حدیث روزگار
چهلمین
روز درگذشت استاد احمد منزوی، بهانهای شد که یادداشت کوتاهی درباره علامه
بزرگوار، آیتالله شیخ آقابزرگ تهرانی(ره) و دو فرزندش داشته باشیم که در
تنظیم و نشر دایرةالمعارف ۲۶جلدی «الذریعه الی تصانیف الشیعه» و «طبقات
اعلام الشیعه» و کتاب گرانسنگ «مصفی المقال فی مصنفی علم الرجال» و چندین
اثر ماندگار دیگر، پدر خود را یاری دادهاند.
قم، سیدهادی خسروشاهی
نام
اصلی شیخ آقابزرگ تهرانی، محمد محسن بود که به سال ۱۲۹۳ق در تهران در
خاندان علم و روحانیت به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی را در مدرسه پامنار
فرا گرفته و سپس ادبیات عرب، منطق، اصول و سطح فقه را نزد بزرگان زمان خود
چون: شیخ محمد حسین خراسانی، میرزا احمد قمی، محمد تقی تنکابنی و شیخ
محمدتقی نهاوندی آموخت و همزمان به یادگیری ریاضیات، تاریخ ادبیات و رجال
حدیث، همت گماشت.
آقابزرگ
در سال ۱۳۱۵ برای ادامه تحصیل به نجف اشرف رفت و سالیان متمادی در نزد
علمای نجف چون: حاج میرزا حسین نوری، سید مرتضی کشمیری، حاج میرزا حسین حاج
میرزا خلیل، آخوند ملا محمد کاظم خراسانی، سید محمد کاظم یزدی و
شیخالشریعه اصفهانی، به تحصیل علوم در سطوح عالی پرداخت و بعدها مدتی به
سامرا و کاظمین رفت و به تألیف کتاب «الذریعه الی تصانیف الشیعه» پرداخت.
آقا
بزرگ برای تدوین و تنظیم این کتاب ارزشمند، به کشورهای متعددی هم سفر کرد و
از کتابخانههای عمومی و خصوصی بلاد: عراق، سوریه، مصر، حجاز و ایران
بازدید نمود و بهرهها برد و در این راستا، در بیش از ۶۰ کتابخانه، به
تحقیق و تفحص پرداخت و از فهرستهای موجود در آنها آگاه شد.
انگیزه
اصلی آقابزرگ در تهیه و تألیف این دایرةالمعارف بزرگ شیعهشناسی آن بود
که جرجی زیدان ادیب مشهور عرب، در کتاب معروف خود (آداب اللغه العربیه)
برای علمای شیعه نقش غنیسازی و بنیاد نهادن فرهنگ اسلامی را بسیار کم و
اندک ترسیم نموده بود و در همین راستا، همراه و یا همزمان با مرحوم علامه
سیدحسین صدر که کتاب پر ارزش «تأسیس الشیعه لعلوم الاسلام» و علامه و شیخ
محمدحسین کاشفالغطا کتاب «المراجعات الریحانیه» را تألیف و منتشر ساختند،
کتاب «وفیات الاعلام بعد غیبهالامام» را منتشر ساخت که بعدها به علت گسترش
دامنه امر به سدههای ۱۴ و به بعد، که شامل آثار علما شیعه زنده میگردید،
نام «طبقات اعلام الشیعه» را بر آن انتخاب کرد. مجموعه آثار چاپی و خطی
علامه تهرانی بالغ بر چند ده جلد کتاب در علوم و فنون مختلف است، و مهمترین
آنها عبارتند از: ۱ ـ الذریعه الی تصانیف الشیعه در ۲۶ جلد که جلد نهم آن
شامل ۴ جزء است و در نجف به چاپ رسیده است. ۲ـ طبقات اعلام الشیعه شامل۱۱
جزء؛ ۳ ـ مصفی المقالفی مصنفی علم الرجال؛ ۴ـ هدیه الرازی الی المجدد
الشیرازی؛ ۵ـ النقد اللطیف فی نفی التحریف عن القرآن الشریف؛ ۶ـ حیاه الشیخ
الطوسی؛ ۷ـ مستدرک کشف الظنون؛ ۸ ـ المشیخه ۹ـ توضیح الارشاد فیتاریخ حصر
الاجتهاد؛ ۱۰ـ ضیا المفازات فیطریق مشایخ الاجازات و…
شیخ
آقابزرگ در دوران تحصیل، علاوه بر علمای شیعه، از مشایخ و محدثان مذاهب
مختلف اسلامی هم «اجازه نقل حدیث» دریافت کرده که مهمترین آنها از علمای
شیعه عبارتند از: میرزا حسین نوری، شیخ علی خاقانی، شیخ محمد صالح آلطعمه
البحرانی، سید ابوتراب خوانساری، شیخ علی کاشف الغطا، سید حسن صدر، و از
علمای معروف اهل سنت عبارتند از: شیخ عبدالرحمن علیش حنفی (الازهر، مصر)
شیخ عبدالوهاب شافعی (امام جماعت مسجد الحرام)، شیخ عبدالقادر طرابلسی،
شیخ ابراهیم بن احمد الاحمدی و بدینترتیب در مسأله اجازات هم به رتبه عالی
رسید…
به
علت موقعیت خاص شیخ آقابزرگ در این زمینه جمع کثیری از علما و فضلا بلاد،
خواستار اجازه از ایشان شده و موفق به دریافت اجازه روایی شدهاند که به
نام بعضیها میتوان اشاره کرد و این خود اهمیت اجازات و موقعیت شیخ را
نشان میدهد: عبدالحسین شرفالدین، حاجآقا حسین بروجردی، شیخ عبدالحسین
امینی، شیخ محمدرضا آل یاسین، سید عبدالهادی شیرازی، شیخ محمد حسین مظفر،
سید هبهالدین شهرستانی، سید شهابالدین مرعشی نجفی، سید محمدحسین طباطبایی،
سید محمد صادق، بحرالعلوم، میرزا محمد علی اردوبادی و…
اجازه نقل روایت
در
مدت چند ماهی که در نجف اشرف بودم و قصد اقامت در آن برای ادامه تحصیل
داشتم، به دو دلیل عمده یعنی عدم تجانس فکری و روحی با جریان آن سامان و از
سوی دیگر عدم تمکن مالی برای اقامت و ادامه تحصیل، توفیق استمرار و اقامت
به دست نیامد و به حوزه علمیه قم بازگشتم. در همان مدت کوتاه پس از اخذ
اجازات در امور حسبیّه از بعضی از مراجع عظام، روزی به فکر افتادم که فرصت
را غنیمت بشمارم و اجازهنامهای هم از علامه بزرگوار شیخ آقابزرگ تهرانی
در نقل و روایت حدیث بگیرم و این شیوه که فضلای حوزهها نوعاً از بزرگان و
مراجع، اجازاتی در اجتهاد یا امور حسبیّه و یا نقل حدیث دریافت میکردند،
در دورانهای نه چندان دور، از ارزش خاصی برخوردار بود و اهمیت بسیاری
داشت؛ ولی در عصر ما، کم رونق شد! روزی پس از حضور در درس مرحوم آیتالله
خوئی، به منزل علامه بزرگوار شیخ آقابزرگ رفتم. درب منزل «طاق واز» مفتوح
بود و استاد درست مقابل درب ورودی در اتاق خود که کتابخانهاش هم بود، پشت
میز کوچک علمایی نشسته و مشغول تحریر بود.
