از
جمله رسالات کوتاه شیخ اشراق به زبان فارسی، یکی نیز «صفیر سیمرغ» است که در جلد
سوم مصنفات شیخ اشراق به سعی و تلاش مرحوم هانری کربن و دکتر سیدحسین نصر به چاپ
رسیده است. رسالهای بس لطیف و بهغایت عرفانی که بدون تردید محل رجوع و عنایت
عطار نیشابوری در سرایش منطقالطیر بوده است. شیخ این رساله را در احوال اخوان
تجرید (که از محبوبترین عناوین و اصطلاحات نزد اوست) در دو بخش بدایا (آغازین) و
مقاصد نوشته است. اما چرا نامش را صفیر سیمرغ نهاده است؟ شرح و تبیین کامل رساله
به این سؤال ما پاسخ میگوید.
شیخ
به عنوان پیشمقدمه، ابتدا از سیمرغ میگوید و احوال و استقرارش. شرح شیخ از
سیمرغ بسیار شگفتانگیز است. بنا به روایت روشنروانان، سیمرغ در بدایت، هدهدی
بوده که در فصل بهار، آشیان خود را ترک گفته و به منقار خویش بال و پر خود برکنده
و عازم کوه قاف میشود. چون سایه کوه قاف بر این هدهد ترک آشیان گفته به مدت هزار
سال بیفتد، وی به سیمرغی مبدل شود که «صفیر او خفتگان را بیدار کند». شیخ این مدت
هزار سال را از آیه قرآن اخذ کرده: «و إن یوما عند ربک کألف سنه مما تعُدّون»[۱]
اما نزد عرفا و اهل حقیقت، این هزارسال صبحدمی بیش نیست، صبحدمی که طلوعش نه از
شرق ناسوت که مشرق لاهوت است؛ آن هم لاهوت اعظم؛ بنابراین سخن اول شیخ، نسبیت زمان
است در قلمرو معنا، این عالم، معیارها و مبانی خاص خود را دارد. کما اینکه سیمرغ
شیخ نیز صفاتی دارد: صفیرش عالمگیر است، اما مستمعانش اندک. تمامی عالم با اویند،
اما بیشتر آنها روزگار خود بی وی سپری میکنند.
شفابخش
بیماران است (بهویژه آنان که مبتلای به دق و استسقایند) و سایهاش علاج این
بیماران است. میپرد بیپر، نزدیک میشود بیقطع اماکن. نقشهای تمامی عالم از
اوست، اما خود فاقد رنگ است. آشیان در مشرق دارد، اما مغرب از او خالی نیست. همه
عالمیان به او مشغولند و او از همه فارغ، موسیقی ندای اوست و مهمتر عالم، محصول
ندا و صدای اوست. بنابراین صفیر سیمرغ، صفیر معرفت است. ندای دانایی و صلای آگاهی،
سیمرغ که با این صفات به تمامی جلوه حق است، چون آواز کند علوم حاصل میشوند. آواز
سیمرغ، ظهور عالمیت انسان است. غذای سیمرغ، آتش و هر که با پری از او بر پهلو
بسته، از آتش گذرد چون نشانی از این مرغ آتشخوار با خود دارد، از آتش به سلامت برهد.
نسیم صبا که عاشقان، راز دل و اسرار پنهان خود با او میگویند، از نفس سیمرغ است و
به تعبیر شیخ، این رساله نیز چیزی مختصر است از ندای حضرت سیمرغ.
شیخ
اشراق با چنین ورودیه زیبایی، رساله را با قسم مبادی آغاز میکند. قسم اول، شامل
سه فصل است: فصل اول در برتری این علم است (علمی که حاصل از صلای سیمرغ است)، فصل
دوم در باب مفاهیمی است که بر اهل بدایا ظاهر میشود، و فصل سوم در مفهوم سکینه.
قسم دوم نیز سه فصل دارد: اول در فنا؛ دوم در بیان اینکه هر که عالمتر بود، عارفتر
بود و سوم در اثبات لذت محبت.
قِسم
اول: قسم مبادی
قسم
اول از فصل اول رساله، اختصاص به برتری این علم نسبت به علوم دیگر دارد از دیدگاه
شیخ، وجوهات برتری علمی به علوم دیگر، اول از ناحیه موضوع آن است؛ یعنی اگر موضوع
علم شریفتر باشد آن علم ارجمندتر است. مثلا نسبت زرگری به آهنگری یا پالانگری که
وجه ترجیح آن بسیار روشن است.
