مقالات

حکمت اسلامی و مسأله پیشرفت تمدن

دکتر شهرام پازوکی  ۱۳۹۷/۰۸/۳۰
حکمت اسلامی و مسأله پیشرفت تمدن

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

با عرض سلام و خیر مقدم و تشکر. از آقای دکتر خسروپناه در معرفی بنده متشکرم. عنوان موضوعی که بنده به آن می‌پردازم «حکمت اسلامی و مسأله پیشرفت تمدن» است. بخشی از مباحثی که عرض می‌کنم توصیفی و تحلیلی است و نهایتاً هم بحث‌ام را با سؤال خاتمه می‌دهم، برای اینکه برخی از این مسائل برای خود من هم سؤال است.
«یکی از مسائل مهمی که مدت‌هاست هر چند گاهی مطرح می‌گردد و تکرار می‌شود این است که عرفان و تصوف و بلکه حکمت اخیر اسلامی، که عرفان جزو ذات آن است،  مانع پیشرفت علم و صنعت، اندیشه سیاسی، و خلاصه، زوال تمدن اسلامی شده است». این قول از جانب‌های مختلفی گفته می‌شود. من وارد بحث گویندگان نمی‌شوم. «اما این قول ابتدا از جانب روشنفکران، اعم از دینی و غیر دینی، و به اقتضای خودِ اندیشه روشنگری از قرن سیزدهم هجری در عالم اسلام عنوان شد. به نظر کسانی همچون سید جمال الدین اسدآبادی، محمد عبده و رشید رضا، که از اولین مسلمانانی بودند که خود را اصلاح‌طلب دینی می‌دانستند، علت اصلی ضعف و ناکامی کشورهای اسلامی در قیاس با پیشرفت و موفقیت کشورهای اروپایی که آنها را استعمار کرده بودند این بود که مسلمانان واقعاً مسلمان نیستند و برای مسلمان شدنِ واقعی لازم است که اسلام را از همه پیرایه‌های اضافه‌شده در طی تاریخ، پاک و اسلام ناب را بدان‌گونه که طریق سلف صالح بود کشف کنیم. به قول آنان، دشمنِ اسلام ناب و دشمن جامعه مدرن، مجموعه‌ای از نگرش‌هاست؛ مثل اعتقاد به تقدیر، تسلیم و رضا که اهل عرفان و تصوف و حکمت در اسلام آن را ترویج کردند. از این حیث، همان‌طور که ماکس وِبِر شرح می‌دهد، کار آنها شبیه به دین-پیرایه‌ای  است». به این تعبیر می‌توان گفت که اصلاح‌طبی اسلامی به puritanism که در مذهب پروتستان ایجاد شد شباهت دارد. «البته پیش از این نیز سلفی‌های متقدم مسلمان، همچون ابن‌تیمیه در قرن هفتم و هشتم، و چند قرن بعد وهابی‌ها در قرن دوازدهم، و علمای شیعه اخباری در قرن یازدهم هجری سعی کردند اسلام را به قول خودشان از لوث فلسفه و عرفان و حکمت و دیگر زوائد بیالایند. ولی جریان اخیر (یعنی جریانی که فرض می‌گیرد حکمت اسلامی مانع پیشرفت تمدن شده) در واقع بیشتر واکنشی بود از جانب مسلمانان نسبت به تهدیدهای فرهنگی و نظامی کشورهای خارجی استعمارگر. لذا مقدمات و جهات پیدایش آن با عواملی که موجب پیدایش جریان پاک‌دینی  در مذهب پروتستان شد، تفاوت اصولی دارد». به این دقت نمی‌شود که پیدایش این دو جریانِ پاک کردن حکمت و عرفان از دین، با دو مقدمه کاملاً متفاوت و همچنین دو مقصود کاملاً متفاوت است. «در واقع مذهب پروتستان اسلامی ابتدا حاصل اندیشه‌های سلفی‌هایی بود که غالباً تحت تأثیر ظواهر تمدن اروپایی بودند و می‌خواستند اسلام را در جبران احساس تحقیرِ وارده، همانند کشورهای استعمارگر، مدرن کنند. چون علت اصلی پیشرفت تمدن اروپایی را دین‌پیرایی پروتستان‌ها می‌دانستند. بی‌ جهت نیست که سید جمال‌الدین خود را لوتر اسلام می‌پنداشت؛ حال آنکه لوتر مقصود دیگری داشت. او (لوتر) چون می‌خواست به قول خود، ایمان را از شر فلسفه در امان دارد، خواندن فلسفه را ممنوع کرد و آن را طاعونی می‌دانست که در حکم غضب خداست. بنابراین، این اندیشه که حکمت و عرفان و تصوف مانع مدرن شدن تمدن اسلامی شده در ابتدا اندیشه‌ای بوده است تدافعی و انفعالی در مقابل هجوم قدرت تمدن مدرن استعمارگر اروپا».
