نامه به نسلهای آینده
داریوش شایگان - ترجمه کامران فانی
۱۳۹۷/۰۳/۰۸
داریوش شایگان - ترجمه کامران فانی
نمیدانم تجربیات پرماجرا و پیچاپیچ من
از این قرن رو به افول میتواند سرمشقی برای نسلهای آینده به شمار آید
یا نه! به هر حال من محصول بسیار پیچیده آنم. من که زندگیام را در
حاشیه دگرگونیهای بزرگ این قرن گذراندهام، خود را دستخوش تمامی آثار
مثبت و منفی آن میبینم، بیآنکه فرصت بیابم در جریانهای خلاق آن شرکت
جویم.
سفر از پیرامون به مرکز، مرا ناگزیر کرده بود که از هر
امر خردهریز، بسیار چیزها بیاموزم؛ چیزهایی که در دنیایی که در آن پا نهاده
بودم، از بدیهیات بود. وقتی به راهی که پشتسر گذاردهام مینگرم، از اینهمه
موانع و از اینهمه سادهنگری خود دچار بهت و حیرت میشوم و حتی به هراس
میافتم. چطور بگویم؟ در دنیایی میزیستم که رنگ و شکل نداشت. تمدن کهنی
که بدان تعلق داشتم، ناتوانی خود را دریافته بود: تجدد دست بالا را داشت و
هر آنچه از غرب میآمد، سرشار از جاذبه سحرانگیز آوای پریان بود. ناگزیر بودم
زبانها و فرهنگهای کشورهایی را بیاموزم که خموشانه ستایششان میکردم.
تا آنجا که به یاد دارم، در عوالم گسستهای میزیستم
که هیچ چیزش سر جایش نبود. تکهپارههای پراکنده و ناساز معرفتش را به هم
وصلهپینه کرده بودند؛ تکهپارههایی که همچون مرقعی بینقشه و ترتیب
اتفاقاً کنار هم چیده شده بود و هر کدام ساز خود را میزد. درنتیجه همواره این احساس را داشتم که
گویی در برزخ زندگی میکنم. در واقع نسل من برخورد فرهنگها را با تمام
وجودش حس کرده بود و من نیز بسیار زود، از همان اوان کودکی، این برخورد
فرهنگی را در خود جذب کردم. البته نیاز به گفتن ندارد که اینهمه در سطح ناآگاه
ذهن من بود، مدتها بعد از این شکافها که به یک معنی وجودم را شکل بخشیده
بود، آگاه شدم.
کمکم یاد گرفتم تناقضات وجودیام و محیطهای مختلفی
را که در آن زندگی میکردم، رو کنم و توفیق یابم سازوکاری را که هم در
رفتارم و هم در معرفتم در کار بود، بازشناسم. نخست به معنویت هند دل بستم،
آنگاه به آن آنات بلند تفکر غربی که دلشوره و اضطراب نیروی پرتوان رانش
آن است، روی آوردم و بعد به ایران و اسلام دلبستگی یافتم و پژوهشگر رشته
ادیان تطبیقی شدم؛ و سرانجام نظارهگر پیگیر شکنج و شکافهایی شدم که
دگرگونیهای عظیم دوران جدید در تمدنهای کهن ایجاد کرده بود. به علاوه
آثارم نیز که در خلال سیر و سفر در شکافهایی که میان جهانهای گسسته از
هم دهان باز کرده، نوشته شده، بیانگر همین نکات و رد پای به جای مانده
آن است. بدینگونه است که خود را دستخوش سطوح چندگانة آگاهی میبینم که
در آن تمامی رسوبات گذشته ــ از دورترین ایام تا به امروز ــ کنار هم
نشستهاند. باری، از آن پس بود
که کوشیدم تا آنجا که در توانم هست، کلاف سردرگم این شهرفرنگ هزاررنگ را
که خود بیآنکه بدانم تجسم جلوههای گوناگون آن بودم، بازگشایم.