وجه
دوم برتری، ادله قوی است و وجه سوم، افادت و سودمندی افزونتر یک علم که از وجوهات
قبلی مهمتر است. شیخ، علم به حق را اعظم و اشرف علوم میداند، زیرا اولا موضوع آن
حق است و شریفتر از این موضوع در عالم وجود ندارد. این کلام شیخ، یادآور جملهای
از ابنسینا در شفاست که فلسفه را عالیترین علوم میداند به دلیل موضوعش که عالیترین
وجود یعنی حضرت حقتعالی است.[۲]
ثانیا
ادله بر تبیین و اثبات این علم، بسیار قوی است بهویژه از ناحیه مشاهده و شهود.
ارجاع به برخی گفتار متصوفه توسط شیخ، میل نهان او را به جان و جهان عارفان نشان
میدهد. بعضی از متصوفه را پرسیدند که: ما الدلیل علی وجود الصانع؟ فقال قد اغنی
الصباح عن المصباح. یکی دیگر گوید هم از ایشان که: «مثال کسی که حق را طلب کند به
دلیل، همچنان باشد که کسی به چراغ آفتاب را جوید.»[۳]
نکته
فوقالعاده ظریفی که شیخ در این بخش خاطرنشان میکند، اینکه ممکن است خداوند در
روز قیامت به برخی بندگان خود ادراکی خاص در حاسه بصر بخشد که بینیاز از دلیل و
برهان او را ببینند و شاید که چنین خاصیتی در دل بندگان در همین دنیا نیز ایجاد
شود. پس از ارجاع به عرفا در اثبات رأی خود، شیخ به دامن امیرالمؤمنین علی(ع) و خلیفه
دوم میآویزد که علی فرمود: «لو کشف الغطا ما ازددت یقینا»[۴] و عمر که: «رأی قلبی
ربی». لاجرم شیخ، معرفت را اعظم وسائل دانسته و به این کلام جُنید که: زیر آسمان
شریفتر از معرفت و تحقیق در باب آن، علمی نیست استناد مینماید.
طوالع
و لوایح
فصل
دوم، در باب تمامی اموری است که بر اهل بدایت (کسانی که در ابتدای علم معرفتاند)
ظاهر میشود. اول چیزی که بر جان طالب، ظاهر میشود به تعبیر شیخ، طوالع و لوایح
است؛ یعنی انواری که از عالم قدس بر روان سالک تابیده شده و به جان لذت بسیار می
بخشد. این انوار چون برق خاطف ناگاه و به یکباره بر جان میزند و البته زود هم
ناپدید میشود.
شاهد
مثال شیخ بر این معنا، آیتی از آیات قرآن است که البته خود شرحی بر آن نیز دارد
«هو الذی یریکُمُ البرق خوفا و طمعا»[۵] و شیخ میافزاید «خوفا من الزوال و طمعا
فی الثبات». این طوالع، نزد صوفیان اوقات خوانده میشود و دقیقا از همین روست که
«الوقت سیف قاطع» و «الوقت امضی من السیف» ورد زبان عارفان و صوفیان است. شیخ که
بدون تردید عالیترین نقطه جامع قرآن، عرفان و برهان است باز در اثبات این قاطعیت
طوالع به قرآن میآویزد که «یکادُ سنا برقه یذهبُ بالأبصار»[۶] و نیز این کلام
ابوبکرواسطی که: انزعاج (آشفتگی) بعضی مردم در حال سماع از کجاست؟ گفت: انواری است
که ظاهر شود پس منطوی گردد و مثل به این بیت زد:
خطرت
فی القلب منها خطره خطره القلب بدا صم اضمحل [۷]
از
دیدگاه شیخ اشراق چه بسا این طوالع و لوایح منقطع گشته و سالک را وامیگذارند. پس
اگر ریاضت شدت گیرد، این ظهورات افزونتر شده و چنان میشود که با نظر به هر چیز،
حقیقت اخروی آن برای سالک هویدا میشود. استناد به این قول رسول اکرم(ص) که: «ان
لربّکم فی ایام دهرکم نفحات رحمته الا فتعرّضوا لها» تأکید بر این معناست که در
حفظ و صیانت این نفحات و طوالع باید کوشید.
