رابطه مولانا و انسان معاصر، از جهات
مختلف
میتواند مورد توجه باشد. جهت اول از دید من این است که
زمانی که از عرفان سخن رانده میشود، در حوزه عرفان و به تبع در حوزه دین؛ آنچه که
اصل و اساس و پایه است، مخاطبی است که با او سروکار داریم. در مقوله دین و عرفان،
اساس گوش شنوایی است که پیامهایی را که از سوی وحی یا الهام القا میشود، بتواند
استماع کند. استمرار وحی، مبتنی بر گوشهای وحی نیوش است.
گر
نبودی گوشهای وحی گیر وحی
نابردی ز گردون یک بشیر
بر این اساس، زمانی که از عرفان سخن
رانده میشود، خواهی نخواهی در بطن و متن عرفان، انسان مدنظر است و اگر انسان و
آنچه که انسان از آن درس میگیرد، از این حوزه حذف شود؛ دیگر حرفی برای گفتن وجود
نخواهد داشت.
اگر ما مولانا را یک فقیه و عارف و یک مؤلف و مفسر آیات دینی
به حساب میآوریم، باید به این نکته هم توجه داشته باشیم که مولانا یک انسانشناس
سترگ است. کمتر کسی در تاریخ عرفان ما انسان را به اندازه مولانا بررسی کرده است.
او زوایا و خفایای وجودی انسان را به بهترین وجه مطلوب در آثار خود، به ویژه در
مثنوی، برای ما ثبت کرده است.
تعریف انسان و این که انسان چیست. این که انسان چه نقشی در
آفرینش دارد. این که انسان در معرض
دیدههای متفاوت و مختلف است. این که انسان محوریت یافت و این که اساساً همه چیز
مبتنی بر حضور و وجود و پذیرش انسان است. اگر انسان را از جهان حذف کنیم، لااقل در
جایی که ما زیست میکنیم که همان کره زمین است، دیگر چیزی برای مطرح شدن و حرفی
برای گفتن باقی نمیماند.
ابتدا به ابیاتی اشاره میکنیم که هم تعریف مولانا را از
انسان داشته باشیم و هم موقعیت انسان معاصر را در این میان بسنجیم. این که ما چه
درسهایی میتوانیم بگیریم، یک مطلب است و این که مولانا در فراخنای اندیشه خود،
دورنمای انسان را چگونه مینگریسته است و جوامع بشری را در دوران بحران و تحول
چگونه تلقی میکرده، مطلب دیگری است.
در این زمینه باید به چند حکایت پرداخته شود. این حکایات میتواند
موقعیت انسان امروز را هم برای ما به نمایش بگذارد. شما میدانید که در فلسفه،
تعاریف زیادی از انسان وجود دارد. اما برترین آنها این است که انسان، حیوانی متفکر
است. هرچند که مولانا با این عنوان از انسان یاد کرده است، اما تعریف دیگری هم از
انسان دارد که شاید ما کمتر به آن پرداختهایم. آنجا که مولانا میگوید:
ای برادر تو همین اندیشهای مابقی خود استخوان و ریشهای
این نوعی تداعی همان معانی دیرینه فلسفی
است. اما مولانا برتر از آن حرفی دارد. من در دو جای مثنوی، تعریف مولانا درباره
انسان را یافتهام. در یک جای مثنوی، او از انسان به دیده تعبیر میکند و هرکس که
دیدی ندارد، در این تعبیر مولانا جایی ندارد و به او انسان اطلاق نمیشود.
آدمی
دید است و باقی پوست است دیده
آن است آنچه دیده دوست است
چون
که دیده دوست نبود کور به دوست
کو باقی نباشد دور به
مشابه همین را در جای دیگر و در دفتر ششم
مثنوی هم میبینیم:
آدمی دیدست و باقی گوشت و پوست هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست
در اینکه مولانا میگوید انسان دید است و
در جای دیگر هم میگوید که عالم مبتنی بر نگاه انسان است، شاید غرض این باشد که
اصل انسان است و آنچه که او میبیند. بیرون از دیده انسان، هرچه که باشد، به نوعی
از حقیقت و از متن و بطن بیرون است و هرچه که از آنها دور شویم، حواشی و به نوعی
شاخ و برگها ما را از اصل و حقیقت دور میکند. بر این مبناست که شما ممکن است از
طریق گوش، بسیاری چیزها را بشنوید،اما اینها اصالت ندارند. شاید شما نتوانید از طریق
گوش، حجتی بیابید یا این که شنیده را به صورت رسمی به عنوان اصل قلمداد کنید و این
در حوزه دید است.
