اشاره:
دانیل لیتل استاد فلسفه دانشگاه میشیگان و نویسنده مدخل فلسفه تاریخ در
دایرهالمعارف استنفورد است. در نوشتار حاضر که پیشتر در ماهنامه »اطلاعات حکمت و معرفت» به چاپ رسیده، سعیشده است تمامی مسائل و شاخههای مطرح در این بحث خلاصهوار معرفی شوند.
تاریخ
نقش بنیادینی در تفکر بشر دارد. این مفهوم با مفاهیمی چون عمل انسانی،
تغییر، تأثیر شرایط مادی در امور انسانی و واقعه تاریخی مرتبط است و امکان
«کسب تجربه از تاریخ» را پیش روی ما قرار میدهد. تاریخ همچنین از طریق درک
نیروها، انتخابها و شرایطی که ما را به لحظه حال رساندهاند باعث میشود
اکنون خود را بهتر بشناسیم. بنابر این جای شگفتی نیست که فیلسوفان هر از
چند گاهی به بررسی تاریخ و طبیعت دانش تاریخی متوجه گردند. تمام این مسائل
در بدنه واحدی به نام «فلسفه تاریخ» جمع میشوند. فلسفه تاریخ امری چندوجهی
است و از تحلیلات و استدلالات ایدئالیستها، پوزیتیویستها، اهل منطق،
متکلمان و دیگران تشکیل شده است. از طرف دیگر فلسفه تاریخ بین اروپائیان و
انگلیسی ـ آمریکاییها و بین هرمنوتیک و پوزیتیویسم در حال کش و قوس است.
ارائه
یک تصویر واضح از تمامی نظرات درباره «فلسفه تاریخ» همانقدر ناممکن است که
تعریف رشتهای علمی و شامل همه این رویکردها. تصور اینکه هنگام بیان عبارت
«فلسفه تاریخ» به سنت فلسفی خاص اشاره میشود، تصور غلطی است؛ چون مکاتب
مطرح در این حوزه به ندرت با هم به تفاهم میرسند. با این حال نوشتههای
فیلسوفان درباره تاریخ چون خوشههایی است حول چند سؤال خاص که هر یک متضمن
متافیزیک، هرمنوتیک، معرفتشناسی و تاریخگرایی مربوط به خود است. سؤالها
چنین هستند:
۱ -
تاریخ از چه نوع اعمال فردی، ساختارهای اجتماعی، دورهها، حوزهها،
تمدنها، جریانات تأثیرگذار بزرگ و چه نوع اراده الهی تشکیل شده است؟
۲ - آیا تاریخ در ورای حوادث و اعمال فردی تشکیلدهنده آن، همچون یک کل دارای معنا، ساختار و خط سیر مشخص است؟
۳ - شناسایی، بازنمایی و تبیین تاریخ مستلزم چه چیزهایی است؟
۴ - تا چهاندازه تاریخ بشر سازنده اکنون اوست؟
برای اینکه بتوانیم مسائل و مکاتب مطرح در فلسفه تاریخ را باز کنیم، آنها را این گونه دستهبندی کردهایم:
۱ـ تاریخ و روایت آن
تاریخ
چیست؟ تاریخ را به طور خیلی رسمی میتوان گذشته انسان و روایت منسجم آن
تعریف کرد. البته ما میتوانیم از گاه شماری وقایع غیر انسانی مانند تاریخ
منظومه شمسی یا تاریخ محیط زیست زمین در یک گستره میلیارد ساله صحبت کنیم؛
اما مسائل مهم فلسفه تاریخ فقط در روایت ما از گذشته انسان آشکار میشوند.
این نکته در کتاب فلسفه تاریخ کالینگوود مورد تأکید قرار گرفته است. تاریخ
برای ما جذاب است؛ زیرا به گفته مارکس: «انسانها تاریخ خود را میآفرینند،
اما نه بر پایه انتخاب خودشان.» از این گفته چنین برمیآید که تاریخ هم در
کاربودن (انتخابهای افراد و گروهها) را نشان میدهد و هم ساختار و شرایط
جبری را.
به
همین خاطر نتایج تاریخی از لحاظ علّی نه حتمی هستند و نه کاملا نامعین و
اتفاقی. بنابر این مورخ میتواند شرایط تاریخیی را کشف کند که انسانها را
به یک راه خاص وادار و مقید میکند و از این طریق باعث به وجود آمدن نتیجه
تاریخی خاصی میشوند. شاید بتوانیم در آغاز تاریخ را این چنین تعریف کنیم:
زنجیره منظم و زمانمندی از وقایع و جریانها که رفتار انسان را نشان
میدهد، مفاهیم علیت، ساختار و رفتار در آن با هم مرتبط هستند و تأثیر
اتفاق، امکان و نیروهایی بیرونی در آن دیده میشود.
ممکن
است بگوییم چیزی تحت عنوان «تاریخ کلی» وجود ندارد. چنین چیزی درست است؛
اما این تعریف تنها تصویرگر مجموعهای قابل فهم از جریانهای تاریخی است که
ممکن است به عنوان یک تاریخ انسانی «فراگیر» نگریسته شود. تاریخ انسانی
فراگیر یعنی مجموعه کاملی از مسائل رشد جمعیت، شهرنشینی، نوآوری فناورانه،
تغییر اقتصادی، رشد دانش، فرهنگ و غیره. اما این تعریف بسیار گمراهکننده
است؛ زیرا تاریخ را دارای نظم و ساختاری میداند که در عالم واقع دارای
آنها نیست. باید گفت فقط تاریخهای خاص وجود دارند، یعنی تاریخ شرایط و
اوضاع مختلف و مورد نظر ما. عرصه تاریخ مملو از کنشهای انسانی و جریانات
اجتماعی جهانی است؛ بنابر این بیرون کشیدن تاریخ امری خاص ـ مثلا کشاورزی
یا انقلاب فرانسه یا علم مدرن یا اسلام ـ از میان درهم تنیدگی کامل وقایع و
کنشها بغرنج مینماید.
منظور
از این پیچیدگی مجموعه خاصی از موضوعات تاریخی مرتبط با هم است که در حرکت
تاریخ ترسیم میشوند. این مسئله نکته دیگری را مطرح میکند و آن اینکه
«تاریخ» تا حدی به «آنچه رخ داده است» وابسته است و تا حدی به «آنچه مورد
علاقه ماست.» این نکته عینیت قضاوت در مورد گذشته را طرد نمیکند. وقایع
و کنشها در گذشته رخ دادهاند، فارغ از اینکه ما به آنها توجه کنیم یا نه،
اما ساماندهی آنها مثلا در روایتی در مورد «بیداری دینی» یا «تشکیل یک
دولت مستبد» متضمن یک ساختار تفسیری در مورد آنهاست که ذاتاً به علایق
مشاهدهگر وابسته است. چیزی به عنوان «تاریخ بی طرف» وجود ندارد. بنابر این
بر پایه نگاه کاملا روشنی میتوان اذعان کرد که تاریخ از تفسیر تاریخی و
علاقه تاریخی شکل گرفته است، حتی اگر آن رخدادهای اصلی خودشان دیگر در
میان نباشند.