وارد
حیاط کوچک حد فاصل بین دو درب ورودی و کتابخانه استاد شدم و ضمن عرضسلام،
اجازه ورود خواستم که با احترام و چهرهای گشاده بدون اینکه طلبه نوجوان
جدیدالورود را بشناسد، رخصت داد. در سمت چپ ایشان که کتابهای مورد استفاده
در روی فرش، کمتر بود، نشستم و استاد آغاز سخن نمود و از میزان تحصیلات و
اینکه در درس کدام یک از بزرگان حوزه نجف شرکت میکنم؟ سؤال کرد که پاسخ
دادم. استاد پرسید: «بحث امروز آقای خوئی در چه موضوعی بود؟» و من احساس
کردم که استاد قصد امتحان محترمانهای را دارد و لذا چکیده بحث آیتالله
خوئی را در چند دقیقه بیان کردم که ظاهراً با اظهار رضایت روبرو شد و سپس
نام و نشان همچنین علت حضورم در بیت خود را پرسید که گفتم: «اجازهنامه
روایی درخواست دارم که با خط خود مرقوم دارید!» گفتند: «ما علمای بزرگی از
«خسروشاه» داشتیم و بعضی از آنها مانند آقا سیدمحمد آقا و آقا سیداحمد آقا و
از متأخرین فرزندشان سیدمرتضی آقا همگی از سلسله جلیله خاندان خسروشاهی در
نجف بودند و مقابر بعضی از آنها در نجف است و بعضی هم در سفر حج به رحمت
خدا پیوسته و در بقیع مدفون شدهاند… و افسوس که پس از حاج سیدمرتضی آقا،
من اطلاعاتی از این سلسله سراغ ندارم و اینکه کسی در جرگه روحانیت باشد؟»
لبخندی
زدم و گفتم: «استاد! اتفاقاً بنده حقیر آخرین فرزند حاج سیدمرتضی آقا هستم
که طلبه قم محسوب میشوم و امیدوارم که راه اجداد بزرگوار را ادامه بدهم و
اکنون یکی دو ماهی است که به نجف اشرف آمدهام تا ببینم میتوانم در اینجا
اقامت کنم یا نه؟ اما علاوه بر حقیر، دو اخوی بزرگوار دارم که هر دو از
علمای بزرگ خطه آذربایجان هستند و یکی از آنها صاحب رساله و مقیم تبریز
است». اگر بگویم شیخ آقابزرگ از شنیدن این خبر از خوشحالی «بال درآورد»
مبالغه نکردهام! و ایشان با لبخندی ملیح گفتند: «من به یک شرط به شما
اجازهنامه میدهم که اول شرح احوال و آثار آن دو اخوی بزرگوار را بگویید
تا من در «طبقات» جزء علمای معاصر بیاورم و بعد اجازهنامهای برای شما
بنویسم… سپس از جای خود بلند شده و یک کتاب قطور خطی با جلد چرمی را از لای
قفسههای کتابها درآورد و روی میز خود گذاشت و قلم برداشت و آنچه را بنده
درباره دو اخوی محترم آیتالله سید ابوالفضل و آیتالله سید احمد خسروشاهی
گفتم، در یکی دو صفحه یادداشت نمود و در لابلای آن کتاب، که مجلدی از
«طبقات» بود قرار داد و پس از اظهار مسرت مجدد از اینکه نسل این سلسله
جلیله منقطع نشده است، اجازه نامه خاصی با خط خود نوشت و به این جانب مرحمت
نمود که ترجمه فارسی آن را در اینجا میآورم. با توجه به بزرگانی که از
آنها نام بردم و همگی از آقا شیخ آقابزرگ اجازه روایی دریافت کردهاند، این
اجازه، به این «اقل الطلاب» مایه افتخار تواند بود. ترجمه فارسی اجازه شیخ
چنین است:
بسمالله
الرحمن الرحیم و به ثقتیر سپاس خدای عالمیان را وسلام و درود بر شریفترین
آدمیان از اولین تا آخرین، سرور و مولایمان ابوالقاسم محمد بن عبدالله خاتم
پیامبران و بر جانشینانش، دوازده امام معصوم، سلام و درودی هم بسته و
پیوسته، ازکنون تا روز واپسین.
و
بعد، سید سند دارندة شرافت اصل و نسب و حاوی مکارم موروثی و اکتسابی سلاله
آیات عظام، مولایمان سیدهادی فرزند آیتالله سیدمرتضی بن علامه بزرگوار
سید احمد بن حاج محمد بن علی بن ابوالحسن حسینی خسروشاهی تبریزی، فضلش فزون
و همگنانش در بین فرزندان علما و سادات پرشمار باد! چون خداوند متعال به
او توفیق زیارت آرامگاه جدش، دروازه شهر دانش پیامبر(ص) را ارزانی داشت، او
خواست تا به روش سلف صالح عمل کند و خود در میان دارندگان این علوم قرار
گیرد و از آنها روایت کند. البته از حسن ظن وی بود که از من اجازه طلبید و
آنگاه که دیدم او شایسته این امر است، به اجابت وی پرداختم و اجازه دادم
که از من روایت کند هر آنچه را که صحت روایت آن بر من محرز شده، از تمامی
مشایخ بزرگوار خاص و عام خودم که در عراق و قاهره و مکه سکنی گزیدهاند.