ممارست
در فکر لطیف و بیان ذکر خالص در هنگامی که حواس سالک را فترتی حاصل شده است، سبب
بازگشت طوالع و نفحات میشود. لیک اگر استدام و ممارست در امور فوق نباشد، چه بسا
انوار ظاهر شوند، اما سالک غافل را، بویی از آنها به مشام جان نرسد. از دیدگاه
شیخ، آنگاه که در اعیاد در هر بوق وکرنا، آواز تکبیر و تحمید سر داده میشود و
مردم فوج فوج راهی مصلیها میشوند، صاحبنظران را (که دارای طبعی سلیم هستند) به
یاد احوال قدس، ترنمی عظیم بر جان مینشیند. اما در روایتی بس غریب، شیخ، زمان و
عرصه حرب و مقاتله را شیرینتر از مقام و موقعیت فوق در برانگیخته شدن ارواح
سالکان در مشاهده بروق و طوالع میداند.
از
دیدگاه شیخ چون صیحه مبارزان، شیهه اسبان و آواز طبلها در صحنه جنگ برافراخته شود و
شمشیرها در هوا به حرکت درآیند، هر که را اندک خاطر صافی باشد، هرچند از اهل ریاضت
نباشد، یاد احوال قدس میکند و ارواح گذشتگان و مشاهده کبریا و صفوف ملأ اعلی را
به جان نظاره میکند. شیرینتر از این صحنه، صحنهای است که اسبسواری تیزرو چنان
اسب را میتازاند که اسب میرود و اسب سوار را به جای میگذارد و این بدان معناست
که از این سرعت برقمانند، جسم میماند و جان مجرد به حضرت قیومیت درمیآید و در
صف قدسیان قرار میگیرد.
حال
اگر ظهور این انوار شدت گیرد، بر جان و جسم نیز تأثیر گذارد و در دماغ و کتف و
پشت، رگی سخت قوی جستن گیرد که بر جان، لذت مینشاند. سماع نیز از دیده شیخ، منزلی
است که میتواند ظهور انوار در آن حاصل شود. پس از گذراندن این مقام که مقام اول
بود، سالک به سکینه میرسد و این هنگامی است که انوار اسرار به غایت رسیده و به
تعجیل، از جان سالک رخت برنبسته و زمانی دراز بر جان او مینشیند.
لذت
سکینه
در
فصل سوم، شیخ متذکر میشود لذت سکینه، به دلیل دوامش از تمامی لذات انوار و لوایح
دیگر بیشتر و بالاتر است و به همین دلیل هنگامی که سالک از این حالت به درآمده و
به تعبیر شیخ به بشریت خود بازمیگردد، ندامتی عظیم از این مفارقت بر جان سالک مینشیند.
نزول این سکینه بر قلب و حتی نامگذاری این حالت به سکینه، کاملا متأثر از قرآن
است: «هو الذی أنزل السّکینه فی قلوب المؤمنین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم».[۸] از
دیدگاه شیخ اشراق، هر که را این سکینه حاصل شود، واقف بر غیب شده، فراستش کامل
گشته و بر خواطر مردم آگاهی مییابد.
استناد
به حدیثی از رسول اکرم(ص) که «اتقوا فراسه المؤمن فانّه ینظر بنور الله» شاهد مثال
روایی شیخ است. استماع نداهایی به غایت لطیف، از جنت الهی و مورد خطاب قرار گرفتن
از سوی روحانیون معنا به سالک اطمینانی عظیم میبخشد و این اطمینان همان است که در
قرآن به آن یاد شده است: «الذین آمنوا و تطمئن قلوبُهُم بذکر الله ألا بذکر الله
تطمئن القلوب».[۹]
اما
علاوه بر سمع آیات روحانی، چشم نیز به مشاهده صوری به غایت لطیف و با طراوت مینشیند
و این محصول محاکات عالم علوی است. این مقام که البته مقام شریف و منیعی است، لکن
این مقام متوسط از مقامات اهل محبت است. سالک در این مقام، علاوه بر سمع و بصر
نداها و مناظر فوق، در حالتی میان خواب و بیداری، آوازهای هولانگیز و نداهای
عجیب میشنود و چون سکینه به تمامی بر جانش نشیند، نورهای عظیم میبیند و لذتی وصفناپذیر
و غیرقابل درک او را فرا میگیرد و این مقام البته مقام محققان عارف است نه
خیالبازانی که با خیال خود در خلوت به لهو ولعب مشغولند. اینان البته شاید در این
خیالبازی انوار صادقی بینند لیک با رؤیت این انوار، حسرتی عظیم بر جانشان مینشیند
که ای کاش از شاهدان صادق این انوار بودند.
قسم
دوم؛ قسم مقاصد
پس
از قسم اول به قسم دوم میرسیم که در مقاصد است و این نیز سه فصل دارد فصل «فنا»،
فصل «عارفان کامل» و فصل «محبت حق بر بندگان خاصه خود».