با
این حساب باید پرسید: روایت تاریخی چیست؟ ما میخواهیم گذشته را بشناسیم،
روایت کنیم، بفهمیم و شرح دهیم. این رویکرد بر نسبت معرفتی ما با گذشته
تاکید میکند. ما در بازنمایی واقعیاتی مانند خرابهها، کتیبهها، مدارک،
تاریخهای شفاهی، اسناد تخصصی و نوشتههای مورخان را برای اثبات نتایجی در
مورد شرایط و مردمان گذشته به کار میگیریم. با این کار ما چند ایده را
برجسته میکنیم: ایده دانستن اطلاعاتی درباره شرایط انسانی گذشته؛ ایده
فراهم کردن روایتی که با کمک آن سلسلهای از کنشها و وقایع تاریخی منتهی به
ما فهمیده شده و برای ما «بامعنا میشود» و دیگر ایده ایجاد یک نگاه علّی
به تحقق بعضی امور تاریخی خاص.
توجه
کنید که این ایدهها مسائل فلسفی مهمی را در بر میگیرد که در فلسفه تاریخ
طرح خواهند شد؛ مسائلی مانند تفسیر کنشهای انسانی با معنی، تبیین علّی،
جایگاه دانش تجربی درباره گذشته و جایگاه اقرار به «معنی» درباره وقایع تاریخی بزرگ. هر کدام از این صورت بندیها مسائل جدید و مختلفی را برای تبیین فلسفی به وجود میآورد.
اما
باید گفت رابطه ما با گذشته صرفا رابطهای معرفتی نیست، بلکه گاه عاطفی و
عملی نیز هست. ما گذشته را خلق میکنیم، تفسیر میکنیم، به آن جنبه تخیلی،
افسانهای یا قهرمانانه میبخشیم و در عین حال بعضی از داستانهای گذشته را
ـ که همان «تاریخهای» ما باشند ـ ملاک درستی عملکرد، ملاک صحت رفتار سیاسی
خود یا ملاک خصلت ملیگرایی قرار می دهیم، یا رفتار آینده را توجیه
میکنیم. این جنبه از روایت تاریخی مسائل فلسفی زیادی نیز بر میانگیزد،
مثلا اینکه آیا این داستانها بنیان معرفتی دارند یا نه؟ آیا بعضی از
تفسیرهای ارزشی برتر از دیگر تفسیرهاست؟ آیا میتوانیم بین دو روایت تاریخ
تمایز واضحی قائل شویم؟
سومین
مطلب مهم در تأملات فلسفی درباره تاریخ، ارتباط تاریخ و سرشت انسانی است.
انسانها به چه معنا موجودات تاریخی هستند؟ آنها چگونه به ریشههای تاریخی
خود متصل میشوند؟ چگونه فرهنگ و ماهیت انسان تاریخ را شکل داده و نمایان
میکند؟ مکتب اصالت تاریخ معتقد است صناعات انسانی مانند معناها، ارزشها،
زبان، قوانین و فرهنگ همه محصولاتی تاریخی و نتیجه شرایط ماقبل خود هستند.
تغییرات تاریخی نیز ساخته دست انسانهای شکل گرفته توسط خود تاریخ است؛
بنابر این انسانها هم تاریخی به وجود میآیند و هم تاریخی خلق میکنند. در
مقابل این نگاه، مکتب کلیگرایی معتقد است انسانها ذاتا یکسان هستند، چه در
مصر باستان چه در بروکلین اکنون، بنابر این وظیفه تبیین تاریخی کشف یکسانی
انسانهای بی شمار در گذشته و حال است.
باید یادآور شد که مفهوم «معنا» در بحث تاریخ در سه حوزه مطرح میشود: ۱٫معنای رفتار فردی درون وقایع تاریخی، ۲٫معنای دستهای از وقایع تاریخی در میان گستره وسیع تاریخ، و ۳٫معنایی
که نزد بازیگران بعدی تاریخ هنگام بازنمایی و موضوع بندی روایات گذشته شکل
میگیرد. تفاوت قائل شدن بین این سه جنبه معنا بسیار مهم است؛ چون روشهای
بررسی و درک این معناها کاملاً متفاوت است. درهم آمیختن این معانی با
تاریخ، تأکید سنت قارهای بر تفاوت علوم انسانی و علوم طبیعی را موجه
میکند و استفاده از روشهای تحقیقی برای درک معنای رفتارها و وقایع را مهم
جلوه میدهد.
در
نهایت توجه به این نکته مهم است که سؤالات تاریخی را میتوان در طیف وسیعی
از چهارچوبها و درجات مطرح کرد. اگر به انقلاب فرانسه توجه کنیم،
میتوانیم پرسشهایی هرچه فراگیرتر مطرح کنیم: استانداردهای زندگی روستایی
در فرانسه ربع سوم قرن هجدهم چگونه بود؟ چرا آریستوکراتها، صنعتگران و
دهقانان در بحران سال ۱۷۸۹
آن گونه رفتار کردند؟ دلایل اقتصادی و سیاسی انقلاب چه بود؟ جایگاه انقلاب
فرانسه در سیر تمدن اروپا کجاست؟ همچنین میتوان تحقیقات تاریخی را به
عرصه جفرافیا و جمعیتشناسی کشاند و در نتیجه بر تاریخ اقتصادی نواحی مرکزی
انگلیس، بریتانیا، اروپای غربی یا اوراسیا متمرکز شد. این چنین تمرکزی
متضمن حوزههای جغرافیایی وسیع و پیچیدگی برآمده از روشهای مختلف تحلیل
است. بنابر این انتخاب واحد و قالب تحلیل از لحاظ تاریخنگاری بسیار مهم و
درخور توجه فلسفی است.
۲ - فلسفه تاریخ قارهای
مسئله
تاریخ هر از چندگاهی مورد توجه فلسفه جدید اروپا بوده است. سنت طولانی و
اغلب آلمانی تفکر به تاریخ همچون یک کل و روند قابل درک وقایع، ساختارها و
جریانها نگاه میکند که فلسفه تاریخ برای آن ابزاری تفسیری است. این
رویکرد نظری و فراتاریخی مدعی تشخیص خط سیر و دورههای بزرگ و فراگیر
تاریخ است و علی رغم پیش و پس بودن نامنظم جنبشهای تاریخی خاص، بر این
رویکرد مصمم است. فیلسوفان عصر جدید مانند ویکو، هردر و هگل سؤالاتی در
مورد خط سیر کلی و معنای تاریخ مطرح کردهاند. دیگر شاخه کمی متفاوت تفکر
سنت قارهای که با فلسفه تاریخ بسیار مرتبط است، سنت هرمنوتیکی علوم انسانی
است. این فیلسوفان با تأکید بر «دور هرمنوتیکی» استدلالی فلسفی برای تأکید
بر تفسیر روایی از تاریخ طرح میکنند. با کمک مفهوم «دور هرمنوتیکی» انسانها
معنای خلق شده توسط دیگران مانند متون، نشانهها و رفتارها را میفهمند.
شلایر ماخر، دیلتای و ریکور از جمله این فیلسوفان هستند.
۲ـ۱- ماهیت انسان کلی است یا تاریخی؟
درست
است که انسانها تاریخ را میسازند، اما سؤال از ماهیت بنیادی انسان پا بر
جاست. آیا «ماهیت انسانی» ذاتی و یگانه است یا ویژگیهای اساسی انسان به طور
تاریخی شکل گرفتهاند؟ آیا مطالعه تاریخ میتواند نوری بر این سؤال
بیفکند؟ آیا مطالعه تاریخهای متفاوت ما را به ماهیت غیر قابل تغییر انسان
میرساند، یا برعکس ما را با تفاوت بنیادی انگیزهها، تعقلات، خواستهها
واجتماعات آشنا میسازد؟ آیا انسانیت یک محصول تاریخی است؟ کتاب «علم جدید» ویکو
تفسیری از تاریخ بر اساس ماهیت کلی انسان و تاریخ مطرح کرده است. به نظر
او ماهیت یکپارچه انسان در موقعیتهای تاریخی، تفسیر رفتارها و جریانهای
تاریخی را ممکن میسازد.