اکنون نگاهم به جهان گستردهتر شده است؛ دریافتهام که
تقارن تمدنهای جهانی جایگزین توالی پیشین آنها شده است. تمام جابجاییهای
الگوهای معرفتی، تمام لایههای ذهن و شعور ــ از عصر نوسنگی تا عصر
انفورماتیک ــ اینک حق خود را میطلبند. ساحتهای گوناگون وجود در کنار هم
نشستهاند، از هم نشأت گرفتهاند، با هم تداخل کردهاند و به هم پیوستهاند.
نمیتوان به آنها صورت یک ساختار خطی را داد. بدینگونه است که امروزه با
درهمآمیزی سبکها، با درآمیختگی عناصر ناساز، با اختلاط و امتزاج از هر نوع و
شکل رو در روییم.
تاریخ اندیشهها
وقتی به تاریخ اندیشهها مینگریم، در
هر سرآغازهای نخست دو پدیده ملازم هم میبینیم: با پیدایش هر اندیشه
جدید، اندیشه قبلی سرکوب میشود؛ ولی اگر به دید خود وسعت بخشیم و آن را
در گستره دیرپای زمان بنگریم، میبینیم که درواقع هیچ چیز ناپدید نشده
است. مباحث فقط جایشان عوض میشود، در وادی خاموشان جای میگیرند، مدفون میشوند،
تا نوبت جلوه و جلالشان فرا رسد. شاید به استثنای مبحث جهانی مدرنیته که
اصول برگرفته از روشنگریاش، خوب یا بد، امروزه میراث کل بشریت شده است،
هیچ مدعایی، هیچ مسلک و مشربی قدرت آن را نداشته که بقیه را تحتالشعاع
خود قرار دهد. در تاریخ بشری چنین جریان فکری به یک معنی بیسابقه بوده
است. تحلیل این واقعه بیانگر چیست؟
نخست از همه، هویتهای صلب و سخت،
دولت ـ ملتها و سلطهجوییهای مسلکی
همه و همه در این جهانی که در آن «تفکر نسبینگر» جای حقایق سنگین را
گرفته است، مدام در حال زوال و نابودیاند. تمامی تغییرات شگرف با طرد و
رد عقاید یکدست و یکپارچه و نظامهای فکری درختیشکل صورت میپذیرد. در عوض
به جای آنها، به اندیشه سیار، به پرورش همدلی و یگانگی متقابل، به دورگهگی
و باروری متقابل فرهنگها ارج مینهند، از اینهمه به گمان من سه نتیجه
ناگزیر حاصل میشود که سرنوشت آینده ما را در هزاره بعد رقم میزند. به هم
پیوستگی که نشانه وجه وجودی ما در جهان آینده است، خود را در تمامی سطوح
واقعیت جلوهگر میسازد.
۱) در ساحت فرهنگی و هویتها، بر روابط
چندریشگی با ایجاد نوعی الگوی مرقع یا معرق که در آن تمام هویتها با هم
جور میشوند، تکیه میشود. پدیده چندفرهنگی و ظهور هویتهای چندگانه از همین
اصل نشأت میگیرد. در زمانهای که در آن زندگی میکنیم، اساسا هیچ کس
هویت یگانه ندارد. همه ما موجودات مختلطیم، همه ما کمابیش آگاهی دورگه داریم.
