فلسفه
تحلیلی تاریخ درباره تاریخ به عنوان رشته تحصیلی (یا «شکل») تحقیق میکند تا آن
گذشته را کشف و درک کند. شیوه تحقیق آن «تحلیلی» است؛ زیرا منتقدانه به تحلیل اندیشهای
میپردازد که شالوده شیوه کار تاریخنویسان در مطالعه رشته تاریخ است؛ مثلا چه
شرایطی باید ایجاد شود تا نظری درباره گذشته «درست»
باشد. آیا شیوهای انحصاراً «تاریخی» ـ مثلا در تمایز با شیوه «علمی» ـ برای تبیین گذشته وجود دارد؟ آیا
روایت وسیله رضایتبخشی برای شناخت تاریخی است؟ آیا تاریخنویسان به صورت ضمنی بر
برخی «قوانین» رفتار انسان در درک تاریخ اتکا دارند؟ اگر چنین است، این قوانین
کدامند، و آیا معتبرند؟ در چه حد برداشتها و قضاوتهای تاریخنویسان ادامه نظرات «ناخودآگاه» یا باورشناختی خودشان است؟ به
عبارت دیگر، آیا تاریخنویس میتواند به حقیقت عینی برسد، یا اسیر گزارشهای ذهنی
است؟
روش شناسی تاریخی
شاید مطالب بالا به عنوان شاخص کلی ماهیت
فلسفه تحلیلی تاریخ کافی باشد؛ اما به منظور پرهیز از سردرگمیهای بالقوه، جا دارد
میان آن و روششناسی تاریخی تمایزی قائل شویم. بسیاری از دانشجویان تاریخ، عموماً
از جانب تاریخنویسان عامل و نه فیلسوفان، با مورد اخیر آشنا خواهند شد. این موضوع
به مقولات اساسی و دقیقتری میپردازد که ضمن عمل متعین پژوهش، درک و تدوین نوشتههای
تاریخی پیش میآیند؛ مثلا کجا استفاده از دادههای آماری مناسب است و چه مخاطرات
بالقوهای در راه چنین استفادهای وجود دارد؟ گزارشهای شفاهی به مثابه شاهد و دلیل
حوادث، چه مقدار موثقاند؟ به همین ترتیب، در مورد فیلم. تمایز میان مطالب «منابع
اولیه» و «منابع ثانویه» چیست، و آیا ممکن است این تمایز مخدوش شود؟ آیا اوراق
دولتی و دیگر سوابق رسمی به مثابه شواهد مستند از اعتباری غیرمعمول برخوردارند، و یا
مستلزم فنون تفسیریخاصاند؟ چگونه میتوان به گونههای «غیرسنتی» تاریخ، مانند
تاریخ زنان، تاریخ رسانهها یا تاریخ ورزش نزدیکتر شد؟ چه باید کانون توجه تاریخ «اجتماعی» باشد؟ چگونه باید میان گزارشهای
متفاوت تاریخی درباره یک حادثه قضاوت کرد؟
اگر یک دلیل پرداختن به این سؤالات «فنیتر» دارای موضوعیت
عملی مستقیم برای تاریخنویسان بالفعل آن است که میان روششناسی تاریخی و فلسفه
تحلیلی تاریخ تمییز دهیم، دلیل دیگر به فلسفه تحلیلی تاریخ مرتبط است؛ یعنی فلسفه تحلیلی
تاریخ سؤالات کلیتر و انتزاعیتری را میپرسد که چندان تمرکزی بر این سؤال ندارد
که چگونه میتوان «بهتر» در رویه موجود تاریخنویسی مشارکت کرد، بلکه بیشتر بر این
سؤال متمرکز است که: «رشته تاریخ چه هست؟»
اینجا معنی کلمه «هست» مبهم است؛ اما منظور فیلسوفان تحلیلی
این سؤال نیز هست که «در شرایط آرمانی، رشته تاریخ چه باید باشد؟» و «آیا رشته تاریخ
معنایی دارد؟» پس تفاوت میان روششناسی تاریخی و فلسفه تحلیلی تاریخ نشان میدهد
که میان مطالعه عملی (فنی) و نظری (انتقادی) یک فعالیت، انواع متفاوتی از پرسشها
مانند سؤالات بالا پیش میآید.
روششناسی تاریخی و فلسفه تحلیلی تاریخ
از آنجا که این نه تنها تمایزی دشوار نیست، که
برای برخی تمایزی اختلافانگیز نیز هست، جا دارد آن را با کمک یک مثال تشریح کنیم.
