بسم الله الرحمن الرحیم. نخست، روز
جهانی فلسفه را گرامی میدارم و به نوبه خودم از این مؤسسه پژوهشی و در رأس آن،
جناب آقای دکتر خسروپناه و خانم دکتر اعوانی برای برپایی چنین مراسمی تشکر میکنم
و از تأخیری که داشتم عذرخواهی میکنم. مقرر بود که در این پنل ابتدا سخن بگویم،
اما آقای دکتر میدانند که عذرم موجه بود و باید در مجلسی شرکت میکردم. به سرعت
خود را خدمت شما رساندم.
همچنانکه آقای
دکتر خسروپناه فرمودند، عنوان بحث من «حکمت، تمدن و معماری» است. لیکن پیش از ورود به این بحث و با توجه به ضیق وقتی که
داریم، به نظرم رسید ابتدا در رابطه با نکتهای که آقای طارمی فرمودند، مطلبی که
نمیتوانم بگویم فیالبداهه است را عرض کنم. این یکی از دغدغههای ذهنی چند سال
اخیر من بوده است. اما در این لحظه خاص، نسبت به بحثی که ایشان مطرح کردند، چیزی
به ذهنم رسید. اجازه دهید تا ابتدا در مورد آن بحث کنم و بعد، به مسئله حکمت، تمدن
و معماری بپردازم.
برای من به
عنوان یک دانشجو و طلبه الهیات و فلسفه همیشه این سؤال مطرح بوده است که چرا دو
رکن بنیادین معرفت در اسلام، مبنای سلبی دارند؟ میدانید که قرآن الفاظ را استخدام
کرده است و نمیتواند آنها را در معنایی غیر از معنای رایج عربیشان استفاده کند.
به همین دلیل، شارع مقدس قطعاً در کاربرد کلمه حکمت، دستکم به مفهوم عرفی و لغوی
آن نظر داشته است و این کلمه در معنای لغوی، به معنای منع، لگام و بازداشتن است و
عقل از عقال است و حکمت از لگام و هر دو عامل منعاند. برای من به عنوان یک
دانشجو و طلبه، سؤال است که چرا اینگونه است؟
به نظر میرسد
که این سؤال فقط یک جواب دارد و آن این است که در قرآن، اصل بر برائت انسان نیست.
اصل بر خطاکار بودن انسان است و این خطاکاری ایجاب میکند که انسان بیشتر در قلمرو
هستی خود از مهمیز استفاده کند. اجازه دهید کمی مطلب را باز کنم.
بسم الله الرحمن الرحیم. «وَ
الْعَصْرِ. إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِی خُسْرٍ». فعلاً استثناء را رها کنیم و کلیت را
با تأکیدی که بیان میکند در نظر بگیریم. «الْإِنْسانَ خُلِقَ هَلُوعاً»، «خُلق
الإنسان عجولاً» و همه این آیات یک طرف؛ «وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا. فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا
وَتَقْوَاهَا». همیشه این سؤال برای من مطرح بوده که چرا فجور مقدم بر تقواست؟
یعنی انسان، اول و بالذات فاجر است. به همین دلیل در قلمرو فجور باید منع، لگام و
عقال را استفاده کرد. هستی ما هستی تلبیسی است. در هستی تلبیسی، با گذر و منع است
که به اثبات میرسید؛ «لا اله الا الله». در جهان ناسوتی، اصل حرکت با نفی شروع میشود،
نه با اثبات.
شاید معنای
عظیمی که در عقل و حکمت است به این دلیل است که ما در سرایی ناسوتی، در حضرت پنجم
از حضرات خمس ابن عربی، گرفتاریم. شیخ اشراق بحثی دارد در جهان ماده و در ظلمتی که
جاری است و در این ظلمت، اصل بر منع است، نه بر گشودگی. من این مطلب را به صورت
مختصر عرض کردم که تلنگری برای خودم باشد. اگر نه، حقیقتاً سؤال است که چرا دو
مفهوم بنیادی اپیستمه یا معرفت در اسلام، هر دو معنای نفی دارند. روی این سؤال
باید تفکر کرد. به نظر من، این یک نکته است که قرآن در تقدم فجور بر تقوا، اصل را
فجور قرار میدهد و در «إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِی خُسْرٍ» اصل را خسران قرار میدهد.
نکته دوم، بحث
نسبت میان حکمت و تمدن و معماری که عنوان بحث من است، بحث فوق العاده مهمی است.
