اشاره:
انتشارات هرمس در تابستان ۱۳۹۶ کتابی با عنوان «گفتگویی میان هگل و فیلسوفان اسلامی:
صیرورت، دیالکتیک و ایدئالیسم» به قلم حمید طالبزاده منتشر کرد. هدف مؤلف، گشودن
باب تازهای برای گفتگو میان هگل و فیلسوفان اسلامی به منظور آزمون معاصرت فلسفه
اسلامی و مواجهه آن با اندیشه غربی است. فلسفه ربط ناگستنی با زندگی دارد و فلسفه
اسلامی نیز اگر سودای حضور در عرصه جهانی دارد، باید پیش از پرداختن به مسائل
روزگار حاضر، به نفس «معاصرت» بیندیشد. گفتگوی حاضر که متن کاملش پیشتر در ماهنامه
«اطلاعات حکمت و معرفت» به چاپ رسیده، با تمرکز بر چهار موضوع «گفتگو»، «نقش و جایگاه
مؤلف»، «فیلسوفان اسلامی» و «هگل» صورت گرفته است.
در
نگاه نخست به نظر میرسد هدف این اثر برقراری گفتگو میان دو سنت فلسفی است. در
عنوان کتاب شما «گفتگو» به چه معناست و اصولا در چه بستری و با چه پیشفرضهایی
چنین گفتگویی بین طرفینی که دستِکم در ظاهر دارای مبانی متفاوتی هستند و دو نماینده
اصلی آن (ملاصدرا و هگل) زنده نیستند، امکانپذیر می شود؟
معمولاً
وقتی از مواجهه فلسفه اسلامی با فلسفه غربی سخن گفته میشود، به «فلسفه تطبیقی»
تعبیر میشود. مدتهاست که در بعضی دانشگاههای کشور نیز رشته فلسفه تطبیقی تأسیس
شده است و در دوره تحصیلات تکمیلی دانشجو میپذیرد. فلسفه تطبیقی، عبارتی است که
معانی متفاوتی از آن مراد شده است. تمایل غالب به این
معناست که فلسفه تطبیقی موضوعمحور است و موضوعی را برمیگزیند و سپس آرای فیلسوفان
معینی را ناظر به آن موضوع مطرح میکند و به بیان تفاوتها و تشابهات میان آن آرا
میپردازد. البته این معنای دقیقی برای فلسفه تطبیقی نیست و بیشتر نوعی پژوهش
محسوب میشود. نویسنده اندیشههای دو فیلسوف مورد نظر را از زاویه موضوع بحث میکاود
و آنها را با یکدیگر مقایسه میکند، گو اینکه وقتی اندیشهها به مبانی آنها ارجاع داده
میشود، فاصلهها آشکارتر می شود و چندان مجالی برای همدلی میان فیلسوفان باقی نمیماند.
تلقی
رایج دیگر از فلسفه تطبیقی در جامعه علمی ما، بررسی آرای فیلسوفان غربی از منظر
فلسفه اسلامی است و سعی میشود تا در این فعالیت فلسفی، نقاط ضعف فیلسوفان غربی
روشن شود و نشان داده شود که فیلسوفان اسلامی آرای دقیقتر و مبانی استوارتری
داشتهاند. اینگونه تطبیق، رویکردی جانبدارانه دارد و تطبیقدهنده در جایگاه داوری
میپردازد و میان اندیشمندان محاکمه میکند و درستی و نادرستی آرا را نشان میدهد.
نمیخواهم
وارد این قضیه شوم که آیا چنین تطبیقی موجه است یا نیست؛ اما میتوان پرسید این رویکرد
تطبیقی چه سودی در بردارد و چه ارمغانی برای سنت فلسفی ما تواند داشت؟ اگر فرض کنیم
که دکارت و هیوم و اسپینوزا و کانت و هگل و دیگران مبانی نادرست و نارسایی را اختیار
کردهاند و ما میتوانیم نشان دهیم که از عهده طرح عمیق مسائل برنیامدهاند و
راه به جایی نبردهاند، چه کمکی به خودمان کردهایم؟ تنها ارمغان این رویکرد، تقویت
احساس خودبسندگی و بینیازی از هر فکری غیر از داشتههای سنت است، بینیازی از دیگری
و محصور ماندن در قلمرویی که گذشتگان مرزهای جغرافیای آن را ترسیم کردهاند.
وقتی
مشاهده میکنیم از همه جوانب در محاصره مسائل مستحدثهای قرار گرفتهایم که بر ما
وارد شده است و ما را به رویارویی فرا میخواند، از خود میپرسیم در برابر این
مسائل چه باید کرد؟ جامعه مدنی، حقوق بشر، سیاست و روابط بینالملل، علم جدید، فضای
مجازی، علوم اجتماعی، آموزش و پرورش، تکنولوژی، سیاستگذاری و مدیریت، محیطزیست،
سبک زندگی، توسعه و پیشرفت و مسائل گوناگون دیگر که همگی در برابر ما قد علم کردهاند
و نمیتوانیم به آنها بیاعتنا باشیم. اما مسائل همواره با توجه به مبانی مطرح میشوند
و هرگاه به مبانی رجوع کنیم، بیدرنگ خود را در قلمرو فلسفه مییابیم.
رویکرد
تطبیقی که از آن سخن گفتم، بر این باور است که سنت فلسفی ما بهخودی خود پاسخ همه
این مسائل را در بر دارد و صرفاً باید آنها را استخراج کرد و برای این کار، کافی
است از مابعدالطبیعه بهسوی فلسفههای مضاف گذر کنیم و با این کار میتوانیم سنت
فلسفی را تواناتر سازیم و آن را به مصاف با امور مستحدثه بفرستیم. و از آنجایی که
مبانی سنت فلسفی ما توانایی بیشتری دارد، طبعاً ما را در تبیین بهتر آن مسائل یاری
میکند.