روایتی از حضرت امیرالمؤمنین وجود دارد که در مورد حق و
باطل از ایشان پرسیدهاند. ایشان در جواب فرمودند: بین حق و باطل، چهار انگشت بیشتر
فاصله نیست. اشاره نمودند که بین گوش و چشم، چهار انگشت فاصله است. آنچه را که شنیدی
حق نیست، بلکه آنچه را که دیدی حق است. آنچه را که شنیدی، چندان مورد توجه قرار
نده؛ مگر این که از مرکزی شنیده باشی که آن اصل دیده باشد. این تعبیر به نظرم تعبیر
جالبی است که انسان دیده است. این تعریف، تعریفی نو است. همچنان که مولانا آثار نو
بسیار دارد.
اما در حوزه ماهیت وجود انسانی، تعبیری که مولانا از انسان
دارد، بسیار عجیب است. او انسان را ترکیبی از ظاهر و باطن میداند. او میگوید که
بسیاری از افراد، انسان را همین ظاهر میدانند و در همین ظاهر میکاوند و هیچ کدام
به درون راهی ندارند. چرا که اهل درون نیستند. موجود غیبی نیاز است تا به غیر وجود
آدمی راه یابد. از اینرو مولانا تعبیر دیگری از انسان دارد و انسان را اسطرلاب
قلمداد میکند.
اسطرلاب، یک وسیله نجومی است و بسیاری کشفیات را منجمان با
استفاده از اسطرلاب به دست میآورند. البته زمانی حتی افراد در منزل هم از آن
نگهداری میکردند. نکتهای که مولانا بیان میکند، این است که داشتن اسطرلاب مهم نیست،
بلکه فهمیدن طرز کار اسطرلاب و پدیدههایی که از آن طریق کشف میشود، اصل است. بر
این مبنا اگر شعر مولانا را مورد کنکاش قرار دهیم، در مییابیم که:
آدم
اسطرلاب اوصاف اوست وصف
آدم مظهر آیات اوست
هرچه
در وی می نماید عکس اوست هم
چو عکس ماه اندر آب جوست
برسطرلابش
نقوش عنکبوت بهر
اوصاف ازل دارد ثبوت
تا
ز چرخ غیب و خورشید روح عنکبوتش
درس گوید از شروح
عنکبوت
و این سطرلاب رشاد منجم
در کف عام اوفتاد
همه افراد، مدعی شناخت و کار کردن با
اسطرلاب هستند، اما مولانا میگوید که انسانشناس واقعی و کسی که میخواهد انسان
را بشناسد، باید اسطرلابشناس باشد و با کار اسطرلاب آشنا باشد.
انبیا را داد حق تنجیم این غیب را چشمی بیاید غیب بین
یعنی از نظر مولانا بزرگترین انسانشناسان
عالم، پیامبران هستند. چرا که خداوند انسان را خلق کرده و تمامی اسرار درونی انسان
را در اختیار خودش قرار داده است. رمز اینکه پیامبران گفتهاند که ما با انسانها
به اندازه عقل شان حرف میزنیم، همین است.
این همان نکته دقیق در شناخت باطن افراد است. ما معمولاً این
نکته را لحاظ نمیکنیم. زمانی که یک استاد در مورد موضوعی سخن میگوید، امکان
ندارد که بگوید من با هر فردی به اندازه ظرفیت عقلانی اش سخن میگویم. او مطلبی را
یا به شکل کلیشهای و یا به شکل فهیم دریافته است و آن را به صورتی که دریافته
است، به دیگران انتقال میدهد.
حال این که هر فردی چگونه برداشت میکند، قسمتی از آن به
خود فرد و درک او و قسمت دیگر به ملاحظات سخنور بر میگردد. مثلاً در همین جلسه
امکان دارد یکی بگوید من مطلب شما را درک نکردم یا اینکه از کناری خود بپرسد نکته
چه بود؟ این اتفاق برای دایره نبوت و انسانشناسان کامل هیچگاه رخ نمیدهد. یعنی هرگز در مجلس و محفل یک نبی، اتفاق
نیفتاده است که شخصی سخنان یک پیامبر را شنیده باشد و به نوعی بیان کند که متوجه
نشدهام یا هنوز ابهام برای من وجود دارد یا این که از این مطلب برای من سؤالاتی
مطرح شد که جوابی برای آنها نیافتم. به واسطه اینکه سخن به اندازه سعه وجودی فرد و
مبتنی بر حق و حقیقت است.
