لنا آندرشون
نویسنده، رماننویس و روزنامهنگار سوئدی است که در ۱۸ آوریل ۱۹۷۰ در استکهلم متولد شد، دوران کودکی را در حومه استکهلم سپری
کرد و در رشته های زبان انگلیسی، علوم سیاسی و زبان آلمانی به تحصیل پرداخت.
او ابتدا به عنوان
روزنامه نگار ورزشی مشغول به کار بود اما پس از مدتی به ادبیات روی آورد و برای
روزنامه «سونسکا داگبلادت» نقد ادبی نوشت و در روزنامه «داگنز نیهتر» هم ستوننویس
ادبی داشت.
در سال ۱۹۹۹ نخستین رمان خود را با نام «آن موقع خوب بود؟»
نوشت،پس از آن تلاش بی وقفه ای برای نوشتن رمان «تصرف عدوانی» داشت که سرانجام در
سال ۲۰۱۳ منتشر شد و همان سال هم جایزه آگوست استکهلم در
بخش ادبیات داستانی را دریافت کرد.
سپس در سال ۲۰۱۴ رمان سوم خود را با نام «بدون مسئولیت شخصی»
منتشر کرد که شخصیت اصلی این رمان، باز هم استر نیلسون (شخصیت اصلی رمان تصرف
عدوانی) است.
رمان تصرف عدوانی،
داستانی درباره دختری به نام «استر نیلسون» است و خواننده با یک تم روانشناسانه
خیلی قوی در آن مواجه می شود و هر جمله اش مثل تلنگر و زنگ هشدار او را اسیر کلمات
خود می کند، او در کتابش به موضوعهای مختلفی چون سیاست، اقتصاد، فلسفه و.... میپردازد:
«از
نظر من موضوع اصلی کتاب من همین است. در بقیه کتابها و حتی در مقالههایم در
روزنامه نیز به این موضوع پرداختهام، موضوع مهمی که مدتهاست فلاسفه با آن درگیر
بودهاند، من معتقدم انسان توانایی درک بخشهایی از خودآگاه را که زندگیاش به آن
وابسته است دارد. اگر جهان را همانطور که خودش را به ما ارائه میدهد درک نمیکردیم
توان ادامه حیات نداشتیم. ساختار زبان پدیدهای است که با آن به دنیا میآییم اما
زبان یک مدل از دنیا است و خود دنیا نیست. زبان قابلاعتماد نیست درست مانند نظریه
تکامل عمل میکند. کلمهها و جملهها لزوماً نقش ساختار را دارند و تفسیر واقعیت
هستند، نه آینه آن. اگر رابطه بین زبان و واقعیت عینی میشد هیچکدام از مفاهیم و
عقاید مختلف حول یک محور و در نتیجه ادبیات شکل نمیگرفت. این چالش زبانشناسی و
روانشناسی انسان را وامیدارد به این موضوع فکر کند که این شکاف عمیق بین واقعیت و
زبان چه بر سر نظر و عقیده ما درباره واقعیت میآورد»....
استر نیلسون قهرمان رمان
«تصرف عدوانی» یک زن موفق و با جایگاه اجتماعی خوب و رابطه معقول و منطقی است که
در طی انجام یک پروژه تحقیقاتی، با هنرمندی معروف به نام «هوگو راسک» آشنا و شیفته
شخصیت و نگاه او به زندگی می شود.
او بعد از مدتی متوجه می
شود که این احساس دو طرفه است و با تمام وجود درگیر این رابطه شده و کم کم خود را
فراموش می کند، رابطه ای که او را از فضای امنی که برای خود ساخته خارج و به عشقی
مبتلا می کند که تا به آن لحظه تجربه نکرده است:
وقتی آدم عاشق است و
عشقش پذیرفته شده، تنش احساس راحتی می کند. برعکس، وقتی عشق بی پاسخ می ماند، تن
احساس می کند وزنش سه برابر شده است. عشق نوپا روی لبه باریکی می رقصد. ممکن است
آدم دوباره وزن واقعیش را احساس نکند، که این خود می تواند در آدمهای مضطرب، با
تجربه و آیندهنگر، میزانی از تردید را پدید آورد....
***
در این
رمان می خوانیم:
آدمی بود به نام استر
نیلسون. شاعر و مقاله نویس بود و تا سی و یک سالگی، هشت رساله کوتاه منتشر کرده
بود. عده ایی این رساله ها را لجوجانه و سرکشانه می دانستند، عده ای دیگر
بازیگوشانه و سبک سرانه، اما بیشتر مردم هرگز نام نویسنده آن ها را نشنیده بودند.
استر
نیلسون می کوشید هستی را با دقتی موشکافانه، از درون آگاهی خود دریابد و
بلندپروازانه، باور داشت واقعیت جهان چنان است که او آن را تجربه می کند.