این
دیدگاه در فلسفه تطبیقی بر دو پایه استوار است: یکی اینکه فلسفه یک چیز بیشتر نیست
یا بگوییم فلسفه یک حقیقت جاودان است و فیلسوف هر جا که باشد و در هر زمانی زیست
کند، از آن حقیقت جاودان و حکمت خالده کم و بیش بهرهای دارد و طبعاً برخی بهره بیشتر
دارند و برخی کمتر بهرهمندند. دو دیگر اینکه مسائل پیش روی فلسفه نیز در بستر
زمان زاده میشوند و پیش میآیند. مرور زمان و تغییرات
اجتماعی مسائل تازهای را پیش میآورد، حال میتوان این مسائل را با رجوع به آن
مبانی جاودانه حل کرد؛ یعنی اعراض را به ذوات و جواهر بازگردانید.
اما
بررسی کافی در اندیشههای فیلسوفان از یونان تا دوره معاصر نشان میدهد که دو پایه
فوق، لرزان و نااستوار است. فلسفه خرد جاودان نیست، بلکه فلسفه همان تاریخ فلسفه
است. فلسفه هویتی تاریخی دارد و فیلسوفان در ادوار گوناگون به طرق متفاوت اندیشیدهاند.
همچنین مسائل پیش روی فلسفه، مسائلی عرضی نیست که بتوان با رجوع به جوهری ثابت،
آنها را پاسخ گفت، بلکه این مسائل درست برحسب تحول در مبانی فلسفی مطرح شدهاند و
بیآنکه آن تحول بهرسمیت شناخته شود، به هیچ وجه نمیتوان فهم درستی از آن
مسائل حاصل کرد، سهل است که بتوان برای آنها پاسخی درخور یافت. و البته مابعدالطبیعه
با همه این تحولات پیوسته از افلاطون تا نیچه مابعدالطبیعه بوده است.
با
تزلزل در دو پایه مزبور، اندیشیدن و فلسفه ورزیدن با محصور ماندن در مرزهای سنت و
خودبسنده دانستن آن مناسبت ندارد، بلکه باید در رویکرد تطبیقی یادشده تجدیدنظر کنیم
و به این توجه کنیم که اولاً فلسفه ورزیدن، صرفاً از پایگاه سنت امکانپذیر است و
سنت پیشفهمی را به دست میدهد که شرط لازم تفکر فلسفی است، ثانیاً از آنجایی که
فلسفه همان تاریخ فلسفه است، نمیتوان به دستاورد گذشتگان اکتفا کرد و به قول مولوی:
گرچه
هر قرنی سخن نو آورد
لیک
گفت سالفان یاری کند
سنت
فلسفی گذشتگان برای فهم سخن نو و اندیشههای جدید صرفاً میتواند مددرسان باشد و
کار دیگری از آن برنمیآید. فهم سخن جدید هر قرن نیاز به فهم جدید دارد و از آنجا
که فلسفه تاریخ فلسفه است، پس فلسفه گفتِ زمانه است و ذاتاً چیزی جز فهم معاصرت نیست.
ثالثاً
مسائل مستحدثه صرفاً اعراض حاصل از تغییرات در زندگی بشر نیست، بلکه دقیقا با همین
تحول در مبانی اندیشهها و در بستر تاریخ فلسفه زاده شدهاند و بر اساس تحول تاریخی
فلسفه میتوان آنها را فهم و تبیین کرد؛ مثلاً علم در دوره جدید در بستر تحول
تاریخی مبانی اندیشه پدید آمده است و در امتداد علم گذشتگان نیست. علم موردنظر گالیله
و نیوتون و هایزنبرگ و انیشتین، تفاوتی بنیادین با علم مورد نظر ابنسینا و ابوریحان
بیرونی و زکریای رازی و ابنهیثم دارد؛ بنابراین «تفکر فلسفی» عبارت است از مواجهه
تاریخی سنت فلسفی با اندیشه معاصر به منظور حصول فهم فلسفی معاصرت. با این وصف
فلسفهورزی به مواجهه تاریخی سنت فلسفی تبدیل می شود که من از آن به «گفتگو» تعبیر کردهام.
در
هر گفتگویی دو مفهوم گفتن و شنیدن با یکدیگر همراه و ملازمند. سنت فلسفی در این
مواجهه، هم میگوید و هم میشنود. در این گفت و شنود است که قوای درونی سنت آزاد
می شود و از مرزهای فروبسته فرا میگذرد و باز به جریان میافتد. پس در این
کتاب، «گفتگو» به معنای مواجهه است. مواجههای تاریخی یا بگوییم مواجههای بر
اساس رویکرد تاریخی در فلسفه که میتواند دو تفکر را بهمنزله دو جلوه تاریخی اندیشه
به گفت و شنود بنشاند. اگر فلسفهها جلوههای تاریخی اندیشهاند در عین حال
حامل دو مزیتاند: مزیت نخست اینکه زمانه
خود را در نظامی مفهومی بازنمایی میکنند و از این حیث در زمانه خود محصورند، اما
هویت تاریخی فلسفه مؤید مزیت دومی است، به این بیان که فلسفهها حاوی قوا و
امکاناتی است که میتواند آن را از مرزهای خود فراتر برد و نحوی گشودگی به سوی آینده
داشته باشد. این مزیت فراتاریخی فلسفههاست که میتواند زمینه گفتگو میان آنها را
فراهم سازد.