سعی میکنم به لطف خدا، بحث را در این چند دقیقه جمع کنم و حداقل عصاره و لُب مطلب
را خدمتتان ارائه دهم. وارد تعریف لغوی حکمت نمیشوم. چون جناب آقای دکتر طارمی
به آن پرداختند. ایشان نکته مهمی را فرمودند. حکمت در قرآن نظریه منتج به عمل است
و به همین دلیل، برجستهترین کسی که حکمت را لدنی دریافت کرده است، لقمان است و
جنس دستورات لقمان عملی است. مثل «لا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحا» و خیلی نکات
دیگر که در قرآن هست و اکنون فرصت نداریم وارد آن شویم.
مهمترین شعار
اولین مکتب فلسفی جهان اسلام یعنی مکتب بغداد، در عین اجتماع شریعت و فلسفه،
توأمانی نظر و عمل است. آقای دکتر پازوکی باید به یاد داشته باشند که در سال 87
هنگامی که مجمع جهانی فلسفه به ایران سپرد که در کتابخانه ملی و این مؤسسه نشستی
برگزار شود، عنوانی که برای آن روز و برای آن مراسم انتخاب شد، توأمانی نظر و عمل
بود. من آنجا مقاله بسیار مفصلی را با استناد به مفهوم صنایع دستی در تمدن اسلامی
نوشتم، و آنجا تفصیلاً بحث شد که یکی از شعارهای اصلی یا مفاهیم بنیادی مکتب
بغداد، توأمانی نظر و عمل است. میدانید که پشتوانه انقلاب ساینتیفیک در تمدن
اسلامی همین عقیده است. اینکه شما خوارزمیها، فرزندان بنی شاکر، موسی بن شاکر و
دیگران را دارید و مباحثی که ما در آن جلسه خاص ارائه میدهیم و روی ظهور تمدن بحث
میکنیم، محصول چنین مسئلهای است.
قطعاً یکی از
مفاهیم حکمت در قرآن نظریهای است که عقیم، سترون، نازا نباشد و در صحنه عمل ظهور
کند. همان حرفی که ارسطو میزند؛ باید بتوان اتوس پنهان را به کراکسیس عمل کرد،
امر مخفی را به امر ظاهر تبدیل کرد و تا این ظهور رخ ندهد، تمدن ایجاد نمیشود.
حکمت، معانی دیگری نیز در قرآن دارد؛ مثل متقن و استوار و حکیم. من نمیخواهم وارد
این بحثها شوم. قطعاً در سخنرانیهای گذشته به آنها اشاره شد. من میخواهم
از زاویه دیگری با یک مثال هندی، اوپانیشادی در درک مفهوم حکمت به مسئله نگاه کنم.
در حقیقت، این شرح تبیینی مفهوم حکمت است. من مفاهیم قرآن را قبول دارم. معنایی را
که بازگو میکنم به معنای این نیست که ذهن منبسط بشر به ادراکات جدیدی از حکمت میرسد
و این در مقابل مفهوم منقبض قرآن قرار میگیرد. اصلاً چنین ایدهای را ندارم. ممکن
است کلام من چنین چیزی را به ذهن متبادر کند، منتهی قصد من این نیست. اتفاقاً میخواهم
بگویم که ما داریم ساحتهای گشوده دیگری را در تجربیات بشری خودمان ایجاد میکنیم.
مبنا و ورود من
به مسئله حکمت، که بعد آن را به معماری ربط میدهم چیست؟ هندیها اصطلاحی با عنوان
سدرشیا دارند که مبنای فلسفه و هنر هند و بل، شرق است. اگر شما وارد چین هم
شوید، امکان تحلیل نقاشیهای داوی بر بنیاد این نظریه را دارید که متعلق به
کوماراسوامی است. در ژاپن نیز برای تحلیل zen قطعاً میتوانید از این زاویه وارد
شوید. این اصطلاح به چه معناست؟ این کلمه یک کلمه مرکب است. پیشوندی تحت عنوان
«ِسَ» دارد و لغت اصلی «دَرشیَ»
است. ما در هند
اصطلاح «دارشنا» و شش رشته فلسفی داریم. مثل نیایا، ویششیکا، پوروامیمانسا، یوگا،
سانکیها و ودنتَ. کلمههایی با ریشه «ِند» و «نت»، ریشه سانسکریت دارند. End در زبان انگلیسی همان «انت» در «انتها»ی فارسی است. میدانید «د» و «ت»
در زبان فارسی خیلی جابهجا میشوند. مثلاً بت، بُد است و تبدیل «د» به «ت» از بُد
به بت یا بت به بُد رسیده است.