بیایید فعالیت ساخت خانه را انتخاب کنیم. «روششناس» ما به بررسی انتقادی مسائل دخیل
خواهد پرداخت، فنون مورد استفاده را بررسی خواهد کرد، درباره تناسب مصالح مورد
استفاده قضاوت خواهد کرد و مهارت و صلاحیت سازندگان را ارزیابی خواهد کرد. خلاصه
به بررسی جنبههای عملی ساخت خانه میپردازد. اگر اشکالی اساسی در نتایج عادی
«ساخت خانه» نباشد، آنگاه از جایگاه خود به عنوان «روششناس»،
استعداد انتقادی خود را در درون رویه موجود ساخت خانه و در درون مفهومهای موجود
«خانه» چیست، اعمال خواهد نمود. به بازبینی آنکه «خانه» چیست و یا انقلابیسازی
فعالیت خانهسازی بر این مبانی نمیپردازد که رویه موجود اساساً معیوب، یا حتی بیمعناست.
همین امر در مورد روششناس تاریخی ما نیز صادق است. فعالیت
مورد مطالعه او رشته تاریخ است؛ اما چون از الهام عملی برخوردار است، مطالعه او
تنها به برخی از سؤالات میپردازد و بقیه را مستثنی میسازد. تفکر او در درون مختصههای
«عادی» رشته ادامه مییابد. موضع عملی او موجب طرح سؤالات اساسی نمیگردد، از قبیل
گذشته چیست و تا چه حد رشته تاریخ معنی دارد.
موضوع مطالعه نظری یک فعالیت متفاوت است. به مثال «ساخت
خانه» بازگردیم: فیلسوف تحلیلی خانهسازی ما موضع صحیحا فلسفی «تعجب» را در برابر
این فعالیت اتخاذ میکند. با اجتناب از افکار موجود آن (که از عمل نشأت میگیرد و
بنا بر این اسیر آن است) میخواهد بفهمد این فعالیت چیست که «ساخت خانه» خوانده میشود؛ مثلا خانه «هست»؟ آیا
خانه چیزی کارکردی است، و اگر چنین است، آیا کارکردهای آن معقول است؟ آیا میتوان
همان کارکردها را با ساختاری دیگر یا به شیوه دیگر، بهتر محقق ساخت؟ آیا شکل آن
اهمیت دارد؟ آیا خانه با «آپارتمان» یا «خیمه» فرق دارد؟ چه چیزی خانه را «آرمانی»
میسازد؟ در مورد ساخت خانه، آیا خصیصه خانهها بر اساس فنون ساختمانی تعیین میشود؟
آیا میتوان شیوه کارآمدتری را برای «ساختن» خانه مدنظر قرار داد؟ آیا ساخت خانه
فعالیتی ارزشمند است یا آیا میتوان در جای دیگری از این منابع استفاده بهتری کرد؟
پس بر این اساس میتوانیم دریابیم که چگونه مطالعه برخوردار
از انگیزه نظری «ساخت خانه» با مطالعه عملی آن متفاوت است. حال، درست همانطور که «ساخت خانه» یک فعالیت است، رشته تاریخ هم
یک فعالیت است و بنابراین، همان اصول در موردش صادق است. میتوان آن را از منظر
عملی مطالعه کرد، یعنی روششناسی تاریخی؛ و از دیدگاه نظری مورد مطالعه قرار داد،
که این یعنی فلسفه تحلیلی تاریخ. این دو رهیافت متفاوتند، و مجموعههای مختلفی از سؤالات
را مطرح میسازند.
تیرهشدگی موارد اختلاف
حال که این مطالب را گفتیم، ممکن است اختلاف میان
این دو تیره و غیرواضح شود. چرا ممکن است این اتفاق بیفتد؟ این را میتوان با
بازگشت به «ساخت خانه» و مشاهده آن نشان داد که گاهی آماج تغییرات مهمی قرار میگیرد.