بر این مبنا اشاره دقیق مولانا در حوزه انسان این است که
انسان را با قرآن میسنجد. زمانی که مولانا ظاهر و باطن انسان را با ظاهر و باطن
قرآن میسنجد، می خواهد بیان کند که ممکن است برداشت ما از ظاهر فردی چیزی باشد،
اما ادراک باطنی انسان مانند باطن قرآن ناشناخته است و محتاج یک مفسر و در مراتب
بالاتر، محتاج فردی است که بتواند این وجود را تأویل کند.
تو
ز قرآن، ای پسر، ظاهر مبین دیو
آدم را نبیند غیر طین
ظاهر
قرآن چو شخص آدمی است که
نقوشش ظاهر و جانش خفی است
مرد
را صد سال عم و خال او یک
سر مو می نبینند حال او
در بیت اول، شاعر میگوید که ما بیشتر
اوقات ظاهر آیات قرآن را میبینیم و با درون آن کاری نداریم و محرم آیات نیستیم.
به قول حضرت سنایی:
عروس حضرت قرآن، نقاب آنگه
بر اندازد که دارالملک ایمان را
مجرد بیند از غوغا
این اتفاق هنوز برای ما نیفتاده است و ما
همچنان مجرد غوغا نیستیم و نصیب ما فقط دیدن صورت ظاهری قرآن است. در بیت سوم هم
منظورش این است که اگرچه با فامیل رابطههای نزدیک دارید و دوستی و آشنایی دارید،
اما به اندازه سرمویی احوال درونی آنها را نمی فهمید و فقط ظاهر را میبینید.
غیر از اینها یک حکایت جالبی هم در دفتر سوم مولانا وجود
دارد که به نظر من اوضاع و احوال انسان سردرگم امروزی را رقم میزند. ماجرای مارگیری
رابیان میکند که در کوهها به دنبال شکار مار است. این مارگیر، زمانی که به آنجا
میرود، به جای مار یک اژدها را شکار میکند. او مار را در نقطه انجماد شکار میکند
و آن را به جایی که اّب و هوای حار دارد، می آورد.
حرفهای مولانا در اینجا بسیار زیباست. حال ببینیم مولانا
چه نظری در مورد انسان دارد و چرا اسیر این جور چیزهاست. او استبداد پذیری و سرکشی
انسان را در همین نمایش مار، به دید همگان مینشاند.
زمانی که برای دیدن مار به دور مارگیر جمع میشدند و حلقه میزدند،
با آن همه هیجان و شور شعف کسی که دیر میرسید، برای دیدن ماجرا مجبور بود از جاهای
خالی سرک بکشد تا بتواند مار را از نزدیک ببیند. این سرکشی و طغیان او برای دیدن
مار از این نمایش پدیدار میشود:
مارگیر
اندر زمستان شدید مار
می جست اژدهایی مرده دید
مارگیر
از بهر حیرانی خلق مارگیرد
اینت نادانی خلق
آدمی
کوهی است چون مفتون شود کوه
اندر مار حیران چون شود
خویشتن
نشناخت مسکین آدمی از
فزونی آمد و شد در کمی
خویشتن
را آدمی ارزان فروخت بود
اطلس خویش را بر دلقی بدوخت
صد
هزاران مار و که حیران
اوست
او چرا حیران شده است و مار دوست
هر جهت، منظور مولانا این است که ما
خود را ارزان فروختهایم و این از روی خود ناشناسی است. او میگوید ما اطلس وجود
خود را بر هر گونهای چفت کردهایم و ارزش خود را ندانستهایم. مطلب مهم دیگری که
باید به آن اشاره کرد، این است که باید اصولاً انسان از دیدگاه ناظر عالم، مثل
مولانا معرفی شود و هویت او مورد شناسایی قرار گیرد.
به نظر من، مثنوی مولانا یک کتاب انسانشناسی گسترده و
جامع است. مولانا بیش از هر مقولهای به شناخت انسان پرداخته و این موضوع را مورد
توجه قرار داده است.
