یادداشتهایی که تاکنون در این مقوله
نوشتهام، بیشتر درباره علم بوده و کمتر به وضع و مقام خرد و نسبتش با علم نظر شده
است. این بار نیز صرفاً نظری به خرد در زمان کنونی انداختهام تا هم حق صحبت هفتادساله
با فلسفه را اندکی ادا کرده باشم، هم تذکر دهم که اگر خرد رو نهان کند، کار جهان و
زندگی آدمی به خطر میافتد؛ زیرا علم و تکنولوژی به آینده زندگی و مصلحت آدمیان و
غم و شادی آنان کاری ندارند و به این جهت است علم به پشتوانه خرد نیاز دارد و اگر
از حمایت و همراهی آن محروم شود نظم درونش دستخوش اختلال میشود و چه بسا که در
راه ویرانگری قرار گیرد.
۱ـ از
امام صادق (ع) نقل شده است که
:«علم درک تفاوتهاست». از جمله تفاوتهایی که ما کمتر به آن توجه داریم، تفاوت
عقلهاست. تفاوت دیگری که نمیدانم آیا نه تفاوت خرد با هوش است، تردید نیست اما
اعتقاد به اهمیت خرد نباید ما را از غیبت و غیاب آن در بعضی زمانها غافل سازد.
به عبارت دیگر حرمت لفظ یا نبودن آن غافل سازد. فیلسوفان گاهی در ماهیت عقل بحث
کردهاند اما غالباً وجود آن را مسلم انگاشته و در باب آن کمتر پرسش و چون و چرا
کردهاند. در فلسفه رسمی، عقل مقوم ذات آدمی و قوه درک کلیات و مایه برخورداری از
علم است ولی در این نوشته عقل به معنی یک قوه نفسانی و شأن ناطقه نفس و مرتبهای
از مراتب وجود نیست، بلکه مراد از آن استعداد درک تاریخی هستی و زمان و زبان و شرایط
امکان دانستن و عمل کردن است. این عقل شأنی یا جزئی از روانشناسی اشخاص و افراد نیست،
بلکه در زمان و تاریخ پدید میآید و ظهور خاص مییابد و گاهی دستخوش ضعف و زوال میشود.
عقل دوران تجدد عقل تاريخی است البته همیشه و همهجا تنها آدمیانند که باید به حکم
عقل کار کنند. ظهور عقل هم در وجود آدمیان است معهذا عقل وجودی مستقل از افراد و
اشخاص دارد. با این تلقی خرد دیگر چیزی نیست که مردمان را به آن بخوانیم و آنها به
آن رو کنند و به آسانی بتوانند کار خود را به دستور آن انجام دهند حتی در جاهایی
که در زمانی کارها به راهنمایی صورتی از خرد انجام شده است، وقتی مدد خرد منقطع
شده است، آن جهان نیز به زوان و پریشانی رو کرده است، آن جهان را با آن دگرگون کرد
و در ویرانی و آبادیاش کوشید و اکنون پس از چهارصد سال کمکم دارد زوال خرد را
حسن میکند. البته هنوز کارها بهکلی از روال و مدار خرد خودبنیاد جدید خارج نشده
و سادهلوحی است که بپنداریم قبل از اینکه نظم دیگری در افق آینده پدیدار شود،
تجدد رخت برمیبندد. در جهان توسعهنیافته پیرو غرب متجدد، قضیه صورت دیگری دارد.
بخشی از این جهان احیاناً وارث یک سنت مفهومی و عقلی است و
عقل را امر بالفعلی میداند که همواره میتوان از راهنماییاش برخوردار شد. عقلی
که معمولا میپندارند، هست و ثابت است. عقل قدیم البته هنوز در «ارگانون» (ارغنون) ارسطو و «شفا»ی بوعلی و به طور کلی
در همه کتابهای فلسفه تا دوره جدید وجود دارد؛ اما این عقل، دیگر کارساز زندگی
کنونی نیست. همه مردم جهان به رسم جهان جدید که ساخته عقل جهانساز است، زندگی میکنند
و توقع نباید داشت که عقل قدیم بتواند راهنمای زندگی زمان تجدد و تجددمآبی باشد. این عقل در بیرون از کتابهای فلسفه وجود
ندارد و به فرض که در جایی هم وجود داشته باشد، ما راه خانهاش را گم کردهایم و
نمیدانیم که در شرایط کنونی جهان آثارش چیست و وجودش را در کجا میتوان یافت و
اگر نیست، چرا ملتفت نبودنش نیستیم و به آن فکر نمیکنیم.
ما اکنون مثل قرنهای پیش آثار ابنسینا و ملاصدرا را میآموزیم.
این آثار به یک معنی عقل متحصل و محقق است؛ اما به وجود این عقل متحصل صرفا از طریق
آموزش نمیتوان راه برد و به فرض راه بردن به آن، با آن نمیتوان در کار جهان جدید
و در راه توسعه کارسازی کرد. اگر آن عقل با همه اهمیتش، توانایی طرح و رهبری و
کارسازی برنامه توسعه داشت، چرا تاریخ پیشرفت علمی تکنیکی و توسعه اجتماعی اقتصادی
از دویست سیصد سال دورتر نمیرود؟ به نظر میرسد که جهان جدید به عقلی متفاوت با
عقل قبل از رنسانس رسیده و با این عقل توانسته است علم و تکنولوژی و سیاست جدید را
پدید آورد و توسعه دهد. کشورهای توسعهنیافته غالبا این عقل را از طریق آثار مادی
و تکنیکیاش شناختند. البته بعضی اصول و
اوصاف آن به صورت لقلقه زبان مشهور شد؛ اما چون درباره آنها تأمل نکردند و کسی
نپرسید که این اصول در عقل قدیم ما چه جایی داشته است، آنها هم جایگاهی در جان
جامعه نیافتند تا بتوانند مؤثر شوند. اما به هر حال در عداد مسلمات درآمدند.
مگر نه اینکه به تبع جهان متجدد این حرف مشهور را پیوسته
تکرار میکنیم که: «نیروهای
طبیعت را باید با علم مهار کرد»؟ اصل پیشرفت و تکامل را هم که بیچون و چرا پذیرفتهایم،
ولی اینها در وجود و درک ما به مرتبه عقل نرسیده، بلکه در ردیف عادت لفظی و روانشناختی
باقی ماندهاند و به همین جهت پندارهای سطحی و ظاهریاند و تعارض و حتی نسبتشان با
آرا و اعتقادات و فرهنگ موروث درک نمیشود. در جهان توسعهیافته وضع به صورت دیگری
است.
در این جهان تعارض میان موجودبینی و وجودبینی چندان شدید نیست
که هر کس تصورات خود را واقعیت انگارد؛ ولی اینجا بیشتر ورطهای میان این دو وضع
وجود دارد و در این ورطه پندار، یا اصلا مشکل و مسألهای نیست یا اگر باشد، به
آسانی رفع و حل میشود. وقتی میگوییم هیچ مشکل و مسألهای وجود ندارد، لابد چرخ
امور اداری و آموزشی و فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی بهخوبی میگردد و آب و هوای
کشور و بهخصوص خوزستان هم خیلی خوب است و اگر مشکلی مثل مشکل ارز و طلا و بانکهای
خودرو هم پیش آید، بهزودی و بهآسانی رفع میشود. حقیقتاً خوشبینی در شرایط
کنونی هنر بزرگی است. وقتی میبینیم که هر یک از این حوزهها نه فقط مشکلها
دارند، بلکه وجودشان عین مشکل است، چه امیدی به آینده میتوانیم داشته باشیم؟
این رسم مدیریتی که در سازمانهای اداری جاری است، به جای
اینکه کارگشایی کند بر مشکلها میافزاید و منشأ فساد و باعث پدید آمدن مشکل در
حوزههای دیگر میشود. گاهی اعتراض میکنند که: کار تو فلسفه است و اینها که مینویسی
مسائل اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و متعلق به قلمرو آرای همگانی است و ربطی به فلسفه
ندارد، بلکه اهل سیاست و دانشمندان علوم اجتماعی باید به آنها بپردازند. اولا چه
کنیم که دانشمندان کمتر به این مسائل میپردازند.
ثانیا سخن در صورتی درست است که فلسفه در مسائل مدیریت و
آموزش و پرورش و کتاب و سینما و بانکداری وارد شده باشد؛ ولی وقتی پرسش میشود که:
این سازمان اداری و اقتصاد و فرهنگ و آموزش چیست و از کجا آمده و کارش در کجا و
چرا میلنگد؟ پرسش، پرسشِ فلسفی است. هرچند که مسائل اقتصاد و جامعه و فرهنگ و مدیریت
و تعلیم و تربیت در علوم اجتماعی خاص طرح و پژوهش میشود.
آیا طرح پرسشی که عنوان شد، مداخله در علوم دیگر است؟ اینجا
مسئله این نیست که سازمانهای اداری را چگونه باید ترتیب داد یا اصلاح کرد و
برنامه و روش تدریس چه و چگونه باید باشد؟ پرسش این است که: سازمانهای اداری ما
چه میکنند؟ و راهنمای عمل و میزان و ملاک کار و کارکردشان چیست؟ و آموزش و پرورشمان
چه حاصلی دارد؟ و آیا حاصل کارش با غایتی که از آموزش و پرورش درنظر است، تناسب و
تناظر دارد یا نه؟ و اگر سازمان اداری و نظام کار و درس و مدرسه بیسامان است، این
بیسامانی از کجاست؟ و چرا کارها سامان نمییابد؟ آیا وجود و دوام بینظمی و بیسامانی
نشانه دوری از خرد نیست؟
میبینید که این بحثها ربطی به مشهورات ندارد و دعوت به این
هم نیست که برویم خرد زمانهای قدیم یا خرد رنسانس و دوران منورالفکری و... را بیاوریم
و راهنمای خود قرار دهیم؛ زیرا آن خردها در تاریخ و با تاریخ تحقق یافتهاند و در
جایی پنهان نشدهاند که آنها را پیدا کنیم. چرخ زمان و تاریخ معمولا با نظمی میگردد
و اگر نام این نظم، خرد باشد، وقتی به گردش کارها نگاه میکنیم و این نظم را نمییابیم،
باید بیندیشیم که مبادا راه خرد را گم کرده باشیم!
۲ـ پیداست
که زندگی مردمان باید نظم و سامان داشته باشد و مصالح آن رعایت شود. اگر عقل مصلحتبین
پیوندش از همه جا قطع شود و از جایی مدد نگیرد، کارش به سکون و مرگ میکشد. پس
کسانی باید باشند که به تعبیر مولوی «راهی به عقلِ عقل» داشته باشند و اگر آشنای
«عقلِ عقلِ عقل» نمیشوند، به باطن خرد دوران جدید راه یابند؛ زیرا با رجوع به
باطن علم و عقل ظاهر است که تشخیص مصالح و نظم و سامان زندگی امکان مییابد و ضمان
میشود.