این بخش از تحقیق از نظر تاریخی بود. حال می‌خواهم از نظر تحلیلی به این قول بپردازم که اصلاً این قول یعنی چه و وقتی می‌گوییم اینها مانع پیشرفت تمدن اسلامی شده، در واقع به چه معنا هستند.
«به اجزای اصلی این قول می‌پردازم. تمدن چیست؟
واژه Civilization که در زبان فارسی به تمدن ترجمه شده است، بنا بر شواهد تخمینی تاریخی، در نیمه دوم قرن هجدهم، ابتدا در زبان فرانسوی و مقارن یا کمی پس از آن، در زبان انگلیسی رایج شده است». اینها اطلاعات دقیق تاریخی است و ربطی به قضاوت من ندارد. «ریشه این واژه، کلمه لاتین civitas است که خودِ آن نیز به ازای واژه عمیق police یونانی نهاده شده که به صورت تحت اللفظی می‌توان آن را به شهر یا مدینه ترجمه کرد؛ البته با دلالت‌های خاص این واژه، چه در تفکر یونانی و چه در تفکر مدرن که بسیار فراتر و گسترده‌تر از صرف مدلول کالبد فیزیکی آن است» یعنی شهر نه به معنای کالبد فیزیکی آن. «این واژه در ابتدا صرفاً دلالت بر نوعی حاکمیت و نظم و نظام اجتماعی داشت که آن را از بربریت یا توحش متمایز می‌کرد». اینها مباحث تاریخی است که اگر در کتب تاریخی نگاه کنید می‌توانید ببینید. «هم‌زمان با تداول این واژه، وقتی اندیشه Progress به معنای ترقی یا پیشرفت نیز در تفکر مدرن اروپایی پیدا شد و به نحوی با واژه تمدن خویشاوند گردید که گویی این دو رابطه‌ای نسبی نزدیک با یکدیگر دارند، تمدن یا مدنی شدن به معنای ترقی یا پیشرفت در مقابل بربریت تلقی شد. چنین است که جان استوارت میل در مقاله‌ای  می‌گوید:
«واژه تمدن به معنایی دوگانه است. در بعضی جاها به معنی ترقی بشری به طور عام است و در جاهایی دیگر به معنای خاصی از پیشرفت به طور اختصاصی است».
به نظر میل متمدن بودن یعنی پیشرفته بودن؛ یعنی رسیدن به جایی که جوامع مدرن اروپایی در نظم و سامان اجتماعی و علم و ادب و هنر به آن رسیده بودند. در این حال واژه تمدن دیگر صرفاً معنای توصیفی و خنثای شهرنشینی یا مدنیت با سامان‌های اجتماعی خاصِ مدینه‌های اقوام و ملل مختلف نداشت، بلکه حاکی از ارزش‌هایی مطلق شده بود که به عنوان محک و معیار مقایسه تمام جوامع غیر مدرن غیر اروپایی با جوامع مدرن اروپایی تلقی می‌شد. یعنی متمدن بودن حاکی از وضعیت آرمانی جوامع مدرن اروپایی بود و نامتمدن بودن یا بربریت، وضعیتی بیرون از قلمرو تفکر و تمدن مدرن اروپایی.
وقتی واژه تمدن در دوران مدرن جعل شد، به سرعت رواج یافت و گستره وسیعی از مفاهیم آرمانی مثل پیشرفت، نظم، سامان اجتماعی، ارتقاء آسایش و رفاه، آزادی، ترویج هنرها و علوم، رونق تجارت، ادب و آداب‌دانی را در بر گرفت و به آن بالید و مباهات کرد. بدین قرار مفهوم تمدن وقتی پیدا شد که کشورهای اروپایی، که اینک خود را غربی می‌خواندند، به این خودآگاهی رسیدند که طی چند قرن اخیر به چیزهایی رسیدند که جوامع دیگر، که حالا آنها را شرقی می‌خواندند، نرسیده بودند». در واقع اروپا به خودش گفت غربی و به ما گفت شرقی. این اطلاق از آنجا شروع شد. این غربی بودن حاصل یک خودآگاهی بود به معنای متمدن بودن، و بقیه که شرقی هستند را متمدن نمی‌دانستند.