پس
سید
بزرگوار از من و از آنان با تمامی طرق و اساتید مرقوم شده در
اجازهنامههای ایشان، روایت کند و من از آن میان بهویژه به طرق
پنجگانهای اشاره میکنم که بدان طرق از نخستین مشایخ خودم آیتالله علامه
خاتمالمجتهدین و المحدثین مولای گرانقدرمان حاج میرزاحسن نوری نجفی که در
۱۳۲۰ فوت نمود، روایت میکنم و این طرق در خاتمه کتاب ارزشمند «مستدرک
الوسائل» و در طومار موسوم به «مواقع النجوم» ذکر گردیده است. پس ایشان ـ
دامافاضاله ـ مجازند از من و از شیخ، با تمامی آن طرقی که تا باب
مدینهالعلم استمرار مییابد، روایت کند برای هر کسی که بخواهد و دوست
بدارد. با رعایت تقوا و مراقبت ذات حق جل جلاله و ملازمت احتیاط که این راه
نجات است و برای من در حال حیات و پس از مرگ، طلب مغفرت کند. با دستی
لرزان در کتابخانه عمومی خود، در نجف اشرف در دوازدهم ماه صفر سال ۱۳۸۶
نوشته شد.
الفانی، مشهور به آقابزرگ طهرانی
نیم قرن پیش
شاید
درست پس از پایان کتابت این مرقومه شریفه بود که جوان لاغری که از رفتارش
معلوم بود آشنایی نزدیک با شیخ دارد، وارد کتابخانه شد و پس از سلام و
تعارفات در گوشهای نشست و شیخ رو به من کرد و گفت: «احمد یکی از فرزندان
است. اکنون بیشتر در ایران به سر میبرد و مشغول تحصیل علوم جدید است. در
نجف که اقامت داشت، مرا در کارهایم یاری میداد و اکنون هم هر چند وقت
یکبار که به عراق و نجف میآید، باز میخواهد کمک کند. در تصحیح و
غلطگیری مطبعی جلد اول «طبقات» همکاری خوبی داشت.»
گفتم:
«استاد، طبقات کی چاپ شده است؟» رو به احمد کرد و گفت: «نسخه آن را به
ایشان نشان بده» و احمد از میان کتابهای قفسهای، کتابی را درآورد و به من
داد که نگاه کنم. نام کامل کتاب چنین بود: «طبقات اعلام الشیعه ـ نقباء
البشر فی القرن الرابع عشر ـ
جلد
اول چاپ نجف،۱۳۷۴ق». کتاب را در محضر مؤلف بزرگوار و فرزندش که چای هم
برای من آورد، تورق کردم. اتفاقاً مقالهای در آن دیدم تحت عنوان «السید
جمالالدین الهمدانی، المعروف بالافغانی» که به قلم خود علامه بزرگوار شیخ
آقابزرگ بود. اجازه خواستم کتاب را برای یکی دو روز به امانت با خود ببرم و
آن بخش را مطالعه کنم. کتاب را به این شرط امانت دادند و من آن را در حجره
مرحوم آیتالله شیخ عباسعلی عمید زنجانی در مدرسه آیتالله بروجردی، که
محل اقامت موقت بنده بود، استنساخ کردم و بعدها در ایران آن را به فارسی
ترجمه کردم که به عنوان یادی و یادگاری از شیخ تهرانی آن ترجمه را در اینجا
نقل میکنم:
سید جمالالدین همدانی۱
سیدجمالالدین
بن سیدصفدر بن سیدعلی بن شیخ الاسلام میر رضیالدین محمد حسین بن القاضی
میراصیلالدین محمد بن میر زینالدین بن میر ظهیرالدین بن میر اصیلالدین
بن میر ظهیرالدین بن سید عبدالله (معاصر امامزاده احمد) بن سیدمرتضی بن
سیدمنصوربن میرسعید بن سیدمحمد بن سیدعبدالمجید بن سیداسماعیل (ملقب به
الطاهره که از امرای دوران سلطان سنجر بود) بن نصرالله بن سیدداوود بن
سیدعبدالله بن یحیی بن عمرو۲ بن امام زینالعابدین علی بن الحسین بن علی بن
ابیطالب علیهم السلام.۳ از اعاظم فلاسفه و از شخصیتهای بزرگ اصلاحطلب
شیعه است.
اصل و نسب:
سیدجمالالدین
از خانوادهای مشهور به علم و شرف و فضل و بزرگی است که در اسدآباد همدان
به نام طایفه شیخالاسلامی شناخته میشوند و این عنوان، منصب برخی از
نیاکان سید بود که یک خاندان بلندآوازه و قدیمی است. جد بزرگ
سیدجمالالدین، سیدعبدالله، معاصر امامزاده احمد در سال ۸۶۲ دار فانی را
وداع گفت و نوادگان وی تا به امروز یکی پس از دیگری این خاندان را استمرار
بخشیدهاند. در «کوی سیدان» اسدآباد در جوار مرقد امامزاده احمد
آرامگاههای متعدد و سنگ نوشتههای مقابر بزرگان این خانواده دیده میشود
که بر عظمت و بلندی، سیادت و شهادت، در این خاندان دلالت دارد. در متن یکی
از سنگ نوشتهها آمده است: «مرقد برگزیده والامقام جلالالدوله والدین سید
صالح سعید شهید…»
نیاکان
سیدجمالالدین نزد حکمرانان و اعیان منطقه از منزلتی والا برخوردار بودند.
مردم منطقه احترام به آنان را وظیفهای حتمی میدانستند و عدهای از آنها
از کرامات برخی از این خانواده سخن میگویند. و به طور کلی در اینکه سید
جمالالدین همدانی و اسدآبادی است، هیچگونه شک و تردیدی نیست و این امر از
محل ولادت او معلوم است و آنچه در کتابهای غربیها و بعضی مصریها، در
مورد انتساب سید جمالالدین به افغانستان به وفور دیده میشود، عاری از صحت
است؛ ولی علت این شهرت (افغانی) این است که جمالالدین برای رسیدن به هدف و
دفع شرّ دشمنان به طور عمد چنین نسبتی را به خود داده بود و اگر چنین
نمیبود، او را «حکیم اسلام» و «فیلسوف شرق» نامگذاری و ملّقب نمیکردند و
این آوازه عالمگیر را به دست نمیآورد و صدراعظم، علی پاشا او را در آن
جایگاه بلند نمینشاند و پادشاهان معاصر و وزیرانشان او را بزرگ نمیداشتند
و اجازه نمیدادند که به عضویت شورای عالی معارف عثمانی دربیاید و حکومت
مصر ماهانه هزار قروش مصری برای هزینه او اختصاص نمیداد و طلاب و فضلای
مصر دور او جمع نمیشدند و وی را مرشد و راهبر خود قرار نمیدادند، بلکه
اگر غیر از این میکرد، بیتردید در معرض حملات و تهمتها و نسبتهای ناروا
واقع میشد.