ایده «هویتهای مرزی» چیزی جز این نیست: میانجیانی که از گسلهای تاریخی
آگاهی گذر میکنند. در این آشفتهبازار رفت و برگشتهای هویتها، یک نکته
مسلم است: مدرنیته امر سطحی زودگذری نیست که بتوان بیآن سر کرد. همه ما
با هر اصل و نسب، به یک معنی غربی هستیم. هر کدام تجسم بیچون و چرای
یکی از جنبهها و جلوههای روشنگریایم. هر هویتی داشته باشیم
ــ و خدا میداند چند هویت داریم ــ باید این آخری را هم
که ما را صرفنظر از نژاد و دین و فرهنگمان به دیگر ابنای بشر بر روی این
کره ارض وصل میکند، بر آن بیفزاییم. به عبارت دیگر، این فقط هویت مدرن
ماست که با قوه نقد همراه است؛ تنها هویتی که ـ هرچند متناقض مینماید ـ میتواند
ژرفترین لایههای پنهان آگاهیمان را برملا کند، به آنها اظهار وجود بخشد،
انواع ابراز بیان را تسهیل سازد و زیستجهانهای اعصار مختلف را به یکدیگر
بپیوندد. اگر از این جهان همواره دگرگونیپذیر کناره جوییم، و زیر حباب شیشهای
جای خوش کنیم و به دنبال اسلاف خیالی و اساطیر اولین باشیم، از چاله به
چاه افتادهایم و از بیحسی و بیحرکتی به تاریکاندیشی روی نهادهایم.
آیا امروزه امکان گفتگو وجود دارد؟ اگر احتیاط لازم پیشه
کنیم، جواب آن احتمالاً «بله» است؛ ولی شرط اولش کنار گذاشتن منطق کینهتوزی
است، ضد این و ضد آن بودنی که چون هیچ دلیل قانعکنندهای ندارد، به لعن
و تکفیر پناه میبرد، درحالی که باید بپذیریم که دیگر نه با فرهنگهای
مستقل خودمدار، بلکه با انواع نحوههای وجود سروکار داریم که تنها در فضای
حاکم مدرنیته شکوفا میشوند؛ که ابراز بیان این ساحتهای وجودی از جای خود
کنده شده همان گفتگوی انسان با خویشتن است که در وهله اول مسألهای معرفتشناختی
است، هرچند عواقب ناگزیر سیاسی و اجتماعی دارد.
اینکه چنین گفتگوهایی تنها در یک سطح افقی امکانپذیر
است، چون حوزه پیوندزنی و دورگهسازی (یعنی هویتهای مرزی، بارورسازی متقابل
هویتها و تفکر سیار) مبانی خود را از آن برمیگیرد، جلوهگر پدیده دیگری هم
هست: پدیده مرقعپردازی و همین پدیده است که هنر ترکیبی روابط چندگانه
را ممکن میکند. به همین دلیل است که انسان امروزه، مگر اینکه کور باشد،
راه دیگری ندارد جز آنکه به انواع مرقعسازی بپردازد. با مرقعکاری است که
خود را در قالبی تازه میریزد و منظر وجودی حیات خود را آرایشی تازه میبخشد،
و در این دنیای آشفته به وجودش انسجام میدهد. به سخنی دیگر، راه به اقالیم
دیگر هستی میبرد.
آیا این ابعاد معنوی وجود دارند؟ مقصودم از دیگر اقالیم
هستی، آن فرهنگهای سنتیای است که هرچند دیگر کلیتی منسجم ندارند و
تکافوی خود را از دست دادهاند، ولی با اینهمه ما را به جهانهای دیگر
معنا فرا میخوانند. این فرهنگها در فراسوی مدرنیته، در فراسوی گسستهای معرفتی
جهان مدرن قرار دارند. به عبارت دیگر، آنها ضمیر جمعی بشریت را به کار میگیرند.
همگامی ما با جهان معاصر البته تنها به مدد قوه نقادی میسر است؛ قوهای که
ضامن بقای هویت مدرن ماست. ولی در مقابل آن، ورود به این اقالیم والای
هستی نیاز به کلید معرفتی تازهای دارد. در این فضای استحالات تمثیلی که
فراسوی آئینهها قرار دارد، مدرنیته میلغزد و میگریزد، تأثیر خود را از دست
میدهد و در راهنمایی ما فرو میماند. در این فضای جدید ما با تجربهای رهنشناس
رویاروییم و به سازمانبندی دیگری نیازمندیم. در اینجاست که باید مهار این
کشتی سرگردان را در دست گیریم. در اینجاست که گفتگو معنی دیگری پیدا میکند،
نه گفتگوی بازیگوشانه فرهنگها، بلکه گفتگوی فراتاریخ.