و
اما فصل فنا: در این فصل، شیخ از بقای سکینه بر جان سالک سخن میگوید. بقایی چندان
مستدام و برجا که سالک حتی اگر بخواهد از آن مفارقت گزیند برایش میسر نخواهد بود.
در این حالت، رؤیت عالم حقایق چنان بر سالک میسور و میسر است که هرگاه که بخواهد
بتواند قالب رها کند و قصد عالم کبریا کند و معراج بر افق اعلی زند.
شیخ
معتقد است سالک در این لحظات، امکان مشاهده ذات خود را نیز دارد و چون آن را
مشاهده کند، ابتهاج و سرور بسیار بر جانش نشیند، زیرا سواطع انوار الهی بر جان خود
را میبیند و البته این پایان راه نیست، بلکه خود نوعی نقص است، زیرا عارف هنوز در
بند منیت خویش است. پس اگر از این مقام نیز بگذرد و از نظر به ذات خود نیز بیزار
گردد و شعورش به خودی خود باطل گردد به مقام فناء اکبر رسیده است. حال اگر سالک از
این نیز فراتر رود و علاوه بر فراموش کردن خود، فراموشی را نیز فراموش کند به مقام
فنا در فنا میرسد و این چه مقامی است؟
مقامی
که سالک، عارف به معرفت خویش است و از این معرفت مسرور و البته این مقام نیز مقام
نقص است، زیرا «من» هنوز حضور دارد؛ اما عارف در «فنا در فنا» به جایی میرسد که
معرفت نیز در معروف گم میشود و از شخص سالک هیچ نمیماند الا معروف. شیخ استدلال
لطیفی در شرح این معنای ظریف دارد. اگر سالک هم به معرفت خود شاد شود هم به رسیدن
به معروف، این خود نوعی شرک خفی است، زیرا دارای دو مقصد است: مقصد معرفت و مقصد
معروف. پس راه چاره چیست؟ راه آن است که سالک در معروف از سر معرفت برخیزد و این
حالت طمس است به تعبیر قرآن «کُل من علیها فان. و یبقى وجهُ ربک ذُوالجلال و
الاکرام».[۱۰]
هم
شیخ بر شرح برهانی معنای فوق است، لاجرم به متون عارفان میآویزد و به آنها
استدلال میکند که برخی از محققان (و این محققان نزد شیخ، کسانی هستند که به حق
رسیدهاند) میگویند «لا اله الا الله» توحید عوام است و «لا هو الا هو» توحید
خواص.
اما
از دیدگاه شیخ، این تقسیم، تقسیمی سهلانگارانه و سطحی است. از دیدگاه او، مراتب
توحید، پنج بود: مرتبه اول «لا اله الا الله» و این توحید عوام است، زیرا به وسیله
آن عوام، نفی الوهیت میکنند از ماسوی الله و اینان اعم عوامند.
مرتبه
دوم گروهی هستند که نسبت به گروه اول جزو خواص محسوب میشوند، اما نسبت به گروهی
دیگر اینان نیز عوامند. اینان همان کسانی هستند که «لا هو الا هو» میگویند و این
البته عالیتر از مقام اول است؛ زیرا به تعبیر لطیف شیخ، گروه اول صرفا نفی الوهیت
از غیرحق کردند، اما گروه دوم به نفی غیرحق اکتفا نکردند بلکه تمامی هویتها را
نفی کردند؛ یعنی اوئی فقط حضرت او را رواست و جز او هیچ کس را نمیتوان او نامید؛
به عبارت دیگر همه اوئیها از اوئی اوست پس اوئی مطلق او راست.
مرتبه
سوم گروهی هستند که میگویند «لا انت الا انت» و این عالیتر از کسانی است که هر
اوئی غیر از او را نفی کردند، زیرا هو غائب است، ولی اینان در مقام شاهدی نفی غیر
او کردند؛ یعنی در مقام حضور نه مقام غایب. منظور شیخ، آن است که برخی در مقام
غیبت، حق را مطلق میدانند و اینان از حضور محرومند؛ اما کسانی که از مرز غیبت
رسته و به مشاهدت رسیدهاند در متن مشاهده ذاکر به این معنا هستند که هیچ توئی غیر
از تو وجود ندارد.
مرتبه
چهارم مقامی والاتر و عالیتر دارند اینان نمیگویند «لا انت الا انت»، بل میگویند
«لا انا الا انا» دقیقا به این دلیل که در بیان لا انت الا انت نوعی اثبات ثنویت
وجود دارد: من و تو. این دوئیت از عالم وحدت دور است. پس سالکان در این مقام خود
را گم کرده و گم میانگارند تا وحدت حاصل شود.