اگر
بخواهیم امکان برقراری چنین گفتگوهایی را از حیث روشِ پژوهش بررسی کنیم به طور کلی
مؤلف با چه امکاناتی روبرو خواهد بود؟ برای مثال میتوان به رویکردها و روشهای پدیدارشناسانه
یا هرمنوتیکی اشاره کرد؛ اما از آنجایی که در پیشگفتار اثر مشخصا توضیحی در این
مورد ندادهاید، مایلم بهطور ویژه درباره رویکرد و روش پژوهشتان در برقراری این
مواجهه یا گفتگو بین دو سنت فلسفی برای ما بگویید. همچنین در پیشگفتار کتاب ابتدا
توصیفی سلبی از اثر ارائه کردهاید: «این اثر تطبیقی نیست، رأی هیچ فیلسوفی بر دیگری
تحمیل نمیشود، تفسیر هگل بر مبنای آرای فیلسوفان اسلامی نیست، نقد آرای فیلسوفان
اسلامی هم در سایه اندیشه هگل نیست» و سپس در توصیفی ایجابی از کتاب گفتهاید: «این
نوشتهای در میان است. میکوشد تا به معاصرت بیندیشد و راهی برای تفکر جستجو
کند. این راه البته بدون استمداد از اندیشمندان بزرگ میسر نیست.» مقصودتان از «در
میان بودن» این اثر چیست؟ در واقع پرسش این است که اگر اثری نه مقایسه و نه تحلیل
است، نه تفسیر و نه نقد، پس چیست؟
در
میان بودن این اثر، به معنای در جستجو بودن آن است. از یک سوی سنت فکری ساخته و
پرداختهای پیش روی ماست که بیش از هزار سال قدمت دارد و اندیشمندان بزرگی آن را
به کمال رساندهاند و از سوی دیگر با اندیشه تجدد سر و کار داریم که در طی بیش از
چهارصد سال تأمل فیلسوفان اروپایی بسط کامل پیدا کرده است. اندیشه تجدد در قالب
علم و فنّاوری و هنر و علوم اجتماعی، به همه جا راه یافته است و زندگانی بشر
امروز را قوام بخشیده است. این اثر تکاپویی است در میان سنت فلسفه اسلامی که میراث
گرانقدر گذشتگان این مرز و بوم است و اندیشه تجدد که ما با آثار و نتایج آن زندگی
میکنیم. صد سال است که به تجدد دچار شدهایم، نه میتوانیم از آن دست بشوییم و
سر خویش گیریم و نه توانستهایم آن را بشناسیم و در حد طاقت از آن خود کنیم. پس ما
خواه ناخواه در میانهایم، اما این میانه چیزی جز آشفتگی نیست.
علم
و تکنولوژی در دوره جدید از فلسفه مدد گرفته است و بدون فلسفه نمیتوان از چیستی و
چرایی آن سخن گفت؛ اما در میان نخبگان ما این جنبه چندان اهمیت نیافته و به فلسفه
به عنوان متاعی تجملی نگریستهاند که شبیه گلدان کریستال در گوشه اتاق کار برای
تنوع جای داده شده است! وضع تاریخی ما همین در میانه بودن است، اما به نحو سلبی.
کندهشدن از سنتهای فکری گذشتگان و بیرون آمدن از منزل و مأوای خود و جای گرفتن در
منزلگاه تجدد، ما را در میان دو سلب حیران کرده است. چگونه از این سلب مضاعف خارج
شویم و به وضع ایجاب برسیم؟ آگاهی به سنت فکری گذشتگان از یک سوی و تأمل در ژرفنای
اندیشه تجدد از سوی دیگر امری ضروری است. آیا میتوانیم در این تلاش راهی تازه پیدا
کنیم؟ آیا میتوانیم از این در میانِ سلب مضاعف بودن خلاص شویم؟
این
اثر صرفا تلاشی است برای در میان بودن به نحو ایجابی. سیر و سفری برای جستجوی
امکانات تازه. این سیر و سفر لزوماً با در میان بودن میسر میشود؛ اما در میان
بودنی ایجابی. با نگاهی به میراث ارجمندی که در اختیار ماست و نگاهی به مبانی اندیشه
تجدد، در این جستجو در عین توجه به تفاوتهای بنیادین میتوانیم به بنیانگذاری جدید
بیندیشیم و البته این امری سترگ و دشوار است. طبعا چنین سیر و سفری با روش معین و
از پیش تعیینشدهای انجام نمیشود. محتوا و اقتضای مباحث در هر جا روش خاص خود را
میطلبد، چندانکه در بخشی از مباحث پدیدارشناختی و در بخشی دیگر برهانی و در بخشی
بنا به مناسبت هرمنوتیک، روش مواجهه بوده است.
