در
کتاب «ایران و یونان»، با عنوان فرعی «فلسفه در لابلای سیاست و در بستر تاریخ» * که گسترشیافته سخنرانیهای حاتم قادری
در بهار سال ۱۳۷۹ در مرکز گفتگوی تمدنها بوده است و موضوع آن «تعامل اندیشه، بهویژه
اندیشه سیاسی بین حوزه تمدنی ایران و تداوم آن در دوران اسلام تا سده چهارم، یعنی
عصر فارابی از یک سو و حوزه تمدنی یونان باستان و تداومش در حوزه تمدنی روم و سپس
پدیداری مسیحیت است». درباره ارتباط و ادراک متقابل یونانی ـ ایرانی چنین میگوید:
«در باب اسلام و غرب، در سدههای گذشته بحثهای متفاوت و متعددی صورت گرفته است. بیشتر
این موضوعات، دلالتهای کلامی و دینی بین اسلام و مسیحیت بوده است. گاه این
مجادلات با سوءبرداشت و بدفهمی اعتقادی گستردهای روبرو بوده است. در مجموع این
مجادلات با خصومت، برداشتهای فرقهای و دینی و کمتر متکی بر استدلال و همدلی بوده
است».
او این نکته تأملانگیز را مطرح کرده است که: «... در سخن
از غرب، نباید مفهومی منسجم و یکپارچه را در ذهن خود حاضر کنیم. غرب گذشته از مقوله
جغرافیایی، در بر گیرنده مؤلفههای مختلف تمدن یونانی ـ رومی/ یهودی ـ مسیحی است و
جزئی که کار را خطیر میسازد، گستره دستکم ۲۵ سدهای در مواجهه بین ایران پیشااسلامی
تا ایران سالهای آغازین هزاره سوم با غرب است. به همین منوال، نباید از اسلام و
همینطور ایران مفاهیم منسجم و ایستا را در ذهن بنشانیم. در ایران، ۲۵ سده تاریخ و
ترکیبی از مؤلفههای متعدد و گوناگون دینی، سیاسی، فرهنگی، قومی... حضور دارد. به
بیانی دیگر، امکان پژوهشهای شفاف و منسجم از تعامل تمامی این مؤلفههای متقابل در
حال حاضر وجود ندارد. فراخنای این پژوهش در سرچشمههاست...» (همان کتاب، ص۱۱ـ۱۲).
بر این اساس تفاوتهای اصولی میان بنیانهای مدنیت غربی و
تمدنهای شرقی وجود دارد و چیرگی تمدن معاصر و مدرن غربی، با توجه به شالودههای یونانی
ـ رومی آن، سبب رونق این فرهنگ کهن بهمثابه دستمایه و موضوع مهمی برای پژوهشهای
آکادمیک شده است. این موضوع بسیار گسترده است و «شاید بتوان در این زمینه، ادبیات،
از جمله ادبیات سیاسی دوران رنسانس و سپس عصر روشنگری و انقلاب را دو دوره برجسته
برای اروپائیان، و استقلال آمریکا را اوج تأثیرپذیری آمریکائیان از فرهنگ و اندیشه
یونانی ـ لاتین دانست». (همان، ص۱۵)
غربیها ریشههای تمدن خود را در یونان باستان و عصر کلاسیک
و درخشانی که فلاسفه و دانشوران بزرگ و نابغه ظهور کردند، تعریف مینمایند. نیچه
در این باره میگوید: «... مزیت درخشان یونانیان در این بود که دقیقاً میدانستند چگونه
فلسفه را در هنگام شایستهای آغاز کنند و درسی که آنها برای شروعکردن و پرداختن
به فلسفه میدهند، از درس هر ملت دیگری باارزشتر و روشنتر است. آنها منتظر
نماندند تا در وقت سیاهروزی و تیرهبختی به فکر فلسفه بیفتند (درست عکس کسانی که
تصور میکنند باید فلسفه را از ژرفنای دلآزردگی شخصی خودشان به دست آورند)، بلکه
فلسفه را در اوج خوشکامی و بحبوحه پختگی فکری آغاز کردند. نیروی محرک آنها در این
مسیر، وجد آتشینی بود که از بلوغی پرشهامت و پیروزمند ناشی میشد. در چنین دورهای
که شکوفاترین و والاترین عصر تاریخ یونانیان است، آنها به فلسفه پرداختند. این موضوع
نه تنها به ما میآموزد فلسفه چیست و چه میتواند بکند، بلکه، علاوه بر آن،
اطلاعاتی درباره خود یونانیان به ما میدهد...»[۱]
اگر از شور شاعرانهای که در سخن فریدریش نیچه دیده میشود،
صرفنظر کنیم، نکته و حکمت آن، ارجاع و رجوع ریشههای فرهنگی و فکری باختریان به