اما
فراتر از این مراتب چهارگانه که مرتبه محققان از توحید است، کسانی هستند که تصور
دوئیت یعنی انیّت (منی) و اثنایت (دویی) را اعتباراتی زاید بر ذات قیومیت میدانند.
فلذا تمامی این اعتبارات را در بحر طمس غرق کرده و عبارات را محو و اشارات را
پنهان میدارند «و طاحت العبارات و غیبت الاشارات». مقام اینان بس رفیع است و
فراتر از مقام اینان رفعتی دیگر نیست و بینهایت است: «بزرگی را پرسیدند که «ما
التصوف؟ فقال: اوله الله و آخره لانهایه له».
مقام
عارفان کامل
فصل
دوم قسم دوم، اشاره به مقام عارفان کامل دارد و با این حدیث نبوی شروع میشود که
خداوند هرگز ولایت را به جاهلان نمیسپارد «ما اتخذالله ولیا جاهلا قط» یعنی کمال
در جویایی و پویش علم است. از همین روست که پیامبر(ص) با تمامی کمال خویش، به
ازدیاد علم خود مأمور بوده فلذا عرض کرده: «رب زدنی علما»[۱۱] و نیز این کلام
نورانی حضرت که: «علیک کل یوم ما ازداد فیه علما فلا یبرک صباح ذلک الیوم» حال چون
احوال پیامبر اینچنین بوده، حال دیگران چگونه باید باشد؟!
عارف
چون ولی اکبر را مأمور به ازدیاد علم میبیند، پس او نیز طلب ازدیاد علم میکند.
اما به تعبیر شیخ، نه علم طلاق و خراج و معاملات که اینها همه علم ظاهر است، بل
انکشاف حالات قیومیت و ربوبیت و درک ترتیب نظام وجود و آگاهی بر عالم ملکوت و
اسرار خفی در آسمانها و زمین. سالک باید که در این مسیر بنا به شریفه قرآن که
«قُل أنزلهُ الذی یعلمُ السر فی السموات و الأرض»[۱۲] به دنبال دانستن سر قدر
باشد؛ اما زنهار که آن را افشا نکند، زیرا قول نبی، نهی از افشای آن است «القدر
سرّ الله فلا تفشوه» و این قول تمامی اهل حقیقت نیز است که افشای سر قدر کفر است.
سالک باید علاوه بر این، مراقبت کند هرچه را در عالم اسرار محیط شد، به زبان عبارت
درنیاورد، زیرا جمال کبریای احدیت مورد هر وارد و مقصد هر قاصدی نیست: «و قلیلٌ من
عبادی الشکور».[۱۳]
باب
بعدی شیخ، بس پوشیده و ابهام برانگیز است میگوید در فطرت انسانی با تمامی کثرت
جوارح و اعضا تنها یک عضو است که مستعد ترقی است و به نظر میرسد منظور شیخ، قلب
باشد. لکن شیخ ترجیح میدهد این نظر را باز نکند و با این جمله که: «سخن پوشیده
اولیتر» صرفا به بیان ابیاتی اکتفا میکند:
در
کنج خرابات بسی مردانند کز لوح
وجود سرها میخوانند
بیرون
ز شتر گر به احوال فلک دانند شگفتیها
و خر میرانند [۱۴]
مستفاد
از این بند و ابیات آن است که عارف سالک واصل، اهل جنجال و پرگویی نیست. او چون به
جهان حقایق رسید، امر به اخفا میشود و عارف واصل، پاسدار این امر است. لاجرم گرچه
در گوشهای نشسته مهجور اما جان و جهانی لبریز از حقایق دارد. عالمانی عارف که به
تمامی افلاک و اسرار آنها واقفند اما در میان عامه، چون جاهلان جلوه میکنند تا
اسرار حق بر غیرحق آشکار نگردد.
باب
بعدی این فصل، پیوستگی و استمرار دائمی صاحبنظران در بحث از عوالم وجود و حقایق
حقه است که البته در موارد خاص از آن مقام سر به دلایلی نازل شده و برخی سخنان را
اظهار میدارند. شاهد مثال شیخ، این گفته حلاج است که: «محبت میان دو کس آن وقت
مستحکم شود که در میان ایشان هیچ سرّ مکتوم نماند».
