حکمت، تقوا و عقل - به مناسبت بزرگداشت آیتاللهالعظمی جوادی آملی در انجمن آثار و مفاخر فرهنگی
دکتر حسن بلخاری - رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی و عضو هیئت امنای بنیاد بوعلیسینا
۱۳۹۷/۱۱/۱۷
دکتر حسن بلخاری - رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی و عضو هیئت امنای بنیاد بوعلیسینا
الف)
راغب اصفهانی در المفردات فی غریب القرآن و در تعریف حکم به عنوان یک اصطلاح قرآنی،
ریشه و اصل آن را چنین تعریف میکند: «حکم اصله منع منعأ لاصلاح»، یعنی اصل و
حقیقت این واژه منع است با نیت اصلاح، به زبانی روشن؛ حکم یعنی مانع چیزی بودن تا
به صلاح و اصلاح رسیدن. اما منع از چه و مانعیت از که؟ راغب سپس در تأیید و تأکید
بر این معنا از لگام یا لجام در تعریف حکم استمداد میجوید: لگام را از آن رو حکمه
گفتهاند که سبب بازداشتن حیوان میشود: «و منه سُمیت اللجام حکمه» و نیز با لگام
حیوان را بازداشتم: «فقیل حکمته و حکمت الدابه منعها بالحکمه» و احکمتها یعنی
افسارش زدم. دلیلی دیگر مؤید معنای اول حکم است «حکمت السفینه [السفیه] و احکمتها»
دستهاى او را گرفتم یا به تعبیر زمخشری او را در کارش بصیرت و هوشیارى دادم.[1]
بنابراین راغب از معنای منع به بازداشتن و نگاه داشتن میرسد
که مجازا بیانگر قوت و قدرت در حفظ یک چیز است و این معنا مبنای ورود راغب به شرح این
کلمه در آیات قرآن است: «فینْسخُ الله ما یلْقی الشیطانُ ثُم یحْکمُ الله آیاته و
اللهُ علیمٌ حکیم» (حج، 52) که به معنای محکم کردن آیات قرآن است به دست حق تعالی.
واژههای متعدد دیگری نیز که از این ریشه ساخته شده و در
قرآن به کار رفتهاند، همچون حکم به معنای قضاوت و داوری و نیز احکام به عنوان
مفهومی در مقابل تفصیل و حکمت به عنوان خصیصهای از درک و تشخیص (یا به عبارتی رسیدن
به حق به واسطۀ علم و عقل) و حکیم یعنی آنکه در کار خود متقن است و اتقان دارد.
در باب مفهوم حکمت، آنهم با تأکید و تأمل بر دانایی و
معرفت بحث خواهیم کرد اما نمیتوانیم از آن معنای اول و بالذاتی که ابتدا آوردیم،
چشمپوشی کنیم. چیزی که صاحب مجمعالبیان هم ذیل آیۀ 32 سورۀ بقره میآورد: «حکیم،
دانشمند و حکمت، همان دانش است و نیز حکیم به دانشمندى که کار را بر اساس علم و
تدبیر انجام میدهد، گفته شده و بر عمل انسانى و اخلاقى او که جلوگیرى از فساد و
تبهکارى است «حکمت» اطلاق شده است.»[2]
در جای دیگر نیز صاحب مجمع بر منع و بازداشتن در تعریف
حکمت تأکید دارد: «خدا
عزیز و حکیم است؛ یعنى قدرت دارد که هر چه را خواست منع کند و کسى نمیتواند او را
از کارش منع نماید، او بر هر چیزى غالب است و چیزى نمیتواند بر او غالب گردد،
آنچه حکمت و مصلحت اقتضا کند آن را انجام میدهد.»
تمامی معانی دیگری نیز که از این ریشه ظهور میکنند، همه
به نحوی به اصل خود برمیگردند؛ مثلا حاکم به معنای قاضی یا رئیس، با حکم درست
مانع ظهور و رشد فساد میشود. اتقان و استحکام کار نیز مانع از سستی و فروپاشی
نتایج حاصل از آن میشود حتی حکمت که در قرآن «خیر کثیر» است و به هر که حق بخواهد،
عطا میشود رسیدن به نوعی معرفت و دانایی است که انسان را از شقی بودن و فاسد بودن
و مهمتر جاهل بودن نجات میدهد.
