بین عقل محض و وحی تنافی نمیبیند.
طرح این مسئله که: «بین عقل و وحی اتحاد است یا تنافی؟» یک
طرح فلسفی است؛ اما در جایی که مسائل فلسفی در آثار فلاسفه ما مطرح شده است،
همواره روشهای فلسفی به کار گرفته میشده. ابنسینا در «اشارات» و «شفا»، با بسیاری
از متکلمان روزگار خودش به مخالفت برخاسته است. مسائلی را که متکلمان مطرح میکردهاند،
او هم گاهی مطرح میکرده و بسیاری از راهها و موضعگیریهای آنان را رد میکند و
راههای ایشان را ضعیف میداند. او معتقد است که از راه عقل و معقول محض هم میتواند
به دیانت رسید. این مبانی و روش و موضعگیری را نمیتوان کلامی دانست؛ اما به راحتی
میتوان مشاهده کرد که ابنسینا فیلسوفی مسلمان و مسلمانی فیلسوف است و جمع این دو
هیچ اشکالی ندارد. پس بین کلام و فلسفه خلط نکردهاند.
آیا
بین دیانت و فلسفه به لحاظ موضوع و ماهیت تفاوت وجود دارد؟ و آیا وحی به محدودیت
آزادی عقل محض نمیپردازد؟
خیر، قبول وحی هیچگاه از آزادی فیلسوفانه نمیکاهد. فیلسوف
در تأملات فلسفی خودش، هنگامی که در وحی تأمل میکند، ابتدا باید این مسئله را
روشن کند که آزاد بودن یعنی چه؟ آزاد بودن بدین معنی نیست که انسان به چیزی معتقد
نباشد. گاهی تصور میشود که انسان وقتی آزاد است که هیچ پیشفرضی نداشته باشد و هیچ
اعتقادی در ضمیرش نباشد! این کاملا اشتباه است. آزادی را باید بدین مفهوم دانست که
اگر عاملی بیاید و آزادی تفکر را از شخصی سلب کند، ما میتوانیم بگوییم که این شخص
آزاد نیست؛ مثلا در مسئله وحی، تأمل فلسفی کردن و تعمیق کردن، و حتی موضع داشتن و
باور داشتن به وحی، به معنی آزاد نبودن شخص نیست. هیچکس نمیتواند بدون موضع بیندیشد.
در خلأ که نمیتوان فکر کرد. هر متفکری موضع خاص خود را دارد. داشتن موضع دینی به
هیچ وجه مخلّ انسان در تأملات فلسفی نیست. فلاسفه اسلامی در مفهوم وحی تعمق کردند
و در بستر فلسفه به این نتیجه رسیدند که وحی به هیچ وجه با عقل ناسازگار نیست.
منبع: روزنامه اطلاعات؛ شنبه ۱۹ بهمنماه ۱۳۹۸