استنتاج
شیخ، آن است که به واسطه محبت است که اسرار علوم و خفیات و زوایای وجود، بر سالک
آشکار میگردد. پس باید که به حق عشق ورزد تا میان محب و محبوب هرچه جهل و نادانی
است ز میان برخیزد و محب چون محبوب، عالم بر اسرار گردد. شیخ در اینجا از تعریف
مشهور حکمت در آن زمان که تشبه به اله به قدر امکان است بهره میجوید و میگوید:
«چون غایت کمال بنده آن است که تشبه کند بر حقتعالی و علم به کمال از صفت اوست.
[پس] جهل، نقص بنده باشد پس لازم آید که هرچه عارفتر بود به حقایق وجود او شریفتر
باشد.»[۱۵]
عشق
و محبت
و
اما فصل سوم، بحث در باب عشق و محبت است. شیخ در ابتدا تعریضی دارد به متکلمان و
اصولیین که معتقدند نشاید بنده خداوند را دوست داشته باشد، زیرا دوست داشتن عبارت
از میل نفس است به جنس خود و حقتعالی متعالیتر از آن است که با خلق دارای مجانست
باشد. پس سخن از عشق و عاشقی میان خدا و بندگان او باطل است، بلکه محبت میان خدا و
بندگان او در اطاعت مطلق بنده است از خدا.
از
دیدگاه شیخ، اهل معرفت چنین اعتقادی ندارند، زیرا محبت را صرف تجانس میان محب و
محبوب نمیدانند؛ مثلا اگر انسان، رنگی را دوست داشته باشد این به معنای مجانست
انسان و رنگ نیست. انسان دوستدار این رنگ میشود با آنکه در جنس هیچ شباهتی به رنگ
ندارد. شیخ چنین نتیجه میگیرد که منشأ محبت بنده به حق، ریشه در حیوانیت انسان
ندارد، بل مرتبط به نقطۀ ربانیت انسان است که مرکز اسرار حقتعالی است در جان او.
از دیدگاه شیخ، محبت در این منزل جای دارد و به حقیقت سرور و فرح ذاتی است به تصور
حضور ذات دیگر و جنسیت مطلقا در آن شرط نیست.
بیان
این معنا، مقدمه ورود شیخ به تعریف عشق است؛ یعنی «محبتی که از حد بیرون رفته
باشد» لکن نوع رویکرد استدلالی و برهانی شیخ، به مقولۀ عشق بسیار جالب توجه است.
از دیدگاه شیخ، اگر مراد در عشق حاصل شود دیگر عشق نمیماند، زیرا مقصود حاصل شده
است. استنتاج شیخ این است که: عاشق، مشتاق چیزی است که نداشته و نایافته است. حال
اگر یافت دیگر آرزویی برای او نمیماند و اگر هیچ نیافت و ادراک نکرد، اشتیاق و
آرزویش محقق نگشته است. پس هر مشتاقی، یابنده نایابنده (معشوق) است و به شدت
متمایل آن و این خود نقص است، زیرا نفس شوق، بیانگر آن است که محب یا عاشق چیزی را
ندارد که آرزومند و مشتاق آن است.
در
باب لذت
باب
بعدی این فصل، در باب لذت و اثبات آن است؛ یعنی مفهومی که از دیدگاه شیخ، حصول
کمال است برای چیزی که طالب آن است و نیز معرفت به این حصول. شیخ در این باب، سخن
ظریفی دارد: اگر کمال برای شیئی حاصل شود و صاحب شئ از این کمال بیخبر باشد، این
کمال نیست. کمال آن است که هم حاصل شود و هم نسبت به آن معرفت وجود داشته باشد. در
این صورت است که لذت حاصل میشود؛ مثلا کمال چشم، رؤیت است و این رؤیت اگر بر
چیزهای ملایم نفس باشد، لذت حاصل میشود. پس نفس رؤیت، سبب لذت نیست. بل کمال چشم
آنگاه که ناظر امور ملایم با نفس میشود، علت ظهور لذت است. بقیۀ قوا نیز به همین
منوالند.
حال
بر این قیاس، کمال روان، معرفت به حقایق است و دانایی نسبت به آنها. اگر این حاصل
شود، کمال اعلای روان حاصل شده است. کمالی متعالی که اشراق نور حق بر جان سالک را
سبب میشود. در این صورت است که نفس سالک به کمال کبریا نقش میگیرد و حاصل آن
البته لذتی عظیمتر است از ادارک آن. پس نفس انسان، شریفترین دریابندگان و حق،
عظیمترین دریافتشدگان است. حال هرچه دریابندگی نفس بالا باشد، لذت انسان کاملتر
و وافرتر است. لیک این لذت بر جان کسی به گوارایی مینشیند که مُدرک معارف حق است.