شما
نوشتهاید: «فلسفه اگر ربط خود را با زندگانی از دست بدهد، دیگر با آینده سر و
کاری ندارد و در این حال، بیشتر به مرور دستاورد گذشتگان اشتغال میورزد و از میراث
آنها چون گنجهای شایگان پاسداری میکند. فلسفه با این وصف، دیگر جریانی مواج از
تفکر و نوآوری حیات نیست، بلکه به عملی ساخته و پرداخته تبدیل میشود.» و در ادامه
مهمترین مسئله پیش روی فلسفه اسلامی را اندیشیدن به معاصرت عنوان کردهاید. حال
پرسشم این است که فلسفه اسلامی در همه ادوارش آیا چنین معاصرتی داشته است؟ اگر با
هگل همراه باشیم که فلسفه عبارت از زمانه است آنگونه که به فهم درمیآید، آیا فیلسوفان
اسلامی، از فارابی تا علامه طباطبایی در زمان خودشان چنین معاصرتی داشتهاند؟ و
اگر نداشتهاند آیا این بدین معنا نیست که آنها بنا بر تعریف فوق اصلا فلسفه نیستند
و به همین خاطر آیا کتاب شما را
باید تلاشی دانست برای بازگرداندن حیات به فلسفه اسلامی با استمداد از هگل؟
کانت
چند سؤال مطرح میکند: چه میتوانم بدانم؟ چه میتوانم بکنم؟ به چه چیزی میتوانم
امیدوار باشم؟ و سرانجام انسان چیست؟ سه پرسش اول با پرسش چهارم نسبتی عمیق دارد.
«علم» و «عمل» و «امیدواری»، ارکان هویت انسان است و هویت انسان حدود علم و عمل و
امیدواریاش را تعیین میکند و اینها چیزی جز زندگانی نیست. فیلسوفان در تأمل در
جغرافیای هستی، ساحتهای وجودی انسان را نیز آشکار میکنند. در پرتو این ساحتها
نقش زندگانی اصیل نیز خود را نمایان میکند. مراتب هستی با ساحتهای وجودی انسان
تناظر دارد. افلاطون در کتاب جمهوری و در تمثیل خط تقارن مراتب معرفت را با مراتب
وجودی توضیح میدهد. پس اندیشیدن در قلمرو هستی، از اندیشیدن به انحای وجودی انسان
جدا نیست و انحای وجودی انسان، زندگانی انسان را شکل میدهد.
ابنسینا
در نمط نهم اشارات از «مقامات عارفان» بحث میکند و شیخ اشراق جستجوگر حکمت را به
اقلیم حضور و مقام تجرد دعوت میکند و صدرالمتألهین از وحدت شخصی وجود سخن میگوید
و راه فنا در ذات حق را در مقام نظر تبیین میکند. این فیلسوفان نیز همگی به
زندگانی اندیشیدهاند؛ اما زندگانی اصیل وجهه همت آنها بوده است و ابعاد متعالی
انسان را که به حیات طیبه منتهی میشود، در نظر داشتهاند. زمانه آنها زمانهای
بوده است که گوشها ندای الهی «یا ایها الذین آمنوا استجیبو لله و للرسول اذا دعاکم
لما یحییکم» را کم و بیش میشنیده است و به زندگانی از افق کمال نفس و فریفته
زندگانی دنیوی و ظاهری نشدن مینگریسته است؛ اما در اندیشه تجدد ساحت متعالی انسان
مورد غفلت واقع شده است و طبعاً زندگانی نیز با ساحت این جهانی انسان مناسبت بیشتری
یافته است. این گفتگو با توجه به همین تفاوتهای اساسی شکل گرفته است.
نقش
و جایگاه خود شما به عنوان «مؤلف» یا به تعبیری میزبان گفتگوی میان هگل و فیلسوفان
اسلامی چیست؟ آیا شما خود را در این گفتگو بیطرف میدانید یا به یکی از طرفین
گفتگو تمایل دارید؟
فیلسوفان
اسلامی تعالیاندیش بودهاند و مطلقی آسمانی داشتهاند؛ ولی هگل «تعالی» را امری
انتزاعی میداند و مطلق را در زمین جستجو میکند، چگونه میتوان در میان این دو
مطلق اندیشید؟ این اثر نه جانب فیلسوفان اسلامی را گرفته است و نه خواسته است از
هگل جانبداری کند، اما این پرسش را در برابر فیلسوفان اسلامی نهاده است که: اگر
توحید جامعیت اسماء و صفات جمال و جلال است و جلال بدون مفهوم سلب قابل تبیین نیست
و سلب و عدم دست در دست همند، چرا به مفهوم عدم چنانکه باید اهمیت ندادهاند و
صرفاً در جانب وجود اندیشیدهاند، درحالیکه مطلق انضمامی هگل هر دو وجه را در خود
گنجانیده است.
البته
از قول شلینگ نیز این پرسش در برابر هگل نهاده شده است که: مطلق چگونه در چنبره
مفهوم اسیر میشود و نمیتواند از اقتضائات مفهوم پیشی بگیرد؟ نویسنده کوشیده است
تا در میان باشد و جانبداری از هر یک از طرفین به مقصد و مقصود وی آسیب میرساند؛
زیرا مقصد و مقصود وی چیزی جز معاصرتاندیشی نیست و اگر به محدودیت اندیشهها توجه
نشود، از آنها گذر نمیتوان کرد و نمیتوان راهی به سوی آینده گشود.
یکی دیگر از نکات مطرحکردنی در باره نقش
و جایگاه مؤلف و بانی گفتگو میان این دو سنت فلسفی، مسئله زبان است. اگر از یونانی
و لاتین صرف نظر کنیم، به طور مشخص با سه زبان فارسی، عربی و آلمانی
روبرو هستیم. شما چگونه با این موضوع مواجه شدید؟ مثلا وقتی از «اتحاد عاقل و
معقول» سخن میگوییم و بعد از «وحدت سوژه و ابژه» در فلسفه هگل، آیا عاقل همان
سوژه و معقول همان ابژه هگلی است؟ این مثال فقط یکی از چندین و چند نمونهای است
که ممکن است در چالش برآمده از ایهامات زبانی گرفتارش شد.