ممکن است این به دلیل یک فناوری انقلابی باشد که فنون ساختوساز را دگرگون میسازد
(که خانههایی را ممکن میسازد که پیشتر قابل تصور هم نبود)، یا بدان دلیل که
نظرات در این مورد که خانه «چیست»، موجب تغییر اساسی هنجارهای موجود میگردد (مثلا
به دلیل افکار جدید در مورد سبک زندگی یا اوضاع و احوال جدید مانند فشار جمعیت یا
تغییر محل سکونت). در اینگونه دورههای تغییر اساسی، میتوانیم انتظار تجمیع آن
نوع سؤالاتی را داشته باشیم که در عین حال در نتیجه مطالعه عملی و نظری «ساخت
خانه» مطرح گردیده است. مطالعه عملی آن دیگر «معیار» مطمئنی ندارد که از آن نشأت گیرد؛
زیرا فناوری جدید چالشها و امکانات بیسابقهای را پیش میآورد که آن سؤالات
انتزاعیتری را ایجاد میکند که معمولا برای مطالعه نظری ساخت خانه محفوظ است؛
مثلا در نبود معیارهای موجود، این موضوع که: چگونه ادغام تجهیزات الکترونیک در ساخت
خانه، مسأله کارکرد «مسکن» را پیش میآورد؟ آیا خانه جایی است برای کار کردن یا
محلی برای زندگی؟ یا آیا میتوان هر دو کارکرد را ادغام نمود و اگر چنین است، بهترین
راه برای انجامش چیست؟ به همین ترتیب، اگر مفهوم «ساخت
خانه» در حال تغییر است، زیرا سبک زندگی متضمن مفهوم اساساً متفاوتی از خانه است،
مطالعه عملی «ساخت خانه» بار دیگر نقاط تقاطعی با مطالعه نظری آن خواهد داشت؛ مثلا
دقیقاً چه چیزی قرار است سازنده به دست آورد؟
اما اگر فشارهایی در کار است که میتواند مطالعه عملی
«ساخت خانه» را در جهت موضوعات نظریتر توسیع بخشد، پس همان فشار در جهت دیگر هم
عمل میکند، و موجب «تضییق» دامنه مطالعه نظری پیرامون موضوعات عملی میگردد؛ مثلا
آنجا که ماهیت خانهسازی اساساً تغییر میکند، پس مطالعه نظری آن (یعنی درک آنکه چه
چیزی در مقابل ما قرار دارد) بیش از حد معمول به جزئیات عمل آن نزدیک میشود. در
مقابل لازم است نظریهپرداز، که حالا از معیار سنتی انتقاد از منظر پیشفرضهای
خود محروم شده است، با دقت به «جزئیات» کاری بنگرد که خانهسازان انجام میدهند
تنها برای آنکه بداند پیشفرضهای بالفعل خانهسازی چه هستند؛ مثلا چرا این خانهسازان
این تعداد کابلگذار و مهندس الکترونیک با خود دارند، و از چه نظر اهمیت دارند؟
بدین ترتیب این در چارچوب تغییرات سریع و اساسی در یک فعالیت
است که پیشنهاد میکنم مطالعات عملی و نظری آن، از منظر سؤالاتی که میپرسند، بیشتر
به هم نزدیک شوند. بازگردیم به رشته تاریخ: در حقیقت اوقاتی بوده که دقیقاً اینگونه
تجمیع نسبی روششناسی تاریخ و فلسفه تحلیلی تاریخ به وقوع پیوسته است که به نظر میرسد
موجب سردرگمی آنها شده باشد. چنین موردی در سده شانزدهم اتفاق افتاد که انواع اندیشمندان
شروع به ساخت شالوده رشته تاریخ امروزین کردند. بلندپروازی آنان که تا حدودی با شکاندیشی
فزاینده در مورد موضوعیت، معنی و اقتدار تاریخی قانون روم به پیش رانده میشد، این
بود که شیوه مطالعه تاریخ را تغییر دهند تا نه تنها معنی بیشتری از آن استخراج نمایند
که آن مطالعه را «سودمندتر» نیز بسازند. با پذیرش رهیافتی همکارانه، امیدوار بودند
که درسها و الگوهای جامعی در درون تاریخ حقوقی، فرهنگی و سیاسی ملتها بیابند، و این
مهم مستلزم «بازاندیشی» تاریخ از جانب آنها بود: هم از منظر آنچه رشته تاریخ باید
بخواهد و هم از منظر «جزئیات» روششناسی صحیح طراحیشده
برای رسیدن به آن هدف. بهخصوص از آن میان، ژان بُدن ـ فیلسوف، حقوقدان و نظریهپرداز
فرانسوی ـ قابل ذکر است.
بُدن که از شیوه مطالعه، خواندن و نوشتن تاریخ ناراضی بود،
در کتاب خود با عنوان روش فهم آسان تاریخ (1566)، افکاری را مطرح ساخت که «به نظام
راستین انتقاد داخلی» از تاریخنویسان و منابع تاریخی نزدیک میشود، و نقش برجستهای
در اولین تنسیق گسترده قواعد و شرایط انتقاد تاریخی ایفا میکند؛ مثلا توصیه کرد
که تاریخنویس خوب باید نه خیلی نزدیک و نه خیلی دور از زمان وقوع حادثهای باشد
که بازمیگوید؛ باید امین باشد و از قضاوت ارزشی و هر گونه سوگیری احتمالی ناشی از
احساسات میهندوستانه یا دینی کاملا پرهیز نماید، یعنی باید بکوشد متعین باشد؛ باید
سخنی را ابداع نکند و زبان پرطمطراقی را به کار نگیرد زیرا مقصود او، نه سرگرم
ساختن، که ارائه حقیقت حوادث است؛ و باید هنگام خواندن تاریخ، دقت کنیم که تحت
فشار آزارو اذیت یا در پاسخ به رشوه ننوشته باشند.