۲) پیوندها و پیوستگیهای نسبی متقابل که
بر دنیای جدید ما حاکم است خود را در عالم معرفت به صورت تأویل و تفسیر
جلوهگر میکند. با فروپاشی و ارزشزدایی حقایق بزرگ متافیزیکیای که هستیشناسیهای
قدیمی بر پایه آنها بنا شده بود، نفس چندپاره انسان امروزی خود بدل به
جریان بیپایان تأویلات گوناگون شده است. هر فردی جلوههای هستی را با
ارزشهای ذهنی خود تفسیر میکند. ساختارهای قدیمی عقلانیت از هم پاشیدهاند.
انسانها از بازگشت امر قدسی سخن میگویند. «الوهیت»
که برخی این چنین مشتاق آنند البته هرگز نمیتواند نقاب خدایان باستانی
را بار دیگر به چهره بزند و بازگردد و به گفته رنه ژیرار با «قهر» خود را
متجلی سازد. برعکس، با سستشدن پیوندهای قبیلهای و با بازشدن بیشمار راه
انتخاب است که اینک خود را نشان میدهد. دیگر گرفتار دوراهی «این... یا آن»
کییرکگوری، گرفتار مخمصه لاینحل نیستیم. راه انتخاب همچون چتر در مقابلمان
باز شده است و با رنگهای رنگینکمان میدرخشد.
چشمانداز مناظر گونهگون معنوی از هر کدام از ما «انسانی
سالک» ساخته است، آنهم
از نوع بسیار خاصش. همه ما زائریم، اما سفر زیارتمان از جادههای کوبیدة
گذشته نمیگذرد. حس طلب و جستجو وجودمان را فراگرفته است، ولی لزوماً به
دنبال جام مقدس نیستیم. مطلوب ما همان مرقعپردازی
بازیگوشانه بشریت است که گاه به صورت سامسارا (چرخ زایشهای دوباره)
درمیآید، گاه به صورت مایا (توّهم کیهانی) و گاهی هم قالب آیینهای تشرف
شَمَنی را به خود میگیرد. با این تفصیل، گستره
انتخابها که باروری متقابل فرهنگها بر دامنه آن افزوده است، دوْر باطل
هرمنوتیکی را درهم میشکند و سرزمینهایی فراسوی زمان و مکان سر بر میکشند.
گویی با برگرداندن زمان، در طول تاریخ به عقب سفر میکنیم، گویی دفتر
خاطرات بشر را برگ به برگ ورق میزنیم.
شگفت آنکه با بازپسنشینی خدایان، جهان ما جادوییتر و
خردگریز از گذشته شده است! نه تنها ناخودآگاهمان، که مملو از صوَر سرکوب
شده است همچون آتشفشانی تازه فوران میزند، بلکه صورتهایی هم که فرامیافکند،
قالب آشفتهترین اشکال را به خود میگیرند: نیمه خدایی، نیمه شیطانی، همانگونه
که شاهد هزاران مفهوم درآمیخته درحوزه فرهنگیم، در این فرافکنیها هم
ملغمهای از نمادها میآفرینیم که در آن طلسم و شمایل، ماندالا و ایکون،
یینگ و یانگ درهم میآمیزند و جنگل انبوهی از نشانههای خویشاوند میسازند که
در آن هر ترکیبی میسر است؛ ولی هرچند تناقضآمیز، این بازافسونی با عرفیکردن
دنیا مرتبط است. بدون عرفی شدن هرگز شاهد زایش این معبد جدید خدایان با صورتهای
دورگه نمیشدیم.
۳) در حوزه رسانهها این وضع جدید خود را
به صورت «مجازیسازی» جلوهگر کرده و در سطح
جهانی، شبکه بههمپیوستگی را پدید آورده است. بیدرنگی، بیواسطگی و همهجابودگی
این شبکه از این واقعیت سرچشمه میگیرد که علاوه بر انقباض زمان و مکان،
همه حواس ما نیز با هم ترکیب شدهاند و ادراک چندگانه حسی به ما دادهاند.