آن عصر زاینده و بزرگ است، عصری که بهرغم تفاوتهای چشمگیرش به لحاظ ماهیتی و معرفتی
با تمدنهای بزرگ و کهن در مشرق زمین و آفریقا و آمریکای لاتین، دارای اعتباری ذاتی
و خودبنیاد است. تمدنی که بر داشتهها و سرمایههای فرهنگ و تفکر بشری بسیار
افزوده و هنوز بحث و گفتگو درباره آن، انگیزشها و ایدههای تازهای خلق میکند. مسئله
این بود که آنها در ماهیت هر پدیدهای میاندیشیدند و به نتایجی تازه و عقلانی در
امور دست مییافتند. ورنریگر معتقد است:
«نظام تربیت یونانی، بدان سان که به دست
سوفسطائیان ساخته شد، امروز بر سراسر دنیای متمدن حکمفرماست و در همه کشورها پذیرفته
شده است، خصوصاً چون مستلزم آشنایی با زبان یونانی نیست. این نکته را هرگز نباید
از یاد برد که یونانیان یگانه قومی بودند که نه تنها اندیشه تربیت عمومی اخلاقی و
سیاسی را، که مبدأ فرهنگ انسانگرایی (اومانیستی) اروپایی است، ابداع کردند و پرورش
دادند، بلکه آن چیزی هم که تربیت عملی نامیده میشود (و گاه رقیب و گاه مخالف تربیت
انسانگرایی است) به دست آنان پایهگذاری شده است».[۲]
این فرهنگ یونانی که دامنه تاریخی آن «از هومر تا مکتب
نوافلاطونی و حکمای متکلم و آبای مسیحی اواخر دوره باستان، صادق است»،[۳] بیشک
بر بستری خاص تولد و تکوین یافته است، اما اثرش از این محیط و محدوده فراتر رفته و
دورههای رومی و مسیحی را نیز دربر گرفته است. کیفیت آموزش و تربیت و مفاهیم پایه
و معرفتی در این تمدن، بنیاد دو دوران مهم بعدی را شکل داد و شالوده بخشید. اینگونه
بود که جهان جدیدی متولد شد که بر اثر آن، ذهن و زندگی انسانهای ادوار بعد در
مغرب زمین و بخشهای مهم دیگری از جهان دستخوش تحولات عظیم گردید. از میان عوامل
مختلف تربیتی، اقلیمی، اقتصادی، فرهنگی، تصادفهای تاریخی و...، برخی عوامل نقش ویژهای
در این خیزش و برآمدن تمدنی ایفا کرده است. از جمله «فن نوشتن، همچون بهترین وسیله
مبادله اندیشهها، در خدمت رواج کسب معرفت درآمد.
البته یونانیان از دیرباز دارای خط بودند... ولی زمانی
دراز، مادهای سهلالوصول که به جای کاغذ به کار برود وجود نداشت. نخستین بار در
پرتو گسترش داد و ستد با مصر در زمان فرمانروایی پسامتیک
Psammetik شاه اول (اندکی پس از ۶۶۰ق.م)، این مضیقه
مرتفع گردید و از مغز لطیف بوته پاپیروس که به شکل برگهای نازک و خمشدنی بریده میشد،
همچون بهترین وسیله برای این مقصود استفاده شد. از این به بعد برگهای پوشانده با
حروف و کلمات، شهر به شهر و کشور به کشور و قرن به قرن دست به دست میگردد و
انتقال و جابجایی افکار و حرکت زندگی معنوی، سرعت مییابد، بهطوری که تأثیر این
وسیله در ادامه و استمرار معرفت، کمتر از تأثیر اختراع چاپ در آغاز دوره جدید نیست.»[۴]
با اینهمه، یونانیان یکباره از دل تاریخ یا سرزمین خود بیرون
نیامده بودند. آنان نیز متأثر از ملل و اقوام و تمدنهای دیگر ـ خاصه در حوزه مدیترانه
ـ بودند. همچنان که کاغذهای پاپیروس را برای نوشتن، از تمدن کهن مصری گرفتند و
تجارت با اقوام بزرگ دیگر، ریاضیات و اقتصاد را در میان آنها گسترش بخشید و همچنین
طب را، و بر همین قیاس دیگر علوم را... این سرشت تمدن است که قابلیت جذب و اعتلای
ارزشها و دستاوردهای تمدنهای دیگر را به دست میآورد. ظرفیت و قابلیت هر تمدن به
همین قدرت جذب و سپس هضم داشتههای تمدنی پیشین یا متوازی وابسته است. این قابلیت،
در پرتو نبوغ شهروندان فرهیخته و متفکران و معماران تمدن تازه، بهتدریج زمینههای
بروز و ظهور تمدن نو را فراهم میکند. از قوه به فعل در میآورد و از کمون امکان،
به عرصه واقعیت میکشاند.