«از اینجا به بعد است که دیگر نمی‌توان سخن از تمدن‌ها به صیغه جمع به میان آورد؛ چون اقوام و ملل دیگر، یعنی شرقی‌ها، تمدن نداشتند. بلکه فقط التمدن است، که مراد از آن، تمدن غربی است با همان موازینی که در عالم مدرن تعریف شده. تمدن به این قرار، مفهومی است که مولود نوعی خودآگاهی است که انسان مدرن در جامعه مدرن با عنوان اینکه غربی است داشته است؛ خودآگاهی که بنیاد فکری‌اش را دکارت در فکر می‌کنم پس هستم نهاد». این یک تاریخچه تحلیلی بود. در اینجا هیچ نظر خاصی هم ندارم. هر تاریخی را که بخوانید شبیه همین مطالب را خواهید دید.
«اما جالب است که با همه رواجی که این واژه به سرعت یافت، این پرسش که تمدن علی الاصول چیست و اکنون واقعاً بر چه چیزی دلالت یافته همیشه سؤالی مطرح بوده است. از جمله می‌توان از فیلسوف مشهور علم سیاست، لئو اشتراوس، یاد کرد که می‌گوید:
«مشکل بتوان دریافت که تمدن چیست و تفاوت تمدن‌ها در چیست».
او می‌گوید اصلاً ما نمی‌فهمیم وقتی می‌گوییم تمدن یعنی چه. جالب است که عرض کنم در عالم اسلامی هم با اینکه کلمه تمدن را برای civilization به کار بردیم و کلمه تمدن عربی است، ولی در زبان عربی معادل «هزاره» به کار برده شده. این نشان می‌دهد که ما نمی‌دانستیم این چیست. چرا کلمه تمدنِ عربی در زبان فارسی به عنوان معادل civilization به کار برده شده، ولی خودِ عرب‌ها کلمه هزاره را به کار بردند؟
«می‌پردازم به واژه دوم: پیشرفت. پیشرفت نیز مفهومی جدید است که از اواخر قرن هفدهم در تفکر مدرن در اروپا شکل گرفت و اصالت یافت، به طوری که به سرعت در همه رشته‌های علمی جدید، اعم از زیست‌شناسی تا تجربی، جزو مقبولات و مسلّمات و همچون معبودی تلقی شد که راه نجات عقل از ایمان را به ما نشان می‌دهد». تعبیر معبود را اتین ژیلسون به کار می‌برد و می‌گوید پیشرف، معبود ما شده است؛ یکی از خدایانی که ما باید اطاعت‌اش را بکنیم. «مطابق این مفهوم، وجوه مختلف تاریخ انسان به صورت سیر یک خط استکمالی به سمت آینده ایده‌آل است که همه اقوام و ملل باید رو به آن مقصود بیاورند». این اندیشه در حال پیدا شدن است که جهان یک تاریخ واحد ندارد. «شعار مشهور منادیان علم مدرن، که ما بر دوش پیشینیان خود ایستاده‌ایم، حکایت از این اندیشه دارد. پیش از این در قرون وسطی مردم بر آن اعتقاد بودند که کمال اندیشه بشری در آغاز زمان جای داشته و برای یافتن آن باید به عقب نگریست». وقتی مفهوم پیشرفت پیدا شد همه تعجب کرده بودند که این چیست که این‌قدر رواج پیدا می‌کند. ما الان آنچنان مسلم می‌دانیم و بحث می‌کنیم که گویی این کلمه از مفاهیم اولیه تفکر بشری مثل مفهوم علم یا مفهوم هستی بوده. «به اعتقاد آنان، حقیقت تاکنون آشنا شده و خرد بشری دیر زمانی این آشکارگی را به اندازه کافی فزونی بخشیده است. آنچه گذشتگان گفته‌اند اصل و ملاک حقیقت است و ارزش و اعتبار دارد. پس دیگر جایی برای پیشرفت اندیشه باقی نمانده است».