در اینجاست که شاهد ظهور یک تقارن عجیب هستیم. از یک سو تمام اندیشههای
سرگردان و سردرگمی که حاصل درآمیختگی بیسابقه سنتها بوده است و به
سویمان هجوم میآورند، گونهای فراواقعیت آفریدهاند و از سوی دیگر انقلاب
ارتباطات در عصر ما با فنّاوریهای جدید خود زمان واقعی را به بازی گرفته
است و در کنار دنیای ملموس دور و برمان، دنیایی مجازی ساخته است.
اگر این دو نحوه «مجازیسازی» را با هم مقایسه کنیم
(یعنی دنیای رؤیاها و رؤیتهای اسطورهها و فرشتهها و دنیای دستاورد عصر
کامپیوتر به صورتی که با دیجیتالی کردن و اینترنت و غیره در «سایپراسپیس» متجلی شده است)، درمییابیم که با دو
دنیای موازی هم مواجهیم که هرگز در یک سطح و ساحت واقعیت بر هم منطبق
نمیشوند.
مجازیسازی البته در «جزـ اینجا» واقع است و جایی
ندارد، ولی نمیتواند با فنّاوری دیجیتال خود را متحقق سازد. تجلیگاه دنیای
آرکهتیپ صوَر همساحت تخیل خلاق است. این دو در یک سطح ادراک قرار
ندارند. مجازیسازی به گفته بودریار با تبدیل واقعیت به واقعیت حاد و حتی
به شبیهسازی توهمزایی میکند، درحالی که آن دیگری توهم را به صورت
تخیل خلاق درمیآورد که همان فرشتهشناسی است؛ ولی در نهایت این دو نحوه
مجازیسازی شباهتی چشمگیر به هم دارند. هر
دو ضابطه خاص خود را دارند، در هر دو اثر موبیوس حضور تام دارد، زیرا در هر
دوی آنها شاهد نحوه تبدیل از حالتی به حالت دیگریم. هر دو بیجا و مکاناند،
بیوطناند، در هر دو مورد با کوچگران خانه بهدوش، با مهاجران سیار مواجهیم.
یکی از روی هوس یا نیازش بر روی شبکهای از شبکهها سیر میکند و دیگری آن
زائر مهاجر، طریق صعودیطلب معنویاش را دنبال میگیرد.
این شباهتهای ناگزیر نشان میدهند که انسان مدرن سخت
شیفته امر ناملموس است و دلبسته آینگی و تناسخ اشکال. به یک معنی، دنیای
ما با انتقال اطلاعات که با سرعت نور حرکت میکند، دوباره افسونشدگی را
کشف کرده است. همهجابودگی، این رؤیای دور روزهای گذشته بشر با دستگاههای
فاکس و ایمیل، یعنی همه آن چیزهایی که تا چند سال پیش غیرممکن و بازی
ذهن خیالپرور انسان مینمود، اینک تحقق یافته است.
از اینهمه چه نتیجهای باید بگیریم؟ این بههم
پیوستگی که رسانهها و انسانها و فرهنگها و هویتهای چندگانه را دربر میگیرد،
این موقعیتی که تقدیر هر انسانی شده است، دنیای رنگارنگی از آمیختگیها
ساخته که پرنقش و نگارتر از آن به تصور نمیآید. من این دنیا را منطقه
دورگهگی و پیوندزنی، منطقه میانجی و برزخی نامیدهام. جایی که تمام سطوح
آگاهی در آن متمرکز میشوند و درون هم میلغزند. در اینجا دیدگاههای ترکخورده
تاریخی روی هم میافتند و با هم تداخل میکنند و دنیایی میسازند که انسجام
آن همانقدر به قوه سازنده تخیل نیازمند است که به شقاقهای مشوش واقعیت.