یونانیان در «طول» تاریخ، تمدنهای مؤثر دیگر را میشناختند
و از آنها اثر گرفته بودند؛ اما ضمناً در «عرض» تاریخ نیز با تمدن بزرگ و شکوهمند
ایران روبرو بودند. آنان میدانستند که در توازی با تمدن خلاق فرامدیترانهای، در
فلات و کوهستانهای بزرگ مشرق بینالنهرین، جایی که از شمال فراتر از دریای کاسپین
(قزوین، مازندران) و در جنوب فراتر از دریای پارس است و مرزهای شرقی آن تا سرزمین
زردهای کمشناخته و مرموز و چشم بادامی گسترش یافته، مجموعه پرتعدادی از ملتها و
اقوام، در زیر چتر پادشاهی بزرگ هخامنشیان گردآمده و برخلاف دولتشهر کوچک و محدود
یونانی، حوزه نفوذی پهناور و غیرقابل تصور دارد؛ تمدنی که نه بر پایه زور، بلکه بر
مصالح و معادلاتی منظم وسنجیده استوار شده است. کسنوفون (گزنفون) در کوروشنامه
(کتاب I،
آخر فصل II) چنین وصفی از آن
امپراتوری بزرگ نگاشته است:
«در قوانین ایران به مصالح عمومی بسیار زودتر
از زمانی توجه میشود که ملتهای دیگر به آن توجه میکنند. اغلب این ملتها، افراد
خود را آزاد میگذارند که هرگونه دلشان میخواهد فرزندان خود را بار آورند، و نیز کودکان
به حد بلوغ رسیده را آزاد میگذارند که هرگونه دلخواهشان است زندگی کنند... و اگر
در میان این ملتها، کیفرهایی برای کسانی که از قانون تخلف ورزیدهاند وجود دارد، هیچ
عملی برای پیشگیری از کارهای بد صورت نمیگیرد. در قوانین ایران، پیش از هرکار در
آن کوشش میشود که افراد تربیتی پیدا کنند که آنان را پیشاپیش از دست یازیدن به
کارهای ننگین و شرارتآمیز مانع شود.»[۵]
از این دست گزارشها در میان مورخان کهن یونان کم نیست و
امیرمهدی بدیع در کتاب مفصل «یونانیان و بربرها ـ روی دیگر تاریخ» اغلب آنها را به
دقت واکاوی و بررسی کرده است و ما به همین مناسبت مروری بر مطالب آن نیز خواهیم داشت.اما
مسئله فقط به مورخان مربوط نبود.
آرنوید مومیلیانو، نویسنده کتاب «فرهنگهای دوران هلنیستی»[۶]
آموزههای زرتشت را در یونان باستان روشن و پرفروغ قلمداد میکند: «برای شاگردان اریستوگزنوس
که از اطرافیان نزدیک فیثاغورس بودند، روشن بود که فیثاغورس خود را از شاگردان
دانش زرتشت میدانست... یک قرن پیش از میلاد مسیح که تاریخ احتمالی تألیف و نشر
کتاب دیالوگ افلاطون باشد، جهانبینی زرتشت را کاهنان زرتشتی و مغها تدریس میکردند
و آیین و فلسفه زرتشت، بین فلاسفه یونانی و آشوری و غیره در اسکندریه از ارج و
منزلت خاصی برخوردار بود.»[۷]
در ادوار بعد، البته گروههایی از فرهیختگان بودند که میان
دو فرهنگ و جامع آنها و علاقهمند به وجوهی از هر یک محسوب میشدند. در هنر هم چنین
بود و فضاهای حائلی وجود داشت که ماهیتی ترکیبی به سبکها و ذائقهها میبخشید؛ برای
مثال پرپارتیشها[۸] را میتوان نام برد که «به معنای طرفداران ایران و یونان در
دورانی که پادشاهان پارت، مثل مهرداد دوم امپراتوری بزرگی را در ایران به وجود
آورده بودند، اطلاق میشد.»[۹]
به هر حال اثرپذیری دو تمدن متوازی را بهرغم تفاوتها نمیتوان
منکر شد و دلیل واضح این امر، توجه بسیار زیاد مورخان یونانی به دینها و
پادشاهان و آداب و دانشهای ایرانیان در دوران باستان، خاصه عصر هخامنشیان است. هرودوت،
استرابو، تئوپمپوس، پلوتارخ، کسنوفان (گزنفون) و برخی نوشتههای کمتر شناخته شده و
بازمانده از یونان باستان، سرشار از توجه به تمدن پارس است. امیل بنونیست میگوید:
«هرگاه توجه یونانیان به جهت ضرورتهای سیاسی
نیز به توان و قدرت ایران جلب نمیشد، باز دلایل نیکوی دیگری بود که آنان با عنایت