با رجوع به باطن علم و عقل ظاهر است که
تشخیص مصالح و نظم و سامان زندگی امکان مییابد و ضمان میشود. اگر در جایی نظم و
مصلحت گم شده است و حرف و قیل و قال فراوان است، عقل هم در کار نیست و میبینیم که
با گمشدن عقل، اکنون جهان در آستانه آشوب کلی قرار گرفته است.
این آشوب را میتوان در آخرین مرتبه به آشوب رابطه میان
زمین و آسمان بازگرداند. اکنون وجود آدمی نیز مجال و میدان جنگ میان زمین و
آسمان شده است. آدمی وقتی در بهترین وضع صلح و سلامت قرار دارد که رابطه لطف و
دوستی میان آسمان و زمین وجودش برقرار باشد؛ ولی در تاریخها هرگز برقراری این
تعادل آسان نبوده است، زیرا با زمین وجود آدمی میخواهد به آسمان برود، یا آسمانش
میخواهد تا مرتبه زمین تنزل پیدا کند و این بالارفتن و پایین آمدن صورتهای
متفاوت دارد. در قرون وسطی زمین وجود انسانی را خوار انگاشتند و آن را زائده آسمان
(و نه سایه آن) یافتند. در دوره جدید سودای غلبه زمین بر همه چیز و من جمله بر
آسمان پیش آمد. اکنون در مواقع و مواردی رؤیای قرون وسطی به صورت دنکیشوتیسم با
سودای تجدد در جان گروههای بزرگی از مردمان به هم آمیخته و آشوبی پدید آمده است
که گرفتاران زمین از آسمان میگویند و اندک آسمانیان ماندهاند که در این واویلای
روح و فکر چه بگویند و چه بکنند.
عقل، فرع تفکر است
اگر کسی بگوید این آشوب به صورت بیخردی ظاهر میشود یا
فرع و حاصل فقدان و گمشدن خرد و بیبهرهشدن آدمی از آن است، چندان بیهوده نگفته
است. شاید بگویند در نقد خرد نباید تا آنجا پیش رفت که وجود آن را بهکلی نفی کرد
و نگران آشوب و پریشانی و سرگشتگی و تباهی کلی بود. در اینجا غرض انکار عقل یا نفی
دعوت به جستجوی آن نیست، بلکه سخن در تلازم عقل و سلامت نظام زندگی است. هر جا این
سلامت نباشد، باید نگران پشت کردن خرد بود. عقل، فرع تفکر است. اگر این فرع نباشد،
سیاست و اخلاق به خطر میافتد. در دهههای اخیر اختفای خرد در همه جای جهان کم و بیش
احساس میشود. تا اوایل قرن گذشته میلادی اگر به اروپا نگاه میکردیم، آن را عالمی
بالنسبه منظم اما پر از تضاد میدیدیم که آزادی و قهر و عدل و ظلم و حق و باطل را
با هم میخواست.
ما هم در دهههای اخیر گاهی نسبت خود با غرب را در ذیل غربزدگی
تفسیر کردهایم و مثلا شرط آزادی و رهایی از قید ستم و قهر سیاسی و اقتصادی را،
گذشت از غربزدگی دانستهایم. کسانی هم در غرب و جهان توسعه یافته سخن از گذشت از
تجدد و پایان و زوال خردی که تجدد با آن ساخته شده است میگویند و گشایش راه آینده
را در این گذشت میدانند. اما اینجا غربزدگی لایههای سختتری دارد. این که معنی
غربزدگی چنانکه باید در دیار ما درک نشد، بیوجه نبود؛ زیرا ما هنوز با خرد
تجدد آشنا نشده، گرفتار وجهی از غربزدگی شدیم که راه به هیچ جا نمییافت.
اگر کسانی گمان کردند که غربزدگی ابتلا به بیماری تقلید
از غرب است، ملامتشان نباید کرد. غربزدگی در اصل وضعی است که در آن آدمی با
غرور، خود را بنیاد و دائرمدار هستی میداند و زمانی که ناتوانان و ناتوانترها و
بیخبران دچار چنین داعیهای شوند، نگران زوال خرد باید بود و مگر در این زمان چشمها
چرا ورطه خطر را نمیبینند و سخن تذکر در گوشها نمیگیرد؟ چه شده است که زشت را زیبا
و زیبا را زشت، حق را ناحق و ناحق و باطل را حق و خوب را بد و بد را خوب میبینیم؟
تا آنجا که گاهی در نمییابیم که مثلا ۲ از ۷۴ کوچکتر است و اگر ۲ را بزرگتر بدانیم،
کسی اعتراض نمیکند!
تلازم عقل با زندگی مدنی
۳ـ تاریخ
غربی با ظهور انسانی مدنی بالطبع در فلسفه ارسطو آغاز شد. در وجود انسان مدنی
بالطبع بود که سیاست و زندگی با هم کنار آمدند یا زمینه کنار آمدنشان فراهم شد. به
نظر بنیانگذاران فلسفه، مدینه جایگاه شایسته زندگی انسانی بود. بیوجه نیست که در
فلسفه افلاطون و ارسطو این همه بر اخلاق و فضایل تأکید میشود. در نظر این دو فیلسوف،
سیاست و اخلاق کاملاً به هم بستهاند. این که میگویند ارسطو پیش از استادش به
اخلاق و استقلال آن از سیاست مایل بوده است، در نظر ظاهر نادرست نیست؛ اما وقتی
خوب تأمل کنیم، درمییابیم که مسئله به هیچوجه مسئله تقدم مدینه بر اخلاق یا
اخلاق بر مدینه نبوده است. مسئله این است که آدمی به عنوان عضو مدینه، شأنی ورای
وجود فردی که مجموعهای از نیازهای حیوانی است، دارد. به این نکته مخصوصاً از آن
جهت باید توجه شود که انسان موجودی که صرفاً مجموعهای از نیازهای طبیعی به علاوه
قوه عاقله باشد، نیست. بلکه عقل او با زندگی مدنی ملازمه دارد.
اگر این را آغاز تاریخ غربی بدانیم، باید ببینیم این تاریخ
چگونه بسط یافته و مخصوصاً در دوره جدید چه صورتی پیدا کرده است. تاریخ، تاریخ
انسان است و دورانها را میتوان بر حسب این که انسان در آنها چه شأن و مقامی
دارد، از هم تشخیص داد و تفکیک کرد. از شرق قدیم و حکمت آن در اینجا نمیتوان بحث
کرد. اکنون دیگر شرق وجود ندارد و جهان کنونی یکسره غربی است. تاریخ غربی هم از یونان
آغاز شده است. در تفکر قدیم، انسان اگر شأنی داشت، به اعتبار مظهریتش بود. او آیینه
و مظهری بود که در آن حق پدیدار میشد. در جهان یونانی انسانی ظهور کرد که لایق
زندگی در مدینه دوستی و آزادی بود.
یونانیان مدینه را نیز از روی نظام جهان صورتبرداری
کردند. آدمی علم و عقل را از جهان فرا میگرفت که دارای مراتب بود و عقل و علم
مراتب والای آن به حساب میآمد. یونانیان بر اساس سنخیت وجود آدمی و فهم و خرد او
با جهان، بنای علم مطابق با واقع را گذاشتند. در دوره اسلامی و در قرون وسطی با
اثبات وجود ذهن، اصل مطابقت علم با واقع پذیرفته و تحکیم شد؛ اما این مطابقت را
خدا ضمان میشد، زیرا خداوند عین علم و وجود بود.
علم و عالم و معلوم
۴ـ بحث
در این که این تحول و نزدیک شدن دین و فلسفه به یکدیگر چه اثری در تحول تاریخ و پدیدآمدن
دوران تجدد داشته است، مجال دیگر میخواهد. مراد از طرح مسئله علم این بود که بدانیم
که علم مزیتی برای انسان و بخششی بزرگ به او بود و اگر صورت اخیر آن بیشتر با قدرت
نسبت دارد، به قهر و ویرانگریاش نیز باید اندیشید. در دوره جدید چون معنی واقعیت
تغییر کرد، اصل مطابقت در علم و عقل جدید هم دیگر جایی نداشت. هرچند که در فهم و
عقل مشترک همه و حتی بسیاری از دانشمندان به حکم مشهور، علم را مطابق با واقع میدانند.
البته از نظر استادان فلسفه اسلامی و پیروان توماس آکویینی هنوز «اصل مطابقت» معتبر است و شاید تردید در آن موجب تعجب
شود؛ ولی در این تردید نیست که با پیش آمد تجدد، نظم قدیم برهم خورده و سنخیت علم
و عالم و معلوم دیگر وجه و مناسبت سابق را ندارد؛ زیرا در فلسفه جدید، «خودآگاهی»
دکارتی و «شک» هیومی و «فهم کانتی» و طرح «خرد و روان» هگلی جایی برای اصل مطابقت
باقی نگذاشته است.
تا این معانی درک نشود، به دشواری میتوان دریافت که علم
جدید یکی از لوازم تجدد و ستون اصلی جهان جدید و عین قدرت آن است. این قدرت گرچه
با بشر و به دست او اعمال میشود، اما در اختیار اشخاص و گروهها و حتی سیاستها نیست. وقتی سوژه انسانی ظهور کرد، رؤیای نیل به
جهان آزادی و صلح و سلامت هم پدید آمد و در این راه کوششهایی به عمل آمد که بینتیجه
نبود؛ ولی سوژه در همان وضع و جایی که در قرن هجدهم داشت، باقی نماند، بلکه پس از
اینکه به قدرت رسید، بهتدریج دچار ضعف شد و اکنون دیگر انسان سوژه نیست، بلک تکنیک
سوژه است. منتهی مردم جهان و حتی آنان که سوژه بودنشان چیزی بیش از میل به سوژه
شدن نبود، از اینکه تکلیف همه چیز با قدرت تکنیک معین میشود، خبر ندارند و نمیخواهد
خبردار شوند. این که کار قدرت علم تکنولوژیک به کجا بکشد، خدا میداند.
این قدرت با وهمی قرین است که نمیگذارد آن را بشناسند؛ زیرا
در همهجا این پندار غالب است که علم و عقل در خدمت بشر و برای خیر و صلاح او به
وجود آمده و اختیارش هم به دست آدمیان است که آن را هر جا و به هر نحو که خواستند،
به کار ببرند. نسبت آدمی با علم و تکنیک را نیز به دشواری میتوان دریافت؛ اما این
سهل و ساده است که بگوییم بشر اختیار تکنیک را به دست دارد و مخصوصاً سیاستها و
سیاستمداران بر این اختیار تأکید میکنند؛ ولی از دهههای دوم و سوم قرن بیستم
تحولی در علم و فلسفه سیاست پدید آمده و در پایان این قرن، گفتار بعضی از
صاحبنظران حاکی از عریانی و بیپناهی سیاست در عین داعیهداری آن است. آیا سیاست در
ظاهر همه کاره، در واقع هیچکاره است؟ به این پرسش دشوار پاسخ آماده نمیتوان داد.