توضیحات مقال:
۱ـ
ما در مقدمه کتاب (طبقات) گفتیم که همواره اختصار را رعایت خواهیم کرد،
ولی آشفتگی موجود در اغلب کتابهایی که راجع به سیدجمالالدین مطالبی ذکر
کردهاند، ما را به شرح کامل موضوع ملزم مینماید تا فریبکاریها و
پنهانکاریهای بعضیها برملا شود. از نظر ما میرزا لطفالله اسدآبادی
همدانی خواهرزاده و شاگرد و دستپرورده سید، که در اغلب سفرهای سید به
ایران در خدمت وی بود، راستگوترین کسی است که درباره سید تاکنون مطلبی
نگاشته است. میرزا لطفالله رسالهای مفصل به فارسی پیرامون سیرت و احوال
سید دارد که محصول معاشرت و ارتباط مستقیم با اوست نه شنیدهها، در واقع
صحیحترین نوشتهها در مورد سید است. این رساله شامل پارهای از سخنان و
نامهها و رهنمودها و اندرزهای سید خطاب به مؤلف و سایر امور مربوط به وی
از هنگام ولادت تا وفات میباشد. و ما با استفاده از آن کتاب، مطالبی در
اینجا آوردیم، در نوشتههای شیخ محمد عبده شاگرد سید، مفتی و فیلسوف مصر
دروغ و پنهانکاری نیست؛ ولی عبده در نقل شنیدههای خود از استادش، جای
گفتگو را باقی گذاشته است.
۲ـ
این عمرو همان کسی است که با برادر خود زید بن علی برای خونخواهی جدشان
امام حسین علیهالسلام قیام کرد و به دستور هشام بن عبدالملک هر دو کشته
شدند.
۳ـ
در کوی سیدان از توابع اسدآباد همدان دو شجرهنامه در مورد اصل و نسب سید
جمالالدین موجود است: یکی به خط سید سیفالدین بن سیدعبدالوهاب بن سیف
الله بن محمدعلی و دیگری دستنوشت امام جمعه سید میرشفیع است، و بین این دو
شجرهنامه هیچگونه اختلاف یا تفاوتی نیست. و این اصل و نسب در کمال صحت
بوده و در آن خطه چون آفتاب واضح و روشن است؛ زیرا نویسندگان دو شجرهنامه
همانگونه که در رساله آمده است، از سادات بزرگوار و سرشناس اسدآباد و هر
دو از همسایگان سیدصفدر ـ پدر سیدجمالالدین بودهاند.
(پایان ترجمه مقال)
پس
بهطور کلی تولد او [سید جمال] رابطهای با افغانستان ندارد. یعنی او در
«کنر» به دنیا نیامده و با پدر خود به «کابل» منتقل نشده و دوست محمدخان
شاهزاده افغان آنان را تبعید نکرده و عموزادههای سید بر هیچ بخشی از
افغانستان حاکمیت نداشتهاند، و خود افغانها چیزی از او نمیدانند چه رسد
به اینکه به خاطر نسبت با سیدعلی محدث ترمذی، در قلوب آنان مقام و منزلتی
یافته باشد!
تمامی اینها اموری است که سیدجمالالدین به شاگرد خود شیخ محمد عبده (شارح
نهجالبلاغه) گفته بود تا در پنهانکاری و اغفال دشمنان هرچه بیشتر اقدام
نماید وگرنه موضوع روشنتر از آن است که بشود پنهان کرد و شیعه امامیه را
در قبال مصر و رجال آن همین افتخار بس است که آموزگار شخصیتی چون رهبر نهضت
معاصر آن شیخ محمد عبده، شاگرد سیدجمالالدین باشد.
محمد
عبده بارها تصریح کرده هر چه دارد، از سید جمال است و در مقدمهای که بر
ترجمه عربی کتاب «نیچریه یا ناتورالیسم» نوشته، اعتراف میکند که از توصیف
مقام علمی سید ناتوان است و مینویسد: «مقام علمی و وسعت فرهنگ او در حدی
نیست که قلم من بتواند درباره او چیزی بنویسد. این مرد قدرت فوقالعادهای
در بیان حقایق و مفاهیم علوم، به بهترین شکل را دارد.» و همین شهادت
میتواند بلندی مقام و عظمت موقعیت سیدجمالالدین را در علوم، نشان دهد
تولد، پرورش و روند آموزش
سیدجمالالدین در شعبان ۱۲۵۴
در روستای اسدآباد از توابع همدان به دنیا آمد. خانه یا محل تولد او هنوز
موجود است و عموزادگان و دیگر وابستگان معاصر او، آنها که اکنون در اسدآباد
به سر میبرند، آن را میشناسند. مادر جمالالدین «سکینه بیگم» دختر
میرشرفالدین حسینی قاضی است. وی به لطف پدرش از پرورش نیکویی برخوردار شد،
پدرش به فرهیختن او پرداخت و خود مبانی و مقدمات را بدو آموخت. از همان
هنگام نشانههای نبوغ در او هویدا بود، از هوش سرشار و تیزبینی، ژرفنگری،
کنجکاوی برخوردار بود، آنچه از همان نخست نشاندهنده دستاوردهای واپسینش
بودند. وی حافظه شگفتانگیزی داشت که از عوامل اصلی پیشرفتش بود. آنچه در
این باره از او نقل میشود، شگفتآور است.
در سال ۱۲۶۴ با پدرش به قزوین رفت. او در آن هنگام پسری نوجوان بود. آنها
دو سال در قزوین ماندند، و در آنجا باز پدرش او را آموزش میداد و از دانش
و فرهنگ غنی میساخت و با اشتیاقی فراوان در کار آموزش او میکوشید تا
آنجا که حتی روزهای عید و تعطیل را نیز از دست نمیداد.