«سَ»
به عنوان یک پیشوند یعنی مَعَ، with،
با. «دَرشیَ» به معنای دیدن است.
سَدِرشیَ یعنی
دیدن با، یا با دیدن. بعلاوه، این کلمه از لحاظ لغوی به معنی رؤیت است؛ رؤیتی که ما
از منظری خاص به واقعیت، به ما هو واقعیت، داریم. البته در قلمرو هندیها مایا هم
داریم. آنها جهان بیرون را تخیل و وهم میدانند. منتهی آن یک نگره خاصی است و
فعلاً کاری به آن نداریم. سدرشی یعنی دیدن با. یعنی چیزی را با چیز دیگر دیدن؛
شیئی را منحصر در شیئیتاش ننگریستن. «اللهم ارنی الاشیا کما هی». سدرشی بیانگر
این است که چون شما به محسوس مینگرید، هنگامی به درک مطلق از محسوس میرسید که با
معقولش بنگرید. از دیدگاه حکمت هندو، هستی ظاهری دارد و باطنی؛ صورتی دارد و
سیرتی. درک صورت، بدون درک و فهم سیرت محال است.
معادل این گفته
را در نظریه نوافلاطونی نیز میتوانید پیدا کنید. فلوطین نیز دقیقاً همین را میگوید.
از دیدگاه ما فلسفه هنریها، یکی از کسانی که به شدت به تعریف رایج زیبایی در
یونان اعتراض میکند، فلوطین است. فلوطین اعتقاد به اینکه زیبایی در تناسبات و
تقارنات و هارمونی است را رد میکند و میگوید اگر شما بنا را بر این قرار دهید،
پس اشیاء بسیط که فاقد جزءاند نمیتوانند زیبا باشند. فلوطین پنج اعتراض جدی در
نفی تعریف ابجکیتو زیبایی میآورد و بعد میگوید زیبایی، رؤیت امر معقول در صورت
محسوس است. به همین دلیل هم کوماراسوامی همواره یا سر در حکمت مسیحی دارد، یا سر
در حکمت هندی. او کتابی نیز تحت همین عنوان دارد. یکی از غریبترین و لطیفترین
قرائتهای میمسیس یونانیها، همین قرائت سدرشیا است که هندیها دارند. این دیدنِ با، بیانگر آن است که هستی
دو صورت دارد. صورت محسوس -یعنی همان که افلاطون میگفت و افلاطون متأثر از حکمت
ایرانی، فرا دین و فرو دین- و صورت نامحسوس. ثنویت جهان از لحاظ ساختاری تقریباً
در همه حکمتها هست. منظور من از بیان سدرشیا این بود که در حقیقت، حکمت از دیدگاه
هندوان و مسلمین، رؤیت صورت و سیرت اشیا است، نه صورت. این حکمت، اجتماع و ترکیب
تولید میکند.
دوستان اگر
فرصت کردید، کتابهای ادگار مورن را بخوانید. او پنج کتاب تحت عنوان متد و روش
دارد که به فارسی ترجمه شده است. او در کتاب اول، پرده از سیستم فوقالعاده حیرت
انگیز نیمکره راست مغز انسان برمیدارد. او و بسیاری دیگر معتقدند نیمکره راست،
امور را ترکیب میکند و حکمت، ترکیب کردن امور است، نه تجزیه. سدرشیا به این
معناست. علت اینکه ما امروزه میگوییم نیاز به طبیب نداریم بلکه نیاز به حکیم
داریم، آن است که طبیب صرفاً به جسم مینگرد و حکیم به جسم و روح؛ هر دو. و محال
است که جسم تابع روح و نفس نباشد. آن کس که در مداوا نفس را نمیبیند و در معالجه
روح را نمیبیند، قطعاً بخشی از انسان را نمیبیند. چگونه میتواند معاینتاش کامل
باشد؟ حکمت، ترکیب صورت با سیرت است. میدانید غرب از هنگامی که وارد رنسانس شد،
به جای ترکیب، تجزیه گذاشت. خارج از شعارهای سیاسی، اکنون غرب در مواردی قطعاً به
عزای خود نشسته است. میدانید که بحرانها جدی هستند.