در
برابر نظر ارسطو در باب «انسان مدنی بالطبع» رأی فوکو را میتوان در نظر آورد که
نسبت زیست و مدینه را در تغییر معنی زیست دیده و سیاست دوره جدید را سیاست زیست حیوانی
انگاشته است. نمیدانم آیا فیلسوف فرانسوی به تغییر در زیستشناسی انسان فکر میکرده
است یا صرفاً در ترکیب زندگی و سیاست، زندگی را زندگی حیوانی میدیده است. تا آنجا
که من درک میکنم هرگز و هیچ وقت انسان حتی اگر از مرتبه بیگناهی حیوانی بسیار
دور شده باشد، نه فرشته شده است و نه حیوان محض. آدمی هرگز در زندگی از راستی و نیکی
و زیبایی به کلی چشم برنداشته است. هر چند که گاهی همه اینها را پایمال و پرپر
کرده باشد. از ظواهر عبارات فوکو
و لحن سخنش برنمیآید که او در بیان خود درباره سیاست قصد تخفیف و ناچیز انگاشتن
جامعه مدرن داشته و تنزلی در جایگاه سیاست میدیده است. تجربه قرن بیستم متفکران
را محتاط کرده است که در نفی وضع موجود در شرایط فروبستگی افق آینده تند نروند.
وانگهی اگر اروپاییان برای پایدیای یونانی چندان اعتبار قائلند که بعضی از مدرنترینهایشان
دوران مدرن را قاصر از تأسی به پایدیای یونانی میدانند ضرورتاً عصر جدید و تجدد
را ناچیز نمیانگارند.
جامعه
جدید
فوکو راست میگفت که سیاست جدید در کار اقتصاد
و جمعیت و بهداشت و آموزش به برآوردن نیازهای کم و بیش طبیعی (نیازهای لذاته و لغیره)
آدمیان نظر دارد و این دگرگونی بزرگی در تفکر سیاسی است. اگر ارسطو مدینه را جایگاهی
میدانست که آدمیان در آن میتوانستند به کمال و سعادت برسند، جامعه جدید را کسی جایگاه
سعادت ندانسته است. این جامعه گرچه به نحو ارگانیک بسط مییابد و مراتب و درجات قوت
و ضعف و کمال و نقص دارد، مجال و جایگاه ارتقای آدمیان به منازل کمال اخلاقی و روحی
نیست. انسان جامعه جدید را هوموساکراگامبن (فیلسوف معاصر ایتالیایی) هم نمیتوان دانست.
هوموساکر آدمی است که دیگر کرامت ندارد.
من بهدرستی
درنمییابم که چگونه انسان در جامعه و سیاست جدید هوموساکر شده است. آنچه میفهمم،
این است که تروریسم میخواهد به نظریه حکومت مبدل شود و جای سیاست را بگیرد. در این
تلقی، انسان گوشت قربانی و موجودی هیچ و پوچ است که هم آسان و بیدلیل میکشد و هم
ارزان کشته میشود. او موجودی برای کشتن و کشتهشدن با بیرحمانهترین روشهاست! فهم
این قضیه که انسان جدید چگونه به هوموساکر مبدل میشود، دشواریها دارد. این اشکال
را به رأی و نظر فوکو هم میتوان گرفت که زیست و زندگی در گفتار او بسیار کلی است.
فوکو به زیست تن نظر دارد و این زیست گرچه میتواند زیباشناختی باشد، اخلاقی نیست
و شاید از یک حیث به «زندگی در خانه» ارسطو (یعنی کار و زندگی فارغ از اخلاق و سیاست)
نزدیک باشد.
خانه
در مدینه ارسطو جای زحمت و تولید بود. عوامل عمدهاش زنان و بردگان بودند. آنها در
سیاست دخالت نمیکردند و وظیفهشان زحمتکشیدن و تحمل کار شاق و دشوار بود. هوموساکر
اگامبن گرچه به تاریخ روم تعلق دارد، در اصطلاح فیلسوف و در زمان ما شاید بردهای باشد
که عنوان و نام برده ندارد. این انسان هر چه باشد، جهان را راه نمیبرد، بلکه به راه
جهان میرود و چه بسا که قربانی هیچ و پوچ میشود. این دعوی که ما از علم و تکنولوژی
به هر نحو و در هر راه که بخواهیم بهره میبریم، نشان غفلت از وجود خویش و بیگانگی
با زمان و جهان است.
میبینیم
که اکنون دیگر غربزدگی به صورتی که در تاریخ جدید غربی و در میان ما پدید آمده است،
معنای اخلاقی نمیتواند داشته باشد و نباید برچسبی برای ملامت و تخفیف و تحقیر تلقی
شود؛ ولی در زبان ما لفظ غربزدگی معمولا بر وضع تقلید از رسوم و آرا و افکار غربی
و قبول بیتأمل آنچه در غرب پدید آمده است، اطلاق میشود و معنی تقلید از غرب و تصدیق
و قبول بیچون و چرای رسوم غربی دارد و در این معناست که غربزدگی با بیخردی ملازمت
پیدا میکند. غربزدگی نمیگذارد که از خود بپرسیم با غرب و تجدد غربی چه باید کرد؛
و حتی نمیگذارد در عین مخالفت شدید با غرب، از اجرای هیچ رسمی از رسوم آن سرپیچی کنیم.
کار آسان اما بیثمر این است که غرب را بیچون و چرا بپذیریم یا رد کنیم.
پذیرفتن
بیچون و چرایش بیخردی در صورت سادهلوحی است؛ اما رد و انکارش قبل از تأمل، سادگی
و سادهلوحی نیست و نمیدانیم چه نامی باید به آن داد! این انکار و رد گاهی به این
میماند که کسی گرفتار خصم بیرون باشد و آسیبهای او را تحمل کند و مداوم به او ناسزا
بگوید و بپندارد که با ناسزاگویی و توهین لفظی، کار خصم را میسازد. ظاهراً ما هنوز
فکر نکردهایم که تجدد چه برای جهان آورده و با ما چه کرده و ما با آن چه باید بکنیم؟
این مسائل را صرفاً با رجوع به عقل مشترک نمیتوان حل کرد. این پرسشها، پرسشهای عملی
و تاریخی است. وقتی میپرسیم چه باید بکنیم، برای پاسخدادن اگر بتوانیم باید به همان
چیزی رجوع کنیم که ارسطو آن را فرونزیس (خرد عملی و فضیلت عقلی) نامیده است.
فرونزیس کجاست و آیا همه ما آن را در
خزانه روح خود داریم که هر وقت لازم شد از آن مدد بگیریم. پاسخی که در این مجال میتوان
داد اینست که همه ما میتوانیم از فضیلت عقلی (فرونزیس) برخوردار و بهرهمند باشیم
اما همه مردمان همیشه به آن راه ندارند و گاهی از آن بسیار دور و بیبهرهاند. اگر
ما بتوانیم معنی پرسش ساده و کوچک «با تجدد چه باید کرد» را به درستی دریابیم مجالی
برای جلوه و ظهور فضیلت عقلی فراهم آوردهایم یا درست بگویم رسیدن به این پرسش و
فهم و دریافت آن نشانه ظهور خرد عملی و فضیلت عقلی است. برای مردمی که رسوم تجدد
در زندگیشان وارد شده و آن را آشفته کرده است (نه اینکه با آن زندگی کرده باشند)
طرح این پرسش و جستجوی خردی که بتواند به آن پاسخ بدهد، باید مهمترین مسئله باشد.
همه مسائل فلسفه مهم است اما در هر زمان و هر وقت و موقع تاریخی مسائلی هست که بر
مسائل دیگر تقدم دارد. اگر بتوانیم بپرسیم که در برابر تجدد چه میتوانستیم بکنیم
که نکردیم و اکنون چه میتوانیم و چه باید بکنیم گویی جای پایمان را در جایی محکم
کردهایم و چه بسا که بتوانیم راه بجوییم. در برابر تجدد بر خلاف پندارهای غالب،
دو یا چند راه گشوده و همواره وجود نداشته است و ندارد که بتوان یکی را برگزید.
اگر کسانی گمان میکنند که تسلیم و قبول بیچون و چرا یا مخالفت نیندیشیده دو راه
معین و معلومند، بهتر است اندکی بیندییشند تا دریابند که این دو، دو راه نیستند
بلکه اوهام ناشی از ناتوانی ادراک و توجیهکننده انصراف از تفکر و استنکاف از سعی
و پیمودن راهند. وقتی میپرسیم در برابر تجدد چه باید کرد، اولین مرحله خروج از
سکون و توقف برای گشودن راه باشد. این راه چه میتواند باشد. بسته به اینکه تجدد
چگونه درک شده باشد، راه متفاوت میشود. این راه هر چه باشد و به هر جا برسد، نه میتواند
از تجدد اعراض کند و نه توان دورزدن آن را دارد بلکه حتی اگر راهی ورای راه تجدد میتواند
و باید گشوده باشد، ناگزیر از درون تجدد میگذرد. در تاریخها و دورانهای تاریخی
بازگشت و طفره وجود ندارد. در تاریخ گسست روی میدهد و بزرگترین گسستهای تاریخی
در دوره تجدد و بر اثر نفوذ و قدرت تجدد در سراسر روی زمین روی داده است.
اکنون آینده کشورها با هر سابقه تاریخی
که باشند از سرنوشت تجدد جدا نخواهد بود. البته در هیچجا در مورد اعراض و بازگشت
از تجدد، نظر صحیحی اظهارنشده است. مگر اینکه مخالفتها را بر اعراض حمل کنیم. اگر
روزی گذشت از تجدد که هنوز به تفکر نیامده و شرایط امکان آن را فراهم نشده است
ممکن شود، راه آن به گذشته برنمیگردد بلکه راهی به سوی آینده است و کسی میتواند
این راه را بجوید که با صبر و طاقت بسیار در وضع تاریخی کنونی، تفکر کند و نسبت
خود را مخصوصاً باگذشته دریابد ولی در باب چیزی که آثار و نشانههای آن هنوز در هیچ
جا و بخصوص در تیرگی جهان توسعه یافته به هیچوجه پیدا نیست، چه میتوان گفت؟ جهان
توسعه نیافته که هنوز به نامرادیها و ناتوانیهای خود واقف ندارد؛ به جای اینکه
به فکر حل مسائل جهان و برقراری عدالت در سراسر روی زمین باشد اگر میخواهد راه طی
شده تجدد را بپیماید، حداقل با نظم و آهنگ پیشرفت غربی آشنا شود و مسائل خود را
بشناسد و علم و محکم کاری تکنیک را فرا گیرد و به کار برد. در این مقام باید به
نکتهای که شاید در این اواخر به آن توجه نشده اندیشید. قبلاً گفته شد که معمولاً
عقل را با هوش و دانش اشخاص و نخبگان قوم اشتباه میکنند. هوش یک استعداد روانشناسی
است که اشخاص از آن کم و بیش بهره دارند. این هوش ارثی و شخصی است و با آن میتوان
علم آموخت یا ثروت اندوخت و ... کار اصلی هوش فراگرفتن دانشهای رسمی و حل مسائلی
است که اشخاص در زندگی با آن مواجه میشوند. هوش به عقل نزدیکتر است تا به حماقت
اما همیشه با حماقت در نمیافتد و گاهی به آسانی با آن میسازد و به آن عادت میکند.