ابعاد
ثابت ماهیت انسان باعث به وجود آمدن حالتهای معین مراحل رشد جامعه مدنی،
قانون، تجارت و حکومت میشوند. به نظر او انسانها وقتی با چالشهای مدنی
تکراری مواجه میشوند، واکنشهای یکسان از خود نشان میدهند. در
مورد این نگاه به تاریخ توجه به دو مسئله مهم است: اول اینکه این نگاه
تفسیر و شرح تاریخ را ساده میسازد؛ چون طبق این نظریه ما میتوانیم تاریخ
را امر معینی بدانیم و بازیگرانش را با تکیه بر تجارب و طبیعت خود درک
کنیم، دوم اینکه وارث فکری این نظریه در علوم اجتماعی قرن بیستم، تئوری
انتخاب عقلانی است که پایهای برای تبیین همه جانبه اجتماعی فراهم کرده است.
یوهان
گوتفرید هردر نظر کاملا متفاوتی در مورد ماهیت و موضوعات و انگیزههای
انسانی دارد. او در کتاب خود با نام «ایدههایی برای فلسفه تاریخ انسانیت»
از یک بافت تاریخی برای طبیعت انسان سخن میگوید. او نگاهی تاریخی در مورد
ماهیت انسان مطرح میکند؛ نگاهی که طبق آن ماهیت انسان خود محصولی تاریخی
است. به نظر او انسانها در دورههای مختلف رشد تاریخی رفتار متفاوتی از خود
نشان میدهند. این نظریه راه را برای فلسفههای تاریخگرا درباره ماهیت
انسان نزد فیلسوفان قرن هجدهم مانند هگل و نیچه باز کرد. همچنین مقدمهای برای جریان مهم معطوف به جهان اجتماعی در قرن بیستم یعنی ایده «ساختار اجتماعی» ماهیت انسانی و هویت اجتماعی گردید.
۲ـ۲- آیا تاریخ رو به سمتی دارد؟
فیلسوفان
سؤالاتی در مورد معنا و ساختار کلی تاریخ مطرح کردهاند. بعضی از آنها سعی
کردهاند درونمایهای منظم و کلی، معنا و سیر خاصی برای تاریخ پیدا کنند.
این تلاش صورتهای مختلفی به خود میگیرد؛ مثلا میتوان گفت تاریخ اراده
الهی را پیش میبرد، یا اینکه طرحی بزرگ (که ممکن است دوری، غایتمند یا خطی
باشد) در تاریخ وجود دارد، یا اینکه تاریخ هدف مهمی را دنبال میکند (مثل
نگاه هگل به تاریخ که طبق آن تاریخ به دنبال ظهور آزادی انسان است). هدف
همه این رویکردها تصویر یک نهایت و نظم بنیادین و نهفته در حوادث و
آشفتگیهای ظاهری وقایع تاریخ است.
این
رویکرد ممکن است هرمنوتیکی تلقی گردد؛ با این تفاوت که به جای تمرکز بر
تفسیر معانی و رفتارهای فردی، روی مسائل تاریخی کلان متمرکز میشود. از این
نگاه، تاریخ امری پیچیده و تو در توست و مفسر تاریخ معانی آن را به وقایع
خاصی ارتباط می دهد و از این طریق آن وقایع را با موضوعات و درونمایههای
بزرگتر هماهنگ میکند.
یک
شاخه متداول این رویکرد مرتبط با بحث الهیات یا مبحث آخرت است. این شاخه
دینی فلسفه تاریخ، معنا و ساختار گذشته و حال را به موضوعات خاص دینی و
طرحهای الهی از پیش تعیین شده مرتبط میکند. متکلمان و متفکران دینی معنای
واقعی تاریخ را معادل اجرای اراده الهی میدانند. مسئله شرّ انگیزهای برای
نگاه الهی به تاریخ است. لایب نیتس در کتاب «عدل الهی» به دنبال یک تفسیر
منطقی از تاریخ است تا تراژدیهای تاریخ را با اراده خیرخواه خداوند همساز
کند. در قرن بیستم متکلمانی چون ماریتان، راست و دیسون مسائل نظاممندی
برای تقویت تفسیر مسیحی از تاریخ مطرح کردهاند. متفکران عصر روشنگری تفسیر
دینی تاریخ را رد میکردند، اما در بحث غایتشناسی، ایده پیشرفت را مطرح
میکردند. آنها ایده پیشرفت یعنی حرکت انسان به سمت تمدن بهتر و عالیتر را
از طریق مطالعه تاریخ تمدن قابل مشاهده میدانستند. ویکو در فلسفه تاریخ
خود مراحل بنیادی تمدن انسانی را مشخص میکند. تمدنهای مختلف مراحل مشابهی
دارند؛ چون ماهیت انسان در طول تاریخ ثابت مانده است. روسو
و کانت نیز بعضی از این فرضیات در مورد عقلانیت و پیشرفت را در فلسفه
سیاسی خود وارد کردند. آدام اسمیت بخشی از این نگاههای خوشبینانه خود به
پیشروی عقلانیت را در اعتقاد به ظهور نظام اقتصادی اروپای مدرن، تجسم
بخشید. برجسته کردن مراحل معین تاریخ در تفسیر آن باز در قرن هجدهم و
نوزدهم تکرار شد. در قرن هجدهم در فلسفه هگل نمودار خاصی یافت و به همان
طریق در تئوری ماتریالیستی مارکس در مورد پیشرفت صورتهای اقتصادی تولید
دوباره ظاهر شد.
این
توجه به جهتمندی و مراحل معین تاریخ در اوایل قرن بیستم شکل جدیدی به خود
گرفت. این کار را تعدادی فرا تاریخدان انجام دادند. آنها سعی داشتند کلان
تفسیری فراهم کنند و با آن تاریخ جهان را دارای نظم درونی جلوه دهند. اشپنگلر،
توین بی، ویتفوگل و لاتیمور خوانشی از تاریخ در چهارچوب فراز و فرود
تمدنها، نسلها و فرهنگها مطرح کردند. نوشتههای آنان نه خیلی ملهم از آرای
فلسفی و الهیاتی بود و نه برآمده از تخصص تاریخی خاص. اشپنگلر و توین بی
تاریخ را همچون روند یگانهای تصویر کردهاند که تمدنها بر بستر آن از
مراحل جوانی، پختگی و کهولت میگذرند.
ویتفوگل
و لاتیمور نیز تمدنهای آسیایی را بر بستر عوامل معین و وسیعتر بررسی
کردند. ویتفوگل تاریخ چین را در مقابل تاریخ اروپا قرار داده و تمدن آن را
نوعی «استبداد روان» قلمداد میکند و نتیجه میگیرد که تاریخ چین دوری است و
نه خطی. لاتیمور در توضیح رشد تمدن آسیایی از مسئله جبر جغرافیایی و بومی
یاد میکند.