چرا که گمگشته مولانا انسان است. بسیار مهم است که انسان یک
گمگشته بزرگ و محوری در زندگی خود داشته باشد و زمانی که متوجه گمگشته خود شود، در
پی کشف و دستیابی به آن باشد. مولانا در غزل معروف خود در مثنوی میگوید:
دی
شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز
دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتیم
یافت می نشود جسته ایم ما گفت
آن که یافت می نشود آنم آرزوست
انسان از نظر مولانا باید یک گمگشته
داشته باشد که به قول خودش یافت مینشود. انسان باید در پی یک موجودی باشد که در
نگاه عادی و عرفی با اصول و قوانین متعارف یافت نشود. مولانا معتقد است سختترین
جستوجو و باریکترین جستوجو، جستوجوی انسان است.
انسان جستن با این همه انبوهی نفوس، سختترین جست و
جوهاست. هرچیزی، حتی نایابترین پدیدهها را آسانتر از انسان میتوان جست.
گر
به ظاهر آن پری پنهان بود آدمی
پنهان تر از پریان بود
ما احساس میکنیم که جن پنهان است، اما
مولانا معتقد است که انسان از جن هم پنهانتر است و اسرار وجودش مخفیتر است. یا
حتی حافظ هم گفته است:
آدمی در عالم خاکی نمی آید
به دست عالمی دیگر بباید ساخت و از
نو آدمی
این بحث، بسیار مبسوط است و جای بسیار
تحقیق و جست و جو دارد. اما نگاه مولانا به انسان معاصر و مدرن چگونه بوده است؟
انسان مدرن، یعنی انسان اکنون. اصولاً مدرن یک واژه یونانی است که معنای اکنون میدهد.حال
میبینیم نظر مولانا در مورد انسان اخیر چیست؟ قبل از این بحث، به این نکته بپردازیم
که اصولاً خود مولانا انسان مدرن است یا یک انسان سنتی؟ آیا یک انسان سنتی میتواند
یک انسان مدرن را دریابد؟ آیا اصولاً خوب است که از دید یک انسان سنتی به انسان
مدرن بنگریم؟ اگر پاسخ این سؤالات روشن شود، قطعاً مسیر بحث هموارتر میشود و
پرداختن به بحث اصلی آسان تر می گردد و مقصود راحت تر حاصل میشود.ما مولانا را
انسان سنتی نمیدانیم، اما او را در سنت یافته ایم.
وجود مولانا یک حقیقتی در سنت است. اما این بدان معنا نیست
که او انسان سنتی است. او یک انسان اکنونی است و حقیقت مدرن است. مولانا در زمان
خود، سخن امروز را گفته است. سخنان او کهنه نیست. سخن او کهنهها را تازه کرده
است. هر مطلبی که از آن زمان میگذرد، به مرور کهنه میشود. ولی انسان امروز آن پدیده
کهنه را احیا میکند. ما آنچه را که کهنه است، دور نمیریزیم. آنچه را که در سنت
ما جا مانده است، با نگاه و زبان امروزی میسنجیم.
هر انسانی در هر زمانی یک فیلتر است که ماضی و گذشته را فیلتر
میکند و به آینده خود انتقال میدهد. اگرچه نکاتی هم هستند که از این فیلتر عبور
نمیکنند و به نوعی به درد زمان اکنون نمیخورند.
ما امروزه مثنوی مولانا را مورد توجه قرار میدهیم. اما این
عمل را از فیلتر اکنون و نیازها و اندوختههای کنونی و همچنین تجربهها و علوم
اکنون انجام میدهیم و به این صورت شامل حال بشر امروز میشود. امروز سخنان پیشینیان
با استفاده از همین شیوه مورد نقد و بررسی قرار گرفته میشود. خود مولانا میگوید:
این بگو تا ناسقه جو میکند تا به قرنی بعد ما آبی رسد
گرچه هر قرنی سخن نو آورد لیک
گفت سارفان یاری کند
منظور مولانا این است که ما باید سخنان پیشینیان
و گذشتگان را به آینده انتقال دهیم. آیا بدین سان مولانا میتواند انسان امروز را
بشناسد؟ او با ابزارهای انسانشناسی فراخ و همه شمول خود، آیا توانسته است بعد از
قرنها انسان امروز را بنگرد و بشناسد؟
ما در انسان، دو بُعد و دو خصیصه سراغ داریم. یک بعد آن
است که گذشت زمان و تغییرات، آن را تغییر نمیدهد و به نوعی ثابت و جاودان است و
بُعد دیگر انسان مشمول تغییرات و تحولات است.