هوش هم در دوران عقل وجود دارد و هم در زمان بیخردی. اما عقل امری تاریخی است که
در زمانی هست و در زمانی دیگر نیست و مگر یونانیان و هندیان و چینیان و ایرانیان
در زمانهایی صاحب خرد بزرگ نبودهاند. عقل در درکی که مردم از خود و مبدأ وجود و
نیز از زندگی با دیگران در جهان دارند، ظاهر و متحقق میشود. عقل را نمیتوان از
معلم رسمی در مدرسه فرا گرفت و آن را در مدرسه نمیآموزند. اگر در جایی سیاستمداری
مدبر پیدا میشود که رهبری زندگی و فرهنگ و علم و عمل و اصلاح زندگی مردم را به
عهده میگیرد، قاعدتاً باید جوانهای از خرد جهان بین در آنجا روییده باشد.
گردانندگان چرخ سیاست، مظاهر هوش هم در دوران عقل وجود دارد و هم در زمان بیخردی.
اما عقل امری تاریخی است که در زمانی هست و در زمانی دیگر نیست و مگر یونانیان و
هندیان و چینیان و ایرانیان در زمانهایی صاحب خرد بزرگ نبودهاند.
پیوستگی و گسیختگی پیوندهای مردم با یکدیگر
و با جهان خویشند. اگر پیوستگی غالب است، عقل هم وجود دارد اما وقتی این پیوندها
سست میشود، هوش و زیرکی و قهر جای خرد را میگیرد و دواعی گوناگون پدید میآید و
چه بسا که هر کس در حرص و هوس خود میرود. مراد این نیست که برخورداری از خرد
تجدد، مایه کمال انسانی است و گذشتگان که با چنین خردی آشنایی نداشتند ناقص و
درمانده بودند. خردی که از بود و نبودش بحث میکنیم مشکل ـ گشای همیشه و همهچیز نیست
بلکه داوری درد این زمان و شرط لازم زندگی در این جهان است. اگر این خرد قصورها
دارد بیخردی را نمیتوان بر آن ترجیح داد و دعویها و داعیههای بیوجه و نامناسب
را که راه به جایی نمیبرد نباید به جای آن گذاشت. وقتی کسانی میگویند تجدد را به
صورتی خاص و یا اصلاحها و تعدیلهایی که در نظر دارند، میپذیرند اگر نظر به
امکانهای تاریخی خود داشته باشند شاید سخن بخردانه میگویند اما بسیار اتفاق
افتاده است که اصلاحها و تعدیلهای پیشنهادی تمنای محال بوده است.
۵ .مشهورترین
و البته سطحیترین و مقبولترین تلقی از تجدد در جهان در حال توسعه اینست که آن را
مجموعه خوبها و بدها بدانیم گمان میکنیم که میتوان خوبهایش را اختیار کرد و
بدهایش را واگذاشت. این تلقی چندان کلی و توخالی است که معلوم نیست راجع به چیست.
مع هذا فرض کنیم که مراد از خوبیها، فرآوردههای مطلوب جهان جدید است و بدها هم
هر چیزی است که در نظر گیرنده پسندیده نیست ولی مشکل اینست که تاریخ را با گزینش
نمیسازند. آن که در سودای خود تاریخ را میسازد و مواد آن را از دیگران میگیرد
باید یک طرح کلی در نظر داشته باشد و مواد و مصالحی را که میگیرد، بشناسد و بداند
در کجا و در چه زمانی کار میآیند. در غیر اینصورت او اهل اختیار و انتخاب نیست
بلکه مقلدی که خود را مجتهد میانگارد. پیداست که با مطلق گزینش مخالفت نمیتوان
کرد پس اندکی به شرایط آن بیندیشیدیم. گزینش اولاً موقوف و موکول به برخورداری از
خرد تجدد است و تا این خرد نباشد گزینش ممکن و میسر نمیشود و شاید دعوی آن وجهی
نداشته باشد و ثانیاً گزینش، گزینش اجزاء و جزئیات در نسبت و ارتباطشان با یکدیگر
و با اصول و کلیات است زیرا اجزاء یک تاریخ به هم پیوستهاند نه اینکه هر یک به
صورت مستقل در کنار هم قرار گرفته باشند و وجودشان مستقل از یکدیگر باشد. من در سی
چهل سال اخیر تاوان مشروط دانستن این گزینش را کم و بیش پرداختهام اما اکنون میتوانم
پیشآمدهای زمان و تاریخ این چند ده ساله را به شهادت بخوانم و بگویم که طرح گزینش
چه سودای خام و محال و بیهودهای بوده است. این سودا با ظاهر بسیار موجهش یک خیال
خام است و چون در عمل محقق نمیشود راه را میبندد و زندگی مردمان و افکار و اذهان
آنان را پریشان میکند و بر بیخردی و ناتوانی سرپوش میگذارد و مهلت بیعملی و بیفکری
را تمدید میکند. میگویند اگر انتخاب نباشد خوب و بد را با هم باید پذیرفت.
مسئله، مسئله فهمیدن و شناختن است نه پذیرفتن و اخذ کردن. مسئله، مسئله با هم پذیرفتن
یا نپذیرفتن خوب و بد نیست. مردمان در تاریخ چیزی میشوند نه اینکه صرفاً چیزی را
بپذیرند. پذیرفتن خوبها وقتی پیش میآید که امکان و مجال و آمادگی گزینش فراهم
شده باشد و کسانی بر سر دو راهی انتخاب قرار گرفته باشند زیرا انتخاب در هنگام فعل
و قرار گرفتن بر سر دو راهی و چند راهی صورت میگیرد. اکنون ما در چنین مجالی قرار
نداریم. تازه به فرض فراهم بودن مجال انتخاب باید فکر کرد که چگونه میتوان خوبها
را گرفت و بدها را واگذاشت تاریخ، فروشگاه و انبار کالا نیست که اشیاء را بیارتباط
با هم چیده باشند و بتوان بعضی را انتخاب کرد. اگر این امکان بود چرا تاکنون بهجای
خوبها در بسیاری موارد بدها را گزینش کردهاند یا خوبهایی را که گزینش کردهاند،
خوب نمانده و بد شده است. ما در برابر کالاهای عرضهشده در بازاری نیستیم که هر چه
میخواهیم برداریم و آنچه را که نیاز نداریم واگذاریم بلکه با تاریخی مواجهیم که
جریان دارد. در این تاریخ محدودیتها و امکانهایی هست.
نسبت با جهان تکنیک
اگر اهل اختیاریم، در تحقق امکانها میکوشیم و البته هرچه
دامنه امکانهای فراروی ما وسیعتر باشد، اختیارمان بیشتر است؛ اما اگر به امکانها
و محدودیتها کاری نداریم و لوازم و شرایط تحقق چیزها و کارها را نمیدانیم، جز
سودای محال و و دعویهای بیهوده کاری نمیتوانیم بکنیم و دست خالی میمانیم!
تاریخ تجدد مجموعهای از وسایل و کالاها و اشیای پراکنده نیست.
البته در نظر ظاهربین همه چیز و از جمله تکنولوژی، وسیلهای در خدمت انسان است و پیروی
از حکومت تکنیک ادراک نمیشود و چه بسا که آن را پیروی از حقیقت بپندارند. غافل از
اینکه تکنیک قائمه جهان کنونی است و این جهان را راه میبرد. کسی که آن را مجموعهای
از وسایل کاربردی میداند، نسبت درست با جهان تکنیک ندارد و از این نسبت چیزی درنمییابد.
در تاریخ یکصد سال اخیر اتفاق افتاده است که کشورهایی به تکنولوژی خاص توجه و
اهتمام کرده و در اقتباس، آنها را بر دیگر تکنولوژیها مقدم دانسته و کم و بیش پیشرفت
کردهاند. در این باب معمولا وضع علم و تکنولوژی در هند را مثال میزنند. هند و شاید شرق آسیا هنوز بهکلی از حکمت
و خرد قدیم نبریدهاند و درکی از تجدد و جهان جدید هم دارند و به این جهت است که
با اختلافهای بسیار در زبان و آیین، تا حدودی از ثبات و نظم و سامان سیاسی و
اجتماعی و دینی برخوردارند. پس در امکان اخذ و اقتباس گزینش بهطور کلی نزاع و
اختلافی نیست. در مرحله توسعه صنعت و تجارت، تاجران و صاحبان صنایع علائق خاص و اختیارهایی
دارند؛ اما اگر از قانون و نظم و هماهنگی تکنیک سرپیچی کنند، کار به ناهماهنگی و
ناکارآمدی و بیتعادلی میکشد.
گفتن این که: «ما علم و تکنولوژی را میخواهیم به شرط اینکه
چنین و چنان باشد و به حرف ما گوش بدهد»، نشان اختیار و گزینش نیست. حاکی از
نشناختن جهان و تمنای محال است! آدمیان از اختیار برخوردارند؛ اما این اختیار همیشه
در حدود امکانهای تاریخی محدود است. نه اینکه اختیار مطلق و مستقل از تفکر و عمل
داشته باشند و بتوانند با زمان و تاریخ هرچه میخواهند بکنند. اگر
چنین بود، خیلی زود زمین به بهشت برین مبدل میشد. اینهمه مدعیان بیخرد که در
تاریخ بودهاند و هستند، با تحمیل امیال و هوسها و اوهام خود چهره جهان را از آنچه
هست، زشتتر میکردند و جهان را زودتر به سمت نابودی میبردند.
راه توسعه
۶ـ همواره در جهان، نظمی ـ چه خوب و چه بد ـ بر زندگی مردم
زمان حاکم بوده است و هماکنون هم هنوز از آن نشانی هست. البته صورتهای این نظم
در دوره جدید پیوسته دگرگون میشده است و صورت اروپایی قرن نوزدهم آن در قیاس با
دورانهای دیگر تجدد و مخصوصاً با نظام زندگی در ادوار دیگر جلوه خاص یافته، و با
نظر به همین جلوه است که کسانی تجدد را صورت کامل یا بهترین صورت زندگی بشر میانگارند
و دمکراسی و سوسیالیسمش را لیبرالدموکراتها و سوسیالیستها بهترین روش و
دستورالعمل سیاسی و گاهی مطلق سیاست تلقی میکنند.
اکنون وضع جهان متجدد قدری تغییر کرده است؛ چنانچه کشورهایی
که در نظم تجدد پیشگام سیاست و شیوه زندگی جدید بودهاند، با بحرانهای گوناگون
اقتصادی و سیاسی و اخلاقی مواجهند و ناگزیر باید به خطر انحطاط بیندیشند. جهان
توسعهنیافته هم بیاعتنا به تاریخ در اوهام سرگردان است و نمیداند هنوز در جهان
کنونی، راهی جز راه توسعه ندارد و اگر کشوری این راه را طی نکند، چه بسا که در
معرض خطر فساد کلی قرار گیرد؛ اما راه توسعه را بدون اراده به پیشرفت و خودآگاهی
به وضع تاریخی جهان و امکانهای کشور خود نمیتوان پیمود. یعنی با خودآگاهی به وضع
خود است که میتوان نسبت با تاریخ غربی را دریافت و راه توسعه را پیمود. این راهجویی
در حقیقت نحوی مشارکت در خرد متجددان است. کسانی ممکن است این مشارکت را تسلیم
بدانند، یا بگویند اکنون دیگر گوش دادن به خرد تجدد دیر شده و وقت آن گذشته است. پیداست
که شریک بودن با تسلیم شدن تفاوت دارد. ولی به هرحال ما باید برای آینده فکری بکنیم.