به این سرزمین بنگرند. ایران خواه از لحاظ اصالت فرهنگ و شکل ویژه حکومتش، خواه از
لحاظ شکوه و حشمت دربار و گذشته افسانهای که سلالههای پیشین آن را در بر گرفته بود
و خواه از لحاظ روش و شیوه خاص تعلیماتی و دیگر جنبههای تمدنش، کانونی از شگفتیها
برای یونانیان بود که همانند آن در هیچ کشور دیگر شرقی یکجا یافت نمیشد. با وجود
این، تنها جلوههای عینی مدنیت ایران نبود که مردم یونان را پسند میافتاد، از ایران
جریانهای فکری و بازتابهایی از دانشهای اسرارآمیز به یونان راه مییافت که ذهن
و دماغ یونانی در برابر آنها از تأثر ناگزیر بود.»[۱۰]
این نقل قولها و تعداد پرشمار آنها در منابع کهن یونانی
به ما کمک میکند که از نوعی انحصار و یک جانبهگرایی در داوری و توصیف تمدن یونانی
بپرهیزیم و شرایط خاص و بسیار پرتأثیر پارس و ایران را نیز در توازی با آن همواره
درنظر آوریم. شاید این نکته از نظر مورخان و پژوهشگران غربی درست باشد که «خدمت
بزرگ مورخان یونانی در این زمینه آن است که ما را یاری میکنند تا در جایی که مایل
بودیم تنها یگانگی و یکسانی جزمی و سنت خشک و بیجان ببینیم، بتوانیم تصوری از
جنبشهای مذهبی و دگرگونی و پیچیدگی نوکیشی و دینآوری داشته باشیم.»[۱۱] این
موضوع به فلاسفه و مورخان کهن یونان محدود نمیشود. برخی از ناموران فکر فلسفی در
غرب معاصر نیز همین مسیر و همین تأثیر را تکرار کردهاند. هگل میگوید: «در ایران،
یگانگی گوهری به صورت ناب درآمده است... ایرانیان مردمان بسیاری را به زیر فرمان
خود درآوردند؛ ولی همه آنها را آزاد گذاشتند تا ویژگیهای خویش را نگاه دارند؛ از
این رو حکومت آنان را میتوان همانند امپراتوری دانست. در حالی که چین و هند در
اصول خود بیحرکت ماندهاند، ایرانیان (نماینده) انتقال راستین (تاریخ) از شرق به
غرب هستند...»[۱۲]
فرمانروایی ایرانیان در عصر هخامنشی، یکی از اتفاقات نادر
بود. این امر تنها به دلیل وسعت و پهناوری کشور نبود؛ زیرا «فتوحات پارسیان واقعاً
بزرگتر از آن جهانگیران گذشته نبود و با آنها تفاوتی هم نداشت، گو اینکه فن سپاهیگری
بیشک با بهکار بستن شیوههای نو در استعمال سوار و دیگر نیروها پیشرفت کرده بود.
آنچه در این میان تفاوت کرده بود، سیاست آشتیخواهانه کوروش بود برای برقراری امنیت
در سراسر کشور. برای رسیدن به این هدف، مردم فرودست میباید با فرمانروا همکاری
کنند. برای اداره قلمرو پهناور هخامنشی، کاتبان بینالنهرین و سوریه باید کار دیوان
را بگردانند. در جهان هنر و فرهنگ و همچنین ملکداری، عناصر مختلف موجود بود، منتها
نبوغ کوروش و از او بیشتر نبوغ داریوش در به هم جوش دادن و استوار پیوستن این اجزا
بود...»[۱۳]
بهرغم همه این توصیفات، تمایزات میان جهان و تمدن ایرانی
با جهان و تمدن یونانی اندک نیست و تنها به شکل حکومت و وسعت سرزمین و زبان و آیین
محدود نمیشود. این امر، اختصاص به جهان باستان ندارد و هنوز میتوان این تمایزات
را در فکر و نحوه زیست اجتماعی و فکر دینی و فلسفهورزی و خصوصاً اندیشه سیاسی ملاحظه
کرد. گفته هگل، سخت قابل تأمل است. آنجا که به طور اجمالی و کلی بر این تمایز
انگشت مینهد: «در جهان شرقی، بیگمان آنچه ما کشور مینامیم، وجود دارد؛ ولی در
درون این کشورها هیچگونه قصد و غایتی که بتوان آن را قصد و غایت سیاسی خواند، در
کار نیست. زندگی سیاسی آنها از آزادی گوهری، یعنی آزادی معقول و تحققیافته
برخوردار است؛ ولی این آزادی با آنکه تکامل مییابد، به مرحله آزادی ذهنی نمیرسد.