حکمت از دیدگاه
من جمع ظاهر و باطن است. برخلاف تصور و تفکر رایج، از دیدگاه حکما ظاهر نقطه مقابل
باطن نیست. ظاهر، آخرین سطح ظهور باطن است، مدخل درک باطن است. چرا مقابل آن
باشد؟! دلیل میخواهید؟ «هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن». اگر ظاهر نقطه
مقابل باطن بود، اجتماع ظاهر و باطن در حق مجتمع نمیشد. این نکته اول بود. نکته
دوم این است که ساختار ظهور این حکمت، تمدن است. بنا به معنایی که ما از تمدن
غربی و عربی داریم، من به تعبیر ناقص خودم تمدن را صورت ساختاری امری
به نام حکمت میدانم. حکمت چون بخواهد ظاهر و گشوده شود و از حالت پنهان به حالت
آشکاری دربیاید، لاجرم تمدن را به عنوان زبان ظهور خویش انتخاب میکند. شما
بزرگوران این مطلب را تا همین حد از بنده بپذیرید تا من از تمدن بگذرم. من تمدن را
وجه ساختاری حکمت میدانم. حکمت، نرمافزاری و تمدن، سختافزاری است. تمدن، ساختار
و قالب است.
هنر چیست؟ ظهور
امر معقول در جمال محسوس. هنرمندان به این امر رایج و پنهان معقولِ، ایده میگویند.
و به آن جمال محسوس نیز قالب یا فرم میگویند. فرم در فلسفه هنر به معنای جوهر و
صورت است و داستان متفاوتی دارد. ولی در حقیقت، هنگامی که یک ایده در قالب فرمی
ارائه شود، هنر شکل گرفته است؛ معقولی در صورت محسوس -منتهی جمال محسوس و نه
محسوس. به همین دلیل، از دیدگاه ما شرقیها یک ملازمت ذاتی میان هنر و زیبایی وجود
دارد.
حداقل یک نگره
حاکم در تفکر اسلامی این است که بنا به «إنَّ اللهَ جَمِیلٌ» و خیلی موارد دیگر، هنر نمیتواند نازیبا باشد. پس لطفاً شما
بپذیرید که تمدن، وجه ساختاری حکمت است. تمدن، زبان حکمت و معماری، زبان تمدن است.
منظور ما از
معماری چیست؟ منظور ما از معماری، اصلاً بنا نیست. ما در فلسفه معماری معتقدیم که
بنا به عنوان یک مفهوم کلی سه ساحت دارد. اول، سرپناه. در سرپناه آنچه که غایت و
مهم است، کارآمدی است. شما یک بنا را ایجاد میکنید تا از سرما، حمله حیوانات مصون
بمانید و امنیت داشته باشید.
این همان معنای
مادی سکنه در قرآن است. ساحت دوم، ساختمان است. ساختمان، همان سرپناه، با
ورود آرام آرام عناصر زیباییشناسی است؛ جایی که سکونت را به سکونت روح تبدیل کند
و وقتی شما در منزل هستید، آرامش داشته باشید. الان به همین دلیل در منازل از arc استفاده میکنیم و دکورها را دائم
تغییر میدهیم تا این سکونت ظاهری به سکونت معنوی تبدیل شود و آرامش پیدا کنید. یکی از نکات حیرتانگیز قرآن، کلمه
مسکن، سکونت و سکنه است که همه ابعاد ماده و معنا را پوشش میدهد. ساحت سوم،
معماری است. معماری به معنای ایدهای است که لباس فرم به تن کرده است.
معبد، معماری است و ساختمان نیست. کعبه ساختمان نیست. شما نمیتوانید به کعبه،
استپهای بودایی، پاگودای چینی و کلیسا بگویید بنا.