اگــرچه ممکن است افکار بُدن ابتدایی به نظر رسد، اما نکته
این است که دورنمایی از رشته تاریخ را نشان میدهد که نمونهای از امتزاج دغدغههای
روششناسی تاریخ با دغدغههای نظریتر فلسفه تحلیلی تاریخ است؛ و با توجه به
چارچوب تغییر عمدهای که در این تفکر پدیدار گشت، چندان تعجبی ندارد. به نظر میرسد
حالا که دوباره شالودههای (فعلی) رشته تاریخ از جانب بهاصطلاح «پساامروزینگرایان»
مورد حمله است، یک دوره دیگر تغییر از این دست با ما باشد. تفکر آنها اساساً امکان
شناخت تاریخی قابل دوامی را به نقد میکشد که متضمن انتقادهایی است که هم شیوههای
روششناختی تاریخنویسان و هم پیشفرضهای گستردهتر گذشته شناختپذیر را مورد هدف
دارد، و بنابراین در جهت ادغام دغدغههای روش شناسی تاریخی با فلسفه تحلیلی تاریخ
حرکت میکند.
موضوعیت فلسفه تحلیلی تاریخ
پس از ایضاح رهیافت «فلسفه تحلیلی تاریخ» و تمییز
آن (در اصول) از «روششناسی تاریخی»، میتوانیم بپرسیم که موضوعیت فلسفه تحلیلی
تاریخ برای تاریخنویس چیست؟ آیا تاریخنویس باید این دغدغه تحلیل فلسفی داشته
باشد که چگونه درباره موضوع مورد مطالعه او میاندیشند؟ شاید پاسخ اولیه این باشد
که درحقیقت تاریخنویسان باید به مطالعه این امر علاقهمند باشند که خود چگونه فکر
میکنند. آیا آنچه تاریخنویسان به ما میگویند، دارای معناست؟ چه نوع معنایی؟
مثلا میتوان گفت که علمی فکر میکنند؟ اگر اینطور نیست، آیا برعکس، در شیوه تفکر
(«تاریخی») خود گرفتارند؟ آیا میتوان به شیوه تفکر و تقریر تاریخنویسان از منظر
حقیقت، اعتماد کرد؟ یا موضوعی جداگانه از منظر عینیت، اعتماد کرد؟ آیا فرضیاتی
وجود دارد که بر نحوه ساخت یا کشف گذشته توسط تاریخنویس تأثیر گذارد (مانند
اعتماد به «سرشت انسان»، به «قوانین» تعیینکننده رفتار سازمانها و
نهادها، و به معیارهای فرهنگی)؟ اگر چنین است، آیا این فرضیات معتبرند؟ آیا اجتناب
از «فرضیات» ممکن است؟ آیا باید
تاریخنویسان بر موضوعاتی تمرکز کنند که با موضوعات مورد توجه معمول آنها متفاوت
است (یعنی آغازگاهها و نتایج چیزها)؟ آیا موضوعات خاصی هستند که به دلیل ماهیت
خاصشان نتوانند موضوع تاریخ باشند، یا آیا «هر چیزی»، مانند تاریخ نژادپرستی، اقیانوس
اطلس یا زیبایی، «در آن حوزه قرار میگیرد»؟
پس فرض این است که تاریخنویسان برخوردار از آگاهی
منتقدانه از فرایندهای فکری که در آن درگیرند، به همان نسبت اندیشمندتر و مُدرکترند،
و از ارزشمندی کاری که انجام میدهند، مطمئناند که از آنها تاریخنویسان «بهتری» میسازد؛ اما این پاسخی نسبتاً
سادهلوحانه است، و به علاوه بعید است که بتواند تاریخنویسانی را متقاعد سازد که
با اینگونه «فلسفهپردازی» خصومت دارند و ترجیح
میدهند بدون چنین استنتاجهای بیرونی به کارشان بپردازند. پاسخ رضایتبخشتر در این
مورد که چرا تاریخنویسان باید بر فرایند تفکر خود ژرف بیندیشند، طولانیتر و تا
حدودی متفاوت است.