کشور (بنابر اصل) آن چیزی است که به منزله گوهری موجود برای خود، به شکل غایتی
گوهری و کلی و معتبر برای همه شناخته شود؛ ولی در شرق، کشور مفهومی انتزاعی است که
هیچگونه وجود کلی آگاهانه ندارد؛ و آنچه کشور را تشکیل میدهد، نه غایت کلی، بلکه
شخص فرمانرواست... در یونان، حکومت آزادی ـ آنهم نه آزادی افسارگسیخته و طبیعی،
بلکه آزادی اخلاقی و جویای غایتی کلی، به واقعیت میپیوندد. غایت این آزادی، نه
امری خودسرانه و جزئی، بلکه امری کلی است؛ زیرا آنچه میشناسد و میخواهد، غایت کلی
قوم است؛ ولی اینجا فقط حوزه آزادی دلانگیزی است که بهطور طبیعی و بیتکلف با غایت
گوهری یگانه است...».[۱۴]
مهمترین تحقیقی که تاکنون در منابع یونانی و در تطبیق با
وضع ایرانیان انجام گرفته، کتاب مفصل مرحوم دکتر بدیع به نام «یونانیان و
بربرها»ست.[۱۵] این کتاب، درآمدی بر گزارش تاریخ روابط یونان کهن با ایران باستان
بر پایه نوشتههای مورخان یونان در آن روزگار و برداشتهای غالباً نادرست تاریخنویسان
اروپایی و آمریکایی، خاصه در دو قرن اخیر است که تصورات و پنداشتهای خود را به جای
تاریخ عرضه کرده و در واقع آن را به صورتی تحریفشده درآوردهاند.
امیرمهدی بدیع معتقد است روابط ایران و یونان از اوایل سده
هفتم پیش از میلاد آغاز شده و از آنجا که منابع تاریخ باستانی ایرانزمین ـ به
استثنای چند سنگنبشته ـ از میان رفتهاند، آگاهی ما از این تاریخ و از آن روابط فقط
از طریق نوشتههای مورخان باستان یونان و مفسران امروزی، گزارشها و آرای آنان
امکانپذیر است. اما این هر دو دسته از منابع غالباً تحریفشده و مشکوک هستند؛
چنانکه معمولاً ایران و یونان را دو قطب مخالف یکدیگر و دو دشمن آشتیناپذیر در
تاریخ نشان میدهند.
حال آنکه بررسی دقیق و بیغرضانه آن منابع نشان میدهد که
ایران و یونان در غالب موارد در عرصههای مختلف روابط مسالمتآمیز داشته و عملاً
مکمل یکدیگر بودهاند. عاملی که پارس را به مداخله در امور هلنیها برانگیخت، فقط
مراجعهها و درخواستهای شهرهای یونان بود که هنگام بروز اختلافهای جدی میانشان،
این امید را در دل میپروردند که به یاری پارس به برتری دست یابند. ایران که با نیکخواهی
به این درخواستها روی خوش نشان میداد، پس از چند آزمون پرزیان، به واقعیت پی برد
و کوشید از آن پس فقط به حفظ موازنه بین آتن و اسپارت بپردازد. با این حال، سرنوشت
چنان بود که هخامنشیان در نبردی دورانساز که به دگرگونی تاریخ انجامید، شکست نظامی
و سیاسی را بپذیرند. داریوش سوم، آخرین شاه هخامنشی، تازه به حکومت رسیده بود که فیلیپ
مقدونی کشته شد و این واقعه، وی را شاد کرد؛ زیرا فیلیپ که از بیست و چهار سال پیش
یونان را زیر و رو کرده بود، اندک زمانی پیش از مرگ، دو سردار به آسیا گسیل داشته
بود و خود نیز آماده اشغال این خطه میشد.
شگفت آنکه، مردی انگیزه هجوم به آسیا و گرفتن انتقام یونانیان
از ایرانیان را عنوان میکرد که خود بیگانه با یونانیان و حتی منفور آنان بود! فردی
بود از تبار مستقیم شاهانی که دیرزمانی گوش به فرمان شوش بودند و در لشکرکشیهای ایرانیان
به یونان، افتخار میکردند که چون قاصد شاه بزرگ برای شهرهای یونان پیغام ببرند؛
اما شادی دارا (داریوش سوم) دیری نپایید؛ زیرا اسکندر ـ پسر و جانشین فیلیپ مقدونی
ـ هرچند بیزار از پدر و از یاد او، خواست راه او را پی بگیرد و این کار را نیز کرد.