یک
انتقاد به جا از میان سیل انتقادات به تفسیر کلی تاریخ، این است که این
تفسیر جایی دنبال معنا میگردد که فی الواقع معنایی وجود ندارد. تفسیر
رفتارهای فردی و زندگیها قابل قبول است؛ زیرا در این صورت میتوانیم
برداشتهای ایجادی و اختیاری خود از معنا را در نظریهای مربوط به افراد
بگنجانیم. اما باید اذعان کرد که هیچ عامل فرادستی در ورای وقایع تاریخی
مانند انقلاب فرانسه نهفته نیست. برای مثال اشتباه است اگر بکوشیم معنای
جوانب انقلاب فرانسه (مانند واقعه ترور) را پیدا کنیم. رویکرد الهیاتی
میخواهد این انتقاد را با مسئله عاملیت خدا در نوشتن تاریخ، از سر باز
کند؛ اما باید متوجه بود که وجود یک خالق الهی برای تاریخ، انسان را در امر
ساختن تاریخ هیچ کاره میکند.
سعی
در تشخیص مراحل عمده تاریخ در نزد ویکو، اشپنگلر و نوین بی در مقابل
انتقاد به نگاه تک علتی آنها به پیچیدگی تاریخ، بسیار آسیبپذیر است. هر یک
از آنها عاملی را برای پیشبرد تاریخ مشخص کردهاند. ویکو طبیعت کلی انسانی
و اشپنگلر و توین بی مجموعه یکسان تغییرات تمدنی را عامل روند تاریخ
میدانند؛ اما چارهای جز ارزیابی فرضیات آنها بر اساس یک مشاهده تجربی
نیست. بررسی تغییرات وسیع تاریخی در طول سههزار سال تاریخ بشر شواهد کمی
برای اثبات روند معین رشد تمدن، در اختیار میگذارد.
در
عوض با هر مقیاس واقعی که بسنجیم، طیف وسیعی از احتمالات و راههای چندگانه
حرکت در تاریخ محقق شده است. این بدان معنا نیست که هیچ تفسیر قابل قبول
«کلان تاریخی» برای تاریخ و جوامع انسانی قابل دسترسی نیست. نظریه
جامعهشناسی تمدنهای کشاورزی اولیه پرداخته میخائیل مان، تلاشهای دوریئس و
گودزبلوم در مورد تاریخ زیست محیط جهانی و توجه جرد دیاموند به مسئله
بیماری و جنگ نمونههای این تفاسیر کلان تاریخی است. این دانشمندان چند
جنبه فراگیر تاریخ را بر پایه چند موقعیت عمومی انسان شرح میدهند،
موقعیتهایی مانند تلاش حکومتها در کسب درآمد، نیاز جوامع به بهرهمندی از
منابع و شیوع جهانی بیماریها. باید اذعان داشت که مشکل تاریخ کلان نگر،
حفظ اصل ارزیابی تجربی برای فرضیات فراگیر مطرح است.
3-2. فلسفه تاریخ هگل
شاید بتوان فلسفه تاریخ هگل را بزرگترین تئوری فلسفی در مورد تاریخ دانست. این
فلسفه به دنبال کشف معنا و مسیری در تاریخ است. هگل تاریخ را روندی معقول
میداند که به سمت شرایطی خاص، یعنی تحقق آزادی انسان حرکت میکند. «مسئله
این است؛ هدف نهایی بشر، آن هنگام که روح خود را در جهان محقق میکند.»
هگل در فلسفه خود نسبت به پیشینیان و جانشینان گرایش بیشتری به تاریخ دارد.
او بین تاریخ عینی و رشد ذهنی آگاهی فردی (روح) به عنوان یک امر شخصی،
رابطهای میبیند. این مسئله ایده اصلی کتاب پدیدارشناسی روح است. او
وظیفه اصلی فلسفه را شناخت جایگاه خود در گستره تاریخ میداند: «تاریخ روندی است که با آن روح خود و مفهوم خود را کشف میکند.»
هگل تاریخ جهان را در روایتی از مراحل تحقق آزادی انسان ساختاربندی میکند. این
مراحل با آزادی عمومی دولتشهر یونان شروع شده، سپس به شهروندی جمهوری
رومی، آزادی فردی اصلاحات پروتستانی و آزادی مدنی دولت مدرن میانجامد. او
در فهم خود از تاریخ جهان، تمدنهای چین و هند را مورد توجه قرار داده است،
هرچند به نظر او این تمدنها ایستا و در نتیجه ماقبل تاریخی هستند. او
لحظههای خاصی از تاریخ را وقایع «تاریخ جهانی» قلمداد میکند. این وقایع
در راه تحقق غایت تاریخ یعنی آزادی انسان قرار گرفتهاند؛ مثلا فتح بخش
وسیعی از اروپا توسط ناپلئون در نظر او واقعهای تاریخی ـ جهانی است که با
فراهم ساختن لوازم دولت دیوانی معقول پیشرفت تاریخ را ممکن میسازد. هگل
حضور عقل را در تاریخ حس میکند؛ اما این عقل در تاریخ نهفته است و زمانی
درک میشود که کار تکامل جهان به پایان رسیده باشد: «وقتی فلسفه رنگ
خاکستری خود را بر جهان میپاشد، آنگاه است که مانند زندگی رو به تکامل
میرود... جغد مینروا بالهای خود را با فرا رسیدن تاریکی خواهد گشود».
دانستن
این نکته مهم است که فلسفه تاریخ هگل تقلیدی از تعقل فلسفی و نظری
فیلسوفان تحلیلی نیست و رویکرد فلسفی او بر پایه استدلال کاملا پیشینی و
بنیادی قرار نگرفته، بلکه به نظر او یک رابطه ذاتی بین عقل فلسفی و داده
تاریخی وجود دارد. توصیه او این است که فیلسوف باید امر عقلانی را درون امر
واقع کشف کند، نه اینکه آن را بر امر واقع تحمیل کند: «فلسفه باید آنچه
هست را درک کند؛ زیرا آنچه هست، معقول است.» رویکرد او نه صرفاً فلسفی است و
نه صرفاً تجربی، بلکه همت او معطوف به کشف یک محور عقلانی نهفته در آگاهی
کاملا تاریخی از زمانه است. این محور باید بتواند به نحو فلسفی بیان شود.
3-2. رویکرد تأویلی به تاریخ
شاخه
مهم دیگری از فلسفه تاریخ قاره ای، علم هرمنوتیک ـ علم تفسیر متون ـ را در
تفسیر تاریخ سرلوحه کار خود قرار داده است. این رویکرد معنای عمل و مقصود
انسانها در تاریخ را مورد توجه قرار میدهد و به کلیتهای تاریخی بی توجه
است. این سنت برآمده از سنت تفسیر مدرسی کتاب مقدس است. اساتید علم
هرمنوتیک به هسته نمادین و زبانی تعاملات انسانی توجه دارند و معتقدند فن
تفسیر متون میتواند رفتارها و دستاوردهای نمادین انسان را تفسیر کند. ویلهلم
دیلتای معتقد بود علوم انسانی ذاتاً با علوم طبیعی متفاوت است؛ زیرا اولی
رفتارهای بامعنای انسانی را بررسی میکند و دومی در شرح علّی وقایع طبیعی
میکوشد.