شاید بتوانیم با مشاهده این نکته آغاز کنیم که پاسخ کوتاهی
که فوقاً داده شد، حاکی از آن است تاریخنویس باید گهگاه دیدارهای بهاصطلاح
سلامتبخشی از سرزمینهای خارجی فلسفه تحلیلی تاریخ داشته باشد، و در نتیجه سرحال
به سرزمین بومی خود بازگردد. یک اشکالش، این است که همانند مراجعه به هر مرکز بهداشت،
باید به پزشکان آنجا اعتماد کرد؛ اما نقص اساسیتر، این فرض است که تحلیل متفکرانه
فرضیات بنیادی تفکر خود او بخش تفکیکناپذیری از وظیفه تاریخنویس به مثابه تاریخنویس
نیست، یعنی در حقیقت سرزمینی بیگانه است (هرچقدر هم که دیدار سودمند باشد). این
فرض برخی تاریخنویسان است، و همانقدر که نادرست است، خسارت هم میزند. چرا؟ پاسخ
حول این حقیقت میگردد که رشته تاریخ یک فعالیت «نظری» است و نه یک فعالیت «عملی»
و بنا بر این باید ذاتاً متضمن تأمل بر اندیشه خود باشد. تاریخْ موضوعی نظری است. این
به چه معنایی است؟
مطالعات
نظری و عملی
تفاوت میان مطالعه نظری یک چیز و مطالعه عملی یک
چیز در انگیزههای فرد جستجوگر قرار دارد؛ مثلا ممکن است انسان به مطالعه فعالیت
همسایه در باغچه منزلش بپردازد تا بفهمد چه میکند. او نمیفهمد همسایه قصد دارد
چه بکند و کنجکاو است که بفهمد. چرا در این مورد کنجکاو است؟ فقط بدان دلیل که
انسان مخالف عدم درک چیزی است که میبیند؛ انسان گیج میشود. از سوی دیگر ممکن است
متوجه شود که دارد سیبزمینی میکارد؛ اما هنوز فقط در این مورد کنجکاو است که
چگونه به این کار اقدام میکند. در هر دو مورد، انسان میخواهد چیزی را بفهمد که
مشاهده میکند فقط به خاطر فهمیدن آن صرفا به عنوان هدف. انسان برای تحقق مقصود یا
هدف به او نمینگرد، برای آنکه فهم عمل او وسیله است.
این «گونه» اخیر فهم یا مطالعه دارای انگیزه عملی است؛
مثلا مانند نیاز به فهم آنکه او چه میکند، به منظور آگاهی از ذهنیت او، یا بدان
دلیل که انسان امیدوار است که نحوه کاشت سیبزمینی را فراگیرد. همین تمایز میان دریافت
نظری و عملی بسیاری از اشیای مورد مطالعه را در بر میگیرد؛ مثلا میتوان سیاست را
تنها برای دریافت بهتر آن (مطالعه نظری)، یا برای اطلاع از اینکه چگونه میتوان سیاستمدار
شد یا برای شرطبندی درباره انتخابات یا انجام کودتا (مطالعات عملی) مورد مطالعه
قرار دهد.
همین شیوه در مورد مطالعه تاریخ نیز صادق است؛ مثلاً ممکن
است کسی حوادث گذشته ایرلند را تنها برای درک آن (چه اتفاق افتاد و چرا، و چگونه
آغاز شد و نتایج آنها چه بود) مورد مطالعه قرار دهد. چنین مطالعهای، تاریخ به معنی
واقعی کلمه و بنا بر این «نظری» است. از سوی دیگر، ممکن است کسی حوادث گذشته ایرلند
را به منظور جلب حمایت از نظرات سیاسی خود یا تولید زندگینامهای خوشایند برای
انتشار یا آمادهسازی یک بیانیه انقلابی مورد مطالعه قرار دهد. اینگونه مطالعات
از انگیزه عملی برخوردارند و در جستجوی دریافت چیزی به خاطر نفس آن نیستند، و در
نتیجه مثالهایی از رشته تاریخ نیستند، بلکه اعمال متفاوتی در حوزه ادبیات تبلیغاتی،
شعار یا باورشناسیاند. اینطور نیست که اینگونه مطالعات، تاریخ حقیری باشند؛
آنها اصلا تاریخ نیستند. درست است، ممکن است تاریخ بهتر و تاریخ بدتر وجود داشته
باشد؛ اما معیارهای مختلفی در آن تمایز دخیلاند. نکته بسیار بنیادیتر از این،
تمایز میان رشته تاریخ و دیگر مطالعات گذشته است که بر پایه اختلاف میان رهیافت
نظری و رهیافت عملی در قبال گذشته استوار است.
مشاهده چیزها
چرا این اختلاف اساسی است و تأثیرات آن چیست؟ فعل یونانی
معادل «نظریهپردازی» (تئوری) در اصل به معنی «مشاهده کردن» بود. این بدان معناست که
ما در مقام شاهد چیزها، بخشی از آنها نیستیم. نه چیزی از آنها میخواهیم و نه
انتظار داریم. فقط «از دور» شاهد آنهاییم به امید آنکه معنایی از آنها استخراج کنیم.
ما که تنها آرزومند درک آنهاییم، بدون هیچ هدف عملی برای تحقق آن از طریق درک آنها
(مانند کسب درآمد، دستیابی به شهرت یا فراگیری مهارت)، اساسا در قبال چیزی که
مشاهده میکنیم، بیطرفیم (هر چقدر هم که شیفتهاش باشیم) و در قبال نتایج مشاهداتمان
نیز بیطرفیم، جز آنکه درک ما تا چه حد کافی یا درست است؛ مثلا ممکن است کسی در یک
کنسرت موسیقی پاپ تنها به عنوان «ناظر» شرکت کند و بخواهد بفهمد چه اتفاقی در آن میافتد.