گاهی این اشتباهات پیش میآید؛ چنانکه ممکن است کسانی دم
از استقلال رأی و آزادی در عمل بزنند. اینها تا زمانی که راهی نیافتهاند (راه،
حرف نیست، بلکه باید بتوان آن را به رونده نشان داد و در آن سیر کرد)، چه بسا
کورکورانه از سطح و ظاهر افکار و اعمال پراکنده غربی پیروی کنند و از این پیروی بیخبر
باشند و حتی شاید بپندارند که با استقلال رأی و فکر و با صرف همتی عظیم راهی تازه
گشوده و پیش گرفتهاند.
کار تاریخ
من از دهههای چهل و پنجاه با توجه به آغاز
دوران پایان تجدد فکر میکردهام که نظم غربی کمکم دارد خلل برمیدارد و بعید نیست
که با انقلابی نظیر رنسانس از پا درآید. هنوز هم به این امکان فکر میکنم؛ ولی
اولا نشانههای یک نهضت روحی و فکری هنوز پیدا نیست. ثانیا بنای تاریخ ناگهان فرو
نمیریزد. چنانکه تاریخ غربی در کهنسالیاش هنوز قدرت آن را دارد که به قول مارکوزه،
فرهنگها و اقدامها و نظرهای مخالف را کانالیزه کند و حتی با اقدام به تحریف آیینها
و اعتقادات و کلمات وحی و کتب آسمانی، مثلا از اسلام تروریسم بسازد و مظاهر تبهکاری
و جنایت و آدمکشی عصر مثل بوکوحرام و بنلادن و داعش را مظاهر اسلام معرفی کند. این
حادثه برای اولین بار اتفاق نیفتاده است. کار تاریخ، پوشاندن و آشکارکردن است؛ اما
این بار حقیقت در پرده و حجاب نرفته، بلکه در مرداب تباهی و نیستی افتاده است.
روشنفکرانی که بزرگترین نگرانیشان همکاری فلان فیلسوف یا
شاعر با سیاستهای سرکوبگر و توجیه آن سیاستهاست، باید توجه کنند که:
اولا دنبال مقصرگشتن و بار شکست و ناتوانی را بر دوش دیگران
گذاشتن، توجیه ناتوانی در فکر و عمل است؛
ثانیاً امثال کارل اشمیت که از هیتلر پشتیبانی کردند،
معدود بودند و تازه آنها هرگز اعتقاد نداشتند که سیاست با روکردن به تبهکاری، کاری
از پیش میبرد؛
ثالثاً آنها فقط تأیید کردند و تأییدشان چندان مؤثر نبوده
است که بلایای تاریخی قرن بیستم را به حساب آنان بگذاریم؛
رابعاً در بحبوحه انحطاط و فساد تجددمآبی، یکسره از صلاح
و فساد تجدد گفتن، نادیده گرفتن شرایط زمان و چشم پوشیدن از خطر و فسادی است که
همه جهان ـ اعم از متجدد و متجددمآب ـ را تهدید میکند.
در این شرایط بهترین کاری که میتوان کرد، اندیشیدن به
مسائل و اوضاع موجود و سعی در اصلاح آنها با انتظار فعال و رو کردن به تفکر آمادهگر
است. در این انتظار نه فقط توسعه، یک نیاز اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی است، بلکه
چگونگی سیر تاریخی آن نیز که میتواند جزئی از طرح آمادهگری باشد، اهمیت دارد.
لوازم آمادهگری
کسی که آماده میشود، باید بداند که برای چه پیشامدی باید
آماده شود؟ وقتی جهانی رو به تحلیل میرود، ساکنان آن اگر به آنچه میگذرد و پیش میآید
خودآگاهی یابند، این امکان وجود دارد که از درون حادثه جوانههای جهان دیگری بروید
و چه بسا که این جوانهها در آب و هوای حکمت و معرفت رشد کند و پر و بار بدهد.
آثار این آمادهگری گرچه هنوز در جهان توسعهنیافته ظاهر نشده، جلوههایش را در
تفکر جهان غرب کم و بیش میتوان یافت. جهان توسعهنیافته هنوز نگران آینده نیست.
گویی مشکلی در راه خود نمیبیند (و چه بسا که راهی نمیشناسد و به راه کاری
ندارد) و اگر با او از مسائل و مشکلات بگویند، آنها را به چیزی نمیگیرد و چون به
امکانهای تاریخی نمیاندیشد، مسئله و مشکلی هم ندارد!
هر تاریخی پایانی دارد تاریخ غربی هم گرچه هنوز قدرتمند
است، به پایان خود نزدیک شده است و شاید ظهور «نیهیلیسم» به صورت تروریسم، از
نشانههای نزدیکتر شدن به پایان باشد. معهذا تاریخ غربی با تروریسم از پا درنمیآید
و اگر خدای ناکرده تروریسم جهان موجود را از پا درآورد و کار جهان به دست تبهکاران
و آدمکشان بیفتد، کار آدمی ساخته شده است و دیگر تاریخ و آیندهای وجود نخواهد
داشت و به وجود نخواهد آمد. تاریخ با انقلاب در تفکر آغاز میشود و در سایه آن نظم
مییابد. در جهان توسعهنیافته از تفکر راهبر به نظم خبری نیست و مقدمات اخلاقی و
فرهنگی و روحی لازم برای نظمبخشی به زندگی هم کمتر یافت میشود. در طی چهل پنجاه
سال اخیر معلوم شده است که ستونهای تاریخ غربی هرچند که ترک هم برداشته باشد، به
این آسانیها در هم نمیریزد.
اشتباه بزرگی که معمولاً پیش میآید، این
است که قدرت غربی را صرف قدرت سیاسی و نظامی میبینند و در ارزیابی این قدرت هم
گاهی چنان دچار توهم میشوند که حرفهای دردناک خندهآور میزنند. گویندگان این
حرفها مسلماً بهرهای از هوش دارند و اگر نداشتند، احراز مناصبی که دارند، برایشان
میسر نمیشد. آنها هوش دارند، اما
به ضرورت، سخن خردمندانه نمیگویند و حتی گاهی با گفت بیاساس و بیپروای خود آنها
را که از خرد بهرهای دارند، به تعجب میاندازند. هوش اگر با خرد قرین نباشد، شاید
بیباک و خطرناک و خطرآفرین باشد.
تفاوت هوش و عقل
۷ـ تمییز هوش از عقل و درک تفاوتهای آنها، به درک بهتر
زمان و شرایط کنونی مدد میکند. این دو گرچه لااقل از جهت ظاهر با هم سنخیت و
قرابت دارند، ملازم بودنشان ضروری نیست. هوش همیشه و در همه زمانها و مناطق روی
زمین هست؛ اما عقل گاه هست و گاه نیست؛ یا اگر هست، شاید گرفتار ضعف و سستی باشد.
در این صورت از اثربخشی هوش هم کاسته میشود. صلاح زندگی وقتی تأمین میشود که هوش
و خرد به هم نزدیک یا توأم باشند و بعضی مردمان این دو را با هم داشته باشند.
صاحبنظران و دانایان واجد هر دو هستند و بیجهت نیست که وقتی خرد پوشیده میشود،
کار آموزش و پژوهش هم مشکل میشود و دانشمندان و پژوهندگان نمیدانند به چه پژوهشهایی
باید بپردازند. البته میتوان به مدد هوش پژوهش کرد، اما نمیتوان تشخیص داد که در
هر موقع و مقامی کدام پژوهش مقدم است.
بازاریان و مالاندوزان در کسب ثروت بیشتر از هوش بهره میبرند
اما برای حفظ ثروت و هزینه کردن درست آن به اندکی عقل نیازمندند که اگر نداشته
باشند، سفاهت و خست شایع میشود؛ اما سیاستمداران به صاحبنظران شبیهند، یعنی هوش و
خرد را توأم باید داشته باشند. دانشمندان و دانایان از این حیث با سیاستمداران
تفاوت دارند که خردشان صورت و جلوه علم دارد و با معلوماتشان قرین است؛ اما سیاستمداران
به خرد عملی بیش از معلومات نیاز دارند و رویکردشان به امور باید خردمندانه باشد.
سیاستمدار کسی است که خردش بر هوشمندی میچربد. متقدمان به کسی که هوش بیخبر از
خرد ره آموزش بود، صاحب جربزه (گربزی) میگفتند و جربزهداشتن را فضیلت نمیدانستند.
امروز شاید جربزه نه فقط نبود فضیلت، بلکه عین رذیلت باشد.
در جهانی که تناسبها و تعادلها به هم خورده است، اگر راهی
برای اصلاح کارها باشد، این است که هوش عامل خرد و فرمانبر آن باشد. در این صورت
است که امید صلاح و اصلاح معنی دارد، وگرنه مال و منال و وسایل و ابزار و حتی علم
و پژوهش همه بیسود و ثمر میشود و شاید مایه خرابی باشد؛ ولی نمیدانیم خرد را در
کجا میتوانیم بیابیم؟
کاستی هوش مردمان
۸ ـ در گزارشی از یک پژوهش
دانشگاهی آمده بود که میزان هوش مردمان کاهش یافته است. در کوچه و خیابان و اداره
و بیمارستان و در گفتار و کردار هر روزی هم شواهدی میتوان در تأیید نتیجه پژوهش
مزبور یافت. مگر کندی و ناتوانی در کارها و در فهم معانی شایع نیست و در ادارات و
سازمانهای اداری و آموزشی و خدماتی و درمانی ما کارهای بیهوده و عجیب کم صورت میگیرد
و مهم این که اگر حکایت این کارهای عجیب را بازگویند، بهندرت کسی متعجب میشود.
گویی این آشوب و آشفتگی یک امر عادی و مطابق با موازین خرد است.
در این موارد باید مواظب بود که میان هوش و خرد اشتباه
نشود. آیا بیهودهکاری نشانه کمهوشی است یا از بیخردی برمیآید؟ ظاهراً بیهودهکاری
بیشتر نشانه کمخردی است و کمتر به کمهوشی و کمشدن هوش بازمیگردد. وقتی مثلاً
در یک بیمارستان ده بیمار را که تا ظهر باید جراحی شوند، از اول وقت اداری پشت در
اتاق عمل در صف نگه میدارند و این وضع (که برای خود من پیش آمده است) در نظر
پزشکان و بیماران و بیشتر کسانی که خبر آن را میشنوند، امری کاملا عادی و معمولی
جلوه میکند، قضیه به خرد بازمیگردد و کمتر به هوش مربوط است؛ اما وقتی زبان یکدیگر
و معنی حرفهای معمولی را درنمییابیم و بیهودهکاریهایی مثلا در ترافیک و کار و
بار کارکنان سازمانهای اداری و ندانمکاریها و مشکلآفرینیها و آشفتگیها و پریشانیها
را حس نمیکنیم و تشخیص نمیدهیم، با اینکه اینهمه به عقل بازمیگردد، ظاهراً
نقصان هوش هم در آنها دخیل است.