رفتار
معنادار و عمل نمادین سازنده زندگی انسان هستند. دیلتای معتقد است که
ابزارهای عقلانی علم هرمنوتیک برای تفسیر رفتار انسان و تاریخ نیز مناسب
است. در این راستا اصطلاح فهم روش خاصی برای این رویکرد به وجود آورده است. متفکر
به کمک فهم ترغیب میشود تا ساختار زنده معانی و انگیزههای فاعل تاریخی
را از دید خود او درک کند. هایدگر، گادامر، ریکور و فوکو اندیشمندانی هستند
که این شاخه از تفسیر تاریخ را قوام بخشیدهاند. این سنت، فلسفه تاریخ را
از دیدگاه معنا و زبان مورد بررسی قرار میدهد و دانش تاریخی را ساخته
تفسیر رفتار و تجربه معنادار انسان میداند. در نگاه این مورخان باید وقایع
تاریخ را به امید کشف ارتباط معنا و کنش نمادین رفتار انسان بررسی کنند.
سنت هرمنوتیک در اواسط قرن بیستم یک چرخش جدید و مهم در طریق خود داشت. فیلسوفان
این دوره سعی کردند معنایی برای تحولات تاریخی جدید مانند جنگ، دشمنیهای
قومی و ملی، هولوکاست و... پیدا کنند. این تحولات دلخراش به وقایع تکان
دهنده نیمه اول قرن بیستم انجامید. مسئله این رویکرد را شاید بتوان «تاریخ
همچون یادآوری» نام نهاد. عوامل این شاخه از میان فلسفههای اروپایی قرن
بیستم مانند اگزیستانسیالیسم و مارکسیسم برخاسته بودند و جستجوی معنای
واقعه هولوکاست آنها را متأثر کرده بود. در این راه فیلسوفی مانند پل ریکور
بین حافظه شخصی، حافظه فرهنگی و تاریخ نسبت مستقیمی قائل شد. دومینیک
لاکاپرا از امکانات تئوری تفسیر و تئوری نقد در توجه خود به بازنمایی
هولوکاست استفاده کرد. دیگر افراد به دنبال تأکید بر تواریخ محلی در ساخت و
تفسیر گذشته مفهوم «ما» بودند؛ مثلا میخائیل کامن در بررسی عمومی جنگ
داخلی آمریکا درگیر این موضوع است.
حفظ و بازنمایی گذشته در صورت بندی هویت یک نسل یا یک ملت نقشی کلیدی دارد. از
این طریق بسیاری از فلاسفه قرن بیستم به ساختار ذاتی حافظه ملی که در سخن
تاریخی هر جامعهای نهفته است، توجه کردهاند. اگرچه کالینگوود هیچ وقت به
تبار فلسفه قارهای نپیوست، اما در فلسفه تاریخ خود وارد چارچوب کلی فلسفه
تاریخ هرمنوتیکی شد؛ زیرا چگونگی تعیین محتوای تاریخ پرسش اصلی اندیشه
اوست. او تاریخ را متشکل از رفتارهای انسانی میداند؛ رفتارهایی که نتیجه
سبک و سنگین کردن و انتخاب هستند. بنابر این مورخان باید وقایع تاریخی را
«از درون» تشریح کنند. این کار آنها یعنی بازسازی جریان فکری پدیدآورندگان
وقایع تاریخی.
3. فلسفه انگلیسی ـ آمریکایی تاریخ
سنت
تجربی و انگلیسی- آمریکایی فلسفه همواره نگاهی گذرا به تاریخ داشته است.
فیلسوفان این حوزه از سؤالات فلسفه تاریخ نظری کناره گرفته و در عوض به
سؤالاتی در مورد منطق و معرفتشناسی دانش تاریخی روی آوردهاند. سؤال اصلی
در نزد آنها چنین است: «خصوصیات منطقی و معرفتی دانش تاریخی و تبیین آن
چیست؟»
تجربهگرایی
هیوم سرنخهای مشخصی برای همه موضوعات فلسفه انگلیسی- آمریکایی باقی گذاشته
است. این تأثیر شامل تفسیر رفتار انسان و علوم انسانی نیز میشود. هیوم کتاب مفصل و پر محتوایی در مورد تاریخ انگلستان نوشته است. تفسیر
او از تاریخ بر اساس تحلیل رفتارها و انگیزهها و علل عادی بنا شده و هیچ
رابطهای با تفاسیر دینی تاریخ ندارد. نگاه فلسفی او به تاریخ بر پایه این
ایده است که شرح گذشته میتواند بر فرض وجود ماهیت انسانی ثابت تکیه کند.
رویکرد
انگلیسی ـ آمریکایی در فلسفه تاریخ در میانه قرن بیستم با ظهور «فلسفه
تاریخ تحلیلی» دوباره زنده شد. عوامل این بازنمایی، درای، دانتو و گاردنر
هستند. این رویکرد از روشها و امکانات فلسفه تحلیلی در توضیحات تاریخی و
دانش تاریخی استفاده میکند. مسئله مورد توجه در اینجا ویژگیهای دانش
تاریخی است، یعنی ما چگونه واقعیتهایی در مورد تاریخ را میشناسیم؟ یک
تحلیل خوب تاریخی از چه مواردی تشکیل شده است؟ آیا این تحلیل نیازمند
استفاده از قوانین کلی است و آیا دانش تاریخی با کمک شواهد تاریخی موجود به
دست میآید؟ فیلسوفان تحلیلی بر تجربی و علمی بودن تاریخ تأکید میکنند و
سعی دارند این دیدگاه را با روشهای علمی مخصوص علوم طبیعی ثابت کنند.
فیلسوفان
تحلیلی مشاهده غیرتجربی را در بررسی ساختار جهان نامعتبر میدانند. نظر
آنها درباره تاریخ نیز چنین است. به نظر آنها عقل فلسفی به نفسه نمیتواند
منشأ دانش حقیقی درباره ماهیت جهان باشد، این عقل همچنین در بررسی امور
تاریخی مانند سلسله وقایع، اعمال، دولتها، طبقات، امپراتوریها، بلاها و
پیروزیها، ناکارآمد است. دانش اساسی در مورد جهان در انحصار نگاه تجربی و
تحلیل منطقی است، به همین دلیل فیلسوفان تحلیلی تاریخ درباره معنا و ساختار
تاریخ که قبلا مطرح شد، کنجکاو نیستند. از طرف دیگر فیلسوفان حوزه نظری
فلسفه تاریخ کاملا به قدرت تفکر فلسفی برای درک و فهم بنیادین تاریخ
اطمینان داشته و در مقابل رویکرد تجربی و مفهومی صرف مقاومت میکنند.
3ـ1. قوانین کلی تاریخ
کارل همپل فیلسوف علمی بود که توجه فیلسوفان تحلیلی تاریخ را به مقاله خود «کارکرد
قوانین عمومی در تاریخ» برانگیخت. نظریه عمومی همپل در مورد توصیف علمی
چنین این است که تمام توصیفات علمی باید تحت قوانین کلی قرار بگیرد. او
معتقد بود توصیفات تاریخی موجود با مدل قانون فراگیر جور درنمی آیند،
درحالی که مدل قانون فراگیر برای این توصیفات مدل مناسبی است. به نظر او
توصیفات تاریخی باید تابع قوانین کلی باشند. گرایش به قانون کلی در توصیفات
تاریخی توسط دیگر فیلسوفان تحلیلی علم مانند ارنست نیگل هم مورد تأکید
قرار گرفت. مقاله همپل مجادلهای طولانی برانگیخت. حامیان مقاله از
کلیگرایی در مورد رفتار انسانی به نفع قوانین فراگیر دفاع میکردند و
منتقدان معتقد بودند تحقیق تاریخی مانند شرح رفتار فردی است و به کمک تفسیر
قابل درک است. این مباحث مهم از طرف ویلیام درای، میخائیل اسکریون و آلان
دوناگان مطرح شد.