انسان برای لذت بردن از کنسرت، یا به دلیل شیفتگی به یکی
از اعضای گروه پاپ و یا به دلیل انگیزهای خودخواهانه به آنجا نمیرود. خلاصه
انسان شرکتکنندهای نیست که در چیزی که مشاهده میکند دخیل باشد. و به علاوه چیزی
که انسان از آن حادثه درک میکند، تأثیری بر علائق او ندارد؛ مثلا برای دریافت
آنکه چگونه یک ستاره پاپ محبوب شود، یا چگونه یک کنسرت را بهتر سازماندهی کند،
در آن کنسرت شرکت نکرده است. جوهر «مشاهدهکننده» (یا نظریهپرداز) این است که ضمن
تلاش برای درک چیزی که مشاهده میکند، در چیزی که «مشاهده میکند» (یا «نظریهپردازی
میکند») یا در نتایجی که به دست میآورد، نفع خاصی برای خود متصور نیست؛ بنابراین
در موضع او بهمثابه «شاهد» نیز چیزی برای
تأثیرگذاری بر آنچه در کنسرت پاپ مطالعه میکند یا برای رد یا تأیید فکری که به
عنوان بخشی از دریافت خود از حادثه در ذهن شکل میدهد، وجود ندارد.
اما مطالعهکنسرت پاپ با انگیزش عملی چنین نیست؛ زیرا هدف
عملی (هر چه باشد) بر چیزی که انسان برای بررسی انتخاب میکند، تأثیر دارد. بیشتر
چیزی که اتفاق میافتد، فاقد موضوعیت برای مقصود انسان است، و درنتیجه نادیده گرفته
میشود. به همین ترتیب، در ارتباط با نحوه مطالعه کنسرت پاپ از منظر تفکر درباره
مقصود خود، برخی خطوط تحقیق نادیده گرفته میشود، زیرا فاقد موضوعیتاند یا حتی با
چیزی که انسان باید برای رسیدن به هدف خود به آن بیندیشد، تداخل دارد.
بدین ترتیب مطالعه یک چیز با انگیزش عملی، چیزی ناقص است،
از این نظر که ماده آن را کاملا بررسی نمیکند، بلکه تنها آن «بخشهای» دارای موضوعیت
برای اهدافش را بررسی میکند؛ و هم از این نظر که تفکر دخیل، حکایت از «طرفداری» از یک خط فکری و نتایج مناسب یا
«به مصلحت» برای مقصود انسان دارد. اگرچه این بدان معنی نیست که درک حاصل لزوما
نادرست است (البته خطر آن وجود دارد)، ولی بدان معناست که مطالعه، آنطور که به سوی
هدف مورد نظر میل میکند، «تحریف» خواهد شد.
برعکس، مطالعهای با انگیزه نظری، «بیطرفانه» است؛ زیرا
در «مشاهده» بیطرفانة یک چیز، هر
جنبهای از آن در معرض تحقیق قرار دارد، هر چقدر هم که مبهم به نظر رسد. همچنین «بیطرفانه»
است، بدان معنی که ناظر («نظریهپرداز») که مشارکتی در چیز مورد مطالعه ندارد، در
تفکر خود، «جانب» هیچ طرفی را نمیگیرد.
چون هدفی سوای درک مطلب ندارد، هیچ خط تحقیق یا فکر محققشده نمیتواند برای او
«ناخوشایند» یا «نامناسب» باشد. تنها فکر «ناخوشایند»،
فکری است که نادرست باشد؛ تنها نتیجه «نامناسب» نتیجهای است که به دست نمیآید. نظریهپرداز
تنها در جستجوی «حقیقت» است، یا صحیحتر بگوییم، در جستجوی دریافتْ تنها به خاطر
دریافت است؛ این به چه معنای دیگری جز جستجو برای افکار راستین درباره یک چیز میتواند
باشد؟ البته این بدان معنی نیست که نتیجههای نظریهپرداز باید همیشه درست باشد؛
بروز اشتباه همیشه ممکن است.
برخلاف مطالعه عملی یک چیز که در آن موضوعیت یا فایدهمندی
افکار حاصل دلیل منطقی انجام آن را فراهم میآورد، تنها دلیل منطقی یک مطالعه نظری،
کفایت یا حقیقت افکار موجود در آن است. به علاوه بدین روست که جنبهای تفکیکناپذیر
از مطالعه نظری یک چیز آن است که «نظریهپرداز» بر اندیشه خود تأمل نماید و ببیند
آیا جنبههای دیگری از موضوع مورد مطالعه هست که نادیده گرفته باشد، و آیا جهتی که
تفکر او در پیش گرفته و نتایجی که بدانها رسیده، منطقی و ناآلوده به «سوگیری»
بوده است؟ پس تفکر ژرفاندیشانه یا «تفکر درباره اندیشه خود» ویژگی اساسی مطالعه
نظری است، زیرا مورد اخیر وقتی در جهت حقیقت یا کفایت عقلی نتایج خود قرار گیرد، خواستار
آن میگردد که انسان تفکر خود را برای انسجام منطقی، صحت حقایق و فرضیات بیپایه و
نیازموده مورد بررسی قرار دهد.