مشکل این است که هوش را نمیتوان بهآسانی از عقل جدا کرد
و جداکردن بهره هوشی از خرد و بیخردی نیز با یک کار پژوهشی معمولی نمیتواند صورت
گیرد. در هر صورت تمییز یک
امر روانشناسی از خرد عمومی که فردی و شخصی نیست و با زمان و تاریخ پیوستگی دارد،
کار آسانی نیست. البته این دو به هم بستهاند؛ چنانکه اگر خرد نباشد، هوش به تنهایی
از عهده کارهای بزرگ برنمیآید. اگر واقعاً بهره هوشی کاهش یافته باشد، حداقل دو
وجه میتوان برای آن ذکر کرد:
یکی این که مردم زمان و بهخصوص نسل جوان و جوانتر تنبل
شدهاند و با دسترسی به اینترنت و زندگی در ـ به اصطلاح ـ فضای مجازی به طرح و حل
مسائل احساس نیاز نمیکنند؛ زیرا اگر هوش که معمولاً با تستها سنجیده میشود،
استعداد حل مسأله و پیداکردن راه برای بیرون آمدن از وضع دشوار یا یادگرفتن و
مهارت پیداکردن باشد، جوانان و کودکان ما کمتر نیاز دارند که هوش خود را به کار
اندازند.
وجه دوم را در شیوه درس خواندن در مدارس میتوان دریافت.
محصلانی که برای پاسخ گفتن به پرسشهای سه یا چهارجوابی درس میخوانند و وارد
دانشگاه میشوند، ذهنشان خانهبندی خاص پیدا میکند و...
هوش و عقل
۹ـ اگر در آنچه گفته شد، چون و چرا شود و اثر جهان مجازی و
برنامههای درسی مدارس در کمشدن هوش پذیرفته نشود، به قضیه از وجه فلسفی میتوان
نظر کرد. چنانکه اشاره شد،
«هوش» با «عقل» تفاوت دارد. هوش امری کم و بیش زیستشناختی (بیولوژیک) و روانشناسی
است و افراد و اشخاص از حیث هوشمندی، اختلافها دارند؛ ولی کم شدن و زیاد شدن هوش،
بحث دیگری است. عقل و هوش چون در ظاهر به هم نزدیکند و موارد کاربرد مشترک دارند،
غالباً با هم اشتباه میشوند و چون کم و زیاد شدن خرد محرز است، شاید آثار بیخردی
را به کمهوشی نسبت دهند و نتیجه بگیرند که هوش کاهش یافته است.
میدانیم که قبل از تلقی هوش به عنوان یک مسأله روانشناسی،
تفاوت صریحی میان عقل و هوش نبود و مرزهای این دو را معمولا بهدقت نمیشناختند.
به عبارت دیگر هوش و عقل همیشه و همواره به هم پیوسته بودهاند. اگر صاحبنظران به
اقتضای موقع و مقام و مخصوصاً در اوقاتی که با جلوههای مخرب و گمراهکننده فهم
مواجه میشدند، از زیرکی و گربزی میگفتند، به اشاره هوش را از عقل جدا میکردند؛
ولی آنان قصد ورود در مباحث روانشناسی نداشتند و نمیتوانستند داشته باشند، بلکه
بیشتر در نظر داشتند که ساحت خرد را از بدی و زشتی مبرّا سازند و به خرد ویرانگر یا
جزئی، نامی دیگر و کم و بیش مذموم بدهند.
به هر حال اگر زیرکی و گربزی (جربزه) را جلوههایی از هوش
بدانیم، توجه داشته باشیم هوش در گذشته معنی امروزی نداشته است. چنانکه گاهی «هوشیاری» را در برابر «غفلت» میآوردهاند؛ اما
عقل گرچه در وجود اشخاص ظاهر میشود و اشخاص به صفت خردمندی و بیخردی موصوف و
متصف میشوند، مثل هوش مادرزادی نیست. عقل تاریخی است، یعنی ظهور و دورانی دارد و
چه بسا که دورانش به سر آید (چنانکه مثلا دوران دولت خرد یونانیان به سر آمد)؛ یعنی
ممکن است در یک زمان در میان یک قوم عقل وجود نداشته یا ضعیف باشد و در زمان دیگر
راهنما و کارگشای امور شود. به عبارت دیگر عقلها با آغاز یک دوران صورت تازه پیدا
میکنند و در نظام زندگی مردم وارد میشوند. اشخاص هم برحسب استعداد خود از آن
بهره میگیرند یا به آن پشت میکنند. مع هذا کمتر اتفاق میافتد که اشخاص کمهوش
از فیض خرد و خردمندی برخوردار باشند، هرچند که این امر غیرممکن نیست و البته در
دوران حضور خرد کمهوشان هم از خرد به کلی محروم نمیمانند و بیخردی نمیکنند.
در مقابل در دوران بیخردی بسیار اتفاق میافتد که اشخاص
باهوش از خرد دور و بیبهره بمانند و کارهای بیخردانه بکنند یا سخنهای بیخردانه
بگویند؛ یعنی ضرورت ندارد که هر کمهوش، بیخرد و هر هوشمندی، خردمند باشد.
اتفاقاً در عصری که خرد پوشیده است، هوشمندان بیشتر در خطر ابتلا به بیخردیاند،
زیرا زیرکیشان رهآموز راههای حرص و هوس و شهرت و خودکامی و آرزوپروری میشود.
در قرون اخیر نیاکان ما کمتر بخت برخورداری
از خرد اسلاف قرون دوم تا دوران ورود به تجددمآبی را داشتهاند. گویی در دو قرن اخیر
که بادی از سوی غرب وزیده و بویی از خرد جدید و تجدد آورده، خرد قدیم را پوشانده
است. نکتهای که درکش آسان نیست و به این جهت تکرارش ضرورت دارد، این است که خرد
اروپای جدید با خرد قرون وسطی و خرد دوره اسلامی و یونانی تفاوت کلی داشته است. یونانیان
هم در طی دوهزار و پانصد سال تاکنون هرگز به مراتب خردی که نیاکان قدیمشان از آن
برخوردار بودند، نرسیدند و ظاهراً از رجوع به آن برای دریافت صورتهای دیگر خرد نیز
ناتوان بودند یا به هر حال نشانی از این رجوع را کمتر میتوان یافت.
اشتباه میان هوش و عقل
۱۰. ما معمولاً اثر عقل را در زندگی عمومی و روابط و مناسبات
اجتماعی و فرهنگ و زبان میشناسیم؛ یعنی عقل قوه و استعداد فهم و ادراک آنچه هست و
روی میدهد و همچنین تشخیص باید و نباید و حق و باطل است. گاهی دریچه فهم مردمان
باز است و دایره آن وسعت دارد، اما گاهی نیز دریچه تنگ میشود و فهم کوتاه میآید.
در این صورت هوش نیز به زحمت جلوه و اثر کلی دارد و بیشتر در حبس وجود فردی صاحبش و
در خدمت او میماند. برای روشن شدن قضیه مثالی بیاورم. در طی دهههای اخیر تعداد
بسیاری از کودکان و نوجوانان بسیار هوشمند کم و بیش نامور شدند و انتظار میرفت که
بهزودی در زمره دانشمندان بزرگ قرار گیرند که البته بعضی از آنها به مقام دانشمندی
هم رسیدند و مخصوصاً آنها که در مراکز علمی جهان کار کردند، نامدار شدند؛ اما
اکنون خبری از بسیاری از آنها نیست و نمیدانیم با هوش خود چه کردهاند و با آن به
کجا رفته و به کدام مقصد رسیدهاند! وقتی دایره و مجال فهم و خرد تنگ میشود،
مسائل هم پوشیده میماند و اشتغال به اوهام جای طرح و حل مسائل را میگیرد.
کسی که نگران افول خرد و خردمندی است از این که بشنود در جایی
یا در همه جهان بهره هوشی کم شده است، تعجب نمیکند؛ زیرا هوش و خرد لااقل در
روابط میان آدمیان و در امور معمولی زندگی از هم جدا نیستند. درست است که هوش طبیعی
است و نه تاریخی، اما در تاریخ باید مجال ظهور بیابد و اگر نیابد، از کار میافتد.
همیشه در همه جای جهان امثال لائوتسه، توسیدید، ارسطو، سوفوکل، سقراط، ابنسینا،
فردوسی، سعدی، گالیله، دکارت، نیوتن، شکسپیر، گوته و... بودهاند. اینها بخت آن را
داشتهاند که در زمان افقهای باز به سر میبردهاند و چشم به آن افقها داشتهاند یا
تفکرشان نسبتی با افق داشته است؛ اما هوشمندانی که در دوران فروبستگی افقها به دنیا
میآیند و زندگی میکنند، بخت آن را پیدا نمیکنند که همه استعدادهای خود را تحقق
بخشند. با اینکه نیاز اصلی نیاز به عقل است، این هم که میزان هوش رو به کاهش دارد،
خبر و هشدار بدی است. شاید اشتباه میان هوش و عقل موجب این استنباط باشد؛ زیرا
قاعدتاً هوش که یک امر بیولوژیک و روانشناسی است و به معنی درست لفظ، کاهش نمییابد
(مگر اینکه تاریخ طبیعی تحول و تکامل داروینی به انتهای قوس صعود رسیده و سیر در
قوس نزول را آغاز کرده باشد)، بلکه تنبل میشود و ظهور و کارایی کمتر پیدا میکند.
چرا چنین میشود؟ وقتی خرد رو به افول دارد، نسبت همبستگی و همزبانی میان مردمان
سست میشود و با بروز این سستی و بیگانه شدن مردمان با یکدیگر، نه فقط مسائل به جای
اینکه ناظر به صلاح کلی باشد، بیشتر فردی و شخصی میشود، بلکه زبان به لکنت میافتد.
هوش و زبان هم از هم جدا نیستند. عقل که نباشد، پیوند و رابطه نیست و هوش وقتی در
جای خود قرار نگیرد، چه میتواند کند؟ در نبود خرد، زبان علیل است و با علیل شدن
زبان، هوش هم کند میشود.
سنجش خردمندی و بیخردی
.۱۱ اگر بگوییم راقم سطور چه حق داشته است و دارد که خود را بیرون
از جهان قرار دهد و در باب خرد و بیخردی زمانه حکم کند، ظاهراً سخن موجهی میگویید
و بهراستی مگر ملاکی برای سنجش خردمندی و بیخردی وجود دارد؟ در مورد هوش چنانکه
گفته شد، تستها و آزمایشهایی هست که تا حدی میتوان به آنها اعتماد کرد؛ ولی
چگونه بگوییم که فلان گفتار یا کردار خردمندانه است و کدام نیست و بر چه مبنا و با
چه جوازی بگوییم که چه باید کرد و چه نباید کرد؟ و اگر بود، این همه گفتار ضد و نقیض
و مخالف و موافق که به نظر صاحبانشان عین حقیقت است، در افواه نمیگشت.