آنکه به این درک نرسد، چیزی نمییابد و لذتی هم نمیبرد.
پایان
این فصل ذکر روایتی است که بیان اثبات این لذت و محبت است. به روزگار جنید، برخی
از فقها و متکلمان بر اخوان تجرید (عارفان و سالکان) تشنیع زده و حکم کفر و
ارتداد دادند. حکم خلیفه، اعلام این اخوان بود. پس در مجلسی که مقرر بود این
عارفان به دست جلاد سپرده شوند، ابوالحسن نوری خود را زودتر به تیغ سپرد. پرسیدند:
رمز این معنا چیست؟ گفت: «خواستم که یک لحظه زندگانی را که مانده بود، بر برادران
ایثار کنم». این سخن به گوش خلیفه رسید و سبب خلاصی او و جماعت دیگر شد.
روایت
عطار
عطار
در تذکرةالاولیاء، کامل این روایت را چنین آورده: «نقل است که چون غلام خلیل به
دشمنی این طایفه برخاست و پیش خلیفه گفت که: جماعتی پدید آمدهاند که سرود میگویند
و رقص میکنند و کفریات میگویند و همه روز تماشا میکنند و در سردابها میروند
به نهان و سخن میگویند. این قومیاند از زنادقه، اگر امیرالمؤمنین فرمان دهد به
کشتن ایشان، مذهب زنادقه متلاشی شود که سر همه این گروهند. اگر این چیز از دست
امیرالمؤمنین آید، من او را ضامنم به ثوابی جزیل.
خلیفه
درحال فرمود تا ایشان را حاضر کردند و ایشان ابوحمزه و ارقام و شبلی و نوری و جنید
بودند. پس خلیفه فرمود تا ایشان را به قتل آرند.
سیّاف
قصد کشتن ارقام کرد؛ نوری بجست و خود را در پیش انداخت به صدق و به جای ارقام
بنشست و گفت: «اول مرا به قتل آر» طربکنان و خندان؛ سیاف گفت: «ای جوانمرد، هنوز
وقت تو نیست و شمشیر چیزی نیست که بدان شتابزدگی کنند.» نوری گفت: «بناء طریقت من
بر ایثار است و من اصحاب را بر ایثار میدارم و عزیزترین چیزها در دنیا زندگانی
است میخواهم تا این نفسی چند در کار این برادران کنم تا عمر نیز ایثار کرده باشم
با آنکه یک نفس در دنیا نزدیک من دوستتر از هزار سال آخرت، از آنکه این سرای خدمت
است و آن سرای قربت و قربت من به خدمت باشد.»
چون
این سخن بشنیدند از وی، در خدمت خلیفه عرضه کردند، خلیفه را از انصاف و قدم صدق او
تعجب آمد، فرمود: «توقف کنید.» به قاضی رجوع فرمود تا در کار ایشان نظر کند، قاضی
گفت: «بیحجتی ایشان را منع نتوان کرد».[۱۶]
شیخ
اشراق با ذکر این روایت، قصد اثبات محبت عظیم جاری در جان عارفان و عاشقان را دارد.
اما
شیخ، فصلی نیز در خاتمت کتاب دارد و آن شرح روایتی شیرین از عرفاست با این مدخل که
معرفت خود منقسم است و از انقسام آن معروف نیز منقسم میشود و این نفی غرض است. پس
شیخ به دامن حلاج میآویزد که صوفی ورای این تقسیمات و تبعیضات است: «الصوفی لا
یقبل و لا یقبل و لا یتجزی و لا یتبعض» و نیز گفته شده به هنگام بردار شدن فرمود:
«حب الواحد افراد الواحد له.»