پس آمادگی همیشگی تاریخنویس برای تجدیدنظر در افکار، رویکردها،
استدلالها و نتایج کار خود از طریق آگاهی انتقادی مدام از اندیشه خود، به مثابه مطالعه
نظری گذشته، بخشی لاینفک و اساسی از رشته تاریخ است. در حدی که این بخش از کار او
متضمن «فلسفه تحلیلی تاریخ» است، بخش اخیر، بخش مهمی از کار خود تاریخنویس است. این
سرزمینی بیگانه ـ همچون مزرعه سلامت ـ نیست که گهگاه به دیدارش برویم. این سرزمین
بومی است.
تاریخ
به معنی واقعی
دو نظر دیگر پیرامون مسأله کلی موضوعیت «فلسفه تحلیلی تاریخ»
برای تاریخنویس مطرح است: اول، ممکن است خواننده فکر کند «تاریخ رشتهای نظری است:
رشتههای نظری متضمن آگاهی انتقادی از تفکر دخیل است؛ و بنابراین خودانتقادی تاریخنویس
از استدلال خویش جزئی لاینفک از رشته تاریخ است». به عبارت دیگر، نتیجه در گزاره
مستتر است؛ زیرا وقتی تاریخ را ابتدائاً موضوعی نظری تعریف کردیم، بقیه در پی آن میآید.
این کاملا منصفانه است، اگرچه از این قضیه بسیار متفاوت است که از بررسی تلویحات چیزی
که رهیافت «نظری» است، هیچ چیز
به دست نمیآید. با اینهمه، کانون توجه بر این گزاره بنیادی متمرکز میشود که: «تاریخ
به معنی واقعی کلمه» رشتهای «نظری» است.
من بر این تأکید کردم، اما برای آنکه معنایش را نشان دهم،
به طور ضمنی معنای بدیلش را نشان دادم و از هر کس که ماهیت «نظری» آن را مورد
مناقشه قرار دهد، دعوت میکنم که از بدیل آن دفاع کند. به اعتقاد من نه تنها از چیزی
دفاع میکند که عمیقا مخالف تکانه تاریخی در قبال «بیطرفی» است، که از چیزی دفاع
میکند که با تجزیه آن به اینگونه گفتمانهای متنوع خُرد خُرد، همه امیدها برای
نجات بنیانهای رشتهای منسجم را بر باد میدهد.
سرزمین بیگانه؟
دومین نظر، ما را به قیاس دیدار از مزرعه سلامت بازمیگرداند.
این امر اهمیت دارد که پزشکان با کار خود آشنا باشند؛ اما این قیاس در هر صورت گمراهکننده
است، زیرا سرزمین فلسفه تحلیلی تاریخ، برای تاریخنویس سرزمینی بیگانه نیست. او باید
«به مثابه بخش لاینفکی از کار خود»، پزشک خود باشد؛ اما ممکن است بپرسند: مطمئنا
دکتر در مزرعه سلامت کارشناس است، حال آنکه بیماران دوستکارند؟ به عبارت دیگر، آیا
بهتر نیست که شغل تاریخنویسان تحلیلکننده انتقادی فکر به عهده فیلسوفان حرفهای
(تحلیلی) تاریخ گذاشته شود، تا آنکه از تاریخنویسان که حداکثر «فیلسوفان» دوستکارند
خواسته شود که خودْ آن کار را بکنند؟
اینجاست که قیاس فرو میشکند. فیلسوفان تحلیلی تاریخ
عموماً تاریخنویس نیستند، فیلسوفاند. و در حدی که در حقیقت از سرزمین خارجی (یعنی
رشته تاریخ) دیدار میکنند، وقتی در فلسفه تحلیلی تاریخ ورود میکنند، میتوانیم اضافه
کنیم که دوستکارند. آیا میدانند درباره آنچه میکوشند، سخن بگویند؟ از سوی دیگر،
تاریخنویسان در سرزمین بومی خود استقرار دارند؛ باید فرض کرد که اگر کسانی حق
داشته باشند درباره شیوه تفکر تاریخنویسان بگویند، خود تاریخنویساناند که از
کاری که میکنند، بر مبنای شناخت درونی سخن میگویند.