دو سنت فلسفه اسلامی و فلسفه مغرب زمین صرفنظر از مسئله
زبان که امری شایان توجه است، از سرآغاز واحدی سرچشمه گرفتهاند و به همین جهت در
مبادی به یکدیگر نزدیک میشوند. بحث اتحاد عاقل و معقول از مسائل مهم فلسفی بوده است
که در عصر جدید به شیوهای تازه مطرح شده است. این اثر در عین توجه به مبانی اندیشه
تجدد، کوشیده است تا از اتحاد عاقل و معقول به عنوان ماده گفتگو بهرهبرداری کند.
با توجه به توضیحاتی که تا اینجا دادهاید، لطفا جمعبندی
کنید که دستکم امکانات فلسفی لازم برای برقراری چنین گفتگویی میان دو سنت فلسفی
به طور عام و هگل و فیلسوفان اسلامی به طور خاص چیست؟ و همچنین به کلیدواژه بعدی
که در عنوان کتاب آمده یعنی «فیلسوفان اسلامی» بپردازید. ابتدا بگویید اشاره شما
به همه فیلسوفانی اسلامی است یا صرفا به
دو یا سه فیلسوف مشخص پرداختهاید؟
در این رویکرد باید به فلسفه اسلامی و متون اصلی آن از
فارابی تا صدرالمتألهین و اندیشمندان بعد از وی اهتمام جدی داشته باشیم و همچنین فلسفه
مغربزمین از یونان و قرون وسطی و بهویژه فلسفه عصر جدید را تا حد ممکن بشناسیم
و بالاخص با ایدهآلیسم آلمانی که کلید فهم اندیشه تجدد است، انس داشته باشیم. این
همه فقط شرایط لازم را مهیا میکند و زان پس راهی طولانی برای گفتگوی واقعی در پیش
است.
شما در کتاب وقتی از ترکیب «فیلسوفان اسلامی» یا «فلسفه
اسلامی» استفاده میکنید، اولا آیا یک فلسفه واحد مد نظرتان است که مشخصا برآمده
از دین اسلام است یا وصف اسلامی در این دو ترکیب را باید مسامحتاً پذیرفت؟ یا آن را
صرفا نام دوره تاریخی نامتجانسی دانست که در آن فیلسوفی مشّایی چون ابنسینا و فیلسوفی
افلاطونی چون شیخ اشراق قرار میگیرند؟ در کتاب شما سنتی که قرار است بهعنوان یک
کل ولو نه یکپارچه، طرف گفتگو با هگل باشد، آیا محدود به فلسفه اسلامی به معنایی است که متکلمان و عرفای اسلامی بیرون از
آن قرار میگیرند یا منظورتان از فلسفه اسلامی، سنتی متشکل از تمام اندیشمندان
مسلمان اعم از فیلسوف، متکلم و عارف است؟
منظور از فلسفه اسلامی، فلسفهای است که در آثار فارابی و
سپس ابنسینا پایهگذاری شده است و بهرغم تفاوتهایی که در میان نمایندگان آن
وجود دارد، روحی واحد بر همه آنها حاکم است و آن «توحید» و «وحی اسلامی» است که این
فیلسوفان به مدد آن و در پرتو آن اندیشیدهاند. در این اثر، متکلمان و عارفان
مسلمان در زمره فیلسوفان اسلامی نیامدهاند و در اصل به سنت فیلسوفان پرداخته شده
است.
در کتاب بیش از همه به آرای ملاصدرا توجه شده است. حتی میتوان
گفت که این اثر در اصل گفتگویی میان هگل و ملاصدراست. آیا شما بر این باورید که جایگاه
ملاصدرا در تاریخ فلسفه اسلامی مشابه جایگاه هگل در تاریخ اندیشه غربی است؟ توجه
شما به ملاصدرا، آیا صرفا به این خاطر است که او آخرین فیلسوف بزرگ اسلامی است و
طبعا به زمانه ما نزدیکتر است یا به این روست که نسبت به دیگر فیلسوفان اسلامی
دستگاه فلسفی او بیشترین شباهت را به هگل دارد و در واقع امکانات فلسفه او برای این
مواجهه از دیگر فیلسوفان اسلامی غنیتر است؟ اگر ممکن است بهطور خلاصه به اصلیترین
سرنخهایی در فلسفه صدرا اشاره کنید که این استعداد را دارد و شما در کتابتان به
آنها پرداختهاید.
در این اثر تقریباً از پانزده فیلسوف اسلامی از ابنسینا
تا استادان معاصر فلسفه اسلامی سخن به میان آمده است؛ ولی محور مباحث، آرای
صدرالمتألهین بوده است. صدرالمتألهین از یک سوی مابعدالطبیعه را در فلسفه اسلامی
به کمال خود رسانده است و فیلسوفان بعدی، غالباً از وی تبعیت کردهاند و از سوی دیگر
چون به فیلسوفان و متکلمان قبل از خود پرداخته است و آرای آنها را نقد و بررسی
کرده است، زمینههای مناسبی در اندیشه او برای تفسیرهای تازه پدید آمده است و به
همین جهت امکاناتی برای گفتگوهایی از این دست در اندیشه او نهفته است که میتوان
از آن برخوردار شد.
در حکمت متعالیه مفاهیم برجستهای وجود دارد که زمینه
گفتگو را به دست میدهد؛ ازجمله: اصالت وجود و اعتباریت ماهیت، تشکیک وجود، حرکت
جوهری، جسمانیهالحدوث بودن نفس، امکان استعدادی، نفس ناطقه، جسم مثالی و فصل اخیر
انسانی، حمل حقیقه و رقیقه، واهمه و عقل معطوف به حس و مفاهیم دیگری که هر یک میتواند
به گفتگویی زنده و مؤثر مدد رساند.