اصطلاح پیشرفت هم جزو مسلمات و بدیهیات شد. البته این اصطلاح مهم نیست، بلکه مفهوم آن مهم است. جالب است که آن‌قدر که این مفهوم غریبه بود، وقتی خواست به فارسی ترجمه شود، اول لفظ بروقرس که همان progress  است برایش آوردند. این یعنی نمی‌دانستند چیست. سپس کلمه ترقی آمد. کتاب اندیشه ترقی حاکی از این است. بعد گفتند پیشرفت. برای اینکه نمی‌دانستند دقیقاً یعنی چه. چون چنین فکری بی سابقه بود.
«با این حال اعتبار و صحت همین مفهوم نیز به‌خصوص پس از مصائب حاصل از دو جنگ اول و دوم جهانی، مورد تردید قرار گرفت و پرسش‌هایی از این قبیل که آیا واقعاً تاریخ جهان رو به پیشرفت است، مطرح شد». الان این سؤالی خیلی جدی است که معمولاً در آن تردید نمی‌کنیم.
«با این مقدمات ما با دو اندیشه مواجه می‌شویم که هر دو جدید و مولود فلسفه مدرن و تفکر مدرن هستند که هیچ‌گونه سابقه‌ای در تاریخ تفکر بشر از جمله عالم اسلام نداشته‌اند و فقط در تفکر مدرن غرب و بر اساس مبادی آن پیدا شدند. حال باید پرسید که اصطلاحات تمدن و پیشرفت –البته نه به معنای لغوی، بلکه به معنای اصطلاحی‌اش- که در تفکر مدرن فهمیده شده، چرا در آرای حکما و علمای مسلمان وجود نداشته و غریب می‌نموده است؟ چرا فیلسوف بزرگی همچون فارابی که مؤسس فلسفه مدنی در عالم اسلام است و در آثارش از اقسام مُدُن سخن می‌گوید نکته‌ای درباره آن نمی‌گوید. حتی ابن‌خلدون که در مقدمه مشهورش به شرح و وصف علم عمران می‌پردازد  سخنی از تمدن با دلالت‌های مدرن‌اش نمی‌گوید.
واقع امر این است که حکمای مسلمان، مثل فارابی، کمال مدینه را در تحصیل سعادت می‌دانستند که کمال انسانی است. پس غایت مدینه چیزی جز هدایت انسان برای رسیدن به این کمال نیست. لذا نظام حاکم بر مدینه یعنی نظام نو، با نظام اخلاقی حاکم بر شخص باید همسان باشد و انسان باید در بهترین مدینه‌ها به سر ببرد تا به این کمال برسد.
ولی آیا مدینه به معنایی که فارابی مراد می‌کند و مقصود از تشکیل آن و جایگاه انسان در آن و نظام اداره‌‌اش همان است که در تفکر مدرن، دارد؛ مفهوم جامعه مدنی متشکل از سوژه‌های انسانی با اهداف و نظام خاصی است؟ آیا مدنیت، یعنی اهل مدینه بودن، در آراء فارابی مشابهتی با عضو جامعه مدنی یا به اصطلاح، شهروندی دارد که بتوان سخن از معنای واحد تمدن کرد و بگوییم یکی پیشرفت کرده و دیگری نکرده؟
اصولاً اگر اصطلاح تمدن اسلامی نزد قدما به کار برده می‌شد و ادعا می‌شد که حکما و عرفای مسلمان مانع از پیشرفت آن شدند، آیا آنان از این سؤال حیران نمی‌شدند و نمی‌پرسیدند که منظورتان چیست؟ به فرض آنکه حکما و عرفای ما، مثل ملاصدرا و مولانا، مجدداً زنده می‌شدند و همه آنچه را که فیلسوفان و دانشمندان مدرن می‌دانند و می‌پندارند که می‌دانند فرا می‌گرفتند، آیا احساس ندامت می‌کردند از اینکه به خطا رفته و غافل از این معنا و مخل پیشرفت اسلام شده‌اند؟
منشأ اصلی این سوء تفاهم (یعنی اینکه چه چیز مانع پیشرفت شده)، همان قول به پروگرسیسم است؛ همان که مطابق آن، تاریخ تفکر و علم و صنعت، یک تاریخ خطی متشکل از حلقه‌های پیوسته و رو به پیشرفت و تکامل است. و گفته می‌شود که این سیر تاریخی در عالم اسلامی در جایی متوقف گردیده، افول کرده، منحط شده، و نسبت به مغرب‌زمین که پیشرفت کرده، عقب مانده است. غافل از آنکه علم و صنعت به معنای مدرن‌اش، تفاوت اصولی با آنچه در عالم قبل از مدرن نزد اقوام و ملل مختلف چه مسلمان، چه مسیحی، چه چینی و هندی بوده داشت. در واقع مسأله، مسأله دو پاردایم فکری عالم مدرن و عالم قبل از مدرن است و این ربطی به عالم اسلام و ایران ندارد و منحصر به ایران نیست. همین امر که آن را زوال، انحطاط و غیره می‌خوانیم در مورد دیگر تمدن‌های شرقی که غیر مدرن هستند نیز صادق است.