بدین ترتیب است که میتوان این استدلال را علیه خودشان به
کار برد، و منصفانه است که گفته شود بیاعتنایی برخی از تاریخنویسان به نقد فیلسوفان
تحلیلی تاریخ از شکاندیشی نسبت به این امر ناشی میشود که فرد اخیر تا چه حد با
رشته تاریخ آشنایی حقیقی دارد. اما فیلسوفان هم هنگام افشای عدم انسجام یا دیگر
کمبودهای تفکر تاریخنویس، میتوانند نظر خود را داشته باشند. ولی حقیقت مطمئنا جایی
در نقطه میانی قرار دارد.
این انتظاری نامعقول نیست که فیلسوف تحلیلی با رشتهای که
تحلیل میکند (یعنی تاریخ) آشنا باشد؛ اما باز هم این انتظاری غیرمعقول از تاریخنویس
نیست که بتواند تفکر خود را مورد تحلیل انتقادی قرار دهد یا به عبارت دیگر در
«فلسفه» ورود نماید. آنگاه اگر فیلسوف تحلیلی تاریخ در معرض خطر «دوستکاری» در مورد رشته تاریخ قرار گیرد،
تاریخنویس نیز در معرض خطر «دوستکاری» در مورد
فلسفه واقع میشود. هر دو خطر اجتنابپذیرند، اما بهخصوص در مورد اخیر، همین که
تشخیص دهیم که فلسفه نه یک طرز تفکر رمزآلود و انحصاری، که فقط استدلالی معقول
درباره سؤالهایی است که در دسترس رشتههای تثبیتشده قرار ندارد.
در توضیحات بالا درباره محتوای فلسفه تحلیلی تاریخ، نمونههایی
از پرسشهایی را مطرح نمودم که بر آنها متمرکز است، مثلا:
ـ موضوع بحث تاریخ چقدر میتواند پرمحتوا باشد؟
ـ چگونه درباره درستی یک گزارش تاریخی قضاوت میکنیم؟
ـ آیا فرضیات پنهان، با دریافت حوادث گذشته درهم تنیدهاند؟
این پرسشها تنها موجد موضوعات فرعی متعددی است (در مقالات
روزنامه، اغلب مستقلا به آنها پرداخته میشود)، به طوری که این خطر وجود دارد که
چنان در جزئیات بحثهای پیچیده مستغرق شود که خواننده قصد بزرگتر فلسفه تحلیلی تاریخ
را به غفلت بگذارد. این وضع برای آن دسته از دانشجویان تاریخ که «راهنمای» حاضر برای آنها نوشته شده، بسیار تأسفبار
خواهد بود؛ بنابراین (بدون اشارات علمی) چیزی را که به نظر من بازآیندهترین و
مرتبطترین موضوع است، تنها ذیل عنوان کلی دو فصل گرد آوردهام که در درون حوزه
موسعترشان به آنها میپردازم. من فصل جداگانهای را به بررسی موضع پساامروزینگرایی،
با توجه به بازتابهای معاصرش، اختصاص دادهام؛ این امر میتواند هم به مثابه ادامه
این راهنما در حوزه فلسفه تحلیلی تاریخ، و هم (وفق نقطه تمرکز مشخص آن) در حکم
مثالی از استدلالهای خاص آن، منشأ کمک باشد.
***
فلسفه
تاریخ
راهنمای دانشجویان
نوشته مایکل لِمون
ترجمه محمدحسین وقار
انتشارات اطلاعات
قطع وزیری، 712 ص ـ 35هزار تومان
چاپ اول: 1394
فلسفه تاریخ پیش درآمدی است بر مجموعهای از نوشتارها
درباره تاریخ، از یونان و روم باستان تا جهان معاصر که در آن، ضمن غور در مباحث
اصلی و مفاهیم اساسی فلسفه تاریخ، هر یک از اندیشمندان برجسته در ظرف زمانی و مکتب
خاص خود مورد توجه قرار گرفته است. این کتاب به تبیین تفاوتهای اساسی میان فلسفه
نظری تاریخ یعنی مسیر و معنای تاریخ، و فلسفه تحلیلی تاریخ به معنی ماهیت و روش
تاریخ میپردازد. بخش یکم کتاب، راهنمایی است برای معرفی متفکران اصلی از ایام پیشاتاریخی
تا زمان حال که کسانی مانند ویکو، هگل و مارکس را شامل است. بخش دوم کتاب خلاصهای
انتقادی است از موضوعات برجستهای که نظریهپردازان اصلی تاریخ مطرح کردهاند و
موضوعاتی مانند عینیت، باورشناسی، تبیین تاریخی و روایت را در بر میگیرد. بخش سوم
نگاه دوبارهای است به این دو شاخه در پرتو آثار معاصر در رشته تاریخ. زبان روشن و
مباحث شفاف این کتاب، از آن راهنمایی ارزشمند برای مدرسان و محصلان رشته تاریخ
فراهم میآورد.
منبع:
روزنامه اطلاعات؛ یکشنبه 28 بهمنماه 1397