حال به کلیدواژه بعدی یعنی هگل بپردازیم. مقصود شما از هگل
کدام هگل است؟ در برداشتهای مختلف از هگل، نه فقط بحث ترجمه و اختلاف زبانی،
فرهنگی و تاریخی وجود دارد، بلکه مسیرهای آشنایی ما ایرانیان در دورههای مختلف
با اندیشه هگل هم متفاوت بوده است و نمیتوان به نتایج چنین مواجههای با اندیشه
هگل بیاعتنا بود. پس شاید خیلی بیجا نباشد اگر از شما بپرسم وقتی میگویید
هگل، مقصودتان کدام خوانش از هگل است؟
تفسیرهای مختلفی از هگل وجود دارد، در این اثر هگل به عنوان
آخرین متافیزیسین تاریخ فلسفه و فیلسوفی که مابعدالطبیعه را به اوج خود رسانده و امکانات
نهفته در آن را آشکار کرده، ملاحظه شده است و البته چنانکه اشاره کردید، فلسفه
اسلامی نیز در ریشهها با فلسفه هگل مشترک است و همگی از یونان برخاسته است، چندانکه
هگل در جایی گفته است: فیلسوفان در یونان غریب نیستند. اما راهی که در اندیشه
اروپایی و بخصوص اندیشه بعد از کانت پیموده شده است، با راهی که فیلسوفان اسلامی پیمودهاند،
تفاوتهای زیادی دارد که در بیانات قبلی تا حدی به آن اشاره کردم. مابعدالطبیعه
هگل وجود کتبی مدرنیته و اندیشه تجدد است. بدون فهم هگل نمیتوان عصر جدید را فهمید. «پدیدارشناسی روح»، شرح مبسوط منظومه غربی
است که از یونان آغاز شده و در قرن نوزدهم به اوج بلوغ خود رسیده است.
در پیشگفتار کتابت، هگل را «نماینده تامالاختیار اندیشه
غربی» معرفی کردهاید. این عبارت چند پرسش به ذهن متبادر میکند: نخست اینکه آیا اندیشه
و اندیشیدن اساسا شرقی ـ غربی دارد؟ و اگر بله، این تفکیک دقیقا به چه معناست؟
دوم اینکه اگر اندیشه شرق و غرب
نداشته باشد و هگل هم بهدرستی فیلسوفی جامعالاطراف باشد و همینطور درستی
محتوای فلسفه او را قبول کنیم و مانند شما در کتاب بپذیریم که مابعدالطبیعه در
فلسفه او به کاملترین صورت ممکن رسیده است، آیا نمیتوان گفت فلسفه اسلامی هم
مانند فلسفه مسیحی در قرونوسطی (بهخصوص که هر دو ریشههای مشترک یونانی
دارند)، در روند تکاملی و دیالکتیکی تاریخ اندیشه، بخشی از همین سیر تکاملی است که
در نهایت در اندیشه هگل به کمال میرسد و بنابراین از اساس دیگر گفتگویی حقیقی در میان
نخواهد بود، چون در واقع دوگانگی بنیادینی در کار نیست؟
این که آیا اندیشیدن شرق و غرب دارد یا نه، باید اذعان کنیم
که دارد. اندیشه شرقی و غربی
نسبتهای متفاوتی با هستی داشتهاند و البته مراد از «شرق»،
اندیشه شرق دور است و فیلسوفان اسلامی را نمیتوان شرقی دانست. فلسفه اسلامی نیز ریشه در یونان دارد و
با تصرف در مبانی فلسفه یونانی پدید آمده است؛ اما همچنان مابعدالطبیعه بوده و
هست. درحالی که اندیشه شرقی را نمیتوان مابعدالطبیعه دانست. مابعدالطبیعه در مسیر
توحید و وحی اسلامی با صدرالمتألهین به صورت کامل خود رسیده است و در مغرب زمین و
ذیل مسیحیت پروتستان در هگل به کمال خود دست یافته است.
اما اینکه اندیشهها را دستهبندی کنیم و هر یک را در جایی
قرار دهیم و بعضی را بایگانی کنیم و با برچسبهای جور واجور از دور خارج کنیم، با
تفکر مناسبتی ندارد و بیشتر با ایدئولوژی همخوان است. رساله دکتری کارل مارکس درباره
اپیکور بود و رساله دکتری مارتین هایدگر درباره دونس اسکوتوس نوشته شد و پیوسته به
ارسطو رجوع میکرد و دیویدسن به فیلبوس افلاطون اندیشیده بود و گادامر نیز همینطور
و مانند آنها کم نیستند. هگل خود فیلسوفی پساکانتی است. و کانت عصر روشنگری را
«عصر بلوغ عقل و آزادی» دانسته و گذشتگان را مهجور خوانده است؛ اما هگل میگوید:
«فلسفه یا اسپینوزایی است یا اصلاً فلسفه نیست!» پس اندیشه فیلسوفان بزرگ زمین
حاصلخیزی است که بذرهای فراوان در آن کاشته شده است و برای نسلهای آینده ذخیره شده
است. برای بهرهمندی از
اندیشه فیلسوفان باید چشمها را شست و دوباره نظر کرد و از سر طلب و تأمل در آنها
نگریست تا ثمراتی فزونتر از آنچه پیشتر حاصل شده بود، به دست آید.