ممنون رودسی ـ از بزرگترین فرماندهان نیروی دریایی ایران ـ درصدد برآمد با کشاندن
نبرد به داخل یونان، اسکندر را از تصرف آسیا منصرف کند و با تسخیر چند جزیره در
اسکندر نگرانیهایی ایجاد کرد؛ ولی از بخت بد، او در حین انجام عملیات جنگی بر اثر
بیماری درگذشت و اسکندر فارغ از هر نگرانی کار خود را دنبال کرد. اسکندر گجستک که
مانند پدر، گرفتن انتقام یونانیان از ایرانیان را بهانه قرار داده بود، درحقیقت غارتگری
بود بیرحم، خونریز و ویرانگر. بهرغم مقاومتها و دلاوریهای ایرانیان، همه جا
بخت از آنان روی برمیگرفت. داریوش پس از چند نبرد که به شکست منجر شد، به عقبنشینی
پرداخت و اسکندر همهجا به دنبالش رفت. با قتل داریوش در سال ۳۲۹ یا ۳۳۰ق.م، سلسله
هخامنشی منقرض شد و اسکندر به تسخیر و اشغال تمامی امپراتوری دست گشود.[۱۶]
پس از این واقعه، تا ظهور اشکانیان و تشکیل دودمان ساسانی
که رقیبان امپراتوری روم بودند، فصل خاصی در رقابت میان دو تمدن گشوده نیست. ساسانیان
اوج رقابت ایرانیان و رومیان بودند. پس از ظهور اسلام، تمدن اسلامی به کانون
بازتولید فکر و فرهنگ و فلسفه بدل شد و از طریق تفسیرها و پژوهشهای حکما و
دانشوران ایران و دیگر بلاد اسلامی، مجدداً راههایی به تمدن و تفکر گشوده شد. آثار
فارابی، و خصوصاً ابنسینا و بعداً ابنرشد، اثری مهم بر فکر و فلسفه و کلام در
غرب مسیحی نهاد؛ چنان که از پرتغال تا آلبانی، تحت تأثیر آن قرار داشت و سرانجام
از همین رهگذر به کشف مجدد آثار یونانی از پیشسقراطیان تا نوافلاطونیان توفیق یافتند
و متعاقب آن، آثار ادبی و تاریخی عصر کلاسیک در یونان مورد خوانش و تفسیر مستقیم و
ترجمه به لاتین قرار داده شد.[۱۷]
با این مقدمات میتوان ذهنیتی نسبتاً روشن و قابل دفاع از
موضوع داشت. با بیان مؤلفههای مهم و پایه در دو نظام سیاسی متفاوت در ایران و یونان،
میتوان برآمدن دو گونه فکر و فلسفه سیاسی را بر بستری خاص در تاریخ، و ظهور نتایج
مختلف را در ادامه آن مورد توجه قرار داد. از جمله «تناظر دولتشهر یونانیان
باستان با امپراتوری ـ پادشاهی در ایران باستان»، مفهوم نظم که وجه غالب در نزد یونانیان
کلاسیک، پذیرش «نظم متکثر» است. و این در نقطه مقابل «نظم طولی» به عنوان وجه غالب
در پیش ایرانیان باستان است». (بنگرید به کتاب حاتم قادری، ص۱۵ ـ۲۰) و مسئله
دیگر بروز فلسفه در یونان و پیدایش حکمت در مشرق زمین و از جمله ایران است. «فلسفه»
با تعقل آزاد و گفتگو، و «حکمت» با نوع دیگری از تعقل و اشراق ملازم است و البته
هر کدام نیز لوازم و نتایج خود را دارند.
امروزه ما میتوانیم با اتکا به منابع مفید و قابل اعتماد،
ابتدا در زمینهای تاریخی به کاوش مسئله بپردازیم و جنگها ـ یا بهتر است بگوییم روایتهای
بازمانده از ـ جنگهای ایران و یونان را مورد ارزیابی قرار دهیم. این کشاکشهای
پرهزینه، وضع اجتماعی و اعتقادی و فرهنگی هر دو کشور را دستخوش تغییراتی میکرد. حتی
بر اعتقاد یونانیان نسبت به آپولو (خدای معروف یونان) اثر گذاشت؛ چنانکه سقراط که
خود را الهامیافته آپولو میدانست و در آپولوژی و در صحنه محاکمه خود بر این امر
تأکید داشت، با توجه به سابقه امر آپولو در مناسبات ایرانیان و یونانیان و حسیات
بعضاً متعارض یونانیان نسبت به این ایزد، چنین تأکیداتی از جانب سقراط در جریان
محاکمهاش به سود او نبود.