یک ملاک ساده این است که گفتار و کردار خردمندانه باید بهجا
باشد و هر قول و فعل بیجایی، بیخردانه است؛ ولی چگونه تشخیص دهیم که جایگاه هر
قول و فعل کجاست؟ عقل و رأی در نظر متقدمان و متأخران معنی واحد و ثابت نداشته است
و ندارد. متقدمان عقل («عقل نظری» علم به چیزهاست و «عقل عملی» درک بایدها و نبایدها
و تشخیص راه صلاح و بهروزی و سعادت است) را راهی به علم و عمل درست میدانستند و
معتقد بودند که با علم و عمل درست به سعادت راه میتوان برد؛ ولی در عهد و دوران
تجدد، عقل دیگر ربطی به معارف (به معنی قدیم آن) ندارد، بلکه بنیاد علم تکنولوژیک
و کارساز زندگی و کار دنیاست.
فعلاً کاری به این معنی نداشته باشیم که: مگر میتوان سالکان
راه حق و کسانی را که به کار دنیای کنونی و خرد آن اعتنایی ندارند، بیخرد دانست؟ یا
آنان را که نسبتی میان خرد و اخلاق قائل نیستند به بیخردی منسوب کرد؟ پرسش این
است که: در جهان ما تا چه اندازه رفتارها و کردارها با میزان عقل اداره میشود؟ و
دلها و زبانها یکی است؟ و مردمان همان میکنند که میگویند؟ و آیا برای رسیدن به
مقاصدی که در نظر میگیرند، وسایل مناسب میجویند؟ و در وقت مناسب به مقصد میرسند؟
و اگر نرسیدند، تحقیق میکنند که مبادا در تعیین مقصد و مقصود یا در انتخاب راه و
وسیله اشتباه کرده باشند؟ مثلاً وقتی حاصل کار یک سازمان اداری و آموزشی، ناچیز و
بد باشد، باید به چرایی آن فکر کنند.
از اینها که بگذریم، آیا گروههایی که بهخصوص در منطقه ما
مدعیاند با ترور و ایجاد وحشت و دزدی و تبهکاری و تجاوز و آدمکشی به دین و
اعتقادات دینی خدمت میکنند و نتایج کار خود را نمیبینند، در درکات بیخردی دست و
پا نمیزنند. البته لازمه طرح این پرسشها تا حدودی بیرون ایستادن از زندگی کنونی
است؛ اما شاید روش دیگری را بتوان پیش گرفت و مثلا به جای شهرتها و روشنیها، به
تاریکیهای وضع موجود هم نظر کرد. دیدن تاریکیها بدبینی نیست، جستجوی راه است. هر
مردمی راهی را برمیگزینند و به سوی مقصدی میروند و برای رسیدن به مقصد، از وسایلی
که کم و بیش معین است، استفاده میکنند. گاهی مقاصدی برگزیده میشود که بسیار دور
است و روندگان نمیدانند در میان این راه دور چه باید بکنند. این هم ممکن است که
قومی دو مقصد دور از هم را در نظر داشته باشد و بخواهد همزمان به هر دو برسد و این
تمنای محال یا لااقل بیهوده است و نمیدانیم چگونه میتواند به مقصد برسد. مردمانی هم هستند که از مقصد و غایت زیاد
حرف میزنند؛ اما کوشش لازم برای رسیدن به آنها نمیکنند و حتی کمتر میپرسند که
چگونه و با چه وسایلی میتوانند به مقصد برسند؟
در چنین وضعی سیاست و حکومت مسئولیت دارد و حتی تدبیر و عملش
و آثاری که بر آنها مترتب میشود، میتواند ملاکی برای حکم در باب وضع خرد در
جامعه باشد. حکومت نماینده کشور است؛ ولی در شرایط دشوار عصر را نیز نباید از نظر دور
داشت. امکان پیش آمدن وضعی بدتر از این را هم میتوان در نظر آورد. در جهان ما
تعداد مردمی که هیچ مقصد و امیدی ندارند و نمیدانند که چرا زندگی میکنند، کم نیست
و پیوسته بر این تعداد افزوده میشود. اینها سیاهیهای زندگی است. در این وضع روحی
و اخلاقی خرد کجاست و چه میکند؟
۱۲. وقتی مردمان نمیدانند چه میکنند، و به کجا میخواهند
بروند، و زندگیشان در مشغولیت با وسایل تکنیک میگذرد، پیداست که به جایی هم نمیرسند؛
زیرا سرگرمی با وسایل تکنیک، آنها را به اکنون چسبانده و با گذشته و آینده بیگانهشان
کرده است. زندگی وقتی معنی دارد که اتصالی میان گذشته و آینده در اکنون وجود داشته
باشد. گاهی طوایفی از مردم مقصودهای موهوم دارند؛ یعنی مقصودهایشان امکان تحقق در
زمان و آینده ندارند. آنها بیشتر حرف میزنند؛ اما راهی پیش رویشان نیست و قدم
همتشان هم قهراً سست است. اینجا تشخیص خردمندی و
بیخردی چندان هم دشوار نیست و مگر نمیتوان گفت کسانی که حرف میزنند و عمل نمیکنند
و از بیعملی خود غافلند و داعیههای بیهوده دارند، از خرد پیروی نمیکنند؟ غیر از
این نشانههای دیگری هم هست.
آیا مردمی که طلب ندارند و راه نمیجویند و
میپندارند که همه چیز را میدانند و خردشان به کمال است، از خرد بیبهره نماندهاند؟
بالاخره برخورداری از خرد و خردمندی هم نشانههایی دارد. اهل خرد چیزی که نمیدانند،
نمیگویند و کاری را نمیتوانند انجام دهند، به عهده نمیگیرند. آنها حد خود و
حدود چیزها و موقع و مقام کارها را میشناسند و اندازه را رعایت میکنند و برای رسیدن
به مقصود وسیلههای مناسب برمیگزینند.
یکی دیگر از نشانههای برخورداری از خرد، صبر و گوش دادن به
سخن دیگران و تأمل در آنها و در آرای نیندیشیده خویش است. شخص خردمند به دانش و
دانایی خود مغرور نمیشود و دست از طلب حق و درستی برنمیدارد و مسائل حقیقی را با
اوهام اشتباه نمیکند و مخصوصاً به طرح درست مسائل میاندیشد. خردمندان هرچه
بشنوند، در مورد آن میاندیشند و موهوم را بر علم و معلوم ترجیح نمیدهند. کسانی
ممکن است حرفهای خوب بزنند و حتی به مطلوبهای خوب و موجه نظر داشته باشند، اما
اگر مطلوبها رسیدنی نباشند، چرا و چگونه باید همت صرف رسیدن به آنها شود؟
در زمان ما تمنای محال امر رایجی شده است و عجبا و دریغا که
در مواردی تمنای محال نه فقط عجیب نمینماید، بلکه ضرورت وجودی پیدا میکند و از
آن رهایی نمیتوان یافت و این وضعی است که دیگر «امید» در آن جایی ندارد و «آرزو» جای آن را گرفته است! خردمند میداند
که آرزو پروردن بیهوده است و به همه آرزوها نمیتوان رسید. به این جهت او بهترین
خوبهای ممکن را میجوید و تحقق میبخشد. گذشته را در آینده محقق نمیتوان کرد.
گذشته، گذشته است حتی تجدیدعهد با آن اگر ممکن باشد، بنای عهد تازه است. اروپاییان
هم در رنسانس با یونان و روم تجدیدعهد کردند؛ اما این تجدید عهد به مدرنیته (تجدد)
رسید. اگر درست باشد که از آثار و نشانههای وجود عقل، علم مفید و موثر و عمل درست
و محکم و آرامش و ثبات و رفق و مدارا و صبر و امید و دوستی و وفاداری به عهد است،
هرجا که اینها نیست، خرد هم رخ پوشیده است. چنانکه در قلمرو تکنولوژی هم هرجا
محکمکاری هست، میتوان عقل تکنیک را در کار دانست و آنجا که کارها سرهمبندی است،
عقل تکنیک وجود ندارد.
در شرایطی که مصرف در همه جای جهان یکسان شده و آشوب و جنگ و
اختلافهای قومی ـ قبیلهای و مذهبی بسیاری از مناطق جهان را فرا گرفته است، عقلی
هم که باید حافظ امنیت و ضامن رعایت حدود باشد، رو نهان کرده است.
برهوت بیخردی
با نظر به این قبیل نشانیها، شاید بتوان با خرد کارساز آشنایی
پیدا کرد یا به جستجوی آن برآمد. این جستجو در شرایطی که خرد گذشته دارد پوشیده میشود،
حداقل میتواند مانع رسمیت یافتن بیخردی شود. وقتی برهوت بیخردی بهسرعت گسترش مییابد
تا آنجا که گاهی چشم ظاهربین هم آن را میبیند، باید نگران فاجعه بود. معهذا نباید
بهکلی نومید شد و حتی در برهوت بیخردی هم باید امید روییدن گیاه خردمندی را در
دل نگاه داشت.
متأسفانه در کوچه و بازار که میگردیم و به سازمانها و
مراکز اجرایی و آموزشی و خدماتی که مراجعه میکنیم و حتی در بعضی برنامهها و
مقررات و قوانین جاری و حاکم که نظر میکنیم، در بهترین صورت صرف نظر از بعضی
کارهای خوب که شخصی و استثنایی است، کمتر نشانی از درک زمان آینده و آشنایی با آن میتوان
یافت.
عقل جدید و قدیم
۱۳. تجدد گرچه گسترش و تحقق صورتی از خرد بود، اکنون به پایان
راه خود رسیده و ناگزیر باید با عادات عقلی دو سه قرن گذشته بسازد و به سر برد. در
این وضع، از جهان توسعهنیافته که بیشتر با سطح و ظاهر تجدد و رفتار عادی و رسوم
هر روزی غرب و جهان متجدد آشنا شده و کمتر با خرد آن انس یافته، چه توقع میتوان
داشت؟ این جهان بازماندهها یا خاطراتی از خرد قدیم را با صورت رسمی آداب و اقوال
تجدد و مشهورات جهان جدید درهم آمیخته و بیش از یک قرن با آنها به سر برده است، بیآنکه
از این آمیختگی خبر داشته باشد و بداند که این هر دو از ذات خویش دور افتاده و اثر
افتادهاند.