اگر ادبیات، این منطقه میانجی، در گذشته صرفاً خود را
محدود به نوعی خاص از تجربه ادبی میکرد، امروزه با جهانیشدن و ظهور اشکال
متنوع به پدیدهای جهانی و به سرنوشت انسان معاصر بدل گشته است. آثار خلاقه
بلند و ماندنی ادبیات پیرامونی (ادبیات هندی ـ انگلیسی، آمریکای لاتینی،
سیاهان آمریکایی) شاهد این مدعاست. به نظر من در دهههای آینده شاهد بهرهگیری
موفق از این منطقه خواهیم بود؛ منطقهای که در آن سطوح گوناگون معنی ـ
از کهنترین تا جدیدترین صور آن ـ با هم برخورد میکنند و اینهمه البته
لازمهاش آن است که در کنار همشان قرار دهیم، فاصله خود را با آنها حفظ
کنیم، هشیارانه دل به بازی آینههای بازتابنده بسپاریم، بر مغاکها پل بزنیم
و همزیستی آنها را با بهکارگیری درست نیروی بالقوهشان تسهیل بخشیم.
همین در آینده چهبسا ما را مجاز دارد تا تمامی رسوبات
گذشته را دوباره به قالبی منسجم درآوریم، رسوباتی که با ترکخوردگی روزافزون
معرفت دیگر توان ارتباطشان را از دست دادهاند و هر کدام خود را در محدوده
تنگ یک رشته خاص محبوس کردهاند. همچنین به ما این توان را میبخشد که
ربط و رابطه گفتگویی را کشف کنیم که آنها را به هم میپیوندد و ارزش
«آمیزش افقها» را برملا میسازد. و این همه در یک کلام، تکلیف توانفرسایی
است که بر دوش نسلهای آینده نهاده شده، نسلهایی که محکوم به زندگی در
جهان چندفرهنگیاند و آمیزش افقها و باروری متقابل گویی نحوه طبیعی وجودشان
است.
مایه شادمانی من است که ادبیات جدید پیرامونی با
جسارتی بینظیر حظ خود را از این چشمانداز خیالی دنیای باروریهای متقابل
برده است. علاقه به موجودات دورگه پیوندی در حوزه ادبیات از اینجا ناشی میشود
که اینک، این منطقه میانجی با آفریدن اشکال و صورتهای جهشیاش (mutant)،
برای خود دنیایی مستقل شده است، قلمرو خلاقیتی جدید، جایی که در آن
باروری متقابل حاصل بهرهگیری بیسابقه از عالم خیال است. انسانهایی که
چنین دنیایی را تجربه میکنند و نویسندگانی که این داستانها را مینویسند
خود موجودات دورگهاند: یک پایشان در فرهنگهای ماقبل تاریخشان است و پای
دیگرشان در استحالهها و دگردیسیهای آینده.
در پایان دوست دارم نقل قولی از منتقد بزرگ آلمانی،
ارنست روبرت کورتیوس بیاورم که درباره نبوغ جهانی گوته است: «در پندار
این شاعر بزرگ، مادهالمواد ایونی، روح جهانی افلاطون، کمال ارسطو، طبیعت
خلاق و طبیعت مخلوق اسپینوزا، مونادهای لایبنیتس و حکمت شلینگ همه جمعند،
ولی تمامی این عناصر پراکنده را ایده دگردیسی به یکدیگر میپیوندد. این
اندیشه اصلی گوته است و همین است که او را جزء جداناپذیر تداوم حکمت
جاویدان و نیز جزئی از آن رمز و راز کهن وحی مسیحی کرده است.» استحاله دوگانهای که
فاوست پیدا میکند ــ یعنی تجدید حیوانی و تغییر صورت ــ شاید همان تقدیر
نسلهای آینده باشد.
منبع: روزنامه اطلاعات؛ سهشنبه ۸ خردادماه ۱۳۹۷
۳۶۴۷