مولانا با وجدان انسان سخن میگوید. آن
وجدان وقتی مستقیماً مورد خطاب قرار گیرد در همه زمانها از نگاه مولانا میتواند
تأثیر بپذیرد. یعنی خطاب مولانا چنان چه مورد توجه انسان قدیم بود میتواند بر اثر
آن عنصر وجدانی مورد توجه انسان امروز نیز قرار بگیرد و انسان امروز هم با همان
اساس و محور خود میتواند مورد خطاب مولانا قرار گیرد.
آثار مولانا در اصل، آثار وجدانی است و به همین خاطر مرز
نمیشناسد و تا آنجایی که تجربههای مشترک میان انسانها وجود دارد، شمول دارد.
مثلاً وقتی مولانا میگوید: آفتاب آمد دلیل آفتاب. این سخن تا هر جایی که آفتاب
است، میتواند گستردگی داشته باشد. مگر جایی که مردم شناخت و آگاهی از آفتاب
ندارند. به عبارت دیگر این سخن یک مرز جغرافیایی برای آفتاب است.
آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید، از وی رو متاب
یا مثلاً این سخن مولانا هم انسان بسیار
قدیم و هم انسان مدرن را شامل میشود:
ای
بسا ظلمی که بینی در کسان خوی
تو باشد در ایشان ای فلان
اندر
ایشان تافته پستی تو از
فساد و ظلم و بد مستی تو
هرگاه انسان ظالمی را میبینی، آن عنصر
ظالمی در وجود توست که ظلم را در برابر یک فرد دیگر درک میکند. وقتی ستم را در
برابر کسی میبینی، یقیناً حداقل زمینه ستم در تو وجود دارد و چه بسا ستمی که تو
مشاهده کرده ای؛ آن جور اجحاف و پلشتی باطن توست که در آن تابیده است و داری خودت
را در آینه مقابل خود میبینی.
نگاه مولانا به انسان، از این مدخل بسیار فراگیر است. قاطعیت
برخی سخنان مولانا را حتی زمان هم نمیتواند بشکند. در حالی که بسیاری از سخنان در
طول زمان، قاطعیت خود را از دست میدهند. مثلاً به انسان میگفتند که چنین باش و
چنان باش و پس از گذشت زمان، دیده شده که چقدر اشتباه کرده اند. مثلاً در قدیم میگفتند
که همیشه بایست و قوی باش و بشکن. یعنی انسان قدرتمندی باش و همیشه بر دیگران غالب
باش.
در دفتر اول مثنوی، علی بن ابیطالب را داریم که با پهلوانی
مبارزه میکند: در قضا بر پهلوانی
دست یافت. میبینیم که حضرت علی بر پهلوان غالب میشود، سپس شمشیرش را میاندازد و
کنار میرود.
در تاریخ داریم که پس از آنکه حضرت علی(ع)،
عمربن عبدود را به زمین میزند، او آب دهانش را بر روی آن حضرت میاندازد. آن حضرت
خشمگین میشود و به همین علت، موقتاً از کشتن او منصرف میشود. چند قدمی میزند،
اما سپس برای رضای خدا و به رسم مبارزه آن زمان، سر آن ملعون را از تن جدا میکند.
اینجا در اصل، علی مبارزهای با نفس خود دارد، ولی مولانا این نکته را فیلتر میکند.
چرا که نمی خواهد تاریخ بگوید مولانا میگوید که او بلند میشود
و به کلی از کشتن منصرف میشود. چرا که او قصد تاریخ گفتن ندارد و فقط میخواهد
تعلیم دهد. او نمیخواهد اقتضای آن زمان و آن شرایط را مستقیماً ارائه دهد. حتی وحی و آنچه که در مصادیق عربی وجود
دارد در مثنوی نیامده است.
به قدری مولانا تعابیر دقیقی دارد که حتی بسیاری موارد، از
ذهن ما به دور است. اما او این تأویلها را به عالیترین وجه انجام میدهد. مولانا
روح وحی را فیلتر نکرده است، بلکه مصادیق وحی را فیلتر میکند. مصادیق وحی آسمانی
نیستند. مصداق وحی زمینی است. حتی بر ابوجهل و ابولهب و اهل مدینه و جاهای دیگر هم
وحی نازل شده است.
در صورتی که روح وحی، چیز دیگری است و نیاز به خوانش بلند
و شایسته دارد تا پیامهای وحیانی را دریافت کند. مرحوم فضل الرحمان، از این نکته
به سنتزهای آیات تعبیر کرده بود.
وقتی مصادیق آیات مطرح است، در مورد انسان امروز صدق نمیکند.