این مسئله عقل جدید و قدیم و وجود و غیاب آنها در دورانهای
تاریخی، مسئلهای است که ما کمتر به آن اندیشیدهایم؛ زیرا چنانکه باید به تفکر تاریخی
اعتنا و التفات نداشتهایم. من هم که پنجاه سال به آن اندیشیدهام، هنوز تقریباً
در همان جا هستم که بودهام! در جوانی میخواستم کتابی با عنوان «عصر بیخردی» بنویسم
که نتوانستم و حاصل سعیام به صورت رساله کوتاه «عصر
اتوپی» درآمد. اکنون دوباره سعی دوره جوانی را تکرار کردهام. نمیدانم
حاصلش چه بوده است. اندکی خامی در آن میبینم، اما دیگر توان بازنویسیش را ندارم.
از نکاتی که در طی مدت قلمزنی آموختهام، این است که سخن
گفتن از «خرد زمان»، جسارت میخواهد و تاوان دارد. من اگر جسارت چندان در فکر و
نظر نداشتهام، کوشیدهام تا آنجا که میتوانم، تند و زننده ننویسم. در این پنجاه
سال به تاوان دادن یا لااقل به شنیدن این ملامت که چرا حرفهای مبهم و نامفهوم میزنم،
عادت کردهام! هرگز گوشها و چشمها برای شنیدن و خواندن گزارش وضع خرد زمان باز
نبوده است و اکنون هم باز نیست. بهخصوص که چون خرد را امر شخصی میدانند و با هوش
اشتباه میکنند، میپندارند که اگر کسی از بیخردی زمانه بگوید، اشخاص را به بیخردی
متهم کرده است؛ اما مراد از بیخردی زمان، بیخردی همه مردمان نیست.
مردم خردمند یا مستعد برخورداری از خرد، همواره در همه جا
هستند و اگر نباشند، جهان درهم میریزد و از هم میپاشد؛ اما کار جهان همیشه به
دست خرد و خردمندی نیست. در جهانی که حماقت و فساد غلبه دارد، خردمندی اهل خرد و صلاحاندیشیشان
به جایی نمیرسد و مگر میشود با فساد از خرد گفت؟ آنها اگر بتوانند خرد پوشیده و
صلاح به کار نیامدهشان را حفظ کنند، شاید ذخیرهای برای آینده باشند. پس سخن من
در نفی خرد و خردمندی نیست.
گاهی از بعضی از دوستانم و مخصوصاً دوستان مایل به مذهب
«اصالت وجود» گله دارم که چندان به ماهیت عقل اهمیت میدهند که به وجود و عدم آن
اعتنا نمیکنند و حال آنکه آنها بهتر از من میدانند که فلسفه به وجود نظر دارد و اگر
در ماهیت بحث میکند، مراد ماهیت موجود است. وقتی در همه جا همه ـ از ضعیف و قوی ـ
در سودای قهر و غلبهاند و اراذل و اوباش و تبهکاران هم سودای حکومت به سرشان زده
است و اقوام و کشورهای کوچک و ضعیف در دوران افول قدرتهای بزرگ سوداگری، به جان
هم افتادهاند و با سست شدن پیوندهای درون جامعهها و ظهور فرد به معنای آدمی که هیچ
تکیهگاه و پناهی ندارد، آشوب و ناامنی سراسر جهان را فرا گرفته است، جهان باید از
خرد و خردمندی بیبهره شده باشد که نمیتواند از این مصیبتها جلوگیری کند و رهایی
یابد.
داعش و پوشیده شدن خرد
داعش صرفاً یک گروه تروریست تبهکار نیست، بلکه
از آثار و نشانههای پوشیده شدن خردی است که قرار بود جهان را کانون عدل و دوستی و
صلح و آسودگی کند. اگر در نیمه اول قرن بیستم
وقوع دو جنگ بزرگ از آغاز دوران وداع اروپا با خرد خبر میداد، در نیمه دوم قرن بیستم
جنگ سرد آغاز شد و شدت یافت. در این جنگ با همه پیشرفتهایی که در تکنولوژی نظامی
پدید آمد، هر دو طرف نفوذی را که پیش از جنگ به دست آورده بودند، تا حدودی از دست
دادند. آمریکا این معنی را در کوبا و مخصوصاً در ویتنام آزمود. شوروی هم قدری دیرتر
در افغانستان به ناتوانیاش پی برد. در همین دوران جنگ سرد بود که نهضتهای ضداستعماری
و استقلالطلبی در برابر قدرتهای استعمارگر سربرآوردند.
جنگ میان نهضتهای ضد استعماری با استعمارگران، در ظاهر نه
شکست خورده داشت و نه پیروز؛ ولی در این جنگ کار نهضتهای استقلالطلب به پایان رسید
و در بسیاری کشورهای استقلالیافته دستنشاندگان قدرتهای جهانی به قدرت و حکومت رسیدند.
این وضع بیش از آنکه پیروزی قدرتهای سوداگر جهانی باشد، شکست نهضتهای استقلالطلب
و آغاز تاریخی بود که نامش را با مسامحه باید «تاریخ توسعهنیافتگی» گذاشت. شاید
تعبیر تاریخ توسعهنیافتگی چندان مناسب نباشد؛ زیرا ناتوانی و سرگردانی و توقف و
رکود تاریخ ندارد؛ ولی به هر حال جهان توسعهنیافته نیز شب و روز را دوره میکند و
بهرهاش از تاریخ و تاریخی بودن همین اندازه است.
قدرت دانش تکنولوژیک
۱۴. اشاره شد که تاریخ هفتاد
هشتاد ساله اخیر دو مرحله داشته است: یکی مرحله جنگ سرد که در آن مقابله نظامی جز
در یکی دو منطقه پیش نیامد، اما در پایان این دوران حوادثی روی داد که جغرافیای سیاست
با آن دگرگون شد. این دوران تا آغاز دهه 90 قرن بیستم طول کشید و هنوز اندکی از
انقراض شوروی نگذشته بود که دوران جنگ سرد به سر آمد و با حمله عراق به ایران،
دورانی از جنگ تانکها و بمبافکنها و موشکها و سلاحهای شیمیایی شروع شد و همچنان
نیز ادامه دارد. آمریکایی که با طراحی و اجرای کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دولت ملی و
مورد حمایت مردم ایران را ساقط کرد، به عراق و افغانستان و... لشکر
کشید و گرچه نمیدانیم از این لشکرکشیها چه قصدی داشت و آیا به مقصود خود رسید یا
نرسید، میدانیم که وضع منطقه را پرآشوبتر و بحرانیتر کرد. کشورهای
اشغالشده درمانده و دچار انواع فقر بودند. کشور اشغالگر هم صرف نظر از سودهایی که
سوداگرانش بردند، از تجاوز نسنجیدهاش سود سیاسی نبرد و شاید از نظر تاریخی بتوان
گفت که در دوران ما سیاست و تدبیر سیاسی رو به ادبار دارد.
چرا چنین شده است؟ مگر علم و تکنولوژی در آمریکا و اروپای
غربی و در ژاپن در اوج قدرت نیست؟ کاش میتوانستیم دریابیم که مشکل سیاست و تدبیر
و فرهنگ و خرد در همین قدرت مهارنشدنی تکنیک نهفته است. از قرن هفدهم قدرت، قدرت دانش
تکنولوژیک بوده است. اروپا و آمریکا هرچه دارند، از علم دارند. آنها تا دهههای اخیر
همواره قدرت دانش را به سوژه انسانی و به دانشمند نسبت میدادهاند. گویی دانش وسیلهای
در اختیار آدمیان است تا آن را به هر راه که میخواهند، ببرند و با آن هر چه میخواهند،
بکنند. اکنون این سوژه انسانی به قول بعضی از صاحبنظران مرده است و علم تکنولوژیک
دیگر در اختیار کسی نیست. سوژه مرده است و اگر سوژهای باشد، روح پنهان از چشم
ظاهر علم و تکنولوژی است و مردمان اُبژه تصرف و دستکاری تکنولوژیاند.
آنان علم و تکنولوژی را وقتی به صورت کالا درمیآید، مصرف میکنند
و نه فقط توانایی انصراف از مصرف را ندارند، بلکه نمیدانند که تکنیک آنها را به خود
وابسته کرده و مصرف میکند. این است که اروپا و آمریکا هم دیگر جهان خود را تدبیر
نمیکنند و از عهده تدبیر هم برنمیآیند. در آنجا هم هوش و خرد از مدتها پیش میل
به جدایی کردهاند. آیا نباید چنین وضعی را بیخردی خواند؟
مراد از این پرسش صدور یک حکم اخلاقی درباره جهان کنونی نیست.
کسی هم از بابت مشارکت و حضور در جهان بیخرد سرزنش نمیشود، بلکه جهان در پنجاه
سال اخیر جهان دیگری شده است. در دورانی که خرد پدید آمده و به فعلیت رسیده در قرن
هجدهم، در همه جا ضعیف شده است، مخصوصاً در جاهایی که جامعه هرگز قوام و نظام کافی
نداشته است، باید نگران آشوب و پریشانی بود. هیچ کس نمیداند با رفتن خرد مدرنیته
و حتی برچیده شدن بساط عقل پراگماتیک، تکلیف جهان و زندگی چه میشود و اگر کشمکشهای
بیهوده و آشوبی که دارد جهان را فرا میگیرد، اندکی بیشتر گسترش یابد، چه بر سر
جهان میآید؟
من افسوس نمیخورم که چرا سوژه مرده و تاریخ سوبژکتیویته به
پایان رسیده است. در انتظار سوژه کنشگر جدید هم ننشستهام. به خرد پراگماتیک آمریکایی
و ژاپنی و کانادایی هم کاری ندارم، بلکه به آشوب و پراکندگی و شورش پدیدآمده در
دلها و جانها و در وجود گروههای بزرگ از مردم در سراسر روی زمین میاندیشم که با
خرد تکنیک هیچ نسبتی ندارند، اما با مصرف وسایل ویرانگر تکنیک، جهان و زندگی
مردمان را تباه میکنند.
بهوش باید بود که با نابودی و تباهی خرد جهان جدید، نه سوژه
کنشگری که بعضی جامعهشناسان اروپایی در انتظارش به سر میبرند، پدید میآید و نه
هیچ یک از صورتهای حکمت و خرد قدیم بازمیگردد؛ ولی با گوش دادن به حکمتهای ائمه
و اولیای دین و حکیمان و اشارات شاعرانه بعضی از متفکران و صاحبنظران جدید و
معاصر، امید را در دل نگاه باید داشت؛ زیرا در بحبوحه بلا و خطر است که کوکب هدایت
از گوشهای بیرون میآید. جهان اگر با ابتلا به «عُجب علم» تکنولوژیک
از شادی و رستگاری غافل نشود و درنگ کند که بر او چه گذشته و برسرش چه آمده است،
شاید درنگش آغاز دیگری از تاریخ انسان باشد.
این یادداشت دعوتی است به تفکر برای آینده و این که در صد
سال اخیر چه کرده و چه اندوختهایم و بیزاد راه و توشه به کجا داریم میرویم. آیا
خبر داریم که راه پر مخالف است و پرتگاههای هولناک دارد؟ لااقل به فکر پرتگاه باشیم.
منبع: روزنامه اطلاعات؛ دوشنبه ۲۱ آبانماه ۱۳۹۷