یکی از دغدغههای دوستانی که در اینجا
جمع شدهاند این است که به پرسشهایشان پاسخ داده شود. من چند سؤال مهم مطرح میکنم،
بعد ببینیم از گفتگوی اساتید، این پرسشها پاسخ داده شدند یا خیر. یکی از سؤالهای
مهم این است که آیا تمدنی که ما در دوره شکوفایی اسلامی داشتیم –صرفنظر از نکتهای
که در معنای تمدن هست؛ اینکه معنای مدرن تمدن مربوط به قرن هجدهم به بعد بوده و در
قرن دوم و سوم و چهارم نبوده- که بعد با آمدن مدرنیته و بلکه قبل از آن، به حاشیه
رانده شده، امکان بازسازی و بازپروری دارد یا خیر؟ مثلاً در آن زمان، ابوریحان،
ابنهیثم، ابنسینا، رازی و خیلی از بزرگان دیگر بودند و اینان بسیاری از علوم را
در اختیار داشتند. مثلاً ابنسینا عالم کون و فساد مطرح کرده، درباره علم جبر بحث
کرده، علم زمینشناسی، معدنیات، نباتات، حیوانات، طب و ... . یعنی مجموعهای از
علوم که امروزه به عنوان زیستشناسی و زمینشناسی و به شکلهای دیگر هست. آیا
امکان دارد که دوباره آن تمدن را احیا کنیم؟ مقصود من از «امکان دارد»، امکان خاص
نیست. معلوم است که امکان خاص هست! منظور من این است که آیا توجیه عقلانی دارد؟
یعنی مثلاً احیاء دوباره طب سنتی کار عقلائی است؟ علم طب تا این حد رشد کرده و
توانسته بیماریهای پیچیده قلب و دستگاه گوارش و کبد را تشخیص بدهد. با وجود این
همه امکانات مهندسی پزشکی، آیا معقول است که دوباره طب سنتی را احیا کنیم یا خیر؟
پاسخ بنده این
است که معقول است. نه تنها معقول، بلکه لزوم هم دارد و بایسته است. چرا؟ اجازه
بدهید فقط طب را برایتان مثال بزنم. اگر فرصت شد از زراعت هم مثال میزنم. دوستان
داروشناس مستحضرند که تمام داروهایی که در طب جدید به بیماران میدهند تک-مولکولیاند.
مثلاً اومپرازول، که برای ناراحتی دستگاه گوارشی تجویز میشود، که تک-مولکولی است.
تک-مولکولی میخواهند بیماری را درمان کنند. چرا؟ چون طب جدید جزءنگر است. لذا میگویند
برای این بیماری مثلاً به متخصص کبد مراجعه کن. آن متخصص کبد، ولو اینکه پزشکی
عمومی را خوانده، ولی دیگر به رابطه خیلی از این مسائل توجه نمیکند. اما در طب
سنتی هر دارویی صدها مولکول دارد. مثلاً رازیانه صدها مولکول دارد. چون نگاه کلنگرانه
است. وقتی در طب سنتی یک بیمار نزد طبیب میرود و طبیب نبض او را میگیرد، این نبض
فقط برای این نیست که بفهمد مثلاً کلیه چپ او سنگ دارد. طب سنتی، میفهمد که کلیه
چپ او سنگ دارد، اما رابطه این سنگی که کلیه چپ او پیدا کرده با سایر سیستم بدن او
را هم میفهمد.
امروزه که طب
مدرن این همه جزءنگر است، ما به شدت نیازمند به طب کلنگر هستیم. برای حفظ بشر
باید طب سنتی احیا شود؛ حال میخواهید آن را طب مکمل بنامید، یا یک طب مستقل
بدانید.
در بحث زراعت
هم همینطور. تمام سمومی که در زراعت سنتی استفاده میشد، طبیعی بودند. هیچ سمی
زمین را از بین نمیبرد، حتی آفتها را نابود نمیکرد؛ ناکارامد میکرد اما نابود
نمیکرد. الان میگویند با این سمومی که هست دیگر اصلاً امکان ندارد گندم آفت
بخورد. این (برای گندم) سم است که آفت نمیخورد! اینکه گندم آفت نخورد امتیاز گندم
نیست؛ این آسیب گندم است!
پاسخ من به
سؤال اول این بود.
در حکمت اسلامی
– و من حکمت را سلبی معنا نمیکنم، ایجابی معنا میکنم - حکمت از استحکام و محکم گرفته شده؛ نظر و عمل محکم. چرا محکم؟
چون از عقلی به دست آمده که بازدارنده است. حکمت زاییده عقل است، اما نه عقل به
معنای reason یاrationality . عقلی که عامل حکمت است، عقل بازدارنده است.