پرسش بعدی که عبارت مذکور به ذهن متبادر میکند، بهکار
بردن وصف «تامالاختیار» درباره هگل است. در پیشگفتارتان هم شش دلیل برای اهمیت انتخاب
هگل برای چنین گفتگویی آوردهاید که عبارتند از: «ارائه مابعدالطبیعه به کاملترین
صورت ممکن از افلاطون تا قرن نوزدهم در فلسفه او، به اوج رسیدن معاصرت در اندیشه
او، بیان مدرسی و استدلالیاش، این که فلسفه را صورت نهایی و عقلانی دین میداند،
تقویت شدن اندیشهاش از آبشخور عرفان مسیحی و بالاخره جایگاه برجسته او در جامعهشناسی
فرانسوی.»
بعید میدانم در درستی بیشتر توصیفات مذکور درباره فلسفه
هگل، کسی با شما اختلاف نظری داشته باشد. با وجود این، شاید این دلایل توجیه مناسبی
برای انتخاب هگل به منظور گفتگو یا پژوهشی تطبیقی با فلسفه اسلامی باشد؛ اما الزاما
او را نماینده تام و تمام و مساوی با اندیشه غربی نمیکند. آیا با انتخاب و معرفی
هگل به عنوان نماینده تام اندیشه در غرب، جریانهای مهم دیگر اندیشه را که بعضا
نافی اندیشه هگل هستند نادیده نگرفتهاید؟
اینکه وی را نماینده تامالاختیار اندیشه غربی دانستهایم،
سخن ما نیست، بلکه از غربیان وام گرفتهایم. هگل به این معنا فیلسوف معاصر است که
اندیشه مدرن را به شکل کامل پرورانده است و پایگاهی را بنا کرده است که اندیشمندان
بعد از وی همگی به وی بازمیگردند و در نسبت با وی میاندیشند. مارکس و کییرکگارد و شوپنهاور و نیچه
که بعد از وی آمدند، همگی در مخالفت با وی اندیشیدهاند؛ ولی بدون او و مستقل از
او نیندیشیدهاند. پس هگل همچنان در همه عرصههای اندیشه غربی حی و حاضر است و
شناخت وی برای هر کس که میخواهد بداند در چه زمانهای زیست میکند، اجتنابناپذیر
است اما شما در این اثر هدفتان را آزمودن معاصرت فلسفه اسلامی عنوان کردهاید. آیا خود انتخاب و توجه شما به فیلسوفان
اسلامی و هگل نسبت و تناسبی با دنیای امروز دارد؟ البته رفتن به سراغ فیلسوفان قدیمی
و حتی مقایسه آنها با هم بهخودیخود کار علمی ارزشمندی است که در خیلی از
دانشکدههای دنیا هم مرسوم است؛ اما وقتی مسئله و دغدغه اصلی، «معاصرت» باشد و
بخواهیم نسبتمان را با مسائل زمانه مشخص کنیم، به نظر میرسد برای آزمون این معاصرت،
صرفا به سراغ یکی دو فیلسوف قدیمی رفتن و تقلیل مسئله به بحثهای متافیزیکی نه کافی
است و نه راهگشا. نظرتان درباره این نوع از نگاه و چنین موضعگیریهایی چیست؟
نباید پنداشت که ملاصدرا و هگل قدیمیاند. این تعبیر قدیمی
موجب سوءتفاهم میشود. در فلسفه، اصطلاح «قدیمی» معنا ندارد. فلسفه مانند علم فیزیک
نیست که پیشرفتهای اخیرش گاهی ناسخ نظریههای گذشته است. در فلسفه ناسخ و منسوخ بیمعناست.
فیلسوفان به هستی اندیشیدهاند و در اندیشه خود ابوابی را گشودهاند که پیوسته میتوانیم
برای ورود به عرصه تفکر از آنها بهره بجوییم و این اثر تلاشی در همین جهت است. این
اثر یک تحقیق آکادمیک نیست، بلکه تلاشی است برای به سخن آوردن مجدد سنتی که در
جهان امروز از گویش بازمانده است و به زاویه رانده شده است.
اکنون ما در زمانهای هستیم با جوامع پیچیده (مثل
کلانشهرهای چندملیتی و چندجنسیتی)، مسائل چندوجهی و پیچیده (مثل مسئله بحران محیطزیست)، دانشهای بین رشتهای و پیچیده (مثل علومشناختی)
و حتی دنیاهای چندوجهی و موازی با واقعیت (مثل دنیای مجازی و اینترنت). حال در چنین
زمانهای، توجه و انتخاب فیلسوفانی مانند هگل که تقریبا دویست سال و یا ملاصدرا
که حدود چهارصد سال پیش میزیستهاند، آن هم به قصد آزمون معاصرت و مواجهه با اندیشه
غربی، آیا واقعا بیتوجهی به جریانهای فکری و مسائل ما در دنیای معاصر نیست؟
به نکته بسیار مهمی اشاره فرمودید. امروز جهان با مسائل
تازهای روبروست که به مخیله هگل و ملاصدرا نیز خطور نمیکرده است و طبعا در
گفتگوی میان آنها نیز مطرح نمیشود. پس این گفتگو در حالت کلی این رویکرد چه دخلی
به این مسائل دارد و چگونه میتواند به دغدغه معاصرت پاسخ دهد؟
کانت درباره این موضوع که «فلسفه چیست»، بحث مشروحی دارد و
حاصل سخنش این است که تعلیم اندیشهها و اینکه آرا و افکار فیلسوفان را فراگیریم
و بتوانیم آنها را بیان کنیم و آموزش دهیم، واقعا فلسفه نیست. کانت میگوید: «فلسفه،
عقل فعلیتیافته است.» میتوان به کلام کانت اینطور نگریست که یک بار فلسفه
را با قطعنظر از شخص فیلسوف لحاظ کنیم و یک
بار با نظر به شخص فیلسوف در نظر بگیریم. با لحاظ اول
فلسفه، همان نظم عقلانی تحقق یافتهای است که جایگاه همه دانشها و عناصر شکلدهنده
یک نظم فراگیر و روابط و مناسبات میان آنها را تبیین میکند؛ اما برحسب لحاظ دوم،
به فلسفه عقل فعلیتیافته است، چیزی که قدما آن را «عقل بالمستفاد» میخواندند.