دوناگان
و دیگران به این مشکل اشاره کردند که علوم اجتماعی به جای تکیه بر قوانین
کلی بر قوانین اجتماعی تکیه دارند. دیگرانی مانند اسکریون به جوانب عملی
تحقیق تاریخی اشاره کردند و استدلالات ضعیفی طرح کردند که شاید برای «شرح»
یک واقعه تاریخی در یک زمینه خاص کافی باشند. به هر حال بنیادیترین
اعتراضات به این رویکرد، چنین هستند: اول اینکه تقریبا هیچ قانون کلی
درباره تاریخ یا سلسله وقایع وجود ندارد؛ دوم اینکه در عرض این نظریه،
نظریات قابل توجه دیگری وجود دارد که در آنها رفتارها و نتایج تاریخی درک
میشوند، اما این نظریات تحت قوانین کلی قرار نگرفتهاند. روشهای استدلالی
این نظریات مناسب فهم رفتارهای فردی است؛ مانند روش «فهم» و تفسیر رفتار
عقلانی که در بالا مورد توجه قرار گرفت. از طریق این نظریات میتوان سلسله
علل را بدون توسل به قوانین کلی طراحی کرد.
اگر
نگاه دقیقی به این کشمکش بر سر مدل قانون فراگیر بیندازیم، میفهمیم که
فرض غلط وحدت علم و شباهت منطقی و منظم همه استدلالهای علمی با موارد خاص
توصیف در علوم طبیعی انگشتشمار، باعث گسترش این کشمکش شده است. رویکرد
قانون کلی بسیار ضعیف و معلول است و از آغاز توانایی طرح سؤالات مهم درباره
ماهیت تاریخ و دانش تاریخی را نداشته است. درک رفتار انسان از فهم اینکه
چرا رادیاتور در دمای زیر صفر میترکد، بسیار متفاوت است. دوناگان میگوید: «نادیده
گرفتن هویت اصیل علوم اجتماعی مرتبط با تاریخ و مسئله کردن تحقیق انسانی
با تغییر چهره و تشبیه ناصواب آن به فیزیک، بسیار دردناک است. تأکید بر
مدلهای طبیعی برای تحقیق تاریخی و اجتماعی به راحتی باعث پذیرفتن مدل قانون
کلی میشود، اما باید گفت این پذیرش راه به جایی نمیبرد.
3ـ2. عینت تاریخی
دیگر
موضوعی که مورد توجه فلاسفه تحلیلی تاریخ است، موضوع «عینیت» است. آیا
دانش تاریخی میتواند گذشته را عیناً بازنمایی کند؟ آیا تأکید، نادیده
گرفتن، انتخاب و تفسیر بازنمایی تاریخی وابسته به زاویه دید فردی مورخ است؟
آیا بار ارزشی رفتارهای انسان جمع بندی بی طرفانه مورخ را مخدوش نمیسازد؟
چنان
که جان پسمور اشاره کرده است، این موضوع مشکلات زیادی به وجود میآورد.
اولین مشکلی که در سنت تحلیلی مورد بررسی بسیار قرار گرفته، بار ارزشی
رفتار اجتماعی است. دومین مشکل این است که تفاسیر مورخان خود دارای بار
ارزشی است و این موضوع سؤالات بسیاری درباره ظرفیت عینگرایی یا بی طرفی
خود مورخ برمی انگیزد. آیا متفکر میتواند فارغ از تعصبات اخلاقی، سیاسی،
ایدئولوژیکی و طبقاتی، به بررسی جهان بپردازد؟ سومین مسئله عینیت تاریخی
خود دادههای تاریخی هستند. آیا اصلا واقعیت تاریخی معینی وجود دارد که از
تفاسیر بعدی بینیاز باشد؟ آیا تاریخ به ذات خود دارای واقعیت عینی است و
از بسترهای شکل گیری خود مستقل است؟ آیا واقعیتی که نام «انقلاب فرانسه» به
آن اطلاق شود، وجود دارد و آیا اصلا از روایتهای مختلف انقلاب فرانسه
میتوان به یک جمعبندی رسید؟
برای
هر کدام از این مشکلات جوابهایی مطابق با اصول فلسفه تحلیلی وجود دارد.
اول اینکه در مورد ارزشها باید گفت در آشتی بین ایده محقق و ارزشهای دینی
هیچ مشکل بنیادینی وجود ندارد. محققی که با دقت بسیار در حال ترسیم ارزشهای
دینی شخصیتی تاریخی است و با ارزشهای دینی آن شخصیت اصلا موافق نیست، شاید
این تحقیق را به خوبی انجام ندهد؛ اما در راه تحقیق درست هیچ مانع معرفتی
وجود ندارد و او میتواند کلیت گفتارها، کردارها و رسوم فرهنگی مختلف را
بهدرستی بررسی کند. لازم نیست کسی ارزشها و جهان بینی یکسان کولت را داشته
باشد تا بتواند ارزیابی عادلانهای در مورد آنها داشته باشد.
این موضوع ما را به راه حل مسئله دوم میرساند، یعنی امکان بی طرفی محقق. در
نظر ما ارزش علمی کار دانشمندان و مورخان در رعایت ارزش اصول عقلانی و
قدرت دوری از فرضیات هنگام بررسی واقعیات نامطبوع است. نگاهی دوباره به
تاریخ علم و نوشتههای تاریخی نشان میدهد که این ارزش عقلانی همواره در
کار بوده است. دانشمندان و مورخان بسیاری میشناسیم که نتیجه گیریهای
آنها نه با پیش فرضهای ایدئولوژیک، بلکه با جستجوی سختکوشانه مدارک و شواهد
میسر شده است. گرایش به عینیت به امید نیل به حقیقت خود ارزشی است که
میتواند پابرجا بماند.
سرانجام
سؤال در مورد عینیت گذشته مطرح میشود: آیا اساساً بنیانی برای اعتقاد به
خصوصیات معین و عینی وقایع و شرایط گذشته وجود دارد، خصوصیاتی که مستقل از
روایت ما باشند؟ آیا واقعیتی مستقل از روایت در لایه زیرین ساختارهای
تاریخی وجود دارد که مورد رجوع مورخان قرار گیرد؟ مثلاً وجود فی نفسه
امپراتوری روم، دیوار بزرگ چین و پادشاهی امپراتور کیانلانگ. اگر ما تمایز
بین سه عینیت وقایع، رفتارها و شرایط گذشته، عینیت وقایع معاصر که نتیجه
وقایع گذشته هستند و عینیت موجودیتهای تاریخی را درست تشخیص دهیم، راه خود
را از بین این مسائل به خوبی پیمودهایم. گذشته دقیقاً همان است که اتفاق
افتاده، یعنی انسانها دست به کار زندگی بودهاند، خشکسالیها رخ دادهاند،
ارتشها جنگیدهاند و تکنولوژی جدید اختراع شده است.
این
رخدادها اخباری از خود به جا گذاشتهاند و این اخبار بنیان عقلانی اطمینان
ما به گذشته هستند. به همین خاطر ما میتوانیم تفسیری قابل قبول از «عینیت
گذشته» به دست دهیم. این عینیت هنگام توجه ما به وقایع تاریخی انتزاعی
خیلی زیاد نیست؛ مثلا در مورد ایجاد دولت- شهرهای یونانی، ظهور عقلانیت عصر
روشنگری و شورش تایپینگ شرایط چنین است. هر یک از این اسامی تفسیری است
برای وقایع تاریخی خاص که شخصیتهای تاریخ یا مورخان شکل دادهاند و ممکن
است مورخان آینده باطلش کنند. اشاره به شورش تایپینگ مستلزم پیوند تعداد
زیادی واقعه تاریخی است. این پیوند از طریق یک روایت تفسیری میسر میشود.