یعنی نمیگذارد شما از سعادت و خیر دور شوید. چه چیزی از این عقل بازدارنده زاییده
میشود که نظر و عمل بازدارنده داشته باشد؟ حکمت. این حکمت، هم فلسفه به معنای
رایج است و هم عرفان. درست است که حکمت الزاماً مترادف با فلسفه نیست، ولی بیگانه
هم نیست. چون در فلسفهای که ما میخوانیم نگاه کلنگرانه و ذاتگرایانه هست.
بنابراین به
نظرم امروز کاملاً عقلانی است که ما با کمک همین حکمت، آن علوم را احیا کنیم. اما
چه نوع احیایی؟ باید یک نکته را عرض کنم که فکر کنم برای دوستان مهم باشد. در
تاریخ علم، یک مفهوم رشد علم داریم، یک مفهوم تکامل علم و یک مفهوم تجدید علم.
اینها با هم متفاوتاند. رشد علم، گسترش مصدایق و مسائل است با حفظ مبانی و روش. یعنی
اگر شما دانشی داشته باشید که مبانی و روش آن را تغییر ندهید، و مسألههای متعدد
را با آن حل کنید، میگوییم علم رشده کرده است. اگر تغییری در روش ایجاد کردید، میشود
تکامل علم. علم وقتی تکامل پیدا میکند که در روش، نه در مبانی، تغییراتی حاصل
شود. این تغییرات هم الزاماً تغییرات سلبی نیستند، میتوانند ایجابی باشند. اما در تجدید علم، مبانی تغییر میکند.
لذا علم در دوره سنت رشد و تکامل داشته، اما تجدید نداشت. تجدید در چه زمانی رخ
داد؟ از رنسانس به بعد، تجدید علم است؛ چون مبانی هم عوض شدهاند.
در همین مثال
طب که خدمتتان عرض کردم، طب سنتی از جالینوس و بقراط آمده است. اولین کتاب طبی ما
فردوس الحکمه است که در قرن دوم نوشته شده است و دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی هم
آن را چاپ کرده است. بعد به قانون بوعلی میرسیم. من معتقدم قانون بوعلی تنها رشد
علم نیست. فردوس الحکمه رشد علم طب است، اما قانون بوعلی تکامل علم است. چون بوعلیسینا
در همین کلیات قانون، در همان کتاب اول، توضیح میدهد که چه تغییر و تحولاتی در
روش طب
ایجاد شده که
جالینوس به اینها توجه نداشت. لذا طب بوعلی، تکامل است. بعد از بوعلی، زکریای رازی
است که او هم در همان عصر است. پس از آن، تحفه سعدیه قطبالدین شیرازی را داریم.
تحفه سعدیه رشد علم طب بوعلی است؛ تکامل نیست، یعنی روش جدید ندارد، اما مسألههای
بیشتری را حل کرده است. تا میرسیم به خلاصه الحکمه الی آخر.
پس وقتی ما از
احیاء تمدن دوره شکوفایی اسلامی سخن میگوییم، معنای آن این نیست که آثار قدما را
احیاء کنیم، یا همان دستورالعملها را به دارو تبدیل کنیم. البته الان همین کار
انجام میشود. طبهای سنتی که امروزه در وزارت بهداشت هست این است. چیزی بیش از
این باید انجام شود، باید این علم تکامل پیدا کند. امروزه ما با مسألهها و بیماریهای
جدید مواجهایم؛ انواع و اقسام سرطانهایی که حتی اسم و اثری از آنها در کتاب
قانون بوعلی سینا، یا تحفه سعدیه یا فردوس الحکمه نیست. دنیای مدرن یک سری بیماریهای
جدید را هم ایجاد کرده است. طب سنتی حتماً باید احیا بشود، یعنی باید تکامل پیدا
کند.
اجازه بدهید در
محضر استاد پازوکی، حاشیهای به فرمایشات ایشان عرض کنم. اگر دوستان خوب دقت کرده باشند، در این جلسه، فرمایشات آقای
دکتر پازوکی به نحوی، به دلالت التزامی، نقد فرمایشات آقای دکتر گلشنی بود. و
فرمایشات آقای دکتر منتظر قائم هم به نحوی، با دلالت التزامی، نقد فرمایشات آقای
دکتر الویری بود. به لطف الهی، آقای دکتر بلخاری و آقای دکتر طارمی نقدی به هم
نداشتند. الحمدلله فرمایشات این دو بزرگوار تقریباً همپوشانی داشت. چرا؟ حال من عرض میکنم، بعد دوستان
نقد کنند.