سید در اوایل سال ۱۲۶۶ق
با پدرش به تهران رفت و به خانه حاکم اسدآباد در محله سنگلج وارد شدند.
آنگاه جمالالدین به خدمت علامه سیدصادق سنگلجی مشرف شد و از محضر او
استفاده کرد و همو بود که لباس روحانیت را بر سیدجمالالدین پوشاند و عمامه
بر سرش نهاد.
پس
از چند ماه به عراق مهاجرت کردند. در هنگام ورود به نجف، از مرجع آن روز
شیعیان ـ شیخ مرتضی انصاری ـ دیدار کردند. پدر سید پس از دو ماه به اسدآباد
بازگشت و سید خود چهار سال در نجف ماند و در آن مدت فقه و اصول و حدیث و
تفسیر و کلام و هیئت را نزد استادان زبردست این علوم تلمذ کرد. وی با هوش
سرشار و حافظه نیرومندش توانست در همین مدت کم، به پایه بزرگان این رشتهها
برسد و نامآور شود و آنگاه که هنوز جوانی بیش نبود، در محافل علمی نجف
درخشید.
در سال ۱۲۷۰ق
به هند مسافرت کرد و سپس کشورهای جهان اسلام و بعضی از کشورهای اروپای
غربی را مورد بازدید قرار داد. در خلال این سفرها با بسیاری از اخلاق و
فرهنگ و خوی ملتها آشنا شد و با شمار فراوانی از پادشاهان و وزیران و
بزرگان و امیران و مردان دانش و سیاست و… آشنا شد. در هر سرزمینی فرود آمد
انقلابی فکری، آنچنان که آتش آن هرگز فرو ننشیند، پدید آورد. زبانهای
فارسی، عربی، انگلیسی، ترکی و فرانسه را خوب میدانست. وی در خلال این گشت
و گذار آوازهگر دعوت اسلامی و بیدارکننده ملتها بود.
درگذشت
سلطان عبدالحمید خان او را به استانبول فراخواند و سید در سال ۱۳۱۰ق بدانجا روی آورد و سلطان به ظاهر او را پایگاهی والا داد و بزرگ داشت. خوراک
و غذای او از دارالسلطنه فراهم شد. سلطان در پی وحدت کشورهای اسلامی، از
اندیشههای درست و بهجای سید بهره میبرد تا آنکه در شوال سال ۱۳۱۴ق
درگذشت و همانجا، در گورستان ویژه دانشمندان و اولیا «شیخلرمزار لغی» به
خاک سپرده شد.درباره علت مرگ سید اختلاف است گروهی میگویند: او براثر زهری
که در قهوهاش ریختند، کشته شد و برخی میگویند: براثر سرطان فک، درگذشت و
این مرض ناشی از یک ماده سمی بود که به دهانش تزریق شد که حالتی مانند
سرطان را در او پدید آورد. گروهی سلطان عبدالحمید را متهم میکنند که پزشک
معالج خود را بر آن داشت که شاهرگش را بزند، گروهی هم گفتهاند که او به
مرگ طبیعی درگذشت. والله العالم.
نوشتهها و تألیفات
سید
آثار بزرگ و ارزشمندی دارد، از آن جمله: «تاریخ الافغان» به زبان عربی است
که یکی از بهترین آثار اوست و چند بار در مصر به چاپ رسیده است، و نیز
«رساله ردّ بر نیچریه یا مادّیها» که در حیدآباد دکن هند آن را نوشت و
شاگردش، شیخ محمد عبده، به کمک ابوتراب اسدآبادی آن را به عربی برگرداند و
پیشگفتاری مفصل بر آن نوشته که در آن زندگینامه استادش را آورده است. مجله
سید به نام «العروه الوثقی» بود که با همکاری عبده هیجده شماره از آن منتشر
کرد. از دیگر آثار او «الحقائق الجمالیه» و «انتقاد الفلاسفه الطبیعیین»
است که در مصر به طور مکرر چاپ شده و همچنین نشریه «ضیاءالخافقین» و جز آن، از جمله آثار قلمی سید است.
در
بسیاری از کتابهای فرنگی زندگینامه او را آوردهاند که به علت ناآشنایی به
زبانهای بیگانه، ما را بدانها راهی نیست مگر آنچه به زبان عربی برگردانده
شدهاند؛ مانند: «حاضر العالم الاسلامی» نوشته «لوتروت استوارت» آمریکایی که «عجاج نویهض» آن را به عربی برگردانده و «امیر شکیب ارسلان» بر آن توضیحاتی افزوده است و زندگینامه سید در ضمن توضیحات او آمده است. مورخ
مشهور جرجی زیدان نیز در کتاب «اشهر مشاهیرالشرق» زندگینامه او را نوشته و
شرقاوی و خاورشناسانی نیز از او یاد کردهاند، ولی از همه مفصلتر همچنان
که اشاره میشود، نوشته خواهرزاده جمالالدین است. والله من ورائهم محیط.
منزوی کتابشناس و فهرستنگار
گفتم
که احمد، فرزند شیخ آقابزرگ در آن دیدار حضور داشت و با چای از بنده
پذیرایی کرد و پدر گفت که «احمد» مانند علینقلی او را در چاپ بعضی از آثارش
یاری داده و این کمک را همچنان ادامه میدهد. اکنون بیمناسبت نیست که به
مناسبت درگذشت احمد، از او یادی بشود و یکی دو خاطره تاریخی را نقل کنم.