هنوز حقایق نامکشوفی درباره تاریخ وجود دارد و به هم بافتن اطلاعات در
دسترس در یک حقیقت تاریخی بزرگتر، امر فی نفسه تاریخی و عینی نمیسازد. به تحقیقات بیست ساله اخیر درباره انقلاب صنعتی توجه کنید. در
آغاز این واقعه تغییر کیفی تکنولوژی و تولید تلقی میشد، اما رفته رفته و
طی تفاسیر اخیر چهره ملایم تر و درست تری به عنوان انقلاب به خود گرفت. در مورد دیگر به بحث طولانی و دقیق آرتور وُلدرن توجه کنید که میگوید چیزی به عنوان «دیوار بزرگ چین حقیقی» وجود ندارد.
3-3. علیت در تاریخ
دسته
سوم و مهم از مسائلی که مورد توجه فیلسوفان تحلیلی است، به رابطه علّی در
تبیین تاریخی مربوط است. وقتی میگوییم «جنگ داخلی آمریکا معلول درگیری
اقتصادی منطقه شمال با جنوب بود»، چه مسائلی در این جمله دخیل هستند؟ آیا
برقراری نسبت علّی نیازمند تشخیص یک نظم علّی است؛ مثلا آیا
دورههای تورم فزاینده باعث تزلزل سیاسی میشود؟ آیا با کشف شرایط لازم و
کافی میتوان نسبت علی برقرار کرد؟ آیا میتوانیم با جستجوی مکانیزمهای
علّی، بین وقایع تاریخی نسبت علّی برقرار کنیم؟ این مسئله باعث طرح مشکل
دیگری به نام جبر تاریخی میشود. آیا وقایع معین در شرایط خاص حتما رخ میدهند؟ آیا سقوط امپراتوری روم بر بستر شرایط مادی و نظامی قبل از بحران حتمی بود؟
اکثر
فلاسفه تحلیلی با این مسائل از زاویه تئوری علیت فلسفه علم پوزیتیویست
برخورد میکنند. اساس این نظریه، فرضهای هیوم در مورد علیت است؛ یعنی اینکه
علیت چیزی نیست مگر یک همزمانی همیشگی. فیلسوفان تحلیلی نیز به مدل قانون
کلی گرایش پیدا کردند؛ زیرا این مدل میتوانست نظریه علیت تاریخی را توجیه
کند. همان طور که قبلا گفتیم، گرایش به تبیین علّی در علوم اجتماعی کاملا غلط است؛ زیرا پدیدههای اجتماعی به نظم علّی کلی درنمیآیند. بنابر این یا باید مفهوم علیت را به تفسیر بکشیم، یا کلا زبان
علّی را کنار بگذاریم. رویکرد دیگر این است که علل را شرایطی به هم پیوسته
و ایجابی برای وقوع واقعه تعریف کنیم؛ یعنی آنها را شرایط کافی و یا لازم
که احتمال واقعه را کم و زیاد میکنند، تلقی کنیم. این رویکرد از جانب
فلسفه «زبان عمومی» و بحث تحلیل زبان علّی تقویت میشود. استدلال بر اساس
شرایطی که به وجود نیامدهاند، روشی برای کشف شرایط لازم و یا کافی وقوع
حادثه است. گفتن اینکه «الف» برای وقوع «ب» ضروری بود، مستلزم این است که
نشان دهیم «ب» اتفاق
نمیافتاد اگر «الف» نبود. آشکار است که در رخدادهای علّی، هیچ عامل واحدی
به تنهایی برای وقوع یک اتفاق ضروری نیست و نتیجه به وسیله ترکیبی از
عوامل وابسته به هم حاصل شده است. همگرایی دلایل عقلانی و علل واقعی وقایع
تاریخی در این بحث مفید است؛ زیرا علل تاریخی معمولا نتیجه
تامل انسان هستند. بنابرین اختصاص یک دلیل برای فلان عمل تاریخی در عین
حال تشخیص علت نتایج آن عمل هم هست. معمولا میتوان یک عمل واقعی را علت یک
واقعه خاص پذیرفت. (منظور اوضاع و احوالی است که در شرایط واقعی برای به
وجود آمدن یک واقعه کافی باشد.) موازی با این علت یابی فراهم کردن تفسیری
قانع کننده از دلیلی عقلانی که انسانی را در نمایش تاریخ به عمل درآورده،
ممکن است.
فیلسوفان
تحلیلی دهه 1960 به یک امر حیاتی برای درک درست علیت تاریخی توجه نکردند و
آن امکان جستجوی مکانیسم علّی در پیچیدگی وقایع تاریخ است (رئالیسم
علّی). آنها توجه نکردهاند که روایات، معمولا برداشتی از وقایع هستند،
وقایعی که خود علّت و مقدمه وقایع بعدی هستند. در مقابل فلسفه علوم
اجتماعی، پشتوانه محکمی برای تبیینهای تاریخی فراهم کرده است؛ تبیینهایی
که معطوف به یافتن مکانیسمهای علّی است.
4-3. مباحث جدید فلسفه تاریخ
فلسفه
تاریخ انگلیسی زبان در دهه 70 تغییر جهت چشمگیری داشت. این تغییر جهت با
چاپ کتاب هایدن وایت به نام «فراتاریخ» و نوشتههای لوئیس مینک در همان
دوره شروع شد. در این دهه آنچه «چرخش زبانی» نام دارد و بر بسیاری حوزههای
فلسفه و ادبیات تأثیر گذاشته، بر فلسفه تاریخ نیز مؤثر واقع شد. در
حالی که فلسفه تاریخ تحلیلی بر قیاسهای علمی برای دانش تاریخی تأکید
میکرد و اثباتپذیری و کلیت بخشی آن دانش را توسعه میداد، فیلسوفان
انگلیسی دهه 70 و 80 هرچه بیشتر تحت تأثیر هرمنوتیک، پست مدرنیسم و نظریه
ادبی قرار میگرفتند. این فلاسفه بر جنبه زبانی نوشته تاریخی تأکید
میکردند و اینکه روایت تاریخی صرفا روایت
سلسله وقایع نیست. از نظر آنها ساختار درونی روایت تاریخی مهم است.
قرابتهای این بحث با ادبیات و انسانشناسی بر تلقی علوم طبیعی به عنوان
الگوی دانش تاریخی، سایهانداخت. بدین
ترتیب غنا و ترکیب روایت تاریخی مورد توجه بیشتری قرار گرفت تا اهتمام به
توصیفات علّی از نتایج تاریخی. فرانک آنکر اسمیت بسیاری از این موضوعات
جدید را در تلقی خود از روایت تاریخی گنجاند. دیگر خطوط مهم تفکر فلسفه
تحلیلی روی هستیشناسی تاریخی متمرکز شدند.