فرمایش آقای
دکتر گلشنی این بود که علم مدرن، آسیبها و مشکلاتی دارد و ما برای اینکه بتوانیم
از این علم مدرن استفاده کنیم باید به این علم نگاه کلنگرانه داشته باشیم. سؤال:
چطور میخواهید به این علم مدرنی که جزءنگرانه است کلنگری را تزریق کنید؟ اصلاً
علم مدرن ربطگرا است و علم سنتی، ذاتگرا. فرمودند جهانبینی را عوض کنیم. بسیار
خوب. ما جهانبینی را عوض میکنیم و توحیدی میشویم. الان خیلی از اساتید ما در
دانشگاه که فیزیک و شیمی درس میدهند، از قضا با همین عناصر شیمیایی و بحثهای
فیزیکی، میگویند ما به خدا نزدیکتر میشویم. مشخص است که جهانبینی آنها عوض شده
و جهانبینی هیومنیستها یا سکولارها را ندارند. اما چرا باز همین علم، آفتها و
آسیبهای خودش را دارد؟
خلاصه فرمایش
دکتر پازوکی این شد که چون تمدن و پیشرفت اساساً مفهومی مدرن است، و اصلاً در دوره
سنت این مفهوم وجود نداشت، بنابراین اینکه بگوییم تمدن اسلامی، به نحوی
پارادوکسیکال است. این دو نمیتواند با هم جمع شود؛ چون اسلام یک نگاه سنتی است که
مبانی سنتی دارد، ولی تمدن در قاموس مبانی و اصول مدرن قرار دارد. این سؤال دیگری
است که من باید به آن بپردازم. اگر اشکالی که آقای دکتر پازوکی و بعضی از محققین
به عرفان و حکمت متعالیه داشته باشند این باشد که چرا حکمت متعالیه و عرفان مثلاً
ابنعربی و قونوی و جندی و فرقانی، علم مدرن را ایجاد نکرد، در اینصورت این
فرمایش شما کاملاً پاسخ دقیقی است. برای اینکه علم مدرن مبانی و اصول خودش را دارد
و حکمت اسلامی هم مبانی خودش را. لذا نباید انتظار داشته باشید از جناب ملاصدرا
علم جدید به وجود بیاید. ولی یک سؤال و اشکال جدی در بستر تاریخ هست: اینکه چرا از
قرن ششم تا قرن نهم که اوج تکامل عرفان و تصوف است، علوم ابنسینا -علومی مثل جَو،
زمینشناسی، معدنیات، نباتات و حیوانات- رشد نمیکند؟ با اینکه عرفان ادبی و نظری
در این دوره است و اصلاً معیار ادبیات ما همین قرن ششم و هفتم است. چرا این علوم
تکامل -و نه تجدید- پیدا نمیکنند؟
جواب این پرسش
است که درست است که عرفا معتقد بودند منشأ این علوم، وحی است، اما آن ساحت دیگر
بحث عرفا، که مولوی میگوید «این همه علم بنای آخور است»، در بستر اجتماعی جامعه
جا افتاد. این همان بحث حکمت مردمی است که آقای دکتر الویری هم فرمودند. در واقع
حکمت مردمی که در توده مردم وجود داشت، حکمت علمساز نبود. از کجا این حکمت را
گرفتند؟ از عرفان. شما میگویید عرفان که فقط ساحت علم بنای آخور را نگفته! منشأ
وحیانی علم را هم گفته است! اما در توده مردم این جهت مقبول افتاد. بحث من عرفانی
نیست، جامعهشناختی است. در جامعه و مردم این تفکر حضور داشت و وقتی این تفکر حضور
داشته باشد طبیعتاً نباید انتظار داشته باشید که طب، علم معدنیات، علم نباتات و
... رشد کند. حتی جالب است که فلسفه در شیراز رشد میکند. اما کدام فلسفه؟ فلسفه
امور عامه و انتزاعیات؛ نه فلسفهای که حاصلاش میشود علوم. نهایت کار همان حکمت
متعالیه ملاصدراست. لذا من هم معتقدم اگر حکمت متعالیه ملاصدرا را با آن نگاهی که
مردم آن زمان میفهمیدند بفهمند، اصلاً تمدن -به معنایی که همه علوم را شامل بشود-
حاصل نمیشود.
پس سؤال چه
بود؟ این که آیا احیاء تمدن در دوره شکوفایی اسلامی معقول است؟ عرض کردم که هم
معقول است و با وجود آسیبهایی که امروزه وجود دارد ضرورت هم دارد. با همین حکمت
هم میتوان این کار را انجام داد؛ ولی نه حکمتی که بُعد عرفانی و تصوفاش در توده
مردم نگاه سلبی محض به دنیا پیدا کند. اگر این نگاه پیدا شود، آن تمدن احیا نمیشود.