لازم است در اینجا به وجه دیگری از این تأثیرپذیری دینی ـ
فلسفی یونانیان از ایرانیان نه با شور ملیگرایانه، بلکه با نقد عقلانی منابع، ردّ
و نشانه این تأثیر را بازمینماید و حتی به نقد ترجمههایی که از آثار منفرد و یا
مجموعه آثار افلاطون در ایران صورت گرفته (از جمله ذکاءالملک فروغی، محمود صناعی،
محمدحسن لطفی و...) نیز بپردازیم. نکته جالب و دقیق در این متون و ترجمهها، اشاره
به نامهها و مکتوبات و گفتگوهای خاصی از افلاطون است که این تأثیر در آنها آشکار
و قابل پیگیری است. همچنان که آثار کسنوفون یا همان گزنفون میتواند مورد بررسی و
تحلیل قرار بگیرد و نتایج مشابهی از آن به دست آید، خاصه سه کتاب آناباسیس، هلنیکا
و کوروپدیا، که این آخری همان کتاب معروف «کوروشنامه» است و این آثار به حوزه پیوند
گزنفون و ایران برمیگردد.
به نوشته حاتم قادری، «کوروپدیا یک اثر نیمهافسانهای
است؛ یعنی در میان زندگانی کوروش نکاتی را اضافه کرده و یا تغییر داده... یونانیان
همچون بسیاری از اقوام و ملتها، از اینکه دست به جعل شخصیتهای غیرتاریخی بزنند و یا
روایات خیالی و اسطورهای از قضایا را در حکایات خود بگنجانند، پرهیزی نداشتند.»
(همان، ص۹۳ ـ۹۴)
روابط و مناسبات ایرانیان و یونانیان از آغاز تا فروپاشی
هخامنشیان و پس از آن شکلگیری سلوکیان و ادامه آن، بحث جداگانهای میطلبد. اما این
نکته را باید مد نظر قرار داد که سقوط هخامنشیان تأثیرات ژرف و گستردهای برجای نهاد
و موجب تنش و ادغام همزمان فرهنگهای یونانی و ایرانی و آشنایی با بسترهای زبانی،
فکری و فرهنگی اقوام متصل یا در مسیر شد.این آغاز زایش جهانی درهم تنیده و فرهنگی
متعلق به تمام انسانها در جهان آن دوران شد. پس از هخامنشیان، ساسانیان با قدرت
متمرکز و حکومت فرهمند و مطلقه، امپراتوری خود را بنیان نهادند. میراث سلوکی و
اشکانی را در اختیار داشتند و به غرب هجوم آوردند و درگیر نزاعی طولانی با دولتها
و لشکریان آن سوی جهان شدند. در همین دوره دین زرتشتی به همراه موبدان قدرتمندی که
در کنار نهاد دولت و پادشاهی و شریک آن بودند، اداره امور امپراتوری را سامان
داده، نظام کاست و هرم طبقاتی بیانعطافی را تشکیل دادند. این شیوه در تضاد کامل
با رواداری دینی دوران هخامنشیان بود. ساسانیان اندیشه همگامی و همکامی دین و دولت
را تحقق بخشیدند و این آموزه در ایران ریشه دواند و ماند که ماند. حکیم فردوسی در
این باره سروده است:
نه
بیتخت شاهی، بوَد دین به پای نه
بیدین، بود شهریاری به جای
هلنگرایی
رومی ـ مسیحی در غرب و نخستین تماسها، زبانها، اشخاص و موضوعات را میباید در
دوران اسلامی مورد تحلیل قرار داد. زمانی که تمدن اسلامی ـ ایرانی به وجود آمد؛
ابتدا از طریق زبان سُریانی و پهلوی و سپس به طور مستقیم از طریق زبان یونانی شرایط
مفاهمه با علوم یونانی در عالم اسلام فراهم شد. ایرانیان در دستگاه خلافت عباسی
حضوری چشمگیر داشتند و تلاش پیگیر و مبارزه آنها برای تغییر خلافت اموی و برآمدن
سلسله عباسی اهمیت زیادی دارد. نهضت شعوبیه نیز در مسیر مقابله با برتریجویی تازیان،
به فرهنگ و هویت ایرانی تشریک مساعی مینمود، در توازی با این جریانهای تاریخی و
فرهنگی، باید نقش خاندانهای ایرانی را ازجمله عواملی دانست که فرهنگ و تعلقات
پهلوی ـ یونانی دوران ساسانیان را استمرار بخشید و به دوران اسلامی منتقل کرد. نقش
مترجمان نیز در سدههای سوم و چهارم اسلامی بسیار مهم و برجسته، و از منظری حیاتی
بود و سپس فلاسفه و حکما ظهور کردند و در میدان استدلال و مفاهمه، به تفسیر ایدهها
و نظریات فیلسوفان یونان در قالب پرسشها و زبان اسلامی پرداختند. بسیاری از مسائل
اساسی و بنیادین در فلسفه کهن یونان، در همین دوران انتقال یافت و به مسائل فلاسفه
مسلمان بدل شد. در یک محدوده زمانی خاص، این تحولات از حمایت خلفای عباسی نیز
برخوردار بود، هرچند در حوزه سیاست، میراث جمهوری و تجربه آریستوکراسی آزاد و دمکراسی
و سنای یونان هیچ بازتابی در خلافت اسلامی و توابع آن نداشت.