من در روز
ملاصدرا، در بنیاد ملاصدرا مفصل درباره معماری بحث کردم و نسبت آن را با ذکر و
عبادت گفتم. در معماری، اول و بالذات ایدهای داریم. دوم و بالعرض، یک نسبت ذاتی
بین فرم و محتوا و بین قالب و معنا وجود دارد. بر این بنیاد، ما میگوییم هنگامی
که ایده، لباس تجسم و تجسد بر تن کرد، معماری ظاهر شده است. این به آن معنا نیست
که معماری فاقد کارکرد و کارآمدی است. اتفاقاً به دلیلی که عرض کردم، شما در اینجا اتحاد معنا را با
ساختار و فرم دارید. با یک مثال فوقالعاده زیبا بحثام را جمع میکنم. ما در
معماری، یک معماری خطی و یک معماری نقطهای داریم. معماری بازار از دیدگاه حکمت و
معماری اسلامی خطی است و معماری مسجد، نقطهای است. معماری خطی بازار بیانگر آن
است که بازار جای ره پیمودن است، نه تأمل. به همین دلیل طولی ساخته میشود. در
بازارهای محلی، اگر حقیقتاً قصد خرید داشته باشید جلوی مغازهای میایستید. میدانید
که در معماری، فرم به رفتار جهت میدهد. متنی را از میرچا الیاده میخوانم و با آن بحث خود را خاتمه میدهم.
«فضای
خطی معماری بازار، رفتار انسان را جهت میدهد که در متن بازار نماند. زیرا انسان
نیامده است که احتیاجات مادی خود را تأمین کند. او باید بگذرد و صرفاً به قدر
احتیاج بردارد».
اما معماری
مسجد کاملاً نقطهای است. یعنی اگر شما هم بخواهید بروید، نمیتوانید. این کارکرد
معماری است. مسجد یک بنا و ساختمان نیست. این فضا رفتارساز است. فضا باید به گونهای
طراحی شود که انسان میل ماندن و میل استقرار کند، نه میل گریز. این یعنی معماری.
اجازه دهید این
مطلب را هم بخوانم و بحثام را تمام کنم. در مورد اینکه حقیقتاً چگونه معماری میتواند
به رفتار انسان جهت بدهد، علاوه بر مثالهایی که به صورت مختصر عرض کردم، میخواهم
بخشی از کتاب میرچا ایلیاده را بخوانم. من میرچا ایلیاده را خیلی قبول دارم.
حقیقتاً اسطوره، تأویل اسطوره، شرح اسطوره و ادراک هزار تو و هزار لای اسطوره با
میرچا ایلیاده و امثال او ممکن است. برخی از آثار او به فارسی ترجمه شده و فوقالعاده
هستند. ایشان در یکی از آثار خود بحثی دارد در رابطه با اینکه اگر شما فضای
معمارانه یک قوم قبیله را تغییر دهید، اندیشههایشان را تغییر دادهاید. به مثال جناب میرچا ایلیاده دقت کنید.
قبیله
ماتوگروسو از قوم برورو کلبههایشان را دایرهوار گرداگرد فضایی که اختصاصاً
محل نمایشات آئینی بود، بها مینهادند.
این امر سبب
ظهور شهرهای خورشیدی در تمدنهای مختلف شد. در شهرهای خورشیدی، در مرکز، معبد یا
مسجد را داشتیم و همه خیابانها مانند شعاع خورشید باید به آنجا ختم میشدند.
خیابان رو به معبد بود. این یعنی جهت. تا وقتی که جهت زمینی درست نکنید، جهت
آسمانی درست نمیشود. دایره، کلبهها را با دو محور که از آن میگذشتند، یکی
شمالی-جنوبی و دیگری شرقی-غربی، به چهار بخش تقسیم میکرد. زندگانی اجتماعی و
مذهبی قبیله بر اساس این نظامِ جهتیابی و تقسیمبندیِ انداموار زمین، سازمان و
سامان مییافت. در این کلمات، شما حقیقت کلمه استعمار را با جان و دل احساس میکنید.
اما مبشران
پیرو طریقت قدیس فرانسوی، سالی، به نیت بهتر کردن شرایط زندگی بومیان، برای آنان
روستاهای جدید در طول یک محور ساختند. بدین گونه که در هر سوی محور، دو رده کلبه
مستطیل شکل در یک ردیف ساخته شده بود.
سرخپوستان
بروروئی چون از کیهانشناسی و جامعهشناسی خاصشان که روستای سنتی و ساختار
مستدیرشان، حاملان آن کیهانشناسی و جامعهشناسی بود محروم مانده بودند، به زودی
هویتشان را از دست دادند و هر چه را که مبشران به آنان میگفتند، باور میکردند و
سرانجام دیگر هیچ چیز را باور نکردند.
معماری به
رفتار انسان جهت میدهد و خوشا تمدنهایی که حکمت، رفتارساز ساختارهایشان به ویژه
در عرصه معماری است. والسلام.
بزرگداشت روز جهانی فلسفه؛
مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران
دوشنبه ۲۸ آبان ماه ۱۳۹۷