احمد
منزوی، فرزند برومند شیخ آقابزرگ را پس از نجف اشرف دیگر ندیدم تا اینکه
مسئله سلمان رشدی و صدور فتوای تاریخی امام خمینی(ره) درباره اعدام او مطرح
شد. وزارت ارشاد و سازمانهای فرهنگی دیگر، افراد و هیأتهایی را برای
پیگیری و یا بهتر مطرح شدن مسئله کشورهای اسلامی، انتخاب و اعزام نمود که
این جانب نیز به علت آشنایی و ارتباط قبلی با رهبری حرکتهای اسلامی آنان
بهویژه جماعت اسلامی به عنوان «سرپرست هیأت اعزامی به پاکستان» انتخاب
شدم و همراه شخصیتهای محترمی چون آیتالله جلالی خمینی، مولوی اسحاق مدنی
و یکی دو نفر دیگر، عازم پاکستان شدیم و با علما و شخصیتهای فرهنگی یا
سیاسی آن دیار در اسلام آباد، لاهور و کراچی دیدار و گفتگو کردیم و علاوه
بر آن با تشکیل جلسات عمومی و مصاحبههای مطبوعاتی، اهمیت موضوع را یادآور
شدیم و البته برادر عزیزمان شهید صادق گنجی وابسته فرهنگی ایران اسلامی در
لاهور در پربار شدن آثار این دیدارها نقش عمدهای به عهده داشت و به غیر از
خانم بینظیر بوتو که در آن زمان نخستوزیر پاکستان بود و وقت ملاقات هیأت
ایرانی را، با علم به اینکه بیش از یک هفته در پاکستان نخواهند ماند. به
علت کثرت کار و ضیق وقت(!) به دو هفته بعد موکول کرد که روشن بود آمادگی
پذیرایی از هیأت و مطرح شدن مسأله سلمان رشدی را ـ که با تردید میبایست
واکنشی در این باره ابراز کند، ندارد و ما هم از خیر دیدارش، گذشتیم و به
همان دیدار علما و مردمی و تشکیل جلسات عمومی بسنده کردیم که به یاری حق در
روشنگری علمای سنی و شیعه پاکستان و توده مردم، نقش خاصی را در آن برهه
ایفا کرد.
روزی
صادق گنجی که بعدها به دست گروه تکفیری جهانکیو در شب تودیع برای بازگشت
به ایران در لاهور به شهادت رسید، پیشنهاد کرد که برای آشنایی با کتب خطی
کتابخانه «گنجبخش» و آقای احمد منزوی که مشغول فهرستنگاری آن است، به
آنجا برویم. با اشتیاق همراه دوستان به آن محل رفتیم تا هم از چگونگی امر
هزاران جلد کتاب خطی موجود در آنجا آگاه شویم و هم با استاد منزوی پس از
ملاقات کوتاه در نجف، تجدید دیداری کنیم.
استاد
منزوی در محل کارش با یک پیراهن سفید که نوعاً مردمان هند و پاکستان
میپوشند، با یک زیرشلواری کوتاه در پشت میز کوچکش مشغول فهرستنگاری بود و
از دیدار دوستان (به قول او) فرهنگدوست، خوشحال شد و شرح مبسوطی درباره
کتابخانههای پاکستان و نسخ بیشمار و فراوان خطی موجود در آن سامان بیان
کرد. البته محصول زحمات و کارهای او در پاکستان که ۱۵ سال تمام طول کشید، آثار ارزشمندی است که به یادگار مانده است.
بیمناسبت
نیست که نخست خلاصهای از آنچه درباره «کتابخانه گنجبخش» و کتب خطی موجود
در آن تعریف کرد و بعد آن مطالب را در مقدمه جلد اول فهرست نسخههای خطی
آن کتابخانه آورده است، به طور خلاصه نقل شود.
کتابخانه گنجبخش
در تاریخ یکم آبان ماه ۱۳۵۰ خورشیدی، موافقتنامهای میان دو دولت ایران و پاکستان به امضا رسید که طبق آن «مرکز تحقیقات فارسی ایران و پاکستان» برای
بررسی و پژوهش در زبان و ادبیات فارسی ایران و پاکستان در پاکستان تاسیس
شد. البته پیش از تصویب آن پیماننامه، آقای دکتر علی اکبر جعفری نخستین
مدیر مرکز تحقیقات آغاز به کار کرده بودند و نخستین اقدام ایشان تاسیس
کتابخانه مرکز تحقیقات بود.
کتابخانه به بزرگداشت ابوالحسن علی بنعثمان هجویری غزنوی (م ۴۶۵قر۱۰۷۳م)
نگارنده «کشفالمحجوب»، معروف به داتا گنجبخش به نام کتابخانه گنجبخش
نامگذاری شد و از همان آغاز کتابخانه در دو بخش کتابهای چاپی و خطی بنیاد
نهاده شد… اکنون که این فهرست به زیر چاپ است، شماره مجلدات کتابهای چاپی
این کتابخانه ۱۲۴۰۴ و مجلدات نسخههای خطی به ۸۰۸۰ نسخه رسیده است…
به
طور قطع میتوان گفت که کتابخانه گنجبخش دارای نسخههای نایاب و کمیاب
ارزشمند بسیاری است که از خراسان بزرگ و ماوراء النهر به شبهقاره
آمدهاند، و یا آثاری که در همین سرزمین به وجود آمدهاند که در ردیف
گرانبهاترین آثار شرقی به حساب میآیند…
مرکز
تحقیقات کوشیده است که نسخههای خطی فارسی درجه دوم را که بیشتر در معرض
انهدام و نابودی بودهاند، از آسیب باران و سیل و موریانه برهاند، و در جای
نسبتا امنی نگهداری کند. نسخههای هنری همه جا اعتبار دارند و «موزهنشین»های
«خوشبختی» هستند که در موزههای جهان حتی نظر هر تماشاچی متوسطی را به خود
جلب میکنند؛ اما همه آثار فارسی پاکستان که زیبا و آرایش کرده نیستند.
بیشتر
نسخههای در حال نابودی، ستون ادبی، عرفانی و دیوانها و بهویژه کتابهای
درسی مکتبخانهها و مدارس قدیمه شبهقاره هستند. نسخههایی با حواشی
طلبگی که چهره چروکیده و آنها حکایت از خدماتی میکند که به فرهنگ مشترک دو
ملت همسایه ایران و پاکستان کردهاند و اسنادی هستند از اینکه تا همین
نزدیکیهای روزگار ما زبان فارسی، زبان درسی در شبهقاره بوده است.