برخلاف سیاست، در فلسفه و منطق، وضع بهتری حاکم بود. خاصه
آثار ارسطو که مرجعیتی یافت و مکتب مشّایی در حوزه حکمت اسلامی پدیدار شد؛ اما میدانیم
که مکتب شهودی و نظریه مُثُل افلاطون و دیدگاههای افلوطین در استمرار همان مکتب،
جایگاه ویژهای در یک شاخه از حکمت و علوم باطنی و تصوف به دست آورد. مجموع این
دستاوردها بعدها از طریق متکلمان و متفکران قرون وسطای مسیحی، یک هجرت و انتقال دیگر
را تجربه کرد و این امر بهکلی سرنوشت تمدن بشر را تغییر داد و به جنبش نوزایی
(رنسانس) در اروپا انجامید. این فصلی تازه است و داستان شورانگیز ارجاع دوباره به یونان
در پرتو زمانه و زمینهای متحول و دیگرگونه...
-------------------------
پینوشتها
* ایران و یونان ـ فلسفه در
لابلای سیاست و در بستر تاریخ، حاتم قادری، نشر نگاه معاصر، چاپ اول ۱۳۸۸. در قسمت
آخر مقاله از این کتاب بهره بیشتری برده شده است.
۱ـ. حکمت در دوران شکوفایی فکری یونانیان، نیچه، ترجمه کامبیز
گوتن، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران ۱۳۵۴، ص۳۰
۲.
پایدیا، ورنریگر، ترجمه محمدحسن لطفی، خوارزمی، چاپ اول ۱۳۷۶، ج۱، ص۴۲۳
۳.
همان، ج۲، ص۵۵۰
۴.
متفکران یونان، تئودور گمپرتس، ترجمه محمدحسن لطفی، خوارزمی، چاپ اول ۱۳۷۵، ج۱، ص۲۹ـ۳۰
۵.
یونانیان و بربرها، امیرمهدی بدیع، ترجمه احمد آرام، نشر پرواز، چاپ دوم ۱۳۶۴،
ص۵۰ـ۵۱
۶. Hoch
Kulture, im Hellenismus, Munschen 1976
۷.
فلسفه
و آیین زرتشت، احمد عباسیان، نشر ثالث، چاپ اول ۱۳۸۵
۸.
Per
Parttisch
۹.
فلسفه و آیین زرتشت، همان.
۱۰.
دین ایرانی ـ بر پایه متنهای معتبر یونانی، امیل بنونیست، ترجمه دکتر بهمن
سرکاراتی، نشر قطره، چاپ سوم ۱۳۷۷، ص۳
۱۱.
همان،
ص۷۸
۱۲.
عقل در تاریخ، نوشته گئورگ ویلهلم فریدریش هگل، ترجمه حمید عنایت، انتشارت شفیعی، ۱۳۷۹، ص۲۷۱ـ ۲۷۲
۱۳.
میراث ایران، ریچارد.ن.فرای، ترجمه مسعود رجبنیا، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ
چهارم ۱۳۷۳، ص۱۴۰
۱۴.
عقل در تاریخ، هگل، همان، ص۲۷۳ـ۲۷۴
۱۵. مجموعه پانزده جلدی و کامل کتاب مرحوم
استاد امیرمهدی بدیع، ترجمه مرتضی ثاقبفر، ع. روحبخشان و بیشتر قاسم صنعوی به
همت انتشارات توس منتشر شده است.
۱۶.
رک: یونانیان و بربرها، ج۶، از تهاجم مقدونی تا مرگ اسکندر، همان.
۱۷. یکی از بهترین نوشتهها در این زمینه،
کتاب دلیسی اولیری به نام «انتقال علوم یونانی
به عالم اسلام» است (ترجمه احمد آرام، مرکز نشر دانشگاهی ۱۳۷۶) که نشان میدهد
چگونه حفظ و گسترش این علوم به دست حکما و مترجمان مسلمان محقق گردید؛ اما مرحله
بعد، یعنی فهم و ترجمه این آثار در قرون وسطای مسیحی را میتوان در کتاب دکتر کریم
مجتهدی به نام «فلسفه در قرون وسطی» و نیز «روح فلسفه قرون وسطی» اثر اتین ژیلسون،
هر دو از انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۷۸ و ۱۳۶۹ مطالعه کرد.
منبع:
روزنامه اطلاعات؛ سهشنبه ۱۷ دیماه ۱۳۹۸