کلام
پایانی شیخ، خطاب سالکان است هر که قصد گشودن باب کارگاه عنکبوت را دارد (کنایه از
بندهایی که بر پای سالکان هست) باید نوزده عوان را از خود دور کند؛ یعنی پنج حس
ظاهر، پنج حس باطن و دو رونده تیزمرکب پیدا و هفت رونده پوشیده ناپیدا را. پس دور
کردن آن نوزده پرنده از سالک بسیار صعب است، زیرا اگر کسی قصد دفع این پرندگان
کرد، از او پیشی گیرند و البته دفع پرندگان پنهان سختتر است. از دیدگاه شیخ،
مردمان را امکان دفع این پرندگان نیست، مگر اینکه بر کشتی نوح نشینند و عصای موسی
دست گیرند، باشد که از آنها خلاصی یابند. در شرحی بر رساله الابراج یا کلمات ذوقیه
شیخ اشراق، شرح کاملی از این موانع و قیود آوردهام.[۱۷]
نتیجه
نهایی اینکه شیخ در رسالههایی همچون صفیر سیمرغ، به زبانی جدید در متن اندیشه
اسلامی میرسد که همان جمع میان قرآن، عرفان و برهان است. اینگونه قرآن از
مهجوریت میرهید، برهان به مرجعی متقن، تکیه میزد و عرفان از بسیاری حملات مصون
میماند تا لطافت و ایقان شهود عارفان بر جان حکیمان نیز بنشیند و حکمتی نضج گیرد
حکمتالاشراق نام.
--------------------------------
پینوشتها:
1.
و
در حقیقت یک روز [از قیامت] نزد پروردگارت مانند هزار سال است از آنچه مى شمرید
(حج ،۴۷).
۲.
فیکون قد سمی هذا العلم بأشرف ما فیه. کما یسمى هذا العلم بالعلم الإلهی أیضا،
لأن المعرفه بالله تعالى هی غایه هذا العلم». ابنسینا (۱۴۰۴ق)، الفصل الثالث فصل
فی منفعه هذا العلم و مرتبته و اسمه: ص۱۷.
۳.
سهروردی(۱۳۷۲): ص۳۱۸.
۴.
اگر تمامی پردهها کنار رود بر یقین من افزوده نخواهد شد.
۵.
اوست کسى که برق را براى بیم و امید به شما مىنمایاند (رعد،۱۲)
۶.
نزدیک است روشنى برقش چشمها را ببرد (نور،۴۳)
۷.
سهروردی(۱۳۷۲): ص۳۱۹.
۸.
اوست آن کس که در دل مؤمنان آرامش را فروفرستاد تا ایمانى بر ایمان خود بیفزایند.
(فتح، ۴).
۹.
همان کسانى که ایمان آوردهاند و دلشان به یاد خدا آرام مىگیرد. آگاه باش که با یاد
خدا دلها آرامش مىیابد (رعد،۲۸).
۱۰.
هر چه بر [زمین] است، فانیشونده است و ذات باشکوه و ارجمند پروردگارت باقى خواهد
ماند (الرحمن، ۲۶ و۲۷).
۱۱.
بگو پروردگارا، بر دانشم بیفزاى (طه، ۱۱۴)
۱۲.
بگو آن را کسى نازل ساخته است که راز نهانها را در آسمانها و زمین مىداند.
(فرقان، ۶).
۱۳.
از بندگان من اندکى سپاسگزارند (سبا، ۱۳).
۱۴.
سهروردی (۱۳۷۲): ص۳۲۸.
۱۵.
سهروردی (۱۳۷۲): ص۳۲۸.
۱۶.
عطار (۱۳۷۹): ص۴۹۵.
۱۷.
رجوع شود به مقاله روزنامه اطلاعات شمارههای ۲۷۰۶۳ الی ۲۷۰۶۵ سه شنبه الی پنج
شنبه نهم الی یازدهم مرداد ۱۳۹۷.
منابع:
ـ
قرآن مجید
ـ
ابنسینا، حسینبن عبدالله (۱۴۰۴ق). الشفاء- الإلهیات، النص (الفصل الثالث فصل فی
منفعه هذا العلم و مرتبته و اسمه (به تصحیح ابراهیم بیومی مدکور). قم: نشر
کتابخانه مرعشی نجفی.
ـ
بلخاری قهی، حسن (۱۳۹۷). نفس قمر، شمس روح (شرح رساله الابراج یا کلمات ذوقیه شیخ
اشراق). روزنامه اطلاعات شماره ۲۷۰۶۳ الی ۲۷۰۶۵. ص۳.
ـ
سهروردی، یحییبن حبش (۱۳۷۲). مصنفات شیخ اشراق (به تصحیح نجفقلی حبیبی، هانری
کربن و حسین نصر). جلد سوم. تهران: وزارت فرهنگ و آموزش عالی و مؤسسه مطالعات و
تحقیقات فرهنگی (پژوهشگاه).
ـ
عطار، محمدبن ابراهیم (۱۳۷۹). تذکره الاولیاء (به تصحیح رینولد نیکلسون). تهران:
اساطیر.
منبع: روزنامه اطلاعات؛ یکشنبه ۸ اردیبهشتماه ۱۳۹۸