تأکید این مقال نیز بر همان معنای ذاتی است؛ یعنی منع از
فساد در جهت اصلاح، اما با این سؤال بنیادی که: چرا دو واژة اصلی معرفت در اندیشة اسلامی
(یعنی حکمت و عقل)، هر دو در معنای اصیل خود یکی به معنای لگام است و دیگری به
معنای عقال؟ به معنای عقل در مفردات توجه کنید: «اصل عقْل بندکردن و بازایستادن
است؛ مثل: عقل البعیر بالعقال: بستن شتر با پایبند... عقل لسانهُ: زبانش را نگه
داشت و از سخن گفتن خوددارى کرد و از این جهت دژ و قلعه و زندان را ـ معْقل ـ
گفتهاند، جمعش معاقل است.»[3]
بر این شباهت عقل و حکمت در منع و بازداشتن، بیفزاییم
معنای مشابه گوهریترین مفهوم قرآن در باب اخلاق انسان را، که همانا واژۀ «تقوا»ست
و از حُسن تصادف این نیز همان معانی عقل و حکمت را دارد: «قی: پرهیز کردن و نفس را
باز داشتن: وقایه: نگهداشتن چیزى است که زیان و ضرر مىرساند، وقیتُ الشئ أقیه
وقایه در آیه فرمود: فوقاهُمُ الله (الانسان، 11) و وقاهُمْ عذاب الجحیم
(الدخان، 56) و ما لهُمْ من الله منْ واق (الرعد، 34) و ما لک من الله منْ ولی و
لا واق (الرعد، 37) و قُوا أنْفُسکُمْ و أهْلیکُمْ ناراً (التحریم، 6). تقوى
یعنی انسان نفس و جان خود را از آنچه بیمناک از آن است، نگه دارد. این حقیقت معنى
تقواست؛ سپس گاهى خود خوف و ترس تقوا نامیده شده. همچنین تقوا یعنى خوف و ترس به
حسب نامیدن چیزى که اقتضاى آن را دارد که آنهم اقتضایى و حکمى دارد که تقوا نامیده
شده؛ اما در شریعت و دین، تقوا یعنى خودنگهدارى از آنچه به گناه مىانجامد و این
تقوا به ترک مانع تعبیر مىشود که با ترک نمودن حتى بعضى از مباهات که گناه هم
ندارند کامل و تمام مىشود.»[5]
سرشت انسان به بیان قرآن
پاسخ به سؤال بنیادی فوق، نیازمند تعمق و تأمل در سرشت و
ماهیت انسان به بیان قرآن است. بر بنیاد آیات قرآن، انسان البته خلیفهالله است:
انّی جاعلٌ فی الأرض خلیفه؛ اما همزمان فرشتگان به فساد و خونریزی متهمش میکنند:
قالوا أتجْعلُ فیها منْ یفْسدُ فیها ویسْفکُ الدماء؟ و عجیب اینکه این قول
فرشتگان (یا در اصل اتهام) رسما توسط حضرت حق نه تکذیب میشود نه تصدیق، قال إنی
أعْلمُ ما لا تعْلمُون (بقره، ۳۰). خداوند
به انسان علم میآموزد و بر بنیاد این عالمی، ملائکه به انسان سجده میکنند؛ اما
آدم و همسرش حوّا با حضور در بهشت و نادیده گرفتن امر حضرت حق: و لا تقْربا هذه
الشجره فتکونا من الظالمین به تعبیر صریح قرآن از ستمکاران به نفس خویش میشوند.
بنابراین در سپیدهدم ظهور انسان در قرآن، نوعی دو سویگی
در باب سرشت انسان ظهور دارد: از یک سو انسان مستقیما از خداوند علم آموخته: و
عَلّم آدم الأسْماء کلها و نیز بهرهمند از روح خدا گشته: فإذا سَوّیتُهُ و
نَفخْتُ فیه منْ رُوحی فقعُوا لهُ ساجدین (ص72) و از سوی دیگر نهی حق در نزدیک شدن
به شجرهای خاص را نادیده گرفته و لاجرم از جنات عدن رانده گشته و از بهشت هبوط میکند:
و قُلْنا اهْبطُوا، آن هم در محیطی که به تعبیر خداوند متن و بستر آن عداوت و
دشمنی است: بعْضُکُمْ لبعْض عدُو ولکُمْ فی الْأرْض مُسْتقر ومتاعٌ إلى حین (بقره،
36).