تردیدی نیست که سیر تفکر و موالیدش، از قبیل علم و صنعت در عالم اسلام، در قیاس با علم مدرن و شتاب بی‌اندازه‌ آن، به رکود و رخوت و لذا سکون مبتلا شده است». یعنی نسبت به شتاب عالم غرب، اینجا به رکود و رخوت و سکون مبتلا شده است. و خود متفکران و حکمای بزرگ عالم اسلام متوجه و ملتفت آن شده بودند. ولی آیا این بدان معناست که تشخیص و رفع این رکود منجر به ورود به عالم مدرن می‌شد؟
من از سه متفکر نام می‌برم که از سه جهت به مسأله بحران تفکر، هر یک در دوران خویش، پرداخته‌اند. دو تن از آنها اهل مغرب عالم اسلامی‌اند؛ یعنی ابن‌رشد و ابن‌خلدون، و دیگری هم در مشرق جهان اسلام است؛ یعنی میرفندرسکی. «این هر سه متفکر، متذکر رکود و بحران در زمانه خود هستند و هر سه در صدد تجدید تفکر، یکی در فلسفه، دیگری در علم عمران و سومی در صنعت به معنای عام آن است. ولی هیچ یک از این سه در اندیشه خود طرحی نو درنمی‌اندازند و راهی را برای ورود به عالم مدرن نمی‌گشایند. چون مبانی و مبادی عقلانیت و حکمت و فلسفه مدرن، در اندیشه آنها جایی نداشته است. نه ابن‌رشد می‌توانست به زعم خود با جدا کردن فلسفه از دین و بازگشت به یونان ارسطویی، آن را تجدید و مستقل کند، نه علم عمران ابن‌خلدون به تأسیس مفهوم تمدن و جامعه‌شناسی به معنایی که نزد آگوست کنت داشت می‌توانست برسد، و نه صنعت  به نزد میرفندرسکی به آنچه امروزه به آن تکنولوژی می‌گویند. اما این به معنای خفیف کردن شأن و قدر این سه متفکر بزرگ نیست و چیزی از اعتبار و ارزش کار آنان کم نمی‌کند، بلکه جایگاه حقیقی‌شان را در تاریخ تفکر نشان می‌دهد. عالم مدرن، ارکان و اجزای مقوم‌اش در فلسفه مدرن است که در آن معنای تازه‌ای از انسان و تلقی وی از خودش و عالم و حقیقت هستی شده است. جامعه‌شناسی، علم، تکنولوژی مدرن، ریشه در فلسفه مدرن دارند». می‌خواهم از هایدگر از رساله‌ای نقل قول کنم که به نظر من در فهم سؤالی که موضوع این جلسه است بسیار خواندنی است.
هایدگر در همان ابتدای رساله عصر تصویر جهان‌ می‌گوید:
«متافیزیک  عصری را بنا نهاده است که با تفسیر خاصی که از موجود و همچنین فهم خاصی که از حقیقت شده، مبنای مقوم تأسیس آن اصل را فراهم کرده است».
او پنج مظهر برای مظاهر عصر مدرن ذکر می‌کند که دوتای آنها علم مدرن و تکنولوژی است. «اما هایدگر بر آن نیست که علم مدرن حاصل پیشرفت علم از قدیم به جدید است. او در همین رساله خاطر نشان می‌کند که وقتی امروزه از کلمه علم  یاد می‌کنیم باید بدانیم که آن تفاوتی ماهوی با آنچه در قرون وسطی به آن scientia و در دوره یونان به آن اپیستمه می‌گفتند، دارد. لذا هیچ معنایی ندارد که بگوییم نظریه گالیله درباره سقوط آزاد اجسام درست است و این نظریه ارسطو که اجسام سبک رو به بالا می‌روند غلط است. چرا که فهم یونانیان از ماهیت جسم و مکان و ارتباط این دو مبتنی بر تفسیری متفاوت از موجودات و بنابراین مقتضی نحوه دیگری از نگرش به آنها و پرسش از وقایع طبیعی است. پس محال است که بتوان گفت فهم مدرن از هستی صحیح‌تر از فهم یونانیان است». او یونانیان را مثال می‌زند. چنانکه گمان این نمی‌رود که کسی بگوید شعر شکسپیر پیشرفته‌تر از شعر شاعر یونانی، آشیل است. این است که هایدگر هشدار می‌دهد:
اگر بخواهیم ماهیت علم مدرن را دریابیم، ابتدا باید خود را از این عادت مرسوم که علم جدید را با علم قدیم، صرفاً بر حسب درجه پیشرفت بسنجیم، رها کنیم.
یکی از کسانی که من همین‌جا چند بار راجع به او صحبت کردم ولی باز هم به نظر من دقت کافی راجع به او نشده میرفندرسکی است. میرفندرسکی در دوره صفویه است. به نظر من صفویه اوج تمدن اسلامی- ایرانی است؛ مثل فواره‌ای است که به اوج رسیده و حالا در حال پایین آمدن است و نتوانسته بالاتر برود. اهمیت دیگری هم که صفویه دارد این است که مقارن دوران پیدایش تمدن مدرن غرب است.
میرفندرسکی در رساله صناعیه‌اش درباره صنایع صحبت می‌کند. چرا صنایع متوقف شدند؟ چرا صنایع دیگر رشد نکردند؟ من چند مطلب از او می‌خوانم. دقت بفرمایید. اولاً وقتی راجع به صنعت صحبت می‌کند در همان صفحه اول می‌گوید که مراد من از صنعت، مطلقِ پیشه، حرفه و کار است. ما الان صنعت را به این معنا نمی‌گوییم. نگویید ذهن او کار نمی‌کرد و نمی فهمید! تلقی او از صنعت چیز دیگری است. با فهمی که او از صنعت دارد چطور می‌توان گفت که آن صنعت به تکنولوژی مدرن برسد؟
«صنعت از نبوت و حکمت و خلافت، تا هنرها و حرفه‌هایی همچون آهنگری، کاتبی، و گازری (رختشویی) را در برمی‌گیرد». البته او هم می‌گوید که اینها در عرض هم نیستند، بلکه در مراتب بالا و پایین هستند. اما همه صنعت‌اند. سپس می‌گوید: « صنعت یک نحو معرفت و دانایی است که منجر به یک نحو عمل می‌شود». پس برخلاف آنچه امروزه تصور می‌شود صناعت صرف مهارت تکنیکی نیست، بلکه مقرون به نوعی دانایی است. ما الان این‌طور نمی‌گوییم.
نکته مهم دیگر در مورد میرفندرسکی این است که او در انتهای رساله می‌گوید صنایع بالقوه نامتناهی هستند. یعنی صنایع زیادی ممکن است درست شود. «ولی او در این کتاب راهی را به صنعت به معنی تکنولوژی جدید به گونه‌ای که در زمان او در عالم مدرن در غرب پدیدار شد، باز نمی‌کند. او با اینکه دعوت به احیای صنایع می‌کند، ولی صناعت را به معنایی می‌فهمد که در جوامع سنتی قبل از مدرن، از جمله عالم سنتی، فهمیده می‌شود».
می‌خواستم در مورد مسأله علم هم توضیح دهم. عین همین بحث را در مورد مسأله علم می‌توانید بگویید. مثلاً اشاره می‌کنند به مثنوی مولانا و اشعاری مثل خرده‌کاری‌های علم هندسه  یا نجوم و علم طب و فلسفه
را می‌آورند و می‌گویند مولانا مخالف پیشرفت علم بود. دقت بفرمایید. اولا ًمولانا می‌گوید همه علوم، وحی انبیاء است.
این نجوم و طب، وحی انبیاست عقل و حس را سوی بی‌سو ره کجاست
در آخر می‌گوید
جمله حرفت‌ها یقین از وحی بود  اول او بود لیک عقل آن را فزود