و
بدین گونه کتابخانه گنجبخش نه تنها کتابهای نایاب و کمیاب نسخههای هنری
ارزشمندی را گردآوری کرده است، بلکه «بهترینهای» تازهای را کشف کرده و در
گنجینههای خود گردآورده است که از نظر ملی ما و ملت دوست پاکستان ارزش
ویژهای دارند که حقاً میبایست گفت مآثر پاکستان و مفاخر ایران هستند…»
احمد
منزوی پس از معرفی اجمالی کتابخانه گنجبخش و نسخههای خطی موجود در آن،
اشارهای هم به مشکلات زندگی خود دارد که توجه به آنها، همت بلند و والا و
تحمل و فداکاری او را نشان میدهد: «بیش و پیش از همه از استاد دکتر
علیاکبر جعفری مدیریت مرکز تحقیقات فارسی ایران و پاکستان سپاسگزارم که
مرا یاری کردند که باز به زندگی خود برگردم و من فراموش نمیکنم آن زمستان
سرد و تاریک، زمستانی که سالها را در برگرفته بود، و من با دلی پر از خون و
چرک میهن عزیزم را ترک کرده بودم، به راهی میرفتم که پایانش را نمیدیدم و
خفقان بیشتر کسان را به تباهی کشانده بود و یا من چنین تصوری داشتم و به
بیماری یأس گرفتار بودم. در آن روزها بود که مردی… به من پیشنهادی کرد که
سالها به دنبالش دویده بودم. پیشنهاد کار، کار در رشتهای که مورد علاقه
من بود و عمری کنار از امکانات لازم، در آن مصروف کرده بودم.
و
سپاس از استاد دکتر مهدی غروی، مدیر مرکز تحقیقات فارسی ایران و پاکستان،
که به محض تصدی کار مرکز، مهربانیهای ایشان و خانواده محترمشان، شامل حالم
گشت، گاه و بیگاه تا ساعتهای دیروقت شب به کتابخانه مرکز سر زدهاند و با
مهربانی و همزبانی خستگی را از تنم زدوده جان تازهای میدادند. ایشان توجه
خاصی به رفاه حال من کردند، هیجده ماه بود که من در یک انبار جنب کتابخانه
زندگی میکردم، جایی که آفتاب بدان نمیتابید. در فصل بارندگی همه فضای آن
را آب میگرفت و از آب گرم و گاز خبری نبود. به کوشش ایشان مرکز به
ساختمان تازه جابجا شد و زندگی من سر و سامانی یافت. اگر یاریهای ایشان در رفع مشکلات نبود، نه این فهرست به موقع به انجام میرسید و نه چاپ آن به این زودی میسر میگشت…»
در
آن دیداری که با او در میان تلی از کتابهای خطی همراه دوستان رخ داد،
منزوی نگران یک کبریت بود که از سوی نادانی کشیده شود و همه آن آثار
بیپناه و روی هم انباشته را که بعضی از آنها را آفت موریانه ناقص ساخته
بود، به خاکستری مبدل سازد و آثار این نگرانی به وضوح در چهره او دیده
میشد؛ کاری که بعدها در کتابخانه رادپندی رخ داد. سپس کتابخانه ارزشمند و
فاخر نمایندگی فرهنگی ایران اسلامی در لاهور که به همت صادق گنجی مملو از
گنجهای پرقیمت کتاب شده بود، به دست جاهلان تکفیری خاکستر شد!
البته
حادثه هولناک و به قول او جگرسوز کتابخانه «الریاض» معینالدین لاهور هم
بر نگرانیهای او افزوده بود؛ زیرا میگفت: «نیمی از نسخههای خطی با ارزش
این کتابخانه را موریانهها آنچنان خورده بودند که نمیتوانستیم برگی از
برگ دیگر کتاب را از یکدیگر جدا سازیم و نیم دیگر هم در آستانه نابودی بود
که با زحمت زیاد فهرستبرداری شد!»
به
نظرم در آن دیدار آقای دکتر احمد تمیمداری (حفظهالله) هم حضور داشت که
ادبیات فارسی تدریس میکرد و در کلاس «مثنوی خوانی» هفتگی او در مرکز
تحقیقات، فرهیختگان و علاقهمندان پاکستانی شرکت میکردند و احمد منزوی هم
به قول خودش، یکی از شاگردان آن بود.
در
آن دیدار من از استاد منزوی درباره فعالیتهای سیاسی پیشین او در عراق و
ایران پرسیدم که علاقهای به بیان چگونگی آن نداشت و گفت: «هرچه بوده،
گذشته است و پس از سال ۱۳۳۵، سیاست را به طور مطلق رها کردهام و نمیگویم بوسیدهام و کنار گذاشتهام؛ زیرا سیاست به مفهوم امروز ارزش بوسیدن ندارد!»
سالها بعد
در
آن جلسه عمومی نخواستم او را در محظور قرار دهم بهویژه که فرصت هم زیاد
نبود. تا آنکه روزگار گذشت و روزی در تهران در دیداری خصوصی، سؤال
اسلامآباد را تجدید کردم؛ خندید و گفت: ماشاءالله هنوز موضوع را فراموش
نکردهاید! گفتم: « نه! برای من اهمیت دارد که بدانم چرا فرزندان شخصیتی
چون آیتالله شیخ آقابزرگ تهرانی در عراق و ایران به احزاب چپ پیوستند و در
راه اهداف آنها فعال بودند؟» از چهرهاش پیدا بود که آمادگی توضیح زیاد را
ندارد؛ ولی به خاطر اصرار من و به قول او «به احترام من» گفت: «فهرستوار
بگویم؛ چون من فهرستنگارم، دهها هزار جلد کتاب خطی را فهرستنگاری
کردهام، به این موضوع هم فهرستوار اشاره میکنم. به شرط آنکه در حال حیات
من، جایی چاپ نکنید که حوصله تکرار دردسرهای سیاسی پیشین را ندارم…» من هم
شرط را پذیرفتم و او گفت: «من در بیت شخصیتی چون شیخ آقابزرگ و در سامرا
به دنیا آمدم، در نجف بزرگ شدم، دروس قدیمی را پیش شاگردان پدرم خواندم و
دروس جدید را در مدرسه علوی ایرانیان؛ چون پدرم معتقد بود که باید زبان
فارسی را به طور کامل یاد بگیرم. در آن دوران اندیشههای شوونیستی عربی
رواج یافت و در ایام سلطه نوری سعید و ملک عبدالله کامل شد و فشار قومیت
عربی بر اقلیت ایرانی باعث شد که در مدرسه علوی، بعضی از ایرانیها «گروه
سربازان» را تشکیل دادند و هوادار ناسیونالیسم ایرانی شدند. در این ایام
حزب کمونیست عراق هم خیلی فعال شد و دهها نشریه و روزنامه و صدها کتاب
مارکسیستی به زبان عربی چاپ و به طور رایگان توزیع میکرد. در قبال این
وضع، علمای محترم نجف همچنان به بحثهای قدیمی خود و «شبهه عبائیه» و «فروع
علم اجمالی» و از این قبیل مسائل که مشکل فکری جوانان را حل نمیکرد ادامه
میدادند و هیچ نوع نوآوری در مباحثشان دیده نمیشد؛ کسانی چون سیدمحمدباقر
صدر نبودند که «فلسفتنا» و «اقتصادنا» بنویسند و جوانان را با مفاهیم اصل
اسلامی آشنا کنند، یا مثلاً یک حزب و تشکل سیاسی اسلامی وجود نداشت، یا
فعال نبود که بتواند جوانان را جذب کند. این بود که من هم مانند خیلی از
جوانان شیعه به «الحزب الشیوعی العراقی» پیوستم و این به سال ۱۳۱۸ بود.