انسان امروز نیاز به مصادیق قدیمی ندارد. ما امروز با نگرش مدنی و گرایش مدنی زندگی
میکنیم. به قدری فیلترینگ مولانا در مورد مصادیق وحی، دقت داشته است که باید مثنوی
او را یک تفسیر دانست. تفسیری که با یک نگاه رئالیستی صورت گرفته است. البته
مولانا دو کار انجام داده است.
اول این که مصادیق وحی را که به جزیره العرب مربوط میشده،
تغییر داده است. کار دیگری که انجام داده این است که مصادیق مقدسی برای آن تعیین نمیکند.
مصادیق گاهی اوقات در یک فرهنگ مقدس میشوند. مثلاً
ازدواج، نه اسلامی است و نه خدایی و آسمانی است. یک امر بشری و زمینی است. زن و
مرد، به حکم انسان بودنشان، به حکم نیازهایشان و به حکم طبیعت شان، با هم ازدواج میکنند.
ولی وقتی نگاه آسمانی به آن میشود، مقدس میشود. در حالی
که مصداق بشری است. اما چون از آسمان به آن اشاره شده، تقدس یافته است. آنجا و
درقرآن اشارهها آسمانی هستند، اما در اینجا تماماً سکولار هستند. بنابراین مولانا
ضمن این که مصادیق جغرافیایی حکایات را از آنها میگیرد، مصداق مقدسی هم متناسب با
آن آیه مشخص نمیکند. چرا که یک داستان می سازد و در آن امور مقدس، خود به خود از
بحث خارج میشوند. یا این که بحث از حالت مقدس به موضوع قابل ورود همه اقشار و
اذهان تبدیل میشود. هنگامی که به او می رسد، عشق معنا می یابد و به نوعی متولد میشود.
ابتدا به او می رسد و به قول مولانا:
دید شخص کاملی پرمایه ای آفتابی در میان سایه ای
ای لبان تو جواب هر
سؤال مشکل است و حل شود بی قیل و قال
میگوید وجود تو حل مشکل من است. زمانی
که این معنویت و نورانیت و قدرت ولایت را در او میبیند،چنین میگوید که اساساً من
به دنبال تو بودهام و عشق من به آن دختر، زمینهای برای رسیدن به تو بوده است.
گفت معشوقم تو بودستی نه لیک کار از کار خیزد در جهان
این طبیب تبدیل عشق را برای جفت آنها ایجاد
میکند. تبدیل عشق را برای پادشاه و همچنین تبدیل عشق را برای کنیزک ایجاد میکند.
کنیزک گرفتار صورت ظاهری یک زرگر است که زیبا و خوش مشرب است. طبیب ظاهر او را
دگرگون میکند و این عشق ناپدید میشود و از بین میرود. بعد از آن تبدیل عشق برای
پادشاه ایجاد میشود که عشق را به معنای انسان کامل بیابد. مشکل انسان امروز در
حوزه عشق، به تصوراین حقیر، این است که انسان کاملی را که باید با او مواجه شود،
نشناخته است و شناخت کاملی از او ندارد. این ولی که عشق را باید از پرتو وجودی او
استشمام و ادراک کند، نشناخته و از او دور افتاده است. چرا دور افتاده است؟ چون از
ماهیت وجودی خودش فرسنگها فاصله گرفته است. تعریفی که انسان از خودش دارد، هزاران
بار دروغ است. این انسان امروز با انسانی که در عرفان و ساحت انسانی تعبیر شده،
فاصله گرفته است.
یک مثال کوچکی میزنم تا بدانید ما چقدر از آن عشق و پرتوی
که از ولی صادر میشود، دور افتادهایم. انسان امروز، انسان از خویش بیگانه است یا
به تعبیر دیگر، انسان امروز از خویشتن خویش در وحشت است و در چالش شدید با یافتن
خویش نامرئی خویش است.
یک سؤال مطرح میکنم تا موضوع روشنتر شود. عرفا به خلوت
ارج مینهادهاند. مولانا هم این گونه
بوده است. او به خلوت، خصوصاً برای انسان امروز و مخصوصاً برای شناخت خویش، توجه
داشته است. کدام یکی از ما جرأت و قدرت این را داریم که در خلوتی که عارف تعریف میکند
و در شرایط و خلوت خانهای که عارف تعیین میکند، حضور یابیم؟ خلوت خانهای که او میگوید،
برای این است که اول از دیگران و دوم از خودت خلوت کنی تا آن حقیقت وجودی خودت را
آشکارا در تاریکی ببینی. در جایی که فقط به اندازه قد خودت باشد، به اندازه دراز
کشیدنت باشد و روزنهای و پنجره ای به بیرون نداشته باشی؛ به قول دیگر ارتباطی با
خارج نداشته باشی و خودت باشی و خودت.