یعنی یک جایگاه عالی به علم و دانستن می‌دهد، منتها همان موقع، نکاتی را گوشزد می‌کند. آقای دکتر گلشنی هم فرمودند. اگر به این نکات توجه نشود، این علم مخرب می‌شود. در واقع، عدم فهم منشأ و جایگاه این علوم در مثنوی موجب القای این شبهه شده که عرفان سد راه پیشرفت علم در تاریخ اسلام شده است. ولی نکته‌ای که باید به آن توجه کنیم این است که تفکر و تعالیم عرفانی اصلاً از سنخ تفکر علمی مدرن نیست که نفیاً یا اثباتاً عارفان درباره آن نظری داشته باشند. ما دقت نمی‌کنیم که عرفان مانع پیشرفت علم به چه معنا شده است. در کل حکمت و عرفان ما علمِ جان، علمِ جهان و علمِ حق باید با همدیگر باشند. این همان کل‌نگری است که استاد گلشنی فرمودند. شما نمی‌توانید آنها را از هم جدا کنید. ما نمی‌توانیم بگوییم که علم جهان داریم ولی غافل از علم جان هستیم. این مسیر به جایی دیگر می‌رسد. این مسیری نبود که به علم مدرن برسد. به همین دلیل است که مولانا شناخت حقیقی عالم خارج را از شناخت حقیقی خود و شناخت حقیقی خداوند جدا نمی‌داند و ما می‌دانیم که علم جدید اساساً بر تقابل سوژه و ابژه آغاز می‌شود. یعنی آدم از عالم و از مبدأ عالم جداست. برای صرفه‌جویی در وقت، نتیجه‌ِگیری‌ها را به صورت شماره‌گذاری می‌خوانم.
«اول اینکه مولانا و عرفای ما قدر و قیمت هیچ کدام از علوم -اعم از دینی و غیر دینی- را انکار نمی‌کنند، ولی حق هر یک را در مرتبه و محدوده خویش به جا می‌آورند. در واقع، مخالفت مولانا نه با خود علم، بلکه با توهم علم و دانایی است که باعث می‌شود هر یک از عالمان علم خویش را علم حقیقی بدانند و با این کار از رسیدن به حقیقت علم محجوب و محروم مانند. قول آنها مبنی بر اینکه علم حجاب اکبر است بدین معناست».
نتیجه‌ای که از کل بحث می‌گیرم این است که «الان گروهی از مسلمانان با مشاهده ضعف و ناتوانی عالم اسلام در تمنای اینکه به حکم و اقتضای زمانه مدرن شوند با وجود تفاوت اصولی مبادی علوم جدید با مبادی علم نزد قدما به سبب سطحی‌نگری، خواسته یا ناخواسته، حصول تکنولوژی و علوم جدید را به عنوان مقصود اصلی و کمال مطلوب تجدید تفکر اسلامی و گمشده آن می‌دانند و سخن از عرفان و تصوف و حکمت به عنوان مانع پیشرفت علم در تمدن اسلامی می‌کنند. اینها غافل از آن هستند که با توجه به اینکه تفکر حکمی و عرفانی اصولاً از سنخ تفکر علمی نیست، پشت کردن به حکمت و تفکر عرفانی هیچ‌گاه نمی‌تواند هموارکننده راه برای جلو بردن علم باشد. چنانکه همین غفلت از مبادی علومِ جدید باعث شده در آرزوی گسترش همین علوم نیز دچار سردرگمی و پریشانی شوند و مثلاً تکثیر رشته‌های دانشگاهی و آمار فارغ‌التحصیلان را دلیل پیشرفت علم در ایران بدانند». آقای دکتر گلشنی بیش از هر کس می‌دانند که دانشگاه‌ها از این حیث چه وضعیت وخیمی دارد.
«دوم اینکه مفاهیم تمدن، پیشرفت، عقل، علم و تکنولوژی، همه بر اساس مبادی و مبانی فلسفی تفکر مدرن پیدا شده و اصالت یافته است. مبانی فلسفی عالم مدرن در نگاه جدیدی است که به وجود، عالم و انسان شده است. همین نگاه است که منشأ پیدایش علم و تکنولوژی مدرن، جامعه مدنی، سیاست مدرن، اقتصاد مدرن و حتی مذهب مدرن، یعنی پروتستان در اروپا شده است و مقدمات و بسترهای عملی تحقق آنها را نیز فراهم کرده است. این امور ارتباط ماهوی و ارگانیک با یکدیگر دارند و از هم جدا نیستند. این نکته مهمی است که دکارت، ماکیاولی، گالیله و لوتر تقریباً معاصر یکدیگرند و هر کدام از مبادی یکی از  مسیرهای تفکر مدرن هستند.