یا به
عبارتی بهتر، آدمیان را طوری ساخته بودند که جهان را چنان که واقعا بود، تجربه
کنند، البته اگر هوش و حواس شان را به کار می بردند و خود را فریب نمی دادند،
ذهنی، عینی بود و عینی، ذهنی. به هر رو، او تلاش می کرد چنین بیاندیشد.
می دانست
که جست و جو برای یافتن زبانی دقیق که امر واقع را بی کم وکاست بیان کند، بیهوده
است، با این همه، این جست و جو را ادامه می داد، زیرا می دانست هر گزینه دیگری راه
را بر ساده اندیشی و کاهلی فکری باز می کند، عقیده داشت دیگر رویکردها با دقت و
وسواس، رابطه پدیده ها را با هم روشن نمی کنند و نشان نمی دهند این روابط چگونه در
زبان بازتاب می یابند.
با این
حال، بارها مجبور شده بود بپذیرد که واژه ها دقیق نیستند و نیز ایده ها و فکرها
حتی زمانی که به کمک تجربه و زبانی سامان مند شکل می گیرند، به آن میزان که به نظر
می رسند، قابل اعتماد نیستند.
موضوع
این داستان، شکاف هراسناک بین اندیشه و زبان، اراده و بیان آن، امور واقعی و تخیلی
و چیزهایی است که در این شکاف ها پدید می آیند و رشد می کنند. از وقتی استر نیلسون
در هجده سالگی دریافته بود که زندگی در نهایت، چیزی نیست جز دور کردن ملال و
دلزدگی، به ابتکار خود، ارزش زبان و تفکر را کشف کرده بود و از آن پس هرگز از
زندگی ناخشنود نبود و هیچ گاه احساس افسردگی نکرده بود، پیوسته در پی رمزگشایی جهان
و طبیعت انسان ها بود. در دانشگاه صنعتی استکهلم «فلسفه» خوانده بود و
پایان نامه اش را درباره امکان در هم آمیختن فلسفه انگلوساکسون با جریان فلسفه
فرانسوی، نوشته بود و در آن کوشیده بود منطق و مینیمالیسم فلسفه تحلیلی را برای
انگاره های پر آب و تابی به کار گیرد که مکتب فرانسوی فلسفه قاره اروپا در مورد
زندگی داشت.
پس از پایان تحصیلاتش،
به عنوان نویسنده مستقل، در نشریه های گوناگون قلم می زد. از روزی که دریافت زبان
و ایده ها مشغله و کار او خواهند بود، زندگی پرهزینه را کنار گذاشت، غذای ارزان می
خورد، حواسش بود ارزان سفر کند، هیچ گاه از بانک وام نمی گرفت یا از کسی پول قرض
نمی کرد و هرگز خود را در وضعیت هایی قرار نمی داد که ناچار شود وقتش را صرف چیز
دیگری جز خواندن، اندیشیدن، نوشتن و گفت و گو با دیگران کند.
سیزده
سال چنین زیسته بود تا اینکه روزی تلفنی با او تماس گرفتند.این تماس در اوایل ماه
ژوئن بود. مردی که تلفن کرده بود پرسید آیا «استر» مایل است در آخر هفته پایانی
ماه اکتبر، درباره هنرمند نامدار «هوگو رسک» سخنرانی کند؟
هوگو
رسک، تصاویر متحرک و متن را در ترکیب هایی به کار می برد که هم با شکوه می نمودند
و هم ویژه و یگانه، افزون بر آن، در دوران سطحی نگری معاصر، او را به سبب شورمندی
اخلاقی اش می ستودند، دوستدارانش می گفتند دیگر هنرمندان پیوسته در مورد خود صحبت
می کنند، اما او از مسئولیت و همبستگی سخن می گوید.
سخنرانی باید نیم ساعت
می بود و پاداش معمول به او پرداخت می شد، وقتی تلفن زنگ زد، استر در میدان «سنت
اریک» بود، اواخر بعدازظهر بود، آفتاب با شدت می تابید و چشمانش را می آزرد،
تابستان و پاره ای از پاییز گذشت، زندگی استر نیلسون به روال معمول بود.
چند
هفته پیش از زمان سخنرانی اش، شروع کرد به خواندن دقیق متن های مربوط به آثار هوگو
رسک، نیز مطالعه آن چه خود او نوشته بود، گفته ای که بارها از او نقل می کردند این
بود:
کسی که جامعه و آسیب
پذیری انسان را در این هستی بی رحم در هنرش نادیده می انگارد، شایسته نیست خود را
هنر مند بداند....
منبع: روزنامه اطلاعات؛ چهارشنبه ۲۵ دیماه ۱۳۹۸