روزبهان مصری، مرشد جناب نجم کبری، به او میگوید که خلوت
تو باید به اندازه قبر تو باشد. یعنی از همه خداحافظی کنی و راهی دیار آخرت شوی تا
این گونه بتوانی حقیقت وجودی خودت را بشناسی. در این خلوت، ضمن این که از دیگران
فاصله میگیری، یکی از مراتب دشواری زندگی را پست سر میگذاری و آن ترک خاطرات است.
ما همه غرق خاطرات خود هستیم. به عبارت دیگر، روح و روان
ما یک صفحه بیکران است که فقط در آن عکس و امضای دیگران است و از خود ما خبری نیست.
ما در لابه لای نامها و عکسها و امضاها و شخصیتها و پیامها مدفون شده و از خود
بیخبریم. انسان امروز از خودش فراری است. اگر شما را مثلاً بیست و چهار ساعت در یک
مکان تنها بگذارند، تمامی وقت خود را به چیزهایی بیرونی میگذرانیم. مثلاً تلویزیون
میبینیم و ... اصلاً
به خودمان و حقیقت وجودی خودمان کاری نداریم. چرا که با خود محرم نیستیم.
مولانا میگوید باید خلوتی باشد تا انسان خودش را بشناسد و
تا انسان عاشق نباشد،معنای خلوت را نمیفهمد. خلوت محل عشق و عاشقی است و این عاشق
است که به دنبال خلوت میگردد تا این که در خلوت با معشوق خلوت کند و یا با خیال
معشوق تنها باشد. این است که مولانا
انسان را اینگونه سفارش میکند:
قعر چه بگزید هر کو عاقل است زان که در خلوت صفاهای دل است
ما در بیرون بیخودی وقت تلف میکنیم. در
بیرون هیچ نیست. ما در بیرون همه چیز میدانیم، ولی هیچ کدام راست نیستند. عارف میگوید
اگر میخواهی بخوانی، اول خودت را بخوان و ما یاد نگرفتهایم که خود را بخوانیم.
چرا که در خود نوشتهای نمیبینیم. از خود بیخبریم. سطرهای وجودی خومان را قابل
خواندن نمیدانیم. یک بازگشت به خویشن و این خلوت عارفانه نیاز است تا اینکه هم
خود را به عنوان عاشق پیدا کنیم و هم عشق را به عنوان یک محمل و مرکب بیابیم که ما
را به مقصود خودمان که همان سعادت است برساند. مولانا گویا آیه قران را از تقدس
مصداقی نجات میدهد. چرا که بزرگترین خطری که میتواند گریبان قرآن را بگیرد، همین
تقدس مصداقهاست.
مشکل دیگر، رسوم هستند. نمونهای که میشود در این مورد
آورد، حقوق زن و مرد است. در محدود جغرافیایی اعراب، حقوق زن نصف مرد است. در حالی
که امروزه حتی به نظر بسیاری این امر، بیعدالتی به شمار میآید. این مصداق
نامربوطی نیست، اما امروزه و در نظام مدنی اخیر، امر چندان جالبی به نظر نمیرسد.
لذا نگاه مولانا نگاهی است که تقدسهایی را که به مصداق ها مضاف شدهاند، از آنها
جدا میکند و تقدس را به روح آیات بر میگرداند. او انسان را هم که معروض آیات
قران است و در نظام سنتی مقدس است، تغییر میدهد و به موجودی قابل تغییر و تحول و
در عین حال با پایههای اساسی و بنیادین تبدیل میکند که قابلیت این را دارد که در
هر زمانی جلوه انسانیت خود را بروز داده و به کمال و سعادت برسد.
مثنوی در اصل، کتاب داستان است و لطف این کتاب هم در این
نکته است. داستان امر مقدسی نیست. هر کسی با هر نقشی میتواند وارد آن شود. داستانها
هم اسلامی نیستند، بلکه بشری هستند. مثلاً در دفتر اول، داستان زن فقیر اعرابی و
همسرش را مولانا به تصویر میکشد. این اختلافی است که در شرایط خاص برای هر زن و
مردی اتفاق میافتد.