شاهد مثالهای دیگری نیز در این باب وجود دارد؛ به عنوان
مثال آیۀ شریفه انّ الانْسان لفی خُسْر (العصر، 1) تأکید میکند حقیقتا انسان در
خسران و زیان است، با این استثنا که هستند کسانی که از شمول این کلیت، با ایمان و عمل
صالح خارج میشوند: الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوْا بالحق و تواصوا
بالصبْر.
یا آیات دیگری که نشان میدهد سرشت انسان دارای صفاتی است
که مانع او از رسیدن به حقیقت و درستی است. همچون إن الْإنْسان خُلق هَلُوعا
(معارج، ۱۹) به راستى که انسان سخت آزمند [و بىتاب]
خلق شده است، یا: ویدْعُ الانسانُ بالشرّ دُعاءهُ بالخیر وکان الانسانُ عجولا
(اسری، 11) و انسان [همانگونه که] خیر را فرا مىخواند [پیشامد] بد را مىخواند و
انسان همواره شتابزده است. آنجا نیز که بار امانت را به دوش میکشد و بر این بار
کشیدن باید تحسین شود، «ظلوم جاهل» خوانده میشود: إنّا عرَضنا الأمانه على
السماوات و الأرض و الجبال فأبین أن یحملنها و أشْفقن منها و حملها الإنسانُ إنهُ
کان ظلُوما جهُولا (احزاب، 72).
اما دلیل مهمتر دیگری نیز هست که در تبیین معانی ذاتی عقل
و حکمت (هر دو به معنای نگاه داشتن و منع کردن یا همان عقال و لگام) مؤثر است. آیۀ
شریفهای که پس از تأکید بر نفس مسوای انسان: و نفْس و ما سَوّاها یعنی ظرف متساوی
در پذیرش فجور یا تقوا، نفس او را ملهم از فجور و تقوا میداند: فألْهمها فُجُورها
و تقْواها (شمس، 8) و حیرتانگیز اینکه فجور در این آیة شریفه، مقدم بر تقوا آمده
است؛ یعنی با پرهیز از فجور به تقوا میرسیم.
بنابراین در جهان ماده و ناسوت اصل بر شر است و دقیقا از
همین روست که سه گوهر بنیادین فضیلت و معرفت در اسلام (یعنی حکمت، عقل و تقوا) هر
سه به معنای بازداشتن، پرهیزکردن و منعکردن است. در هستی انسانی (و نه هستی به معنای
جامع آن اعم از تکوینی و تشریعی) اصل بر برائت نیست؛ بل بر سیطرۀ تباهی و شرّ است.
در متن چنین میدانی که خداوند رسماً عرصۀ آن را عداوت و دشمنی میخواند، این پرهیز
و منع است که منجی انسان است نه میل و آرزو و گرایش.
شرح فلسفی این ماجرا در هستیشناسی حکمهالاشراق قابل
تعقیب است، آنجا که شیخ در بیان مراتب هستی از نورالانوار به انوار قاهره (عقول
طولی و عرضی) و سپس صور معلقه، عالم اشباح یا مثل معلقه (عالم مثال) و نهایت عالم
برازخ یا غواسق و هیئات ظلمانیه و صیاصی (عالم جسمانی و طبیعی) مرتبه به مرتبه نزول
میکند تا بدین جهان رسد که فاقد نور است و ساکن در ظلمت. بر این بنیاد در فقدان
حضرت نور، پرهیز رهگشاست نه آرزو.
از همین روست که سه واژۀ این مقال، معنایی شبیه به هم
دارند. در متن خیر، منزل و مأوا نداریم که میل و آرزویمان به سوی خیرات برانگیخته
شود، بلکه نخست باید با بازداشتن و منع کردن و پرهیز، نفس از فجور تزکیه شود آنگاه
فاستبقوا الخیرات. رمز تقدم فجور بر تقوا دقیقا در همین نکته نهفته است.