در هیچ یک از این دو لحاظ، فلسفه به معنایی که امروز در
فضاهای فلسفی ما شناخته میشود، نیست. برحسب لحاظ اول، ما نظم عقلانی محققی نداریم
که زیست جهان امروز ما را شکل داده باشد. برحسب لحاظ دوم نیز آموزش فلسفی ـ چه در حوزه
و چه در دانشگاه ـ فیلسوف پرورش نمیدهد. در حوزه، فلسفه به منزله آموزه (دکترین)
نگاه میشود. متون معینی وجود دارد که طالبان فلسفه اسلامی آنها را با دقت درس میگیرند
و مباحثه میکنند و فرا میگیرند و میتوانند استدلالهای هر مسئله فلسفی را بهخوبی
تقریر کنند و مناقشات را بیان کنند و به نحو مستدل به آنها پاسخ دهند. این مسیر
قرنهاست که طی شده است و طی می شود.
در دانشگاهها نیز همین مسیر به شیوه دیگری پیموده میشود:
تاریخ فلسفه و افکار فیلسوفان آموزش داده میشود و دانشجویان فرا میگیرند و
امتحان میدهند و واحدهای مربوط را میگذرانند. استادان نیز معمولا در زمینه خاصی
تخصص دارند. برخی متخصص فلسفه یوناناند، برخی در اعصار میان تخصص دارند، بعضی نیز
به فلسفه جدید و دوره معاصر میپردازند و بعضی فلسفه اسلامی تدریس میکنند و
استادانی نیز به فیلسوفان تحلیلی میپردازند. این شیوه به شکل دقیقتر و مرزبندی شدهتر و تخصصیتری در اروپا و امریکا نیز
اجرا میشود. به همین جهت امروزه افلاطونشناسان و کانتشناسان و هگلشناسان
و... وجود دارند که در افکار این فیلسوفان و نظایر آنها صاحبنظر و متخصصاند.
این شیوه که در اروپا و آمریکا حاصلش پرورش استادان و
پژوهشگران برجسته و نامآور بوده است، نتیجه بسط اندیشه تجدد و کمال مراتب آموزش و
پرورش و پژوهش مدرن است و به نوبه خود لازم و تحسینبرانگیز است. پرسشی که مطرح
میشود، این است که: آیا آنچه کانت میگفت که «مراد از فلسفه همان عقل فعلیتیافته
است» که میتواند امر جزئی را فقط در امر کلی مطالعه کند، همین است؟ ظاهرا چنین نیست.
عقل فعلیتیافته یا عقل بالمستفاد اولا و بالذات از سنخ فعلیت به معنای انرگیاست
و ثانیا و بالتبع از سنخ علم و سوفیاست.
این فعلیت مجال میدهد تا امر جزئی و مصداقی یعنی امری که
در ساخت واقعیت رخ میدهد، از هر قبیل که باشد، هر آنچه به انسان و زندگانی وی
مرتبط است، ضمن امر کلی یا بگوییم نظرگاه مفهومی و فلسفی اندیشیده و مطالعه شود، این
فعلیت و توانایی چیزی است که امروز اندیشه و فرهنگ ما بیش از هر وقت دیگر به آن نیازمند
است، این فعلیت از طریق تتبع و پژوهش در یک حوزه تخصصی پدید نمیآید.
حصول این فعلیت و توانایی برای جامعه فکری ما نیازمند شرایطی
است: اولا فهم دشواریهای عمیق زندگانی میان دو سلب (که پیش از این یاد شد)؛ ثانیا
مشق اندیشیدن میان دو سلب. این مشق و تمرین، زمانی به توانایی عقل میانجامد که
از یک سو از سنت اندیشه ما بیگانه نباشد و از سوی دیگر در نسبت اندیشه ما متوقف
نماند و در آن جمود نکند، در این صورت تدریجا میتوان امیدوار بود که تجدد را
بفهمیم و به آن به نحو اصیل بیندیشیم و از این آشفتهحالی
که مقتضای وضع ماست، برونرفتی بجوییم. این معنا از فلسفه
با گفتگو میسر میشود و فلسفه بهمنزله عقل محقق و فعلیتیافته به برکت آن پدید میآید.
پس چنانچه آموزش و پژوهش رایج در حوزه و دانشگاه و پژوهشگاه
به نحو پیشینی متکی و مبتنی بر «حقیقت فلسفه» به منزله توانایی و فعلیت اندیشه
نباشد و دچار فقدان قدرت مفهومی متناسب با وضع دشواری که در آن بهسر میبریم، باشد،
راه به جایی نمیبریم. گفتگوی در میان فیلسوفان راهی است به سوی معنای اصیل
فلسفه و چیزی از قبیل یک پژوهش دانشگاهی نیست. اگر بهدرستی امکانپذیر شود، میتواند
مجال تازهای برای رشد و باروری اندیشیدن در روزگاری که ما در آن زندگی میکنیم،
باز کند و به معاصرتاندیشی ما مدد رساند.
منبع: روزنامه اطلاعات؛ سهشنبه ۲۸ فروردینماه ۱۳۹۷