مولانا این داستان را به اوج میرساند. سپس آیهای از قرآن
را در فرازی از داستان به کار میبرد. آن هم در داستانی که در خانواده، میان زن و
مرد و اختلاف معمولی هر روزه آنان پیش میآید. در اینجا میبینیم که آیه محور نیست،
بلکه داستان محور است. آیه قرآن خطاب را متوجه انسان میکند؛ یعنی محوریت خود را
به انسان میدهد و با انسان محوری آیه قران تعبیر میشود.
این به قدری در مثنوی مبسوط و مفصل است که بارها ذکر شده و
بارها محوریت به انسان اختصاص داده شده است. در داستان یوسف هم میبینیم که مولانا
آیاتی را که در مورد یوسف است، آنچنان تعبیر میکند که انسان آن را ملموس مییابد.
از این تعابیر و تفاسیر در مثنوی بسیار است.
عشق در آثار مولوی
حال به نکته دیگری که پاسخ به سؤالات بسیاری است، میپردازیم
و آن عشق در آثار مولوی است. حدود هفتصد سال قبل از این که فروید متولد و مطرح
شود، مولانا روانکاری را در آثارش به دقت به نمایش گذارده است. مولانا انسان را به
نوعی با قرآن انطباق میدهد و برایش ظاهر و باطن قائل است. در حوزه ظاهر و باطن،
داستان اول مثنوی به همین مقوله پرداخته شده است.
در داستان اول مثنوی، ما پادشاهی را میبینیم که از گونه
آن پادشاهانی که ما میشناسیم، نیست. هم ملک دنیا بودش و هم ملک دین. پادشاهان
امروزی، فقط ملک دنیا را دارند و ملک دین ندارند. آنهایی هم که ملک دین دارند،
پادشاه نمیشوند. تنها کسی که هم ملک دنیا و هم ملک آخرت را داشت، حضرت سلیمان بود
و احادیثی هم هست که آخرین فردی که در محشر مورد سؤال قرار میگیرد، اوست. چرا که هم ملک دنیا و هم ملک آخرت را
داشت و مسئولیتی سنگین داشت.
به هر جهت، این پادشاهی که در دفتر اول مثنوی است، استثنایی
است. این پادشاه زمانی به رسم پادشاهان به شکار میرود. همان طور که میدانید،
پادشاهان اغلب از صیادان حرفهای هستند. اما این بار از شانس او خودش گرفتار میشود.
او به تعبیر عامه، گرفتار یک کنیزک میشود. ما در ادبیات خود، واژه کنیز را برای
پستی کافی میدانیم، اما وقتی با «ک» ترکیب میشود، ناچیزتر میشود.
به قول مولانا پادشاهی که در اوج است، گرفتار ــ به قول
خودمان ــ پستترین موجود میشود. به هر جهت، عاشق او شده و او را به قصر خود میآورد
و او را خاتون میکند. این کنیزک که حالا به ملکهای تبدیل شده است، با وجود
خوشبختی ظاهریاش، روز به روز لاغرتر و نحیفتر میشود. پادشاه دستور میدهد تا
اطباء جمع شوند. اطباء آن زمان هم هر کدام به نوعی در کار خود بهترین هستند. به
قول خودشان:
هر یک از ما را مسیح عالمی
است در کف ما هر اَلم را مرهمی
است
چون خدا خواهد نگفتند از بتر پس خدا بنمود شان عجز بشر
مولانا اینجا ادعا میکند که این طبیبان
که ادعاهای گزافی دارند، حتی از شناخت صورت ظاهری انسان هم عاجزند. زمانی که آنها
دارو تجویز میکنند، داروها معکوس عمل میکنند. کار به جایی میرسد که ظاهراً هیچ علاجی
وجود ندارد. پادشاه پابرهنه با عمق وجود به مسجد میرود و خداوند را طلب میکند که
باید مشکلم را حل کنی. در آنجا عشق نمود واقعی مییابد. اما خداوند هم که همه جا
وسیلهای قرار داده است، در خواب یک پیرمرد نورانی را نشان او میدهد و میگوید که
مشکلت به دست او حل میشود. فردا صبح، پادشاه با باور ایمانی که دارد، از پنجره به
دور دستها در انتظار پیرمرد مینگرد. سایهای میبیند، به امید این که مطلوبش را یافته
است، به قول مولانا بیحاجبان حرکت میکند و به استقبال این ولی می رود.
منبع: روزنامه اطلاعات؛ پنجشنبه ۲۵ بهمنماه ۱۳۹۷