یک نکتۀ دیگر نیز وجود دارد: شباهت این لغات در معنا، نوعی
ترابط و مساوقت ذاتی نیز میان آنان ایجاد میکند؛ به این معنا که عاقل در معنای
حقیقی خود حکیم نیز است و البته همزمان متقی. محال است کسی در جان خود به حکمت
حقیقی که نوعی هدیه الهی است، برسد و عاقل و متقی نباشد. این مساوقت از مشابهت معانی
سه گوهر حاصل میشود.
اعتزال
اما یک سؤال: پرهیز ذاتی حاکم و ساکن در بطن و متن این سه
معنا، انسان را به نوعی انزوا و دوری و اعتزال نمیکشاند؟ و به یک عبارت حکیم و
عاقل و متقی را حالت و وصفی همیشه گریزان و منفک از جامعه نمیبخشد؟ قطعا خیر؛ زیرا
از الزامات همنشینی حکمت و عقل و تقوای، بنا به مشابهت در معنا، اصلاح است. انسانی
که بنا به معنای ذاتی حکمتْ حکیم شد، منع از فساد میکند تا اصلاح کند نه اینکه
صرفا منع فساد نماید. یک بار دیگر به معنای اول حکمت در ابتدای این مقال رجوع
کنیم: «حکم اصله منع منعأ لاصلاح.» نهایت اینکه:
ـ عقل بازداشتن نفس است از جهل؛
ـ حکمت بازداشتن نفس است از فساد؛
ـ و تقوا بازداشتن نفس است از هوس.
حاصل مطلق این بازداشتنها رسیدن به همان قدْ أفْلح منْ
زکّاها است. پاکی نفس، جان را آیینه میکند از برای رؤیت حقایق هستی. امری که امام
محمد غزالی در «شرح عجایب دل» احیاءالعلوم، شیخ اشراق در آثار خود، ابنعربی در فصوص
و فتوحات و مولانا در مثنوی چنین بر آن تأکید دارند:
آینهی
دل چون شود صافی و پاک نقشها
بینی برون از آب و خاک
هم ببینی نقش و هم نقاش را فرش دولت را و هم فرّاش را
چون خلیل آمد خیال یار من صورتش
بت، معنی او بتشکن
شکر یزدان را که چون او شد پدید در
خیالش جان خیال خود بدید
ب)
آیتالله عبدالله جوادی آملی مصداق مؤانست سه گوهر فوق در نفس و جان یک انسان است.
حکمت هم جانشان را به زیور تقوا آراسته و هم عقلشان را فروزانی بخشیده، عقل نیز
حکمتشان را عمق بخشیده و ایشان را به صلاح و سداد آراسته و نهایت تقوا که مصداق
بارز این حدیثشان کرده که: «من اخلص لله اربعین یوما فجر الله ینابیع الحکمه من
قلبه على لسانه» تا ترجمان این شریفة عظیمة قرآنیه باشند که: «یؤتی الحکمه من یشاءُ
و منْ یؤت الحکمه فقد اُُوتی خیراً کثیرا و ما یذّکرُ إلا أولوالألباب (بقره، ۲۶۹) خدا به هر کس که بخواهد،
حکمت مىبخشد و به هر کس حکمت داده شود، به یقین خیرى فراوان داده شده است؛ و
جز خردمندان، کسى پند نمىگیرد. خداوند عمرشان را به بیان معارف حقه و حکمیۀ
الهیه متبرک گرداند و جامعة اسلامی را بهرهمند از فیوضات رحمانی و روحانی ایشان
بگرداند.
---------------------
پینوشتها
1ـ زمخشرى، اساسالبلاغه.
2ـ ترجمۀ تفسیر مجمعالبیان، ج1، ص116.
3ـ همان، ج3، ص9.
4ـ ترجمه و تحقیق مفردات الفاظ قرآن، ج2، ص630.
5ـ ترجمه و تحقیق مفردات الفاظ قرآن، ج4، ص480.
منبع:
روزنامه اطلاعات؛ چهارشنبه 17 بهمن ماه 1397
۹۸۷