و سؤال دوم این
است که در مورد تمدن مدرن چه؟ ما الان با تمدن مدرن زندگی میکنیم و همه دانشگاههای
ما تمدن مدرن را دنبال میکنند. آیا امکان احیای تمدن مدرن در جوامعی مثل جامعه ما
(با استفاده از حکمت) وجود دارد؟ گاهی ما کاری به حکمت نداریم، همانطور که الان
هم در دانشگاههای ما از دانشگاههای دنیا الگوبرداری و استفاده میشود. عرض من با
توجه به حکمت است. آیا با توجه به حکمت اسلامی میتوانیم این تمدن مدرن را
اسلامیزه کنیم یا چنین چیزی امکانپذیر نیست؟
این علوم و
تمدن مدرن یک سری اصول و یک سری مبانی دارد. مبانیاش اومانیزم، سوبژکتیویته و
سکولاریزم است. در اینجا دیگر وقت نیست که من اینها را یکی یک توضیح بدهم و فهم
خودم را بیان کنم، اما این سه مبنا قطعاً در حکمت اسلامی پذیرفتنی نیست. یعنی حکمت
اسلامی، اومانیزم را به عنوان «ایزم» نمیپذیرد. این به این معنا نیست که برای
فاعل شناسای انسانی ارزش قائل نیست.
اگر ما این سه
مبنا -یعنی اومانیزم، سوبژکتیویته و سکولاریزم- را از تمدن مدرن بگیریم، و به جای
آنها مبانی حکمت اسلامی را بگذاریم، در اینصورت آیا میتوانیم این تمدن مدرن را
بپذیریم؟ پاسخ بنده مثبت است. به نظر من میتوانیم. قابل جمع است. اما پذیرش این
مبانی و به تعیبیر آقای دکتر گلشنی، جهانبینی، به تنهایی کافی نیست تا این تمدن
مدرنی را که پذیرفتیم آفتهای خودش را از دست بدهد. تمدن مدرن با «ساختارهای خود»
-مثل ساختار بانک- آن آفتها را ایجاد میکند. ساختار بانک در دنیا همراه با ربا و
کنز و به تعبیر قرآن، دُولَه بَیْنَ الْأَغْنِیَاءِ است. اصلاً ساختار بانک ساختار
سرمایهداری است. در این صورت قطعاً نباید انتظار داشته باشید حکمتی که به دنبال
عدالت است تحقق پیدا کند. ساختارهای تمدن مدرن به نظر من با حکمت نمیسازد. اما
آیا علومی که در تمدن مدرن هست با حکمت میسازد؟ به نظر من میتوانیم اینها را جمع
کنیم که در وقت خودش باید به این پرداخته شود.
عرض آخرم این
است که به نظر بنده، این فرمایش آقای دکتر منتظر قائم نشان داد که یک حکمت نظاممند،
مثل خواجه نصیرالدین طوسی، میتواند احیاگر تمدن باشد. پس اگر در تمدن اسلامی
متقدم یا در تمدن مدرن، دیسیپلینی به نام فلسفه نبوده است یا بعداً شکل گرفته،
نباید نتیجه بگیریم که تمدن الزاماً باید فقط حکمت مردمی داشته باشد. خیر. جناب
خواجه نصیرالدین طوسی یک حکمت نظاممند و مدوّن داشت، ولی منشأ تمدن بود. اما آیا
خواجه نصیر به تنهایی میتوانست این کار را بکند؟ خیر. لذا در قلاع اسماعیلیه
نتوانست. حاکمان هم نقش مهمی دارند.
به نظرم در
ایجاد تمدن، سه رکن مهم است: 1. حاکمان 2. نخبگان 3. توده مردم. یعنی حکمت
مردمی حرف درستی است، ولی تنها یک ضلع پدیدآورنده تمدن است و به تنهایی کفایت نمیکند.
نقش حاکمان خیلی مهم است. حاکمان و ساختارهای حکومتی گاهی تمدنساز است و گاهی
تمدنسوز. در دوره صفویه ساختارهای شاه عباس در تمدنسازی نقش داشت. اما در دوره
شاه عباس دوم برعکس شد. این حاکمان هستند که ساختارها را وضع میکنند و بعد میتوانند
بر حکمت مردمی تأثیر بگذارند. به نظر من حکمت مردمی، حکمت حکیمان، و حکمت حاکمان
سه ضلعی هستند که میتوانند منشاء تمدنسازی شوند. والسلام علیکم.
بزرگداشت روز جهانی فلسفه؛
مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران
دوشنبه ۲۸ آبان ماه ۱۳۹۷