این فلسفه تاریخ جدید از چند جهت مهم با فلسفه تاریخ تحلیلی تفاوت دارد. این
فلسفه بیشتر بر روایت تاریخی تأکید میکند تا علیت تاریخی و از لحاظ نظری،
به سنت هرمنوتیک نزدیکتر است تا سنت پوزیتیویسم که بنیانی برای فلسفه
تاریخ تحلیلی دهه 1960 بود. از دیدگاه این فلسفه تاریخ جدید ذهنگرایی و
تفاسیر چندگانه مهمتر از عین گرایی، حقیقت و تطابق با واقعیت است. دیگر
شاخه مهم این فلسفه تاریخ بیشتر متوجه موقعیت تاریخی ماهیت انسان است تا
موقعیت کلی ماهیت انسان. (یعنی این شاخه به هردر نزدیکتر است تا ویکو). دیدگاه
رایج در این شاخه، آگاهی انسان را محصولی تاریخی میداند و تشخیص ارتباط
اندیشه انسان با گذشته را کار مهم مورخ تلقی میکند. مورخ معاصری مانند
روبرت دارنتون برای برقراری این ارتباط به روشهای قوم شناسانه روی آورده
است.
4. تأملی دوباره بر فلسفه تاریخ
بهتر
است بحث را با یک نمای کلی از ساختار قابل قبول فلسفه تاریخی آینده به
پایان بریم. هر شاخهای از فلسفه با تعدادی مسائل محوری درگیر است. فلسفه
تاریخ نیز سؤالاتی حل نشده دارد:
1.
هسته اصلی و واقعی ساختارها و موجودیتهای تاریخی (دولتها، امپراتوریها،
جنبشهای دینی و...) چیست؟ آیا میتوانیم مفهومی از هستی اجتماعی و تاریخی
به دست دهیم که مانع اشتباه شیءانگاری باشد، اما در عین حال واقعیتی موجه
به هستیهای مفروض بدهد؟
2. ذات
علّی وقایع و ساختارهای تاریخی که بنیان تحلیلات تاریخی هستند، چیست؟ باید
گفت علیت تاریخی مانند علیت فیزیکی ضرورت طبیعی ندارد؛ زیرا قوانین ثابتی
برای پیشروی وقایع تاریخی وجود ندارد. بنابر این ما نیازمند برداشت جدیدی
از علّیت هستیم که برای موضوعات تاریخی مناسب باشد.
3. نقش
تفسیر از نوع «همذاتپنداری» درباره گذشتگان چیست؟ و مورخان چگونه به
قضاوت درستی درباره این همذاتپنداری دست مییابند؟ آیا تفسیر درستی از
رفتار و اندیشه انسانهایی که دیگر استخوان هایشان نیز پوسیده، ممکن است؟
این واقعیت پدیدارشناسانه چگونه در شرح علیت تاریخی به کار میآید؟ آیا ما
میتوانیم به روایات مربوط به گذشته، تصویر نظامها، ساختارها، انسانها و
روابط بین آنها اطمینان کلی داشته باشیم؟ و آیا دانش تاریخی الی الابد
سؤالبرانگیز باقی خواهد ماند؟
فلسفه
تاریخ جدید این مسائل بنیادی را روشن خواهد کرد. چنین فلسفه تاریخی با
جریانات هرمنوتیکی و روایی مهم در سنت قارهای و فلسفه تاریخ انگلیسی- آمریکایی
سالهای اخیر، درخواهد آمیخت. این فلسفه تاریخ مسئله معرفتی مهمی در بر
خواهد داشت که با فلسفه تاریخ تحلیلی مرتبط است؛ اما خود را از فرضیات
محدودکننده پوزیتویسم جدا نگه میدارد. فلسفه تاریخ جدید با تبیین اجتماعی
دست و پنجه نرم میکند، یعنی با موضوعاتی که برای نسل امروزی مورخان علمی-
اجتماعی مهم است. فهم امروزین فلسفه علوم اجتماعی که متوجه هستیشناسی و
تبیین اجتماعی است برای آن فلسفه تاریخ مهم خواهد بود.
چند
فرض هستیشناختی در اینجا به کار میآید: تاریخ از رفتار انسان در نهادها و
ساختهای انسانی شکل گرفته است. هیچ عامل فراانسانی در تاریخ نیست. هیچ
معنا یا روند فوقانسانی در تاریخ وجود ندارد و وقایع و جریانها را صرفا
جریانهای علّی واقعی و رفتارهای فردی به وجود میآورند. به قول دیویدسون و
تیلور، هیچ مغایرتی بین علل و دلایل، و همچنین بین فهم و تبیین نیست. تبیین
تاریخی هم بر استدلال ساختاری علّی استوار است و هم بر تفسیر اعمال و
نیات، بنابر این این تبیینها هم علّی هستند و هم هرمنوتیکی. هیچ قانون
علّی فراگیری در امور انسانی وجود ندارد، در عوض دست علّیت اجتماعی از طریق
تلاش عامل انسانی و ناگزیری نهادها و ساختارها در کار است. هدف تاریخی
معقول، تعریف مکانیسم علّی روند تاریخ و مکانیسمی است که همواره متکی به
عوامل تاریخی درون روابط اجتماعی واقعی است.
در
این فلسفه تاریخ، هستیشناسی دانش تاریخی میتواند مطرح گردد. دانش تاریخی
بر شناخت تجربی استوار است و توجیه دعاوی تاریخی مستلزم اثبات قاطع تجربی
آن است. عینیت تاریخی امر مسلمی است، به این معنا که مورخان قادرند با
خوشبینی به بررسی مدارک مؤید نظریه آنها در مورد گذشته بپردازند. این گفته
نباید این گونه تلقی شود که فقط یک تفسیر حقیقی واحد از وقایع تاریخ در
دست است. برعکس در این بحث یک تفاهم عمومی وجود دارد و آن اینکه تفسیر کمتر
از واقعیت قطعی است و در مورد یک مدرک تاریخی سؤالهای تاریخی و منطقی
متعددی میتوان پرسید. روایات تاریخی یک شاکله ذاتا تاریخی دارند و یک شاکله ذاتی معطوف به گذشته.
در نهایت فلسفه تاریخ آینده نسبت به تنوع صور دانش تاریخی حساس خواهد بود. قواعد
تاریخ شامل بسیاری مطالب مانند توضیح علّی، توصیف اطلاعات و تفسیر روایی
رفتار انسان است. روایت تاریخی خود جوانبی دارد. یک جنبه هرمنوتیکی است که
به معنای افعال پیچیده انسانهای متعدد میپردازد. جنبه دیگر علّی است و
حامل مکانیسمهای علّی است که برای حصول نتیجه خاصی گرد هم جمع شدهاند.
مهمتر اینکه هر نوع دانش تاریخی در روایت بیان نمیشود. طیفی از ساختهای
معرفتی وجود دارد که دانش تاریخی با آنها بیان میشود، از برآورد جزئی
استانداردهای تاریخی زندگی گرفته تا استدلالهای علّی تغییر جمعیت و مقایسه
جریانهای مشابه در موقعیتهای متفاوت تاریخی. فلسفه تاریخ فردا میتواند
لایههای متون تاریخی را ارزیابی کند. لایهای تغییرات اقتصادی و ساختاری
جامعه را نشان میدهد؛ دیگری تغییرات عرفی و آن یکی تغییر عقاید و نگرش
جامعه را بیان میکند. نهایتا باید گفت در فلسفه تاریخ آینده اینها دیگر لایههای بلاغی و ادبی متن تاریخی نیستند، بلکه جوانب مهم دانش تاریخ محسوب میشوند.
روزنامه اطلاعات؛ چهارشنبه 5 خرداد 1395