حزب
شیوعی عراق به جای الوحده و القومیه العربیه، از حقوق طبقه کارگر و زحمتکش
و «الثوره العالمیه» (انقلاب جهانی) سخن میگفت که برای جوانها جذاب بود.
من در شاخه جوانان حزب فعال بودم که تحت تعقیب قرار گرفتم و یک بار هم
بازداشت شدم و بعدها، یعنی در سال ۱۳۲۳ به
ایران آمدم تا به تحصیل ادامه بدهم و بلکه کاری هم پیدا کنم که جذب سازمان
و تشکیلات سیداحمد کسروی شدم که «باهماد آزادگان» نام داشت…
در
جلسات سخنرانی کسروی شرکت میکردم و او البته در دور کردن جوانان از عقاید
پیشین خود استاد بود؛ اما جایگزینی «پاکدینی» نمیتوانست ما را ارضا و
اشباع کند؛ این بود که به دعوت جلالآلاحمد که از اقوام نزدیک ما بود، به
حزب توده پیوستم که با توجه به سابقه فعالیت در حزب شیوعی عراق، اقدام غیر
مترقبهای نبود. بهویژه که در آن ایام شخصیتهای برجستهای مثل: احمد آرام
(مترجم تفسیر فی ظلال القرآن)، جلال آل احمد، عنایتالله رضا و دیگران
هم عضو حزب توده شده بودند و در واقع این حزب، تنها حزب فعال با تبلیغات
گسترده، در صحنه سیاسی ایران بود.»
من
پرسیدم: «همکاری با حزب توده تا کی ادامه یافت؟» منزوی گفت: «دوران عضویت
من در حزب همراه با تنشهایی بود؛ از جمله انشعاب خلیل ملکی و آل احمد از
حزب که من برخلاف انتظار، همراهشان نشدم؛ چون اصولاً انتقاد از شوروی را
نمیتوانستم بپذیرم. اندیشهای که تقریباً در میان اعضای حزب همهگیر بود.
من به بندر انزلی رفتم و مسئول شاخه جوانان حزب در این شهر شدم و در همان
شهر با یکی از دختران عضو حزب ازدواج کردم و پس از حادثه ترور شاه در سال ۱۳۲۷
و متهم شدن حزب توده در این امر که به انحلالش منجر شد، دستگیر شدم؛ ولی
پس از مدتی کوتاه آزاد شدم و به تهران آمدم و مدتها همچنان فعال بودم و
البته بحران تضاد در دنیای کمونیستی مانند تنش بین اندیشههای مارکسیستی
حاکم بر مسکو و دیدگاههای لنینستی پکن و مسائل یوگسلاوی و آلبانی باعث شد
که انگیزههای قبلی در درونم رنگ ببازد و کاملا دلسرد و مأیوس شوم تا اینکه
کودتای ۲۸مرداد
پیش آمد و همه کادرهای حزب توده دستگیر و شاخهها سرکوب شدند. برادرم
محمدرضا در این جریان زیر شکنجه کشته شد و برادر دیگرم علینقی دستگیر گردید
و من در واقع سرخورده از نوع فعالیت حزب توده در قبال کودتای ۲۸مرداد
که در سکوت کامل برگزار شد و برخلاف انتظار هیچگونه دستوری برای مقابله
با کودتا به حوزههای حزبی ابلاغ نگردید، سیاست را بهکلی رها کردم و به
کارهای فرهنگی روی آوردم که شغل مورد علاقهام بود و به همان فهرستنویسی
در ایران و پاکستان پرداختم که شما با چگونگی آن آشنا هستید.»
گفتم:
«بلی، همینطور است و یادم هست که جنابعالی علاوه بر مجلدات فهرستهایی که
در پاکستان تنظیم کرده و چاپ کرده بودید، مجلداتی هم از کتابهای چاپ «مرکز
تحقیقات» را به من اهدا کردید که مجموعه آنها یکی دو کارتن شد و خوشبختانه
همراهانم در آن سفر، باری نداشتند و من توانستم آن کتابها را با هواپیما
به همراه خود بیاورم!»
استاد احمد منزوی پس از ۱۵
سال اقامت در شبهقاره و به انجام رساندن دهها خدمت فرهنگی و اثر ماندگار
در عالم فهرستنگاری و تدوین و تنظیم و چاپ چهار مجلد «فهرست نسخههای
کتابخانه گنجبخش» و چهارده مجلد «فهرست مشترک نسخههای فارسی پاکستان» و
یک جلد «سعدی بر مبنای نسخههای خطی» و یک جلد «فهرست نسخههای فارسی کتابخانه عمومی و آرشیو پتیاله» (پنجاب هند) و «فهرست
نسخههای خطی کتابخانه ناصریه لکنهو (هند)»، به ایران بازگشت و در مراکز
فرهنگی بهویژه «دایرهالمعارف بزرگ اسلامی» به خدمت خود ادامه داد که از
جمله از تدوین فهرست نسخههای خطی و عکسی آن مرکز و پیگیری طرح «فهرستواره کتابهای فارسی» میتوان نام برد و تا آخر عمر در این مرکز بزرگ به کار خود ادامه داد.
احمد منزوی که در سال ۱۳۰۴ در سامرا به دنیا آمد بود، سرانجام در آذرماه گذشته در ۹۰سالگی در تهران از دنیا رفت و این سطور به مناسبت چهلمین روز درگذشت او مکتوب گردید.
روزنامه اطلاعات؛دوشنبه 19 بهمن ماه 1394