نکته بعدی این است که قضاوت کردن سطحی و نادرست، ورود به عالم آنان (یعنی حکما و عرفای ما) است نه چنان که خود می‌اندیشیدند و برای ایشان قدر و قیمتی داشت، بلکه چنانکه ما می‌‌اندیشیم و بر اساس مفاهیم و معیارهایی که خود ما برای آن اعتبار قائلیم. آنچه در عالم اسلام رخ داده، رکود و خمودگی تفکر است که نسبت به وضعیت تازه‌ای که با نگرش مدرن در غرب پیدا شده و به سرعتِ تمام توسعه یافته عقب‌مانده است. در واقع اینگونه است که یکی بر سر حقایق متوقف شده و به خواب فرو رفته، دیگری در دل فرآورده‌های نظری و عملی مدرن، درست یا نادرست، به سرعت تمام می‌جنبد و می‌خروشد و حرکت می‌کند. مولانا بیتی دارد که فکر می‌کنم وصف حال ماست:
گفت با خود گنج در خانه من است پس مرا آنجا چه فقر و شیون است
بر سر گنج از گدایی مرده‌ام  ز آنکه اندر غفلت و در پرده‌ام
«نکته آخر، دیر زمانی است که کل جهان به دنبال مدرن شدن و عقب نماندن از عالم مدرن است. این تمنا در چند دهه اخیر با عنوان جهانی شدن عالم‌گیر شده است. اما ما که اکنون مدت‌هاست در وضعیت رانده از فهمِ تفکر و مواریث قدما و مانده از فهم عمیق تفکر مدرن هستیم، باید بپرسیم که چه کسانی می‌توانند موانع این رکود را برطرف کنند و خفتگان را بیدار و متذکر کنند. آیا باید به شعارهای آن گروه از اهل سیاست و علم توجه کرد که صرفاً به ظواهر عالم مدرن توجه دارند و مبهوت علم و تکنولوژی آن از مبادی و مبانی‌اش غافل‌اند و با تجویز داروهای مسکن می‌خواهند این به اصطلاح بیماری عقب‌افتادگی و احساس ضعف را صرفاً از طریق توسعه علم و تکنولوژی جبران کنند و شفا بخشند؟ آیا آنها هیچ وقت به این موضوع فکر کرده‌اند که در تأسیس عالم مدرن کسانی به یک‌باره به قصد و اراده قبلی مصمم بر این کار نشدند که عالم مدرن را بنا کنند و مدرن شوند که ما هم به حکم یا تمنا بخواهیم چنین کنیم. مدرن شدن اروپا با نفی میراث گذشته و اصالت دادن به اکنون و آن  آغاز شده است». کلمه مدرن از ریشه modernos است که در زبان لاتین به معنی اکنون و همین زمان است. «با تفسیر جدید و نو که از انسان و هستی آغاز گردید، اما آیا نو شدن و تجدید الزاماً به معنای مدرن شدن است؟ آیا نباید به اصحاب حکمت و عرفان که منشأ تفکر در عالم اسلام در ابعاد نظری و عملی آن بودند، کسانی که از ظاهر به باطن عالم در آنها رسوخ کرده و متوجه مبانی آن هستند روی آورد و مشکل خویش را از آنان پرسید که ما چگونه می‌توانیم در گوشه‌ای از جهان که گریز و گزیری از مدرن شدن در آن نیست به سر بریم درحالی‌که متوجه آن حکمت و عرفانی باشیم که مطابق آن پای ما در خاکی قرار داشته باشد که ریشه در آن داریم و سرمان رو به آسمانی باشد صاف و نیلگون که جایگاه حقیقی‌مان را در عالم و نسبت به مبدأ عالم روشن می‌کند». عرایض‌ام را با شعری از حافظ ختم می‌کنم.
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ                 کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

 

 

بزرگداشت روز جهانی فلسفه؛

مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران

دوشنبه ۲۸ آبان ماه ۱۳۹۷

  

 

 

۲۳۱۰

ارسال نظر


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم اینجا کلیک کنید.

همدان - بنای آرامگاه بوعلی‌سینا - ساختمان اداری بنیاد بوعلی‌سینا

 ۹۸۸۱۳۸۲۶۳۲۵۰+ -  ۹۸۸۱۳۸۲۷۵۰۶۲+

info@buali.ir

برای دریافت پیامک‌های بهداشتی در زمینه طب سینوی، کلمه طب را به شماره ۳۰۰۰۱۸۱۹ ارسال کنید